بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم چون برگ می​لرزد همه روز

که دلبر نیم شب تنها کجا شد
برو بر ره بپرس از رهگذریان
که آن همراه جان افزا کجا شد
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بی​همتا کجا شد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی

در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر

تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا

هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن

آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی

هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ياران چه غريبانه،رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع ما،هم سوخته پروانه

بشكسته سبوهامان،خون است به دل هامان
فرياد و فغان دارد، دردى كش ميخانه

هر سوى گذر كردم، هر كوى‌نظر كردم
خاكستر و خون ديدم ويرانه به ويرانه

افتاده سرى سويى،گلگون شده گيسويى
ديگر نبود دستى تا موى كند شانه

اي واي كه يارانم،گل هاي بهارانم
رفتند از اين خانه،رفتند غريبانه
 

shimikarbordi

عضو جدید
شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش
(منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش)
به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش
بر آر از سینه ی جان،شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی به این افسانه ،افسونش!
نوایی تازه از ساز محبت در جهان سر کن
کزین آوا بیاسایی ز گردش های گردونش
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش
ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش
به مهر آویز و جان را روشنایی ده ،که این آیین،
همه شادی است فرمانش،همه یاری است قانونش
غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند
که غمهای دگر را کرد از این خانه بیرونش!
فریدون مشیری
:gol::gol::gol:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر در طلب صحبتم ای شمع طراز دوش آبله کرد پایت از راه دراز
امشب بر من بیای تا بانگ نماز چون آبله بردست همی باش به ناز

* * *
ای دل بخریدی دم آن شمع طراز وی دیده حدیث گریه کردی آغاز
ای عشق کهن ناشده نو کردی دست وی محنت ناگذشته آوردی باز

* * *
گرمابه به کام انوری بود امروز کانجا صنمی چو مشتری بود امروز
گویند به گرمابه همین دیو بود ما دیو ندیدیم پری بود امروز

* * *
آن دل که تو دیده‌ای فکارست هنوز وز عشق تو با ناله‌ی زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز وان آب دو دیده برقرارست هنوز

* * *
نایی بر من به خانه‌ای شورانگیز وانگه که بیایی به هزاران پرهیز
چون بنشینی خوی بدت گوید خیز ناآمده بهتری تو چون دولت تیز
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای به امید كسان خفته! ز خود یاد آرید
تشنه‌كامان غنیمت! ز احد یاد آرید

سر به سر بادیه‌بازار هیاهو شده است
سنگ گور شهدا سنگ ترازو شده است

گر چه مرحب سپر انداخته، خیبر باقی است
بت مگویید شكستیم، كه بتگر باقی است

ره دراز است، مگویید كه منزل دیدیم
نیست، این پشت نهنگ است كه ساحل دیدیم

ره دراز است، سبك‌تر بشتابیم، ای قوم!
خصم بیدار است، یك چشمه بخوابیم، ای قوم!

نه بنوشیم از این رود، كه زهرآلوده است
غوطه باید زد و بگذشت كه پل فرسوده است

وای اگر قصه ما عبرت تاریخ شود
خیمه قافله را دشنه ما میخ شود

وای اگر بر در باطل بنشیند حق ما
وای اگر پرده تزویر شود بیرق ما

خیمه بگذار و برو، بادیه توفان‌جوش است
كوه، آتش به جگر دارد اگر خاموش است

فتنه می‌بارد و سنگین، ز در و دیوارش
هر كه اینجا خفت، سیلاب كند بیدارش

می‌رویم امروز با صاعقه هم‌پای سفر
گردبادیم و ز سر تا به قدم، پای سفر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد

بس غرقه حال وصل کآخر
هم بر سر حال حیرت آمد

یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد

نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم
آواز سؤال حیرت آمد

شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حیرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد

دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كران تا كرانش كويري
نه
بل هول زاي
گياهي نه در آن
به هر جاي روييده خاري
در آنجاست يك توده پوسيده فرسوده
استخواني
نشاني ز اسبي ست وامانده و از سواري
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد


شعله تا مشغول کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد


نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مر تورا زین سوختن مطلوب چیست


گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم


زان که می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود


با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار


مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي
نروم جز بهمان ره كه توام راهنمايي

همه درگاه تو جويم همه از فضل تو پويم
همه توحيد تو گويم كه بنوحيد سزايي

تو حكيمي تو عظيمي تو كريمي تو رحيمي
تو برازنده فضلي و سزاوار ثنايي

بري از رنج و گدازي بري از درد و نيازي
بري از بيم و اميدي بري از چون و چرائي

نتوان وصف تو گفتن كه تو در فهم نگنجي
نتوان شبه تو جستن كه تو در وهم نيائي

همه عزّي و جلالي همه علمي و يقيني
همه نوري و سروري همه جودي و سخائي

لب و دندان سنائي همه توحيد تو گويد
مگر از آتش دوزخ بودش روي رهايي
 

Medical_eng87

عضو جدید
کاربر ممتاز

آقا نگاهت جای آهو هاست، می دانم
دستان پاکت مثل من تنهاست، می دانم
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد
جای دل تو وسعت دریاست ، می دانم
می آیی و با دستهایت پاک خواهی کرد
اشکی که روی گونه مان پیداست ، می دانم
برگشتنت در قلب های مرده مردم
همرنگ طوفانی ترین دریاست ، می دانم
جای سرانگشتان پر نورت در این ظلمت
مانند رد باد بر شنهاست ، می دانم
در باور کوتاه این مردم نمی گنجد
وقتی بیایی اول دعواست ، می دانم
ای کاش برگردی که بعد از این همه دوری
یک بار حس بودنت زیباست ، می دانم
آقا اگر تو برنمی گردی دلیل آن
در چشمهای پر گناه ماست ، می دانم
کی باز میگردی ، برایم بودن با تو
زیباترین آرامش دنیاست ، می دانم
تو باز می گردی اگر امروز نه ، فردا
از آتشی که در دلم پیداست ، می دانم​

 

Medical_eng87

عضو جدید
کاربر ممتاز
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
....ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا

از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا

ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما

آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ

ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا

ای مطرب شیرین نفس هر لحظه میجنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا

ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا

بار دگر آغاز کن آن پرده ها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا

خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور
ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا....


مولوی
 

noshdaroo

عضو جدید
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطفهاي بي كران كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
كه با ما نرگس او سرگران كرد
كه را گويم كه با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان كرد
بدان سان سوخت چون شمعم كه بر من
صراحي گريه و بربط فغان كرد
صبا گر چاره داري وقت وقت است
كه درد اشتياقم قصد جان كرد
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين گفت و چنان كرد
عدو با جان حافظ آن نكردي
كه تير چشم آن ابروكمان كرد
حضرت حافظ:gol:
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقی از این عالم واهی رهایم کن
نمی خواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن

تو را اینجا به صد ها رنگ می جویند
تو را با حیله و نیرنگ می جویند
تو را با نیزه ها در جنگ می جویند
تو را اینجا به گرد سنگ می جویند

تو جان می بخشی و اینجا به فتوای تو می گیرند جان از ما

نمی دانم کی ام من
آدمم روحم خدایم یا که شیطانم
تو با خود آشنایم کن

اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم
خدا اینجاست...خدا در قلب انسانهاست
به خود آ ...به خود آ تا که دریابی خدا در خویشتن پیداست
خدا در خویشتن پیداست...
همای از دست این عالم
پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت
 

Medical_eng87

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند
این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست
عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه‌ی ?لطف آله? کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم
بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست



 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن ادما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
کجاست اون کوچه
چی شد اون خونه
ادماش کجان
خدا میدونه
بوته یاس اقا جون هنوز
گوشه باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتا خونه
خودش کجاس خدا میدونه
میرن ادما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
تسبیح و مهره بی بی جون هنوز
گوشه تاغچه توی ایوونه
خودش کجاس خدا می دونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
که از ما ادما چی یادگاری به جا میمونه
خدا میدونه
 
آخرین ویرایش:

noshdaroo

عضو جدید
شعر شهریار

شعر شهریار

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی می کند
ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین هم چنان چشمک پرانی می کند
نای ما خاموش اما این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمون
با همین نخوت که دارد آسمانی می کند
سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
بی ثمر هرساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی می کند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگای می کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ورنه قاضی در قضا نا مهربانی می کند:gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه ای

عاقلان پیداست ، کز دیوانگان ترسیده اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای

کاش میپرسید کس، کایشان به چند ارزیده اند

دوش ، سنگی چند پنهان کردم اندر آستین

ای عجب ! آن سنگ ها را هم زمن دزدیده اند

سنگ می دزدیدن از دیوانه با این عقل و رای

مبحث فهمیدنی ها را چنین فهمیده اند

عاقلان با این کیاست ، عقل دور اندیش را

در ترازوی چو من دیوانه یی سنجیده اند

از برای دیدن من، با رها گشتند جمع

عاقلند عاری، چو من دیوانه کمتر دیده اند

جمله را دیوانه نامیدم ،چو بگشودند در

گر بدست ، ایشان بدین نامم چرا نامیده اند

کرده اند از بیهشی بر خواندن من خنده ها

خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده اند

من یکی آینه ام کاندر من این دیوانگان

خویشتن خویش را دیده و بر خویشتن خندیده اند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد

گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد

داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد

رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد

قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد

از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد

عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد

دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد

چون نبود او را معین خانه‌ای
هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد

بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد

حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد

هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد

یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد

کام فرهاد و مراد ما همه
در لب شیرین شکرخا نهاد

بهر آشوب دل سوداییان
خال فتنه بر رخ زیبا نهاد

وز پی برگ و نوای بلبلان
رنگ و بویی در گل رعنا نهاد

تا تماشای وصال خود کند
نور خود در دیدهٔ بینا نهاد

تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد

شور و غوغایی برآمد از جهان
حسن او چون دست در یغما نهاد

چون در آن غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد
 

Medical_eng87

عضو جدید
کاربر ممتاز
الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی
به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی
چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بی‌تیشه فرهادی
قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوه‌ی شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گه‌گاهی تو هم از من کنی یادی
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی
جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز
تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه‌ی بادی
به پای چشمه‌ی طبع لطیفی شهریار آخر
نگارین سایه‌ای هم دیدی و داد سخن دادی



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ترانه

ترانه

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است


هوشنگ ابتهاج

 

Medical_eng87

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بس که با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشته‌ی ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیر جوشی تو در بوته‌ی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه‌ی ناکامیها
نشود رام سر زلف دل‌آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها



 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بيراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و مي کشيد
زين بعد همه عمرم را
بيراهه خواهم رفت ...


مرحوم پناهي
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا