کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرت را بالا بگیر ،

سینه سپر کن ،

صدایت را ته حلقت بینداز و

فریاد بزن : " من فراموشش کردم ! "

.... و بعد نوک بینی ات را بگیر و

تا ته بی نهایت برو !

پینوکیوی بیچاره !
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز

گاو ما ما مي كرد گوسفند بع بع مي كرد سگ واق واق مي كرد و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند. موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند. ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد. براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند. اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند. او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد. او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آسمان آبي تر
آب آبي تر
من درايوانم رعنا سر حوض
رخت مي شويد رعنا
برگ ها مي ريزد
مادرم صبحي مي گفت : موسم دلگيري است
من به او گفتم : زندگاني سيبي است گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره اش تور مي بافد مي خواند
من ودا مي خوانم گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي مرغي ابري
آفتابي يكدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پيدا شده اند
من اناري را مي كنم دانه به دل مي گويم
خوب بود اين مردم دانه هاي دلشان پيدا بود
مي پرد در چشمم آب انار : اشك مي ريزم
مادرم مي خندد
رعنا هم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی دانم پس از مرگم که آید بر مزار من ؟؟[FONT=&quot][/FONT]​
که بنشیند به سوگ من ؟؟
سیه چشمی , سیه بر تن کند یا نه !!
تو را سوگند به جان دلبرت
مرا هم یاد کن آن شب
که من در زیر خاک سرد تنهایی , تنهایم !!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بيراهه رفتي برده گام رهگذر راهي از من تا بي انجام مسافر ميان سنگيني پلک و جوي سحر
در باغ ناتمامتو اي کودک شاخسار زمرد تنها نبود بر زمينه هولي مي درخشيد
در دامنه لالايي به چشمه وحشت مي رفتي بازوانت دو ساحل ناهمرنگ شمشير و نوازش بود
فريب را خنديدهاي نه لبخند را ناشناسي را زيسته اي نه زيست را
و آن روز و آن لحظه از خود گريختي سر به بيابان يک درخت نهادي به بالش يک وهم
در پي چه بودي آن هنگام در راهي از من تا گوشه گير ساکت آينه درگذري از ميوه تا اضطراب رسيدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردي گل را شب کردي در شب گل تنها ماندي گريستي
هميشه بهار غم را آب دادي
فرياد ريشه را در سياهي فضا روشن کردي بر تب شکوفه شبيخون زدي باغبان هول انگيز
و چه از اين گوياتر خوشه شک پروردي
و آن شب آن تيره شب در زمين بستر بذر گريز افشاندي
و بالين آغاز سفر بود پايان سفر بود دري به فرود روزنه اي به اوج
گريستي من بي خبر بر هر جهش در هر آمد هر رفت
واي من کودک تو در شب صخره ها از گود نيلي بالا چه مي خواست؟
چشم انداز حيرت شده بود پهنه انتظار ربوده راز گرفته نور
و تو تنها ترين من بودي
و تو نزديک ترين من بودي
و تو رساترين من بودي اي من سحرگاهي پنجره اي بر خيرگي دنيا ها سرانگيز
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر که بيهُده زيباست شب
برای چه زيباست شببرای که زيباست؟ــ

شب و رودِ بی‌انحنایِ ستاره‌گانکه سرد می‌گذرد.

و سوگ‌وارانِ درازگيسو بر دو جانبِ روديادآوردِ کدام خاطره را

با قصيده‌یِ نفس‌گيرِ غوکان تعزيتی‌می‌کنندبه هنگامی که هر سپيده
به صدایِ هم‌آوازِ دوازده گلوله
سوراخ
می‌شود؟



اگر که بيهُده زيباست شب
برای که زيباست شب
برای چه زيباست؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خون‌اش فرياد و
دهان‌اش بسته بود. خِنجی خونين
بر چهره‌یِ ناباورِ آبی!ــ
عاشقان
چنين‌اند.
کنارِ شب
خيمه برافراز،
اما چون ماه برآيد

شمشير از نيام برآرو در کنارت
بگذار.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنار کوچه ی هر روزم عابری تنها
به چشم خسته ی بی رنگ او نهفته رموز
گذشته ام ز کنارش تمام فصل ها را
خزان گذشت و
زمستان به سر رسید و
هنوز...
به باغ خفته ی چشمش

بهار هم نشکفت

خطوط محو حضورش به رنگ خاکستر
به روی هر چه خیال است راه می بندد
نگاه یخ زده ی ساکتش
ولی انگار
به آتشی که درونم فکنده
می خندد...
 

star_2918

عضو جدید
به هردر که زدم حلقه آویز
ندیدم بهجز از هجر و جدایی و گریز
بکن این حرف بگوش ات آویز
که کنی باد گران ، کنه دلت مهرآمیز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي درخور اوج ! آواز تو در كوه سحر و گياهي به نماز
غم ها را گل كردم پل زدم از خود تا صخره دوست
من هستم و سفالينه تاريكي و تراويدن راز ازلي
سر بر سنگ و هوايي كه خنك و چناري كه به فكر و رواني كه پر از ريزش دوست
خوابم چه سبك ابر نيايش چه بلند و چه زيبا بوته زيست و چه تنها من
تنها من و سرانگشتم در چشمه ياد و كبوترها لب آب
هم خنده موج هم تن زنبوري بر سبزه مرگ و شكوهي در پنجه باد
من از تو پرم اي روزنه باغ هم آهنگي كاج و من و ترس
هنگام مناست اي در به فراز اي جاده به نيلوفر خاموش پيام
 

samira3242

عضو جدید
کاربر ممتاز
شباهنگام
وقتی برای باز هم از تو نوشتن
به دنبال بهانه ای می گشتم
طنین آنچه را همیشه میان ما به تکرار شنیده می شد
شنیدم......

یاد تو

در جای جای بودنم ریشه می انداخت
و سایه سار تنهاییم را
هر روز گسترده تر از روز قبل می کرد
دوستت داشتم
و این حقیقت کتمان ناشدنی را
با خاطره ای تنها
بر قامت استوار و صبورم می نگاشتم
هر روز
هر بار
هر لحظه
مثل کودکی که میان تاریکی های دنیا
می ترسد
و فریاد می زند
از بی تو بودن هراس داشتم
غرور در برابر حرف
مثل صبر در برابر اشک
به سیاه چاله های ذهنم نقب میزد
و در گلوگاه بودنم
بعغض می شکفت و نمی شکست
و هر ثانیه

عشق

این غریبه ی خون آشام را برایم معنا می کرد
تمام شب
که آزار یاد تو
قلب مرا میان دستانش می فشرد
با عزمی جزم فراموشت می کردم
اما صبح گاهان
پیش از اولین شعاع نور
تو باز هم در من آغاز می شدی
و تمام روز را
سوار بر اندیشه ام
می پیمو دی روحم را
بی آنکه دمی از پای باستی
آهی که پس از نامت
بر روشنای حرف من پیوند می خورد
آیتی از درد بود

و شب
و شب
و شب

و تمام شب ها
در انحصار خاطره هایت
آسمان چشم من بارانی بود.
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی او را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باغ باران خورده مي نوشيد نور
لرزشي در سبزه هاي تر دويد
او به باغ آمد درونش تابناک
سايه اش در زير و بم ها ناپديد
شاخه خم مي شد به راهش مست بار
او فراتر از جهان برگ و بر
باغ سرشار از تراوش هاي سبز
او درونش سبزتر سرشار تر
در سر راهش درختي جان گرفت
ميوه اش همزاد همرنگ هراس
پرتويي افتاد در پنهان او
ديده بود آن را به خوابي ناشناس
در جنون چيدن از خود دور شد
دست او لرزيد ترسيد از درخت
شور چيدن ترس را از ريشه کند
دست آمد ميوه را چيد از درخت
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشکی کجا بندد ره سیلاب را ؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست
همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خک
گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم ؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست
در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست
بر دل پکان نیفتد سایه آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنجره را به پهناي جهان مي گشايم
جاده تهي است درخت گرانبار شب است
نمي لرزد آب از رفتن خسته است تو نيستي نوسان نيست
تو نيستي و تپيدن گردابي است
تو نيستي و غريو رودها گويا نيست و دره ها ناخواناست
مي آيي : شب از چهره ها بر مي خيزد راز از هستي مي پرد
ميروي : چمن تاريک مي شود جوشش چشمه مي کشند
چشمانت را مي بندي ابهام به علف مي پيچد
سيماي تو مي وزد و آب بيدار مي شود
مي گذري و آيينه نفس مي کشد
جاده تخي است تو بار نخواي گشت و چششم به راه تو نيست
پگاه دروگران از جاده روبرو سر مي رسند رسيدگي خوشه هايم را به رويا ديده اند
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنکه بر اين سر است تا مرا برنجاند
هشدارش دهيد که شاعران پيامبرانند

و هيچ کرداری در کنارمان نمی آورد
مگر که از تندی عشق برآورده باشندش
بگوی که تا دروغ زنان لشکر انگيزند
من که بر نهاد هر سپيده دمی آگهم چه باک ؟!
ای آدميان مرا به گريستن می آوريد
رنجهای من همه از رنج اين پريشانان خانه های خالی از آوازهاست
بگوی به آزردن که برمی آييد
پيام آوران آزادی را
مبادا که بي بوسه به خاک بسپريد


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دريچه باز قفس بر تازگي باغ ها سرانگيز است
اما بال از جنبش رسته است
وسوسه چمن ها بيهوده است
ميان پرنده و پرواز فراموشي بال و پر است
در چشم پرنده قطره بينايي است
ساقه به بالا مي رود ميوه فرو مي افتد دگرگوني غمناک است
نور آلودگي است نوسان آلودگي است رفتن آلودگي
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است
چشمانش پرتو ميوه ها را مي راند
سرودش بر زير و بم شاخه ها پيشي گرفته است
سرشاري اش قفس را مي لرزاند
نسيم هوا را مي شکند : دريچه قفس بي تاب است
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است



سهراب سپهری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از خانه بدر از كوچه برون تنهايي ما سوي خدا مي رفت
در جاده درختان سبز گل ها وا شيطان نگران : انديشه رها مي رفت
خار آمد و بيابان و سراب
كوه آمد و خواب
آواز پري : مرغي به هوا مي رفت ؟
ني همزاد گياهي بود از پيش گيا مي رفت
شب مي شد و روز
جايي شيطان نگران : تنهايي مامي رفت
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
کسي سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
که ره تاريک و لغزان است
وگر دست محبت سوي کسي يازي
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريک
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديک ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چرکين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مي گويي که بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يکسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسکلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درها به طنين هاي تو واكردم
هر تكه را جايي افكندم پر كردم هستي ز نگاه
بر لب مردابي پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم رفتم به نماز
در بن خاري ياد تو پنهان بود برچيدم پاشيدم به جهان
بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن و به خود گستردن
و شياريدم شب يك دست نيايش افشاندم دانه راز
و شكستم آويز فريب
و دويدم تاهيچ و دويدم تاچهره مرگ تاهسته هوش
و فتادم بر صخره درد از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم لرزيدم
وزشي مي رفت از دامنه اي گامي همره او رفتم
ته تاريكي تكه خورشيدي ديدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، موهای سیه سپید گشته
این حنجره گشته بی صدا و دل از همه نا امید گشته

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، از غصه و غم خیال پژمرد
و آن سینه ی محرم به هر راز از سردی این زمانه افسرد

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، بر لب به جز آه دل نمانده
بر مشت به غیر خاک خشم و بر پای به غیر گل نمانده

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، دنیا به سر آمده ست ما را
تزویر و ریا و کینه توزی تا پشت در آمده ست ما را

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، پر وسوسه سوی مرگ هستیم
وآن قلب که بود هر امیدش ، از تلخی زندگی شکستیم

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، آن کهنه درخت لطف خشکید
هم یاس به سوی ما روان شد ، هم مرگ به روی ما بخندید

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، دوران خوش شباب رفته ست
وآن تازه بهار زندگانی بنگر که چه پر شتاب رفته ست

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، هر دوست دچار درد دیگر
همدرد کجاست ؟ کاین غریبان ، از درد گسسته اند آخر

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، خشکیده ترانه ها به
امید کجاست تا سپیده ؟ بی صبح و سحر شده ست شبها


تا چشم به هم زدیم دیدیم ، گلدان بهانه ها شکسته
با من تو بگو در این سیاهی درهای امید را که بسته ؟

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، تکرار دقایقی پر از درد
خورشید کجاست تا بتابد بر شب زدگان خسته دلسرد

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، خشکیدن باغ آشنایی
تا رویش این کویر بی جان کو آنکه دهد به من ندایی ؟

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، بر چشم امید اشک حسرت
بر دست طلب قصور همت ، بر صورت شوق رنگ حیرت

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، پرپر شدن گل صداقت
ویرانی سادگی ز تزویر ، خاموشی شمع هر رفاقت

تا چشم به هم زدیم دیدیم ، آتش به سرای یاد هر دوست
انگار که نمانده در زمانه ، هر کس که ز دوست یادی از اوست

تا چشم به هم زدیم ، دیدیم مرگ دل و دین و عشق و اسرار
گویی به چه شکل ماند هرکس ؟ جنبنده ولی به روح مردار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور
گر به گوش آيد صدايي خشك
استخوان مرده مي لغزد درون گور
ديرگاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور
خواب درمان را به راهي برد
بي صدا آمد كسي از در
در سياهي آتشي افروخت
بي خبر اما
كه نگاهي درتماشا سوخت
گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد به افسون شب
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش
آتشي روشن درون شب
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من
[/FONT]
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن
من در کنار توست اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا