تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار ----- که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار ----- که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
به چشمانِ خود هم غمت را مگودر هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
یا رب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان
وان سهی سرو خرامان به چمن باز رسان
در کنج دلم عشق کسی خانه نداردنادان بمرد و رفت ز خاطر ها............................... دانا بماند و شهره ی دنیا شد
نصرت الله کاسمی
در فصل گل چو بلبل مستم به جان گلدر کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این کلبه ویرانه ندارد
لبش میبوسم و ذر می کشم میدر فصل گل چو بلبل مستم به جان گل
لبخند می زنم چو بیابم نشان گل
در جشن باغ، خنده ی گل را عزیز دار
شادی گزین که دیر نپاید زمان گل
یک ورق ز اوصافِ حسنت خواند بلبل در چمنلبش میبوسم و ذر می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
تو از قبیله دریا من از نژاد کویرمیک ورق ز اوصافِ حسنت خواند بلبل در چمن
دفترِ گل را صبا بر هم زد و در آب ریخت
تو از قبیله دریا من از نژاد کویرم
همیشه تشنه و غمگین همیشه بی تو اسیرم
دوستِ عزیز :دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی خود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
تو ذوق و شعر و هنر پردازیمن آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی بهاران را
زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت
صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست
و درتمامی اشیا پاک تجریدی
وجود گمشده ای را
دوباره خواهم جست
یا به حالت ،یا به حیلت، یا به زاری ،یا به زرتو ذوق و شعر و هنر پردازی
تو دنیای شور و سوز و سازی
گهی همه کشفی گهی همه رازی
گهی همه شوقی گهی همه نازی
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تویا به حالت ،یا به حیلت، یا به زاری ،یا به زر
عاقبت اندر دلِ سخت تو راهی میکنم
هرگاه می روم که شکایت کنم ز تومقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه بتخانه بهانه
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه بتخانه بهانه
هرگاه می روم که شکایت کنم ز تو
چون گوش می کنم به زبانم دعایِ توست
مزن بر دل زنوک غمزه تیرمتو آن نوری که با موسی همیگفت
خدایم من خدایم من خدایم
بگفتم شمس تبریزی کیی گفت
شمایم من شمایم من شمایم
مزن بر دل زنوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از بادهی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
دانمت که بر سـرم گذر کنی بهرحمـت اما
آن زمان که بر کشد گیاه غـم سـر از مزارم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |