یه جمله به داستان اضافه کن

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...

از خواب پریدم... (این بار دیگه واقعاً ...:d)
خوابای در هم و بر هم.... همه ش به خاطر بی خوابی های شبونه ست... خیلی وقته که شبها خوابم نمیبره... از وقتی از سربازی اومدم تبدیل شدم به یه جوون لیسانسه بیکار! بخاطر اینکه از نشستن حوصله سر بر و البته کم درآمد توی مغازه کوچیک بابام نجات پیدا کنم دروغ گفتم که برای فوق لیسانس باید بیام تهران.

اما حالا چی؟؟؟ توی این 1سال نزدیک 7-8 تا کار رو امتحان کردم... اما هر بار چندهفته بیشتر طول نمیکشه... هرچی هم در میارم خرج زندگیم میشه..........
نه!!! فک نکنید قراره ی ارث گنده بم برسه!! یا نبوغم یهو گل کنه و بشم ی آدم ثروتمند!! یا قصه شاهزاده خانوم پولدار ک عاشق پسر فقیری میشه رو واستون تعریف کنم!!! قرارم نیس مث فیلمای سیاهنمایی گیر رفیق ناباب بیفتمو از گوشه خیابونا جمعم کنن!!!
اینجا ک منو شما هستیم ی زندگی واقعی و روتینه
حقیقت تلخ زندگی ی جوون شهرستانی بیکار با ی مدرکی ک ظاهرا ب هیچ دردی نمیخوره

الو؟
الو؟
ببخشید شرکت ارایه دهنده خدمات اینترنتی
بله بفرمایید
ببخشید درخواست اشتراک داشتم
مشخصاتتون رو بفرمایید
همایون راد نام پدر:.....

26/7/1393 ساعت 3:26 بامداد.تاریخی ک سرنوشتم رو از سر نوشت !
از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون.ب هزار تا در زدم واسه کار.راسیاتش ی مدت کوتاهی هم دسم بند شد اما باز دوباره بیکار شدم.
بی خابی زده بود ب سرم .داشتم توی نت دنبال اطلاعاتی در مورد مشاغل می گشتم ک یک هو وارد این سایت شدم :
www.www.www.iran-eng.ir
باخوندن این نوشته:" باشگاه مهندسان ایرانی" ی حس خوبی بم دست داد.نمیدونم چی باعث شد توی سایت کمی بمونم و دست آخر ثبت نام کنم.

هیچ وخ یادم نمیره اولین پیامی ک واسم اومد و بهم تبریک گفت .داشتم بیشتر راغب می شدم ب موندن .اما محیط برام غریب بود.نمی دونسم کجا ب کجاس ؟ چطوری باید کار کنم .اصن کجا پیام بدم.کجا مطلب های مورد نظرم رو بخونم.
توی همین گیر و دار بودم ک ی گزینه توجهم رو جلب کرد .میدونین توی اون شرایط روحی .توی اون وخت از شب دیدن این واژه : "تالار مشاوره " برای ادم مثه ی روزنه امید می مونه .مثه ی چیزی ک توی تاریکی میخاد راهنمات شه .مثه ی فانوس

بی اختیار روی گزینش کلیک کردم .هر چی جلو ترمی رفتم کنجکاویم واسه دنبال کردن گزینه ها بیشتر و بیشتر میشد

دقیق یادم نیست روی کدوم گزینه کلیک کردم ک باعث شد بتونم حرف دلم رو بگم : بگم از اینکه درد دارم .بگم از اینکه گاهی اوقات اگه کوه هم ک باشی کم میاری گاهی اگه لازم نبود واژه مرد بودن رو یدک بکشی زودتر از اینها قافیه بازی رو باخته بودی .گاهی اگه ....
نمیدونستم چرا دارم اینها رو تایپ میکنم.اما باز هم تایپ میکردم .تایپ کردمو تایپ کردمو تایپ تااینکه دقیق یادم نیست ساعت چن سرم رو روی بالش گذاشتم .اصن اون شب انگار ی حس سبکی خاصی بهم دست داده بود .انگاری ک ی بغضی ک خیلی وقت بود گلوم رو داشت می فشرد ، رهام کرده بود.ی حس خوب داشتم.ی حس تکرار نشدنی

دم دمای ظهر بود ک ب صدای مامانم پا شدم .ی هویی چشمم ب کامپیوترم افتاد.یاد دیشب افتادم.ی حسی منو انگار داشت می کشوند سمت کامپیوتر .ی حسی ک تا اون موقه برام زاید الوصف نبود .با صدای مامان چن دقیقه دیگه میام .انگشتم رو روی کلید پاور کیس گذاشتم.
www.www.www.iran-eng.ir
نام کاربری و رمز عبورم رو وارد کردم.هنوز محیط برام کمی گنگ بود .اما بلافاصله بعد از خوش امد گویی ی پنجره کوچیک باز شد ک میگفت : شما یک پیغام خصوصی دریافت کرده اید.
با حس کنجکاوی تمام تر بازش کردم اما این پیام آغازی برای از سر نوشت درزندگیم بود
داخل پیام نوشته بود :
......
 

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...

از خواب پریدم... (این بار دیگه واقعاً ...:d)
خوابای در هم و بر هم.... همه ش به خاطر بی خوابی های شبونه ست... خیلی وقته که شبها خوابم نمیبره... از وقتی از سربازی اومدم تبدیل شدم به یه جوون لیسانسه بیکار! بخاطر اینکه از نشستن حوصله سر بر و البته کم درآمد توی مغازه کوچیک بابام نجات پیدا کنم دروغ گفتم که برای فوق لیسانس باید بیام تهران.

اما حالا چی؟؟؟ توی این 1سال نزدیک 7-8 تا کار رو امتحان کردم... اما هر بار چندهفته بیشتر طول نمیکشه... هرچی هم در میارم خرج زندگیم میشه..........
نه!!! فک نکنید قراره ی ارث گنده بم برسه!! یا نبوغم یهو گل کنه و بشم ی آدم ثروتمند!! یا قصه شاهزاده خانوم پولدار ک عاشق پسر فقیری میشه رو واستون تعریف کنم!!! قرارم نیس مث فیلمای سیاهنمایی گیر رفیق ناباب بیفتمو از گوشه خیابونا جمعم کنن!!!
اینجا ک منو شما هستیم ی زندگی واقعی و روتینه
حقیقت تلخ زندگی ی جوون شهرستانی بیکار با ی مدرکی ک ظاهرا ب هیچ دردی نمیخوره
الو؟
الو؟
ببخشید شرکت ارایه دهنده خدمات اینترنتی
بله بفرمایید
ببخشید درخواست اشتراک داشتم
مشخصاتتون رو بفرمایید
همایون راد نام پدر:.....

26/7/1393 ساعت 3:26 بامداد.تاریخی ک سرنوشتم رو از سر نوشت !
از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون.ب هزار تا در زدم واسه کار.راسیاتش ی مدت کوتاهی هم دسم بند شد اما باز دوباره بیکار شدم.
بی خابی زده بود ب سرم .داشتم توی نت دنبال اطلاعاتی در مورد مشاغل می گشتم ک یک هو وارد این سایت شدم :
www.www.www.iran-eng.ir
باخوندن این نوشته:" باشگاه مهندسان ایرانی" ی حس خوبی بم دست داد.نمیدونم چی باعث شد توی سایت کمی بمونم و دست آخر ثبت نام کنم.

هیچ وخ یادم نمیره اولین پیامی ک واسم اومد و بهم تبریک گفت .داشتم بیشتر راغب می شدم ب موندن .اما محیط برام غریب بود.نمی دونسم کجا ب کجاس ؟ چطوری باید کار کنم .اصن کجا پیام بدم.کجا مطلب های مورد نظرم رو بخونم.
توی همین گیر و دار بودم ک ی گزینه توجهم رو جلب کرد .میدونین توی اون شرایط روحی .توی اون وخت از شب دیدن این واژه : "تالار مشاوره " برای ادم مثه ی روزنه امید می مونه .مثه ی چیزی ک توی تاریکی میخاد راهنمات شه .مثه ی فانوس

بی اختیار روی گزینش کلیک کردم .هر چی جلو ترمی رفتم کنجکاویم واسه دنبال کردن گزینه ها بیشتر و بیشتر میشد

دقیق یادم نیست روی کدوم گزینه کلیک کردم ک باعث شد بتونم حرف دلم رو بگم : بگم از اینکه درد دارم .بگم از اینکه گاهی اوقات اگه کوه هم ک باشی کم میاری گاهی اگه لازم نبود واژه مرد بودن رو یدک بکشی زودتر از اینها قافیه بازی رو باخته بودی .گاهی اگه ....
نمیدونستم چرا دارم اینها رو تایپ میکنم.اما باز هم تایپ میکردم .تایپ کردمو تایپ کردمو تایپ تااینکه دقیق یادم نیست ساعت چن سرم رو روی بالش گذاشتم .اصن اون شب انگار ی حس سبکی خاصی بهم دست داده بود .انگاری ک ی بغضی ک خیلی وقت بود گلوم رو داشت می فشرد ، رهام کرده بود.ی حس خوب داشتم.ی حس تکرار نشدنی

دم دمای ظهر بود ک ب صدای مامانم پا شدم .ی هویی چشمم ب کامپیوترم افتاد.یاد دیشب افتادم.ی حسی منو انگار داشت می کشوند سمت کامپیوتر .ی حسی ک تا اون موقه برام زاید الوصف نبود .با صدای مامان چن دقیقه دیگه میام .انگشتم رو روی کلید پاور کیس گذاشتم.
www.www.www.iran-eng.ir
نام کاربری و رمز عبورم رو وارد کردم.هنوز محیط برام کمی گنگ بود .اما بلافاصله بعد از خوش امد گویی ی پنجره کوچیک باز شد ک میگفت : شما یک پیغام خصوصی دریافت کرده اید.
با حس کنجکاوی تمام تر بازش کردم اما این پیام آغازی برای از سر نوشت درزندگیم بود
داخل پیام نوشته بود :
......
سلام دوست عزیز
لطفا در نظر سنجی ما شرکت کنید:)
ادرس http/www.iran-eng/kkj;ughyifgouyfytcflkjvcghutcf
با تشکر
روی لینک کلیک کردم یعنی کی میتونه با من کار داشته باشه یعنی چی میتونه باشه
نظر سنجی در مورد تیم استقلال پرسپولیس بود چه دعوایی بود اینجا
یه مشت کاربر بیکار نشستن میزنن تو سر و مغز هم انگار نه انگار که اینجا یه سایت علمیه ناسلامتی
arghavan که وایساده اون وسط عربده کشی میکنه :biggrin:masom111111 خط و نشون میکشه ناری مو که دعوا داره با همه setayesh که با قانون جاذبه مبارزه میکنه گلابتون که داره میزنه وسط کله کچل کافر خدا پرست فروتن ها هم که دارن آشپزی میکنن این وسط خلاصه یه وضعی با خودم گفتم ...
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...

از خواب پریدم... (این بار دیگه واقعاً ...:d)
خوابای در هم و بر هم.... همه ش به خاطر بی خوابی های شبونه ست... خیلی وقته که شبها خوابم نمیبره... از وقتی از سربازی اومدم تبدیل شدم به یه جوون لیسانسه بیکار! بخاطر اینکه از نشستن حوصله سر بر و البته کم درآمد توی مغازه کوچیک بابام نجات پیدا کنم دروغ گفتم که برای فوق لیسانس باید بیام تهران.

اما حالا چی؟؟؟ توی این 1سال نزدیک 7-8 تا کار رو امتحان کردم... اما هر بار چندهفته بیشتر طول نمیکشه... هرچی هم در میارم خرج زندگیم میشه..........
نه!!! فک نکنید قراره ی ارث گنده بم برسه!! یا نبوغم یهو گل کنه و بشم ی آدم ثروتمند!! یا قصه شاهزاده خانوم پولدار ک عاشق پسر فقیری میشه رو واستون تعریف کنم!!! قرارم نیس مث فیلمای سیاهنمایی گیر رفیق ناباب بیفتمو از گوشه خیابونا جمعم کنن!!!
اینجا ک منو شما هستیم ی زندگی واقعی و روتینه
حقیقت تلخ زندگی ی جوون شهرستانی بیکار با ی مدرکی ک ظاهرا ب هیچ دردی نمیخوره
الو؟
الو؟
ببخشید شرکت ارایه دهنده خدمات اینترنتی
بله بفرمایید
ببخشید درخواست اشتراک داشتم
مشخصاتتون رو بفرمایید
همایون راد نام پدر:.....

26/7/1393 ساعت 3:26 بامداد.تاریخی ک سرنوشتم رو از سر نوشت !
از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون.ب هزار تا در زدم واسه کار.راسیاتش ی مدت کوتاهی هم دسم بند شد اما باز دوباره بیکار شدم.
بی خابی زده بود ب سرم .داشتم توی نت دنبال اطلاعاتی در مورد مشاغل می گشتم ک یک هو وارد این سایت شدم :
www.www.www.iran-eng.ir
باخوندن این نوشته:" باشگاه مهندسان ایرانی" ی حس خوبی بم دست داد.نمیدونم چی باعث شد توی سایت کمی بمونم و دست آخر ثبت نام کنم.

هیچ وخ یادم نمیره اولین پیامی ک واسم اومد و بهم تبریک گفت .داشتم بیشتر راغب می شدم ب موندن .اما محیط برام غریب بود.نمی دونسم کجا ب کجاس ؟ چطوری باید کار کنم .اصن کجا پیام بدم.کجا مطلب های مورد نظرم رو بخونم.
توی همین گیر و دار بودم ک ی گزینه توجهم رو جلب کرد .میدونین توی اون شرایط روحی .توی اون وخت از شب دیدن این واژه : "تالار مشاوره " برای ادم مثه ی روزنه امید می مونه .مثه ی چیزی ک توی تاریکی میخاد راهنمات شه .مثه ی فانوس

بی اختیار روی گزینش کلیک کردم .هر چی جلو ترمی رفتم کنجکاویم واسه دنبال کردن گزینه ها بیشتر و بیشتر میشد

دقیق یادم نیست روی کدوم گزینه کلیک کردم ک باعث شد بتونم حرف دلم رو بگم : بگم از اینکه درد دارم .بگم از اینکه گاهی اوقات اگه کوه هم ک باشی کم میاری گاهی اگه لازم نبود واژه مرد بودن رو یدک بکشی زودتر از اینها قافیه بازی رو باخته بودی .گاهی اگه ....
نمیدونستم چرا دارم اینها رو تایپ میکنم.اما باز هم تایپ میکردم .تایپ کردمو تایپ کردمو تایپ تااینکه دقیق یادم نیست ساعت چن سرم رو روی بالش گذاشتم .اصن اون شب انگار ی حس سبکی خاصی بهم دست داده بود .انگاری ک ی بغضی ک خیلی وقت بود گلوم رو داشت می فشرد ، رهام کرده بود.ی حس خوب داشتم.ی حس تکرار نشدنی

دم دمای ظهر بود ک ب صدای مامانم پا شدم .ی هویی چشمم ب کامپیوترم افتاد.یاد دیشب افتادم.ی حسی منو انگار داشت می کشوند سمت کامپیوتر .ی حسی ک تا اون موقه برام زاید الوصف نبود .با صدای مامان چن دقیقه دیگه میام .انگشتم رو روی کلید پاور کیس گذاشتم.
www.www.www.iran-eng.ir
نام کاربری و رمز عبورم رو وارد کردم.هنوز محیط برام کمی گنگ بود .اما بلافاصله بعد از خوش امد گویی ی پنجره کوچیک باز شد ک میگفت : شما یک پیغام خصوصی دریافت کرده اید.
با حس کنجکاوی تمام تر بازش کردم اما این پیام آغازی برای از سر نوشت درزندگیم بود
داخل پیام نوشته بود :
......
سلام دوست عزیز
لطفا در نظر سنجی ما شرکت کنید:)
ادرس http/www.iran-eng/kkj;ughyifgouyfytcflkjvcghutcf
با تشکر
روی لینک کلیک کردم یعنی کی میتونه با من کار داشته باشه یعنی چی میتونه باشه
نظر سنجی در مورد تیم استقلال پرسپولیس بود چه دعوایی بود اینجا
یه مشت کاربر بیکار نشستن میزنن تو سر و مغز هم انگار نه انگار که اینجا یه سایت علمیه ناسلامتی
arghavan که وایساده اون وسط عربده کشی میکنه :biggrin:masom111111 خط و نشون میکشه ناری مو که دعوا داره با همه setayesh که با قانون جاذبه مبارزه میکنه گلابتون که داره میزنه وسط کله کچل کافر خدا پرست فروتن ها هم که دارن آشپزی میکنن این وسط خلاصه یه وضعی با خودم گفتم ...

پس بیکارتر از من هم هست! خیلی خوشحال شدم از این بابت. به خودم امیدوار شدم. یه رفرش کردم و متوجه شدم یه پیام خصوصی دیگه دارم. این بار پیام خصوصی از parla69 بود. پیام رو باز کردم و داخلش نوشته بود...
 

saba27

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...

از خواب پریدم... (این بار دیگه واقعاً ...http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/biggrin.gif)
خوابای در هم و بر هم.... همه ش به خاطر بی خوابی های شبونه ست... خیلی وقته که شبها خوابم نمیبره... از وقتی از سربازی اومدم تبدیل شدم به یه جوون لیسانسه بیکار! بخاطر اینکه از نشستن حوصله سر بر و البته کم درآمد توی مغازه کوچیک بابام نجات پیدا کنم دروغ گفتم که برای فوق لیسانس باید بیام تهران.

اما حالا چی؟؟؟ توی این 1سال نزدیک 7-8 تا کار رو امتحان کردم... اما هر بار چندهفته بیشتر طول نمیکشه... هرچی هم در میارم خرج زندگیم میشه..........
نه!!! فک نکنید قراره ی ارث گنده بم برسه!! یا نبوغم یهو گل کنه و بشم ی آدم ثروتمند!! یا قصه شاهزاده خانوم پولدار ک عاشق پسر فقیری میشه رو واستون تعریف کنم!!! قرارم نیس مث فیلمای سیاهنمایی گیر رفیق ناباب بیفتمو از گوشه خیابونا جمعم کنن!!!
اینجا ک منو شما هستیم ی زندگی واقعی و روتینه
حقیقت تلخ زندگی ی جوون شهرستانی بیکار با ی مدرکی ک ظاهرا ب هیچ دردی نمیخوره
الو؟
الو؟
ببخشید شرکت ارایه دهنده خدمات اینترنتی
بله بفرمایید
ببخشید درخواست اشتراک داشتم
مشخصاتتون رو بفرمایید
همایون راد نام پدر:.....

26/7/1393 ساعت 3:26 بامداد.تاریخی ک سرنوشتم رو از سر نوشت !
از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون.ب هزار تا در زدم واسه کار.راسیاتش ی مدت کوتاهی هم دسم بند شد اما باز دوباره بیکار شدم.
بی خابی زده بود ب سرم .داشتم توی نت دنبال اطلاعاتی در مورد مشاغل می گشتم ک یک هو وارد این سایت شدم :
www.www.www.iran-eng.ir
باخوندن این نوشته:" باشگاه مهندسان ایرانی" ی حس خوبی بم دست داد.نمیدونم چی باعث شد توی سایت کمی بمونم و دست آخر ثبت نام کنم.

هیچ وخ یادم نمیره اولین پیامی ک واسم اومد و بهم تبریک گفت .داشتم بیشتر راغب می شدم ب موندن .اما محیط برام غریب بود.نمی دونسم کجا ب کجاس ؟ چطوری باید کار کنم .اصن کجا پیام بدم.کجا مطلب های مورد نظرم رو بخونم.
توی همین گیر و دار بودم ک ی گزینه توجهم رو جلب کرد .میدونین توی اون شرایط روحی .توی اون وخت از شب دیدن این واژه : "تالار مشاوره " برای ادم مثه ی روزنه امید می مونه .مثه ی چیزی ک توی تاریکی میخاد راهنمات شه .مثه ی فانوس

بی اختیار روی گزینش کلیک کردم .هر چی جلو ترمی رفتم کنجکاویم واسه دنبال کردن گزینه ها بیشتر و بیشتر میشد

دقیق یادم نیست روی کدوم گزینه کلیک کردم ک باعث شد بتونم حرف دلم رو بگم : بگم از اینکه درد دارم .بگم از اینکه گاهی اوقات اگه کوه هم ک باشی کم میاری گاهی اگه لازم نبود واژه مرد بودن رو یدک بکشی زودتر از اینها قافیه بازی رو باخته بودی .گاهی اگه ....
نمیدونستم چرا دارم اینها رو تایپ میکنم.اما باز هم تایپ میکردم .تایپ کردمو تایپ کردمو تایپ تااینکه دقیق یادم نیست ساعت چن سرم رو روی بالش گذاشتم .اصن اون شب انگار ی حس سبکی خاصی بهم دست داده بود .انگاری ک ی بغضی ک خیلی وقت بود گلوم رو داشت می فشرد ، رهام کرده بود.ی حس خوب داشتم.ی حس تکرار نشدنی

دم دمای ظهر بود ک ب صدای مامانم پا شدم .ی هویی چشمم ب کامپیوترم افتاد.یاد دیشب افتادم.ی حسی منو انگار داشت می کشوند سمت کامپیوتر .ی حسی ک تا اون موقه برام زاید الوصف نبود .با صدای مامان چن دقیقه دیگه میام .انگشتم رو روی کلید پاور کیس گذاشتم.
www.www.www.iran-eng.ir
نام کاربری و رمز عبورم رو وارد کردم.هنوز محیط برام کمی گنگ بود .اما بلافاصله بعد از خوش امد گویی ی پنجره کوچیک باز شد ک میگفت : شما یک پیغام خصوصی دریافت کرده اید.
با حس کنجکاوی تمام تر بازش کردم اما این پیام آغازی برای از سر نوشت درزندگیم بود
داخل پیام نوشته بود :
......
سلام دوست عزیز
لطفا در نظر سنجی ما شرکت کنیدhttp://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/smile.gif
ادرس http/www.iran-eng/kkj;ughyifgouyfytcflkjvcghutcf
با تشکر
روی لینک کلیک کردم یعنی کی میتونه با من کار داشته باشه یعنی چی میتونه باشه
نظر سنجی در مورد تیم استقلال پرسپولیس بود چه دعوایی بود اینجا
یه مشت کاربر بیکار نشستن میزنن تو سر و مغز هم انگار نه انگار که اینجا یه سایت علمیه ناسلامتی
arghavan که وایساده اون وسط عربده کشی میکنه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/icon_biggrin.gifmasom111111 خط و نشون میکشه ناری مو که دعوا داره با همه setayesh که با قانون جاذبه مبارزه میکنه گلابتون که داره میزنه وسط کله کچل کافر خدا پرست فروتن ها هم که دارن آشپزی میکنن این وسط خلاصه یه وضعی با خودم گفتم ...

پس بیکارتر از من هم هست! خیلی خوشحال شدم از این بابت. به خودم امیدوار شدم. یه رفرش کردم و متوجه شدم یه پیام خصوصی دیگه دارم. این بار پیام خصوصی از parla69 بود. پیام رو باز کردم و داخلش نوشته بود...
الان خیلی خوشحالی که میبینی من واست پیام دادم ؟؟؟؟؟
فقط میخواستم بهت بگم اونجوری که فکر میکردی نشد و من واسه همیشه دارم میرم یه جای دور اونقدر دور که حتی به ذهنت هم نمیرسه و خوشحالم که دیگه قرار نیست پیامی ازت دریافت کنم یا حتی .....
اصلا بیخیال
الان که همه چی مرتبه واسه چی باید اینا رو بهت بگم
خوش باشی دوست من
منو میگی نمیدونستم گریه کنم یا جوابشو بدم فقط گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ......
الو .......
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...

از خواب پریدم... (این بار دیگه واقعاً ...http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/biggrin.gif)
خوابای در هم و بر هم.... همه ش به خاطر بی خوابی های شبونه ست... خیلی وقته که شبها خوابم نمیبره... از وقتی از سربازی اومدم تبدیل شدم به یه جوون لیسانسه بیکار! بخاطر اینکه از نشستن حوصله سر بر و البته کم درآمد توی مغازه کوچیک بابام نجات پیدا کنم دروغ گفتم که برای فوق لیسانس باید بیام تهران.

اما حالا چی؟؟؟ توی این 1سال نزدیک 7-8 تا کار رو امتحان کردم... اما هر بار چندهفته بیشتر طول نمیکشه... هرچی هم در میارم خرج زندگیم میشه..........
نه!!! فک نکنید قراره ی ارث گنده بم برسه!! یا نبوغم یهو گل کنه و بشم ی آدم ثروتمند!! یا قصه شاهزاده خانوم پولدار ک عاشق پسر فقیری میشه رو واستون تعریف کنم!!! قرارم نیس مث فیلمای سیاهنمایی گیر رفیق ناباب بیفتمو از گوشه خیابونا جمعم کنن!!!
اینجا ک منو شما هستیم ی زندگی واقعی و روتینه
حقیقت تلخ زندگی ی جوون شهرستانی بیکار با ی مدرکی ک ظاهرا ب هیچ دردی نمیخوره
الو؟
الو؟
ببخشید شرکت ارایه دهنده خدمات اینترنتی
بله بفرمایید
ببخشید درخواست اشتراک داشتم
مشخصاتتون رو بفرمایید
همایون راد نام پدر:.....

26/7/1393 ساعت 3:26 بامداد.تاریخی ک سرنوشتم رو از سر نوشت !
از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون.ب هزار تا در زدم واسه کار.راسیاتش ی مدت کوتاهی هم دسم بند شد اما باز دوباره بیکار شدم.
بی خابی زده بود ب سرم .داشتم توی نت دنبال اطلاعاتی در مورد مشاغل می گشتم ک یک هو وارد این سایت شدم :
www.www.www.iran-eng.ir
باخوندن این نوشته:" باشگاه مهندسان ایرانی" ی حس خوبی بم دست داد.نمیدونم چی باعث شد توی سایت کمی بمونم و دست آخر ثبت نام کنم.

هیچ وخ یادم نمیره اولین پیامی ک واسم اومد و بهم تبریک گفت .داشتم بیشتر راغب می شدم ب موندن .اما محیط برام غریب بود.نمی دونسم کجا ب کجاس ؟ چطوری باید کار کنم .اصن کجا پیام بدم.کجا مطلب های مورد نظرم رو بخونم.
توی همین گیر و دار بودم ک ی گزینه توجهم رو جلب کرد .میدونین توی اون شرایط روحی .توی اون وخت از شب دیدن این واژه : "تالار مشاوره " برای ادم مثه ی روزنه امید می مونه .مثه ی چیزی ک توی تاریکی میخاد راهنمات شه .مثه ی فانوس

بی اختیار روی گزینش کلیک کردم .هر چی جلو ترمی رفتم کنجکاویم واسه دنبال کردن گزینه ها بیشتر و بیشتر میشد

دقیق یادم نیست روی کدوم گزینه کلیک کردم ک باعث شد بتونم حرف دلم رو بگم : بگم از اینکه درد دارم .بگم از اینکه گاهی اوقات اگه کوه هم ک باشی کم میاری گاهی اگه لازم نبود واژه مرد بودن رو یدک بکشی زودتر از اینها قافیه بازی رو باخته بودی .گاهی اگه ....
نمیدونستم چرا دارم اینها رو تایپ میکنم.اما باز هم تایپ میکردم .تایپ کردمو تایپ کردمو تایپ تااینکه دقیق یادم نیست ساعت چن سرم رو روی بالش گذاشتم .اصن اون شب انگار ی حس سبکی خاصی بهم دست داده بود .انگاری ک ی بغضی ک خیلی وقت بود گلوم رو داشت می فشرد ، رهام کرده بود.ی حس خوب داشتم.ی حس تکرار نشدنی

دم دمای ظهر بود ک ب صدای مامانم پا شدم .ی هویی چشمم ب کامپیوترم افتاد.یاد دیشب افتادم.ی حسی منو انگار داشت می کشوند سمت کامپیوتر .ی حسی ک تا اون موقه برام زاید الوصف نبود .با صدای مامان چن دقیقه دیگه میام .انگشتم رو روی کلید پاور کیس گذاشتم.
www.www.www.iran-eng.ir
نام کاربری و رمز عبورم رو وارد کردم.هنوز محیط برام کمی گنگ بود .اما بلافاصله بعد از خوش امد گویی ی پنجره کوچیک باز شد ک میگفت : شما یک پیغام خصوصی دریافت کرده اید.
با حس کنجکاوی تمام تر بازش کردم اما این پیام آغازی برای از سر نوشت درزندگیم بود
داخل پیام نوشته بود :
......
سلام دوست عزیز
لطفا در نظر سنجی ما شرکت کنیدhttp://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/smile.gif
ادرس http/www.iran-eng/kkj;ughyifgouyfytcflkjvcghutcf
با تشکر
روی لینک کلیک کردم یعنی کی میتونه با من کار داشته باشه یعنی چی میتونه باشه
نظر سنجی در مورد تیم استقلال پرسپولیس بود چه دعوایی بود اینجا
یه مشت کاربر بیکار نشستن میزنن تو سر و مغز هم انگار نه انگار که اینجا یه سایت علمیه ناسلامتی
arghavan که وایساده اون وسط عربده کشی میکنه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/icon_biggrin.gifmasom111111 خط و نشون میکشه ناری مو که دعوا داره با همه setayesh که با قانون جاذبه مبارزه میکنه گلابتون که داره میزنه وسط کله کچل کافر خدا پرست فروتن ها هم که دارن آشپزی میکنن این وسط خلاصه یه وضعی با خودم گفتم ...

پس بیکارتر از من هم هست! خیلی خوشحال شدم از این بابت. به خودم امیدوار شدم. یه رفرش کردم و متوجه شدم یه پیام خصوصی دیگه دارم. این بار پیام خصوصی از parla69 بود. پیام رو باز کردم و داخلش نوشته بود...
الان خیلی خوشحالی که میبینی من واست پیام دادم ؟؟؟؟؟
فقط میخواستم بهت بگم اونجوری که فکر میکردی نشد و من واسه همیشه دارم میرم یه جای دور اونقدر دور که حتی به ذهنت هم نمیرسه و خوشحالم که دیگه قرار نیست پیامی ازت دریافت کنم یا حتی .....
اصلا بیخیال
الان که همه چی مرتبه واسه چی باید اینا رو بهت بگم
خوش باشی دوست من
منو میگی نمیدونستم گریه کنم یا جوابشو بدم فقط گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ......
الو .......

پارلا گوشی رو ورداشت و گفت : ماست میخوری یا پلو؟ خخخخخخخخخ
گفتم اون پیام چیه نوشتی؟ گفت: هیچی بابا , من فقط عاشق اینم , الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم خخخخخخخ
گفتم درد و مرض. میخندی؟ و گوشی رو روش قطع کردم ...
 

parla_69

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...

از خواب پریدم... (این بار دیگه واقعاً ...http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/biggrin.gif)
خوابای در هم و بر هم.... همه ش به خاطر بی خوابی های شبونه ست... خیلی وقته که شبها خوابم نمیبره... از وقتی از سربازی اومدم تبدیل شدم به یه جوون لیسانسه بیکار! بخاطر اینکه از نشستن حوصله سر بر و البته کم درآمد توی مغازه کوچیک بابام نجات پیدا کنم دروغ گفتم که برای فوق لیسانس باید بیام تهران.

اما حالا چی؟؟؟ توی این 1سال نزدیک 7-8 تا کار رو امتحان کردم... اما هر بار چندهفته بیشتر طول نمیکشه... هرچی هم در میارم خرج زندگیم میشه..........
نه!!! فک نکنید قراره ی ارث گنده بم برسه!! یا نبوغم یهو گل کنه و بشم ی آدم ثروتمند!! یا قصه شاهزاده خانوم پولدار ک عاشق پسر فقیری میشه رو واستون تعریف کنم!!! قرارم نیس مث فیلمای سیاهنمایی گیر رفیق ناباب بیفتمو از گوشه خیابونا جمعم کنن!!!
اینجا ک منو شما هستیم ی زندگی واقعی و روتینه
حقیقت تلخ زندگی ی جوون شهرستانی بیکار با ی مدرکی ک ظاهرا ب هیچ دردی نمیخوره
الو؟
الو؟
ببخشید شرکت ارایه دهنده خدمات اینترنتی
بله بفرمایید
ببخشید درخواست اشتراک داشتم
مشخصاتتون رو بفرمایید
همایون راد نام پدر:.....

26/7/1393 ساعت 3:26 بامداد.تاریخی ک سرنوشتم رو از سر نوشت !
از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون.ب هزار تا در زدم واسه کار.راسیاتش ی مدت کوتاهی هم دسم بند شد اما باز دوباره بیکار شدم.
بی خابی زده بود ب سرم .داشتم توی نت دنبال اطلاعاتی در مورد مشاغل می گشتم ک یک هو وارد این سایت شدم :
www.www.www.iran-eng.ir
باخوندن این نوشته:" باشگاه مهندسان ایرانی" ی حس خوبی بم دست داد.نمیدونم چی باعث شد توی سایت کمی بمونم و دست آخر ثبت نام کنم.

هیچ وخ یادم نمیره اولین پیامی ک واسم اومد و بهم تبریک گفت .داشتم بیشتر راغب می شدم ب موندن .اما محیط برام غریب بود.نمی دونسم کجا ب کجاس ؟ چطوری باید کار کنم .اصن کجا پیام بدم.کجا مطلب های مورد نظرم رو بخونم.
توی همین گیر و دار بودم ک ی گزینه توجهم رو جلب کرد .میدونین توی اون شرایط روحی .توی اون وخت از شب دیدن این واژه : "تالار مشاوره " برای ادم مثه ی روزنه امید می مونه .مثه ی چیزی ک توی تاریکی میخاد راهنمات شه .مثه ی فانوس

بی اختیار روی گزینش کلیک کردم .هر چی جلو ترمی رفتم کنجکاویم واسه دنبال کردن گزینه ها بیشتر و بیشتر میشد

دقیق یادم نیست روی کدوم گزینه کلیک کردم ک باعث شد بتونم حرف دلم رو بگم : بگم از اینکه درد دارم .بگم از اینکه گاهی اوقات اگه کوه هم ک باشی کم میاری گاهی اگه لازم نبود واژه مرد بودن رو یدک بکشی زودتر از اینها قافیه بازی رو باخته بودی .گاهی اگه ....
نمیدونستم چرا دارم اینها رو تایپ میکنم.اما باز هم تایپ میکردم .تایپ کردمو تایپ کردمو تایپ تااینکه دقیق یادم نیست ساعت چن سرم رو روی بالش گذاشتم .اصن اون شب انگار ی حس سبکی خاصی بهم دست داده بود .انگاری ک ی بغضی ک خیلی وقت بود گلوم رو داشت می فشرد ، رهام کرده بود.ی حس خوب داشتم.ی حس تکرار نشدنی

دم دمای ظهر بود ک ب صدای مامانم پا شدم .ی هویی چشمم ب کامپیوترم افتاد.یاد دیشب افتادم.ی حسی منو انگار داشت می کشوند سمت کامپیوتر .ی حسی ک تا اون موقه برام زاید الوصف نبود .با صدای مامان چن دقیقه دیگه میام .انگشتم رو روی کلید پاور کیس گذاشتم.
www.www.www.iran-eng.ir
نام کاربری و رمز عبورم رو وارد کردم.هنوز محیط برام کمی گنگ بود .اما بلافاصله بعد از خوش امد گویی ی پنجره کوچیک باز شد ک میگفت : شما یک پیغام خصوصی دریافت کرده اید.
با حس کنجکاوی تمام تر بازش کردم اما این پیام آغازی برای از سر نوشت درزندگیم بود
داخل پیام نوشته بود :
......
سلام دوست عزیز
لطفا در نظر سنجی ما شرکت کنیدhttp://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/smile.gif
ادرس http/www.iran-eng/kkj;ughyifgouyfytcflkjvcghutcf
با تشکر
روی لینک کلیک کردم یعنی کی میتونه با من کار داشته باشه یعنی چی میتونه باشه
نظر سنجی در مورد تیم استقلال پرسپولیس بود چه دعوایی بود اینجا
یه مشت کاربر بیکار نشستن میزنن تو سر و مغز هم انگار نه انگار که اینجا یه سایت علمیه ناسلامتی
arghavan که وایساده اون وسط عربده کشی میکنه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/icon_biggrin.gifmasom111111 خط و نشون میکشه ناری مو که دعوا داره با همه setayesh که با قانون جاذبه مبارزه میکنه گلابتون که داره میزنه وسط کله کچل کافر خدا پرست فروتن ها هم که دارن آشپزی میکنن این وسط خلاصه یه وضعی با خودم گفتم ...

پس بیکارتر از من هم هست! خیلی خوشحال شدم از این بابت. به خودم امیدوار شدم. یه رفرش کردم و متوجه شدم یه پیام خصوصی دیگه دارم. این بار پیام خصوصی از parla69 بود. پیام رو باز کردم و داخلش نوشته بود...
الان خیلی خوشحالی که میبینی من واست پیام دادم ؟؟؟؟؟
فقط میخواستم بهت بگم اونجوری که فکر میکردی نشد و من واسه همیشه دارم میرم یه جای دور اونقدر دور که حتی به ذهنت هم نمیرسه و خوشحالم که دیگه قرار نیست پیامی ازت دریافت کنم یا حتی .....
اصلا بیخیال
الان که همه چی مرتبه واسه چی باید اینا رو بهت بگم
خوش باشی دوست من
منو میگی نمیدونستم گریه کنم یا جوابشو بدم فقط گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ......
الو .......

پارلا گوشی رو ورداشت و گفت : ماست میخوری یا پلو؟ خخخخخخخخخ
گفتم اون پیام چیه نوشتی؟ گفت: هیچی بابا , من فقط عاشق اینم , الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم خخخخخخخ
گفتم درد و مرض. میخندی؟ و گوشی رو روش قطع کردم ...
شتر در خواب بیند.....
یهو خودمو تو یه فضای مجازیه تودرتو پیدا کردم هرچی میخاستم بیدار بشم باز تو یه فضای درپیت دیگه گیر میوفتادم
دیگه اگه اول قصه با اثرات ماندگار
mohandese.motefakker
شروع بشه نمیشه بیشتر از این انتظار داشت :]
 

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...

از خواب پریدم... (این بار دیگه واقعاً ...http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/biggrin.gif)
خوابای در هم و بر هم.... همه ش به خاطر بی خوابی های شبونه ست... خیلی وقته که شبها خوابم نمیبره... از وقتی از سربازی اومدم تبدیل شدم به یه جوون لیسانسه بیکار! بخاطر اینکه از نشستن حوصله سر بر و البته کم درآمد توی مغازه کوچیک بابام نجات پیدا کنم دروغ گفتم که برای فوق لیسانس باید بیام تهران.

اما حالا چی؟؟؟ توی این 1سال نزدیک 7-8 تا کار رو امتحان کردم... اما هر بار چندهفته بیشتر طول نمیکشه... هرچی هم در میارم خرج زندگیم میشه..........
نه!!! فک نکنید قراره ی ارث گنده بم برسه!! یا نبوغم یهو گل کنه و بشم ی آدم ثروتمند!! یا قصه شاهزاده خانوم پولدار ک عاشق پسر فقیری میشه رو واستون تعریف کنم!!! قرارم نیس مث فیلمای سیاهنمایی گیر رفیق ناباب بیفتمو از گوشه خیابونا جمعم کنن!!!
اینجا ک منو شما هستیم ی زندگی واقعی و روتینه
حقیقت تلخ زندگی ی جوون شهرستانی بیکار با ی مدرکی ک ظاهرا ب هیچ دردی نمیخوره
الو؟
الو؟
ببخشید شرکت ارایه دهنده خدمات اینترنتی
بله بفرمایید
ببخشید درخواست اشتراک داشتم
مشخصاتتون رو بفرمایید
همایون راد نام پدر:.....

26/7/1393 ساعت 3:26 بامداد.تاریخی ک سرنوشتم رو از سر نوشت !
از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون.ب هزار تا در زدم واسه کار.راسیاتش ی مدت کوتاهی هم دسم بند شد اما باز دوباره بیکار شدم.
بی خابی زده بود ب سرم .داشتم توی نت دنبال اطلاعاتی در مورد مشاغل می گشتم ک یک هو وارد این سایت شدم :
www.www.www.iran-eng.ir
باخوندن این نوشته:" باشگاه مهندسان ایرانی" ی حس خوبی بم دست داد.نمیدونم چی باعث شد توی سایت کمی بمونم و دست آخر ثبت نام کنم.

هیچ وخ یادم نمیره اولین پیامی ک واسم اومد و بهم تبریک گفت .داشتم بیشتر راغب می شدم ب موندن .اما محیط برام غریب بود.نمی دونسم کجا ب کجاس ؟ چطوری باید کار کنم .اصن کجا پیام بدم.کجا مطلب های مورد نظرم رو بخونم.
توی همین گیر و دار بودم ک ی گزینه توجهم رو جلب کرد .میدونین توی اون شرایط روحی .توی اون وخت از شب دیدن این واژه : "تالار مشاوره " برای ادم مثه ی روزنه امید می مونه .مثه ی چیزی ک توی تاریکی میخاد راهنمات شه .مثه ی فانوس

بی اختیار روی گزینش کلیک کردم .هر چی جلو ترمی رفتم کنجکاویم واسه دنبال کردن گزینه ها بیشتر و بیشتر میشد

دقیق یادم نیست روی کدوم گزینه کلیک کردم ک باعث شد بتونم حرف دلم رو بگم : بگم از اینکه درد دارم .بگم از اینکه گاهی اوقات اگه کوه هم ک باشی کم میاری گاهی اگه لازم نبود واژه مرد بودن رو یدک بکشی زودتر از اینها قافیه بازی رو باخته بودی .گاهی اگه ....
نمیدونستم چرا دارم اینها رو تایپ میکنم.اما باز هم تایپ میکردم .تایپ کردمو تایپ کردمو تایپ تااینکه دقیق یادم نیست ساعت چن سرم رو روی بالش گذاشتم .اصن اون شب انگار ی حس سبکی خاصی بهم دست داده بود .انگاری ک ی بغضی ک خیلی وقت بود گلوم رو داشت می فشرد ، رهام کرده بود.ی حس خوب داشتم.ی حس تکرار نشدنی

دم دمای ظهر بود ک ب صدای مامانم پا شدم .ی هویی چشمم ب کامپیوترم افتاد.یاد دیشب افتادم.ی حسی منو انگار داشت می کشوند سمت کامپیوتر .ی حسی ک تا اون موقه برام زاید الوصف نبود .با صدای مامان چن دقیقه دیگه میام .انگشتم رو روی کلید پاور کیس گذاشتم.
www.www.www.iran-eng.ir
نام کاربری و رمز عبورم رو وارد کردم.هنوز محیط برام کمی گنگ بود .اما بلافاصله بعد از خوش امد گویی ی پنجره کوچیک باز شد ک میگفت : شما یک پیغام خصوصی دریافت کرده اید.
با حس کنجکاوی تمام تر بازش کردم اما این پیام آغازی برای از سر نوشت درزندگیم بود
داخل پیام نوشته بود :
......
سلام دوست عزیز
لطفا در نظر سنجی ما شرکت کنیدhttp://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/smile.gif
ادرس http/www.iran-eng/kkj;ughyifgouyfytcflkjvcghutcf
با تشکر
روی لینک کلیک کردم یعنی کی میتونه با من کار داشته باشه یعنی چی میتونه باشه
نظر سنجی در مورد تیم استقلال پرسپولیس بود چه دعوایی بود اینجا
یه مشت کاربر بیکار نشستن میزنن تو سر و مغز هم انگار نه انگار که اینجا یه سایت علمیه ناسلامتی
arghavan که وایساده اون وسط عربده کشی میکنه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/612968-%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B6%D8%A7%D9%81%D9%87-%DA%A9%D9%86/images/smilies/icon_biggrin.gifmasom111111 خط و نشون میکشه ناری مو که دعوا داره با همه setayesh که با قانون جاذبه مبارزه میکنه گلابتون که داره میزنه وسط کله کچل کافر خدا پرست فروتن ها هم که دارن آشپزی میکنن این وسط خلاصه یه وضعی با خودم گفتم ...

پس بیکارتر از من هم هست! خیلی خوشحال شدم از این بابت. به خودم امیدوار شدم. یه رفرش کردم و متوجه شدم یه پیام خصوصی دیگه دارم. این بار پیام خصوصی از parla69 بود. پیام رو باز کردم و داخلش نوشته بود...
الان خیلی خوشحالی که میبینی من واست پیام دادم ؟؟؟؟؟
فقط میخواستم بهت بگم اونجوری که فکر میکردی نشد و من واسه همیشه دارم میرم یه جای دور اونقدر دور که حتی به ذهنت هم نمیرسه و خوشحالم که دیگه قرار نیست پیامی ازت دریافت کنم یا حتی .....
اصلا بیخیال
الان که همه چی مرتبه واسه چی باید اینا رو بهت بگم
خوش باشی دوست من
منو میگی نمیدونستم گریه کنم یا جوابشو بدم فقط گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ......
الو .......

پارلا گوشی رو ورداشت و گفت : ماست میخوری یا پلو؟ خخخخخخخخخ
گفتم اون پیام چیه نوشتی؟ گفت: هیچی بابا , من فقط عاشق اینم , الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم خخخخخخخ
گفتم درد و مرض. میخندی؟ و گوشی رو روش قطع کردم ...
شتر در خواب بیند.....
یهو خودمو تو یه فضای مجازیه تودرتو پیدا کردم هرچی میخاستم بیدار بشم باز تو یه فضای درپیت دیگه گیر میوفتادم
دیگه اگه اول قصه با اثرات ماندگار
mohandese.motefakker
شروع بشه نمیشه بیشتر از این انتظار داشت :]
از این سر درگمی های بی نتیجه و عشق های بجگونه خسته شده بودم. دیگه کسی حرمت عشق رو نمیدونست. عشق ها هم مثل رب گوجه فرنگی بازاری شده بود.یادش بخیر قدیما مراسمی داشتیم وقت رسیدن گوجه فرنگی.مراسم تو یه زمان مشخص و با 7 یا 8 تا صندوق گوجه فرنگی شروع میشد و به 20 تا شیشه رب گوجه فرنگی ختم میشد.عجب قرمز و ترش مزه بود.اما حالا چی همه چی شده بازاری عشق رب مربا عید دیدنی.... یعنی میشه دوباره اون صفای قدیم رو درک کنم این بود که به فکر ساخت یه وسیله برای برگردوندن زمان افتادم.چند سال پیش با یکی از دوستانم در موردش بحث کرده بودیم گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.الو امیر زنده ای هنوز ...​
 

parla_69

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یعنی واقعا هنوز به قصه امیدوارین؟؟؟؟؟:eek::confused::surprised:
 

Similar threads

بالا