یه جمله به داستان اضافه کن

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام به همگی دوستان
با اضافه کردن یک جمله به انتهای داستان نفر قبلی یه داستان بلند مینویسیم تا به یه نتیجه اخلاقی برسیم
فانونش اینه که همه جملات قبلی رو باید کپی کنید


واما داستان

یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
 

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده با شیشه رو کشید پایین و گفت.....
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...
 

parsa913

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:D
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
 

shakiba.h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام به همگی دوستان
با اضافه کردن یک جمله به انتهای داستان نفر قبلی یه داستان بلند مینویسیم تا به یه نتیجه اخلاقی برسیم
فانونش اینه که همه جملات قبلی رو باید کپی کنید


واما داستان

یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...

یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...خب ترمز زد دیگه ...حتما باید اتفاق خاصی میفتاد؟؟..رانندش ناشی بود...:D
 

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........

اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت.....:biggrin:
 

puyan khan

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین .....
 

وحيد اسماعيلي

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم ....
 

memarmemar

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم:)
 

Silence92

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که...
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که...

ک یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید
لطفا با بینندگان بای بای کنید:d
 

fatima1996

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا میذاشتی یه رمان از توش در بیاریم..جایزه بی ربط ترین نوشته جهانو میگرفتیم:)
وجدانا بد شروعش کرده بودن:D
خب بیاین از اول شروع کنیم
یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیشکی نبود...:D
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادامه ی داستان (لطفا اسپم نکنید)
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که...

یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟
در همین لحظه درب واحد باز شد و ...
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
ادامه ی داستان (لطفا اسپم نکنید)
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که...

یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟
در همین لحظه درب واحد باز شد و ...

اسپم چی؟؟؟
من دوس داشتم داستانو اونجوری ادامه بدم:|
 

parsa913

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که
یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید:d


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟
در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...


به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!:d
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که
یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید:d


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟
در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........


ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟

پ.ن::w17:
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......
یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و
ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!
 

puyan khan

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد .....
آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......
یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و
ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!
 
  • Like
واکنش ها: ini

parsa913

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......
یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و
ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد .....

به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............
 

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

.
 

parla_69

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

.
قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه
حالا خانومه.....خانوممممممممممممم....اییییییییییی خانوممممم
 

puyan khan

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه
حالا خانومه.....خانوممممممممممممم....اییییییییییی خانوممممم
شما با این ذوقتون کل داستانو کن فیکون کردی ک
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ...


 

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


 
آخرین ویرایش:

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...
 

parsa913

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...

بابا نیم مثقال نبوغم به خرج بدین بد نیستا!!:D
از اول قصه تا حالا به طور معجزه آسایی!! n بار مسیر قصه از این وضعیت خارج شده شما هی دوباره میبرینش تو همون فاز!!:razz:

با اجازتون:
از خواب پریدم... (این بار دیگه واقعاً ...:D)
خوابای در هم و بر هم.... همه ش به خاطر بی خوابی های شبونه ست... خیلی وقته که شبها خوابم نمیبره... از وقتی از سربازی اومدم تبدیل شدم به یه جوون لیسانسه بیکار! بخاطر اینکه از نشستن حوصله سر بر و البته کم درآمد توی مغازه کوچیک بابام نجات پیدا کنم دروغ گفتم که برای فوق لیسانس باید بیام تهران.

اما حالا چی؟؟؟ توی این 1سال نزدیک 7-8 تا کار رو امتحان کردم... اما هر بار چندهفته بیشتر طول نمیکشه... هرچی هم در میارم خرج زندگیم میشه..........
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
یه روز از دانشگاه به سمت خونه میومدم که یه ماشین جلو پام ترمز زد...
راننده شیشه رو کشید پایین و گفت.....
سلام جیگر, حال داری یه دوری بزنیم؟ منم که دیدم اوففف عجب دافایی هستن گفتم بیخیال کلاس دانشگاه و سوار شدم ...

به محض اینکه اینو گفتم رفیقام مچم رو گرفتن که باز خالی بستی؟؟!! تو که گفتی میرفتی خونه پس چطور میگی بیخیال کلاس و دانشگاه شدی!!
کم مونده بود که آب بشم برم تو زمین از خجالت که "غلام" به دادم رسید و با اون پیکان قراضه ش بوق زد که "بیا بریم دیگه!! دیر شد" .........
اقا ما مونده بودیم پیکان جوانان گوجه ای غلام و سوار شیم نشیم که دوباره ماشین اولی بوق زد و گفت..... بیا بالا دیگه
هوا خیلی سرد بود راننده خندهی ملیحی بر لب داشت 1 ساعتی میشد که برف شروع به باریدن کرده بود و همه جا سفید بود فکر اون دافای توی ماشین دیوونم میکرد اما نمیتونستم به قلیون سرای داش غلام و خوشی با رفقا فک نکنم من تصمیممو کرفته بودم انتخابم ماشین قراضه غلام یا ماشین دافا نبود ... بعد کلی فک کردن به تمامی جوانب ماجرا متوجه شدم که بهتره خودمو برای امتحان فردا که برای چند لحظه به کلی فراموشش کرده بودم آماده کنم و دوباره شاهد ماجرای بعد افتادنم تو 3 واحد ترم پیش و شرمندگیم مقابل پدر زحمتکشم نباشم .... به همین خاطرسوار ماشین غلام شدم ورفتم به این نیت که بعد از گذشت ساعتی با دوستان سریعا برگردم وبه بقیه کارهام ینی امتحان فردا برسم -ولی وقتی به قلیون سرای غلام رفتم با دیدن دوستان همه چیز از یادم رفت وحدود چهار ساعت با انها بودم که با برگشتن صورتم به سمت میز ودیدن دفترم روی ان همه چیز برایم یاداوری شد وتصمیم گرفت که جمع دوستانه را ترک وبه فکر امتحان باشم..به محض اینکه از جام پا شدم چشمم به میز روبرو افتاد، چند ثانیه رو چهرش متوقف شدم، آخه اینا کجا و قلیونی غلام کجا! ، بــــــــله راننده ماشین دافا و جمع دافان محترم بودن،چطور ازشون بگذرم حالا که با پای خودشون اومدن، رومو برگردوندم که یکی گقت شما درمقابل دوربین مخفی قرارگرفته اید ... لطفا با بینندگان بای بای کنید


آقا جونم براتون بگه غلام و بچه ها اینقدر بهم خندیدن که نگو... هنوزم که هنوزه بعد از 10-12 سال منو میبینن خاطره اون روز رو تعریف میکنن...

به هر حال بگذریم... من الآن یک سال از 30 سالگیم گذشته که امروز صبح ......

"یهو از خواب پریدم. دور و اطرافم رو نگاه کردم, خودمو تو یه واحد مسکونی یافتم. با خودم گفتم خدایا اینجا کجاست؟ من کجام؟ در همین لحظه درب واحد باز شد و ..."..........

1. ی خانوم میانسال وارد شد
با نگرانی نگام کردو گفت خوبی؟؟؟؟؟
من که محو تماشاش شده بودم نتونستم حرفی بزنم. سنش حدود 35 36 میخورد, لبخند مهربونی بر لبش داشت. اندام ترکه ای و لاغری داشت, پاهای کشیده و نازک, دستهای ظریف با انگشتهای بلند و موهای مشکی با پوست شفاف سفید و چشمهای مشکی درشت و دندونهای زیبا. با خودم گفتم خدایا این فرشته کیه؟ آیا من مُردم؟!

نفسم تو سینم حبس شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم سریع از روی کاناپه که شب روش خوابم برده بود بلند شدم فهمیدم که خواب نیستم خانوم رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم قیافه اش برام آشنا میومد اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش من بعد از اینکه معتاد شده بودم تنها زندگی میکردم تو یه آپارتمان که قبلا مادربزرگ خدا بیامرزم توش زندگی میکرد ....
1. به هر حال در رو بستم و رفتم برای شستن دست و روم... داشتم صورتم رو میشستم که توی آینه نگاهم به خودم افتاد، حالا دلیل لبخند اون خانوم رو فهمیدم... هرکس دیگه ای هم این موهای سیخ و به هم ریخته من رو میدید خنده ش میگرفت!! اومدم برم سمت پذیرایی که دوباره صدای زنگ اومد... در رو که باز کردم باورم نمیشد!! چقدر عوض شده بود... اون غلام در به داغون حالا تبدیل شده بود به یه مرد باوقار و زیبا... چهره ش نهایتا یه جوون 8-27 ساله رو نشون میداد در حالی که اون حداقل 6-35 سالش بود!! از تعجب زبونم بند اومده بود .............

گفتم سلام غلام جون چطوری تو میدونی اینجا چه خبره من که گیج شدم ماچ موچ ماچ موچ غلام گفت مرد ما خیلی نگرانت بودیم تو این لحظه خانم هم اومد دم در و گفت سلام آقای دکتر .غلام هم با یه لحجه مودبانه گفت عرض ادب و احترام روز عالی متعالی اقا ما رو میگی داشتیم میترکیدیم از خنده بهش گفتم.....

قصمون خیلی آبکی و فوق العاده پسرونه و درپیتی شد...غلام گف پ باس قلمو تقدیم این خانوم ایده عال تفکرات متفکر کنیم تا یه جوری سرو تهشو بهم بند بزنه

یهو دنیا دگرگون شد... همه جا سیاه شد و خودم رو تو یه اتاق تاریک یافتم.
رو به رویم یک صندلی بود. کسی روی صندلی بود چرخید و رویش رو طرف من کرد. یک جوان خوشتیپ با سیمای دلنشین.

گفت سلام من مهندس هستم. مهندس متفکر. راستش تو و داستانت همه اش توسط من کنترل میشه. تمام کسانی که تو ملاقات کردی رویا بودند. هیچکدوم وجود خارجی ندارند. گفتم چی داری میگی؟ پس اون خانم؟! غلام؟ در و داف ها؟ همه اش الکی بودند؟ مهندس گفت آره همشون. و ادامه داد: من و شرکت من به تکنولوژی خاصی دست پیدا کردیم که میتونیم انسانها رو با هیپنوتیزم با جهانهای موازی انتقال بدیم. دنیاهایی مجازی ولی اونقدر واقعی که تمیز دادنشون از واقعیت ممکن نیست.

گفتم من دلم پیش اون خانم خوش سیما گیر کرده. مهندس متفکر بر افروخت و گفت: احمق من دارم از تکنولوژیمون برات میگم تو هنوز فکرت پیش اون خانمه هست؟ و گفت حالا که اینطوره ایندفعه به دنیایی می فرستمت که به غلط کردن بیوفتی ..

بهش گفتم مهندس شما در محاسباتتون گاهی وقتا تو یه منفی اشتباه میکنی بعضی از این خانوما که جفت پا بدون رعایت قوانین میپرن وسط قرار بوده گودزیلا بشن که به نیویورک حمله میکنه ولی اون منفیه همه چی زو ریخته بهم .مهندس گفت پس خودت در جریانی گفتم اره مهندس حالا منو برگردون بی زحمت به داستان...


خودمو دوباره تو یه خونه دیدم. صدای رفت و آمد ماشین ها از دور به گوش می رسید... درب باز شد و یک مرد سیبیل کلفت با موهای فرفری در حالیکه بالاتنه اش لخت بود و یک شلوار پارچه ای مشکی گشاد پوشیده بود و پاهای برهنه ای داشت وارد خانه شد. سینه اش رو از روی پشم های فر خورده روی سینه اش خاروند و گفت هی نفله پاشو استراحت بسه...

از خواب پریدم... (این بار دیگه واقعاً ...:d)
خوابای در هم و بر هم.... همه ش به خاطر بی خوابی های شبونه ست... خیلی وقته که شبها خوابم نمیبره... از وقتی از سربازی اومدم تبدیل شدم به یه جوون لیسانسه بیکار! بخاطر اینکه از نشستن حوصله سر بر و البته کم درآمد توی مغازه کوچیک بابام نجات پیدا کنم دروغ گفتم که برای فوق لیسانس باید بیام تهران.

اما حالا چی؟؟؟ توی این 1سال نزدیک 7-8 تا کار رو امتحان کردم... اما هر بار چندهفته بیشتر طول نمیکشه... هرچی هم در میارم خرج زندگیم میشه..........
نه!!! فک نکنید قراره ی ارث گنده بم برسه!! یا نبوغم یهو گل کنه و بشم ی آدم ثروتمند!! یا قصه شاهزاده خانوم پولدار ک عاشق پسر فقیری میشه رو واستون تعریف کنم!!! قرارم نیس مث فیلمای سیاهنمایی گیر رفیق ناباب بیفتمو از گوشه خیابونا جمعم کنن!!!
اینجا ک منو شما هستیم ی زندگی واقعی و روتینه
حقیقت تلخ زندگی ی جوون شهرستانی بیکار با ی مدرکی ک ظاهرا ب هیچ دردی نمیخوره
 

Similar threads

بالا