madineh
عضو جدید
علی فرزند مهزیار معروف به اهوازی، فقیهی صاحب نام وعالمی جلیل القدر و محدثی صادق است که در سنه 200 هجری قمری می زیسته است.وی علاوه بر جنبه روحانیت، در سیاست نیز صاحب نظر بوده و اداره قسمتی از کارهای اعتقادی و سیاسی منطقه را به عهده داشته است . ایشان دارای تالیفات با ارزشی است که همگی سرمایه های فقهی و دینی عالم تشییع می باشند و به عنوان منابع احکام و احادیث ا ز آنها استفاده می شود.این عالم بزرگوار پس از شهادت امام حسن عسگری(ع) راه حجاز را می پیمایند و برای دیدن امام زمانش طریق راه می کند که بعد از 20 سفر به دیدار مهدی فاطمه (عج) نائل می گردد.
شيخ صدوق در کتاب کمال الدين خود به نقل از علي بن مهزيار مي نويسد:
19 سفر از اهواز به مکه مشرف شدم تا شايد مولايم حضرت مهدي را زيارت کنم و عين اليقين برايم به وجود ذيجودش حاصل شود، در آن سفرها هر چه بيشتر تفحص مي کردم کمتر اثري مي يافتم و خواستم ديگر نروم. حتي در فصل حرکت به مکه ، رفقا گفتند ک مگر امسال نمي روي؟ گفتم: نه ، شبي در عالم رويا به من گفته شد : که سفرت را تعطيل نکن که ان شاء الله امسال به مقصد خواهي رسيد. پس مهياي سفر شدم .رفقا تعجب کردند که چرا منصرف شدم و ناگهان عازم شدم. خلاصه به شوق وعده غيبي حرکت کردم و هر چه رفقا سوال کردند که چرا گفتي نمي آيم ولي حرکت کردي، من سکوت سکوت کردم تا به مکه رسيديم و مناسک حج را انجام دادم در اين مدت دائما در گوشه مسجدالحرام تنها مي نشستم و فکر مي کردم که آيا خوابم راست بوده يا نه؟
يک روز که سر در گريبان فرو برده و در گوشه اي نشسته بودم، ديدم دستي به شانه ام خورد شخصي گندم گون بود به من سلام کرد و گفت: اهل کجايي؟ گفتم :اهواز . گفت : ابن الخطيب را مي شناسي؟ گفتم : از دنيا رفت. گفت : انالله و انا اليه راجعون. گفت : مرد خوبي بود ، . گفت اين مهزيار را مي شناسي ؟ گفتمش خودم هستم .گفت : اهلا و سهلا اي پسر مهزيار ، تو خيلي زحمت گشيدي براي زيارت مولايت حضرت بقيت الله به تو بشارت مي دهم که در اين سفر به زيارت ان حضرت نائل خواهي شد و فردا شب در شعب ابي طالب بيا که منتظر تو هستم. . آن شب به شعب ابي طالب
رفتم و پس از آن ايشان و من سوار بر شتر پس از گذر از کوه هاي عرفات و منا به طائف
رسيديم گفت : پياده شونماز شب رابخوانيم پياده شديم وپس
ازخواندن نماز شب تا نماز صبح راه را ادامه داديم . هوا کمي
روشن شده بود ازمن سوال کرد : بالاي آن تپه چيست ؟
گفتم : خيمه اي که تمام صحرا را روشن کرده. با او پياده تا
نزديکي خيمه رفتيم.او داخل خيمه شد ولحظه اي بعد بيرون
آمد و گفت : خوشا به حالت به تو اجازه ملاقات دادند . وارد
خيمه شدم ، آقايي را ديدم بسيار زيبا ، با بيني کشيده و
ابروهاي به هم پيوسته برگونه راستش خالي بود که
دلها را مي برد .تا برگشتن به اهوازآنجا ماندم.
شيخ صدوق در کتاب کمال الدين خود به نقل از علي بن مهزيار مي نويسد:
19 سفر از اهواز به مکه مشرف شدم تا شايد مولايم حضرت مهدي را زيارت کنم و عين اليقين برايم به وجود ذيجودش حاصل شود، در آن سفرها هر چه بيشتر تفحص مي کردم کمتر اثري مي يافتم و خواستم ديگر نروم. حتي در فصل حرکت به مکه ، رفقا گفتند ک مگر امسال نمي روي؟ گفتم: نه ، شبي در عالم رويا به من گفته شد : که سفرت را تعطيل نکن که ان شاء الله امسال به مقصد خواهي رسيد. پس مهياي سفر شدم .رفقا تعجب کردند که چرا منصرف شدم و ناگهان عازم شدم. خلاصه به شوق وعده غيبي حرکت کردم و هر چه رفقا سوال کردند که چرا گفتي نمي آيم ولي حرکت کردي، من سکوت سکوت کردم تا به مکه رسيديم و مناسک حج را انجام دادم در اين مدت دائما در گوشه مسجدالحرام تنها مي نشستم و فکر مي کردم که آيا خوابم راست بوده يا نه؟
يک روز که سر در گريبان فرو برده و در گوشه اي نشسته بودم، ديدم دستي به شانه ام خورد شخصي گندم گون بود به من سلام کرد و گفت: اهل کجايي؟ گفتم :اهواز . گفت : ابن الخطيب را مي شناسي؟ گفتم : از دنيا رفت. گفت : انالله و انا اليه راجعون. گفت : مرد خوبي بود ، . گفت اين مهزيار را مي شناسي ؟ گفتمش خودم هستم .گفت : اهلا و سهلا اي پسر مهزيار ، تو خيلي زحمت گشيدي براي زيارت مولايت حضرت بقيت الله به تو بشارت مي دهم که در اين سفر به زيارت ان حضرت نائل خواهي شد و فردا شب در شعب ابي طالب بيا که منتظر تو هستم. . آن شب به شعب ابي طالب
رفتم و پس از آن ايشان و من سوار بر شتر پس از گذر از کوه هاي عرفات و منا به طائف
رسيديم گفت : پياده شونماز شب رابخوانيم پياده شديم وپس
ازخواندن نماز شب تا نماز صبح راه را ادامه داديم . هوا کمي
روشن شده بود ازمن سوال کرد : بالاي آن تپه چيست ؟
گفتم : خيمه اي که تمام صحرا را روشن کرده. با او پياده تا
نزديکي خيمه رفتيم.او داخل خيمه شد ولحظه اي بعد بيرون
آمد و گفت : خوشا به حالت به تو اجازه ملاقات دادند . وارد
خيمه شدم ، آقايي را ديدم بسيار زيبا ، با بيني کشيده و
ابروهاي به هم پيوسته برگونه راستش خالي بود که
دلها را مي برد .تا برگشتن به اهوازآنجا ماندم.
آخرین ویرایش: