یاد شاعر شهیر " احمد شاملو " گرامی

baback

کاربر فعال
درود

دوم مرداد سالگرد درگذشت بزرگمرد شعر و ادبیات معاصر ایران زمین و مبتکر شعر سپید ، احمد شاملو گرامی باد .






هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر چه دستانش ، از ابتذال، شکننده تر بود. هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد.

(( شاملو ))

روحش شاد و یادش گرامی
 
آخرین ویرایش:

Nazanin F

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

از تاپیک خوبتون ممنونم :gol:

یادش گرامی و روحش شاد ....



من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگ زاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.


آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو!


من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛
احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.


آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
« آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! »



ماهی - احمد شاملو
 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرف ما شب نيست
صدا با سکوت آشتي نمي‌کند
کلمات انتظار مي‌کشند



من با تو تنها نيستم، هيچ‌کس با هيچ‌کس تنها نيست
شب از ستاره‌ها تنهاتر است...



طرف ما شب نيست
چخماق‌ها کنار فتيله بي‌طاقت‌اند



خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو، شعر روشن صيقل مي‌خورد
من تو را دوست مي‌دارم، و شب از ظلمت خود وحشت مي‌کند!




:gol:امروز ساعت 5 امام زاده طاهر كرج سالگرد احمد شاملو شاعر ملی ایران زمین:gol:
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران
آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
که به آسمان باراني مي انديشيد



و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
که پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود



و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
احمد شاملو

احمد شاملو

در آوار ِ خونين ِ گرگ‌وميش
ديگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز مي‌خواست
و عشق را شايسته‌ی زيباترين ِ زنان

که اين‌اش
به نظر

هديّتي نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشايد.


چه مردی! چه مردی!
که مي‌گفت

قلب را شايسته‌تر آن

که به هفت شمشير ِ عشق
در خون نشيند

و گلو را بايسته‌تر آن

که زيباترين ِ نام‌ها را
بگويد.

و شيرآهن‌کوه مردی از اين‌گونه عاشق
ميدان ِ خونين ِ سرنوشت

به پاشنه‌ی آشيل
درنوشت.ــ
رويينه‌تني
که راز ِ مرگ‌اش

اندوه ِ عشق و
غم ِ تنهايي بود.





«ــ آه، اسفنديار ِ مغموم!

تو را آن به که چشم
فروپوشيده باشي!»





«ــ آيا نه
يکي نه
بسنده بود

که سرنوشت ِ مرا بسازد؟


من

تنها فرياد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.


صدايي بودم من
ــ شکلي ميان ِ اشکال ــ،
و معنايي يافتم.


من بودم
و شدم،

نه زان‌گونه که غنچه‌يي
گُلي
يا ريشه‌يي
که جوانه‌يي
يا يکي دانه
که جنگلي ــ

راست بدان‌گونه

که عامي‌مردی
شهيدی;

تا آسمان بر او نماز بَرَد.




من بي‌نوا بند‌گکي سربه‌راه
نبودم

و راه ِ بهشت ِ مينوی من

بُز روِ طوع و خاک‌ساری
نبود:

مرا ديگرگونه خدايي مي‌بايست
شايسته‌ی ِ آفرينه‌يي

که نواله‌ی ناگزير را
گردن
کج نمي‌کند.


و خدايي
ديگرگونه
آفريدم».





دريغا شيرآهن‌کوه مردا
که تو بودی،

و کوه‌وار
پيش از آن که به خاک افتي

نستوه و استوار
مُرده بودی.


اما نه خدا و نه شيطان ــ

سرنوشت ِ تو را
بُتي رقم زد
که ديگران
مي‌پرستيدند.
بُتي که
ديگران‌اش
مي‌پرستيدند.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار خاموش

بهار خاموش

بر آن فانوس که‌ش دستي نيفروخت
بر آن دوکي که بر رَف بي‌صدا ماند
بر آن آيینه‌ي زنگاربسته
بر آن گهواره که‌ش دستي نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبيد
بر آن در که‌ش کسي نگشود ديگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کس‌اش ننهاده ديري پاي بر سر ــ

بهار ِ منتظر بي‌مصرف افتاد!
به هر بامي درنگي کرد و بگذشت
به هر کويی صدايی کرد و اِستاد
ولي نامد جواب از قريه، نز دشت.
نه دود از کومه‌يی برخاست در ده
نه چوپاني به صحرا دَم به ني داد
نه گُل رويید، نه زنبور پر زد
نه مرغ ِ کدخدا برداشت فرياد.

به صد اميد آمد، رفت نوميد
بهار ــ آري بر او نگشود کس در.
درين ويران به رويش کس نخنديد
کس‌اش تاجي ز گُل ننهاد بر سر.
کسي از کومه سر بيرون نياورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقي.
هوا با ضربه‌هاي دف نجنبيد
گُلي خودروي برنامد ز باغي.

نه آدم‌ها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبک‌انجير مي‌خوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه مي‌زند جوش.

به هيچ ارابه‌يی اسبي نبستند
سرود ِ پُتک ِ آهنگر نيامد
کسي خيشي نبُرد از ده به مزرع
سگ ِ گله به عوعو در نيامد.
کسي پيدا نشد غم‌ناک و خوش‌حال
که پا بر جاده‌ي خلوت گذارد
کسي پيدا نشد در مقدم ِ سال
که شادان يا غمين آهي بر آرد.
غروب ِ روز ِ اول ليک، تنها
درين خلوتگه ِ غوکان ِ مفلوک
به ياد ِ آن حکايت‌ها که رفته‌ست
ز عمق ِ برکه يک دَم ناله زد غوک...

بهار آمد، نبود اما حياتي
درين ويران‌سراي محنت‌آور
بهار آمد، دريغا از نشاطي
که شمع افروزد و بگشايدش در


شاملو
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل‌کو

گل‌کو

شب ندارد سر ِ خواب.
مي‌دود در رگ ِ باغ
باد، با آتش ِ تيزاب‌اش، فريادکشان.
پنجه مي‌سايد بر شيشه‌ي در
شاخ ِ يک پيچک ِ خشک
از هراسي که ز جايش نربايد توفان.

من ندارم سر ِ ياءس
با اميدي که مرا حوصله داد.
باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد.
گل‌کو مي‌آيد
گل‌کو مي‌آيد خنده‌به‌لب.

گل‌کو مي‌آيد، مي‌دانم،
با همه خيره‌گی ِ باد
که مي‌اندازد
پنجه در دامان‌اش
روی باريکه‌ی راه ِ ويران،
گل‌کو مي‌آيد
با همه دشمنی ِ اين شب ِ سرد
که خطِ بيخود ِ اين جاده را
مي‌کند زير ِ عبايش پنهان.

شب ندارد سر ِ خواب،
شاخ ِ ماءيوس ِ يکي پيچک ِ خشک
پنجه بر شيشه‌ی در مي‌سايد.
من ندارم سر ِ ياءس،
زير ِ بي‌حوصله‌گي‌های شب، از دورادور
ضرب ِآهسته‌ی پاهای کسي مي‌آيد.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرغ دریا

مرغ دریا

خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برج ِ فار، مرغک ِ دريا، باز
چون مادري به مرگ ِ پسر، ناليد.
گريد به زير ِ چادر ِ شب، خسته
دريا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.

سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افق ِ تاريک ـ
با قارقار ِ وحشي‌ ِ اردک‌ها
آهنگ ِ شب به گوش ِ من آيد; ليک
در ظلمت ِ عبوس ِ لطيف ِ شب
من در پي ِ نواي گُمي هستم.
زين‌رو، به ساحلي که غم‌افزاي است
از نغمه‌هاي ديگر سرمست‌ام.

مي‌گيرَدَم ز زمزمه‌ي تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحه‌هاي زير ِ لبي، امشب
خون مي‌کني مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آه‌هاي سرد ِ شبان‌گاه‌ات
وز حمله‌هاي موج ِ کف‌آلودت
وز موج‌هاي تيره‌ي جان‌کاه‌ات...

اي ديده‌ي دريده‌ي سبز ِ سرد!
شب‌هاي مه‌گرفته‌ي دم‌کرده،
ارواح ِ دورمانده‌ي مغروقین
با جثه‌ي ِ کبود ِ ورم‌کرده
بر سطح ِ موج‌دار ِ تو مي‌رقصند...
با ناله‌هاي مرغ ِ حزين ِ شب
اين رقص ِ مرگ، وحشي و جان‌فرساست
از لرزه‌هاي خسته‌ي اين ارواح
عصيان و سرکشي و غضب پيداست.
ناشادمان به‌شادي محکوم‌اند.
بيزار و بي‌اراده و رُخ‌درهم
يک‌ريز مي‌کشند ز دل فرياد
يک‌ريز مي‌زنند دو کف بر هم:
ليکن ز چشم، نفرت ِشان پيداست
از نغمه‌هاي ِشان غم و کين ريزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جاي طرب عذاب برانگيزد.
با چهره‌هاي گريان مي‌خندند،
وين خنده‌هاي شکلک نابينا
بر چهره‌هاي ماتم ِشان نقش است
چون چهره‌ي جذامي، وحشت‌زا.
خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
مانند ِ مادري که به امر ِ خان
بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
سايد ولي به دندان‌ها، دندان!

خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.
بگذار در سکوت به گوش آيد
در نور ِ رنگ‌رفته و سرد ِ ماه
فريادهاي ذلّه‌ي محبوسان
از محبس ِ سياه...

خاموش باش، مرغ! دمي بگذار
امواج ِ سرگران‌شده بر آب،
کاين خفته‌گان ِ مُرده، مگر روزي
فرياد ِشان برآورد از خواب.

خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!

خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته‌رفته به جان آيند
وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.
بگذار تا ز نور ِ سياه ِ شب
شمشيرهاي آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشي
آواز ِشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب چون درفکند از پايم
خسته مي‌خوابم از آغاز ِ غروب
ليک آن هرزه علف‌ها که به دست
ريشه‌کن مي‌کنم از مزرعه، روز،
مي‌کَنَم‌ْشان شب در خواب، هنوز...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مه

مه

بيابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغ ِ قريه پنهان است
موجي گرم در خون ِ بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذيان ِ گرم ِ مه، عرق مي‌ريزدش آهسته از هر بند.
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست. [مي‌گويد به خود، عابر]
سگان ِ قريه خاموش‌اند.
در شولای مه پنهان، به خانه مي‌رسم. گل‌کو نمي‌داند. مرا ناگاه در
درگاه مي‌بيند، به چشم‌اش قطره اشکي بر لب‌اش لبخند، خواهدگفت:
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فکر مي‌کردم که مه گر
همچنان تا صبح مي‌پاييد مردان ِ جسور از خفيه‌گاه ِ خود به ديدار ِ عزيزان بازمي‌گشتند.»

بيابان را
سراسر
مه گرفته‌ست.
چراغ ِ قريه پنهان است، موجي گرم در خون ِ بيابان است.
بيابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذيان ِ گرم ِ مه عرق مي‌ريزدش آهسته از هر بند...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دادخواست

دادخواست

از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که به‌ظاهر مه ِ صبح‌گاه را مانَد سبک‌خيز و دَم‌دَمي و حتا از آن
سوي ِ ديگر که هيچ نيست
نه له‌له ِ تشنه‌کامي‌ي ِ صحرا
نه درخت و نه پرده‌ي ِ وهمي از لعنت ِ خدايان، ــ
از چار جانب
راه ِ گريز بربسته است.
درازاي ِ زمان را

با پاره‌ي ِ زنجير ِ خويش
مي‌سنجم

و ثقل ِ آفتاب را

با گوي ِ سياه ِ پاي‌بند
در دو کفه مي‌نهم

و عمر
در اين تنگ‌ناي ِ بي‌حاصل
چه کاهل مي‌گذرد!





قاضي‌ي ِ تقدير
با من ستمي کرده است.
به داوري
ميان ِ ما را که خواهد گرفت؟


من همه‌ي ِ خدايان را لعنت کرده‌ام
هم‌چنان که مرا
خدايان.
و در زنداني که از آن اميد ِ گريز نيست

بدانديشانه
بي‌گناه بوده‌ام!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر کدام جنازه زار مي‌زند....

بر کدام جنازه زار مي‌زند....

بر کدام جنازه زار مي‌زند اين ساز؟
بر کدام مُرده‌ی پنهان مي‌گريد
اين ساز ِ بي‌زمان؟
در کدام غار
بر کدام تاريخ مي‌مويد اين سيم و زِه، اين پنجه‌ی نادان؟


بگذار برخيزد مردم ِ بيلب‌خند
بگذار برخيزد!


زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه‌ی صافي
زاری بر لقاح ِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع ِ بلند ِ نسيم
زاری بر سپيدار ِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکه‌ی لاجوردين ِ ماهي و باد چه مي‌کند اين مديحه‌گوی تباهي؟
مطرب ِ گورخانه به‌شهراندر چه مي‌کند
زير ِ دريچه‌های بي‌گناهي؟


بگذار برخيزد مردم ِ بيلب‌خند
بگذار برخيزد!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گذر گاه نسيم سرودی ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذرگاه باران سرودی ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذر گاه سايه سرودی ديگرگونه آغاز كرده ام
نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادی در من
فواره و رؤيا در تو بود
تالاب و سياهی در من
در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز كردم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز

ماهیمن فكر می كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:
احساس می كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزای
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
می جوشد از يقين؛
احساس می كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
می رويد از زمين.
***
آه ای يقين گمشده، ای ماهی گريز
در بركه های آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه های آينه راهی به من بجو!
***
من فكر می كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس می كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بی غروب سرودی كشد نفس؛
احساس می كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهی و در دستش آينه
گيسوی خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( – آه ای يقين يافته، بازت نمی نهم! ))


مرگ ‚ من رااينك موج سنگين گذرزمان است كه در من می گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چون جوبار آهن در من می گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چو نان دريائی از پولاد و سنگ در من می گذرد

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
رستگاران

رستگاران

در غريو ِ سنگين ِ ماشين‌ها و اختلاط ِ اذان و جاز
آواز ِ قُمری‌ ِ کوچکي را
شنيدم،
چنان که از پس ِ پرده‌يي آميزه‌ی ابر و دود
تابش ِ تک‌ستاره‌يي.





آن‌جا که گنه‌کاران
با ميراث ِ کمرشکن ِ معصوميت ِ خويش

بر درگاه ِ بلند
پيشاني ِ‌ درد
بر آستانه مي‌نهند و
باران ِ بي‌حاصل ِ اشک
بر خاک،

و رهايي و رستگاری را

از چارسوی ِ بسيط ِ زمين
پای‌درزنجير و گم‌کرده‌راه مي‌آيند،

گوش بر هيبت ِ توفاني‌ ِ فريادهای ِ نياز و اذکار ِ بي‌سخاوت بسته

دو قُمری
بر کنگره‌ی سرد
دانه در دهان ِ يک‌ديگر مي‌گذارند
و عشق
بر گرد ِ ايشان
حصاری ديگر است.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب‌آلوده هنوز......

خواب‌آلوده هنوز......

خواب‌آلوده هنوز
در بستری سپيد
صبح ِ کاذب
در بوران ِ پاکيزه‌ی قطبي.

و تکبير ِ پُرغريو ِ قافله
که: «رسيديم

آنک چراغ و آتش ِ مقصد!»





ــ گرگ‌ها
بي‌قرار از خُمار ِ خون

حلقه بر بارافکن ِ قافله تنگ مي‌کنند

و از سرخوشي
دندان به گوش و گردن ِ يک‌ديگر مي‌فشرند.

«ــ هان!
چند قرن، چند قرن به انتظار بوده‌ايد؟»



و بر سفره‌ی قطبي

قافله‌ی مُرده‌گان
نماز ِ استجابت را آماده مي‌شود

شاد از آن که سرانجام به مقصد رسيده است.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اين بُن‌بست

در اين بُن‌بست

دهان‌ات را مي‌بويند
مبادا که گفته باشي دوست‌ات مي‌دارم.

دل‌ات را مي‌بويند
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

و عشق را
کنار ِ تيرک ِ راه‌بند
تازيانه مي‌زنند.


عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد


در اين بُن‌بست ِ کج‌وپيچ ِ سرما

آتش را
به سوخت‌بار ِ سرود و شعر
فروزان مي‌دارند.
به انديشيدن خطر مکن.
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

آن که بر در مي‌کوبد شباهنگام
به کُشتن ِ چراغ آمده است.


نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد

آنک قصابان‌اند
بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

و تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌کنند
و ترانه را بر دهان.


شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد


کباب ِ قناری

بر آتش ِ سوسن و ياس
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

ابليس ِ پيروزْمست
سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.


خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه مردی که لب نداشت

قصه مردی که لب نداشت

يه مردی بود حسين‌قلي
چشاش سيا لُپاش گُلي
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ


خنده‌ی بي‌لب کي ديده؟
مهتاب ِ بي‌شب کي ديده؟
لب که نباشه خنده نيس
پَر نباشه پرنده نيس.



شبای دراز ِ بي‌سحر
حسين‌قلي نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.
تموم ِ دنيا جَم شدن
هِي راس شدن هِي خم شدن
فرمايشا طبق طبق
همه‌گي به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپيناس
دَم‌اش دادن جوون و پير
نصيحتای بي‌نظير:


«ــ حسين‌قلي غصه‌خورَک

خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمي‌شه
عيش ِ دومادی نمي‌شه.
خنده‌ی لب پِشک ِ خَره
خنده‌ی دل تاج ِ سره،
خنده‌ی لب خاک و گِله
خنده‌ی اصلي به دِله...»


حيف که وقتي خوابه دل
وز هوسي خرابه دل،
وقتي که هوای دل پَسه
اسير ِ چنگ ِ هوسه،
دل‌سوزی از قصه جداس
هرچي بگي باد ِ هواس!





حسين‌قلي با اشک و آه
رف دَم ِ باغچه لب ِ چاه

گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم

مرده‌ی خُلق ِ پاکتم!
حسرت ِ جونم رُ ديدی
لبتو امونت نمي‌دی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
يه عيش ِ پاينده کنم.»


ننه‌چاهه گُف: «ــ حسين‌قلي

ياوه نگو، مگه تو خُلي؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌يي که لب تَر بکنن
چي‌چي تو سماور بکنن؟
«ضو» بگيرن «رَت» بگيرن
وضو بي‌طاهارت بگيرن؟
ظهر که مي‌باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
يا شب ميان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،


سطلو که بالا کشيدن
لب ِ چاهو اين‌جا نديدن
کجا بذارن که جا باشه
لايق ِ سطل ِ ما باشه؟»


ديد که نه وال‌ّلا، حق مي‌گه
گرچه يه خورده لَق مي‌گه.





حسين‌قلي با اشک و آ
رَف لب ِ حوض ِ ماهيا

گُف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری

به آرزوم راه مي‌بری؟
مي‌دی که امانت ببرم
راهي به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم يه ساعت ببرم؟»


حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چي

اگر نَخوام که همچي
نشکنه قلب ِ ناز ِت
غم نکنه دراز ِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم مي‌پاشه
آبش مي‌ره تو پِي‌گا
به‌کُل مي‌رُمبه از جا.»


ديد که نه وال‌ّلا، حَقّه
فوقش يه خورده لَقّه.





حسين‌قلي اوهون‌اوهون
رَف تو حياط، به پُشت ِ بون

گُف: «ــ بيا و ثواب بکن

يه خير ِ بي‌حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلق ِ بي‌بائونه‌ت
لب ِتو بده اَمونت
باش يه شيکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاط ِ يامُف بکنم
کفش ِ غمو چَن ساعتي
جلو ِ پاهاش جُف بکنم.»


بون به صدا دراومد

به اشک و آ دراومد:
«ــ حسين‌قلي، فدات شَم،

وصله‌ی کفش ِ پات شَم
مي‌بيني چي کردی با ما
که خجلتيم سراپا؟
اگه لب ِ من نباشه
جانُوْدوني‌م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخ ِ ديفار فرو شِه
ديفار که نَم کشينِه
يِه‌هُوْ از پا نِشينه،
هر بابايي مي‌دونه
خونه که رو پاش نمونه
کار ِ بون‌اشم خرابه
پُلش اون ور ِ آبه.
ديگه چه بوني چه کَشکي؟
آب که نبود چه مَشکي؟»

ديد که نه والّ‌لا، حق مي‌گه
فوقش يه خورده لَق مي‌گه.





حسين‌قلي، زار و زبون
وِيْلِه‌زَنون گريه‌کنون
لبش نبود خنده مي‌خواس
شادی پاينده مي‌خواس.


پاشد و به بازارچه دويد
سفره و دستارچه خريد
مُچ‌پيچ و کول‌بار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دويد اين سر ِ بازار
دويد اون سر ِ بازار
اول خدا رُ ياد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجيل ِ کارگشا گرفت
از هم ديگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ايشال‌ّلا وابشه
بعد سر ِ کيسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضور ِ سرورم
چي بخرم چي‌چي نخرم:
خريد انواع ِ چيزا
کيشميشا و مَويزا،


تا نخوری نداني
حلوای تَن‌تَناني،
لواشک و مشغولاتي
آجيلای قاتي‌پاتي
اَرده و پادرازی
پنير ِ لقمه‌ْقاضي،


خانُمايي که شومايين
آقايوني که شومايين:
با هَف عصای شيش‌مني
با هف‌تا کفش ِ آهني
تو دشت ِ نه آب نه علف
راه ِشو کشيد و رفت و رَف
هر جا نگاش کشيده شد
هيچ‌چي جز اين ديده نشد:
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوه ِ لُخت و بس:
قطار ِ کوهای کبود
مث ِ شترای تشنه بود
پستون ِ خشک ِ تپه‌ها
مث ِ پيره‌زن وخت ِ دعا.


«ــ حسين‌قلي غصه‌خورک

خنده نداشتي به درک!
خوشي بيخ ِ دندونت نبود
راه ِ بيابونت چي بود؟


راه ِ دراز ِ بي‌حيا
روز راه بيا شب راه بيا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابيدی نه غروب
سفره‌ی بي‌نونو ببين
دشت و بيابونو ببين:
کوزه‌ی خشکت سر ِ راه
چشم ِ سيات حلقه‌ی چاه
خوبه که اميدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»





حسين‌قلي، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون


خَسّه خَسّه پا مي‌کشيد
تا به لب ِ دريا رسيد.
از همه چي وامونده بود
فقط‌اَم يه دريا مونده بود.


«ــ ببين، دريای لَم‌لَم

فدای هيکلت شَم
نمي‌شه عِزتت کم
از اون لب ِ درازوت
درازتر از دو بازوت
يه چيزی خِير ِ ما کُن
حسرت ِ ما دوا کُن:
لبي بِده اَمونت
دعا کنيم به جونت.»


«ــ دلت خوشِه حسين‌قلي

سر ِ پا نشسته چوتولي.
فدای موی بور ِت!
کو عقلت کو شعور ِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساط ِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره‌ش
يه درياس و کناره‌ش.


لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جيگَرَکي‌ش کو جاهلش؟
کو سايبونش کو مشتريش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخر ِش؟
کو عشوه‌يي‌ش کو چِش‌چَر ِش؟»





حسين‌قلي، حسرت به دل
يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ش به حال ِ سگ.
ديد سر ِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ريسه مي‌رن
مي‌خونن و بشکن مي‌زنن:


«ــ آی خنده خنده خنده

رسيدی به عرض ِ بنده؟
دشت و هامونو ديدی؟
زمين و زَمونو ديدی؟
انار ِ گُل‌گون مي‌خنديد؟
پِسّه‌ی خندون مي‌خنديد؟
خنده زدن لب نمي‌خواد
داريه و دُمبَک نمي‌خواد:
يه دل مي‌خواد که شاد باشه
از بند ِ غم آزاد باشه
يه بُر عروس ِ غصه رُ
به تَئنايي دوماد باشه!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي حسين‌قلي حسين‌قلي!»
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
من مرگ را....

من مرگ را....

اينک موج ِ سنگين‌گذر ِ زمان است که در من مي‌گذرد.
اينک موج ِ سنگين‌گذر ِ زمان است که چون جوبار ِ آهن در من
مي‌گذرد.
اينک موج ِ سنگين‌گذر ِ زمان است که چونان دريائي از پولاد و سنگ
در من مي‌گذرد.







در گذرگاه ِ نسيم سرودي ديگرگونه آغاز کردم
در گذرگاه ِ باران سرودي ديگرگونه آغاز کردم
در گذرگاه ِ سايه سرودي ديگرگونه آغاز کردم.



نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادي در من،
فواره و رويا در تو بود
تالاب و سياهي در من.



در گذرگاه‌ات سرودي ديگرگونه آغاز کردم.




من برگ را سرودي کردم
سر سبزتر ز بيشه



من موج را سرودي کردم
پُرنبض‌تر ز انسان



من عشق را سرودي کردم
پُرطبل‌تر ز مرگ



سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودي کردم



پُرتپش‌تر از دل ِ دريا
من موج را سرودي کردم



پُرطبل‌تر از حيات
من مرگ را
سرودي کردم.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیفر

کیفر

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش .
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است !
جرم این است !
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
هملت

هملت

بودن
یا نبودن...

بحث در این نیست
وسوسه این است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده
در کف دشمن.-

همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست
وبستر فریب او
کامگاه عمویم!

[ من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این قابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
باز می شناسد
***
در پس پرده نیمرنگ تاریکی
چشمها
نظاره درد مرا
سکه ها از سیم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند،
هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نام عــّم
که مفهومی است عام.

وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلی در صحنه دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه ئی است این:
بودن
یا
نبودن
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد...

« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!

گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
پریا!
دیگه توک روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!

آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن

پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون! » ...

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟

دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.

دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:

دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک ...

دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!

خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:

« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!

 

Similar threads

بالا