این روزا خیلی میگم یادش بخیــــر...
این روزا خیلیا میگن یادش بخیــــــــــر : اون روزا ...
زیاد نمینویسم...
حرفام ادبی نیست اما از دله...
امروز اتفاقی شعرای کهنه و قدیمی تر سیاوش قمیشی(!) رو ورق می زدم... دلم گرفت...
هر کدومشون منو یه جایی میبرد، کوچه های قدیمی، دوستای قدیمی...روزای قدیمی
چه حسی داشت آهنگای قدیمی تر، البته تو حال و هوای روزای قدیمی تر، بین آدما و صمیمیت های قدیمی تر، بین دغدغه های قدیمی تر!
یادش بخیر: اون روزا ...
یادش بخیر...
آهنگا حس داشتن واقعا یا اینکه آدما احساس داشتن واقعا؟!!!
آهنگ رو که گوش می کردی ساکت می شدی، انگاری یکی بات حرف میزد.
انگار، هممه چی فرق داشت اون روزا
اونی که عاشق بود، عشقشو یه مانکن نمایشی نمی خواست...
اصن عشقا انگاری یه چیز دیگه بود، یه حرف دیگه داشت...یه حس دیگه داشت...
وقتی یه عاشقی با خودش میخوند:
هرگز نخواستم که تو رو
با کسی قسمت بکنم
یا حتی از تو با خودم
یه لحظه صحبت بکنم
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم
بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
انقد ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی
اما تو خلوت دلم، تنها فقط مال منی ...
تمام حسش تو صداش جمع میشد..
انگار دیگه گذشت اون روزا،
هرچی دنبالش میگردی، پیداش نمیکنی گمشدتو...
پیدا نمیکنی اون ادمای قدیمی رو...اون دلای قدیمی رو
شاید دنیای اون روزا خیـــــــــلی بزرگتر بود! آخه میگفتن فلانی دلش قد یه دنیاس!
کاش دلامون دوباره قد یه دنیا بشه، یه دنیای قدیمی...
حرف دل ماس تو دنیای کوچیک امروزمون که میگه:
این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره
کاش می تونستم بخونم
قد هزارتا پنجره
طلوع من، طلوع من
وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن منه...
یادتونه شبارو؟ انگار آسمونم مهربون تر بود،
انگار ستاره هاش قشنگ تر بودن...
انگار ... آدما آسمونی تر بودن:
شب،
شب که میشه تو کوچه ی غم
اشک من میشه ستاره
من،
چشمامو به ابرها میدم
آسمون بارون میباره...
تازه میفهمیم که وقتی یکی از حال پرنده های قفسی میگفت، چی میگفت!
وقتی دنیامون شده یه قفس، -به قول یکی!- شده یه سلول بی مرز،
تازه می فهمیم وقتی میگفت :
پرنده های قفسی
عادت دارن به بی کسی
عمرشونو بی همنفس
کز میکنن کنج قفس
نمیدونن سفر چیه
عاشق در به در کیه
هرکی بریزه شادونه
فک میکنن خداشون....
داشت قصه امروز مارو تعریف میکرد و ما نمیدونستیم!
قدیما از آدما صدا در میومد،
قدیما، آدما، حرف داشتن برا زدن
باورتون میشه؟؟؟ با هم حرف میزدن!!
به قول امروزی خودمون دلا همه وایرلس بود و زود به هم وصل میشد
اما امروز همه ساکتن، همه سکوتشونو دوس دارن..
درد دارن تو دلاشون اما میگن:
همون بهتر که ساکت باشه این دل
جدا از این ضوابط باشه این دل
از این بدتر نشه رسوایی ما
که تنهاتر نشه تنهایی ما
کسی جرمی نکرده، گر به ما این روزها، عشقی نمی ورزه
بهایی داشت این دل پیش ترها، که در این روزا، نمی ارزه...
بازم یادش بخیر، یه روزایی...
دلا دریا بود، عمیـــــــــــق،
آدما خیلی راحت دلاشونو به دریاهای دل همدیگه میزدن
نمی ترسیدن که غرق شن تو هجوم تاریکیا
چون دلا روشن بود...
چون تو موجا، همه برا هم دستاشونو قایق می کردن:
تو همونی که توی موج بلا
واسه تو دستامو قایق میکنم
اگه موجا تو رو از من بگیرن
قطره قطره آب میشم دق می کنم
...
انگار تمومی نداره این یادش بخیرامون
حق داریم، درد تنهاییمون رو نمیتونیم به کسی بگیم...
هممون این روزا یه کلکسیون از دوست و آشنا داریم اما حرف هممون شده:
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
دلم هموای روزایی رو کرده که اگرچه قصمون با هم قصه ی گل و تگرگ بود اما
ترس بی هم زندگی کردنمون، ترس لحظه های مرگ بود...
این روزا حقیقتا، واقعی تر شده!
یه روزی وقتی میگفتیم:
مگذار که یاد مارا
طعم تلخ این حقیقت ببرد
این حقیقیت است که از دل برود
هرآنگه از دیده رود
ته دلمون میدونستیم زیادم حقیقت نداره!
اما امروز میدونیم چقـــــدر این طعم تلخ، حقیقت داره...
هوای خونه هامون خیلی دلگیر شده، خیلیامون تو خونه هامون غریبیمون میشه...
مخصوصا پدر بزرگا و مادربزرگا...
یه وقتایی از هوای دلگیر خونه هامون، دلاشون سیر میشه...
دلشون دوباره میره پشت قاب شیشه ی پنجره شون:
پشت قاب شیشه پنجره ای
که شبای منو با خود میبره
جایی که گذشته هام
مثل تصویر از تو قابش می گذره
پشت قاب بی نفس
مثل اون پرنده که دلش گرفته تو قفس
مثل اون حقیقت رفته زیاد
منو با خود میبره
مثل یه رویا، توی خواب...
اون روزا یه سال، یه ســــــــــــــــال بود!
چهــــــــــــــــــــــار تا فصل داشت، با یه عالمه روزایی که همه با هم فرق داشت...
اونروزا وقتی تولدمون میشد، خوشحال بودیم که یه سال بزرگتر شدیم...
این روزا وقتی تولدمون میشه، ناراحتیم که یه سال پیرتر شدیم!
اونروزا برا سالمون برنامه داشتیم، بهارمون بهار بود، سبز بود!
امتحانای ثلث سومو به عشق کوچه ها و رفیقای تابستونی میدادیم...
تابستونمون پر از انرژی بود، پر از میوه، پر از کار، پر از زمینای زرد گندم زار...
بعدش یه فصل داشتیم اسمش پاییز بود،
یاد صدای خش خش برگای خزونیش بخیر!
زمستون که میومد آسمون خودنمایی میکرد
میبارید و میخندید
اما این روزا آسمونم یه جوری شده!
شباش انگار تاریک تر شده...
دیگه عکس رخ ماه تو آب های جمع شده تو کوچه ها نمیفته..
نه، دیگه آسمون نمی باره:
خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنگ عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پرپر نشده
دل آسمون سبک تر نشده
آدم یاد اون روزا که میفته...
دلش میگیره، نفسش میشه یه آه و درد دلش میشه یه شعر:
مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه من
ابر چشمام پر اشکه ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
اون روزا گذشت و دلتنگیاش موند...
غمه
دلتنگیاش موند...
آدم دلش می گیره
وقتی یاد اون روزا میفته، وقتی، دلش اون روزا رو میخواد، وقتی میگرده
اما پیدا نمیکنه آدمای اون روزا، دلای اون روزا، سادگی و بی تکلفی اون روزای بی زرق و برق!
نمیدونم چرا ته حرفم این آهنگ میاد، اما فک کنم اونایی که مثل من طعم اون روزا رو با حس این شعرا چشیدن، با دلاشون بفهمن چرا!
رفتی و آدمکا رو جاگذاشتی
قانون جنگلو زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو، تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلتو بردی با خود یه جای دیگه
اونجا که، خدا برات، لالایی میگه
میدونم میبینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: این تاپیک رو زدم که هرکسی هرچیزی از گذشته دلتنگش میکنه، حرفی، درددلی از گذشته داره بیاد و بگه. از خاطرات بچگی ، ذوق و شوقایی که داشتین و ...
خیلی لذت بخشته!
این روزا خیلیا میگن یادش بخیــــــــــر : اون روزا ...
زیاد نمینویسم...
حرفام ادبی نیست اما از دله...
امروز اتفاقی شعرای کهنه و قدیمی تر سیاوش قمیشی(!) رو ورق می زدم... دلم گرفت...
هر کدومشون منو یه جایی میبرد، کوچه های قدیمی، دوستای قدیمی...روزای قدیمی
چه حسی داشت آهنگای قدیمی تر، البته تو حال و هوای روزای قدیمی تر، بین آدما و صمیمیت های قدیمی تر، بین دغدغه های قدیمی تر!
یادش بخیر: اون روزا ...
یادش بخیر...
آهنگا حس داشتن واقعا یا اینکه آدما احساس داشتن واقعا؟!!!
آهنگ رو که گوش می کردی ساکت می شدی، انگاری یکی بات حرف میزد.
انگار، هممه چی فرق داشت اون روزا
اونی که عاشق بود، عشقشو یه مانکن نمایشی نمی خواست...
اصن عشقا انگاری یه چیز دیگه بود، یه حرف دیگه داشت...یه حس دیگه داشت...
وقتی یه عاشقی با خودش میخوند:
هرگز نخواستم که تو رو
با کسی قسمت بکنم
یا حتی از تو با خودم
یه لحظه صحبت بکنم
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم
بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
انقد ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی
اما تو خلوت دلم، تنها فقط مال منی ...
تمام حسش تو صداش جمع میشد..
انگار دیگه گذشت اون روزا،
هرچی دنبالش میگردی، پیداش نمیکنی گمشدتو...
پیدا نمیکنی اون ادمای قدیمی رو...اون دلای قدیمی رو
شاید دنیای اون روزا خیـــــــــلی بزرگتر بود! آخه میگفتن فلانی دلش قد یه دنیاس!
کاش دلامون دوباره قد یه دنیا بشه، یه دنیای قدیمی...
حرف دل ماس تو دنیای کوچیک امروزمون که میگه:
این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره
کاش می تونستم بخونم
قد هزارتا پنجره
طلوع من، طلوع من
وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن منه...
یادتونه شبارو؟ انگار آسمونم مهربون تر بود،
انگار ستاره هاش قشنگ تر بودن...
انگار ... آدما آسمونی تر بودن:
شب،
شب که میشه تو کوچه ی غم
اشک من میشه ستاره
من،
چشمامو به ابرها میدم
آسمون بارون میباره...
تازه میفهمیم که وقتی یکی از حال پرنده های قفسی میگفت، چی میگفت!
وقتی دنیامون شده یه قفس، -به قول یکی!- شده یه سلول بی مرز،
تازه می فهمیم وقتی میگفت :
پرنده های قفسی
عادت دارن به بی کسی
عمرشونو بی همنفس
کز میکنن کنج قفس
نمیدونن سفر چیه
عاشق در به در کیه
هرکی بریزه شادونه
فک میکنن خداشون....
داشت قصه امروز مارو تعریف میکرد و ما نمیدونستیم!
قدیما از آدما صدا در میومد،
قدیما، آدما، حرف داشتن برا زدن
باورتون میشه؟؟؟ با هم حرف میزدن!!
به قول امروزی خودمون دلا همه وایرلس بود و زود به هم وصل میشد
اما امروز همه ساکتن، همه سکوتشونو دوس دارن..
درد دارن تو دلاشون اما میگن:
همون بهتر که ساکت باشه این دل
جدا از این ضوابط باشه این دل
از این بدتر نشه رسوایی ما
که تنهاتر نشه تنهایی ما
کسی جرمی نکرده، گر به ما این روزها، عشقی نمی ورزه
بهایی داشت این دل پیش ترها، که در این روزا، نمی ارزه...
بازم یادش بخیر، یه روزایی...
دلا دریا بود، عمیـــــــــــق،
آدما خیلی راحت دلاشونو به دریاهای دل همدیگه میزدن
نمی ترسیدن که غرق شن تو هجوم تاریکیا
چون دلا روشن بود...
چون تو موجا، همه برا هم دستاشونو قایق می کردن:
تو همونی که توی موج بلا
واسه تو دستامو قایق میکنم
اگه موجا تو رو از من بگیرن
قطره قطره آب میشم دق می کنم
...
انگار تمومی نداره این یادش بخیرامون
حق داریم، درد تنهاییمون رو نمیتونیم به کسی بگیم...
هممون این روزا یه کلکسیون از دوست و آشنا داریم اما حرف هممون شده:
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
دلم هموای روزایی رو کرده که اگرچه قصمون با هم قصه ی گل و تگرگ بود اما
ترس بی هم زندگی کردنمون، ترس لحظه های مرگ بود...
این روزا حقیقتا، واقعی تر شده!
یه روزی وقتی میگفتیم:
مگذار که یاد مارا
طعم تلخ این حقیقت ببرد
این حقیقیت است که از دل برود
هرآنگه از دیده رود
ته دلمون میدونستیم زیادم حقیقت نداره!
اما امروز میدونیم چقـــــدر این طعم تلخ، حقیقت داره...
هوای خونه هامون خیلی دلگیر شده، خیلیامون تو خونه هامون غریبیمون میشه...
مخصوصا پدر بزرگا و مادربزرگا...
یه وقتایی از هوای دلگیر خونه هامون، دلاشون سیر میشه...
دلشون دوباره میره پشت قاب شیشه ی پنجره شون:
پشت قاب شیشه پنجره ای
که شبای منو با خود میبره
جایی که گذشته هام
مثل تصویر از تو قابش می گذره
پشت قاب بی نفس
مثل اون پرنده که دلش گرفته تو قفس
مثل اون حقیقت رفته زیاد
منو با خود میبره
مثل یه رویا، توی خواب...
اون روزا یه سال، یه ســــــــــــــــال بود!
چهــــــــــــــــــــــار تا فصل داشت، با یه عالمه روزایی که همه با هم فرق داشت...
اونروزا وقتی تولدمون میشد، خوشحال بودیم که یه سال بزرگتر شدیم...
این روزا وقتی تولدمون میشه، ناراحتیم که یه سال پیرتر شدیم!
اونروزا برا سالمون برنامه داشتیم، بهارمون بهار بود، سبز بود!
امتحانای ثلث سومو به عشق کوچه ها و رفیقای تابستونی میدادیم...
تابستونمون پر از انرژی بود، پر از میوه، پر از کار، پر از زمینای زرد گندم زار...
بعدش یه فصل داشتیم اسمش پاییز بود،
یاد صدای خش خش برگای خزونیش بخیر!
زمستون که میومد آسمون خودنمایی میکرد
میبارید و میخندید
اما این روزا آسمونم یه جوری شده!
شباش انگار تاریک تر شده...
دیگه عکس رخ ماه تو آب های جمع شده تو کوچه ها نمیفته..
نه، دیگه آسمون نمی باره:
خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنگ عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پرپر نشده
دل آسمون سبک تر نشده
آدم یاد اون روزا که میفته...
دلش میگیره، نفسش میشه یه آه و درد دلش میشه یه شعر:
مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه من
ابر چشمام پر اشکه ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
اون روزا گذشت و دلتنگیاش موند...
غمه
دلتنگیاش موند...
آدم دلش می گیره
وقتی یاد اون روزا میفته، وقتی، دلش اون روزا رو میخواد، وقتی میگرده
اما پیدا نمیکنه آدمای اون روزا، دلای اون روزا، سادگی و بی تکلفی اون روزای بی زرق و برق!
نمیدونم چرا ته حرفم این آهنگ میاد، اما فک کنم اونایی که مثل من طعم اون روزا رو با حس این شعرا چشیدن، با دلاشون بفهمن چرا!
رفتی و آدمکا رو جاگذاشتی
قانون جنگلو زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو، تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلتو بردی با خود یه جای دیگه
اونجا که، خدا برات، لالایی میگه
میدونم میبینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: این تاپیک رو زدم که هرکسی هرچیزی از گذشته دلتنگش میکنه، حرفی، درددلی از گذشته داره بیاد و بگه. از خاطرات بچگی ، ذوق و شوقایی که داشتین و ...
خیلی لذت بخشته!