abdolghani
عضو فعال داستان
نامه رو ازم گرفت و ماچ کرد و گذاشت تو پاکتش و گفت "
_ نور به قبرت بباره خواهر قشنگم ! من به قولم وفا کردم . هم خودم درسم رو تموم کردم و هم گذاشتم حکمت درسش رو بخونه و بره دانشگاه ! انشأالله تا چند وقت دیگه م یه دکتر کامل از اونجا میاد بیرون اما حشمت جون درس و مشق واسه من اومد نداشت !
" یه سیگار روشن کرد و گفت "
_ نکته اصلی ، متن زندگی یه نفر نیس ! نکته اصلی ، لحظات تغییر و تحول تو زندگی یه ! لحظاتی که باعث میشه زندگی یه نفر از این رو به اون رو بشه ! برای من این تغییر و تحول این جوری شد !
یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم خواهرم رو ببرم دکتر ! یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم یه کیلو پرتقال بخرم بدم خواهرام بخورن ! یه وقتی شرف داشتم اما نمیتونستم چهار سیر گوشت بخرم ببرم خونه و بپزم و بدم خواهرام بخورن که جون بگیرن ! حالا شرف ندارم اما خواهرم تو یه خونه خوب زندگی می کنه ! حالا غیرت ندارم اما رخت و لباس خواهرم خوبه ! حالا آبرو ندارم اما کتاب و دفتر خواهرم جوره ! حالا ناموس ندارم اما شهریه دانشگاه و کلاس تضمینی و رفت و آمد و خورده و خوراک خواهرم به موقع س !
یه وقتی برای تموم اینا که داشتم ، یکی حاضر نبود یه قرون کف دستم بذاره ! واسه اینم که بی ناموسی با بی شرفی و بی غیرتی از یادم بره ، هرویین میکشم !
_ اون وقت یادت میره ؟
نصرت _ نه ! آدم وقتی بی آبرو شد ، هیچوقت یادش نمیره !
" دو تا پک دیگه به سیگارش زد و گفت "
_ یه وقتی بیست سالم بود ، دلم میخواست با یه دختر دوست بشم ، با هم حرف بزنیم ، رفت و آمد بکنیم ، درد دل بکنیم ! کشش عجیبی به جنس مخالف خودم داشتم ! اون وقت نه پولش رو داشتم نه امکانش رو . حالا امکاناتش فراهمه برام ! این همه دختر که همه شونم این کاره اون ، تو دست و بالم ریخته اما دیگه اون میل با کشش توم کشته شده !
یه جوون دنیایی واسه خودش داره ! صبح دست میذاره تو این دنیا و تا آخر شب مثل بهشت واسه خودش می سازدش و فقط کافیه که وقتی داره با همکلاسی ش تو خیابون قدم میزنه بگیرنش ! تموم اون دنیا براش میشه آشغال !
من چیز زیادی از این زندگی نمیخواستم آقا سامان ! یه شیکم سیر غذا برای خودم و خونوادم ! یه چهار دیواری معمولی که سرمونو بکنیم توش ! یه درس و مشق و مدرسه برای همه مون ! اینا چیز زیادیه ؟! نه بخدا !!
الان دیگه تو این دوره زمونه حق ماس که یه خرده راحت تر و آزاد تر زندگی کنیم ! هزار سال پیش که نیس دیگه الان ! این همه اختراع ! این همه تکنولوژی ! این همه پیشرفت ! یه وقتی اگه میخواستی یه خبری از یه فامیلت تو یه شهر دیگه بگیری ، یه سال طول میکشید ! حالا از اون ور دنیا ، تو یه دقیقه با خبر میشیٔ ! خب وقتی همه تو این مملکت دارن از این تکنولوژی استفاده میکنن ، یه چیزایی م تو حاشیه ش هس دیگه ! مثلا کسی که سوار ماشین میشه و میخواد صد کیلو متر رو جای چند روز تو یه ساعت طی کنه باید خطر تصادف شم قبول کنه دیگه !
گاهی وقتا فکر میکنم که قدیمیای ماها چه زندگی راحتی داشتن ! پدر بزرگا و یکی دو پشت قبل از ما ! نه هوای آلوده ! نه این همه پدر سوختگی ! الان تکون میخوری یه چاه جلو پات وامی شه که یه مرتبه هزار تا جوون رو میکشه تو خودش !
وقتی به یه نفر مزه یه چیز رو چشوندی و بهش نشونه دادی دیگه نمیتونی ازش منعش کنی ! قدیمیا خیلی از این چیزایی رو که ماها دیدم ندیدن ! تنقلات شون گندم شاه دونه بوده و ماما جیم جیم ! خیلی که می خواستن به بچه هاشون برسن ، براشون سقز می خریدن ! حالا تو هر سوراخی که سر می کنی تو ویترینش هزار جور شکلات و آدامس و پفک و چی و چی و چی گذاشتن ! باید ده تا مشت بزنی تو شیکمت و بهش بگی که از این چیزا نخواد !
تلویزیون سریال درست میکنه که دختر و پسره عاشق هم میشن و میرن با همدیگه بیرون و حرف میزنن و حالا یا با همدیگه عروسی میکنن یا نمیکنن ! اون وقت تا میخوای به یه دختر سلام کنی ، چپقت رو برات چاق می کنن ! اون چیه ؟ این چیه ؟!!
منم این واموندهٔ رو شروع کردم که چی ؟ وقتی میکشمش یا تو رگم تزریقش می کنم ، برای خودم یه کشور می سازم که توش یه نفر گشنه نباشه ! یه بچه به خاطر نداری از درس و مدرسه نیفته ! یا بخاطر اینکه مدادش رو زود به زود میتراشه باباش کتکش نزنه !
برای خودم یه ایرانی می سازم که همه توش خونه و زندگی و رخت و لباس داشته باشن ! اما وقتی این واموندهٔ رو مصرف می کنی ، فقط بدبختیا میاد جلو چشمات !
" کتری رو ورداشت و استکانا مونو پر کرد و گفت "
_ شعر سعدی و حافظ و بقیه رو باید یه باره دیگه معنی کرد و یه طور دیگه ! باید براش معنی ای پیدا کرد که با وضع الان ما جور باشه! اصلا میخوم بدونم که اینا این شعرا رو برای کیا گفتن ؟ برای پیرمردا و پیرزنا ؟ یا برای ما جوونا ! یا اصلا برای دل خودشون ! شماها میگین اگه حافظ همین الان زنده بود و قرار بود دوباره شعر بگه ، چه جور شعرایی می گفت ؟
" کامیار سرشو بلند کرد و گفت "
_ شاید اصلا شعر نمیگفت و می افتاد تو کار بساز بفروشی !
نصرت _ کامیار جون به نظر تو سقراط کار درستی کرد یا گالیله ؟ بهتر نبود که اونم توبه میکرد و کشته نمی شد ؟
کامیار _ به نظر من از همه اینا عاقل تر بهلول بود که خودشو زده بود به دیوونگی که حداقل به خاطر حرفایی که می زد نکشنش !
نصرت _ اونام دنبال آزادی بودن و هر کدوم آزادی رو به یه شکلی شناختن و پیداش کردن ! حالا باید ببینی آزادی اصلا چیه و چه شکلی داره ؟!
کامیار _ آزادی م یه چهار چون کلیشه ای که ماها خودمون برای خودمون درستش می کنیم و قبولش داریم و هر کی پاشو از خط هاش این ور تر بذاره زندانی ش می کنیم !
پس آزادی م یه چیزی یه که میشه تغییرش داد !
نصرت _ پس همه این آدما دنبال یه چیزی هستن که خودشون اندازه ها شو درست کردن و بازم به اندازه هاش نرسیدن ؟!
" چایی ش رو ورداشت و شروع کرد به خوردن ! یه خرده بعدش گفت "
_ حشمت رو که خاک کردیم و برگشتیم خونه ، همسایه ها رفتن و موندیم من و حکمت و بابام ! خونه عجیب خالی شده بود ! سه نفر از یه خونه رفته بودن ! دیگه دست و دلم به هیچی نمیرفت . خونه ساکت ، سرد و خالی !
اما روزگار همیشه کار خودش رو کرده و میکنه ! برای ماهام کرد ! روزا و شبا اومدن و رفتن و از مادرم و عزت و حشمت فقط یه خاطره برامون مونده ! اما فکر نکنین یه خاطره خوب ا ! نه ! یه خاطره بد ! خاطره ضعف و ناتوانی ! یه مهر قرمز تو کارنامه زندگی !
سه چهار سال گذشته بود . حکمت حدودا یازده دوازده سالش شده بود و منم دیپلمم رو گرفته بودم . یه روز که از بیرون برگشتم خونه ، دیدم حکمت نیس ! از بابام پرسیدم حکمت کجاس ؟ گفت " بیا بشین کارت دارم " گفتم اول شما بگو حکمت کجاس ، بعدأ ! گفت " خونه همسایه هاس ." گفتم برای چی ؟! گفت " میخوام همینو بهت بگم دیگه ! بیا بشین ." رفته بغلش نشستم که گفت " ببین بچه جون ، تو خودت هنوز بچه ای ! کار و بار درست و حسابی م که نداری ! خیال کار کردنم که تو کله ت نیس ! منم که دیگه جون و قوه فعلگی رو ندارم ! امروز بیفتم خونه یا فردا ! این چند وقته خیلی فکر کردم ! دیدم بهترین کار اینه که یه فکری برای حکمت بکنیم ! هم یه ثواب بزرگ کردیم و هم یه خاکی تو سر خودمون ریختیم " گفتم چه فکری ؟ گفت " این ممد آقا شاطر حکمت رو میخواد ! چند وقته که برای من پیغوم پسغوم می فرسته ! منم یکی دوبار با حکمت حرف زدم ! خودش راضی یه ! یعنی میبینه که بالاخره یه سر و سامونی میگیره ! چه فایده داره که سوی چشمش رو از بین ببره و هی بره مدرسه و کاغذ سیاه کنه ؟! بالاخره ش چی ؟ دختر باید شوهر کنه یا نه ؟ اولش خودشم حالیش نبود اما یه خرده که باهاش حرف زدم ، فهمید ! الانم رفته خونه ممد آقا اینا و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه ! توام حرف بفهم ! اینجوری برای توام بهتره ! بذار اون طفل معصومم یه چیزی از زندگیش بفهمه !"
یه نگاه بهش کردم و گفتم آخه بابا جون شما میفهمین دارین چیکار میکنین؟! گفت " آره ! من دو تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم ! اینطوری دست و بال توام وامیشه و میتونی یه فکری واسه زندگی خودت بکنی !" گفتم اگه پیرهن پاره کردن که من از روزی که خودمو شناختم پیرهن پاره تنم بوده ! آدم اگه پیرهن شم پاره میشه ، خوب که یه خرده عقل و تجربه پیدا کنه ! این بچه هنوز دوازده سالش نشده ! شما میخواین بدینش به یه مرد چهل و خرده ای ساله ؟!! این عقله ؟!!
گفت " اگه من باباشم و اختیارش دست منه که میگم باید زن ممد آقا بشه !" گفتم شما باباش هستی اما اختیارش دست شما نیس ! گفت " داری .... زیاد تر از دهنت میخوری ا !" گفتم شمام احترامت دست خودت باشه ! نذار چیزایی رو که یه عمر تو دلم سنگینی کرده بهت بگم ا ! گفت " بگو ببینم !" گفتم مرد حسابی خدا بهت چند تا بچه داد اما چه جوری امانت داری کردی ؟! یکی شونو که فروختی ! اون یکی شونم که از نداری ، درد کشید و صداش در نیومد تا مرد ! حالا نوبت این یکی شده ؟! اصلا خبر داری که بچه هات چه هوشی برای درس خوندن دارن ؟!! مردم آرزوشونه که یه همچین بچه هایی داشته باشن اون وقت وقتی خدا بهت چند تا از این بچه ها داده ، یکی یکی شونو داری پخش و پلا می کنی ؟! گفت " اگه من بزرگ شماهام حتما عقلم به این چیزا میرسه ! تو برام بزرگتری نکن !" گفتم شما بزرگ ما هستی اما فقط از نظر سنّ و سال ! اگه فقط یه کوره سواد داشتی میتونستی بشینی و با انگشتات، حساب بدبختی هامونو بکنی !
اینو گفتم با از جام بلند شدم که اونم بلند شد و گفت " کجا ؟!" گفتم میرم حکمت رو بیارم . گفت : اگه پات رو از تو اتاق گذاشتی بیرون دیگه منو بذار کنار !" بهش گفتم آخه من چی بهت بگم ؟! مگه الان که کنار نیستی چیکار برامون می کنی ؟!یه روز سر کاری ، سه روز تو خونه ! اگه من نباشم اجاره این اتاقم نمیتونی بدی ! گفت " مرده شور تو و اون پولت رو ببرن که دم به ساعت تو سر ما نزنی ش !" گفتم من دارم جون می کنم و کار می کنم و درس میخونم که حکمت واسه خودش یه چیزی بشه ! اون وقت تو داری از سر خودت وازش می کنی ؟! دارم بهت میگم ، اگه حکمت از این خونه بره ، منم رفتم ! اون وقت خودت میمونی با یه هفته کار و سه هفته خونه نشینی !
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم اون طرف حیاط که اتاق ممد آقا شاطر بود و با مادرش زندگی می کرد . از پشت شیشه درشون نگاه کردم و دیدم حکمت یه گوشه نشسته و داره گریه می کنه و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه و ممد آقام یه خرده اون طرف تر نشسته و یه کمربند هم گذاشته جلوش ! دیگه حال خودمو نفهمیدم و یه فشار به در دادم و رفتم تو که ممد آقا از جاش پرید و تا منو دید خندید و گفت " خوش آمدی عمو ..." که معطلش نکردم و زدم تخت سینه ش که چسبید به دیوار و رفتم جلو که حکمت پرید تو بغلم !
دستش رو گرفتم و اومدم با خودم بیارمش بیرون که ممد آقا جلوم شاخ شد و گفت " کجا ؟!!" گفتم مرد بلانسبت حسابی ، خجالت نمیکشی ؟! این جای بچه تویه ! گفت " خیال بد که ندارم ! میخوام زن بگیرم !" گفتم این شوهر بکن نیس ! گفت " بده میخوام خوشبخت بشه ؟!" گفتم با کمربند ؟!
تا اومد که جریان کمربند رو رفع و رجوع کنه که از تو اتاقش اومدیم بیرون و رفتیم طرف اتاق خودمون و تا رسیدیم حکمت زارزار شروع به گریه کرد ! نازش کردم و بهش گفتم چیزی نیس داداش ، تموم شد به خدا ! دیگه م تا به من نگفتی کاری نکن . گفت " آخه بابا گفته که من سربار توام !" برگشتم یه نگاه به بابام کردم و گفتم بابا بیخود گفته ! دیگه م از این چیزا نمیگه ! بعد برگشتم طرف بابامو بهش گفتم بابا جون یادت نره چی بهت گفتم ! حکمت باید دکتر بشه ! به ارواح خاک مادرم ! به ارواح خاک حشمت ، اگه بخوای نقشه ای برای حکمت بکشی دیگه احترام اون یه خرده بابایی و فرزندی رو میذارم کنار و هر چی از دستم بیاد انجام میدم ! یادت نره !
داشتم اینا رو می گفتم که مادر ممد آقا شاطر اومد پشت در اتاق مون و در زد و اومد تو و یه پشت چشم برای من نازک کرد و به بابام گفت " ممد آقا گفته یا اون امانتی رو بده یا پول رو برگردون !"
تازه شستم خبردار شد که جریان چی بوده ! برگشتم و یه نگاهی به بابام کردم که اونم از تو جیبش یه پاکت دراورد و داد به مادر ممد آقا و اونم گرفت و رفت ! تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون به بابام گفتم این یکی رو میخواستی چند بفروشی ؟! هیچی نگفت و از اتاق رفت بیرون که گریه حکمت زیادتر شد ! بغلش کردم و نازش کردم که گفت " داداش من سربار توام ؟!" گفتم تو رو سر من جا داری ! گفت " آخه واسه تو سخته !" گفتم اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی ، دیگه داداشت نیستم !
شک هاشو پاک کردم و بهش گفتم اگه میخوای همیشه دوستت داشته باشم ، اولاً درست رو خوب بخون و بعدشم همیشه هر اتفاقی که میافته به داداش بگو!
طفل معصوم چه ذوقی کرد ! خندید و پرید بغلم و ماچم کرد ! دیگه م اون کجا ، حالا کجا ؟! همیشه درسش رو عالی خونده و همیشه م همه چیز رو به من گفته !
" یه سیگار دیگه روشن کرد و دو تا پک زد و گفت "
_یه ، دو سه سال گذشت . من دانشگاه بودم و حکمت رفته بود دبیرستان که یه روز برامون خبر آوردن که بیاین جنازه بابا تونو جمع و جور کنین ! اصلا باور مون نمیشد ! با یکی دو تا از همسایه ها دویدیم و رفتیم سر ساختمونی که داشت کار می کرد و دیدیم که یه گوشه ، جنازه ش رو خوابوندن و یه تیکه پارچه م کشیدن روش و چند تا مامورم اونجان و دارن گزارش مینویسن ! رفتم جلو و بغل جنازه ش نشستم و روش رو زدم کنار ! خودش بود ! صورت درب و داغون و خسته و رنج کشیده !
از بابام دل خوشی نداشتم اما هر چی بود بابام بود ! یه آدم بی سواد که زنده بودن رو با نفس کشیدن اشتباه کرفته بود !
پرسیدم چی شده ؟! گفتن از بالا ساختمون افتاده پایین ! گفتم چرا ؟! یعنی از عمله ها گفت صبح که اومد دو تا دونه حبه انداخت بالا و شروع کرد به کار کردن ! اون بالا سرش گیج رفت و افتاد پایین !
فهمیدم جریان چی بوده ! این آخری ا ، هم تریاک می خورد و هم قرص ! هر وقت تریاک آشغال گیرش می افتاد ، قرصم می خورد که کمی نشئه گی ش رو جبران کنه !
خلاصه با پول صاحب کارش جنازه ش رو ورداشتیم و خاک کردیم و یارو حقوق یه ماه شم اضافه بهمون داد و پرونده بزرگ خاندان ما بسته شد ! به همین راحتی !
_ حق بیمای ، چیزی ؟!
نصرت _ کدوم بیم برادر ؟! بابام اگه تو هفته میتونست دو روز کار کنه ، کلاهش رو می انداخت هوا !
_ سریع بردین و خاکش کردین ؟! شکایتی چیزی ؟!
نصرت _ به کی شکایت کنیم ؟ بعدشم همه شاهد بودن که بابام تریاکی و قرصی بوده !
خلاصه موندیم من و حکمت ! اون موقع دور و ور بیست سالم بود ! تو بیست سال چهار نفر از خونواده م رو از دست داده بودم ! سه بار جنازه رو دستم مونده بود ! پرونده درخشانی یه ها !
" اومد بقیه حرفش رو بزنه که از بیرون سر و صدا اومد ! یکی جیغ می کشید و التماس می کرد ! من و کامیار بلند شدیم و رفتیم پشت پنجره که دیدیم سه تا مرد ، دست پسر بچه یازده دوازده ساله رو گرفتن دارن به زور می برنش تو یه اتاق و پسره م هی زور میزنه و می خواد فرار کنه ! برگشتم به نصرت گفتم "
_ چی شده ؟! این کیه ؟!
نصرت _ چیزی نیس ! بیاین این طرف !
" دوباره یه نگاه تو حیاط کردم که صدای پسره مثل ضجه پیرزنا شده بود ! دوباره به نصرت گفتم "
_ نصرت خان جریان چیه ؟!
نصرت _ بگم ناراحت میشین !
_ این پسر بچه رو آوردن اینجا چیکار ؟!
نصرت _ آوردن بیسیرتش کنن دیگه !
" اینو که گفت برگشتم یه نگاه به کامیار کردم و دوتایی یه مرتبه پریدیم و کفشامونو پامون کردیم و دویدیم بیرون طرف همون اتاقی که پسره رو برده بودن !
عوضی رفتیم تو یه اتاق دیگه و برگشتیم بیرون و رفتیم تو همون اتاق که چی دیدیم !! داشت حالم بهم می خورد !
دو تا از اون مردا داشتن لباس پسره رو به زور از تنش در می آوردن و یکی دیگه شونم دهن پسره رو گرفته بود که جیغ نزنه ! یه مرتبه خون جلو چشمم
_ نور به قبرت بباره خواهر قشنگم ! من به قولم وفا کردم . هم خودم درسم رو تموم کردم و هم گذاشتم حکمت درسش رو بخونه و بره دانشگاه ! انشأالله تا چند وقت دیگه م یه دکتر کامل از اونجا میاد بیرون اما حشمت جون درس و مشق واسه من اومد نداشت !
" یه سیگار روشن کرد و گفت "
_ نکته اصلی ، متن زندگی یه نفر نیس ! نکته اصلی ، لحظات تغییر و تحول تو زندگی یه ! لحظاتی که باعث میشه زندگی یه نفر از این رو به اون رو بشه ! برای من این تغییر و تحول این جوری شد !
یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم خواهرم رو ببرم دکتر ! یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم یه کیلو پرتقال بخرم بدم خواهرام بخورن ! یه وقتی شرف داشتم اما نمیتونستم چهار سیر گوشت بخرم ببرم خونه و بپزم و بدم خواهرام بخورن که جون بگیرن ! حالا شرف ندارم اما خواهرم تو یه خونه خوب زندگی می کنه ! حالا غیرت ندارم اما رخت و لباس خواهرم خوبه ! حالا آبرو ندارم اما کتاب و دفتر خواهرم جوره ! حالا ناموس ندارم اما شهریه دانشگاه و کلاس تضمینی و رفت و آمد و خورده و خوراک خواهرم به موقع س !
یه وقتی برای تموم اینا که داشتم ، یکی حاضر نبود یه قرون کف دستم بذاره ! واسه اینم که بی ناموسی با بی شرفی و بی غیرتی از یادم بره ، هرویین میکشم !
_ اون وقت یادت میره ؟
نصرت _ نه ! آدم وقتی بی آبرو شد ، هیچوقت یادش نمیره !
" دو تا پک دیگه به سیگارش زد و گفت "
_ یه وقتی بیست سالم بود ، دلم میخواست با یه دختر دوست بشم ، با هم حرف بزنیم ، رفت و آمد بکنیم ، درد دل بکنیم ! کشش عجیبی به جنس مخالف خودم داشتم ! اون وقت نه پولش رو داشتم نه امکانش رو . حالا امکاناتش فراهمه برام ! این همه دختر که همه شونم این کاره اون ، تو دست و بالم ریخته اما دیگه اون میل با کشش توم کشته شده !
یه جوون دنیایی واسه خودش داره ! صبح دست میذاره تو این دنیا و تا آخر شب مثل بهشت واسه خودش می سازدش و فقط کافیه که وقتی داره با همکلاسی ش تو خیابون قدم میزنه بگیرنش ! تموم اون دنیا براش میشه آشغال !
من چیز زیادی از این زندگی نمیخواستم آقا سامان ! یه شیکم سیر غذا برای خودم و خونوادم ! یه چهار دیواری معمولی که سرمونو بکنیم توش ! یه درس و مشق و مدرسه برای همه مون ! اینا چیز زیادیه ؟! نه بخدا !!
الان دیگه تو این دوره زمونه حق ماس که یه خرده راحت تر و آزاد تر زندگی کنیم ! هزار سال پیش که نیس دیگه الان ! این همه اختراع ! این همه تکنولوژی ! این همه پیشرفت ! یه وقتی اگه میخواستی یه خبری از یه فامیلت تو یه شهر دیگه بگیری ، یه سال طول میکشید ! حالا از اون ور دنیا ، تو یه دقیقه با خبر میشیٔ ! خب وقتی همه تو این مملکت دارن از این تکنولوژی استفاده میکنن ، یه چیزایی م تو حاشیه ش هس دیگه ! مثلا کسی که سوار ماشین میشه و میخواد صد کیلو متر رو جای چند روز تو یه ساعت طی کنه باید خطر تصادف شم قبول کنه دیگه !
گاهی وقتا فکر میکنم که قدیمیای ماها چه زندگی راحتی داشتن ! پدر بزرگا و یکی دو پشت قبل از ما ! نه هوای آلوده ! نه این همه پدر سوختگی ! الان تکون میخوری یه چاه جلو پات وامی شه که یه مرتبه هزار تا جوون رو میکشه تو خودش !
وقتی به یه نفر مزه یه چیز رو چشوندی و بهش نشونه دادی دیگه نمیتونی ازش منعش کنی ! قدیمیا خیلی از این چیزایی رو که ماها دیدم ندیدن ! تنقلات شون گندم شاه دونه بوده و ماما جیم جیم ! خیلی که می خواستن به بچه هاشون برسن ، براشون سقز می خریدن ! حالا تو هر سوراخی که سر می کنی تو ویترینش هزار جور شکلات و آدامس و پفک و چی و چی و چی گذاشتن ! باید ده تا مشت بزنی تو شیکمت و بهش بگی که از این چیزا نخواد !
تلویزیون سریال درست میکنه که دختر و پسره عاشق هم میشن و میرن با همدیگه بیرون و حرف میزنن و حالا یا با همدیگه عروسی میکنن یا نمیکنن ! اون وقت تا میخوای به یه دختر سلام کنی ، چپقت رو برات چاق می کنن ! اون چیه ؟ این چیه ؟!!
منم این واموندهٔ رو شروع کردم که چی ؟ وقتی میکشمش یا تو رگم تزریقش می کنم ، برای خودم یه کشور می سازم که توش یه نفر گشنه نباشه ! یه بچه به خاطر نداری از درس و مدرسه نیفته ! یا بخاطر اینکه مدادش رو زود به زود میتراشه باباش کتکش نزنه !
برای خودم یه ایرانی می سازم که همه توش خونه و زندگی و رخت و لباس داشته باشن ! اما وقتی این واموندهٔ رو مصرف می کنی ، فقط بدبختیا میاد جلو چشمات !
" کتری رو ورداشت و استکانا مونو پر کرد و گفت "
_ شعر سعدی و حافظ و بقیه رو باید یه باره دیگه معنی کرد و یه طور دیگه ! باید براش معنی ای پیدا کرد که با وضع الان ما جور باشه! اصلا میخوم بدونم که اینا این شعرا رو برای کیا گفتن ؟ برای پیرمردا و پیرزنا ؟ یا برای ما جوونا ! یا اصلا برای دل خودشون ! شماها میگین اگه حافظ همین الان زنده بود و قرار بود دوباره شعر بگه ، چه جور شعرایی می گفت ؟
" کامیار سرشو بلند کرد و گفت "
_ شاید اصلا شعر نمیگفت و می افتاد تو کار بساز بفروشی !
نصرت _ کامیار جون به نظر تو سقراط کار درستی کرد یا گالیله ؟ بهتر نبود که اونم توبه میکرد و کشته نمی شد ؟
کامیار _ به نظر من از همه اینا عاقل تر بهلول بود که خودشو زده بود به دیوونگی که حداقل به خاطر حرفایی که می زد نکشنش !
نصرت _ اونام دنبال آزادی بودن و هر کدوم آزادی رو به یه شکلی شناختن و پیداش کردن ! حالا باید ببینی آزادی اصلا چیه و چه شکلی داره ؟!
کامیار _ آزادی م یه چهار چون کلیشه ای که ماها خودمون برای خودمون درستش می کنیم و قبولش داریم و هر کی پاشو از خط هاش این ور تر بذاره زندانی ش می کنیم !
پس آزادی م یه چیزی یه که میشه تغییرش داد !
نصرت _ پس همه این آدما دنبال یه چیزی هستن که خودشون اندازه ها شو درست کردن و بازم به اندازه هاش نرسیدن ؟!
" چایی ش رو ورداشت و شروع کرد به خوردن ! یه خرده بعدش گفت "
_ حشمت رو که خاک کردیم و برگشتیم خونه ، همسایه ها رفتن و موندیم من و حکمت و بابام ! خونه عجیب خالی شده بود ! سه نفر از یه خونه رفته بودن ! دیگه دست و دلم به هیچی نمیرفت . خونه ساکت ، سرد و خالی !
اما روزگار همیشه کار خودش رو کرده و میکنه ! برای ماهام کرد ! روزا و شبا اومدن و رفتن و از مادرم و عزت و حشمت فقط یه خاطره برامون مونده ! اما فکر نکنین یه خاطره خوب ا ! نه ! یه خاطره بد ! خاطره ضعف و ناتوانی ! یه مهر قرمز تو کارنامه زندگی !
سه چهار سال گذشته بود . حکمت حدودا یازده دوازده سالش شده بود و منم دیپلمم رو گرفته بودم . یه روز که از بیرون برگشتم خونه ، دیدم حکمت نیس ! از بابام پرسیدم حکمت کجاس ؟ گفت " بیا بشین کارت دارم " گفتم اول شما بگو حکمت کجاس ، بعدأ ! گفت " خونه همسایه هاس ." گفتم برای چی ؟! گفت " میخوام همینو بهت بگم دیگه ! بیا بشین ." رفته بغلش نشستم که گفت " ببین بچه جون ، تو خودت هنوز بچه ای ! کار و بار درست و حسابی م که نداری ! خیال کار کردنم که تو کله ت نیس ! منم که دیگه جون و قوه فعلگی رو ندارم ! امروز بیفتم خونه یا فردا ! این چند وقته خیلی فکر کردم ! دیدم بهترین کار اینه که یه فکری برای حکمت بکنیم ! هم یه ثواب بزرگ کردیم و هم یه خاکی تو سر خودمون ریختیم " گفتم چه فکری ؟ گفت " این ممد آقا شاطر حکمت رو میخواد ! چند وقته که برای من پیغوم پسغوم می فرسته ! منم یکی دوبار با حکمت حرف زدم ! خودش راضی یه ! یعنی میبینه که بالاخره یه سر و سامونی میگیره ! چه فایده داره که سوی چشمش رو از بین ببره و هی بره مدرسه و کاغذ سیاه کنه ؟! بالاخره ش چی ؟ دختر باید شوهر کنه یا نه ؟ اولش خودشم حالیش نبود اما یه خرده که باهاش حرف زدم ، فهمید ! الانم رفته خونه ممد آقا اینا و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه ! توام حرف بفهم ! اینجوری برای توام بهتره ! بذار اون طفل معصومم یه چیزی از زندگیش بفهمه !"
یه نگاه بهش کردم و گفتم آخه بابا جون شما میفهمین دارین چیکار میکنین؟! گفت " آره ! من دو تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم ! اینطوری دست و بال توام وامیشه و میتونی یه فکری واسه زندگی خودت بکنی !" گفتم اگه پیرهن پاره کردن که من از روزی که خودمو شناختم پیرهن پاره تنم بوده ! آدم اگه پیرهن شم پاره میشه ، خوب که یه خرده عقل و تجربه پیدا کنه ! این بچه هنوز دوازده سالش نشده ! شما میخواین بدینش به یه مرد چهل و خرده ای ساله ؟!! این عقله ؟!!
گفت " اگه من باباشم و اختیارش دست منه که میگم باید زن ممد آقا بشه !" گفتم شما باباش هستی اما اختیارش دست شما نیس ! گفت " داری .... زیاد تر از دهنت میخوری ا !" گفتم شمام احترامت دست خودت باشه ! نذار چیزایی رو که یه عمر تو دلم سنگینی کرده بهت بگم ا ! گفت " بگو ببینم !" گفتم مرد حسابی خدا بهت چند تا بچه داد اما چه جوری امانت داری کردی ؟! یکی شونو که فروختی ! اون یکی شونم که از نداری ، درد کشید و صداش در نیومد تا مرد ! حالا نوبت این یکی شده ؟! اصلا خبر داری که بچه هات چه هوشی برای درس خوندن دارن ؟!! مردم آرزوشونه که یه همچین بچه هایی داشته باشن اون وقت وقتی خدا بهت چند تا از این بچه ها داده ، یکی یکی شونو داری پخش و پلا می کنی ؟! گفت " اگه من بزرگ شماهام حتما عقلم به این چیزا میرسه ! تو برام بزرگتری نکن !" گفتم شما بزرگ ما هستی اما فقط از نظر سنّ و سال ! اگه فقط یه کوره سواد داشتی میتونستی بشینی و با انگشتات، حساب بدبختی هامونو بکنی !
اینو گفتم با از جام بلند شدم که اونم بلند شد و گفت " کجا ؟!" گفتم میرم حکمت رو بیارم . گفت : اگه پات رو از تو اتاق گذاشتی بیرون دیگه منو بذار کنار !" بهش گفتم آخه من چی بهت بگم ؟! مگه الان که کنار نیستی چیکار برامون می کنی ؟!یه روز سر کاری ، سه روز تو خونه ! اگه من نباشم اجاره این اتاقم نمیتونی بدی ! گفت " مرده شور تو و اون پولت رو ببرن که دم به ساعت تو سر ما نزنی ش !" گفتم من دارم جون می کنم و کار می کنم و درس میخونم که حکمت واسه خودش یه چیزی بشه ! اون وقت تو داری از سر خودت وازش می کنی ؟! دارم بهت میگم ، اگه حکمت از این خونه بره ، منم رفتم ! اون وقت خودت میمونی با یه هفته کار و سه هفته خونه نشینی !
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم اون طرف حیاط که اتاق ممد آقا شاطر بود و با مادرش زندگی می کرد . از پشت شیشه درشون نگاه کردم و دیدم حکمت یه گوشه نشسته و داره گریه می کنه و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه و ممد آقام یه خرده اون طرف تر نشسته و یه کمربند هم گذاشته جلوش ! دیگه حال خودمو نفهمیدم و یه فشار به در دادم و رفتم تو که ممد آقا از جاش پرید و تا منو دید خندید و گفت " خوش آمدی عمو ..." که معطلش نکردم و زدم تخت سینه ش که چسبید به دیوار و رفتم جلو که حکمت پرید تو بغلم !
دستش رو گرفتم و اومدم با خودم بیارمش بیرون که ممد آقا جلوم شاخ شد و گفت " کجا ؟!!" گفتم مرد بلانسبت حسابی ، خجالت نمیکشی ؟! این جای بچه تویه ! گفت " خیال بد که ندارم ! میخوام زن بگیرم !" گفتم این شوهر بکن نیس ! گفت " بده میخوام خوشبخت بشه ؟!" گفتم با کمربند ؟!
تا اومد که جریان کمربند رو رفع و رجوع کنه که از تو اتاقش اومدیم بیرون و رفتیم طرف اتاق خودمون و تا رسیدیم حکمت زارزار شروع به گریه کرد ! نازش کردم و بهش گفتم چیزی نیس داداش ، تموم شد به خدا ! دیگه م تا به من نگفتی کاری نکن . گفت " آخه بابا گفته که من سربار توام !" برگشتم یه نگاه به بابام کردم و گفتم بابا بیخود گفته ! دیگه م از این چیزا نمیگه ! بعد برگشتم طرف بابامو بهش گفتم بابا جون یادت نره چی بهت گفتم ! حکمت باید دکتر بشه ! به ارواح خاک مادرم ! به ارواح خاک حشمت ، اگه بخوای نقشه ای برای حکمت بکشی دیگه احترام اون یه خرده بابایی و فرزندی رو میذارم کنار و هر چی از دستم بیاد انجام میدم ! یادت نره !
داشتم اینا رو می گفتم که مادر ممد آقا شاطر اومد پشت در اتاق مون و در زد و اومد تو و یه پشت چشم برای من نازک کرد و به بابام گفت " ممد آقا گفته یا اون امانتی رو بده یا پول رو برگردون !"
تازه شستم خبردار شد که جریان چی بوده ! برگشتم و یه نگاهی به بابام کردم که اونم از تو جیبش یه پاکت دراورد و داد به مادر ممد آقا و اونم گرفت و رفت ! تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون به بابام گفتم این یکی رو میخواستی چند بفروشی ؟! هیچی نگفت و از اتاق رفت بیرون که گریه حکمت زیادتر شد ! بغلش کردم و نازش کردم که گفت " داداش من سربار توام ؟!" گفتم تو رو سر من جا داری ! گفت " آخه واسه تو سخته !" گفتم اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی ، دیگه داداشت نیستم !
شک هاشو پاک کردم و بهش گفتم اگه میخوای همیشه دوستت داشته باشم ، اولاً درست رو خوب بخون و بعدشم همیشه هر اتفاقی که میافته به داداش بگو!
طفل معصوم چه ذوقی کرد ! خندید و پرید بغلم و ماچم کرد ! دیگه م اون کجا ، حالا کجا ؟! همیشه درسش رو عالی خونده و همیشه م همه چیز رو به من گفته !
" یه سیگار دیگه روشن کرد و دو تا پک زد و گفت "
_یه ، دو سه سال گذشت . من دانشگاه بودم و حکمت رفته بود دبیرستان که یه روز برامون خبر آوردن که بیاین جنازه بابا تونو جمع و جور کنین ! اصلا باور مون نمیشد ! با یکی دو تا از همسایه ها دویدیم و رفتیم سر ساختمونی که داشت کار می کرد و دیدیم که یه گوشه ، جنازه ش رو خوابوندن و یه تیکه پارچه م کشیدن روش و چند تا مامورم اونجان و دارن گزارش مینویسن ! رفتم جلو و بغل جنازه ش نشستم و روش رو زدم کنار ! خودش بود ! صورت درب و داغون و خسته و رنج کشیده !
از بابام دل خوشی نداشتم اما هر چی بود بابام بود ! یه آدم بی سواد که زنده بودن رو با نفس کشیدن اشتباه کرفته بود !
پرسیدم چی شده ؟! گفتن از بالا ساختمون افتاده پایین ! گفتم چرا ؟! یعنی از عمله ها گفت صبح که اومد دو تا دونه حبه انداخت بالا و شروع کرد به کار کردن ! اون بالا سرش گیج رفت و افتاد پایین !
فهمیدم جریان چی بوده ! این آخری ا ، هم تریاک می خورد و هم قرص ! هر وقت تریاک آشغال گیرش می افتاد ، قرصم می خورد که کمی نشئه گی ش رو جبران کنه !
خلاصه با پول صاحب کارش جنازه ش رو ورداشتیم و خاک کردیم و یارو حقوق یه ماه شم اضافه بهمون داد و پرونده بزرگ خاندان ما بسته شد ! به همین راحتی !
_ حق بیمای ، چیزی ؟!
نصرت _ کدوم بیم برادر ؟! بابام اگه تو هفته میتونست دو روز کار کنه ، کلاهش رو می انداخت هوا !
_ سریع بردین و خاکش کردین ؟! شکایتی چیزی ؟!
نصرت _ به کی شکایت کنیم ؟ بعدشم همه شاهد بودن که بابام تریاکی و قرصی بوده !
خلاصه موندیم من و حکمت ! اون موقع دور و ور بیست سالم بود ! تو بیست سال چهار نفر از خونواده م رو از دست داده بودم ! سه بار جنازه رو دستم مونده بود ! پرونده درخشانی یه ها !
" اومد بقیه حرفش رو بزنه که از بیرون سر و صدا اومد ! یکی جیغ می کشید و التماس می کرد ! من و کامیار بلند شدیم و رفتیم پشت پنجره که دیدیم سه تا مرد ، دست پسر بچه یازده دوازده ساله رو گرفتن دارن به زور می برنش تو یه اتاق و پسره م هی زور میزنه و می خواد فرار کنه ! برگشتم به نصرت گفتم "
_ چی شده ؟! این کیه ؟!
نصرت _ چیزی نیس ! بیاین این طرف !
" دوباره یه نگاه تو حیاط کردم که صدای پسره مثل ضجه پیرزنا شده بود ! دوباره به نصرت گفتم "
_ نصرت خان جریان چیه ؟!
نصرت _ بگم ناراحت میشین !
_ این پسر بچه رو آوردن اینجا چیکار ؟!
نصرت _ آوردن بیسیرتش کنن دیگه !
" اینو که گفت برگشتم یه نگاه به کامیار کردم و دوتایی یه مرتبه پریدیم و کفشامونو پامون کردیم و دویدیم بیرون طرف همون اتاقی که پسره رو برده بودن !
عوضی رفتیم تو یه اتاق دیگه و برگشتیم بیرون و رفتیم تو همون اتاق که چی دیدیم !! داشت حالم بهم می خورد !
دو تا از اون مردا داشتن لباس پسره رو به زور از تنش در می آوردن و یکی دیگه شونم دهن پسره رو گرفته بود که جیغ نزنه ! یه مرتبه خون جلو چشمم