گندم مرتضی مودب پور

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
کور شده که واستاده بود و ماها رو نگاه می کرد ! انگار نه انگار که ولوله انداخته بین مردم !
رجب خان اومد بغلش کرد و گفت "
_ واقعا شیر مادرت حلالت باش !
کامیار _ خیلی ممنون اما من با شیر خشک بزرگ شدم ! دست گاو درد نکنه !
" یه مرتبه با دستش زد رو پاش و گفت "
_ دیدی بازم اون جمله ها رو نگفتم !ای دل غافل ! از بس که رو صحنه هول ،می شم یادم میره اونا رو بگم ! چی بود اونا ؟! بلایت به جانم ... دیگه چی بود ؟
" ماها دوباره زدیم زیر خنده که در صحنه واشد و اون دختره و پسره در حالیکه از خنده اشک از چشماشون میاومد ، اومدن تو و تا رسیدن دختره به کامیار گفت "
واقعا عالی بود ! باید بگم تا حالا یه همچین هنرپیشه ای ندیده بودم !
کامیار _خیلی ممنون اما بیا خانم جون ، این کلاه گیس رو بگیر و پرده آخر رو خودت بازی کن !
رجب خان _ باز شروع کردی ؟!
کامیار _ بابا من خراب میکنم ا ! من دو تا جمله رو هنوز نتونستم بگم آخه !
رجب خان _ تو اینقدر قشنگ بازی کردی که دیگه اون جملهها رو لازم نداریم !
کامیار _ نه ! من میخوام نونی که می خورم حلال باشه ! میترسم تو پرده آخرم اینا یادم بره بگم ! خب عیبی نداره ، آخر شب صد تومان بابت این سه تا جمله از مزدم کم کن !
" تو همین موقع ارگیست اومد جلو و گفت "
_ خوب زدم ؟!
کامیار _ عالی بود ! دستت درد نکنه ! چی بود اون هزار و یکشب ؟! مال آدمای تنبل بی عرضه !
" پسر خندید و گفت "
_ تنبل بیعرضه برای چی ؟!
کامیار _ آدمی که هزار و یک شب بشینه و قصّه گوش بده و به قصّه وگو کار نداشته باشه ، هم تنبله هم بی عرضه !
" همه زدیم زیر خنده و رفتیم اتاق پشت صحنه که دیدیم مدیر تئاتر برامون مالشعیر فرستاده بالا ! گلوی من یکی که شده بود عین چوب کبریت ! تو اون گرمای پشت صحنه ، مالشعیر خنک چه مزه ای بهمون داد !
خلاصه پرده سوم اجرا شد و اینقدر مردم خندیده بودن و اشک از چشماشون اومده بود که همه یکی یه دستمال دست شون بود !
بالاخره کارمون تموم شد و نصرت حساب کتابش رو با رجب خان کرد و دست دختره رو که اسمش میترا بود گرفت و به ما گفت بریم . چهار تایی از تئاتر اومدیم بیرون . دم در بهمون گفت دنبالم بیاین . ما هم دنبالش رفتیم تو یه خیابون فرعی که رفت و آمد توش کم بود . نصرت رفت یه گوش پیاده رو واستاد و یه نگاهی به ماها کرد و گفت "
_ من هنوز اسم شماها رو نمیدونم !
کامیار _ من کامیارم ، این سامان .
نصرت _ دست جوفتتون درد نکنه . امشب خدا شماها رو از رو هوا برای من فرستاد ! اما حساب حسابه کا کا برادر ! پانزده هزار تومن اونجا بهم قرض دادین بازی م کردین ! من اینجا شبی سه تومن میگیرم بازی میکنم. این میترام شبی یک و نیم . حالا بگو پنج تومان ! مک بیست تومان بهتون بدهکارم !
کامیار _ فعلا حرفش رو نزن تا بعد .
" نصرت یه چیزی آروم در گوش میترا گفت که اونم سرشو تکون داد و بعد برگشت طرف کامیار و گفت "
_ یه چیزی میخوام بهتون بگم ! ناراحت نمیشین ؟
کامیار _ نه ، بگو .
نصرت _ بیاین این ور !
" دست من و کامیار رو گرفت و یه خرده برد اون طرف تر و گفت "
_ ببین ، من این بیست تومن رو حالا حالاها نمیتونم بهتون پس بدم !
کامیار _ ماهام ازت پول نخواستیم که !
نصرت _ نه ، اینطوری که نمیشه !
کامیار _ خب پس چیکار کنیم ؟
نصرت _ اینو ور دارین امشب ببرینش ! حساب به حساب در !
" کامیار داشت نگاهش می کرد . من اصلاً متوجه نشدم چی میگه ! ازش پرسیدم "
_ چی رو برداریم ببریم ؟
" کامیار یه نگاه به من کرد که تازه متوجه منظور نصرت شدم ! یه مرتبه خون ریخت تو صورتم ! کامیار بهش گفت "
_ مگه اینکاره س ؟
" نصرت سرش رو تکون داد و گفت "
_ زندگی یه دیگه !
کامیار _ تو اسم اینو میذاری زندگی ؟ این زندگی سگم نیست !
" نصرت سرشو انداخت پایین و یه خرده مکث کرد که کامیار گفت "
_ اون پول حلالت باش اما محبت رو اینجوری جواب نمیدن !
" نصرت آروم سرشو بلند کرد و یه نگاهی به من و کامیار کرد و بعد گفت "
_ یعنی دیگه ازم پول نمیخواین ؟!
کامیار _ گفتم که ! حلال !
" یه مرتبه یه قطره اشک از گوش چشمش اومد پایین که با آستینش پاک کرد و گفت "
_ شماها دیگه چه جورشین ؟!
کامیار _ ماهام نذری کاری برات نکردیم اما پول و از این چیزا نمیخوایم !
نصرت _ پس چی ؟
کامیار _ بعدأ بهت میگیم .
نصرت _ هر چی بخواین مضایقه نمیکنم ازتون !
کامیار _ مرد و مردونه ؟
نصرت _ مرد و مردونه ! اصلاً بیاین بریم خونه ما ! خونه که چه عرض کنم ! یه دونه اتاقه ! بیاین امشب رو فقیرونه بگذرونین ! شام که نخوردین ! کالباس مالباس می گیریم ، دور هم می خوریم !
" من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
_ باشه بریم .
"آروم به کامیار گفتم "
_ماشین رو چیکار کنیم ؟ با ماشین خودمون بریم ؟
کامیار _ نه ! بذار همینجا باش . اینا نباید بفهمن که وضع ما خوبه . با هر چی اونا رفتن میریم .
" نصرت داشت با دختره حرف می زد ، انگار بهش گفت که ما قبول نکردیم ! دختر سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت . وقتی حرفش تموم شد ، اومد جلو و گفت "
_ شماها اینجا واستین تا من از این موسیو خرید بکنم و بیام .
" اینو گفت و رفت طرف یه اغذیه فروشی . موندیم من و کامیار و دختره که پشتش رو به ما کرده بود و داشت تو خیابون رو نگاه میکرد . کامیار رفت طرفش و گفت "
_ اسم من کامیاره ، اینم پسر عموم سامانه .
" دختر برگشت اما هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه می کرد . انگار خجالت میکشید تو صورت ما نگاه کنه . فقط گفت "
_ اسم تونو فهمیدم . منم اسمم میتراس .
کامیار _ هر شب اینجا بازی می کنین ؟
میترا _ آره .
کامیار _ شبی هزار و پونصد تومن که ماه ش میکنه چهل و پنج تومن ! پولی نمیشه که !
میترا _ جمعه ها دو سانس داریم .
کامیار _ بازم چیزی نمیشه که !
میترا _ بالاخره یه کاریش میکنیم ! کمتر می خوریم . شماها چیکار می کنین ؟
کامیار _ درس می خونیم !
میترا _ دانشجویین ؟ چه رشته ای ؟
کامیار _ داریم جامعه دور و ورمون رو می شناسیم !
میترا _ آهان ، جامعه شناسی ؟!
کامیار _ یه همچین چیزایی !
" یه خرده ساکت شدیم ، هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه می کرد که کامیار گفت "
_ زندگی بهت سخت گرفته ، آره ؟!
" یه مرتبه عصبانی شد و برگشت تو صورت من و کامیار نگاه کرد و گفت "
_ شماها که فهمیدین چه کار دیگه ای می کنم ! دیگه چرا می پرسین ؟!
کامیار _ اگه این کار رو می کنی، اون کارت چیه ؟ اگه اون کار رو می کنی ، این کارت چیه ؟!
میترا _ با پنجاه هزار تومن میشه تو این مملکت زندگی کرد ؟! تازه اومدی تو این شهر ؟!
کامیار _ نه تازه نیومدم اما ....
" بقیه حرفش رو خورد که میترا گفت "
_ اما چی ؟!
کامیار _ اما خبر نداشتم تو تاریکیای این شهر چه خبره !
" میترا یه لحظه به من و کامیار نگاه کرد و کمی آروم شد و گفت "
_ کم و کسری زندگیم رو جور میکنم ! هر وقت کم میآرم ، مجبورم با یکی برم ! میفهمین که ؟!
" من سرمو انداختم پایین که دوباره عصبانی شد و گفت "
_سامان خان تورو خدا برای من ادای آدمای عابد و زاهد رو درنیارین که حالم بهم میخوره ! چیه ؟! ماها نجسیم ؟! باید سنگسار بشیم ؟!! بهتون نمیاد که شماهام همچین طیب و طاهر باشین !
" تو چشماش نگاه کردم و گفتم "
_ نه ! شما نباید سنگسار بشین ! ماها باید سنگسار بشیم که چشم مونو رو خیلی چیزا بستیم ! ماها خیلی به شماها بدهکاریم !
" یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد ! چیزی نمونده بود که بزنه زیر گریه ! یعنی اگر نصرت نرسیده بود ، حتما گریه می کرد ! صدای نصرت که از پشت سرمون اومد، سرش رو کرد اون طرف !"
نصرت _ بریم ! همه چی گرفتم ، بریم با اتوبوس بریم.
کامیار _ اتوبوس حالا کجا بود ؟!
نصرت _ نه ، میاد ! یه خرده واستیم میاد . کار هر شب مونه !
کامیار_ امشب رو بیاین با یه آژانسی چیزی بریم .
نصرت _ میدونی پولش چقدر میشه ؟!!
کامیار _ یه شب هزار شب نمیشه ! مهمون ما .
" اینو گفت و جلو یه پیکان رو گرفت و چهار تایی سوار شدیم و رانده پرسید کجا که نصرت گفت "
_ ..... شهر !
" تا اینو گفت راننده هه ترمز دستی رو کشید و گفت "
_ آقا جون پیاده شین !
کامیار _ چرا ؟!!
راننده _ من اصلاً امشب دیگه کار نمی کنم !
کامیار _ آخه برای چی ؟!
راننده _ برادر من میدونی اینجا که میگی کجاس ؟
کامیار _ خب !
راننده _ من برم و برگردم شده صبح !
کامیار _ خب شما پولت رو بگیر !
راننده _ چهار تومن میدی ؟
کامیار _ میدم بابا ، حرکت کن !
" راننده ترمزدستی رو خوابوند و حرکت کرد و گفت "
_ ببخشین والله ! آخر شبه و مام خسته ایم ! از اینجا تا اونجا که یه مسافرت راهه ! به دل نگیرین تورو خدا !
کامیار _ شما حق دارین آقا ! راه طولانیه !
راننده _ اصلاً مهمون خودم باشین .
" کامیار بهش خندید که اونم شروع کرد به خندیدن و گفت :
_ حالا یه چیزی بگم بخندین ! به یه یارو که همشهری خودمم بوده میگن اگه دنیا رو بهت بدن چیکار می کنی ؟ یارو یه فکری می کنه و میگه " هیچی ! میفروشمش و میرم خارج زندگی می کنم !"
" ماهام زدیم زیر خنده ! همچین جوک رو با لهجهٔ تعریف می کرد که آدم خودش می اومد !"
راننده _ یه روز به یه همشهری دیگه ما میگن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی ؟! یارو زود گفت : چهار تومان می گیرم خالیش می کنم !
" دوباره ماها زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_ حالا من یه جوک میگم که هم بخندی و هم گریه کنی ! یه روز یه یارو خواب میبینه که مرده و بردنش یه جایی و بهش میگن تو گناهکاری ! حالا خودت از این مجازاتها یکی رو انتخاب کن ! یارو نگاه میکنه و می بینه یه عده آدم اونجان و دارن گریه می کنن و یه عده دیگه هم اون طرف تر دارن می خندن ! می پرسه اینا که گریه می کنن جریان شون چیه ؟ میگن اینا آمریکائی هستن ! هفته ای یه بار خودشون قیر رو داغ میکنن و با قیف می ریزن تو حلق شون ! امروز که این کار رو کردن ، تا هفته دیگه که نوبت بعدی شون بشه ، اینا گریه می کنن !
یارو اونایی که اون طرف داشتن می زدن و می خندیدن و می رقصیدن نشون میده و میگه من می خوام برم پیش اونا ! طرف بر میگرده بهش میگه ببین اونا هر روز قیر داغ رو با قیف می ریزن تو حلق شونا ! یارو میگه باشه ، من می خوام برم پیش اونا ! خلاصه طرف رو می برن و می ندازن تو اون قسمت .
اونایی که اونجا بودن بهش خوش آمد میگن و تعارفش می کنن و خلاصه خیلی تحویلش میگیرن . یه خرده که میگذره یارو از بغل دستیش می پرسه ، برادر جریان چیه ؟ اونایی که هفته ای یه بار قیر داغ رو با قیف میریزن تو حلق شون دارن زار زار گریه می کنن و شما که هر روز این برنامه براتون هس دارین میخندین ؟!یارو بغل دستی یه میخنده و میگه آخه میدونی جریان چیه ! اون آمریکائیا برنامه شون دقیق و مرتب و منظمه ! هر هفته سر ساعت قیف و قیر و هیزم حاضره و خودشون ترتیب کار رو میدن اما ماها یه روز قیر هس قیف نیس ! یه روز قیف هس قیر نیس ! یه روزهام قیف هس هم قیر ، هیزم نیس ! یه روزم که همه اینا حاضره ، مسئوولش نمیاد ! اینه که فعلا ما دو ساله اینجاییم و این برنامه مونه .
" همه زدیم زیر خنده که راننده هه گفت "
_ خوندش درست اما گریه ش کجا بود ؟
کامیار _ اینه ش دیگه معماس ! اگه فهمیدی اونا کجایی بودن گریه می کنی !
" رانندهه دیگه چیزی نگفت ، ماهام نگفتیم . همه مون فهمیده بودیم که اونا کجایی هستن !
یه ساعت بعد رسیدیم تو یه کوچه خاکی و در و داغون ! اصلاً باورم نمیشد که یه همچین جاهایی م تو تهران باشه ! از خونه ها که چی براتون بگم ! یه وضع افتضاحی اونجا بود که نگو !
وقتی پیاده شدیم و کامیار خواست به راننده پول بده و اون تعارف کرد و بالاخره گرفت . برگشت به کامیار گفت "
_ دستت درد نکنه اما تا همینجا داشتم تو خودم گریه می کردم ! فهمیدم اونا کجایی بودن !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل پنجم
" داشتم کوچه و خونه ها رو نگاه می کردم که کامیار گفت "
_ به چی نگاه می کنی ؟
_ به اینجاها ! اصلاً فکر نمی کردم که یه همچین جداهایی هم تو تهران باشه ! یعنی بعضی وقتها تو فیلما میدیدم که مثلا یه خونواده فقیر اینجاها زندگی می کنن اما همه ش خیال می کردم که میرن تو ده ها فیلمبرداری می کنن ! اینجاها خیلی ناجوره که !
" کامیارم یه نگاه به خونه ها که آجری و درب و داغون بودن کرد و گفت "
_ خونهها یه طبقه زشت و تو سری خورده ! کوچه خاک و خلی ! جوب آب بوگندو ! در و پنجره شکسته ! اینا میدونی چیه ؟
_ یه محله فقیر نشین شهر !
کامیار _ نه ! علت صد تا فساد و فحشأ و هرزگی و جرم و کثافت !
" ما داشتیم آروم حرف می زدیم اما میترا شنید و گفت "
_ پس اگه تو خونه رو ببینین چی میگین ؟! حتما یه دلیل قانه کننده برای جنایت و اعتیاد و مواد خرید و فروش کردن هم پیدا می کنین !
کامیار _ اینجا دلیل کافی برای خیلی کارا هس !
" نصرت یه لگد محکم به یه در چوبی زد که با صدای بد واشد و برگشت طرف ما و گفت "
_ بیاین بریم تو که از بو گند این جوب خفه شدیم !
میترا _ آره ، بریم تو ! آخه اونجا بوی گل و گلاب میاد !
" نصرت یه نگاهی بهش کرد و رفت تو . میترا واستاده بود که مثلا من و کامیار اول بریم که ماهام احترام گذاشتیم و نرفتیم و کامیار گفت "
_ خانما مقدم ترن .
" یه خنده ای به ما کرد و گفت "
_ آدم خودش میاد با جوونایی مثل شما حرف بزنه ! میدونین ، شماها یه جوری هستین !
_ یه جور بد ؟!
میترا _ نه ! یه جور خوب ! آدم وقتی با شماهاس یه احساس خوبی داره ! یعنی یه دختر وقتی با شما هاس یه احساس خوب داره ! احساس می کنه یه خانمه ! رفتارتون به آدم شخصیت میده !
" بعد همونجور که داشت میرفت تو خونه ، گفت "
_ چیزی که آدمای اینجا فراموش کردن !
" رفت تو و من و کامیارم دنبالش رفتیم . پشت در یه پرده بود ، پرده که چه عرض کنم ! یه پتوی پاره پوره رو با میخ طویله زده بودن پشت در !
پتو رو که زدیم کنار تازه فهمیدم میترا چی میگه !
از اونجا که ما واستاده بودیم ، هفت تا پله میخورد تا کف حیاط ، یه حیاط صد ,صد بیست متری ، دور تا دور حیاط اتاق بود . کف حیاط خاکی بود و وسطش یه حوض که توش آب بود و گله و گله رو آب کف صابون واستاده بود ! درست بغل حوض یه دختر بچه سه چهار ساله نشسته بود و داشت .... می کرد . دو متر اون طرف تر ، دو نفر مرد و یه زن حدود پنجاه ساله ، بغل یه منقل نشسته بودن و داشتن تریاک می کشیدن !
اون طرف حوض ، سه تا جوون بیست هفت هشت ساله ، یه زیلو انداخته بودن رو زمین و داشتن ورق بازی می کردن و دو تا دختر هفده هجده ساله هم بغل دستشون نشسته بودن که جوونا یه دقیقه بازی می کردن و یه دقیقه بعد ، یه دستی به سر و گوش اونا می کشیدن ! وسط شونم یه بطری بود ، چند تا استکان و یه کاسه ماست ! بوی کثافت اون بچه که کارش تموم شده بود و مادرش داشت
می شستش و بوی تریاک و بوی عرق و بوی آب حوض با همدیگه قاطی شده بود و اصلاً نمیشد که نفس بکشیم ! صدای یه رادیو ام که تا آخر بلند شده بود و داشت اخبار می گفت این منظره رو کامل می کرد ! بقدری این صحنه زننده بود که دلم می خواست از همونجا برگردم ! اصلاً رغبت نمی کردم که پاهامو از پله ها بذارم پایین ! من بالای پله ها واستاده بودم و کامیار دو تا پله پایین تر از من و میترا تو حیاط . نصرت که حوض رو هم ردّ کرده بود و داشت می رفت طرف یه اتاق اما میترا همونجا منتظر ما واستاده بود !
کامیار _ چیه ؟! کپ کردی ؟!
_ دلم میخواد از اینجا فرار کنم و بپرم تو ماشین و برگردم طرف خونه !
" دستم رو گرفت و کشید و گفت "
_ بیا ! حواست رو بده به اخبار تا بفهمی چقدر پیشرفت حاصل شده ! همه ش جنبه های منفی رو در نظر نگیر !
" اینو که گفت ، خندید و منو با خودش کشید و برد !
نزدیک حوض که رسیدیم ، شستن بچه تموم شده بود و مادرش داشت با پاش رو کثافت خاک میریخت ! داشت حالم بهم می خورد که یکی از اون مردا که در حال تریاک کشیدن بود بهمون تعارف کرد و گفت "
_ بفرمایین !
کامیار _ دم شما گرم ! کام تون شیرین !
" من رفتم اون طرف حوض که حداقل از بغل کثافت ردّ نشم که یکی از اون سه تا جوونا استکانشو طرف من بلند کرد و گفت "
_سلام .
" من اونقدر گیج شده بودم که اصلاً نمی تونستم حرف بزنم ! کامیار زود گفت "
_ نوش !گوارا وجود !
پسره استکانش رو انداخت بالا و از جاش بلند شد و دست کامیار رو که داشت از بغلش ردّ می شد گرفت و می خواست به زور بشونه بغل خودشون که کامیار گفت "
_قربون وفات ! به سرت قسم که میبره ! عسل تو گلوت !
" اینو که کامیار گفت ، پسره دیگه پاپی نشد و ماهام ازشون گذشتیم و رفتیم طرف یه اتاق . کامیار جلوتر می رفت و من و میترا بغل همدیگه حرکت می کردیم . نزدیک در یه اتاق که نصرت رفته بود توش ، یه مرد چهل و خرده ای ساله که یه شلوار مشکی پوشیده بود و کتش رو انداخته بود رو شونه ش و یه تسبیح دستش بود ، یه قدم از جلو یه اتاق دیگه اوامد جلو و گفت "
_ خوش اومدین جوونا ! بفرمایین این ور ! صافا آوردین !
" تا دست منو گرفت ، میترا گفت "
_طالب خان اینا اینکاره نیستن !
" یه مرتبه اخمای طالب خان رفت تو هم و گفت "
_ پس اینجا اومدن چیکار ؟ مشتری تن ؟!
" رنگ میترا از خجالت شد عین گچ دیوار ! فقط بازوی منو گرفت و کشید که منم دستمو از تو دست طالب خان در آوردم و رفتم طرف کامیار که داشت برمیگشت طرف من ! تا رسیدم بهش ، میترا آروم گفت "
_ بریم تو ! اینجا واینستین !
" سه تایی رفتیم تو اتاق و دم در کفشامونو در آوردیم و میترا در رو بست و گفت "
_ هر دفعه که میخوام این یه تیکه حیاط رو ردّ کنم ، انگار جونم رو ازم میگیرن !
" نصرت سرشو انداخته بود پایین و داشت یه روزنامه رو پهن می کرد کف اتاق . البته اگه میشد بهش گفت اتاق !یه آلونک ده دوازده متری بود با یه زیلو کفش ! گچ طاق و دیوار ، گله به گله ریخته بود و چند جاشم نم زده بود ! سقف اتاقم که فقط اسمش سقف بود !
یه طرفم یه پنجره رو به حیاط وا می شد که شیشه یه طرفش شکسته بود و جاش مقوا گذاشته بودن و یه پرده چرک و کثیفم جلوش آویزون بود . گوشه اتاقم دو دست رختخواب تو یه چادر شب پیچیده شده و یه چراغ فتیله ای هم بغلش بود . یه طرف دیگه هم چند تا میخ بزرگ زده بودن به دیوار ، مثلا جالباسی بود !
من و کامیار داشتیم منظره اتاق رو نگاه می کردیم که میترا همونجور که داشت روپوش و روسریش رو در می آورد به نصرت گفت "
_ نصرت ! پاشو اونو بکش !
" من و کامیار برگشتیم طرفش و ردّ نگاهش رو گرفتیم ! داشت یه دو تا سوسک سیاه گنده که رو دیوار اتاق بودن رو نگاه می کرد !
تازه متوجه شدم ! یه دختری بود با چشم و آبروی مشکی و موهای سیاه بلند ! صورت ظریف و شیرینی داشت . چیزی که تو صورتش خیلی جلب توجه می کرد چشماش بود ! چشمای درشت با مژه های خیلی بلند ! همینا صورتش رو خیلی قشنگ کرده بود .
محو تماشاش شده بودم که چشماش افتاد تو چشمام و منم زود سرم رو برگردوندم طرف دو تا سوسک که رو دیوار بودن . نصرتم که داشت از تو کیسه نایلون نون و کالباس و خیارشور و نوشانه رو در می اورد و میچید رو روزنامه ، یه نگاه به سوسکا کرد و گفت "
_ واسه چی بکشمشون ؟ مثلا اونا خیلی پست تر و کثیف تر از ماهان ؟
" کامیار رفت و یه لنگه کفش شو ورداشت و رفت سوسکا رو کشت. میترا یه لبخند بهش زد و ازش تشکر کرد و بعد یه نگاه به لباسای ما کرد و به نصرت گفت "
_ نصرت ! بلند شو از مهین خانم اینا دو تا صندلی بگیر بیار .
" نصرت یه نگاهی به میترا کرد که داشت به لباس ماها اشاره می کرد و بعد برگشت طرف ما و زود خواست از جاش بلند بشه که کامیار تندتر نشست رو زمین ، بغل روزنامه وگفت "
_ زحمت نکش ! ماها راحتیم.
میترا_ آخه لباس تون خراب میشه .
کامیار _ خیلی ممنون طوری نمیشه .
میترا_ پس کاپیشنتون رو بدین من آویزون کنم !
"اینو گفت و اومد طرف من که من زودتر کاپیشنم رو در آوردم و خودم رفتم طرف اون چند تا میخ که به دیوار بود و تا اومدم کاپیشنم رو بهش آویزون کنم که میترا زود از دستم گرفت و گفت "
_ اونجا نزنینش ! گچی میشه !
" بعد برد و قشنگ تاش کرد و گذاشت رو رختخوابا و وقتی برگشت دیدم صورتش از خجالت سرخ سرخ شده !"
میترا_ ببخشیدن دیگه ! اینجا همینه !
کامیار _ خواهش می کنم ! اختیار دارین !
نصرت _ در کلبه ما رونق اگر نیست ! صفا هست !
میترا _ اگه اینا رو هم نگیم که دل مون میترکه !
" منم رفتم یه طرف روزنامه نشستم و میترام اومد و یه طرف دیگه ش نشست "
نصرت _ نشستی ؟! بشقاب مشقاب چی ؟
میترا_ سر اون گنجه نمیرم !
" نصرت زد زیر خنده و برگشت طرف ما و گفت "
_ میترسه ! از سوسک میترسه!
" بعد همونجور که از جاش بلند میشد ، گفت "
_ این خانما از اتوبوس دو طبقه نمیترسنا ! اما از سوسک به این کوچولویی می ترسن ! حکایتی یه ها !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" بعد رفت طرف گنجه و تا خواست در گنجه رو واکنه که عطسه اش گرفت و زود گفت "
_ای بر پدر این هوای بهار لعنت ! بازم سرما خوردم !
" از تو کمد چند تا بشقاب ملامین و چند تا چنگال حلبی و یه چاقو و سه تا لیوان دراورد و تا برگشت طرف ما و دوباره عطسه کرد و زود دماغش رو با یه دستمال که از جیبش دراورد پاک کرد و گفت "
_ ببخشین .
"بشقابا رو با بقیه چیزا گذاشت تو مثلا سفره و کیسه ای رو که توش کالباس بود ورداشت و شروع کرد با یه چنگال ، ورق ورق کالباسا رو در آوردن و گذاشتن تو بشقاب . من حواسم به میترا بود که همه ش سرش پایین بود و کامیار حواسش به نصرت که یه مرتبه دیگه عطسه ش گرفت و روش رو از طرف سفره برگردوند و دوباره با دستمال دماغش رو پاک کرد و از جاش بلند شد و گفت "
_ تا شما مشغول شین و من اومدم ! برم یه آب بزنم سر و صورتم !
" اینو گفت و کفشاشو پاش کرد و از اتاق رفت بیرون که میترا گفت "
_ بفرمایین تورو خدا ! ناقابله !
کامیار _ صبر میکنیم آقا نصرتم بیاد .
میترا_ اون حالا تا دست و صورتش رو بشوره طول داره
کامیار _ معتاده ؟
" تا کامیار اینو گفت ، من خشکم زد ! میترا یه نگاه به من کرد و بعد به کامیار و سرشو تکون داد."
کامیار _ چند وقته ؟
میترا _ چند سالی هس .
کامیار _ شما چی ؟
" اینو که کامیار گفت ، یه مرتبه عرق نشست رو تنم ! نمیدونم چرا یه مرتبه خجالت کشیدم !"
میترا _ نه ! یعنی چی بگم ؟ چرا دروغ بگم ! نه به اون صورت !
کامیار _ یعنی چی ؟
میترا _ اگه باشه ، میکشم .
کامیار _ هرویین ؟!
میترا _ نه بابا ! اونکه ترک نداره ! تریاک رو میگم .
" بعد خنده مصنوعی کرد و سرشو انداخت پایین . من دیگه واقعا داشت حالم بهم می خورد ! اصلاً فکرشم نمی کردم که یه روزی تو یه همچین جای کثیفی ، سر یه سفره که روزنامه باشه بشینم و تو چند تا بشقاب ملامین کثیف ، با یه همچین آدمایی ، کالباس بخورم ! اونم بدترین نوعش رو ! هر دفعه که به کلباسا نگاه می کردم که تو اون بشقاب زرد و چرب و چیلی یه ، حالت تهوع بهم دست میداد ! برگشتم به کامیار نگاه کردم که انگار حال و روزم رو فهمید و بهم لبخند زد و یه برش کالباس ورداشت و از وسط نصفش کرد و نصفیش رو گذاشت دهانش ! وقتی دیدم کامیار داره ازش میخوره دلم قرص تر شد و نصف دیگه ش رو ازش گرفتم و شروع کردم به خوردن . بعدش کامیار به میترا گفت "
_ ببخشین ، اگه اینجا سیگار بکشیم ناراحت میشین ؟
" یه مرتبه میترا زد زیر خنده و کمی که خندید گفت "
_ ببخشین ! خنده م برای اینه که اگه شما بدونین تو این اتاق چه جور دودهایی میره هوا ، حتما خودتونم از این حرف تون خنده تون میگیره !
" کامیار بسته سیگارش رو دراورد و یه مکث کرد و بعد اول گرفت طرف میترا که اونم تشکر کرد و یکی ورداشت و بعدش به من تعارف کرد و خودشم یه دونه ورداشت که من از جیبم فندکم رو که طلا بود در آوردم و روشنش کردم و گرفتم جلوی میترا که زود بهم گفت "
_طلاس ؟!!
" سرمو تکون دادم که زود گفت "
_ اینو اینجا از جیب تون در نیارین اا !
" بعد انگار دو دل بود اما یه مرتبه انگار تصمیمش رو گرفت و گفت "
_ جلو نصرتم درش نیارین !
کامیار _ یعنی !
" نذاشت حرف کامیار تموم بشه و گفت "
_ نه ! نصرت اینطوری نیس اما آدمه دیگه !
" سیگارا رو روشن کردم و فندک رو گذاشتم تو جیبم که میترا گفت "
_ فقر و تنگدستی آدمو به خیلی کارا وادار میکنه !
_ نه همه رو !
میترا _ دس وردارین سامان خان ! دور ورتون رو بهتر نگاه کنین !
_ یعنی شکم آدم اینقدر ارزش داره ؟!
میترا _ مساله تنها شیکم آدم نیس ! بقاس ! تنازع بقا ! درست مثل حیوونای تو جنگل ! اینجا الان انطوریه ! الان فقط کافیه شما برین تو همین حیاط و اون فندک طلای قشنگ تون رو از جیبتون در بیارین ! دیگه تمومه ! در وحله اول سعی میکنن مثلا با قمار کردن ازتون ببرنش ! اگه نشد از جیب تون میزننش ! اگه نشد با زبون خوش ازتون میگیرنش ! اگه نشد .....
" یه لبخند زد که گفتم "
_ حتما منو میکشن و ورش میدارن !
میترا _ شاید ! شایدم نه !
_ چرا نه !
میترا _ چون شما با نصرت اومدین اینجا !
_ازش میترسن ؟
میترا _ نه از زور بازوش !
کامیار _ پس از چیش میترسن ؟
میترا _ دوربرش شلوغه. آدم زیاد داره !
" اینو گفت و از جاش بلند شد و از یه گوش ، یه جا سیگاتی کاوچویی ورداشت و آورد و گذاشت جلو ما و خاکستر سیگارش رو توش تکوند و گفت "
_ یه چیزی میخوام ازتون بپرسم ! شما اینجا چیکار دارین ؟
کامیار _ باید تزمون رو بنویسیم ، یه زندگی اجتمایی عجیب !
میترا _ مثل زندگی نصرت ! شایدم خود من !
" یه خرده ساکت شد . من و کامیارم هیچ نگفتیم و سیگارمون رو کشیدیم که گفت "
_ وضع مالی تون خوبه ، مگه نه ؟
کامیار _ اگه منظورت ، به اون فندک طلاس ، اونو یه نفر کادو بهش داده !
میترا _ نه کلا میگم !
کامیار _ بد نیس .
میترا _ ازدواج کردین ؟
کامیار _ نه .
میترا _ خیلی فضولی میکنم ، نه ؟
کامیار _ کنجکاوی ! کلمه کنجکاوی بهتره شما چی ؟ ازدواج کردین ؟
میترا _ نه ، دیپلمم رو که گرفتم دیگه از خونه زدم بیرون .
کامیار _ خونواده تون چی ؟
میترا_ قیدمو زدن ! گفتن اصلاً ما یه همچین دختری نداریم !
_ چرا ؟!
میترا _ چرا گفتن یه همچین دختری نداریم ؟
_ نه ! چرا از خونه تون اومدین بیرون ؟
میترا _ داستانش طولانیه ! ولش کنین !
_ هیچوقت از خودتون نپرسیدین که شاید اگه خونه میموندین ، وضع تون از الان تون بهتر بود ؟
میترا _ یه وقتی زیاد به این چیزا فکر می کردم اما حالا دیگه نه ، گذشته ها گذشته دیگه .
_یعنی هیچ راه برگشتی نیس ؟؟!
" رفت تو فکر و هیچی نگفت که در واشد و نصرت اومد تو و گفت "
_ ببخشین طول کشید ! یکی از همسایه ها منو گرفته بود به حرف ! ......! شماها چرا شروع نکردین ؟ میترا ؟! چرا تعارف نکردی ؟!
میترا _ خواستن توام بیای .
نصرت _ای بابا ! خوبه حالا چیزی نیس که یخ کنه و از دهن بیفته !
" اومد نشست سر سفره و گفت "
_ پس دیگه بفرمایین ! نوش جون تون باشه .
" حال و هواش عوض شده بود . معلوم بود که رفته بیرون و کشیده !
کامیار چند تا پر کالباس گذاشت تو بشقاب من و چند تام برای خودش گذاشت و یه نون باگت رو از وسط نصف کرد و نصفیش رو گذاشت برای من و خودش شروع کرد به خوردن ، منم آروم آروم شروع کردم . میترا و نصرتم شروع کردن .
نصرت یه لقمه گذاشت دهانش و گفت "
_ کار شماها چیه ؟
کامیار _ دانشجوئیم .
"همونجور که داشت لقمه رو قورت میداد ، یه نگاهی به ماها کرد و گفت "
_ بهتون نمیاد ! بیشتر نشون میدین !
کامیار _ فوق لیسانس ! با یکی دو سال تأخیر !
نصرت _ آهان !
" یه لقمه دیگه گذاشت دهانش و گفت "
_حالا چه خدمتی از من برمیاد ؟
کامیار _ میخوایم اگه اجازه بدی زندگی شما رو مورد مطالعه قرار بدیم .
نصرت _ زندگی منو ؟
کامیار _ آسیب شناسی جامعه !
" یه نگاهی به ما کرد و یه لقمه دیگه گذاشت دهانش که کامیار گفت "
_ با اجازه تون یه مبلغ ناچیزم تقدیم میکنیم ،
" یه خیار شور گذاشت دهانش و گفت "
_ مرد حسابی داریم نون و نمک همدیگه رو میخوریم ! صحبت پول چیه میکنین ! کثیفش نکن دیگه !
کامیار _ حقیقتش دلمون میخواد اگه قبول کردی ، جز به جز ش رو برامون راست تعریف کنی . یعنی چاخان پاخان توش نباشه !
" یه نگاهی به کا مرد و گفت "
_ درسته که این سفره یه ورق روزنامه س اما حرمتش همون حرمت سفرس ! دست من و شما هم توی سفره رفته ! اگه قبول کنم فقط حقیقت ازم میشنفین !
" من و کامیار یکی یه لقمه ورداشتیم و گذاشتیم دهن مون که نصرت در نوشابه رو واکرد و دو تا لیوان رو پر کرد و گذشت جلوی ما . کامیارم لیوان رو ورداشت و ازش یه قلپ خورد و گذاشت زمین که نصرت ورش داشت و ازش خورد و گذاشت نزدیک خودش ! کامیار یه نگاه بهش کرد و دوباره ورش داشت و یه قلپ دیگه ازش خورد و گذاشت وسط ! نصرت یه نگاه مهربون بهش کرد و خندید . کامیارم بهش خندید . انگار دو تایی با هم بازی میکردن ! یه بازی که از توش مهر و محبت و دوستی اومد بیرون !
منم لیوانم رو ورداشتم و خوردم و تا گذاشتم زمین میترا ورش داشت و اونم ازش خورد و گذاشت جلوی خودش . کامیار یه نگاه زیر چشمی به من کرد و ابروش رو انداخت بالا که یعنی دیگه ازش نخورم ! منم دست به لیوان نزدم و یه لقمه دیگه ورداشتم گذاشتم دهانم که نصرت گفت "
_ چه جوری میخوای زندگیمو گوش کنی ؟ تو میای اینجا با من بیام پیش تو ؟
کامیار _ هر جور که دوست داری .
نصرت _ بیای اینجا اذیت میشیٔ ؟
کامیار _ نه !
نصرت _ حالا یکی دوبار بیا اینجا که اینجا و ادم هاش رو بهتر بشناسی ! بعدش یه جای دیگه با هم قرار میذاریم . فقط حواست به آدمای اینجا باشه ! چیزی ازشون نگیر ! چه خوردنی ! چه کشیدنی !
" بعد بشقابش رو هل داد جلوتر و کمی نشست عقب و گفت "
_ الهی شکرت ! دوت میرسه ؟
" کامیار بسته سیگارش رو گذاشت جلو نصرت که نصرت دو تا از توش در آورد و روشن کرد و یکیش رو داد به کامیار و خودشم یه پک به سیگارش زد و گفت "
_ از کجا دوست داری شروع کنم ؟
کامیار _ از بچگی دیگه !
نصرت _ خب ، پس گوش کن ! ۹ ماهم بود که به دنیا اومدم اما نامردا تاریخ تولدم رو از صفر شروع کردن ! ۹ ماه رو این وسط مالوندن !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کامیار _ یعنی ۹ ماه خدمتت رپتو ؟
نصرت _ رپتو !
کامیار _ زرنگ نبودی ! من چشممو که تو این دنیا وا کردم ، گواهی ۱۱ ماه خدمتم دستم بود و ضمیمه پرونده کردم !
" چهار تایی زدیم زیر خنده که من حواسم پر شد و لیوان نوشابه رو ورداشتم و خوردم ! یه آن چشمام افتاد به کامیار و تازه فهمیدم چیکار کردم ! زیر چشمی یه نگاه به میترا کردم که دیدم یه لبخند رو لب شه! دیگه کاری بود که شده بود و منم به روی خودم نیاوردم و از کنار سفره رفتم عقب که نصرت اومد جلو و با میترا کمک کردن و بشقابا و چنگالها رو جمع کردن و بقیه رو پیچیدن تو همون روزنامه و گذاشتن گوشه اتاق و نصرت چراغ فتیله ای رو کشید جلو و روشنش کرد و یه کتری سیاه و دود زده رو داد دست میترا که بره آب بیاره که یه مرتبه تو حیاط سر و صدا شد ! اونم چه سر و صدائی ! من و کامیار فکر کردیم دعوا شده ! نصرت پرید پشت پنجره ! وسط سر و صدای آدما ، صدای عّرعّرم می اومد.
نصرت _ گوشت آوردن !
کامیار _ نذریه ؟
نصرت _ آره ! اونم چه نذری !بیاین تموشا کنین ! حتما به کارتون میاد !
" من و کامیار رفتیم پشت پنجره . اینقدر شیشه کثیف بود که درست چیزی معلوم نبود !
نصرت _ بریم بیرون ! دیدنیه !
" سه تایی کفشامونو پامون کردیم و رفتیم تو حیاط که چی دیدم !
سه چهار نفر داشتن یه الاغ بیچاره رو به زور میکشیدن طرف حوض ! الاغ بیچاره م هی جفتک می انداخت و می خواست گازشون بگیره و اونام همچین کلهٔ و دست و پاشو گرفته بودن که زبون بسته نمیتونست تکون بخوره !"
کامیار _ چرا همچین میکنن زبون بسته رو ؟!
نصرت _ نگاه نون ، میفهمی !
" تا اینو گفت که دیدم دو سه نفر دیگه هم از تو اتاقا در آمدن و رفتن کمک اونای دیگه و الاغه رو بغل حوض زدن زمین و یه نفر از تو جیبش یه کارد بزرگ در آورد و گلوی الاغ زبون بسته رو برید !!
من و کامیار مات واستاده بودیم و فقط نگاه می کردیم ! من اومدم برم جلو که نصرت مچم رو گرفت و نگاهم داشت !`
_ چرا کشتنش ؟!! دیوونن ؟!!
نصرت_ نه ، گشنن !
_ آخه گوشت الاغ ؟!
نصرت_ اینا از گوشت گربه هم نمیگذرن !
" بعد برگشت یه نگاه تو چشمای من کرد و گفت "
_ واسه شما سخته فهمیدنش آقا سامان ! اگه دو دفعه بیای اینجا ، خیلی چیزا دستگیرت میشه !
کامیار _ اول بوی گند میاد و بعدش آدم کثافت رو میبینه !
" اونایی که اونجا بودن ، همه شون ریخته بودن دور الاغه که هنوز جون داشت و دست و پا میزد و از سر و کول همدیگه بالا میرفتن و گاهگاهی یه نفر از زیر دست و پا خودشو به زور می کشید بیرون و یه تیکه گوش رو که گیرش اومده بود ، می برد طرف اتاقش ! کامیار یه نگاهی به نصرت کرد و گفت "
_ اگه دیر بجنبی ، فقط دست و پاش میمونه ها !
" نصرت یه نگاهی به ماها کرد و بعدش سرشو انداخت پایین و همونجور که داشت می رفت طرف اتاقش ، آروم گفت "
_ سهم منو میذارن کنار .
" دیگه نتونستم خودمو نگاه دارم و حالم بهم خورد ! خودمو رسوندم دم یه جا که آشغالا شونو ریخته بودن ! داشت دل و رودم از حلقم میاومد بیرون ! کامیار اومد و شروع کرد پشتم رو مالیدن و وقتی یه خرده حالم بهتر شد ، میترا با همون کتری چایی ، آب برام آورد و ریخت رو دستم و منم صورتم رو شستم و کامیار یه دستمال داد بهم و به میترا گفت "
_ خیلی حساسه !
" میترا هیچی نگفت تا من از جام بلند شدم و یه نفس بلند کشیدم وگفتم "
_اینجا کجاس آخه ؟!! صد رحمت به جنگل !
میترا _ شماها نباید بیاین اینجا ! براتون خوب نیس !
کامیار _ چرا ؟
میترا _ روزی سه چهار را مثل شما عملی میشن اینجا ! اینجا ضایع میشینا!
کامیار _ فعلا بریم تو ! اونایی هم که اینجا معتاد میشن ، اصلاً اومدن که معتاد بشن ! ما برای کار دیگه ای میآیم ! بریم تو !
" سه تایی رفتیم که تا نصرت چشمش به من افتاد گفت "
_ چی شده ؟!!
میترا _ حالش بهم خورد .
نصرت _ طبعش لطیفه ! عادت به این چیزا نداره . یعنی همه مون یه وقتی اینطوری بودیم !! آدم کم کم به کارا و چیزا عادت میکنه !
_ آدم به خیلی چیزا عادت نمیکنه !
نصرت _ چرا برادر ، عادت میکنه . همین خودمون ! اگه مثلا سال پنجاه و هفت پنجاه و هشت یه نفری می اومد و می گفت یه وقتی گوشت اینقدر گرون میشه که بعضی از آدما که وسعشون نمیرسه بخرن ، گوشت الاغ میخورن ، باور می کردی ؟! نه !
اما همین الان خودت با چشم خودت دیدی !
" کامیار رفت طرف پنجره و تو حیاط رو نگاه کرد و گفت "
_ الاغ بیچاره مرد اما یه عده شیکم شون سیر شد !
نصرت _ این منطقیه !
کامیار _ نه منطق نیس اما وجود داره ! حقیقته !
" دوباره بیرون رو نگاه کرد و گفت "
_خونش چی ؟ خون شم میخورن ؟
" برگشت به نصرت نگاه کرد . نصرت خندید و گفت "
_دیگه دراکولا که نیستن .
کامیار _ پس واسه چی خونش رو ریختن تو تشت ؟
نصرت _ واسه کار دیگه ! همه اسرار اینجا رو میخوای یه شبه بفهمی ؟
کامیار _ هرجاش رو که نخواستی بگی ، نگو اما شرط مون یادت نره !
نصرت _ خونش رو واسه تریاک میخوان !
کامیار _ واسه تریاک ؟!
نصرت _ اره ، قاطی تریاک می کنن ! ذغال رو که بچسبونی بهش جیلیز ویلیزی می کنه که نگو ! همه رو به میگم ! یکی یکی !
" تو همین موقع یکی از پشت در نصرت رو صدا کرد نصرتم بلند شد و رفت بیرون و یه خرده بعد با یه تیکه گوشت ، حدود سه چهار کیلو که تو یه روزنامه پیچیده شده بود برگشت و گفت "
_ اینم سهم ما !
" دوباره حالم داشت بد می شد که میترا با عصبانیت به نصرت گفت "
_ حالا مجبور بودی بیاریش تو اتاق ؟! میذاشتی پیش شون باشه تا بعد !
نصرت _ اگه قراره اینا پس فردا بخوان در مورد این جامعه نظر بدن ، باید جامعه رو درست بشناسن ! این الاغم جزو همین جامعه بود دیگه !
" اینو که گفت و زد زیر خنده که کامیارم شروع به خندیدن کرد و گفت "
_ الاغه جز این جامعه بود یا این جامعه جز الاغاس ؟!
" همه مون شروع کردیم به خندیدن که نصرت گفت "
_ چه میدونم والا ! گوشت آدم که نیاوردم این دم به ساعت حالش بهم می خوره ! گوشتش بد نیس ! حداقل تازه و سالمه ! مثل این گوشتای وارداتی نیس که هزارتا مرض داره و یه بی ناموسی وارد می کنه و به خورد مردم میده ! بگیر بذار اون گوشه بابا ! همین کالباسای که امشب خوردیم ، معلوم نبود توش چه گوشتی بود !
" میترا گوشت رو ازش گرفت که نصرت کتری آب رو گذاشت رو چراغ فتیله ای و گفت "
_ الان یه چایی بهتون میدم که حظّ کنین .
کامیار _ چایی ش چیه ؟ چین اول برگ چناره ؟!
" نصرت خندید و گفت "
_ بیا بشین ! چیز بد بهت نمیدم !
" چهار تایی رفتیم بغل چراغ فتیله ای نشستیم که نصرت چهار تا دونه سیگار از تو بسته در آورد و روشن کرد و یکی یه دونه داد دست ما و گفت "
_ جامعه یعنی یه مشت آدم که با همدیگه یه جا زندگی می کنن ! در و دیوار که جامعه نیس ! آدماش جامعه هستن ! حالا این آدما هر جوری که باشن، جامعه شونم همونجوری شکل میگیره . متمدن ، وحشی ، باسواد ، بی سواد !
_اینا همه از فقر فرهنگیه !
نصرت _ چی میگی آقا سامان فقر فرهنگی کدومه ؟
_آقاه آدما فرهنگ درست و حسابی داشته باشن که سقوط نمیکنن !
" خنده از رو لبش رفت و یه نگاه به من کرد و گفت "
_ شما فکر میکنی که اینا از نداشتن فرهنگ به این روز افتادن ؟
_ حتما !
نصرت _ من چی ؟ من چرا اینجام ؟ من چرا به این روز افتادم ؟
" سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم "
نصرت _ تعارف نکن ! بگو !
_ شما خودت چی فکر میکنی ؟
نصرت _ تو میدونی من بی سوادم ؟
_ اختیار دارین !
نصرت _ نه جدی ،میگم !
_چی بگم آخه !
نصرت _ مرد حسابی ، رفیق من ، آخه من بتو چی بگم ؟ منی که اینجا جلو روت نشستم لیسانس دارم . شونزده سال تو این مملکت درس خوندم !
" من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
_جون من راست میگی ؟!
نصرت _ به جون تو ! اوناهاش ! برو وردار ببین ! تو چمدونه ! میترا ورش دار بیار اینا ببینن !
" برگشتم به میترا نگاه کردم که گفت "
_لیسانس داره . لیسانس شیمی .
کامیار _ تو لیسانس شیمی داری و اینجایی ؟!
" در کتری صدا کرد و نصرت با دست ورش داشت و انداخت رو زمین و همونجور که داشت بسته چایی رو ور میداشت گفت "
_ باز کتری رو پر کردی ؟! بابا نصفه آب کن همیشه ! دستم سوخت .
" با چند تا تیکه روزنامه ، دسته کتری رو گرفت و همونجور که توش فوت میکرد که بخارش دستش رو نسوزونه ، رفت طرف پنجره و وازش کرد و یه بسم الله گفت و نصف آب کتری رو ریخت تو حیاط و پنجره رو بست و برگشت سرجاش نشست و کتری رو گذاشت رو چراغ و یه خرده چایی ریخت توش و درش رو گذاشت و روش رو کرد به ما و گفت "
_ به چه دردم میخوره ؟ به چه دردم خورد مگه ؟! بیا ! فقط ازش برای عرق درست کردن و دوا درست کردن استفاده می کنم !
" بعد خندید و گفت "
_ البته بی استفاده هم نبوده ها ! کار منو راه انداخته ! نشئه جات دوستان جور شده ! شدیم سرپرست لابراتوار تهیه مواد مخدر !
کامیار _ پس خدا راهم کرده لیسانس فیزیک نگرفتی ! وگرنه شده بودی سرپرست آزمایشگاه تست صلاح هسته ای !
" من و میترا زدیم زیر خنده که نصرت گفت "
_ بخند آقا کامیار ! بخند ! خنده ام داره ! خودت دانشجوئی و میدونی پدر آدم در میاد تا وارد دانشگاه بشه و از اون ورش بیاد بیرون ! اونم سراسریش !
کامیار _ درس خون بودی ؟
نصرت _ای ، همچین !
کامیار _ خیلی دلم می خواد زندگی ت رو بدونم ! نه حالا بخاطر تحقیق و این چیزا ! نه ! دیگه طوری شده که برای خودم خیلی مهمه !
" نصرت یه نگاهی به من و کامیار کرد وباز گفت "
_ میگم براتون . سیر تا پیازشم میگم اما یه شرط داره .
کامیار _ چه شرطی ؟
نصرت _ شرطش اینه که از این نگاها بهم نکنین ! حقیقت بهم بر میخوره !
کامیار _ کدوم نگاها ؟
نصرت _ چون از هر دو تا تون خوشم میاد رک بهتون میگم ! از نگاهای آقا سامان گل !
" یه آن از خجالت سرخ شدم و زود گفتم "
_ معذرت میخوام آقا نصرت ! به خدا من اصلاً متوجه نبودم باور کنین .....
" نذاشت حرف بزنم و دولا شد و صورتم رو ماسه کرد و گفت "
_ نخواستم حالت رو بگیرم والله ! رفیقی ، مهمونی ، قدمت رو جفت تخم چشمام ! جونمم واسه ت فدا می کنم اما نگاهت یه جوریه ! مثل نگاه عاقل اندر سفیه ! مثل نگاه یه آدم به یه آشغال ! این ناراحتم می کنه !
" کامیار یه مرتبه دستش رو گذاشت روی پای نصرت و گفت "
_ نصرت ، یه چیزی بگم ناراحت نمیشیٔ ؟
نصرت _ نه ، چون تو این چند ساعت اخلاقت دستم اوامده ! اونجا که پول برام دادی ! اونجا که آبروم رو خریدی و رفتی رو صحنه ! از اینا فهمیدم خیلی مردی ! از رو راستی ت تو نمایش و رو صحنه فهمیدم که خیلی رک حرفت رو میزنی و هیچی به دل نداری! پس هر چی میخوای بگی !
کامیار _ تو به یه آدم که اینطوری زندگی میکنه چه جوری نگاه می کنی ؟
نصرت _ مثل یه آشغال ! اما شماها خودتونو نیگه دارین و اینجوری بهم نگاه نکنین ! میخوان اینو بگم !
_ به خدا نصرت خان اصلاً یه همچین قصدی نداشتم ! یا خودم متوجه نبودم اما شما بدونین که اینقدر حالیم هس که بفهمم لیسانس شیمی بیخودی گذارش به اینجور جاها نمی افته !
نصرت _ دستت درد نکنه !
کامیار _ اگه جایی ، اشتباهی چیزی داشتی م بهت نگیم ؟
نصرت _ چرا بگین . هر چند خودم همه ش رو میدونم !
کامیار _ اول بگو چند تا خواهر برادر بودین و پدر مادرتون کجان ؟
نصرت _ میخوای پدر منو امشب با خاطراتم در بیاری ؟ باشه ، عیبی نداره ! اینقدر مردی که این چیزا فدای یه تار موت ! بذار چهار تا چایی بریزم ، بعد .
" چند تا استکان از همون بغل ورداشت و توش چایی ریخت و با یه قندون پلاستیکی گذاشت جلو ما و خودش یکی ش رو ورداشت و گفت "
_ بخورین ، چایی ش مزخرفه اما بهتر از این نمیتونم جور کنم .
" چایی مونو ورداشتیم و شروع کردیم به خوردن . خودش مثل برق چایی ش رو خورد و پشت سرس سه چهار تا قرص گذاشت دهنش و قورت شون داد و یه سیگار دیگه از تو پاکت سیگار کامیار در آورد و روشن کرد و گفت "
_ ننه بابام که مردن ! خدا بیامرزد شون . الانم منم و یه خواهر .
کامیار _ همین یه خواهر برادر بودین ؟
نصرت _ نه بابا ! چهار تا بودیم . الان دو تا مون موندیم !
کامیار _ اونای دیگه چی شدن ؟
نصرت _ حشمت که مرد ! عزتم که بابام فرختش !
" تا اینو گفت من و کامیار یه مرتبه برگشتم و به همدیگه نگاه کردیم . حس از تن من رفت ! پس حقیقت داشت ! گندم خواهر نصرت بود ! درست پیداش کرده بودیم .
اصلاً متوجه نبودم که دارم فقط به کامیار نگاه می کنم که نصرت گفت "
_ تعجب کردین ؟
کامیار _ فروختش یعنی چی ؟!
نصرت _ اونو فروخت و خرج بقیه کرد !
کامیار _ به کی فروخت ؟!
نصرت _ به یه آدم پولدار ! یه آشنایی داشتیم برامون جورش کرد ! یعنی دور و وری ا ، هی می اومدن و در گوش بابام ویزویز می کردن که یکی از بچه ها تو اجاره بده !
کامیار _ مگه نوار ویدئوه که اجارش بدین ؟!
" نصرت زد زیر خنده و گفت "
_ تو طبقه ماها ، این چیزا زیاده ! بچه ها رو اجاره میدن ! واسه گدایی ، دزدی ، خرید و فروش دوا . این ور و اون ور کردن دوا !
_ دوا همون مواد مخدّره دیگه !
نصرت _ ادیبانه اش آره !
_ یعنی بچه ها شونو اجاره میدن برای این جور کارا ؟!
نصرت _اگه بهم چپ چپ و اونجوری نگاه نمی کنی ، آره !
کامیار _ پدر توام همین کارو کرد ؟
نصرت _ نه خدا بیامرز ! دلش نمی خواست بچه هاش آلوده این جور کارا بشن ! برای همینم این کارو نکرد اما از عهده خرج مونم بر نمی اومد !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کامیار _ خب ؟!
نصرت _ هیچی دیگه ! یه آشنایی داشتیم که برای یه زن و شوهر پولدار که بچه دار نمی شدن ، دنبال بچه کوچیک می گشت ! بالاخره هم بابا مو راضی کرد که عزت رو بفروشه به اونا ! اونم بعد از یه مدت نتونست طاقت گشنگی ما رو بیاره و فروختش !
_ یعنی همینجوری بچه ش رو فروخت ؟!
نصرت _ اول رفت خونه و زندگی شونو دید و وقتی مطمئن شد که عزت رو برای گدایی و این جور کارا نمی خوان ، فروخت بهشون ! می گفت یه خونه زندگی دارن عین بهشت ! خونه شون باغ بوده !
کامیار _ بعدش چی ؟
نصرت _ یکی دوبارم سر زده رفت سراغ عزت که مثلا اگه جاش خوب نباشه ، برش گردونه اما دیده جاش خوبه و مثل بچه شاه ازش نگهداری می کنن ! یعنی اینا رو وقتی بر می گشت برای مادرم میگفت و ماهام می شنیدیم ! فقط دفعه آخر که رفته بود ، بهش گفته بودن که اگه دیگه بره سراغ بچه ، اونام پسش میدن ! گفتن که میخوایم بچه نفهمه که اونا پدر و مادر اصلی ش نیستن ! بابام که خیالش از طرف عزت راحت میشه ، دیگه ول میکنه ! بیچاره همیشه می گفت خیالم از اون راحته ! داره تو پر قو بزرگ میشه ! می گفت بذار حداقل اون یکی گشنه نباشه !
" یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت "
_ راست می گفت . حالا که خودم فکر می کنم میبینم که اینجوری بهتر بود ! حداقل خیال منم الان راحته که عزت جاش خوبه ! الان حتما یه زندگی خوب داره ! خدا رو شکر ! اون روزی که فروختنش خیلی گریه کردم ! دلم نمیخواست یکی آزمون کم بشه ! از بابام خیلی بدم اومد اما حالا می بینم که کار درست رو اون کرد !
کامیار _ نرفتی دنبالش بگردی ؟
نصرت _ نمیدونستم کجاس که ! یعنی بابام جاشو به هیچکس نگفت ! فقط می گفت خیلی پولدارن ! خونه شون تو یه باغ خیلی بزرگه !
" من و کامیار دوباره همدیگه رو نگاه کردیم که نصرت گفت "
_ بریزم یه چایی دیگه براتون ؟
"اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب بشه . استکانامونو پر کرد و دوباره چایی ش رو هورت کشید و انگار یه مرتبه متوجه کار زشتش شد و با خجالت خندید و گفت "
_آدمیت یادم رفته والله !
" من و کامیار بهش خندیدیم که گفت "
_ میدونین ؟ اینجا یه کارایی رو باید مثل خود اینا انجام داد ! مثل چایی خوردن ! حتما باید چایی رو بریزی تو نعلبکی و هورت بکشی ! حتما باید موقع راه رفتن پاشنه کفشت رو بخوابونی ! حتما باید وقتی داری با یکی حرف میزنی ، یه فین بکنی و بعدش دماغت رو با دستت بگیری و بعدش دستت رو با دیوار پاک کنی ! یعنی بمالی به دیوار !
میترا _ اه.... نصرت ! حالمونو بهم زدی !
نصرت _ باید اینا رو بگم دیگه !
کامیار _ درسته ! این کارا تو این صنف ، نمایانگر تشخص و تسلط به حرفه س !
" همه مون زدیم زیر خنده که نصرت گفت "
_ بابا این چیزا رو که میگم بنویسین دیگه ! این چه جور تحقیقیه ؟!
کامیار _ مگه کلاس شروع شده ! الان که تو زنگ تفریح بودیم !
" همگی خندیدیم ."
نصرت _ آره کلاس شروع شد ! جلسه مقدماتی !
" کامیار یه نگاه به من کرد و گفت "
_ کاغذ قلم ت رو بیار بنویس ! دیباچه ! اصول اولیه !
۱- فین با دست در کنار کوچه ، با صدای فیل !
۲- مالیدن و زدودن مخاط بینی ، همراه با آت و آشغال با دست به دیوار !
آقا اجازه ؟ انگشت تو دماغ کردن مجازه یا خیر ؟
" زدیم زیر خنده !"
نصرت _ باید همیشه سر و وضعت آشفته باشه ! بوی بد بدی ! باید ناخنت همیشه بلند باشه و زیرش کبره بسته باشه ! باید همیشه گوشه چشمت قی خوابیده باشه ! باید از بوی عرق تنت ، نشه از بغلت ردّ شد ! باید پاهات بو گند لاش مرده بده ! باید گوش لبت همیشه کف جمع شده باشه !
کامیار _ دستت درد نکنه آقا معلم با این دسر بعد از شام !
" همگی زدیم زیر خنده که کامیار به من گفت "
_ بنویس آرایش و پیرایش ظاهر : دقیقا مثل مرده که نشسته گذاشته باشنش تو قبر و یه ماه بعد نبش قبر کرده و درش آورده باشن !
" بعد برگشت طرف نصرت و گفت "
_ نصرت جون این موجودی که میگی مال کدوم دوران از تاریخ ؟
" دوباره زدیم زیر خنده ."
نصرت _ یه کسی که عملی شده دیگه جزو تاریخ نیس که !
کامیار _ ببخشین نصرت جون ! این موجود حرکت هم میکنه ؟
نصرت _ حرکت می کنه اونم چه حرکتی ! مثل مارمولک !
کامیار _ پس از تیره خزندگانم هس ! بی نظیره ! بنویس سامان ! به عموم مردم توصیه می شود چنانچه در معابر عمومی با چنین موجودی برخورد کردید ، حتما از ماسک استفاده کنید و مراتب را به نزدیکترین اداره برزن اطلاع دهید !
" زدیم زیر خنده که میترا گفت "
_ اداره برزن چیه ؟!
کامیار _ سابق به شهرداری می گفتن اداره برزن !
نصرت _ شهر داری هم یه همچین موجودی رو قبول نمیکنه !
_ حالا چرا یه همچین قیافه ای رو برای خودشون درست می کنن ؟
نصرت _ غیر از این باشه سامان جون ، اینجا غریبه میشیٔ ! مثل شماها ! الان همه محل میدونن که دو تا جوون غریبه اومدن تو خونه من ! همه م دلشون میخواد بفهمن شماها کی هستین و واسه چی اوامدین اینجا !
_ این چند نفری که بیرون دیدیم ، یه همچین شکل و شمایلی نداشتن !
نصرت _ اونا رو هنوز نزده زمین ! هنوز خاک شون نکردن ! فعلا باهاشون کار دارن !
_ چه کاری ؟!
نصرت _ همه جور کارا ! اینا سگ پاسبانن ! همه جور کار م میکنن ! مواظب بچه هان که موقع جنس فروختن گیر نیفتن یا جنس رو هاپولی نکنن ! مواظبن سرشونو کلاه نذارن ! مواظبن کسی بالایی سرشون نیاره !
_مثلا بادی کاردن !
نصرت_ یه همچین چیزی ! مثل آب خوردنم آدم میکشن ! عین همون الاغه که دیدی ! اگه با شاماها کاری ندارن ، واسه اینه که با من اومدین اینجا ! وگرنه تا الان لختتون کرده بودن !
کامیار _ تو چرا اینطوری نیستی ؟
نصرت _ چه جوری ؟
کامیار _ با همین مشخصات که گفتی ؟
نصرت _ آخه کار من چیز دیگه س ! باید تر و تمیز باشم !
" تا کامیار اومد یه چیزی بگه که دوباره از تو حیاط سر و صدا بلند شد ! صدای چند تا دختر بود ! میترا زود به نصرت گفت "
_ برم بگم مهمون داری ؟
نصرت _ نه بابا ! بذار بیان تو ! خودم که میخوام همه چی رو بهشون بگم ! بذار خودشونم ببینن .
" دست کرد یه سیگار ورداشت و تا روشنش کرد در واشد و سه تا دختر جوون ، حدود بیست سال اومدن تو و تا چشم شون به من و کامیار افتاد همون جلوی در خشک شون زد !"
نصرت _ بیاین تو ، غریبه نداریم .
" سه تایی سلام کردنن و کفشاشونو در آوردن و اومدن تو و یه گوش نشستن و شروع کردن به من و کامیار نگاه کردن و در گوش همدیگه پیچ پیچ کردن و سر تکون دادن ! سرشونو با حالت تأسف تکون میدادن ! طوری م اینکار رو می کردن که ماها متوجه بشیم که نصرت گفت "
_ خودتونو خسته نکنی ! اولا من اهل اینکارا نیستم ، خودتونم میدونین !دوّماً که اینا اونایی که شماها فکر می کنین نیستن ! آدم حسابی آن !
" بعد برگشت طرف کامیار و گفت "
_ اینا مسافرن . مسافر اونور آب !
" کامیار برگشت طرف شونو و در حالی که می خندید گفت "
_ اقر بخیر خانمای عزیز ! سفر به سلامت ! کجا به سلامتی عازمین ؟
" یکی از دخترا گفت "
_ فعلا دوبی . تا بعدش چی پیش بیاد و کجا بریم .
کامیار _ به به ! چه حسن تصادفی ؟! منم عازم دوبی م ! فقط نمیدونم چرا به دلم افتاده بود و هی دست دست می کردم ! نگو قسمت این بوده که با شما خانمای محترم آشنا بشم و چهار تایی بشیم همسفر همدیگه ! اصلاً از قدیم گفتن سفر میخوای بری با جمع برو ! حالا بلیط شما واسه کی هس ؟!
" یکی دیگه از دخترا که میخندید گفت "
_ فردا عصر ! میتونین شمام بلیط پیدا کنین ؟!
" کامیار همونجور که داشت اینا رو نگاه می کرد و می خندید ، موبایلش رو از جیبش در آورد و گفت "
_ کار از این آسون تر تو زندگیم نکردم ! ۵ دقیقه به من وقت بدین تا تو همون هواپیمای شما و تو همون ردیف و همون صندلی بغلی تون ، یه بلیط جور کنم ! اتفاقا چند وقتی بود که هر دفعه کفشامو از پام در میآوردم ، میدیدم یه لنگه ش سوار شده رو یه لنگه دیگه ش ! مونده بودم فکری که این جریان چه صورتی داره ؟! رفتم پیش یه درویشی که صاحب کمالاته ! مساله رو براش گفتم که یه تفال زد و تعللی کرد و گفت یه سفر تو طالعت افتاده ! ازش پرسیدم درویش این سفر به چه ترتیبه ؟ گفت از جایی که انتظارش رو نداری ! گفتم همسفرم کیه ؟! گفت چند تا صاحب جمال فرشته روی ! راستش من باور نکردم و این جریان یادم رفت رفت رفت تا الان ! الان که این اتفاق افتاد تنم لرزید ! به جون شما به جون خودم عرق شرم نشست رو این ستون مهره هام ! چرا ؟ بخاطر اینکه به گفته های این درویش صاحب نفس شک کردم ! بریم و برگردیم میرم پا بوسش و ازش عذرخواهی می کنم که چرا دل به حرفاش ندادم !
" بعد برگشت طرف من و گفت "
_ واقعا عجیب نیس سامان ! تو تعجب نکردی ؟!
" یه نگاه بهش کردم و گفتم "
_ چرا والله ! منم خیلی تعجب کردم ! میشه آدرس این درویش رو که اینقدر پیشگویی ش دقیقه به منم بدی ؟
" همونجور که داشت شماره رو میگرفت و به دخترا نگاه میکرد گفت "
_ اگه عمری به دنیا بود و از این سفر به سلامت برگشتیم ، دست تورو هم می گیرم می برم پیشش که یه دعای چیزی برات بده شاید اون بیماریت به مدد نفس این درویش علاج بشه ! اما شرطش اینه که شک تو کارش نکنی !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" یکی از دخترا که چشم از کامیار ورنمی داشت گفت "
_ ماها رو هم پیش این درویش می برین ؟
کامیار _ چرا نمی برم ؟! می برم ! فقط بریم سفر و برگردیم بعدأ ! دوبی ، این کف دست من !
" کف دستش رو نشون دخترا داد و گفت "
_ وجب به وجب این خاک رو می شناسم ! عرب و عجم ! کارمند و کاسب ! همه شون باهام سلام علیک دارن ! اون فروشگاه " دی تو دی " که با صاحابش سر از هم سوائیم ! اصلاً بذارین پامون برسه اونجا ، خودتون میفهمین چی میگم ! یه هتل میبرم تون ، مفت مفت ! هشت ستاره ! یه طرف آب ! یه طرف سبزه ! یه طرف تمدن ! یه طرف طبیعت ! ببینین فقط دعا کنین این تلفن واموندهٔ جواب بده ! همین ! دیگه همه چی تمومه ! اصلاً شماها چرا خودتن همین طوری سر خود راه افتادین برین سفر ؟! تور و کاروان به این خوبی در اختیار تونه اون وقت خودتون بلند شودین تلک و تلک برین سفر ؟!! من سالها حمله دار بودم تو این کاروانا و تورا ! یعنی شماها گناه ندارین ! گناه از من و امثال منه که نمیاییم یه شعبه اینجاها بزنیم ! اصلاً آقا نصرت همین اتاق بغلی رو بگیر واسه ما ! میخوام یه دفتر بزنم اینجا !!....! اه .... این واموندهٔ چرا جواب نمیده !
" بعدش تلفن رو گرفت طرف منو گفت "
_ بگیر سامان ! تا من با این خانما برنامه سفر رو جور می کنم تو این شماره رو هی بگیر تا جواب بده !
" یه چپ چپ بهش نگاه کردم که روش رو کرد طرف دخترا و گفت "
_ وسایل چی ورداشتین ؟ زیاد چمدونا رو سنگین نکنین اا ! اونجا اینقدر چیز میز هس بخریم که نگو ! خدا کنه فقط یکی از این کنسرتای خواننده هام مصادف باشه با این سفر مقدّر ! میگن قسمت کسی رو کس دیگه نمیتونه بخوره ها ! ببین باید بچرخه بچرخه و ما بیایم اینجا و شما هام بیاین اینجا و همگی با هم مشرف بشیم دوبی !
" این دخترا و میترا و نصرت دیگه مرده بودن از خنده که کامیار به من گفت "
_ چرا شماره رو نمی گیری ؟!
" نصرت دستش رو گذاشت رو پای کامیار و گفت `
_ اینا از دوبی دیگه بر نمیگردن ایران .
کامیار _ چه اشکالی داره ؟! اینا رو میذارم اونجا خودم سالی یکی دوبار بهشون سر میزنم ! فقط خیالم از بابت شون راحت باشه که جاماشون خوبه و مرتبه و کم و کسری ندارن ، خودم سه چهار روزه بر می گردم ! دیگه امروز روز ، این سفرا که سفر نیس ! دوبی رفتن و اومدن شده مثل از اینجا بری تجریش و برگردی ! تازه از اینم آسون تره ! بگیر اون شماره رو دیگه !
" نصرت باخنده یه اشاره به دخترا کرد که اونام با دلخوری و ناچاری از جاشون بلند شدن و نصرت بهشون گفت "
_ فردا تو فرودگاه بلیط و پاسپورتاتون رو بهتون میدن ! اونجام که رسیدیم میدونین که سراغ کی برین ؟
کامیار _ یعنی چی ؟! وقتی من اینجا هستم ، تو چرا این طفل معصوما رو می سپری دست یه آدم غریبه ؟!
_ کامیار یه دقیقه آروم میشنی یا نه ؟!
کامیار _ بذار ببینم چه خاکی دارم رو سرم می کنم !
" بعد برگشت طرف نصرت و گفت "
_ ببین نصرت جون ! اگه ما نخوایم در مورد تو تحقیق کنیم و جاش یه سفر بریم دوبی ، باید کی رو ببینیم ؟!
نصرت _ حالا تو یه خرده صبر کن تا بهت بگم !
کامیار _ برادر من ، این سفر برای من مقدّر شده ! با تقدیر که نمیشه جنگ کرد .
" بعد برگشت طرف دخترا و گفت "
_ خنما شما یه دقیقه بشینین تا من بگم چیکار باید بکنیم !
" دخترا همه ش مخندیدن تا یه آن اومدن بشینان که نصرت به میترا اشاره کرد و میترام بلند شد و دخترا رو ورداشت و رفت بیرون ! کامیار که اینو دید یه نگاه به نصرت کرد و گفت "
_ این بود حرمت نون و نمک ؟
نصرت _ آخه تو گوش کن ببین چی میگم بعد ! اینا رو فروختیم به دوبی !
کامیار _ چند فروختی شون ؟! خب میفروختی شون به من !
" بعد یه نگاه به نصرت کرد و گفت "
_ مگه آدمم میفروشن ؟!
" بعد یه لحظه مکث کرد و گفت "
_ای دل غافل ! پس کار رو همین بود که می گفتی ؟!
" نصرت ساکت شد و هیچی نگفت "
کامیار _ نصرت دخترامونو می بری می فروشی به این عربا ؟! این همه ازمون زن و دختر به اسارت بردن بس نبود که الانم باید ببرن ؟!! خاک تو سر ما کنن که اینقدر خاک تو سر شدیم !
" نصرت یه سیگار روشن کرد و گفت "
_ من نکنم ، یا خودشون میرن و بیشتر بیچاره میشن یا یکی دیگه اینکار رو می کنه ! بعدشم ، خودشون دل شون میخواد !
کامیر _ یعنی خودشون با پای خودشون میان اینجا و میگن ما رو بفروش به عربا ؟!!
نصرت _ نه ! اینجوری نه ! ببین همه چیز رو که نمیشه یه مرتبه فهمید !
کامیار _ تا حالا نفت و گاز و پسته و خرما و هندوانه و خشکبار و سنگ و عتیقه جات و فرش و سنای دستی و پرتقال و بیسکوییت و صد تا چیز دیگه مونو بار میزدن و به اسم صادرات می بردن از مملکت بیرون ، حالا نوبت دخترامون شده ؟!! میگم یه پیشنهاد بدیم که تو کتابای جغرافی ، زن و دخترم به صادراتمون اضافه کنن که بچه ها بفهمن چقدر درامد حاصل از صادرات زیاد شده !
" اینو که گفت و یه سیگار ورداشت و روشن کرد ، تا حالا اینقدر کامیار رو ناراحت ندیده بودم ! نصرت یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_ حالا تو چرا اینقدر ناراحت شدی ؟!
کامیار _ میدونی اینکار یعنی چی ؟ یعنی فروختن ناموس ! این کار با فروختن خاک وطن فرقی نداره ! اونم ناموس فروشی یه ، اینم ناموس فروشی یه !
" نصرت سرشو انداخت پایین که کامیار سیگارش رو خاموش کرد و از جاش بلند شد ."
نصرت _ کجا ؟!!
کامیار _ حالم بد شد . آقا نصرت ! والله ما این چند وقته خیلی چیزا دیدیم و گریه کردیم ! همه شم می گفتیم که از این بدتر دیگه نمیشه ، اما روز به روز چیزای بدتر و بدتر داریم می بینیم !
" اینو گفت و رفت طرف کاپشنش و ورش داشت و به منم یه اشاره کرد که منم بلند شدم و کاپشنم رو ورداشتم و رفتم طرف کفشم که میترا اومد تو و تا دید ماها داریم میریم با تعجب گفت "
_ کجا ؟!
کامیار _ فعلا دیگه زحمت رو کم می کنیم ، با اجازه .
" اینو گفت و رفت بیرون که میترا به من گفت "
_ چه جوری باهاتون تماس بگیرم ، یعنی بگیریم ؟!
" رو یه تیک کاغذ ، شماره موبایلم رو نوشتم و دادم بهش و برگشتم که از نصرت خداحافظی کنم که دیدم داره با دستش اشکها شو پاک میکنه !
بی خداحافظی از اتاق اومدم بیرون و میترام دنبالم اومد .
تو حیاط دیگه از الاغ خبری نبود ! یعنی دیگه چیزی ازش نمونده بود ! این دفعه بدون اون شوکه اولیه به حیاط و این خونه نگاه کردم ! شاید بیست تا اتاق دور حیاط بود ! یکی دو تا پله میخورد میرفت بالا و یکی سه تا پله میخورد و میرفت پایین ! بعضیها شون که اصلاً در نداشتن و جلوشون پرده زده بودن . جلو هر کدوم یه نفر یا دو نفر نشسته بودن و هر کدوم یه چراغ فتیله ای یا یه گاز پیکنیکی جلو شون بود و یه چیزی مثل قابلمه اما سیاه و سوخته جلو شون بود ! بوی گند تریاک تموم فضا رو ورداشته بود ! پرزن ، پیرمرد ، جوون ، بچه ! هر کدوم مشغول بودن و یه چیزی تو این قابلمهها ریخته بودن و داشتن گرمش میکردن !
داشتم به این چیزا نگاه می کردم که میترا گفت "
_ چی شده سامان خان ؟
" برگشتم و تو صورتش نگاه کردم ، تو نور مهتاب صورتش خیلی قشنگ بود . چشماش با اون مژه های بلند ، یه حالت قشنگی به صورتش میداد ! موهای کوتاهش که همینجوری شونه شده بود ، پر از چین و تاب قشنگ و طبیعی بود . دماغ کوچک و ظریفی داشت . قدشم چند سانتیمتر از من کوتاهتر بود که می شد گفت بین دخترا بلند قده . برعکس لحظه اول که تو روپوش دیده بودمش ، چاق که نبود ، هیچی خیلی اندام متناسبی هم داشت !
میترا _ حواست به من نیس ؟!
_ چرا ، چرا ! یه خرده کامران ناراحت شد .
میترا _ چرا ؟
_ وقتی فهمید اون دخترا رو فروختین به عربا ، ناراحت شد .
" تا اینو گفتم ، سرشو انداخت پایین و یه لحظه بعد گفت "
_ قراره منم همین کار رو بکنم .
" فقط نگاهش کردم که کامیار از اون ور حیاط صدام کرد و منم راه افتادم طرفش که میترا گفت "
_ چه جوری میخواین برین ؟
_ نمیدونام ، یه کاریش می کنیم دیگه !
" تا رسیدیم به کامیار ، میترا گفت "
_ کامیار خان ، این وقت شب صلاح نیس همینجوری پیاده برین !
کامیار _ یعنی چی ؟ یعنی میدزدن مون و میفروشن مون به عربا؟!!
میترا _ اجازه بدین این همسایه روبرویی مونو صدا کنم ! تاکسی داره .
" کامیار هیچی نگفت و سه تایی از خونه رفتیم تو کوچه و میترا رفت اون ور کوچه و در یه خونه رو زد و منتظر شد تا یکی در رو واکنه که من به کامیار گفتم "
_ دختر قشنگی یه ها !
کامیار _ کی؟ میترا ؟ ببینم !
" یه نگاهی به میترا کرد و بعد برگشت طرف من و گفت "
_ زیادم قشنگ نیس !
_ چرا بد نیس !
کامیار _ اا....!؟ ببینم !
" دوباره برگشت طرف میترا و یه نگاه دیگه بهش کرد و گفت "
_ همچین خوشگل خوشگلم نیس !
_ چرا ، خوشگله ! حواست بهش نبوده !
کامیار _ اآ....!؟ ببینم !
" دوباره یه نگاه به میترا که جلو در واستاده بود کرد و گفت "
_ خوشگله اما خوشگل معمولی !
_آخه به خودش نرسیده ! ساده ساده س !
کامیار _ آاا ....؟! ببینم !
" دوباره یه نگاه کرد و گفت "
_ خب آره ، اما خوش تیپ نیس !
_ خب با این لباس معلومه که یه دختر خوش تیپ نمیشه ! اگه یه لباس حسابی و شیک تنش کنه ، خوش تیپم میشه !
کامیار _ اآ ... ! ببینم !
"دوباره یه نگاه کرد و گفت "
_ خب راست میگی اما کلا یه جوریه !
_ برای اینه که اینجا و اینطوری دیدیش ! اگه مثلا تو جردن دیده بودیش این حرفو نمیزدی !
کامیار _ اآ ....؟! ببینم !
" دوباره یه نگاه به میترا کرد و گفت "
 

abdolghani

عضو فعال داستان
راست میگی آ ! چه دید باز و وسیعی تو پیدا کردی !
_ من تو صورتش نگاه کردم ! دختر قشنگیه !
کامیار _ ....! ببینم !
_اه ......!زهرمار و ببینم ! مگه کوری ؟!
کامیار _ نه بابا ، حالم سر جاش نیس !
_ گفت قراره که اونم بفروشن به اون ور آب !
کامیار _ اه ...! نمیشه هی یادم نندازی ؟!
" تو همین موقع یه مرد اومد دم در و میترا باهاش حرف زد و یارو از خونه اومد بیرون و رفت سوار یه تاکسی که اون طرف تر بود شد و روشنش کرد و دنده عقب اومد طرف ما ، میترام اومد طرف ما و گفت "
_ با یدالله خان برین مطمئنه !
"کامیار یه نگاه بهش کرد و سوار ماشین شد و نشست بغل راننده و منم یه نگاه بهش کردم و گفتم "
_ ممنون .
میترا _ کاری نکردم !
_ همین که به فکر ما بودی ، خیلی یه ! لطف کردی !
میترا _ بازم میآین تئاتر یا اینجا ؟
_ نمیدونم ، شاید ، فعلا خداحافظ .
" تا اومدم سوار ماشین بشم ، بازوم رو گرفت و گفت "
_ بهت زنگ بزنم ؟
" دوباره تو صورتش نگاه کردم . تنها عیبی که تو صورتش بود ، پوست تیره ش بود ! هم پوست صورتش و هم لبش !"
_ بزن .
" وقتی اینو بهش گفتم یه مرتبه یه برق نشست تو چشماش !
" در ماشین رو واکردم و سوار شدم که سرشوز پنجره کامیار کمی آورد تو و به راننده گفت "
_ید الله خان این دو تا رو دست شما سپردم اآ ! سالم برسونین شون !
" ید الله خان یه سری تکون داد و حرکت کرد . وقتی رسید سر کوچه ، برگشتم و عقب رو نگاه کردم . هنوز میترا همونجا واستاده بود و ما رو نگاه می کرد !
وقتی یه خرده از اونجا دور شدیم به کامیار گفتم "
_ اینجا دیگه چه جور جایی یه ؟!
کامیار _ دیگه حرفشم نزن ! دیدنیا رو دیدیم ! شنیدنی ها رو شنیدیم و گفتنی آ رو هم گفتیم ! دیگه هیچی نگو !
" خیلی ناراحت بود ! منم هیچی نگفتم که یدالله خان یه خنده ای کرد و گفت "
_ بچه های بالای شهرین ؟ هان ؟
کامیار _ نخیر یدالله خان ! بچه سوسول های بالای شهریم ! حواستو بده داداش به رانندگیت !
" خنده از رو لب ید الله خان رفت و دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم جلو باغ و پیاده شدیم و کامیارخواست پول تاکسی رو حساب کنه که ید الله خان گفت "
_ قبلا حساب شده !
کامیار _ ببینم ، ما حواسمون پرت بود ، جیب مونو زدی و خودت کرایه رو حساب کردی ؟
ید الله خان _ دست شما درد نکنه !
کامیار _ آخه ما که حساب نکردیم کرایه رو که !
ید الله خان _ میترا خانم خودش حساب می کنه !
کامیار _ ما از این حسابا با کسی نداریم برادر ! در ثانی اون بدبخت از کجا آورده که پول کرایه ما رو هم بده !؟
ید الله خان _ نقد نمیده ، خورده خورده بهم میده ! خیلی لوطیه !
" کامیار برگشت یه نگاهی به من کرد و بعد دست کرد جیبش و سه هزار تومان دراورد گذاشت رو داشبرد ماشین و گفت "
_ بفرمایین ید الله خان ، اگرم تو راه بدخلاقی کردم حلال کن که عصبانی بودم !
ید الله خان _ آخه میترا خانم از ما دلخور میشه.
کامیار _ دیدمش بهش میگم که ما به زور به شما پول دادیم ! به سلامت !
" اینو گفت و در ماشین رو بست و یدالله خان م گاز داد و رفت . وقتی تنها شدیم بهش گفتم "
_ عجب دختر عجیبی یه ها !
کامیار _ بریم تو .
_ صبر کن ببینم ! بذار یه زنگ بزنم به گندم .
کامیار _ اگه اسمشو الان بیاری ، یه چیزی دری وری م به تو میگم آ ! ول کن بابا پدر مونو دراورد !
_ما تموم این کارا رو برای برگرداندن گندم کردیم ، حالا ولش کنم ؟ ! تو چرا اینطوری شدی ؟
_ خودمم نمیدونم ! بزن ! یه زنگ بهش بزن اما جریان نصرت رو بهش نگی آ !
_ فکر نمیکنی بگم بهتر باشه ؟
کامیار _ چی میخوای بهش بگی ؟ بگی داداشش رو پیدا کردی ؟ بعد با شوق ازت می پرسه " خب برادر عزیزم کجاس ؟" اونوقت چی بهش میگی ؟ میگی برادر عزیزت یه اتاق تو دروازه .... داره ؟! بعدش اگه پرسید داداش جونم حالش چطور بود چی میگی ؟ حتما میگی اگه جنس خوب بهش به موقع برسه ، سر حال و قبراقه الٔحمدالله ! بعدش اگه گفت داداشم به چه شغلی اشتغال داره ؟ حتما میگی تو امر صادرات ! از این ور دخترای مثل پنجه آفتاب مونو صادر می کنه از اون ور یه مشت عرب شیپیشو وارد می کنه !
" یه نگاه بهم کرد و گفت "
_ اصلاً بیا بریم تو ، فردا بهش زنگ بزن ! ساعت یک و نیم بعد از نصفه شبه آخه ! بیا بریم کپه مرگ مونو بذاریم ، شاید این شب خاطره انگیز تموم بشه دیگه !
" اینو گفت و دست گذاشت رو همون بازوی زخمی م که فریادم رفت هوا ! یه نگاه به من کرد و گفت "
_ ببینم ! این بزوی تو فقط به دست من حساسیت داره ؟! دخترا بگیرنش درد نداره ؟!
_اه ...! اونا این یکی رو میگیرن .
کامیار _ منکه هر کدومو میگریم تو داد میزنی !
_ بیا بریم تو جلو همسایه ها زشته !
" دو تایی در باغ رو آروم وا کردیم و رفتیم تو و تا در رو پشت سرمون بستیم که مش صفر از تو خونه ش ، در حالی که پیژامه پاش بود و جای پیرهن ، یه ملافه انداخته بود رو دوشش و پیچیده بود دور تنش ، به حالت دوئیدن اومد بیرون و تا رسید به ما گفت "
_ کجایین اخه شماها ؟! تلفن تونو چرا خاموش می کنین ؟! بیچاره شدیم ما اخه !
" کامیار یه نگاهی به مش صفر کرد و گفت "
_ مش صفر چطور روز به روز خوش تیپ تر میشیٔ و ساعت به ساعت شکل و قیافه یکی از بزرگان هالیوود رو به خودت میگیری ؟!! الان با این پیژامه و ملافه درست شدی عین چارلتون هستون تو فیلم ال سید البته اونجایی که کشته شده بود و بسته بودنش به اسب !
" من زدم زیر خنده "
مش صفر _ حالا وقت شوخی یه آقا کامیار ؟! آقا عین مرغ سر کنده داره بال بال میزنه ! کجا بودیم تا حالا ؟!
" کامیار همونجور که حرکت کرد گفت "
_ رفته بودیم تئاتر سه سانسم نشستیم و نمایش رو نگاه کردیم !
" مش صفر دوید دنبال مونو گفت "
_ حالا دارین کجا میرین ؟
کامیار _ بیش آقا بزرگ !
مس صفر _ آقا بزرگ خونه نیس که !
کامیار _ پس کجاس ؟
مش صفر _ نمیدونین چه خبره اینجا ؟! محشر کبری ! خانم کوچیک فهمیده که گندم خانم از خونه آقا بزرگه گذاشته و رفته ! اگه بدونین چه کرد ! بیاین ! بیاین بریم اونجا !
کامیار _ کجا ؟!
مش صفر _ خونه خانم کوچیک دیگه !
کامیار _ باشه اما شما با همین اسموکینگ تشریف میآرین ؟
" مش صفر که بیچاره تو حال خودش نبود ، یه نگاهی به خودش کرد و گفت "
_ای وای ! حواس واسه آدم نمیذارین که !
" اینو گفت و دوید طرف خونه ش ! من و کامیارم راه افتادیم طرف خونه عمه اینا که کامیار گفت "
_ بیا برگردیم !
_ کجا ؟
کامیار _ میریم خونه یکی از بچه ها ! هم بهمون خوش میگذره با هم از کانون فتنه دور میشیم ! الان بریم اونجا پدرمونو در میارن !
_ بالاخره ش چی ؟ بیا بریم !
" باغ رو میون برد زدیم و چند دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه عمه اینا ، از تو خونه صدای گریه و ناله با حرف ، به صورت درهم می اومد بیرون ! کامیار یه سری تکون داد و گفت "
_ من تو بیا نیستم ! این شری یه که تو به پا کردی ، خودتم برو جواب بده !
_من شر به پا کردم ؟!!
کامیار _ آره دیگه !
_ به من چه مربوطه ؟!!
کامیار _ تو اگه خبر مرگت دزدکی نم یاومدی اینجا و گندم رو نمیدیدی ، الان این افتضاح به پا نشده بود !
_ تو رفتی به آفرین گفتی که من عاشق گندم شدم ، به من چه مربوطه !! اگه تو زبونت رو نگاه میداشتی اینطوری نمی شد !
کامیار _ حالا تو نمی شد جای این خونه ، میرفتی دم پنجره اون یکی خونه ؟!! چه فرقی واسه تو داشت ؟! دختر عمه ، دختر عمه س دیگه !
_ بیا بریم تو خودتو لوس نکن !
کامیار _ من بیام یه کلمه م حرف نمیزنم آ !خودت باید جواب همه رو بدی آ !
_باشه من جواب میدم .
کامیار _ فقط هر چی میگی بگو اما در مورد نصرت اینا یه کلمه م حرف نزن ! فهمیدی ؟!
_آره بابا ! اره !
کامیار _ به هوای من نباشی آ ! من یه کلمه م حرف نمیزنم ! اصلاً انگار نه انگار که من هستم !
_باشه ! بیا بریم !
" رفتیم جلو و در زدیم که یه مرتبه همه تو خونه ساکت شدن ! یه خرده بعد کتایون در رو واکرد و تا چشمش به ماها افتاد ، سلام کرد و گفت "
_داداش کجا بودیم شما ؟!! دلم اینقدر شور زد !
" کامیار نشست جلوشو بغلش کرد وگفت "
_الهی قربون اون دل کوچیکت برم که واسه من شور زده !
کتایون _ داداش نمیدونی اینجا چه خبره !
کامیار _ چرا یه چیزایی میدونم .
" تو همین موقع کاملیام اومد تو راهرو و تا ما رو دید سلام کرد و زود به کامیار گفت "
_داداش بابا خیلی از دستت عصبانیه ! حواست باشه !
"کامیار یه نگاه به کاملیا کرد و از جاش بلند شد . بعد آروم راه افتاد طرف سالن خونه اما یه مرتبه برگشت و صورت کاملیا رو ماچ کرد و زود رفت طرف سالن ! کاملیا و کتایون مات مونده بودن ! اما من میدونستم چرا کامیار اینکار رو کرد !
خلاصه منم دنبال کامیار رفتم تو سالن . یعنی تا کامیار در سالن رو واکرد همگی با هم شروع کردن به حرف زدن ! هر کی یه چیزی بهمون می گفت ! یکی می گفت کجا بودین تا حالا ؟ یکی می گفت واقعا که ! یکی می گفت جدأ آدمای بیخیالی هستین ! یکی می گفت حالام تو این موقعیت وقت تفریح و خوشگذرونی یه ؟!
کامیار هیچی نمی گفت و فقط نگاه می کرد ! من اومدم خودمو آماده کنم که جواب شونو بدم اما نمیدونستم چی باید بگم که کامیار گفت "
_ اول جواب قوم عاد رو بدیم یا قوم ثمود رو ؟! بابا چه خبره تونه ؟! جای اینکه بلند شین دو تا شربت هل و گلاب واسه مون بیارین ، دعوامون می کنین ؟! من و این بچه از سر شب تا حالا ، یه لنگه پا دنبال کار این دختره ایم ! این طفل معصوم با این بازوش تا حالا سه مرتبه ضعف کرده تا رسوندیم خودمونو با اینجا ! گشنه تشنهٔ ، عین سگ پا سوخته ، له له زدیم که یه خبری از این دختره بگیریم ! ایناها ! این زبون من آ !....!
" اینو گفت و دهنش رو واکرد و زبونش رو در آورد بیرون و نشون همه داد !
" بابای کامیار که یه خرده آرومتر شده بود گفت "
_ اخه نباید یه خبری چیزی به ما بدین ؟! یه تلفن زدن و دو کلمه حرفم کاری داره ؟!
کامیار _ میگم این زبون من آا...!
" دوباره زبونش رو در آورد و به همه نشون داد ! مادرش آروم گفت "
_اخه عزیزم دل ما هزار راه رفت ! یه زنگ می زدی و یه کلمه می گفتی کجایی ! سالمی ! خوبی !
کامیار _ میگم نرسیدیم یه چیکه آب بخوریم بابا ! این زبون من آا....!
" دوباره زبونش رو در آورد و نشون همه داد ! بابای کامیار یه نگاه به من کرد و گفت "
_ عمو جون ، اینکه تکلیفش معلومه ! حداقل شما یه خبری به ما می دادی !
" تا اومدم حرف بزنم که کامیار گفت "
_ بابا جون اینم مثل من ! یه لنگه پا ! چوب خشک !
" بعد به من گفت "
_ زبونت رو در بیار براشون !
" من داشتم از خنده میمردم اما خودمو نگاه داشتم که مادر کامیار گفت "
_ حالا بالاخره چی شد ؟ شام خوردین یا نه ؟
کامیار_ شام ؟ کوفت کاری م نخوردیم ! میگم دریغ از یه چیکه آب ! این زبون من آا.....!
" دوباره زبونش رو در آورد و نشون داد که باباش گفت "
_ ببر تو اون واموندهٔ رو دیگه !
" یه مرتبه آفرین و دلارام و کتایون و کاملیا زدن زیر خنده ! به هوای اونا بقیه م شروع کردن به خندیدن که یه مرتبه آقا بزرگه که بالای سالن رو یه مبل نشسته بود و عصاش تو دستش بود ، چند تا سرفه کرد و همه ساکت شدن !
کامیار زود رفت طرف آقا بزرگه و تا رسید دولا شد و دست آقا بزرگه رو ماچ کرد و گفت "
_سلام آقا بزرگ .
" منم زود رفتم جلو ومثل کامیار ، خیلی با احترام به آقا بزرگه سلام کردم و یه گوش واستادم که آقا بزرگه با سر بهمون جواب داد و بعد به کامیار گفت "
_ چی شد ؟! کجا بودین ؟!
کامیار _ دنبال دوستای این سختره گندم بودیم آقا بزرگ ! با هزار و یک بدبختی آدرس یکی یکی شونو پیدا کردیم و رفتیم در خونه شون !
آقا بزرگه _ خب !
" کامیار آروم گفت "
_ جسارته آقا بزرگ اما قدیما شما یه شربت نذری درست می کردین و می ریختین تو منبع و می دادین به مردم ! ترک کردین این عادت رو ؟!
" آقا بزرگه یه اشاره به بابای کامیار کرد وگفت "
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بگو یه شربت براشون بیارن .
" بابای کامیارم زود سرشو برگردوند که دو سه نفر از جا شون بلند شدن واسه شربت آوردن که کامیار گفت "
_ واسه این بچه با نبات بیارین ! لینت مزاج پیدا کرده ! از بلا و پایین نم پس میده !
" همه زدن زیر خنده ! برگشتم چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت "
_ دروغ نمیگم به جان شما ! حالش بهم خورده !
" تا اینو گفت دیگه مادرم نتونست خودشو نگاه داره و اومد طرف من و گفت "
_ چته شده ؟! از بازوت بوده ؟! قرصاتو نخوردی ؟! بزن بالا آستینت رو ببینم !
کامیار _ زن عمو جون از بازوش نبوده ! از جای دیگه ش بوده ! اگه بخواین ببینین باید بکشه پایین نه بالا ! الانم که نمیشه اینکار رو کرد !
" دوباره همه زدن زیر خنده ! آقا بزرگه م خندش گرفته بود اما خودشو نگاه میداشت ! مادرم یه نگاه به من کرد و گفت "
_ شدین عین دو تا پسر بچه ! همه ش باید مواظب تون بود و از دست تون حرص خورد !
" صورتش رو ماچ کردم که اشک تو چشماش جمع شد و رفت سر جاش نشست . من و کامیارم رفتیم رو دو تا مبل بغل دست آقا بزگه نشستیم که برامون شربت آوردن و دادن بهمون . کامیار شربتش رو گرفت و شروع کرد به هم زدن ! یه دو دقیقه ای همینجوری هم میزد که صدای باباش در اومد و گفت "
_ چقدر هم میزنی ؟! بهم خورد دیگه !
" کامیارم با حالت معصوم گفت "
_ خب شربت رو باید هم زد دیگه بابا جون !
" پدرش در حالیکه معلوم بود که پشت این صورت آماده خنده س گفت "
_ خب بابا جون یه قلپ بخور ، یه کلام حرف بزن !
" کامیارم یه قلپ خورد و پشتش گفت "
_ چشم .
" یه قلپ دیگه خورد و پشتش گفت "
_ بابا جون .
" دوباره همه زدن زیر خنده . از همه بیشتر مش صفر که یه خرده پیش اومده بود تو خونه میخندید !
بابای کامیار که از ترس آقا بزرگه خودشو هی نگه میداشت گفت "
_ خب ، گلوت تازه شد ؟
کامیار _ بله بابا جون .
بابای کامیار _ خب حالا بگو ببینم چی میگی !
کامیار _ بابا جون ، میذاری من برم هنرپیشه بشم ؟ امشب رفته بودیم تست تئاتر ! فکر کنم قبول شدیم !
" دوباره همه زدن زیر خنده ! همچین حرف میزد که همه شک کرده بودن که داره راست میگه یا چاخان ! خودشم اصلاً نمیخندید !"
آقا بزرگه _ خب ، بگو چی شد ؟ خبری ازش پیدا کردین ؟
" کامیار شربتش رو گذاشت رو میز و گفت "
_ اول رفتیم خونه اون شقایق ، دوستش ! ازش پرسیدیم که از گندم خبری داره یا نه ! اما دریغ از یه کلمه جواب ! هیچی بروز نمی داد ! همه شون اینطوری بودن چسونه ها !!
" دوباره همه زدن زیر خنده ! اصلاً جو مجلس عوض شده بود ! مجلسی که تا یه خرده پیش ، همه توش ماتم گرفته بودن ، شده بود عین همون تئاتر سر شبی ! فقط عمه بیچاره م به کامیار نگاه می کرد و سرشو تکون ، تکون می داد !"
کامیار _ خلاصه این شقایق خانم رو اینقدر قسم دادیم که تازه اجازه داد باهاش حرف بزنیم !
آقا بزرگه _ خب چی گفت ؟
کامیار _ هیچی ! اوفتادیم رو دست و پاش ! افتادیم رو ....
" با پام زدم، به پاش که دیگه هیچ کس نتونست خودشو نگاه داره ! دیگه آقا بزرگه هم داشت می خندید !"
کامیار _ یعنی میگم اینقدر التماس کردیم تا بالاخره گفت !
بابای کامیار _ خب چی گفت ؟!
کامیار _ گفت از گندم خبر ندارم !
" یه دفعه صدای همه به حالت اعتراض درآمد که کامیار گفت "
_ حالا گوش کنی ! اونو ول کردیم و رفتیم سراغ یه دوست دیگه ش ! اونم اولش لب وا نمی کرد ! حالا دست شو ماچ کن ! پاشو ماچ کن ! صورتشو ماچ کن ! نمیدونم دیگه کجا شو ماچ کن تا بالاخره چی ؟
" همه باهم گفتن چی ؟!"
کامیار _ هیچی ، قرّش زدم واسه خودم !
بابای کامیار_ تو خجالت نمیکشی جلو این همه بزرگتر از این حرفا میزنی ؟!!
کامیار _ اخه خیلی خوشگله بابا !
" دوباره همه زدن زیر خنده که یه مرتبه عمه م شروع کرد به گریه کردن ! همه ساکت شدن که عمه م گفت "
_ پس بالاخره معلوم نشد این طفل معصوم کجاس ؟!!
کامیار _ عمه جون ! درست درست معلوم نشد اما یه چیزایی فهمیدیم !
" یه مرتبه عمه م و شوهر عمه م از جاشون پریدن و هجوم آوردن طرف کامیار ! بیچاره ها از خوشحالی اینکار رو کردن اما کامیار جونور از جاش پرید و پاشو گذاشت رو این مبل و اون مبل و از رو سر و کله آفرین و دلارام ، در رفت و رفت دم در واستاد ! عمه و شوهر عمه م همون جا خشک شون زد ! بقیه م همین طور ! من دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بلند بلند شروع کردم به خندیدن که پشت سر من همه زدن زیر خنده ! حرکت کامیار به قدری قشنگ و هم آهنگ با حرکت عمه اینا بود که انگار از قبل برنامه ریزی کرده بودن ! پدرم که از خنده از چشماش اشک می اومد گفت "
_ عمو چرا همچین کردی ؟!
کامیار _ عمو اینا میخوان منو بزنن !
آقا منوچهری _ نه عمو جون ! از خوشحالی مون از جامون پریدیم ! بیا جلو عمو جون نترس !
" حالا ما می خندیم اما این کور شده خنده به لبش نمی اومد ! آروم آروم برگشت سر جاش که آقای منوچهری با خنده ماچش کرد و گفت "
_ کجاس عمو جون گندم !
عمه م _ بگو عمه ! فقط جون عمه شوخی نکن ! اول بگو کجاس ، بعد هر چقدر دلت خواست شوخی کن و بخند ! بذار این دل واموندهٔ ما به سامون بیاد بعد !
" کامیار که ناراحت شده بود ، عمه م رو بغل کرد و ماچش کرد و گفت "
_ به خدا ! حالش خوبه خوبه ! خونه یکی از دوستاشم هس ! فقط به ماها نگفتن کدوم یکی شون ! ولی سر بسته بهمون گفتن جاش خوبه !
عمه م _ پس چرا بر نمیگرده خونه ؟!
کامیار _ عمه جون بهش یه خرده وقت بدین ! حتما بر میگرده !
عمه م _ تو مطمئنی حالش خوبه ؟!
کامیار _ آره عمه جون ، خوبه خوبه !
" عمه م باز شروع کرد به گریه کردن که کامیار به آقای منوچهری اشاره کرد که ببره بخوابونتش. آقای منوچهری م ورش داشت و با خودش بردش طبقه بالا . همه ساکت نگاه شون می کردیم . وقتی رفتن کامیار یه سری تکون داد و اومد سر جاش نشست و گفت "
_ مادر و پدر واقعی آدمم اینقدر بچه شون رو دوست ندارن !
" بعد به من گفت "
_ بیا یه زنگ بزن بهش ببین جواب میداه ؟
_ دیر وقت نیس ؟!
کامیار _ بزن ! فوقش جواب نمیداه دیگه .
" همه ساکت شدن ، منم موبایلم رو در آوردم و شماره موبایل کامیار رو گرفتم . دو تا زنگ زد و یکی روشنش کرد اما حرف نمیزد !"
_ الو ! گندم ؟!
" یه لحظه بعد جواب داد "
گندم _ توام بیخوابی زده به سرت ؟
_ از لطف شما بله !
گندم _ چرا از لطف من ؟
_ بعدأ بهت میگم ! الان کجایی ؟
گندم _ از این سوال ها نکن ! میدونی که بهت نمیگم ! پس چرا می پرسی ؟
_ نمیخوای برگردی خونه ؟
گندم _ جام خیلی اونجا خالیه ؟!
_ هم اینجا و هم ....
گندم _ هم چی ؟
" هیچی نگفتم که گفت "
_ بازم دیر کردی !
_شاهکارت رو دیدم ! رو دیوار اتاق سمیه خانم !
" یه مرتبه جا خورد و یه خرده بعد گفت "
_ خودشم دیدی ؟
_اره .
گندم _ با یه برخورد بد ؟
_ اتفاقا یه برخورد خیلی خوب !
گندم _ کثافت هزار رو !
_ منو میگی ؟!
گندم _ نه ، اون دختره هرزه رو میگم !
_ چرا اینکار رو کردی ؟
گندم _ از کجا فهمیدی که میرم اونجا ؟ فکر نمی کردم بفهمی !
_ دیگه بهتر نیس تمومش کنی ؟
گندم _ تازه شروعش کردم !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" اومدم گوشی رو بدم به اون دستم که متوجه شدم همه جمع شدن دور من و سرهاشونو آوردن نزدیک گوشی !
یه اشاره به کامیار کردم که یه خرده کشیدشون عقب ، به گندم گفتم "
_ این جریان عاقبت خوبی نداره ها !
گندم _ این حرف از تو دیوونهُ ترسوی عاقبت اندیش بعید و عجیب نیس ! تو تا حالا تو تموم عمرت یه بارم دست از پا خطا نکردی !
_ کار بدی کردم ؟
" خندید و گفت "
_ اخه خبر نداری بعضی از این خطاها چه کیفی داره !
_ تو چرا اینطوری شدی گندم ؟! اصلاً به تو نمیاد که .....
گندم _ چی به من نمیاد ؟!
_ همین حرفی که زدی !
گندم _ مگه من اینو خواستم ؟! برو به اون کثافتا بگو که یه بچه رو دزدیدن !
" هیچی نگفتم که یه خرده بعد آرومتر شد و گفت "
_ ببینم بازم میتونی کاری بکنی که باورت کنم ؟
_ تو اگه جای من بودی ، همین اندازه م نمیتونستی !
گندم _ شاید !
_پس باورم کن !
" یه خرده صبر کرد و بعد گفت "

_ بر آن فانوس که ش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رف بی صدا ماند
بر آن آیینه زنگار بسته
بر آن گهواره که ش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس در بر نکوبید
بر آن در که ش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که برجا مانده خاموش
بهار منتظر بی مصرف افتاد !

" یه مرتبه عصبانی شدم و سرش داد زدم و گفتم "
_ این لوس بازیا چیه در میاری ؟! بس کن دیگه ! هر چیزی حدی داره !
گندم _اگه یه بار دیگه سرم داد بزنی ، تلفن رو قطع می کنم و پرتش می کنم تو خیابون !
" دیدم جدی داره حرف میزنه ! هیچی نگفتم که کامیار آروم ازم پرسید "
_ چی شده ؟! چی میگه ؟!
_ هیچی داره شعر واسه من میخونه !
کامیار _ آا ....! ببین از گوگوشم بلده بخونه ؟!
_لوس نشو کامیار !
گندم _ کامیاره ؟
_آره .
گندم _ بده گوشی رو بهش .
" گوشی رو دادم به کامیار که شروع کرد "
کامیار _ای گندم ذلیل مرده ! الهی تموم اون دونه هاتو کلاغ تک بزنه و بخوره ! الهی آفت بهت بزنه ! از دست تو خونه خراب شدم !
" یه دفعه شروع کرد به داد زدن و گفت "
_ دختره ورپریده وردار اون موبایل صاحب مرده منو بیار ! تموم مشتریامو از دست دادم اخه !
" یه خرده صبر کرد و گفت "
_ حق داری بخندی !
" بعد نمیدونم گندم چی گفت که کامیار هول شد و تند تند شروع کرد به حرف زدن "
کامیار _ کی ؟ من ؟! به جون تو ، به جون سامان ، به جون بابام اگه یه همچین منظوری داشته باشم ! برن گم شن اون دوستای یُبس بی ریختت ! فقط بلدن عین ماست واستن و به آدم نگاه کنن ! اولاً چشم ندارم هیچ کدومشونو ببینم ! دخترم اینقدر بی حال ؟! صد رحمت به هوای شهر تهران ! حداقل آدم توش دو تا نفس میکشه . چهار تا سرفه می کنه ! اینا که باهاشون حرف میزنی فقط میخندن ! بابا یه تحرکی ! عکس العملی بجایی ! واکنش مثبتی !
" نمیدونم گندم چی بهش گفت که یه مرتبه گل از گلش شکفت و گفت "
_ جون من ؟!! کدومشون ؟!
" بازم گوش کرد و گفت "
_ خدا هر سه تاشونو ببخشه به من ! یعنی به پدر مادر شون ببخشه ! شماره شونو بده ببینم !
" تا اینو گفت تلفن رو از دستش گرفتم که دیدم گندم غش کرده از خنده ! بهش گفتم "
_ میخوای با من حرف بزنی ؟
گندم _آره .
_ تو از کجا فهمیدی رفتیم پیش دوستات ؟
گندم _ خب بهشون زنگ زدن !
_ نمی خوای یه خرده منطقی تر فکر کنی ؟
گندم _ من منطقی م ! صد در صد !
_ خب !
گندم _ خب که چی ؟
_که یعنی برگرد خونه .
" شروع کرد به خندیدن و گفت "

_ شب که جوی نقره مهتاب
بیکران داشت تا دریاچه می سازد
من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد !
شب که آوایی نمی آید
از درون خاموش نیزارهای آبگیر ژرف
من امید روشنیام را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد !
شب که می خواند کسی نوید
من ز راه دور دارم چشم
با لب سوزان خورشیدی

_معنی اینا چیه گندم ؟!!
گندم _ یعنی دوباره باید بود ! دوباره باید شد ! دوباره باید دید ! دوباره باید گفت !
_ حالا تو دوباره همه اینا میخوای بشی ؟
گندم _ آره ! مگه دوباره نشدم ؟! دوباره ، یه کس دیگه ! دوباره یه آدم دیگه ! دوباره یه پدر و مادر دیگه ! شایدم برادر و خواهر دیگه ! دوباره یه تولد دیگه !
_ تو تولد دیگه ای نداری !
گندم_ چرا دارم !می خوام یه دفعه دیگه حتی لحظه ها رو هم از دست نادم ! من یه بار دیگه زندگی کردم ! پاک ، سربزیر! محجوب ! ساکت ! بعدش چی شد ؟! همه چی یه دفعه بهم ریخت !
باختم سامان ! باختم !
_ تو هیچی رو نباختی !
گندم _ چرا ! باختم . من دیگه تو قالب اون گندم جایی ندارم سامان ، بفهم ! من دیگه تو اون باغ جایی ندارم سامان ، بفهم ! من دیگه تو اون فامیل جایی ندارم سامان ، بفهم ! من نمیتونم هر لحظه یه نگاه تحقیر آمیز یا ترحم آمیز کسی رو تحمل کنم ! تا حالا اگه خوب بودم به خاطر امید بود اما حالا دیگه اون امید و آرزو مرده ! من یه سر راهی م ! میفهمی ؟
_ نه ! اینطوری نیس !
گندم _ چرا هس .
_ تو با داد زدن و پشت تلفن این چیزا رو گفتن نمیتونی به من بقبولونی که بیست و خرده ای سال خاطره ، همه باطل شده !
گندم _ توام با این داد زدن نمیتونی به من بقبولونی که باطل نشده !
" یه مرتبه کامیار دستش رو گذاشت رو شونه م و بهم اشاره کرد که آروم باشم ! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم "
_ باشه ، گندم . من آروم حرف میزنم ! فقط بگو من چیکار باید بکنم که توام آروم باشی و بیای یه جا با همدیگه بشینیم و حرف بزنیم ؟
گندم _ چه حرفی بزنیم ؟ میخوای رو در رو نصیحتم کنی ؟ میخوای جلوی دستت باشم که اگه با منطق پیروز نشدی از زور استفاده کنی ؟
_ نه ، اصلا !
گندم _ پس همین پشت تلفن بگو .
_ یعنی بعد از بیست سال که پسر دائیت بودم یه خواهشم رو قبول نمی کنی ؟!
گندم _ نه ! اگه چیزی داری بهم بگی ، یا خودت پیدام کن یا از پشت تلفن بهم بگو !
_اگه بخوام ازت خواستگاری کنم ، قبول می کنی ؟
" یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ نگاه ترحم آمیز !
_ نه اینطور نیس !
گندم _ چرا هس سامان !
_ خب پس من هر چی بگم تو میذاری به حساب ترحم !
گندم _ این حقیقته سامان !
_ پس من باید چیکار کنم که تو باور کنی ؟
گندم _ پیدام کن !
_ کجا ؟! اخه کجا ؟!
گندم _

کوچه ها
باریکن
دکنا بستن !
خونه ها
تاریکن
طاقا شکسته س !
از صدا
افتاده
تار و کمونچه !
مرده میبرن
کوچه
به کوچه !

من نمیخوام کوچه باریک و دوکون بسته و خونه تاریک و طاق شکسته باشم سامان ! دیگه نمیخوام !
من نمی خوام یه تار و کمونچه از صدا افتاده باشم !
من نمیخوام مثل یه مرده باشم که رو دوش کسای دیگه ، هر جایی که میخوان ببرنش ، برم ! من میخوام زنده باشم و زندگی کنم ! میخوام زنده باشم و خودم راه برم ! میخوام تموم اون کارایی رو که یه عمر ازش منعم می کردن ، بکنم ! من میخوام برم طرف اون چیزایی که همیشه ازش م یترسوندنم !
من دیگه از حرف نزدن خسته شدم سامان ! میخوام دیگه حرف بزنم ، اونم با صدای بلند که مرد غریبه صدامو بشنوه ! دیگه از سیاه و قهوه ای و دودی بودن خسته شدم ! میخوام یه رنگ تازه باشم ! قرمز ، آبی ، صورتی ! میخوام برم ! میخوم برم و زمین ممنوع رو ببینم ! میفهمی چی میگم ؟!
_ خب بیا با هم میریم می بینیم !
گندم _ با تو ؟!! با تو آدم ترسو ؟! با تویی که جرأت و شهامت رو توت کشتن ! با تویی که سالها طول می کشه تا حرف از تو دلت بیاد رو زبونت ؟! چند سال باید صبر کنم تا تو چیزی رو که دلت میخواد ، با زبونت بگی ؟!
_ حالا که گفتم !
گندم _ اینطوری دیگه برام قشنگ نیس !
_ پس من باید چیکار کنم ؟!
گندم _ یه وقتی دنیای من همون باغ بود و آدماش همون آدمای تو باغ ! یه وقتی از میون این همه مرد ، تنها تورو دیدم و تو مرد من بودی ! یه وقتی فکر می کردم فقط تویی که میتونی منو خوشبخت کنی ! یه وقتی خوشبختی رو تنها همین میدونستم اما حالا نه ! حالا فهمیدم که خوشبختی ، یه جور دیگه شم هس !
_ تو مطمئنی که اون خوشبختی یه ؟!
گندم _ نه ! اما امتحانش میکنم ! این همه سال اون چیزایی رو که بهم گفتن چشم بسته قبول کردم ، حالا میخوام با چشم باز چیزای دیگه رو هم امتحان کنم ! دنیا همون باغ نیس سامان ! تو خودت حتما میدونی ! چون دنیای بیرون از باغم دیدی !
_ هیچ جا امنیت این باغ رو نداره !
گندم _ اینم باید خودم امتحان کنم !
_و منم اصلاً مهم نیستم !
گندم _ تو باید نشون بدی که مهمی ! باید یه کار سخت بکنی تا معلوم بشه مهمی ! من دیگه نمیخوام میون یه مشت مرده زندگی کنم ! بین شما تنها کسی که زنده س کامیاره ! نمیترسه ! وحشت نمی کنه ! مثل آب رودخونه س ، نه مثل آب تو آب انبار !
سامان ! ماها میتونیم غیر از دزدکی نگاه کردن همدیگه ، کار دیگه ای هم بکنیم ! زندگی فقط دزدکی همدیگه رو دیدن نیس ! زندگی اصلاً دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم ! زندگی اسارت نیس سامان ! زندگی به آزادی رسیدنه !
_ چه آزادی ای ؟!
_الو ! گندم ! الو !
" تلفن رو قطع کرده بود ! یه لحظه همونجور سرجام موندم ! یادم رفته بود که تنها نیستم ! خجالت کشیدم که تلفن رو از دم گوشم بیارم پایین ! شاید گندم راست می گفت ! زندگی دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم ! دوست داشتنم دزدی نیس که ازش خجالت بکشیم ! اگرم به کسی گفتیم که دوستش داریم ، دزدی نکردیم که جرأت نکنیم بعدش سرمونو بلند کنیم ! پس چرا الان جرأت اینکه
 

abdolghani

عضو فعال داستان
تلفن رو از گوشم جدا کنم و دستمو بیارم پایین ندارم ؟!
دستم رو آوردم پایین و سرمو بلند کردم ! تموم نگاه ها به من بود ! شاید همون نگاه هایی که نصرت ازش حرف می زد !
تنها نگاه کامیار محکم و تایید کننده بود ! پس یعنی فقط این کامیار بود که زنده بود ؟!
آروم از جام بلند شدم . کامیارم بلند شد . رفتم طرف در سالن . کامیارم دنبالم اومد . در رو واکردم و رفتم بیرون که شنیدم یکی گفت " واقعا شرم آوره !"
خنده ام گرفت ! شرم به خاطر چی ؟ داشتم دوباره حرفای گندم رو می آوردم تو ذهنم که کامیار برگشت طرف بقیه و گفت "
_ من از طرف این آدم هرزه و وقیح بی آبرو از تموم شماها آدمای نجیب آبرودار و با حیا عذرخواهی می کنم ! اما اگه هر کسی یه کلمه دیگه حرف بزنه ، همه پرونده ها تونو همین الان و همین جا رو می کنم ! شب بخیر خانم ها و آقایون پارسا و پاکدامن !
"اینو گفت و در رو بست و اومد بیرون "
_ کی بود ؟
کامیار _ یکی یه گًه زیادی خورد پولشم زود داد ! بیا بریم ! بده به من اون بازوی سالمت رو !
" بزوی منو گرفت و با همدیگه رفتیم طرف ته باغ نزدیک خونه کامیار اینا . تو راه هیچی نگفتم ، اونم هیچی نگفت . وقتی رسیدیم ته باغ ، رو یه نیمکت تو یه جای تاریک نشستیم و کامیار دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من و گفت "
_ چی می گفت ؟
_شعر میخوند ، از شاملو .
کامیار _ حرفایی که میزد چی بود ؟
" یه پک به سیگار زدم و آروم آروم براش اونایی رو که یادم بود گفتم ، یه خرده فکر کرد و گفت "
_ راستی راستی کدوم درسته ؟ این زندگی یا اون زندگی ؟ اصلاً کدوم شون اسمش زندگیه ؟
اگه ما یه سری محدودیت ها رو ایجاد میکنیم آیا نباید براش جایگزین هم پیدا کنیم ؟! همه ش که نبایدها نیس ! هر نبایدی یه بایدم داره !
_ شاید گندم راست میگه !
کامیار _ چی رو ؟
_اینکه من ترسوام !
کامیار _ غلط کرده گندم ! اون الان عصبانیه ، یه چیزی میگه ! خبر نداره که تو چه دل گنده ای داری !
_دلداریم میدی ؟
کامیار _ نه ! راست شو میگم ! من بودم امشب تو تئاتر جلو آدما که یقه نصرت رو گرفته بودن واستادم ؟ من بودم که وقتی الاغه رو داشتن می کشتن میخواستم برم جلوشونو بگیرم ؟!
_ اینا یعنی شجاعت ؟!
کامیار_ شجاعت یعنی اینکه آدم همونکه هس نشون بده !
" دوتایی ، بدون حرف سیگار مون رو کشیدیم که کامیار گفت "
_ میدونی ساعت چنده ؟
_ بازم بریم سراغ نصرت ؟
کامیار _ دوست داری بریم ؟
_آره .
کامیار _ پس میریم . دیدی حالا چقدر شجاعی ؟! اگه تو دنبال کار گندم نباشی ، منم ول می کنم !
_یعنی میگی گندم میخواد چیکار کنه ؟
کامیار _ دوباره یه بارکی ش کنه دیگه !
_این یعنی چی ؟
کامیار _ زیاد این حرفا رو جدی نگیر ! دختر تو این سنّ و سال و با شرایط گندم زیاد از این تهدیدها می کنه اما انجامش نمیده ! حالا پاشو بریم بخوابیم که حداقل فردا جون بلند شدن رو داشته باشیم ! بیا بریم شب خونه ما !
_ نه میرم خونه خودمون .
" دو تایی از جامون بلند شدیم که دیدیم یه سایه از وسط درختا داره میاد طرف ما ! کاملیا بود . صبر کردیم تا بیاد جلو . وقتی رسید یه خنده ای به من کرد و گفت "
_ خیلی خوشم اومد که حرف دلت رو بهش زدی !
" بهش خندیدم که گفت "
_ آدم باید حرف دلش رو بزنه ! حداقل براش عقده نمیشه !
کامیار _آدم غلط می کنه ! شما انگار خوابت گرفته که هذیون میگی !
کاملیا _ داداش ، جدا باید حرف زد یا ساکت بود ؟
کامیار _ بعضی چیزا رو آدم با حرف زدن میگه و بعضی چیزا رو با سکوت !
کاملیا _ فرقشون چیه ؟ از کجا باید فرق شونو فهمید ؟
کامیار _ اینو دیگه خود آدم باید بفهمه ! چیزی نیس که کسی به آدم یاد بده !
کاملیا _ اگه من یه روزی حرف بزنم شما ناراحت میشیٔ ؟
کامیار_ برو بخواب دیر وقته !
" کاملیا خندید و رفت طرف خونه شون که کامیار گفت "
_ آدمیزاد زنده س که حرف بزنه دیگه ! اگه قرار بود آدما حرف نزنن که خدا لال می افریدشون !
" کاملیا برگشت و خندید ."


***
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل ششم



" فردا صبحش تا ساعت ۱۰ خواب بودم . ساعت دهم به زور از خواب بلند شدم . رفتم تو آشپزخونه و همراه غر غر مادرم ، یه لیوان شیر خوردم و یه تلفن به کامیار زدم که گفت کار داره و خودش میاد سراغم .
یه نوار گذاشتم و دراز کشیدم رو تختم و رفتم تو فکر . کجا باید دنبال گندم می گشتم ؟! یعنی کجا رفته بود و با کی بود ؟! گندم یه همچین خلق و خوئی نداشت که ! اگه یه وقت به راه های بد کشیده میشد چی ؟! اصلاً چرا باید عمه اینا یه همچین کاری بکنن ؟! حالام که اینکار رو کردن ، جاش بود که تو همون بچگی ، وقتی مثلا هفت هشت سالش بود ، آروم آروم ، یه جوری بهش می گفتن که تو این سه ، یه همچین شوخی بهش وارد نشه!
تو همین فکرا بودم که موبایلم زنگ زد . فکر کردم گندمه ! زود جواب دادم که صدای یه دختر غریبه بود ! اصلاً تو ذهنم نبود که ممکنه میترا باشه !"
_ الو ! سامان خان .
_ بفرمایین !
میترا _ منم ، میترا !
_ حال شما چطوره ؟ با زحمتای ما !؟
میترا _ این حرفا چیه ؟! چه زحمتی ؟! بعدشم دیگه اون اتاق و اون خونه و اون پذیرایی دیگه این حرفا رو نداره که !
_ در هر صورت ممنون .
میترا_ کامیار خان چطورن ؟ دیشب خیلی ناراحت شدن !
_اونم خوبه .
میترا_ مزاحمتون که نشدم ؟
_ نه اصلاً اتفاقا خیلی دلم می خواست به یکی صحبت کنم ! یعنی با یه دختر خانم صحبت کنم .
" یه خنده ای کرد و گفت "
_ اگه منو به اون چیزی که گفتین قبول داشته باشین ، سراپا گوشم و خوشحال میشم !
_ اختیار دارین !
" یه لحظه ساکت شدم که گفت "
_ خب ؟!
_راستش نمیدونم چه جوری شروع کنم . میخوام روحیه دخترا رو بیشتر و بهتر بشناسم !
میترا_ عاشق شدین ؟
" موندم چی جوابشو بدم !"
میترا_ اگه شدین ، خجالت نکشین ! بگین !
" یاد حرف گندم افتادم !"
_ نمیدونم ، شاید شده باشم .
" خندید !"
_ شما عاشق شدین ؟
میترا_ عاشق شدم که این زندگیمه دیگه !
_ یعنی عشق اینه ؟ یعنی هر کی عاشق شد باید تباه بشه ؟
میترا_ بستگی داره که آدم چه شناختی از عشق داشته باشه !
_ شما چه شناختی داشتید ؟
میترا_ شناخت اشتباه !
_ متوجه نمیشم !
میترا_ عشق یه چیز کور نیس ! عشق باید روشن باشه ! عشق اصلاً تو روشنایی جوونه میزنه ! عشق از سر ناچاری نیس ! عشق باید خودش یه چاره باشه ! عشق میدون عمل وسعی رو لازم داره ! عشق زمان لازم داره !
اونی که تو یه جای کوچیک و یه زمان کوتاه به وجود میاد عشق نیست ! اون کسی که میره تا عاشق بشه ، به عشق نمیرسه ! عشق باید خودش بیاد ! اون پسر یا دختری که منتظره تا مثلا عصری از خونه بره بیرون تا یکی رو ببینه یا یکی بیاد طرفش و عاشق بشه و بعدش بشینه تو اتاقش و نوار بذاره و گریه کنه ، دنبال عشق نمی گرده ! میخواد بازی کنه ! میخواد بگه که من مثلا بزرگ شدم !
_ فکر می کردم ساده تر از اینا باشه !
میترا_ نه اینطوری نیس ! باید خیلی چیزا آماده بشه تا یه عشق پا بگیره !
_ اینایی که گفتین ، معنیش چیه ؟
میترا_ کدوما ؟
_ همین که عشق میدون وسیعی رو لازم داره و این چیزا .
میترا_ ببینین ، شما وقتی مثلا یه مهمونی دعوت شودین و لباس مناسبی ندارین چیکار می کنین ؟
_ خب میرم می خوارم !
میترا_ همین مهمه ! شما میرین و چند تا مغازه رو می بینین و از بین چند دست لباس ، یکی رو انتخاب می کنین و می خرین ! چرا ؟ چون در هر صورت باید بخرین ! چون بهش احتیاج دارین تا بپوشینش و برین مهمونی ! اما یه وقتی هس که شما هیچ مهمونیای دعوت نشدین و به لباس هم احتیاجی ندارین ، اون وقت مثلا یه روز که دارین تو خیابون راه میرین ، چشم تون تو یه ویترین مغازه ، می افته به یه لباس که ازش خیلی خوش تون میاد !
مثلم همون موقع نمیرین بخرینش . راه تون رو میگیرین و میرین اما این لباس قشنگ تو ذهن شما نشسته و مرتب بهش فکر می کنین !
حتما بازم میرین سراغش ! دوباره نگاهش می کنین ! دلیلی برای خریدنش ندارین ! یعنی جایی نمیخواین برین که بهش احتیاج داشته باشین اما نمیتونین م از فکرش بیاین بیرون ! این موقع س که دنبال محسناتش میگردین ! قیمت مناسب ش ! جنس خوبش ! دوخت خوبش ! و خیلی چیزای دیگه !
بالاخره تو همین مدت ، یه روز میرین و میپوشینش ! اگه اندازه تونم باشه دیگه تمومه ! حتما میخرینش ! چرا ؟ چون شاید بعد از شما یکی دیگه اونو دیده باشه و مثل شما نظرش رو گرفته باشه و بیاد سراغش و بخردش ! اون وقت دیگه نمیتونه مال شما باشه !
اینایی رو که گفتم فقط از یه بعده ! از بعد دید شما بین شما و یه جسم بی جان !
همین تجربه ساده میتونه بین شما و نفر دیگه باشه ! متقابلا اونم تو شما جستجوش رو شروع میکنه ! اگه دلایلی رو که شما بهش رسیدین ،، اونم بهش برسه ، یه عشق شروع شده ! برای همین هم میگم که عشق از سر ناچاری نیس ! یعنی شما نباید به چیزی احتیاج داشته باشین و به دستش بیارین ! یعنی ناچاراً عاشق چیزی نشین ! میدان عمل باید وسیع باشه تا شما بتونین چند بار برین و بیاین و اون لباس یا شخص یا هر چیز دیگه رو ببینین و ارزیابی کنین ! یعنی باید فرصت دیدن و اندیشیدن ، برخورد کردن ، ارزیابی کردن رو داشته باشین ! در غیر این صورت احتمال اینکه به عشق برسین کمه !
شما باید بدونین چیکار دارین می کنین ! بدون آگاهی نمیشه !
_ و شما این میدان عمل رو نداشتین .
" خندید و گفت "
_ سامان خان ، پدر من چند سال پیش یه روز یه ضبط صوت خیلی خیلی گرون قیمت خرید و آورد خونه ! اون زمان که هنوز cd رو کمتر کسی میشناخت ، این ثبت صوت سه تا cd توش میخورد !
اون موقع که شاید تو تهران فقط چند نفر vcd میدونستن چیه ، این ضبط داشت ! پنج هزار وات قدرتش بود ! یعنی اینطوری روش نوشته شده بود ! دو تا مرد به کول شون گرفتنش تا آوردنش تو خونه ! یه چیز عجیبی بود !
اون وقت پدرم فقط روزای جمعه باهاش صبح جمعه با شما رو گوش می کرد ! فقط از رادیوش استفاده میکرد ! خیلی خیلی که همّت کرد یه شب یه نوار افتخاری رو گرفت و گذاشت توش ! کاشکی میذاشت همونم درست گوش کنیم ! اینقدر صدا شو کم کرده بود که باید میرفتیم جلوش و گوش مونو میچسبوندیم به باندش تا یه زمزمه بشنویم ! تازه شم می گفت کمش کنین صدا نره بیرون !
خب اینکارو میتونستیم با یه رادیو ضبط دستی م انجام بدیم ! دیگه یه همچین ضبط صوت خریدن نداشت که !
_پدرتون چیکاره بودن ؟
میترا _ یه خشکه بازار یه پولدار !
تو خونه مون یه تلوزیون sony داشتیم یه متر در یه متر ! صفحه تخت و استریو و چی و چی و چی ! دو تا ویدیو داشتیم ! عوضش چهار تا نوار ویدیو داشتیم که میتونستیم نگاه شون کنیم ! پلنگ صورتی ، تام و جری ، سیندرلا و زیبای خفته !
حالا خودتون میدان عمل منو تو خونه محاسبه کنین !
_ تنها فرزند خونواده بودین ؟
میترا _ نه ، آخریش بودم . غیر از من دو تا پسر و دو تا دخترم بودن ! برادر بزرگمو ۱۸ سالگی زن دادن و برادر کوچیکترم رو ۱۹ سالگی !
خواهر بزرگمو ۱۶ سالگی شوهر دادن و وسطی رو ۱۷ سالگی و به من که رسید ، جدول زمانی پدرم بهم خورد !
_یعنی چی ؟!
میترا _ یعنی من از خونه فرار کردم !
_اگه میموندین بهتر نبود ؟
میترا _ نمیدونم !
_اونای دیگه خوشبختن ؟
میترا _ نه بابا بدبختا ! خواهرام که یه چشم شون اشکه و یه چشم شون خون ! هر کدوم یکی دو تا هوو دارن ! تو خونواده و فامیل ما رسم اینه که دختر با لباس سفید بره خونه شوهر و با کفن سفید بیاد بیرون ! طلاق بی طلاق ! اسم شم باعث می شه که گوینده اش به شدیدترین تنبیهات دچار بشه ! خوهرای بدبختم باید میسوختن و میساختن ! اگه طلاق می گرفتن پدرم می کشت شون ، اگه زندگی م بکنن که آخرش همون کفن سفیده !
_ یعنی طلاق چیز خوبیه ؟
میترا _ اولاً اگه بد بود که نمیذاشتنش ! اما چیز خوبی م نیس ! مساله سر طلاق نیس که ! مساله سر ازدواجه ! این ازدواج ها از بنیان غلط بوده !
_ برادراتون چی ؟
میترا_ اونام شاید همونجور اما چون مرد بودن ، آزادی عمل داشتن ! زن دوم و صیغه و این چیزا !
حالا اینا رو ول کنین ! شما چی میخواستین در مورد دخترا بدونین ؟
_ میخواستم بیشتر روحیات شونو بشناسم !
میترا _ از چه نظر ؟
_ میخواستم بدونم یه دختر وقتی از خونه گذاشت و رفت ، کجاها می ره و چیکارا میکنه.
" یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ کسی از خونه شما فرار کرده ؟
" ساکت شدم که گفت "
_ اگه فرار کرده بگین شاید بتونم کمی بکنم !
_ دختر عمه م ، یعنی به اون صورت فرار نکرده !
میترا _ پس به چه صورت فرار کرده ؟
_ اونش مهم نیس ! مهم اینه که باید هر چه زودتر پیداش کنیم !
" یه فکری کرد و گفت "
_ من چند جا رو میشناسم که معمولاً دخترای فراری اونجاها پاتوق می کنن ! چند سالشه ؟
_هم سنّ و سال شماس ، دانشجوئه !
میترا _ کسی رو دوست داشته ؟ یعنی اگه کسی رو دوست داشته باشه ، حتما میره پیش اون !
_ نه این دلیل رفتنش نبوده .
میترا _ به خاطر محدودیت زیاد فرار کرده ؟
_ نه .
میترا _ ببین سامان خان ، اینا که می پرسم مهمه ! میخوام بدونم که کجا باید دنبالش گشت !
_متوجه م !
میترا _ پول با خودش داره ؟
_زیاد !
میترا _ خب . پس تو فشار مادّی نیس ! این خیلی خوبه !
_ یعنی چی ؟
میترا _ یعنی اینکه مجبور نیس برای پول ناهار و شامش ، دست به هر کاری بزنه ! میفهمین که چی میگم !؟
_ بله متوجه م .
میترا _ اگه بخواین میتونیم عصری ، چند جا رو سر بزنیم شاید اونجاها پیداش کردیم .
_ مگه شما تئاتر نمیرین ؟
میترا _ تئاتر تعطیله . امروز و فردا و پس فردا تعطیله ، مگه شما تقویم رو نگاه نمی کنین ؟ تو عزا داریا ، تئاتر تعطیله .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_ حواسم نبود .
میترا _ پس میخواین جایی با هم قرار بذاریم ؟
_ باعث زحمت شما نمیشه؟
میترا _اصلا ! خیلی م خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بکنم .
_ممنون .
میترا_کجا قرار بذاریم ؟
_ هر جا که شما بگین .
" آدرس یه جا رو بهم داد و قرار شد ساعت شش بعد از ظهر اونجا باشم ، یه کافی شاپ بالای شهر بود .
ازش خداحافظی کردم و موبایل رو قطع کردم . تا دوباره رو تختم دراز کشیدم که کامیار اومد پشت پنجره اتاقم ."
کامیار _ خوابیدی ؟
" بلند شدم و رفتم جلو پنجره ."
_ نه ، کجا بودی ؟
کامیار _ بپر اینور تا بهت بگم .
" از پنجره پریدم تو باغ و با همدیگه رفتیم یه خرده جلوتر و رو یه نیمکت نشستیم که گفت "
_ میدونی چی شده ؟
_ نه !
کامیار _ میگم اما پیش خودت بمونه ! کاملیا یه پسره رو دوست داره ، قرار شده بیاد خواستگاری اما بابا مامانم مخالفن !
_ چرا ؟
کامیار _ بابا بهت گفتم که ! پسره دستش خالیه ! گویا تازه مدرکش رو گرفته ! خونواده شم وضع آنچنانی ندارن !
_ چه جور بچه ای هس ؟
کامیر _ کاملیا ازش خیلی تعریف می کنه !
_ خب اگه پسر خوبیه ، چه اشکالی داره ؟ شماها که به پول و این چیزا احتیاجی ندارین !
کامیار _ چه میدونم و الله !
_عمو چی میگه آخه ؟ یعنی دنبال چه جور شوهری برای کاملیا میگرده ؟
کامیار _ چه جورش رو نمیدونم اما انگار میخواد طرف حداقل یه شغل آبرومند داشته باشه !
_ خب مگه این پسره چیکاره س؟
کامیار _ گویا دبیره ! یعنی قراره دبیر بشه .
_ خب اینکه خوبه !
کامیار _ نه ، بابام میخواد دامادش رئیس بانک جهانی پول باشه که هر وقت دلش خواست سکه ضرب کنه ! حالا پاشو یه سر بریم پیش آقا بزرگه که برام پیغام فرستاده .
" دو تایی بلند شدیم و راه افتادیم طرف خونه آقا بزرگه و تا رسیدیم ، کامیار خیلی با ادب و نزاکت در زد ! مونده بودم که چقدر با تربیت شده که صدای آقا بزرگه از تو خونه اومد ."
_ کیه ؟
کامیار _ منم حاج ممصادق خان ! اذن دخول داریم ؟
" اینو گفت و در رو واکرد و رفتیم تو که آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ تو امروز چه با تربیت شدی ؟!!
" کامیار همونجور که چکمه ها شو در می آورد گفت "
_ ادب مرد به ز دولت اوست ! سلام آقا بزرگ جون جون جونم !
" آقا بزرگه خندید و جواب سلام مونو داد و دو تایی رفتیم بغلش نشستیم و کامیار زود سه تا چایی ریخت که آقا بزرگه گفت "
_ اندوخته ت تموم شده ، هان ؟
کامیار _ پس فکر کردین برای چی دیشب جلو اون همه آدم دست تونو ماچ کردم ؟ پولم تموم شده دیگه ! این گندم ورپریده ، کارت عابر بانکمو ورداشته و زده به چاک !
" یه خرده از چایی ش خورد و گفت "
_ کفگیر به ته دیگ خورده و برای ادامه جستجو و تفحص احتیاج به نقدینگی هس !
" آقا بزرگه خندید و به من گفت "
_ چی می گفت بهت دیشب ؟
" حرفای دیشب گندم رو براش گفتم که رفت تو فکر و گفت "
_ نکنه یه خریتی بکنه این دختره ؟!
کامیار _ میخواین به پلیس خبر بدیم ؟
آقا بزرگه _ نه ، درست نیس ! آبروریزی میشه تو فامیل و در و همسایه ! دوستاش هیچ خبری ازش نداشتن ؟
کامیار _ حتما دارن اما نمیگن !
آقا بزرگه _ از کجا میدونی ؟
کامیار _ تا ما رفتیم در خونه شون و گندم با خبر شد !
آقا بزرگه _ پس چیکار کنیم ؟
کامیار _ من یه برنامه جور کردم که از زیر زبون یکی از دوستاش حرف بکشم !
_ منم قرار شده امروز عصری با یه نفر برم چند جا سراغش ! شاید پیداش کنم !
آقا بزرگه _ پس پاشین راه بیفتین و فکر چاره کنین ! هر روز که بگذره بدتر میشه !
" اینو گفت و از زیر تشکی که روش نشسته بود یه دسته چک در آورد و یه مبلغی توش نوشت و امضا کرد و داد دست کامیار و گفت "
_ این مال جفتت تونه ، برین .
کامیار _ این خیلی زیاده ، حاج ممصادق خان !
آقا بزرگه _ برین ، برین !
کامیار _ دست شما درد نکنه ، الهی همین الان که از خونه پا مونو میذاریم بیرون ، یه دختر خوب و خوشگل به پست من بخوره و عقدش کنم واسه شما !
آقا بزرگه _ لا الاه الی الله ! برو به کارت برس پسر !
کامیار _ آخه هنوز کارتون دارم !
آقا بزرگه _ چی شده دیگه ؟!
" کامیار جریان خواستگار کاملیا رو گفت و آقا بزرگه یه خرده فکر کرد و گفت "
_ نشونی و مشخصاتش رو بنویس بده به من ، بفرستم در موردش تحقیق کنن . خودتم یه قراری باهاش بذار و یه محکش بزن ببین چه جور جوونی یه ! شاید قسمت همین بود ! خبرشو بیار بده به من !
" کامیار یه چشمی گفت و بلند شد و منم بلند شدم و از آقا بزرگه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و راه افتادیم طرف خونه کامیار اینا که تو راه بهم گفت "
_ تو با کی قراره عصری بری چند جا رو سر بزنی؟
_ با میترا . قبل از اینکه تو بیای ، بهم زنگ زد .
کامیار _ خب ؟!!
_ ساعت ۶ جلو کافی شاپ...... قرار گذاشتیم .
کامیار _ رفتم اونجا ! راست میگه ! اونج پاتوق یه همچین دخترایی یه !
_ گندم از اوناش نیس !
کامیار _ پس برای چی داری میری اونجا ؟
_ خودمم نمیدونم ! شاید برای اینکه یه کاری کرده باشم !
کامیار _ میخوای تنها بری ؟
_ توام بیا دیگه !
کامیار _ بذار اول برنامه کاملیا رو براش جور کنم ، بعد .
" رسیدیم دم خونه شون و از همونجا کاملیا رو صدا کرد و یه خرده بعد اومد بیرون چشماش گریه ای بود ! تا منو دید سلام کرد و سرشو انداخت پایین که کامیار گفت "
_ باز گریه کردی ؟!! گریه ت دیگه واسه چیه ؟
" یه مرتبه خودشو انداخت تو بغل کامیار و دوباره زد زیر گریه !"
کامیار _ اه ....! ول کن دیگه ! مگه کار رو نسپردی دست من ؟!
" بعد از تو جیبش یه دستمال در آورد و اشکها شو پاک کرد و بعد دستمال رو گرفت جلو دماغش و گفت "
_ یه فین کن ببینم !
" من و کاملیا زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_ بچه م که بود همینجوری بود ! تا یه خرده مشقش زیاد میشد زر زرش هوا بود !
" موبایلش رو در آورد داد که کاملیا و گفت "
_ یه زنگ بزن به این پسره و بگو زود بیاد اینجا میخوام باهاش حرف بزنم .
کاملیا _ اینجا داداش ؟!
کامیار _ اینجای اینجا که نه ! ته باغ .
کاملیا _ ته باغ برای چی ؟!!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کامیار _ خب اگه بخوایم تا میخوره بزنیمش ، باید یه جایی ببریمش که سر و صداشو کسی نشنفه دیگه ! همونجا شل و پلش می کنیم که دیگه فکر زن گرفتن از کله ش بره بیرون !
" کاملیا خندید و گفت "
_ اون با این چیزا از ازدواج با من منصرف نمیشه !
کامیار _ یعنی میگی اینقدر خره ؟!!
" من و کاملیا زدیم زیر خنده "
کامیار _ خب تو این دنیا همه جور الاغی پیدا میشه ! نمونه ش همین سامان جون خودمون ! یا عاشق دخترای فراری میشه یا شیدای دخترای فریب خورده !
_دیوونه ! ازدواج یه امر مقدسه !
کامیار _ ازدواج همون خریته که اسمشو عوض کردن ! یه واژه عربی شیک معادل براش انتخاب کردن که به پسرا برنخوره ! حالا یه زنگ بهش بزن که زودتر بیاد و بعدشم برسم به حماقت سامان جون ! خودتم تلفن زدی ، بپر دو تا چایی لیوانی برامون بیار که جون داشته باشیم قالبت کنیم به این پسره طفل معصوم الاغ !
" کاملیا شروع کرد به خندیدن و کامیارم بازوی منو گرفت که یه خرده رفتیم اون طرف تر که کاملیا راحت بتونه حرف بزنه . یه ده متری که از کاملیا دور شدیم گفتم "
_ تو چقدر روشن شدی ؟!!
کامیار _ وقتی دو تا جوون به همدیگه علاقه پیدا کردن که نباید جلو شونو گرفت ! اگه پسره مشکل نداشته باشه ، چه ایرادی داره که با همدیگه ازدواج کنن ؟! فقط باید یه خرده آزاد باشن که خلق و خوی همدیگه دستشون بیاد ! حداقل پسره بتونه بیاد کاملیا رو ببینه که با همدیگه حرف بزنن یا نه ؟!!
_ خب معلومه !
کامیار _اگه پسره یه کله بیاد خواستگاری و بشینه پای سفته عقد که درست نیس ! پس فردا با دو تا بچه ، تازه هر کدوم میفهمن طرف هزار تا ایراد داره !
_ میدان عمل وسیع!
کامیار _ چی چی ؟!!
_ یعنی آزادی عمل ! یعنی میدان عمل وسیع !
کامیار _ گًه خورده آزادی عمل داشته باشه ! آزادی رفت و آمد و نشست و برخاست ! همین ! واسه همین یه کوچه باریک کافیه ! دیگه میدون و بزرگراه و این چیزا بمونه واسه بعد از عقد و عروسی ! از الانم تو دهن اینا میدون پیدون ننداز که پررو میشن !
_ انگار تلفن شم تموم شد !
" کامیار برگشت یه نگاهی به کاملیا که داشت می رفت تو خونه کرد و گفت "
_ ببین ! یعنی ما حق داریم به دختر مون ، به خواهر مون بگیم کی رو دوست داشته باشه ، کی رو دوست نداشته باشه ؟
_ همه ش به خاطر خودشونه ! خوشبختی شونو میخوایم دیگه !
کامیار _ خوشبختی یعنی چی ؟
_ یعنی اینکه آدم به اون چیزایی که دوستش داره برسه !
کامیار _ یعنی اگه مثلا تو به گندم برسی ، خوشبختی ؟
_ نمیدونم !
کامیار _ من چی ؟ من به هیچی دلم نمیخواد برسم ! چون الان تموم اون چیزایی رو که میخوام دارم ! یعنی من الان خوشبختم ؟
_ حتما هستی که همیشه شاد و شنگولی دیگه !
کامیار _ نه ، اینا خوشبختی نیس !
_ پس اینا چیه ؟
کامیار _ اینا یه اسم دیگه داره .
" از دور کاملیا با دو لیوان چایی و سینی و قندون پیداش شد "
کامیار _ خوشبختی اینه که بغل گوشت آدمایی مثل نصرت و میترا ، یه همچین زندگیای نداشته باشن ! خوشبختی وقتی اسمش خوشبختی که بین همه تقسیم بشه !
کیملیا _ بفرمایین ! اینم دو تا چایی لیوانی .
کامیار _ دستت درد نکنه . چی شد ؟ باهاش حرف زدی ؟
" سر شو انداخت پایین "
کامیار _ بگو دیگه خفه مون کردی !
کاملیا _آره داداش ، حرکت کرد ! فکر کنم تا یه نیم ساعت دیگه برسه .
کامیار _ مگه سر کوچه واستاده بود ؟ چه خواستگار چابکی ؟!!
" کاملیا خندید و گفت "
_ نه داداش ، این طرفا شاگر خصوصی داره .
کامیار _ آفرین ! آفرین ! ببینم سیگار میگاری که نیس ؟!
کاملیا _ نه داداش ! اتفاقا ورزشکاره !
کامیار _ راست میگی ؟! از این هیکلی میکلی هاس ؟
کاملیا _ای . همچین !
کامیار _ سامان بپر پس مش صفر رو صدا کن ! بگو بیل شم بیاره با خودش ! طرف ورزشکاره !
" من و کاملیا خندیدیم و دوباره کاملیا کامیار رو بغل کرد و زد زیر گریه ! کامیار نازش کرد و با دستاش اشک هاشو پاک کرد که کاملیا گفت "
_ داداش ، هر چی که بشه ازت ممنونم !
" اینو گفت و دوید طرف خونه که کامیار یه نگاه به اون کرد و یه نگاه به من و گفت "
_ خاک بر سرت کنن سامان ! هیچ وقت به حرف من گوش نکردی !
_ یعنی چی ؟!!
کامیار _ اگه اون روز جمعه به من گفته بودی ، دستت رو می گرفتم و می بردم دم خونه مون و جای گندم میذاشتم دزدکی این کاملیا رو نگاه کنی ! تازه خودمم وامیستادم کشیک و یا یکی پیداش می شد برأت سوت می زدم ! واقعا حیف نیس !؟ دختر به این خوبی و خوشگلی و خانمی رو ول کردی رفتی سراغ گندم پر مکافات ! اصلاً سر همین گندم بابا بزرگ مون رو از بهشت انداختن بیرون ! پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت !
_عوضش توام که از نوادگانشی خوب جبران کردی !
ناخلف باشم اگه من به جویی نفروشم !
کامیار _ خوب منکه نمیذارم دیگه سر بابا بزرگم کلاه بره !
_اولاً که از بس من خونه شما بودم ، کاملیا مثل خواهر خودم شده ! بعدشم گیرم من از کاملیا خوشم می اومد ! یه طرفه که نمی شه ! باید اونم خوشش بیاد یا نه ؟!!
کامیار _اگه جلوش همیشه عین مرده قبرستون ظاهر نمی شدی و یه قر و قنبیله و عشوه ای چیزی می اومدی ، الان دست تونو میذاشتم تو دست همدیگه و خیالم از بابت این دختره راحت می شد و مجبور نبودم برم تحقیق و تفحص !
_ چه حوصله ای داری تو !! چایی ت رو بخور !
کامیار _ پاشو بریم دم در که الان سر و کله آقای دبیر پیدا میشه ! راستی تو ایرادی چیزی تو درس و مشقات نداری ؟ تا یارو اومد و دو تا تمرینم باهاش حل کنیم !
_اسمش چی هس ؟
کامیار _ به جون تو اگه من بدونم ! منکه همش با نام های مستعار ، این پسره بدبخت و این پسره الاغ و این چیزا خطابش کردم .
" رسیدیم دم در باغ و رفتیم تو کوچه و همونجا واستادیم به چایی خوردن با حرف زدن که یه خرده بعد یه موتور رسید و جلو در باغ واستاد و یه جوون از روش اومد پایین و موتور رو زد رو جک و به ماها سلام کرد .
یه جوون هم سنّ و سال خودمون بود که چند تا کاغذ و پاکت و این چیزا دستش بود . من و کامیار جوابشو دادیم که گفت "
_ ببخشین ، اینجا پلاک نوزده س ؟
کامیار _ آره جونم ، نامه دارین ؟
_ نخیر ، یه کاری با خودشون داشتم .
کامیار _ پیک موتوری هستین ؟
" پسره سرخ شد و گفت "
_ نخیر ! من قرار بود بیام اینجا ! یعنی کاملیا خانم زنگ زدن که بیام !
" پسره سرشو انداخت پایین که کامیار گفت "
_ پس چرا با موتور اومدین ؟!
پسره _ شرمنده ام ! میخواستم سریعتر خدمت برسم !
" بعدش دستش رو جلو آورد و گفت "
_ من سالم هستم .
کامیار _ خب الٔحمد الله !
پسره _ ببخشین شما ؟
کامیار _ ماهام سالمیم شکر خدا ، یه نفسی می کشیم ! خدا سلامتی رو از هیچ کس نگیره !
" پسره خندید و گفت "
_ ببخشین ! سوُ تفاهم شده ! من به مفهوم کلمه سالم نیستم ! اسم من سالمه .
کامیار _ اسم شما سالمه ؟!
پسره _ بله ! فرزاد سالم .
کامیار _ آهان ! که اینطور ! پس شد تا حالا دو تا سوتی !
" من و پسره زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_ خب حالا که شما با این سرعت و به این زودی ، سالم رسیدین اینجا ، زودتر بیاین تو و این کادیلاک تونم بیارین تو تا اتفاقی نیفتاده !
" تا پسره رفت که موتورش رو بیاره تو ، کامیار آروم به من گفت "
_ پس بگو این کاملیا ورپریده چرا اسم اینو به من نمی گفت "
_ یواش ! میشنوه !
" پسره اون نامه ها و کاغذ هاش رو گذاشت رو موتور و تا اومد جک موتور رو بخوابونه ، موتور یه وری شد و کاغذا ش افتاد پایین ! اومد کاغذا رو بگیره که موتور چپ شد زمین ! اومد موتور رو بگیره که موتور از این طرف چپ شد و افتاد رو پاش ! من و کامیار دویدیم جلو و تو لحظه آخر موتور رو گرفتیم و کمک کردیم که پسره از جاش بلند بشه و تا بلند شد کامیار گفت "
_ واقعا آفرین ! به این عکس العمل سریع !
هم کاغذا افتاد ، هم خودت ، هم موتور !
" پسره خجالت کشی د و گفت "
_ ببخشین ، یه خرده هول شدم .
کامیار _ شما بفرمایین تو ، ما موتور رو میاریم .
" کامیار و پسره در رو واکردن که برن تو باغ . منم موتور رو ورداشتم که بیارم . تا پسره اومد بره تو که پاش گرفت به لبه در و سکندری با سر رفت رو زمین ! کامیار زود زیر بغلش رو گرفت و همونجور که نگه ش داشته بود گفت "
_ آقا سالم ، شما وضعیتت اصلاً خوب نیس ! آروم باش !
سالم _ ببخشین ، حواسم پرت شد !
" بیچاره خیلی هول شده بود !
خلاصه کامیار بهش اشاره کرد که بره طرف یه نیمکت و خودش راه افتاد و همزمان باهاش سالمم حرکت کرد که پاش گرفت پشت پای کامیار و نزدیک بود این دفعه کامیار بخوره زمین ! من داشتم اون عقب از خنده میمردم که کامیار گفت "
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شوخی داریم ؟!!
سالم _ اختیار دارین !
کامیار _ پس چرا پشت پا میزنی ؟
سالم _ شرمنده م والله ! اصلاً نمیدونم چرا اینطوری شدم !
کامیار _سامان ! اون موتور رو ول کن بیا کمک ، آقا سالم رو برسونیم به یه نیمکت ! من تنهایی نمیتونم !
" از خنده نمیتونستم موتور رو از جاش تکون بدم ! خود سالم واستاده بود و می خندید ! بیچاره هم خجالت می کشید و هم می خندید ! تا اومد حرکت کنه که کامیار بهش گفت "
_ یه دقیقه واستا آقا سالم ، الان سامانم میاد ، سه تایی با هم میریم ! خطرش کمتره !
" با زور موتور رو بردم تو و جکش رو زدم و رفتم پیش شون و سه تایی رفتیم طرف یه نیمکت و من و سالم نشستیم . کامیار همونجور که واستاده بود ، بسته سیگارش رو در آورد و به سالم تعارف کرد که نکشید و کامیار دو تا روشن کرد و یکی ش رو داد و من و به سالم گفت "
_آفرین ! سیگار چیز بدیه !
سالم _ خیلی ممنون.
کامیار _ اول باید بگم که شما بهتره هر روز یه خرده اسفند بریزی تو جیبت و هر جا میرسی ، اندازه چهار تا دونه دود کنی که سالم به مقصد رسیدی ! بعدشم ، برادر من این چه اسممی یه که رو تو گذاشتن ؟! خب آدم یا سالمه یا مریضه ! اگه علیله که یا کنج خونه افتاده یا گوشهٔ بیمارستان ! اگرم که تو کوچه و خیابون داره راه میره و به کار و زندگیش میرسه که خب سالمه دیگه ! دیگه گفتن و تاکید کردن نداره که !
" من و سالم همدیگه رو نگاه می کردیم و می خندیدیم که کامیار دوباره گفت "
_ خب ، شما خواستگار این کاملیا خانم ما هستین ؟
" سالم دوباره سرخ شد ، ورقه ها و نامه هایی رو که دستش بود ، لوله کرده بود و هی تو مشتش می پیچوند و تکون می داد ! کامیار یه نگاه به کاغذای لوله شده کرد و گفت "
_ اینا رو بده به من که راحت تر باشی !
سالم _ خیلی ممنون ، دستم باشه راحت ترم !
کامیار _ میدونم اما اگه اینا دست شما باشه ما ناراحت تریم ! یه دفعه میکنی شون تو چشم و چار ما ! اصلاً چی هس اینا ؟
"سالم زد زیر خنده و گفت "
_ ورقه امتحان بچه هاس !
" بعد ورقه ها رو گرفت طرف کامیار و گفت "
_ازشون امتحان گرفتم امروز .
"کامیار همونجور که ورقه ها رو واکرد و نگاه می کرد گفت "
_ دبیر ریاضی هستین شما ؟
سالم _ با اجازه تون .
کامیار _ موفق باشین انشاالله . خب شما خبر دارین که همسر آینده تون چه خونواده ای داره ؟
سالم _ کم و بیش یه چیزایی میدونم .
" کامیار سرش تو ورقه ها بود و داشت یکی یکی نگاه شون می کرد و حرف می زد ."
کامیار _ یعنی مشکلی با این مساله ندارین ؟
سالم _ و الله چی بگم ؟!
کامیار _ برادر یه خرده به وضع درسی و تحصیلی این بچه ها برس ! هشت ، هفت ، چهار ، نه ! شاگرد زرنگ تون تا حالا چهارده بیشتر نشده !
سالم _ بچه ها این روزا انگیزه آنچنانی برای درس خوندن ندارن !
"کامیار که داشت تو جیبش دنبال یه چیزی میگشت گفت "
_ حق دارن و الله ! خب شما بفرمایین درامد تون چقدره ؟
سالم _ بد نیس ! هم از آموزش و پرورش حقوق می گیرم و هم یه مدرسه غیر انتفاعی درس میدم و هم شاگر خصوصی دارم .
کامیار _ خب شکر خدا ! مسکن چی ؟ خونه ای ، آپارتمانی چیزی دارین ؟
" سالم سرشو انداخت پایین ، دستاشو قفل کرده بود تو هم و فشارشون می داد . داشت فکر می کرد که یه جواب درست بده ! برگشتم طرف کامیار که دیدم داره با یه خودکار ، ورقه امتحانی بچه ها رو درست می کنه !"
سالم _ راستش الان ، در واقع شروع فعالیت منه ! باید بگم که متأسفانه در حال حاضر خیر ! فعلا با پدر و مادرم زندگی می کنم !
کامیار _ اینم که غلطه !
سالم _ با پدر و مادرم زندگی می کنم غلطه ؟!!
کامیار _ نخیر ! این جذری که این پسره اینجا گرفته غلطه !
سالم _ رشته تحصیلی شما م ریاضی بوده ؟! چه جالب !
کامیار _ حواسم رو پرت نکن بذار جذر شو درست کنم !
" سالم خندید و هیچی نگفت "
کامیار _ شما کجا با کاملیا خانم آشنا شدین ؟
سالم _ و الله وقتی من سال آخر بودم ، ایشون سال اول تشریف داشتن . بنده از رفتار و کردار ایشون خیلی خوشم اومد ! ایشون واقعا سنگین و متین و باوقار تشریف دارن . این بود که خیلی تمایل داشتم خدمت برسم و عرض ادب کنم و جسارتا خواستگاری !
"کامیار که یه نگاه به سالم می کرد و یه نگاه به ورقه ها ، گفت "
_ اینم به نظر من با هم جور در نمیاد !
سالم _ خواستگاری بنده ؟!
کامیار _ نخیر ! این اتحاد مزدوج ! اتحاد نوع دوم رو با مزدوج اشتباه گرفته !
" شروع کرد به خط زدن و درست کردم ! بعدش گفت "
_ سالم خان ، شما به تمام جوانب این خواستگاری فکر کردین ؟
سالم _ فکر می کنم که اینکار رو کردم !
کامیار _ فکر نمیکنین این اشتباه باشه ؟
سالم _ جواب سوال امتحان ؟
کامیار _ نخیر ! خواستگاری شما !
"سالم خودشو همه و جور کرد و گفت "
_ ببخشین ! جسارتا عرض می کنم ! از چه نظر ممکنه اشتباه باشه ؟
کامیار _ اختلاف طبقاتی بین شما و کاملیا خانم !
" سالم یه خرده فکر کرد و بعد گفت "
_ به نظر من خیر ! من ایشون رو یه دختر خانم فهمیده ، متین و درس خون دیدم ! برای من مهم نیس که پدر ایشون چیکاره هستن ! بالاخره اینم برای خودش شغلی یه دیگه !
" کامیر ورقه ها رو دوباره لوله کرد و یه نگاهی به سالم کرد و یه نگاهی به من و دوباره به سالم گفت "
_ ببخشین ، کاملیا خانم در مورد شغل پدرشون به شما چی گفتن ؟
"سالم خیلی محکم گفت "
_ من میدونم که پدر ایشون یه مرد شریف و زحمت کش هستن و....
کامیار _آره ، ولی شغل شونو به شما چی گفتن ؟
سالم _ اون زیاد مهم نیس قربان !
کامیار _ چرا ! خیلی مهمه ! میشه بفرمایین شغل پدر ایشون چیه ؟
سالم _ با افتخار باید بگم پدر ایشون سرایدار این باغ هستن و در ضمن به امر باغبابی م اشتغال دارن !
" کامیار یه نگاه به سالم کرد و برگشت طرف من ! من داشتم می خندیدم ! بعد ته سیگارش رو انداخت و به سالم گفت "
_ اتفاقا پدر ایشون تنها کاری که نمی کنن باغبونی یه ! اصلاً تا حالا تو عمرش یه آبپاش آب پای این درختا نریخته که دل مون خوش باشه !ای ذلیل بشه این دختره !
" زدم زیر خنده و گفتم "
_ خواهر تویه دیگه !
کامیار _ای بی خواهر بشم من ! چه آتیش بجون گرفته هایی هستن این دو تا ؟!
" سالم بیچاره مات به کامیار نگاه میکرد که کامیار گفت "
_ ببین سالم خان ، من یه چیزی بهت میگم اما دلم میخواد خیلی روشن و منطقی با قضیه برخورد کنی ! قول میدی ؟
" سالم یه خرده مکث.
کرد و بعد گفت "
_ چشم قول میدم .
کامیار_ ببین برادر من ، این کاملیا که اینشاالله داغشو ببینم خواهر منه ! باباشم بین ارکیده و شنبلیله هیچ فرقی نمیذاره ! باغبون این باغ ، مش صفر که الانم وسط باغ داره هنرنمایی می کنه !
" دیگه از سالم صدا در نمی اومد ! بیچاره فقط به من و کامیار نگاه می کرد . کامیار که دید حال و روزش خرابه ، بهش گفت "
_ سیگار میکشی یه دونه بهت بدم ؟
سالم _ نه ! خیلی ممنون .
کامیار _ آب بیارم برأت ؟
سالم _ نه ، نه ! ممنون !
" یه خرده رفت تو فکر و بعد گفت "
_ یعنی آقای مش سفر پدر کاملیا خانم نیستن ؟!
کامیار _ مش سفر حکم پدری به گردن همه ما داره ، اما بابامون نیس و الله !
" بیچاره سرخ و سفید می شد و عرق می کرد که کامیار گفت "
_ این باغ و دم و دستگاه و تشکیلاتی رو هم که میبینی ، مال بابا بزرگمونه ! یعنی بابا بزرگ کاملیا !
" سالم یه خرده سرشو انداخت پایین و یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت "
_ من با اجازه تون از حضورتون مرخص میشم ، در حقیقت یه اشتباهی پیش اومده وگرنه من یه همچین جسارتی نمی کردم و خدمت نمی رسیدم ! یعنی میخوام شما بدونین که من آدمی نیستم که حد و مرز خودم رو نشناسم !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" برگشت یه نگاهی به باغ کرد و یه پوزخندی زد و گفت "
_ واقع نمیدونم چرا کاملیا خانم به من این چیزا رو گفته بودن ! سر در نمیارم ! در هر صورت با اجازه تون ! خواهش می کنم عذرخواهی منو قبول کنین .
کامیار _ بشین بابا کارت دارم !
" دست شو گذاشت رو شونه سالم و به زور نشوندش رو نیمکت و گفت "
_ اولاً که من چند تا از این مساله ها رو درست کردم ! نمره شونو بهشون بده ! دوّماً که انتظار داشتی چی ؟ انتظار داشتی کاملیا تا رسید بهت بگه بابام فلانه و بابا بزرگم فلان ؟ تو خودت اگه موقعیت کاملیا رو داشتی و می خواستی یه دختری رو برای ازدواج انتخاب کنی ، می اومدی این چیزا رو بهش بگی ؟ اون وقت بعد از اینکه بهش گفتی ، همیشه یه گوشهٔ دلت چرکین نبود که شاید دختره تورو برای پول و ثروتت بخواد ؟
" سالم یه خرده فکر کرد و بعد گفت "
_ شاید !
" دوباره یه فکری کرد و گفت "
_ چرا ! منم همین کار رو می کردم !
کامیار _ بیا ! اینم ورقه هات ! حالا میخوای بری ، برو ! با این بچه هام بیشتر کار کن ! تو اتحاد همه شون ضعیفن !
" سالم از جاش بلند شد که دوباره کامیار گفت "
_ بقیه مشکل تم با خود کاملیا حل کن !
" بیچاره یه نگاهی به ماها کرد و رفت موتورش ، وقتی بهش رسید ، برگشت و گفت "
_ چرا ایشون خواست که من امروز بیام اینجا ؟
کامیار _ من بهش گفتم . می خواستم یه نظر شما رو ببینم .
" بعد رفت جلوش و گفت "
_ کاملیا دنبال پول و ثروت نیس ! به اندازه کافی ، شایدم خیلی بیشتر داره ! برای اون ، شخصیت و عاطفه و مهر و محبت و عشق مطرحه !
سالم _ برای شما چی ؟
امیار _ اگه منظورت من و بابا بزرگمیم ، همینا برامون مهمه !
سالم _ میخوام حرف دلم رو براتون بگم چون احساس می کنم یعنی میبینم شما خیلی فهمیده این ! راستش اولش که اومدم اینجا احساس غرور می کردم اما حالا نه ! حالا احساس کوچکی می کنم !
کامیار _ اشتباه می کنی برادر ! کسی که تو این روز و روزگار بتونه مدرکش رو از دانشگاه سراسری بگیره و سه جا کار کنه ، آدم کوچکی نمیتونه باشه !
" بعد دستش رو دراز کرد طرف سالم و گفت "
_ خوشحالم از اینکه با شما آشنا شدم آقای فرزاد سالم !
" سالم یه لبخند زد و با کامیار دست داد و خندید که کامیار گفت "
_ببخشین از اینکه پذیرایی ازتون نکردیم . یه دیدار دوستانه و غیر رسمی بود . انشاالله تو یه مراسم رسمی از خجالت تون در بیام !
" دوباره سالم خندید و جک موتورش رو خوابوند و با همدیگه کمک کردیم و بردیمش بیرون ، وقتی سوار شد با خنده گفت "
_اگه خواستم اسممو عوض کنم ، به نظر شما بهتره چی بذارم ؟
کامیار _ سالم رو وردار جاش بذار سلامت !
" سه تایی خندیدیم و سالم خداحافظی کرد و رفت . تا برگشتیم تو کامیار گفت "
_ آبروم جلوش رفت به خدا ! اگه دستم به این ورپریده برسه !
" من کاملیا رو دیده بودم که پشت درختا واستاده و از دور ماها رو نگاه می کنه ! چشمم بهش بود و خندیدم ! کامیار برگشت و اونم دیدش ! دولا شد و یه سنگ ورداشت و دنبالش کرد ! اونم در رفت رفت طرف خونه !"


***



" تازه رسیده بودم خونه که موبایلم زنگ زد ، به هوای اینکه گندمه ، زود جواب دادم "
_الو! بفرمایین !
_سلام رفیق !
_شما ؟!
_یه رفیق مدیون شما !
_ ببخشین ! بجا نمی آرم !
_نصرتم بابا !
_اه ....! سلام آقا نصرت ! حال شما چطوره ؟
نصرت _ شکر خدا کم بد نیستم !
_اختیار دارین !
نصرت _ مزاحم شدم ؟
_ نه ، نه ! اصلاً !
نصرت _ آقا کامیار چطوره ؟
_ اونم خوبه ، ممنون .
نصرت _ دم دسته یه صحبتی باهاش بکنم ؟
_آره ! اگه پنج دقیقه دیگه زنگ بزنی . میرم پیشش .
نصرت _ پس من دوباره مزاحم میشم ، فعلا خداحافظ شما .
"ازش خداحافظی کردم و راه افتادم طرف خونه کاملیا اینا که صدای مادر در اومد ! از خونه اومدم بیرون و باغ رو میون برد زدم طرف خونه شون و تا رسیدم در خونه ، کامیار در رو واکرد و اومد بیرون و تا چشمش به من افتاد گفت "
_اه ....! داشتم می اومدم اونجا ! ناهار که نخوردی ؟
_ نه ، میدونی الان کی زنگ زد ؟
_آره ! این دل بی صاحاب مونده من ! یه جا شدیم مددکار اجتمایی ! یه جا شدیم کارگاه خانوادگی !
_ نصرت بود !
کامیار _ شد یه بار بیای خون ما و بگی مثلا جنیفر لوپز زنگ زد ؟ حالا چیکار داشت ؟
_الان دوباره زنگ میزنه . می خواست با تو صحبت کنه .
کامیار _ یعنی با من چیکار داره ؟
_ میخوای بهش بگم پیدات نکردم ؟
کامیار _ نه بابا ! این نصرت رو نباید از دست داد ! تو کار واردات صادراته ! هزار و یک گره کور به دستش وامی شه ! اصلاً خودم خیال داشتم یه هوا عمق دوستی م رو باهاش زیاد کنم !
" تو همین موقع دوباره موبایلم زنگ زد . منم دادمش به کامیار که جواب داد."
_ الو ! به به ! همین الان ذکر خیرت بود !
_ نه جون تو ! دیشب یه خرده جا خورده بودم !
_اره !
_اره !
_ باشه ! کجا ؟
_ همین الان ؟!
_ باشه ، اومدیم .
" اینا رو گفت و تلفن رو قطع کرد و گفت "
_ بیا ! جور شد !
_ چی ؟!
کامیار _ ببین ! من اگه بیست و چهار ساعت یه بار روحم رو ورندارم و ببرمش گردش و تفریح ، افسردگی پیدا میکنه !
_ میخواد ببردت گردش ؟
کامیار _ و الاه یه جای خوبی باهام قرار گذاشت !
_کی ؟
کامیار _ همین الساعه ! راه بیفت بریم !
_ من ساعت ۶ با میترا قرار گذاشتم !
کامیار _ خب سر شیش میریم سر قرار ! دیر نمیشه که ! حالا کو تا شیش عصر !
" دو تایی رفتیم طرف گاراژ و در رو واکردیم و سوار ماشین کامیار شدیم و حرکت کردیم . جایی که قرار گذاشته بودیم ، طرفای دانشگاه ... بود . کمی مونده به اونجا کامیار یه جا ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم . نمیخواستیم بفهمه که وضع مون خوبه !
ماشین رو پارک کردیم و یه خرده پیاده رفتیم و از دور نصرت رو دیدیم . یه لباس شیک و تر و تمیز پوشیده بود و داشت جلو یه دکّه روزنامه فروشی قدم میزد . تا ماها رو از دور دید ، خندید و اومد جلو و سلام علیک کردیم ."
کامیار _ دیر که نکردیم ؟
نصرت _ دیر که نکردین هیچ ، خیلی م زود اومدین .
کامیار _ خب ! ما در خدمتیم .
نصرت _ و الاه چه جوری بگم بهتون ! حقیقتش یه خرده می ترسم !
کامیار _ از چی می ترسی ؟
نصرت _ این نزدیکی آا یه کافی شاپ خلوته ! بریم اونجا ، هم یه چایی بخوریم و هم حرفامونو بزنیم .
" سه تایی با همدیگه راه افتادیم و یه ده دقیقه ای حرفای معمولی زدیم تا رسیدیم جلو یه کافی شاپ و رفتیم تو . یه جای نسبتا بزرگ بود با حدود بیست تا میز ، اکثر میزها خالی بود و فقط پشت چند تاش ، دخترا و پسرا با همدیگه نشسته بودن و حرف میزدن . سه تایی یه جا نشستیم و سفارش چایی دادیم . یه خورده که گذشت ، نصرت از تو پاکت سیگارش ، سه تا سیگار در آورد و روشن شون کرد و دو تا شو داد به ما وگفت "
_ من یه نوبت بشتر شماها رو ندیدم ! یعنی این دومین روزه که شماها رو شناختم اما نمیدونم چرا ته دلم بهتون اعتماد دارم ! برای خودمم عجیبه ! مخصوصا با شغل با محیطی که من توش هستم ! معمولاً به کسی اعتماد نمی کنم ! حتی به نزدیکترین دوستم اما در مورد شماها اینطوری نیس ! اینا رو اول گفتم که بدونین !
" یه پک به سیگارش زد و چایی مونو آوردن . شروع کرد با چاییش ور رفتن و بعدش یه خرده ازش خورد و گفت "
_ اینایی رو که میخوام بهتون بگم ، تا حالا به هیچ کس نگفتم ! میدونین که من یه خواهر دارم ! بهتون گفتم .!
" دوباره یه پک به سیگارش زد و گفت "
_ خواهرم دانشجوئه . دانشجوی پزشکی ! همین دانشگاه ..... درس میخونه . من هفته ای یه بار دوبار میام بهش سر می زنم و اگه کاری داشته باشه ، براش می کنم و یه پولی بهش میدم و میرم . امروزم اومدم اینجا که بهش سر بزنم . راستش چند وقته بهم شک کرده ! هی میخواد از کارم و رفقام و جایی که زندگی می کنم سر در بیاره ! منم که رفیق آدم حسابی ندارم !جا و مکان درست و حسابی م ندارم ! میخواستم یه لطف دیگه م به من بکنین !
کامیار _ پول مول میخوای ؟
نصرت_ نه ، نه ! راستش میخوام یه نیم ساعت سه ربع با من بیاین جلو دانشگاهش . میخوام منو با دو تا آدم حسابی ببینه ! میدونین ، به هر کسی که نمیشه اعتماد کرد ! این روزا همه نامرد شدن !
" بعد یه پک به سیگارش زد و گفت "
_ قیافه منم که روز به روز داره تابلو تر میشه ! میدونم که از اعتیاد من خبر دارین .
_چرا ترک نمیکنی ؟
نصرت _ تورو خدا سامان جون ول کن ! بهت بر نخوره ها ! الا اصلاً حال و حوصله این حرفا رو ندارم ! اینقدر خودم تو دلم دارم که به این چیزا نمیرسم !
کامیار _ اسم خواهرت چیه ؟
نصرت _ حکمت .
" بعد یه نگاه به جفتمون کرد و گفت "
_ این از اوناش نیس ! یه تیکه جواهره ! خانمه ! نجیبه ! در خونه ! تموم این بدبختیا رو کشیدم و به جون خریدم که این زندگیش درست بشه ! این همه سال خودمو به آب و آتیش زدم که این سالم بمونه !
" بعد اشک تو چشماش جمع شد و روش رو کرد یه طرف دیگه و یه پک دیگه به سیگارش زد .
من و کامیار فقط نگاهش می کردیم . یه خرده دیگه از چایی ش خورد و بغض تو گلوش رو پایین داد و گفت "
_ اگه این یه زحمت دیگه رو هم برام بکشین ، دیگه تا ابد مدیون تونم !
"کامیار سرشو تکون داد که یه لبخند زد و گفت "
_ خیلی اقایین !
کامیار _ الان باید بریم ؟
نصرت _ اره تا بیست دقیقه دیگه تعطیل میشه . فقط دیگه بهت نمیگم جلوش چی بگی چون میدونم خودت یه پا هنرپیشه ای !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
"سه تایی خندیدیم که کامیار گفت "
_ بهش گفتی کارت چیه ؟
نصرت _ دلالی ! خیلی م بدش میاد !
کامیار _ دلالی چی ؟
" یه مرتبه خنده از رو لبش رفت و گفت "
_ دلالیش رو بهش راست گفتم ! اما نگفتم چی رو دلالی می کنم ! گفتم تو کار خرید و فروش ماشین و این چیزام !
" بعد گارسون رو صدا کرد و پول میز رو حساب کرد و سه تایی بلند شدیم و رفتیم بیرون . یه خرده که راه رفتیم گفت "
_ میخوام جلوش قیافه بگیرم ! میفهمین که ؟!
کامیار _ پس بذار جلوش حسابی قیافه بگیریم ! بریم اینطرف !
" فهمیدم چی میگه ! سه تایی رفتیم طرف ماشین و یه خرده بعد رسیدیم بهش و کامیار با ریموت در ماشین رو واکرد که نصرت در جا خشکش زد ! شاید ده پانزده ثانیه همونجور واستاده بود و به ماشین نگاه می کرد !
کامیار _ مگه نمیخوای جلوش قیافه بگیری ؟ سوار شو دیگه !
نصرت _ ماشین تویه ؟!
کامیار _آره .
نصرت _ بابا ایول ! راست میگی جون من ؟!
کامیار _آره ، سوار شو دیر نشه!
نصرت _ نکنه شماهام خلاف ملافین ؟!!
_ نه نصرت خان ، ماشین خود کامیاره !
نصرت _ آخه این ماشین خدا میلیون قیمتشه ! خیلی مایه دارین ؟!
کامیار _ همچین ! سوار شین !
" سه تایی سوار شدیم و کامیار حرکت کرد که نصرت گفت "
_ قربون اون خدا برم ! کاشکی امروز یه چیز دیگه ازش خواسته بودم آ !
_ مگه از خدا چی خواستی ؟
نصرت _ امروز ، یعنی دیشب همه ش تو فکر این جریان بودم ! میخواستم شماها رو وردارم برم جلو حکمت قیافه بگیرم ،فقط می ترسیدم با این برنامه ای که دیشب تو خونه م دیدین ، دیگه تحویلم نگیرین ! حالا هم شماها اینجایین و هم این ماشین ! شکرت خدا جون ! ممنونم ازت !
" اینو که گفت کامیار زد رو ترمز و بهش گفت "
_رانندگی بلدی ؟
نصرت _ آره ، چطور مگه ؟
" کامیار ترمز دستی رو کشید و پیاده شد و گفت "
_ بشین پشت فرمون .
" خودشم رفت و اون یکی در رو واکرد . نصرت همونجا نشسته بود و مات به کامیار نگاه می کرد !"
کامیار _ بیا پایین دیگه !
نصرت _ آخه میترسم یه طوری بشه !
کامیار _ نترس طوری نمیشه ! شدم فدای سرت ! بپر پایین !
" نصرت یه ذوقی کرد که نگو ! تا حالا یه همچین احساس شادی ای تو کسی ندیده بودم ! زود پیاده شد و نشست پشت فرمون و گفت "
_دنده هاش چه جوریه ؟
کامیار _ همونکه روش زده .
" درها رو بستن و نصرت ترمز دستی رو خوابوند و آروم حرکت کرد و یه خرده که رفت . قلق ماشین دستش اومد و گفت "
_ کشتی یه لامسب ! ماشین نیس که !
" من و کامیر خندیدیم ! انقدر نصرت خوشحال بود که انگار داشت پرواز می کرد !
چند تا خیابون رو که ردّ کردیم و جلو دانشگاه نگاه داشت و پیاده شد و گفت "
_الان میام بچه ها !
" حرکت کرد که بره اما انگار پشیمون شد و برگشت و گفت "
_ نذارین برین آا !!
کامیار _ برو مرد حسابی ! کجا بذاریم بریم !؟ برو خیالت راحت باشه .
" یه خنده ای از ته دلش کرد و رفت . از دور داشتیم نگاهش می کردیم . کنار در دانشگاه واستاده بود و یه قیافه ای گرفته بود که نگو !
کامیار _ چرا اینجوریه ؟
_ کی ؟ نصرت !
کامیار _ این روزگار ! یکی مثل ما میشه ، یکی مثل اون ! یکی اینقدر ثروت داره ، یکی اینقدر بیچاره س ! اینا که مرتب گندش در میاد که میلیارد میلیارد دزدی کردن ، باید یه روز دست شونو گرفت و برد پیش امثال نصرت ! باید بفهمن این پول با ثروت رو به چه قیمتی به دست آوردن ! چند تا مثل نصرت باید نابود بشن تا اونا پول رو پول شون بیاد ؟!
_ اونا اینقدر بی شرفن که این چیزا براشون مهم نیس ! فکر می کنی خودشون خبر ندارن !
کامیار _ چرا ! خبر دارن ! از خیلی چیزا خبر دارن !فقط تا گردنشون رفته تو لجه ! دارن دست و پا میزنن تا بقیه شم بره ! اومدن !
" برگشتم طرف خیابون. نصرت دست یه دختر رو گرفته بود و داشت با خودش می آورد طرف ماشین . یه دختره هم قید خودش بود . ظریف و ترکهای . یه مانتوی قشنگ کوتاه با یه شلوار جین پوشیده بود و یه مقنعه سرش بود . از دور نمیتونستم صورتش رو ببینم . اما هر چی نزدیکتر می شد ، صورتش واضحتر می شد. کم کم جا خوردم ! چقدر صورتش به نظرم آشنا بود ! یه صورت خوش فرم و قشنگ با چشمای کشیده و ابروهای پر !
کامیار زود از پیاده شد و مام پشت سرش و تا رسیدن بهمون کامیار از این ور ماشین رفت اون طرف و گفت "
_ خانم سلام عرض کردم . خسته نباشین . حال شما چطوره ؟
حکمت _ سلام ، خیلی ممنون .
نصرت _ ایشون کامیار خان هستن . از دوستان و شرکأ .
حکمت _ از آشنایی تون خوشحالم .
" بعد برگشت طرف من و سر تکون داد . اصلاً حواسم بهش نبود و تو افکار خودم بودم ! راسته باور نمی کردم که نصرت یه همچن خواهر قشنگ و خانم و با وقاری داشته باشه ! اونم دانشجوی پزشکی دانشگاه .....!
نصرت _ ایشونم سامان خان هستن . سامان جون چرا اونجا واستادی ؟
کمیار _ مواظب جوب آبه !
" زدیم زیر خنده و تازه حواسم جمع شد و اومدم این طرف ماشین و سلام کردم . حکمتم با خنده سلام کرد که کامیار گفت "
_ خام بفرمایین خواهش می کنم .
" بعد در جلو رو براش واکرد و حکمت م با خنده رفت سوار شد . من و کامیارم رفتیم عقب ماشین و نصرتم نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن کرد که دو تا از دوستای حکمت اومدن جلو و یکی شون در حالی که سوت می زد گفت "
_ به به ! فکر کنم برادرت گنج پیدا کرده حکمت !
حکمت _ کجا میرین شما ؟
" دوستاش خندیدن و گفتن "
_ مثل همیشه ! یه ساندویچ سق می زنیم و میریم خونه !
حکمت _ داداش میشه بچه ها رو هم برسونیم ؟
" نصرت یه مرتبه هل شد و برگشت طرف کامیار که کامیارم گفت "
_ نصرت جون عجله که ندارین ! خب برسونیم شون !
" دوباره ذوق نشست تو چشای نصرت ! فقط چیزی که بود ماشین جا نداشت !
زید من و کامیار پیاده شدیم و حکمتم پیاده شد و جاهامونو عوض کردیم .کامیار رفت جلو بغل دنده و منم دم در نشستم و حکمت و دو تا دوستاشم نشستن عقب و یکی شون گفت "
_ ببخشین ! باعث زحمت شدیم .
" نصرت حرکت کرد و همونجور گفت "
_ اختیار دارین چه زحمتی ؟ ماشین که جا داره ، خب با هم میریم دیگه !
حکمت _ آخه جای ماها راحته اما جای دوستات بده !
کامیار _ جای دوست خوبه ! جای دشمن بده !
" همگی زدیم زیر خنده که حکمت گفت "
_من میبینم شما ناراحتین !
کامیار _ نه ، اصلاً فقط دنده چهارش یه جای بد آدم می خوره !
" همگی زدیم زیر خنده ."
کامیار _ نصرت جون توام وقت گیر آوردی و هی با چهار میری ؟ بزن سه واموندهٔ رو !! چه چهار پر قدرت نفوذ پذیری م داره ! غفلت کنی سر از چه جاها که در نمیاره !
" همه زدیم زیر خنده که نصرت گفت "
_ خب ، منزل کجاس ؟
" یکی از دوستای حکمت گفت "
_ فعلا خونه نمیریم ! اول میریم یه ساندویچ فروشی ، بعد میریم خونه !
کامیار _ ساندویچ چیه ؟! دانشجوئی که داره درس میخونه نباید ساندویچ بخوره که ! بریم نصرت جون ! بنداز تو پار وی تا بهت بگم !
حکمت _ آخه دیگه زحمت زیادی میشه!
" دخترام همگی گفتن آره ! دیگه مزاحم میشیم اما کمیار گفت "
_ یه جایی رو میشناسم که استیک قارچ داره این هوا !
" با دستش یه چیزی اندازه یه سینی رو نشون داد که حکمت و دوستاش همگی با هم گفتن " وای ! چه عالی !" و شروع کردن برای کامیار کف زدن !
نصرت آروم برگشت به کامیار نگاه کرد ! انگار پول به اندازه کافی همراهش نبود که کامیار گفت "
_ نصرت جون اون ناهاری رو که بهت باختم ، میخوام الان بدم !چطوره ؟
" دخترا براش کف زدن و نصرتم خندید و پیچید طرف پاک وی و یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو رستوران ..... و ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم . تا رفتیم تو و مدیر رستوران که می شناختمون ، اومد جلو و خیلی با احترام بردمون سر یه میز خوب . شیش تایی نشستیم و همگی استیک سفارش دادیم که کامیار به حکمت گفت "
_ ببخشین شما الان چقدر از دوا درمون سر در میآرین ؟
" حکمت اینا زدن زیر خنده !"
حکمت _ ما الان داریم سال آخر رو تموم می کنیم .
کامیار _ یعنی الان حتی آمپول م میتونین بزنین ؟!
" یه مرتبه ما زدیم زیر خنده که یکی از دختر خانما گفت"
_آمپول زدن که کاری نداره !
کامیار _ چرا بابا ! خیلی سخته ! ببینم شماها کی دکتر میشین ؟
حکمت _ یه چند سال دیگه ! یعنی تا چند وقت دیگه ، پزشکی عمومی مون رو میگیریم و بعدش نوبت دوره تخصصی مونه !
کامیار _ این شا الله تخصص تون رو که گرفتین ، من میام پیش تون معالجه !
حکمت _ خواهش می کنم ! قدم تون رو چشم !
کامیار _ حالا چه تخصصی میگیرین ؟
حکمت _ زنان و زایمان !
" ماها زدیم زیر خنده !"
_ کامیار _ دست شما درد نکنه حکمت خانم !
حکمت _ شمام دوره دانشگاه رو گذروندین ؟
کامیار _ نخیر دانشگاه دوره ما رو گذرونده !
" دوباره همه خندیدن که حکمت به کامیار گفت "
_ جدأ در چه رشته ای فارغ التحصیل شدین ؟
کامیار _ چه فرقی می کنه ؟ حالا که فعلا دلال ماشینیم ! اما دوره لیسانس رو گذروندیم !
حکمت _ مثل داداش نصرت ! لیسانس شیمی داره ، شده دلال ماشین ! به خدا تا اسم دلال میاد اینقدر ناراحت میشم !
" نصرت سرشو انداخت پایین که کامیار زود گفت "
_ تقصیر ما نیس ! یه کاری کردن که ارزش علم با دانش اومده پایین ! ایشاالله درست میشه ! خب پزشکی چه جوریه ؟ باید خیلی سخت باشه ؟!
حکمت _ هم سخت ، هم طولانی ! گاهی وقتا واقعا کلافه میشیم !
کامیار _ اونم بالاخره تموم میشه و به امید خدا ، چشم بهم بزنین شدین پزشک !
حکمت _ تازه بعدش اول مکافاته مونه ! باید بریم دنبال مطب بگردیم و هزار تا درسر دیگه !
کامیار _ مطب میخواین چیکار ؟
حکمت _ پس چیکار کنیم ؟!
کامیار _ یه آگاهی بدین تو روزنامه ، معالجه خصوصی در منزل !
" همگی با هم گفتن "
_ واا ! دیگه چی ؟!
_ مگه میشه ؟!
کامیار _ کار نشد نداره ! حالا که سرقفلی آ و آپرتمانا اینقدر گرون شده ، جای اینکه مریض بیاد مطب ، شما برین بالا سر مریض !
حکمت _ من اگر به امید خدا تخصصم رو گرفتم میرم تو یه ده و اونجا به مردم خدمت می کنم !
کامیار _ شمام الان شعار میدین ! دکتر که شدین ، میرین دنبال پول در آوردن !
حکمت _ نه به خدا کامیار خان ! من یکی که معنی و مفهوم درد رو میدونم چی ! امکان نداره به مردم پشت کنم !
" کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ خدا شما رو به برادرتون ببخشه ! ایشاالله که اینطوره !
" تو همین موقع غذا مونو آوردن و شروع کردیم به خوردن . واقعا غذا خوردن این دخترا تماشائی بود ! با یه اشتها و لذتی میخوردن که آدم کیف می کرد !
وسط غذام کامیار هی شوخی می کرد و ماهام می خندیدیم . غذا که تموم شد ، کامیار حساب میز رو داد و با تشکّر نصرت و دخترا بلند شدیم و از رستوران اومدیم بیرون که من آروم به کامیار گفتم "
_ بریم یه جا بستنی ای چیزی م بخوریم .
" کامیارم از خدا خواسته گفت باشه و همگی سوار شدیم و راه افتادیم و کامیار آدرس یه بستنی فروشی رو تو یه کوچه دنج و خلوت به نصرت داد .
دیگه تو راه چقدر خندیدیم بماند ! بیست دقیقه ، نیم ساعت بعد رسیدیم به بستنی فروشی و پیاده شدیم و شیش تا بستنی گرفتیم و اومدیم دم ماشین و شروع کردیم به خوردن . همونجا که واستاده بودیم ، یه وانت هندونه فروش واستاده بود و یه بلند وگو دستی م دستش گرفته بود و هی توش داد میزد " آی هندونه ، هندونه شیرین دارم ، ببر و ببر ! آی قند عسل آوردم . ببر و ببر !" شکر خدا یه نفرم از تو خونه سرشو در نمی آورد که بپرسه هندونه کیلو چند ! کامیارم داشت برامون یه جریانی رو تعریف می کرد و وسطش یارو هی داد میزد آی هندونه آی هندونه ! کامیارم یه جمله می گفت و ساکت می شد تا یارو یه داد بزنه و دوباره یه جمله می گفت "
کامیار _آره ، خلاصه ما رو تو خیابون با این بچه ها گرفتن !
وانتی _آای هندونه ! آی هندونه !
کامیار _ این بچهها از ترس داشتن زهره ترک می شدن ! اگه می بردن مون و اولین کاری که می کردن ، زنگ میزدن به پدر مادراشون و گند کار در می اومد !
وأتی _ هندونه آوردم بابا ! عسل آوردم بابا !
کامیار _ پسره اومد جلو و گفت " برادر بیا پایین ببینم !" تا اینو گفت یکی از اونا که با ما بودن زد زیر گریه ! پسره درجا فهمید جریان چیه ! یه خندهای کرد و گفت " بیا پایین که چپقت چاقه !"
وانتی _ ببر ببر ! هندونه به شرط چاقو آوردم !
کامیار _ کارت ماشین رو ورداشتم و ده تا هزاری تا کرده گذاشتم زیرش و پیاده شدم .
وانتی _ هندونه ضمانتی آوردم ! با گارانتی هندونه میدم !
کامیار _ تا پیاده شدم و کارت ماشین و هزاری آ رو گذاشتم .....
وانتی _ هندونه شیرین ! بدو بابا جون تموم شد ! بدو ته باره ! دیر برسی تمومه ها !
" کامیار برگشت یه نگاه به هندونه فروشه کرد و گفت "
_ راست میگه ، ته باره ! همه ش دو تن هندونه تهش مونده !
" ماهام زدیم زیر خنده ! وانت بیچاره پر بود از هندوونه ! یه دونشم نفروخته بود !"
کامیار _ مرد حسابی چرا اینقدر داد میزنی ؟ سرمون رفت آخه !
" یارو یه خنده ای کرد و گفت "
_ چیکار کنیم و الله ! زن و بچه خرج دارن دیگه !
کامیار _ تو که یه هندونه م نفروختی !
" هندونه فروشه یه خرده اومد جلو تر و گفت "
_ سر شما سلامت ! با این ماشین و دم و دستگاهی که شما دارین ، دیگه غمی ندارین که ! بالاخره ، خدای مام بزرگه !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خنده از رو لبای ما رفت ! کامیار یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ هندونه رو اینطوری نمی فروشن ! بده به من اون بلندگو رو ببینم !
" رفت جلو و بلند وگو دستی رو ازش گرفت ! تا اومدم برم طرفش ، روشنش کرد و گفت "
_ خانما و آقایون توجه ! توجه ! یه روز یه دختر و پسر جوون داشتن با همدیگه تو خیابون راه می رفتن ! یه مرتبه دختره به پسره میگه " عزیزم ! میخوای جایی رو که آمپول زدم ببینی ؟!" پسره یه مرتبه نیشش تا بناگوشش وامیشه و بخوشحالی میگه " آره عزیزم ! آره !" دختره بالای یه داروخونه رو نشون میده و میگه " اونجا عزیزم ! تو اون تزریقاتی !"
" یه مرتبه صدای خنده از این ور و اون ور خیابون و دم بستنی فروشی بلند شد ! این دخترا و نصرت که دل شونو گرفته بودن و نشسته بودن رو زمین ! اومدم برم بلند وگو رو از دستش بگیرم که به یارو هندونه فروشه گفت "
_ جلو اینو بگیر وگرنه این هندونه ها تا شب رو دستت باد می کنه !
"یاروم معطل نکرد و اومد واستاد جلو من ! یه هیکلی م داشت که نگو !
کامیار _ به یه یارو میگن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی ؟ یارو یه فکری می کنه و میگه "بش تومان میگیرم خالیش می کنم !"
" دوباره مردم هر و هر زدن زیر خنده و جمع شدن دور ما ! یکی یکی پنجره خونه هام وامی شد و سرا از توش می اومد بیرون !"
کامیار _ یه همشهری دیگه مون سوار اتوبوس میشه ، یه خرده که می گذره مردم میبینن یه بوی خیلی بدی داره از ته اتوبوس میاد ! نگاه می کنن می بینن این همشهری داره ته اتوبوس از اون کارا می کنه و بو گند همه جا رو ورداشته ! راننده ترمز دستی رو می کشه و میاد عقب و بهش میگه " مرتیکه کثافت این چه کاری یه کردی ؟!" یارو با همون لهجهٔ میگه " به ! حالا بیا و خوبی کن ! مگه خودت یه ساعت داد نمیزدی برین عقب ! برین عقب !؟ خب منم حرف تورو گوش کردم دیگه ."
"دیگه این ملت داشتن از خنده می افتادن رو زمین ! خودمم اشک از چشمام می اومد اما زود خودمو کشیدم وسط جمعیت که کسی نفهمه این کامیار با منه !"
کامیار _ یه روز تو ژاپن یه موش رو بعد از سی سال آزمایش و تمرین و بدبختی ، با سوادش کرده بودن و بهش یادداده بودن چیز بنویسه و آورده بودنش تو میدون شهر که همه مردم این موفقیت رو با چشم خودشون ببینن ! خلاصه موشه رو گذاشته بودن وسط میدون و ده بیست هزار نفر با فاصله ازش واستاده بودن و نگاه می کردن . اتفاقا تو همون روز یه هموطن مام رفته بود ژاپن برای کار . وقتی این جمعیت رو میبینه ، آروم آروم خودشو از لاشون می کشه جلو که ببینه چه خبره ، تا موشه رو وسط میدون میبینه میدویه طرفش و تا میان بگیرنش با پاش موشه رو لهٔ میکنه و دستاشو میزنه به کمرش و با افتخار به مردم میگه " یه دانه موشم اینقد ترس داره که شلوخش کردین ؟؟! آ....ا.....!تمام شد !"
" مردم شروع کردن براش کف زدن که گفت "
_ خب حالا ! بعد از شنیدن این لطیفه ها ، وقت خرید هندونه س ! زود بیاین جلو و بخرین واگر نه اگه لوس بازی در بیارین از جوک مک خبری نیس !
" هفت هشت نفر با خنده اومدن جلو و هر کدوم یکی دو تا هندونه خریدن که کامیار گفت "
_ یه روز یه یارو خواب میبینه که مرده و بردنش یه جای خوب ، یه خرده که میره جلو میبینه چند تا دختر خوشگل مثل پری یه نفر رو گرفتن و دارن با مته و دریل ، کتفها شو سوراخ میکنن و اونم هی داد و فریاد می کنه !
این یارو خیلی ناراحت می شه و میگه ببینم این آدم بدی بوده که این کار رو باهاش می کنین ؟ دخترا ، میگن نه ! اصلاً ! دارین کتف ها شو سوراخ میک نیم که براش یه جفت بال قشنگ بذارین ! این یارو هیچی نمیگه و یه خرده بین درختا و گلها و زمزمه روز و نغمه پرنده ها میره جلو و داشته لذت می برده که میبینه بازم صدای داد و فریاد میاد ! میره جلو تر و میبینه که بازم یه عده دختر خوشگل یه نفر رو گرفتن و دارن با مته ، پیشونی ش رو سوراخ می کنن ! این دفعه دیگه خیلی ناراحت میشه و میگه ! این دیگه حتما گناهکاره ! پریا میگن ، نه ! اصلاً ! ما داریم پیشونی ش رو سوراخ می کنیم که یه تاج خیلی قشنگ بذاریم سرش ! تا اینو میگن یارو شروع می کنه به دوئیدن و فرار کردن ! پریا بهش میگن کجا ؟! میگه میرم اون طرف مخالف ! میگن اونجا چوب تو .... می کنن آا ! میگه باشه حداقل سوراخش حاضره و دیگه احتیاج به دریل و مته نیس !
" صدای خنده مردم تموم خیابون رو ورداشته بود ! در یکی یکی خونه ها وامی شد و زن و مرد ازش می اومدن بیرون و دور ما جمع می شدن !"
کامیار _یه روز تو اتریش یه کنسرت پیانوی بزرگ بوده ! نوازنده های بزرگ پیانو می اومدن رو صحنه و می شستن پشت پیانو و آهنگ اجرا می کردن و بعدش بلند می شدن و جلو تماشاچی ها که حدود دو سه هزار نفر بودن تعظیم می کردن و می رفتن ، خلاصه نوبت یکی از نوازنده ها میشه و میاد و پشت پیانو می شینه و یه قطعه رو اجرا می کنه و وقتی تموم میشه و میاد جلو تماشاچی ها و تعظیم می کنه ، در بین مردم که داشتن تشویقش می کردن یکی شروع می کنه داد زدن و همونجور که کف و سوت میزده ، هی میگه یاشاسین افندی ! آذربایجان زنده با د ! چوخ یاخچی همشهری !
نوازنده هه دو تا تعظیم می کنه و از رو صحنه میره پایین و یواش اون یارو رو صدا می کنه . وقتی یارو میاد جلو ، بهش مگه " ببینم تو یکی از کجا فهمیدی من همشهری تم ؟!!" یارو یه خنده ای می کنه و میگه " خواهش الیرم ! کاری نداشت که ! من حواسم به همه نوازنده ها بود ! اونا وقتی مینشستن پشت پیانو صندلی شونو می کشیدن جلو اما شما که نشستی ، پیانو به اون گندگی رو کشیدی طرف خودت !
"مردم زدن زیر خنده !"
کامیار _ به یه همشهری مون میگن با لوبیا یه جمله بساز ! میگه کوچولو بیا ! میگن خوب حالا با شمشیر یه جمله بساز ! میگه فدات شم شیر داری ؟!
" این جوک می گفت و مردم می خندیدن و هندونه می خریدن ! یه ربع نگذشته بود که نصف بیشتر وانت یارو خالی شد ! به نصرت گفتم بپر سوار شو و بچه ها رو هم سوار کن و ماشین رو روشن کن ! اینو اگه ول کنی تا سه تا وانت هندونه برای این یارو نفروشه نمیاد این ور !
نصرت با خنده سوار شد و گفت حکمت و دوستاشم سوار شن و منم آروم از لای مردم رفتم طرف کامیار و تا رسیدم ، آروم بهش گفتم "
_ ما داریم میریم ! نیای جا میمونی آا!
کامیار _ یکی دیگه بگم و بریم !
_زودباش آبرومونو بردی !
کامیار _ یه روز یه همشهری دیگه مون دست زن و بچه ها شو می گیره و میبره پیکنیک خارج از شهر . یه جای خوش آب و هوا میرسن و می بینن مردم کنار رودخونه ، فرش انداختن و نشستن . همشهری مام به زن و بچه ش میگه همینجا خوبه . خلاصه بساط شونو از تو ماشین در میارن بیرون و همشهری مون میره درست وسط جادّه فرشش تو پهن میکنه ! زنش بهش میگه مرد اینجا که نمیشه خطرناکه ! میگه شما کاریت نباشه ! من دیگه عقلم به این چیزا میرسه ! خلاصه فرش پهن میکنه وسط جادّه و سماور و هندونه و پتو و بالش و همه رو میذاره همونجا ! اتفاقا تو همین موقع یه کامیون از دور با سرعت پیداش میشه ! رانندهه که اینا رو وسط جادّه میبینه ، شروع میکنه به بوق زدن و دیگه نمیتونه کامیون رو کنترل کنه و میگیره به بغل جادّه و ده بیست نفر رو زیر میگیره و می کشه و می افته تو رودخونه ! همشهری ما که اینو می بینه ، خیلی خونسرد روش رو می کنه به زنش و میگه " دیدی حالا چه عقلی دارم ؟ الان اگه اونجا نشسته بودیم لهٔ مون کرده بود !"
" مردم زدن زیر خنده ! بلند وگو رو از دستش گرفتم و به زور کشیدمش طرف ماشین که یه مرتبه چند تا دختر داد زدن " کجا ؟ واستا هندونه هاتو بفروش ! ما تازه اومدیم ازت بخریم !"
کامیار _ هندونه ها که مال من نیس ! جوک آ مال من بودن ! هندونه میخواین از اون یارو بخرین ، جوک میخواین بیاین اینجا پیش من !
" همه داد زدن "
_ جوک می خوایم ، جوک می خوایم !
" به زور رسوندمش دم ماشین که گفت "
_ جون من بذار یه دونه دیگه بگم و بریم !
"مجبوری ولش کردم که گفت "
_ ساکت باشین که صدام برسه . بلند گو دیگه ندارم ! یه روز یه همشهری دیگه مون میگه " والله آی دُختُر ( دکتر ) خلاف ادبه اما چند وقته که تو این دلم گاز جمع میشه اما وقتی میدمش بیرون ، نه صدا داره ، نه بو !" دکتره میگه " خب همین الان جلو من یه بار گاز معده تونو خالی کنین ببینم ."همشهری ما معطل نمی کنه و بالافاصله دستور پزشک رو اجرا می کنه و یه بادی از خودش خارج می کنه که دکتره شروع میکنه به نسخه شو نوشتن و میگه " یه قطره نوشتم واسه دماغتون که گرفتگی ش برطرف بشه و یه سمعک هم واسه گوش تون که شنوایی ش رو دوباره به دست بیارید ! وقتی م که رفتی بیرون ، اون در رو وابذار که خفه شدیم از بو گند !"
" مردم دل شونو گرفته بودن و فقط میخندیدن ! به صور سوار ماشینش کردم و نصرت خواست حرکت کنه اما مگه این دخترا میذاشتن ! جمع شده بودن جلوی ماشین و می گفتن تا یه جوک دیگه نگه نمیذاریم برین !
بالاخره با هر جون کندنی بود از دست شون خلاص شدیم و حرکت کردیم که بهش گفتم "
_ تو واقعا خجالت نمیکشی این کارا رو می کنی ؟!!
کامیار _ تازه جوک آا داره یادم میاد ! یه همشهری مون شده بود شهردار شهر ، اتفاقا یه روز میره کلنگ یه بیمارستان رو بزنه و مثلا ساختن بنای بیمارستان رو افتتاح کنه . خلاصه ظهر میشه خانمش می بینه نیومده خونه ! سعی شب میشه ، خانمش میبینه نیومده خونه ! بالاخره آخر شب یارو بر میگرده خونه و خانمش با عصبانیت میگه یا حالا کدوم گوری بودی ؟" یارو خاک کت و شلوارش رو میتکونه و میگه " والله رفتیم کلنگ افتتاح رو بزنیم که دست مون گرم شد و دو طبقه بردیمش بالا !"
" دیگه نفس این نصرت و دخترا از خنده بالا نمیاومد ! خودمم می خندیدم اما از دستش حرصم می خوردم !"
_ تو فکر نکردی اگه یه نفر ماها رو اونجا ببینه و بشناسه چی میشه ؟!
کامیار _ هیچی !! میگیم دوربین مخفی بوده !
" بعد برگشت طرف حکمت و گفت "
_ تورو خدا کار بدی کردم ؟!!
" حکمت که داشت اشکها شو پاک میکرد گفت "
_ نه ! واقع جالب بود ! من یکی که اولش شوکه شدم ! واقع با استعداد و خیلی خیلی بانمک و هنرمندین !
"کامیار برگشت طرف من و گفت "
_ بیا ! دیدی حالا ! واقعا که چه استعداد هاییم به خاطر این بکن نکن تو به هدر رفته !
" دوباره شروع کرد سر به سر دخترا گذاشتن تا رسیدیم دم خونه دخترا و اونا رو پیاده کردیم و رفتیم که حکمت رو برسونیم .
وقتی رسیدیم ، پیاده شدیم و من و نصرت ازش خداحافظی کردیم . نوبت کامیار که شد به حکمت گفت "
_ تورو خدا ببخشین آا ! فقط میخواستم بهتون خوش بگذره !
حکمت _ واقعا عالی بود کامیار خان ! هیچوقت امروز رو فراموش نمی کنم ! تو تمام زندگیم اینقدر بهم خوش نگذشته بود ! ازتون واقعا ممنونم !
کامیار _ منم امروز رو فراموش نمی کنم !
" دیدم داره ناجور میشه ! آروم با آرنج تو پهلوی کامیار زدم که یه خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و ماهام پشت سرش سوار شدیم و یه دستی برای حکمت تکون دادیم و نصرت راه افتاد .
چند تا خیابونو که ردّ کردیم ، یه گوشهٔ واستاد و گفت "
_ خب . کجا بریم حالا ؟
کامیار _ دوست داری بریم یه جا یه چایی ای چیزی بخوریم ؟
نصرت _ چرا دوست ندارم ؟ با شما تا پزشک قانونی م میام ! دیگه اسیرتونم !
کامیار _ آقا نصرت دیگه شرمنده مون نکن !
نصرت _ دشمنت شرمنده باشه که نتونه سرشو بلند کنه ! سرفراز تر از شماها دیگه کی میتوئه باشه ؟
کامیار _ پس بریم همون کافی شاپ که بودیم .
نصرت _اگه کاری نداری ، بریم تئاتر ....
کامیار _ مگه تعطیل نیس ؟!
چرا اما مدیرش قراره بیاد ، یه حسابی با همدیگه داریم قراره پول بهم بده .
" حرکت کردیم طرف تئاتر که نصرت گفت "
_ چقدر خوشحال بود !
کامیار _ کی ؟
نصرت _ حکمت ! تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش ! دست تون درد نکنه ! روسفیدم کردین !
_ نصرت خان چرا این واموندهٔ رو نمیذاری کنار ؟!
نصرت _ سخته سامان خان ، سخته ! جرأت میخواد !
_ ترک کردنش جرأت میخواد ؟
نصرت _ نه ، برگشتن به زندگی ! من جرأت ترک کردنش رو دارم اما جرأت برگشتن به زندگی رو ندارم ! تا وقتی که اونو دارم ، کاری به کار زندگی ندارم ! وقتی اونو میذارم کنار ، اون وقته که زندگی رو میبینم ! دیدن زندگی سخته ! یعنی با این صورتش که الان هس ، سخته !
_ یعنی وقتی تو اعتیادت غرق هستی ، زندگی رو نمی بینی ؟
نصرت _ ببین ، اعتیاد صد تا مرحله داره ! آدم عملی دوره دوره میره جلو ! هر دوره ش یه جوره !
_ یعنی دوره خوبم داره ؟
نصرت _ نه ! هر دوره ش کثافت تر از دوره قبله! اولین احساسش کثافت بودنه ! آدم همه ش احساس می کنه که کثیف و لجنه ! این تازه بهترین احساس شه!
آدم عملی بی غیرت میشه، بی ناموس میشه ، خود فروش میشه . آشغال میشه ! خلاصه شو براتون بگم ! آدم عملی ، اصلاً آدم نیس ! حیوونم نیس ، چون حیوونام واسه خودشون یه غریزه و مرامی دارن ! آدم عملی هیچی نداره ! بعد از چند بار مصرف ، فقط میره طرف مردن ! اونم چه مردنی ! کثافتترین نوع مردن ! اول شم با همین حشیش واموندهٔ شروع میشه ! یاد تون باشه ! هر جوونی رو دیدی که داره حشیش می کشه ، اسم شو بنویسین تو لیست انتظار عملی آا !
همیشه ، همینطوره بوده ! هر جوونی م که عملی شده ، اگه باهاش حرف بزنی میبینی که یه راه رو رفته ! حالا فقط کوچه پس کوچه ش با همدیگه فرق داشته !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
یه جوون وقتی میخواد حشیش رو شروع کنه ، همیشه با خودش میگه هر وقت بخوام میذارمش کنار ! همه شونم فکر می کنن که مواد اسیر اوناس ! خبر ندارن وقتی یه بار رفتی سراغ این واموندهٔ ، دیگه تو اسیرشی !
ببین ، اعتیاد خودش فقط یه اسمه اما صد هزار تا بدبختی بغلش خوابیده که اولش معلوم نیس ! بعدا ، کم کم خودشونو نشون میدن !
قیافه منو نگاه کنین ! داره دیگه خودشو تو من نشون میده ! از وقت م که نشون داده دیگه همه چی برای آدم تمومه ! فیل باشی میخوابونتت ! رستم دستان باشی ، میشیٔ مگس ! همه ش التماس ! همه ش .... مالی ! همه ش تملّق ! همه ش نوکرتم ! کوچیکتم ! آقای منی ! سرور منی ! همه ش قربون صدقه ! پدر سگ غرور و حیثیت و شخصیت و آدمیت رو تو آدم می کشه !
واموندهٔ مثل سیگار میمونه ! فقط اول دومی شه که یه خرده سر آدم گیج میره و آدم خوشش میاد ! سیگارای بقیه رو اصلاً یادت نمیاد که کی خاموش کردی !
_ چه جوریه این هرویین ؟! یعنی چه حالی داره ؟
نصرت _ ببین ، الان که اسمشو آوردی باید حتما بکشم ! یعنی اینطوری اسرشم ! پدر سگ امتحان نداره ! امتحانش همانا و عملی شدن همانا ! اولش هرویین فروش دنبالته ! یه بار که بوش به دماغت خورد ، دیگه تو دنبال اونی ! هر چقدرم پول پاش بذاری ، بازم کمه !
_ چه جوری جوونا رو معتاد می کنن ؟
نصرت _ خیلی راحت ! اول رفیق عملی ! یه نفر آدم که عملی میشه ، صد نفر رو عملی می کنه ! بعدشم خودشون آدم دارن ! اگه ببینی شون باورت نمیشه ! شیک ! خوش تیپ ! شیٔ پوش ! ادکلن زده !
اینا کارشون اینه که بیفتن تو جوونا و معتادشون کنن !
_ آخه برای چی ؟
نصرت _ واسه اینکه فکر نکنان ! حرف نزنن ! نفهمند ! ندونن ! نشنون ! نبینن ! یه آدم عملی اصلاً براش فرقی نمی کنه که کجا باشه و کی بالا سرش باشه ! همینکه جنسش جور باشه ، براش کافیه !
یه آدم عملی اصلاً از دور و ورش خبر نداره ! اگه بغلش صد نفر رو بکشی ، این حالیش نیس !
_ خب اگه همه جوونا معتاد بشن ، کی چرخ این مملکت رو میچرخونه !
نصرت _ اونایی که تا حالا چرخوندن ! نفت که داریم فعلا ! معدن که داریم فعلا ! همینا کافیه ! دیگه نیرون انسانی میخوان چیکار ! اونم این همه ! ببین ! تقریبا از هر ده کیلو تریاک یه کیلو هریین عمل میاد ! حالا با آت و آشغالش بگو دو کیلو ! اون وقت بیاین قیمت تریاک رو ببینین و قیمت هرویین رو ! واموندهٔ مفته اصلاً ! یه بسته میخری چند ؟ صد تومن ! صد و پنجاه تومن ! فوق فوقش دویست تومن ! اولشم یه آدم با یه بسته ، یه هفته می سازه ! بادشه که کارش میرسه به روزی ده پانزده تا بسته ! توش آشغال داره ، طرف رو نمی سازه ، میره سراغ قرص!
کامیار _ تو الان چی میزنی ؟
نصرت _ دوا.
کامیار _ خیلی وقته ؟
نصرت _ نه ، شیش ماه یه سال میشه .
" رسیده بودیم طرف میدون .... که گفت "
_ میخواین یه چیزی بهتون نشون بدم ؟
کامیار _ چی ؟
" پیچید طرف پایین و یه خرده جلویت ماشین رو پارک کرد و گفت "
_ پیاده شین بیاین .
" پیاده شدیم و رفتیم طرف میدون و که گفت "
_ اون پسره رو میبینی ؟ اون روزی سه چهار نفر رو میاره تو دور !
تا اینجا واستادیم ، برین از جلوش ردّ بشین ببینین چی در گوش تون میگه !
" آروم با کامیار راه افتادیم طرف پسره که قد بلندی داشت و خیلی م خوش تیپ بود ! تا از کنارش ردّ شدیم که آروم گفت "
_ نوار ، پاشور ، آبجو ، ویسکی !
" کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
_دنبال این چیزا نیستیم .
" پسره یه قدم اومد جلو مونو گفت "
_ دنبال هر چی که باشی ، پیش منه !
" بغل پسره ، دو تا جوون دیگه ، کنار پیاده رو بساط کرده بودن و یکی شون یه جعبه گذاشته بود جلوش و باطری می فروخت و اون یکی م ساعت ."
کامیار _ چیزی که ما دنبال سهیم پیش تو پیدا نمیشه !
" پسره که ول کن نبود گفت "
_ خب بگین چی میخواین !
کامیار _ کتاب ! یه کتاب دانشگاهی !
" تا کامیار اینو گفت ، پسره که داشت باطری می فروخت گفت "
_بیا اینجا آقا ! اونی که میخوای پیش منه !
" پسره دیگه چیزی نگفت و کامیار یه نگاه به اونکه باطری می فروخت انداخت و گفت "
_ تو کتاب دانشگاهی میدونی چیه ؟
" پسره از پای بساطش بلند شد و گفت"
_یه سری خودم دارم که مال دوران تحصیل خودم بوده و یه سری م دوستان دارن ! مال چه رشته ای رو میخوای ؟
" من و کامیارم رفتیم جلو و کامیار با تعجب گفت "
_ تحصیلات دانشگاهی داری شما ؟!
" پسره گفت "
_ آره مدیریت ! شما چی میخواین ؟
کامیار _ مثلا اگه زیست بخوایم چی ؟
" پسره دستش رو گرفت جلو کامیار که مثلا صبر کنه و دوستش رو اون ور پیاده رو صدا کرد و گفت "
_سینا ! سینا ! یه دقیقه بیا .
" سینا که داشت با یه مشتری حرف میزد و بهش جوراب زنونه میفروخت گفت "
_ چیکار داری ؟ مشتری دارم !
" پسره با فریاد گفت "
_ کتاباتو می فروشی ! اینا دنبال کتاب میگردن !
" سینا یه لحظه فکر کرد و گفت "
_نه بابا ! بذار باشن !حداقل برای یادگاری خوبن !
" اینو گفت و دوباره شروع کرد با مشتریش حرف زدن که همون پسره گفت "
_کتاب دیگه نمیخواین ؟
" کامیار سرشو انداخت پایین و برگشت طرف نصرت که پنجاه متر اون طرف تر واستاده بود و می خندید ! منم رفتم دنبالش و تا رسیدم گفتم "
_امثال این پسره رو نمیگیرن ؟!
" نصرت خندید و گفت "
_ بیاین بریم بابا !
کامیار _ اونای دیگه سالمن ! دارن کاسبی شونو می کنن ! طفلی آ همه شونم مدرک دانشگاهی دارن !
نصرت _بیاین یه چیز دیگه نشون تن بدم ! بریم اون طرف میدون .
" سه تایی رفتیم اون طرف میدون که نصرت گفت "
_یه دو قدم اینجا راه برین !
کامیار _ ول کن نصرت جون تو رو خدا !
نصرت _ شما برین ، منظور دارم !
" من و کامیار راه افتادیم و تا ده متر راه رفتیم که یه دختر بیست ساله آروم بهمون گفت "
_ ده تومن !
" کامیار برگشت چپ چپ نگاهش کرد که دختره یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین و رفت اون طرف تر !
_ هشت تومن !
" کامیار زود دست منو گرفت و گفت "
_ برگردیم !
_ چرا ؟!
کامیار _ میترسم دو قدم دیگه بریم برسیم به یه تومن ! همینجوری دارن نرخ رو میشکونن ! منم که الان صد و خرده ای هزار تومن پول تو جیبمه اون وقت باید یه حرمسرا تشکیل بدیم !
" برگشتیم طرف نصرت که گفت "
_ دیدین ؟! حالا بریم یه جای دیگه رو بهتون نشون بدم !
کامیار _ نه ، قربونت ! ما اذعان و اعتراف می کنید که شهر واقعا زیبا و قشنگی بنا کردین ! دیگه بهتره بریم به کار خودمون برسیم !
" رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و حرکت کردیم طرف پایین که نصرت گفت "
_آره برادرای من ! حقیقت همینه که دیدین !
_ باید چیکار کرد ؟ چه جوری میشه جلو این چیزا رو گرفت ؟!
نصرت _ با یه عقل سالم ! ببین ، الان وقتی زمان کنکور میشه ، چند صد هزار نفر شرکت می کنن ؟ همه شونم به این امید میرن دانشگاه که مدرک شونو بگیرن و بتونن یه شغل پیدا کنن و زندگی شونو بگذرونن ! خب باید برنامه ریزی درست بشه ! کسایی م که این برنامه ریزی رو می کنن باید دوراندیش باشه نه اینکه فقط نوک دماغ شونوو ببینن !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چند وقت پیش صاحاب تئاتر یه آگاهی داده بود برای استخدام یه نظافت چی ! باور میک نین از سیصد چهار صد نفری که اومده بودن چند تا شون مدرک لیسانس و فوق لیسانس داشتن ؟! شاید بیشتر از نصف شون ! اینو دیگه خودم شاهد بودم که یارو فوق لیسانس داشت و اومده بود و التماس می کرد که استخدامش کنه ! حقوق درخواستی شم زده بود شصت هزار تومن ! این یعنی چی ؟ یعنی سقوط ! یعنی نابودی !
این همه جوونا زحمت میکشن و درس میخونن آخرش میشه این !
_ همه شونم که اینطوری نمیشن ! من خیلی ها رو می شناسم که بعد از چند سال رفتن سر یه کار خوب !
نصرت _آره ، اما اگه بتونن اون چند سال رو تحمل کنن و فاسد نشان یا خودکشی نکنن ! شما آمار خودکشی رو دارین ؟! بابا این همه هزینه یه جوون میشه تا تحصیلش تموم بشه ، اون وقت از ناچاری میذاره میره آمریکا و اروپا و اونا از سواد و دانشش استفاده می کنن !
" رسیدیم نزدیک تئاتر و ماشین رو یه جا پارک کردیم و رفتیم تو . مدیر تئاتر هنوز نیومده بود ، رفتیم اتاق پشت صحنه و نصرت به نظافتچی گفت برامون چایی بیاره .
یه خرده گذشت یه پسر جوون با یه سینی چای اومد تو . نصرت بلند شد سینی رو ازش گرفت و تشکر کرد و تا پسره رفت ، نصرت بهمون گفت "
_ این فوق دیپلم داره ! با فوق دیپلم شده نظافت چی !
" بعد خندید و گفت "
_ سطح دانش تو این مملکت خیلی بالاس ! نظافتچی ش تحصیلکرده س !اگه آدمایی که تو تئاتر کار می کنن یه همّت کنن ، اینجا رو میتونیم بکنیم یه دبیرستان نمونه ! نظافتچی ، فوق دیپلم ! کاکا سیاش که خودم باشم ، لیسانس شیمی ! اون پسره که نقش جوون رو بازی میکنه لیسانس ! اون که ارگ میزنه ،لیسانس !
کامیار _ خب یه تخته سیاه و یه گچ و یه تخته پاکن هم بگیرین ، وسط نمایش تو آنتراکت یه خرده با این بچه ها که میان نمایش رو ببینن ریاضی میازی کار کنین ! هم ثواب داره ، هم میتونین بلیت رو یه خرده گرون ترش کنین !
نصرت _ آخه اینا برای چیه؟ این همه پدر بچه ها رو تو دبستان و دبیرستان و راهنمایی و پیش دانشگاهی در میارن که آخرش بشن من ؟!!
_ همه که اینطوری نمیشن !
نصرت _اره راست میگی ! یکیش خود شماها ! میدونین چرا ؟ چون خونواده پولدار دارین ! ولی فکر می کنی اگه پول نداشتین الان چیکاره بودیم ؟ اصلاً بذارین من یه خرده براتون از خودم بگم تا سرتون بیاد تو حساب ! زندگی مو جلو شما میذارم وسط ، خودتون بگین من کجاش رو اشتباه رفتم ! خوبه ؟
" اومد بغل ما و یه صندلی کشید جلو و از روش رخت و لباس نمایش رو ورداشت و نشست و گفت "
_ چایی تون یخ کرد !
" بعدش خودش چایی ش رو ورداشت و تو یه نفس خورد و گذاشت زمین و یه سیگار دراورد و روشن کرد و پاکتش رو گذاشت جلو ما وگفت "
_ من ، پنج ، شیش سالم بود کهٔ انقلاب شد . من پنج شیش سالم بود و حشمت سه چهار سالش بود . بابام تو یه کارخونه ، کار میکرد . وضع مونم بد نبود . یعنی تا اونجا که من یادم میاد همیشه یه ناهار و شامی داشتیم که بخوریم ! یه اتاق اجاره ای هم بود که توش سر کنیم !
صاحاب کارخونه م که تا قبل از انقلاب اینجا بود ، آدم بدی نبود به کارگراش می رسید ! مثلا یادمه که گویا یه بار تو کارخونه ، بابام یه کاری رو باید می کرده اما نکرده بود و صاحاب کارخونه میزنه تو گوشش ! بعدش که بابام اومد خونه ، عین برج زهرمار بود ! انگار از کارخونه بیرونشم کرده بود . ماهام وقتی حال و روز بابا مو دیدم ، کز کردیم یه گوشهٔ اتاق !
یادم میاد که همه ش بابام یه چیزی می گفت و ننه م باهاش دعوا می کرد ! همش بهش می گفت تو تنبلی و کارت رو درست انجام نمیدی که بیرونت کردن ! بابای بدبختم هی اشک تو چشماش جمع میشد و هی جلوی خودش رو می گرفت ! من و حشمتم یه گوشهٔ نشسته بودیم و غصه میخوردیم !
طرفای ساعت ۹/۵ _ ۱۰ شب بود که تو حیاط خونه ای که بودیم سر و صدا شد و بعدش همسایه ها شروع کردن بابامو صدا کردن ! بابامم در اتاق رو واکرد و رفت بیرون که یه مرتبه دیدیم برگشت تو و به مادرم گفت " زن ! زود باش اتاق رو مرتب کن ! آقا تشریف آوردن ! بدو !" یه مرتبه در واشد و یه مرد کت و شلواری که یه کراوات قشنگم زده بود با رانندش اومد تو ! ماهم از جامون بلند شدیم که بابامون داد زد سرمون و گفت " بدوین دست آقا رو ماچ کنین !" تا ما رفتیم طرف یارو ، بیچاره دولا شد و صورت ما رو ماچ کرد و نشست یه گوشهٔ . مادرم زود چایی دم کرد که یارو گفت " تورو خدا خانم زحمت نکشین " بعدش به بابام گفت " حسن آقا حلال مون کن ! امروز حال درستی نداشتم ، یه کاری کردم ! شما حلال کن !" اینو که گفت بابام معطل نکرد و گفت " آقا ما ضعیفیم ! خدا ما رو کرده زیر دست شما ! این من ، اینم زن و بچه هام ! شما اختیار دارین که سرشونم بذارین لب باغچه ببرین ! اصلاً این بچه ها رو بردار قربونی زن و بچه ت کن !"
اینا رو که بابام گفت یه مرتبه خودم دیدم که دو تا قطره اشک از چشمای یارو اومد پایین ! طوری بغض گلوش رو گرفته بود که نتونست یه کلمه دیگه م حرف بزنه ! فقط دست کرد جیبش و یه اسکناس در آورد و گذاشت بغلش و از جاش بلند شد و رفت بیرون ! راننده شم پشت سرش رفت که یه خرده بعد برگشت و گفت " حسن آقا فردا یادت نره بیای سر کار ! آقا منتظرته !"
بابام اصلا نرسید که صاحاب کارخونه رو بدرقه کنه ! تا رفت بیرون ، یارو با راننده ش رفته بود !
وقتی بابام برگشت و پول رو شمرد ، اندازه دو ماه حقوقش بود ! تازه فرداشم که رفت کارخونه ، یارو بهش پول داده بود که پنج تا گوسفند بخره و بکشه و بده اهل خونه بخورن ! بابامم گوسفندا رو خرید بود و با خودش آورد خونه !
تموم همسایه ها تا یه هفته شب و روز گوشت می خوردن !
یعنی میگم تا اون موقع وضع مون بد نبود ! اصلاً از همینجا براتون تعریف میکنم ! از وقتی انقلاب شد .
نزدیک انقلاب ، صاحاب کارخونه گذاشت و رفت و بعدشم که انقلاب شد و کارخونه افتاد دست کارگرا و بعدشم مصادره شد و چند وقتیم کار کرد و ضرر داد و بعدش تعطیل شد . کارگرا پخش و پلا شدن ، یکی شونم بابای خودم ! تا اون موقع حداقل بابام یه کار ثابتی داشت اما بعدش یه سال اینجا کار کرد ، شیش ماه اونجا کار کرد ، دو ماه بیکار بود ! خلاصه اوضاع و احوال خوبی نداشتیم دیگه !
یادمه کلاس دوم بودم ، یعنی دوم رو تموم کرده بودم و تابستونش بود که بابام از ناچاری منو گذاشت سر یه کار ، شدم شاگر مکانیک . اون موقع نه سالم بود . خب یه بچه نه ، ده ساله اونم پسر بچه ، تو این سنّ و سال حق داره یه خرده م شیطونی بکنه دیگه ! اونم تو سه ماه تعطیلی ! آقایی که شما باشین هم کار می کردم و هم یه خرده شیطونی ! شیطونی اما فکر می کنین چی بود ؟! هیچی ! مثلا کاربراتور رو ، اوستام می داد با نفت بشورم ، منم می بیردمش جلو مغازه ، دم در و جمونجور که اونو آروم آروم می شستم ، بازی بچه ها رو هم تماشا می کردم .همین ! شستن کاربراتور یه خرده بیشتر طول می کشید ! یا مثلا استام منو می فرستاد که از قهوه خونه ، دیزی بگیرم برای ناهار ، سر راه یخورده جلو مغازه ها وایمیستادم و مغازه ها رو نگاه می کردم .
شیطونیم در همین حد بود . بچگیم در همین حد بود ! اون وقت میدونین اوستام باهام چیکار می کرد که دیگه از این کارا نکنم ؟ میدونین چه تنبیهی برام در نظر گرفت ؟!
یه روز به دو تا از شاگر مکانیکا گفت دست و پامو نگیرن ، تا اومدم تکون بخورم که یکی شون منو خوابوند رو زمین و نشست روم ! اون یکیم یه پیچ گوشتی انداخت تو دهنم و دهنم رو واکرد و اوستام با شیلنگ کمپرسور ، همونکه باهاش لاستیک ماشین رو باد می کنن اومد سراغم ! یه فینتیل گذاشت سر شیلنگ و گذاشتنش تو دهن من !
به جون هر سه تامون ، به جون یه دونه خواهرم که هیچوقت یادم نمیره ! یه حالی پیدا کردم که مرگ رو جلوی چشمم دیدم ! این ریه هام می خواست بترکه ! مثل بادکنک داشتم باد میشدم ! خودم احساس می کردم که شیکمم اندازه یه هندونه شد ! فقط اون لحظه چیزی که نجاتم داد و خدا برام خواست این بود که لوله شیلنگ با د گره خورد و تا شد و بعدش قطع شد ! تو این گوشام همچین فشار اومد که نزدیک بود پرده گوشم پاره بشه ! چی بگم براتون که بفهمین چی به سرم اومد اون لحظه ؟! داشتن عین بادکنک بادم می کردن ! دیگه چشمام سیاهی رفت و یه وقت به خودم اومدم که یکی یه پارچ آب ریخت رو صورتم ! وقتی بلند شدم ، جون گریه کردن نداشتم ! فقط اوستام که خودشم بفهمی نفهمی ، یه خرده ترسیده بود ، اومد جلوم و گفت :" این واسه تنبلی ت ! تا تو باشی که فرز کار کنی !"
خب ، حالا این خاطره رو با یکی از خاطرات خودتون مقایسه کنین ! چقدر با هم فرق داره ؟ خاطره های شما رو من میدونم چیه دیگه ! تلخترین شون اینه که مثلا با توپ زدین شیشه خونه رو شیکستین و نهایتا پدرتون یه داد سرتون کشیده ! درسته یا نه ؟!!
" من و کامیار هیچی نگفتیم که گفت "
_ یا یکی دیگه رو براتون بگم . اوستامون ظهرا یه دیزی ای چیزی واسه ما می گرفت و خودش می شست بغل مون و دو تا لقمه میذاشت دهانش که ته دلش رو بگیره و حداقل یه استفاده ای هم از ناهاری که واسه ما خریده برده باشه ! بعدش خودش ناهار می رفت خونه و یه ساعت بعد برمیگشت . اوستا که میرفت ، اگه بادی انچری چیزی می اومد مغازه ، این دو تا شاگرداش به اوستا نمی گفتن و پول شو هاپولی می کردن ! یه روز یکی شون اذیتم کرد ، بهش گفتم جریان رو به اوستا میگم ! این دو تا نامردم معطل نکردن و دستای منو بستن به زنجیری که باهاش موتور رو می کشیدن بالا و منو آویزون کردن ! نیم ساعت سه ربع تموم من آویزون بودم ! این دستام داشت از کتفم جدا می شد .
اینا خاطرات برجسته اون تابستون بود . چک و لگد و آچار پرت کردن طرفم دیگه جزو مشغولیات روزمره اوستا و شاگرداش بود !
اون تابشتون تموم شد و اول مهر رسید و ما رفتیم مدرسه . بابام گشت که برم یه کار نیمه وقت پیدا کنه . اینقدر ترسیده بودم که به بابام التماس کردم که فقط یه هفته بهم مهلت بده که خودم یه کاری واسه خودم پیدا کنم . اونم چیزی نگفت و من شروع کردم به کار کردن . بادبادک درست می کردم می فروختم . تخمه شادونه بسته بسته می کردم و توش دوزاری جایزه میذاشتم و می فروختم ! ترقه و نارنجک درست می کردم و می فروختم ! از مدرسه ، گچ هایی رو که پودر می شد و پای تخته می ریخت جمع می کردم و می آوردم خونه و خیس می کردم و دوباره ازش گچ درست می کردم و می بردم به فراش مدرسه ، ارزون می فروختم و اونم گرون تر پای مدرسه حساب می کرد ! از این تیر کمون مگسی ا درست می کردم و می فروختم ! دیگه براتون بگم چی که نمی فروختم ! هر چی م پول در می آوردم می بردم می دادم به بابام ! بابام ازم میگ رفت و اولش می شمرد شون و با اینکه دو برابر موقعی بود که تو مکانیکی کار میکردم . یه قیافه ای واسم می گرفت و با نک و نال قبول می کرد ! همیشه م منتظر بود که ببینه چه وقت یه خرده نمره م میاد پایین تا دیگه نذاره برم مدرسه ! منم که اینو میدونستم ، همچین درس می خوندم که بهانه دستش ندم ! همه نمره هام نوزده و بیست بود ! همیشه شاگر اول بودم !
شاید از همون موقع یه خرده کشیده شدم طرف کارای خلاف ! نه از اون خلافاها ! مثلا وقتی می خواستم تیرکمون مگسی درست کنم ، میرفتم بالا پشت بوم و یه شورت از رو بند بلند می کردم و یواشکی میومدم پایین ! کشش رو قیچی می کردم و پارچه ش رو می بردم بیرون ، می انداختم دور ! دیدین که ! از این کش پهنا که توش کشای نازکه ! یا مثلا چون شاگرد زرنگ بودم . اکثراً منو می کردن مبصر کلاس ، منم بچه هایی رو که دست شون به دهن شون می رسید و می شناختم ، هی اسم شونو می نوشتم و یقرون دوزار ، پنج زار ازشون میگرفتم تا پاکش کنم ! همه شم واسه چی بود ؟ واسه اینکه بابام نبره بذارتم شاگردی که برای یه اشتباه کوچیک ، یا بادم کنن یا آویزون !
هر دفعه م که این کارا رو می کردم ، شبش موقع خواب ، سرمو میذاشتم زمین و هی می گفتم خدا جون گًه خوردم ,گًه خوردم ,گًه خوردم ! دیگه از این کارا نمی کنم ! اما باز صبحش ، اگه پا می داد می کردم ! دلیلشم خیلی ساده بود ! ترس ! نداری ! فقر !
کامیار _ عزت رو کی فروختین ؟ اسمش عزت بود دیگه ؟
نصرت _آره ، همون اول انقلاب ! وقتی بابام فروختش دو سالش بود .
_ چرا ؟ مگه نگفتی که وضع تون بد نبود ؟!
نصرت _ خوب خورده بودیم به انقلاب و همه ش اعتصاب بود و این چیزا دیگه ! بابام که پول نقد تو بانک نداشت ! ملک و املاکم که نداشتیم ! هر چی حقوق می گرفت ، میخوردیم ! از چند وقت قبل از انقلاب ، یارو گذاشت فرار کرد .کارخونه م یا تعطیل می شد و اعتصاب بود یا اگرم میرفتن سر کار یه ساعت بعدش میرفتن تظاهرات ! دیگه تولیدی نبود که ! انقلابم که شد دیگه تا چند وقت کارخونه بلاتکلیف بود و بابام بیکار !
کامیار _ واسه همین عزت تو فروختین و خوردینش !
" سه تایی مون زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_ زندگی شمام عین زندگی گربه ها میمونه والله ! شنیدین وقتی گربه چند تا بچه می زاد ، یکی شونو می خوره ! شما هام همین کارو کردین !
" نصرت که می خندید گفت "
_راست میگی به خدا ! میگن میمون رو با بچه ش گذاشتن تو قفس و زیر قفس رو داغ کردن ! میمونه اول بچه ش رو گرفت بغلش ! بعدش که کف قفس خیلی داغ شد ، بچه ش رو گذاشت زیرش و نشست روش ! بابا و ننه منم همین کار رو کردن !
_ فکر می کنم پدرت بلوف می زده !
نصرت _ در مورد چی ؟
_ اینکه از مدرسه بیرتت بیرون . شاگرد اول کلاس رو که از مدرسه بیرونش نمیرن !
نصرت _ کسی که بچه شو بفروشه و خرج زندگیش کنه . حرفاش بلوف نیس ! آدم که لاعلاج شد ، دست به هر کاری میزنه !
کامیار _ خب ، میگفتی !
نصرت _ آره ، آقایی که شما باشین ، ما کار می کردیم و درس می خوندیم . زد و مادرم حامله شد و این حکمت رو به دنیا آورد . دیگه غم عالم ریخت تو دلمون ! خونه شد عزا خونه !
کامیار _ برای چی ؟!!
نصرت _ خب یه نون خور بهمون اضافه میشد دیگه !
کامیار _ مگه حکمت به طور ناگهانی و یه مرتبه و اتفاقی به دنیا اومد ؟! یعنی سورپرایز تون کرد ؟!
" من و نصرت خندیدیم و نصرت گفت "
_ نه ، اما تا وقتی تو شیکم مادرم بود ، بابام می گفت روزیش رو خدا میرسونه ! مگه چقدر شیکم داره ؟ رخت و لباسم که نمیخواد ! یه کهنه بپیچ دورش !
اما وقتی به دنیا اومد ، خرج بیمارستان و دختر با نفت و بخاری و شیر و این چیزا به مخارج مون اضافه شد ! خب نمیشد که بچه رو تو سرما خوابوند ! آخه وقتی خودمون بودیم ، موقع خواب بخاری رو خاموش می کردیم اما وقتی یه بچه شر خوره تو اتاقه که نمیشه بخاری رو خاموش کرد ! یا مثلا مادرم چون شیر می داد باید حداقل روزی یه لیوانم شیر می خورد دیگه ! بالاخره وقتی یه نفس به نفسای دیگه اضافه میشه ، خرجم میره بالاتر دیگه ! خلاصه این بود که بابام ماتم گرفت ! میدونستم که بازم تو این فکر که این یکی م اگه مشتری
 

abdolghani

عضو فعال داستان
واسش پیدا شد ، بفروشه ! اما من با خودم عهد کردم که دیگه نذارم اینکارو بکنه !
" یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت "
_ هنوزم که هنوزه چشمم دنباله عزته که الان کجاس و چیکار می کنه !
" یه خرده ساکت شد و بعد گفت "
_ خلاصه ما بزرگ شدیم ! اما با چه بدبختی ! هر روز بابام که از راه می رسید ، صد دفعه این یه لقمه نون و پنیر رو میزد تو سرمون ! هر کلمه حرفی که میزد ، یه تهدید برای درس خوندن ماها بود ! مخصوصا من که بچه بزرگ خونه بودم ! منم به خدا قسم ، مثل خر کار می کردم و مثل الاغ درس می خوندم ! درس رو بلد بودم اا اما دوباره می خوندم ! سه باره می خوندم ! فکر می کردم هر چی بیشتر درس بخونم بهتره ! فکر می کردم که مثلا نمره بیستی که می گرفتم به چشم بابام میاد !
دیگه رفته بودم راهنمایی و نمی شد مثلا گندم شاه دونه ببرم به بچه ها بفروشم . کسی م دیگه تیرکمون مگسی و این چیزا نمی خرید . مجبور بودم یه فکر دیگه واسه پول دراوردن بکنم ! شروع کردم خصوصی به بچه ها درس دادن . باهاشون ریاضی کار می کردم و پول می گرفتم . علوم کار می کردم و پول می گرفتم . براشون انشائ می نوشتم و پول می گرفتم . باهاشون قرار میذاشتم و سر امتحان بهشون تقلب میرسوندم و پول ازشون می گرفتم ! نامردا ، اونام فهمیده بودن که من به پول احتیاج دارم ، برم ناز می کردن و طاقچه بالا میذاشتن و منم مجبور میشدم حق آلتدریس م رو بیارم پایین ! اما هر جوری بود می ساختم !
فکر می کنم سوم راهنمایی بودم که حکمت رو گذاشتیم کلاس اول . حشمت م دبستانش تموم شد . می رفت راهنمایی که بابام نذاشت ! یعنی یه شب گفت که دیگه لازم نیس حشمت بره مدرسه ! می گفت دختر همین که یه کوره سواد پیدا کرد براش کافیه ! می گفت زیاد که بره مدرسه و درس بخونه ، چشم و گوشهٔ وا میشه و دیگه نمیشه جلوش رو گرفت ! طفلک حشمت اینقدر گریه کرد که داشت کور می شد ! رفتم به بابام گفتم ، بابا جون برای چی نمیذاری حشمت درس بخونه ! مگه تا حالا از ما عمل بدی دیدی ؟ گفت نه ! اما دیگه وسعم نمیرسه خرج دفتر کتاب این یکی رو بدم ! بهش گفتم خرج درس خوندن حشمت با من ! قبوله ؟! یه فکری کرد و گفت تا ببینم !
از همون شب ، یعنی از فرداش مجبور شدم بیشتر کار کنم ! اما کو کار ؟ هر جا می رفتم ، شاگر نیمه وقت نمیخواستن ، اوجاهایی م که می خواستن ، اینقدر کم پول می دادن که خودم اگه واسه خودم کار می کردم ، خیلی بیشتر در می اوردم !
دیگه مونده بودم چیکار کنم ! مجبور شدم که برم سراغ خلاف ! یعنی یه خرده خلاف ! یه یارو تو محل مون بود که خونش عرق میانداخت ، مسلمون نبود . کسایی که عرق میخواستن ، شبا یواشکی می اومدن در خونه ش و ازش می خریدن .
زاغش رو چوب زدم و یکی دوبار موقعی که داشت می فروخت ، خودمو بهش نشون دادم ! چند وقت بعدش رفتم سراغش و بهش گفتم به منم بفروش . اولش زد زیرش و حاشا کرد ، یه خرده ترسوندمش که میرم خبر میدم و این چیزا که قبول کرد که براش مشتری جور کنم و اون به من ارزون تر بده و یه چیزی م من روش بکشم ! دیگه افتادم تو این کار . آدمایی رو که تو محل می شناختم و میدونستم عرق خور نشون میک ردم و میرفتم سراغشون و یواشکی براشون می بردم . درامدش بد نبود . دیگه خیالم از خرج درس و مدرسه حشمت داشت راحت می شد که بابام یه ساز دیگه برام کوک کرد ! می گفت خرج لباس و خورد و خوراکشم باید تو بدی ! انگار اگه مدرسه نمیرفت ، چیزی م نمی خورد ! اما مگه می شد از این چیزا به بابام بگم ! هر روزم مگه چند بطری میتونستم عرق بفروشم ؟! این بود که شروع کردم به بچه مچه ها عرق فروختن ! بچه های مدرسه ، جوونا ، محله های اونور تر ! خلاصه یه جور برنامه م رو جور کردم . این جریان بود و بود تا مادرم سرطان گرفت ! یعنی بعد از به دنیا اومدن حکمت ، دل درد مادرم شروع شد . هر دفعه که به بابام می گفت دل درد دارم ، بابام بهش می گفت پرخوری کرد ! حالا جالب این بود که تو خونه ما اینقدر غذا نمی اومد که سیرمون کنه ها ! اون وقت بابام به مادرم می گفت پرخوری کردی !
خلاصه یه دفعه میگفت پرخوری کردی ، یه دفعه می گفت سردیت کرده یه دفعه می گفت معدت نفخ کرده و با یه لیوان آب قند سر و ته قضیه رو هم می آورد ! یعنی پول دکتر و این چیزا نداشت بده بدبخت !
بالاخره اینقدر دل دردای مادرم ادامه پیدا کرد که مجبوری بردش دکتر . دکتر عکس و آزمایش و چی و چی و چی بهش داد که همهش نوشته شد رو چند تا نسخه ، موندن سر طاقچه خونه ! به پول اون موقع دو سه هزار تومن خرجش میشد که بابام دو سه هزار ریال شم نداشت بده چه برسه به دو سه هزار تومنش ! مادر بیچاره اما تحمل می کرد و به روش نمی آورد تا اینکه درد شدت گرفت و از تحملش خارج شد . خدا پدرشو بیامرزه ، یعنی البته دیگه فرقیم نمی کرد ! اما خوب بالاخره یه کاری بود دیگه !
یه همسایه داشتیم که تو شهرداری سوپور بود . اون دفترچه ش رو داد به ما و ماهام مادرمونو بردیم دکتر و دکتره آزمایش و این چیزا رو تو دفترچه بیمه اون نوشت .
بعد از همه اینا تازه معلوم شد که مادرم سرطان داره ! هیچ کاری م دیگه نمی شد کرد !
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه . دیدم که رختخواب مادرمونو جمع کردن و خودشم نیس ! یکی یکی همسایه ها اومدن و بهمون سرسلامتی دادن و معلوم شد مادرمون مرده و نعششم فعلا بردن گذاشتن مسجد تا تکلیفش معلوم بشه !یعنی تکلیف خودش که معلوم بود ! تکلیف ما معلوم بشه ! بابام یه قرون واسه خرج کفن و دفن مادرم نداشت ! گاهی وقتا اینقدر از دست بابام عصبانی میشم که دلم میخواد هر چی از دهنم در میاد بشمرم واسه روح مرده و زنده ش ! اما چیکار کنم کا هر چی بود ، بابام بود !
سر تونو درد نیارم ! همسایه ها جمع شدن و ده تومن پونزده تومن بیست تومن جمع کردن و نعش مادرم رو بلند کردیم و بردیمش چالش کردیم و یکی دیگه از همسایه ها یه حلوایی درست کرد و یکی دیگه م دو تا بسته خرما و مردن مادرم رسمیت پیدا کرد !
" تو همین موقع آتیش ته سیگارش دست شو سوزوند و انداختش زمین و انگشتش رو کرد تو دهانش و یه نگاهی به من و کامیار کرد و خندید و گفت "
_ اینا واقعیت نداره ها ! همه ش یه رویای ساده س ! مال این مملکتم نیس اا ! مال یه کشور دیگه س ! مال انگولاس ! مال زامبیاس !
" بعد ساعتش رو نگاه کرد و گفت "
_ چطوری این مدیره نیومده تا حالا ؟
" بعدش یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_ حالا شماها یه خاطره از دوران بچگی تون بگین !
کامیار _ اتفاقا دوران بچگی ماهام ، نقاط مشترکی با دوران بچگی تو داره !
نصرت _ شوخی میکنی ؟
کامیار _ نه به جان تو ! من یادمه هفت هشت سالم بود و با همون تیرکمون مگسی که تو گفتی ، یه دونه زدم به پای یه دختره و اونم مادرشو فرستاد در خونه مون شکایت ! بابا بزرگم دوام کرد و بابام یه دوچرخه برام خرید و از دلم دراورد و منم با دختره دوست شدم و از دل اون دراوردم ! نقطه مشترکش همون تیرکمون مگسی بود !
" نصرت زهرخندی زد و یه آهی کشید و گفت "
_ تا مادرم زنده بود ، خونه هه یه سر و سامونی داشت ! مادره که مورد خیلی چیزا تو زندگی ما عوض شد ! نه دیگه یه نون تازه ای تو خونه بود ، نه یه دست نوازشی ، نه یه نگاه مهربونی ! هیچی ، هیچی! حداقل وقتی مادرم زنده بود وقتی خسته از مدرسه بر می گشتیم خونه ، یه نون بربری یا نون سنگک تازه بود که بزنیم تو یه بادیهٔ اشکنه و به خوریم ! حداقل یه دستی بود که شبا وقتی رومونو باد میدادیم یه پتو بکشه رومون یا مثلا اگه اتاق خیلی سرد می شد ، بخاری رو روشن کنه ! حداقل یکی بود که صبح دو تا پر چایی دم نکنه و با دو تا حبه قند بذاره جلومون ! یا مثلا یکی بود که به بابامون غر بزنه و به زور بفرستتش سر کار !
مادرم که مورد تموم شد ! اینا تموم شد ! بابام تا لنگ ظهر می خوابید ! یه روز سرکار می رفت و یه روز نمی رفت ! نه بوی نون تازه ، تو اتاق مون می اومد ، نه بوی یه اشکنه ! غر غر و دعوا مرافعه و اوقات تلخی شم زیادتر شده بود . تو خونه م کمتر بند می شد و هی میزد بیرون و باید تو قهوه خونه ها پیداش می کردیم و می آوردیمش خونه . یعنی من باید دنبالش می گشتم و می آوردمش خونه !
نه خیلی تو زندگی موفق بود و بعد از چندین سال دوندگی ، تموم وسایل آسایش و آرامش و امینیت ما رو فراهم کرده بود ! حالا دوران کهن سالگی ش رو می خواست یه خرده تفریح کنه ! آقا تریاکی م شده بود ! دیگه باید پول منقل و وافورشم من براش جور می کردم ! منم مگه چقدر پول در می آوردم ؟ از همه چی می زد و می رفت یه نخود تریاک می خرید و می کشید . با اون پولم بهش جنس بد می دادن و اونم دادش رو سر من می زد که چرا کم پول در میاری !
آخرش یه روز دیگه زدم به سیم آخر و واستادم تو روش ! بهش گفتم مرد حسابی تو از بابایی فقط یه اسمش رو داری ! چیکار واسه ما کردی ؟ مگه مجبور بودی بچه پس بندازی که توش بمونی ؟ بلند شد اومد طرفم و با هم گلاویز شدیم ! دید که زورش بهم نمیرسه ، ول کرد و گفت از خونه برو بیرون ! گفتم من برم بیرون ؟ تو برو بیرون ! تموم خرج و مخارج این خونه و این بچه ها رو من دارم میدم ! تو برو بیرون !
خلاصه باز نزدیک بود که کتک کاری مون بشه ! یعنی شد ! یکی دو تا چک زد تو صورتم که جوابشو ندادم و همسایه ها اومدن و سوامون کردن . انگار بعد از این جریان یه خرده به خودش اومد و رفت سر کار ! درسته که دیگه با من حرف نزد اما حداقل یه باری از دوش من ورداشته شد ! یه خرده کمک حالم شد!
یکی دو روز رفت دنبال کار و بالاخره م شد عمله ! تازه همون شم شانس آورده بود چون اینقدر افغانی ریخته بود تو مملکت که عملگی م نمی شد بکنی !
خلاصه با هر بدبختی بود ، تو یه ساختمون مشغول عملگی شد و یه خرده فشار رو من رو کم کرد . یه چند ماهی گذشت ، زندگی مون یه خرده بهتر شد ، یعنی حقوق بابام و اونی که من کار می کردم ، رو همدیگه می شد یه رخت و لباس و یه خورد و خوراک خیلی ابتدایی و مختصر واسه ما ! ما راضی بودیم . یعنی همه مون راضی بودیم ! حشمت و حکمت درس می خوندن و یه ابگوشتی چیزی م درست می کردن. بابامم که سر ساختمون کار می کرد و منم که به کار و کاسبی خودم می رسیدم . داشتیم یه نفس راحت می کشیدیم که بازم بدبختی و بیچاره گی در خونه مونو زد !
یه چند وقت بود که می دیدم حشمت حال و روز درستی نداره ، اما هر بار که بهش می گفتم ، می خندید و می گفت چیزی نیس داداش . درس ا یه خرده سنگین و زیاد شده ، اینه که کمی خسته میشم .
رنگ و روش زرد شده بود ، فهمیدم که خورد و خوراکش خوب نیس . خوب آخه یه دختر تو سنّ و سال اون که نباید غذاش نون خالی با اشکنه باشه ! حداقل باید یه دونه سیب یا یه میوه دیگه بخوره یا نه ؟!
شروع کردم بیشتر سگ دو زدن و مشتری پیدا کردن ! دیگه اگه بچه ده دوازده سالم ازم عرق می خواست ، بهش می فروختم ! هر بطر عرق م که از یارو می گرفتم یه خرده از سرش خالی می کردم تو یه شیشه و جاش آب توش می بستم ! اینطوری از چند تا بطری ، یه بطری واسه خودم جور میکردم و میفروختمش !
یه کمی درامدم بیشتر شد و تونستم یه میوه ای چیزی بیارم تو خونه اما این طفل معصوما ، هی تعارف می کردن و ملاحظه همدیگه رو می کردن و نمی خوردن ! به جون هر سه تا مون اگه دروغ بگم ! یعنی اینا گفتن نداره ! وظیفه مو انجام دادم اما میخوام بگم که شماها بدونین ! شبا وقتی دور هم جمع می شدیم و مثلا من داشتم درس می خوندم ، یه پرتقال پوست می کندم و پر پر می کردم ، یه پر به حشمت می دادم و یه پر به حکمت و مثلا یه پرم خودم میذاشتم دهنم ! اونام مواظب بودن ببینن من خودمم می خورم یا نه ! منم مثل این شعبده بازا ، یه جوری نشون می دادم که مثلا دارم پرتقال می خورم ! قیافه مم یه طوری می کردم که یعنی پرتقاله ترشه ! اون وقت همه ش رو میدادم به اون دو تا که یه خرده بهشون ویتامین برسه !
" یه مرتبه همونجور که داشت با یه لبخند به من و کامیار نگاه می کرد ، اشک از چشماش اومد پایین ! من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که گفت "
_ یه روز صبح حشمت دیگه از جاش بلند نشد . هر چی صبح صداش کردم که بلند شو مدرسه ت دیر میشه ، فقط تو همون رختخواب بهم می خندید ! اومدم بالا سرش و گفتم حشمت جون مگه نمی خوای بری مدرسه ؟ گفت چرا داداش ! اما نمیتونم از جام بلند بشم ! گفتم حشمت جون یعنی چی نمیتونم بلند شم ؟! گفت حالم خوب نیس داداش ! گفتم مگه چته ؟!! بازم خندید و آروم گفت انگار دارم میمیرم داداش ! بغض گلوم رو گرفت و گفتم این حرفا چیه میزنی عزیزم ؟! الان می برمت دکتر ! پاشو بریم !
لحاف رو از روش کنار زدم و دیدم که دستا و پاهاش فقط استخونه ! اصلاً گوشت بهش نیس ! نه همیشه لباسای آستین بلند و شلوار می پوشید ، این بود که تا اون موقع متوجه نشده بودم !
یه پتو انداختم روش و بغلش کردم و رسوندمش به یه بیمارستان . اونجا یه یارو که تو پذیرش بود گفت باید پونصد تومن بریزین به صندوق . بهش گفتم من دویست تومن بیشتر همراهم نیس . شما کارای خواهرمو بکنین ، من بقیه ش رو میارم . یارو گفت نمیشه ! شروع کردم باهاش یه به دو کردن که یه دکتره رسید و گفت چه خبره ؟! جریان رو بهش گفتم که نگهبان رو صدا کرد و گفت اینارو بندازین بیرون ! تا نگهبان اومد که بیاد جلو ، یه مرتبه یه دکتر جوون تر اومد جلو و گفت چقدر کم داری ؟ گفتم سیصد تومن ، دست کرد جیبش و سیصد تومن دراورد و داد به من و خودش گذاشت رفت ! بالاخره خواهرممو خوابوندن و آزمایش و عکس و معاینه و این چیزا شروع شد . تا شب اونجا بودیم که آخرش یه دکتره اومد و منو از پیش خواهرم صدا کرد اون طرف تر و دویست تومانی رو که داده بودم به صندوق گذاشت کف دستم و گفت وردار خواهرت رو ببر خونه . گفتم پس دوادرمونش چی میشه ؟ گفت پدری مادری کسی رو نداری ؟ گفتم نه ! گفت ورش دار ببرش خونه ! دیگه نمیشه براش کاری کرد ! نه کلیه براش مونده نه کبد نه خون نه چیزی !
فقط بهش نگاه می کردم که یه نگاهی به خواهرم کرد و بعد آروم به من گفت این اصلاً نمی گفت دردی چیزی داره ؟!! گفتم نه ! گفت ناله ای چیزی تو خونه نمی کرد ؟ گفتم نه ! گفت اصلاً !! بعد دوباره یه نگاهی به حشمت کرد و گفت طفل معصوم چه جوری تحمل میکرده ؟!!
اصلاً باورم نمی شد ! یعنی داشت بهم راست می گفت ؟! یا داشت دست به سرم می کرد ؟ گفتم گور پدرشون ! فردا می برمش یه دکتره دیگه .
پتو رو پیچیدم دور حشمت که یه پرستار اومد و گفت یه آمبولانس دم در واستاده . خواهرت رو با اون ببر خونه . دیگه شک افتاد تو دلم ! نکنه راست می گفتن ؟! نکنه حشمت طوریش بشه ؟! خلاصه کمک کردن و حشمت رو با یه صندلی گذاشتنش تو آمبولانس و منم نشستم بغلش و حرکت کردیم . دم خونه که رسیدیم رانندهه اومد کمک کرد و با همدیگه حشمت رو بردیمش تو و خوابوندیمش سر جاش . وقتی رانندهه خواست بره ، دم در دو تا پاکت داد دستم و گفت اینا رو بچه های بیمارستان دادن . بپز بده بخوره . میوه م هس . آب شو بگیر بده بهش !
اینو گفت و سوار آمبولانس شد و رفت . راستش خیلی جا خورده بودم ! تو دلم خالی شده بود ! یه خرده همونجا واستادم و فکر کردم . عقلم به هیچی نمیرسید ! یعنی باید چیکار می کردم ؟!!
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بابام اومد پیشم و گفت " حالش خیلی بده ! دکتره چی گفت ؟" گفتم فردا میبرمش یه دکتره دیگه . فعلا بذار یه غذایی چیزی براش درست کنم که گشنه س !"
تو پاکت ها رو نگاه کردم . یه مرغ بود با پرتقال و نارنگی . زود رفتم و مرغ رو بار گذاشتم و آب چند تا پرتقال رو گرفتم و آروم حشمت رو نشوندم و کم کم بهش دادم بخوره . هر یه قلپ که می خورد ، می گفت به حکمت م بده ! خودتم بخور ! به بابام بده ! طفل معصوم تنهایی از گلوش پایین نمی رفت !
خلاصه تا مرغ پخت و زود آبش رو ریختم تو یه لیوان و دوباره بلندش کردم با دادم بهش . شاید بعد از یه سال ، یه سال و نیم بود که مزه مرغ و آب مرغ رو می چشید ! اما چه فایده ؟! هنوز دو تا لقمه بهش از گوشت مرغ نداده بودم که همه ش رو برگردوند ! طفل معصوم با اون حالش ، میخواست از جاش بلند بشه که رختخوابش رو تمیز کنه اما جون به تنش نمونده بود !
به زور خوابوندمش و با حکمت کمک کردیم و رختخوابش رو تمیز کردیم . دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم ! همونجا بغل رختخوابش نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم . همه ش خدا خدا میکردم زودتر صبح بشه و ورش دارم و ببرمش یه بیمارستان دیگه !
ساعت حدود سه، سه و نیم بود . حکمت و بابام خوابیده بودن . حشمت م خوابش برده بود . منم همونجوری نشسته بودم و فکر می کردم که یه مرتبه چشماشو واکرد و تا منو دید گفت " داداش می ترسم ." گفتم نترس قربونت برم . داداش اینجاس ! گفت " سردمه " زود یه پتو انداختم روش که یه خرده بهم نگاه کرد و گفت " خواب مامان رو دیدم ." گفتم خیره انشأالله ! حتما زود خوب میشی ! گفت " اومده بود و میخواست منو با خودش ببره !" گفتم مرده رو تو خواب دیدن خوبه ، یه خورده ساکت شد و بعد گفت " داداش از من که ناراضی نیستی ؟" گفتم نه عزیزم ! چرا ناراضی باشم ؟ گفت " من همیشه درسامو خوب خوندم که زحمتای تو هدر نره !" گفتم میدونم قربونت برم ، تو خوانومی انشاالله زودتر خوب میشیٔ بازم میری مدرسه و به درس و مشق ت میرسی و واسه خودت یه خانوم دکتر خوشگل میشی ! دوباره یه خرده ساکت شد و بعد گفت " داداش یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشیٔ ؟" گفتم نه عزیزم ، بپرس . گفت " موز چه مزه ای داره ؟"
" اینو که گفت یه مرتبه صدای هق هق اومد ! برگشتم طرف کامیار که دیدم داره گریه می کنه ! خودم بغض تو گلومو گرفته بود اما انتظار نداشتم که کامیار با اون روحیه ش اول شروع کنه !"
نصرت یه نگاهی به کامیار کرد و همونجور که خودشم گریه میکرد گفت "
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_فهمیدی چی ازم پرسید ؟! فهمیدی چه حالی داشتم؟! کاشکی حداقل اون موقع خودم مزه ش رو میدونستم چیه که بهش راستش رو می گفتم اما خودمم تا اون موقع موز نخورده بودم ! الکی بهش گفتم یه مزه ای عین پرتقال داره یه کم شیرین تره !.گفت " پس اونجور که دوستام می گفتن خوشمزه ، خوشمزه نیس ؟!" گفتم نه حشمت جون ! اونطوری ام نیس ! یه نگاهی بهم کرد وگفت " داداش بلندم کن " گفتم چیکار داری ؟ گفت " میخوام حکمت رو ببینم " آروم بلندش کردم و یه نگاهی به حکمت کرد و یه نگاهی به بابام و گفت " یه وقت داداش نکنه بذاری حکمت درسش رو ول کنه ها !" گفتم هیچکدوم درس تونو ول نمی کنین !حالا بخواب تا چند ساعت دیگه که صبح بشه می برمت یه بیمارستان دیگه که چهار تا آمپول بهت بزنن ، خوب خوب بشی !
یه خرده سرشو انداخت پایین و بعد یه مرتبه دست انداخت دور گردنم و بغلم کرد ! منم بغلش کردم . دیدم ولم نمیکنه ! گفتم ترسیده داره گریه میکنه ! تکون نخوردم تا یه خورده آروم تربشه . یه مرتبه با دستاش یه فشار محکم به گردنم داد و یه نفس خیلی خیلی بلند کشید و دستاش شل شد ! تند دستاشو آوردم پایین و نگاهش کردم ! دیدم رنگ و روش جا اومده ! فکر کردم شفا پیدا کرده اما دیدم تنش سنگین و شل و لخته ! دو تا تکونش دادم و داد زدم حشمت ! حشمت ! اما انگار نه انگار ! طفل معصوم تو همون بغلم تموم کرده بود ! اون فشاری که با دستاش به گردنم داد ، جون بود که از تنش اومد بیرون !
" منم شروع کردم به گریه کردن ! یه نگاهی به دوتایی مون کرد و گفت "
_اگه بدونین چه دردی داره که خواهر ده دوازده ساله آدم تو بغلش جون بده ؟!
" کامیار اشک ها شو پاک کرد و سه تا سیگار روشن کرد و یکی یه دونه داد بهمون و دیگه بی صدا و بی حرف شروع کردیم به کشیدن .
سیگارمون که تموم شد گفت "
_ شماها مگه با میترا قرارندارین ؟
" سرمو تکون دادم که گفت "
_ پس پاشین برین . منم حساب کتابامو که بکنم میام اون طرفا .
" دو تایی بلند شدیم و ازش خداحافظی کردیم و از تئاتر اومدیم بیرون که دنبال مون دوید و سوویچ رو داد به کامیار و گفت "
_ دستتون درد نکنه . برادری کردیم ! ایول الله !
" کامیار یه لبخند زد و سویچ رو ازش گرفت و دوتایی راه افتادیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم طرف بالا .
تا اون کافی شاپی که با میترا قرار گذاشته بودیم یه نیم ساعتی راه بود . همونجوری که می رفتیم کامیار یه مرتبه گفت "


_ اهل طاعونی أین قبیله شرقی م !
تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ !
پوستم از جنس شبه ، پوست تو از مخمل سرخ !
رختم از تاول تن پوش تو از پوست پلنگ !
بوی گندم مال من . هر چی که دارم مال تو .
" یه نگاهی بهش کردم و گفتم "
_ از تو مرفه بی درد ، این شعرا عجیبه !

کامیار _ دست خودم نبوده که مرفه بی درد به دنیا اومدم ! اما اینقدر هس که درد رو می شناسم . اگر چه مال همسایه باشه ! و همین مهمه !
_ نه! مهم پوله !
کامیار _ آره ! مهم پوله ! الان فقط پوله که مهمه و تموم این پدر سوختگی هام برای پوله !
_ خب ماهام جز پولدراییم دیگه !
کامیار _ اینم آره اما تا اونجایی که من حواسم هس ، این پولا ، پول دزدی نیس ! ازش بوی خون نمیاد ! اگرم یه لحظه بوی خون به مشامم بخوره ، دیگه یه دقیقه شم تحمل نمی کنم ! تو اخلاق منومی دونی چیه ! من رو خون مردم معامله نمی کنم !
" هیچی نگفتم که یه خرده بعد گفت "
_ در ضمن از حکمت م خوشم اومده !
_ از کی ؟!!!!!!
کامیار _ کری ؟!
_ حکمت ؟!!!!!!
کامیار _ چرا داد میزنی ؟
_ باید چشما تو درویش می کردی !
کامیار _ چرا ؟
_ خیانت در امانت !
کامیار _ هیچ خیانتی در کار نیس .
_ پس چی ؟!!
_ به نصرت میگم .
" زدم زیر خنده و گفتم "
_ پس گرفتار شدی !!
کامیار _اصلاً تو خیالمم فکر نمی کردم نصرت یه همچین خواهری داشته باشه !
_ میخوای به نصرت چی بگی ؟
کامیار _ ازش اجازه می گیرم که یه چند بار با حکمت بریم بیرون . باید ببینم خلق و خوش چه جوریه ! شاید قسمت حکمت م من بودم ؟!
_ بیچاره حکمت !
کامیار _ زهرمار !
_ فکر کنم یه خرده از تو قسمت حکمت بیچاره بشه !
کامیار _ منو اینطوری شناختی ؟
_ مگه میشه تو جونور رو کسی بشناسه ؟!!
کامیار _ باید یه جوری به نصرت کمک کنیم ! عجیب ازش خوشم اومده !
_البته بعد از دیدن حکمت !
کامیار _ تو خیلی به شخصیت من توهین می کنی ! اذیتت میکنم آا!
_ غلط می کنی ! رسیدیم بابا ! کجا داری میری ؟!
کامیار _ چه میدونم ! حواس برم نمیذارن که ! این دختره پاک .....
" یه مرتبه جلو کافی شاپ چشمش افتاد به چند تا دختر "
_ این دختره پاک چی ؟
" همونجور که چشمش به دخترا بود گفت "
_ این دختره اگه " پاک " یادش نره بهتر درس میخونه !
_ مرده شور اون دلت رو ببرن که دقیقه به دقیقه به یه طرف متمایل میشه !
" رفت یه گوشهٔ پارک کرد و پیاده شدیم و رفتیم طرف کافی شاپ و تا رسیدیم جلوش ، کمیار به دخترا گفت "
_ خانما سلام عرض میکنم .
" دخترا یه سری بهش تکون دادن که گفت "
_ ببخشین شما نمیدونی این کافی شاپ کجاس؟! الان یه ساعته که داریم دنبالش می گردیم !
" دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
_ همینجاس ! الان جلوش واستادین !
کامیار _ منکه جلو شما واستادم ! به شمام که نمیخوره کافی شاپ باشین !
" دخترا دوباره خندیدن و یکی دیگه شون گفت "
_ پس به ما میخوره چی باشین ؟
کامیار _ شیرینی سرای قند و عسل واقع در بیست متری کندو !
" دوباره همه شون زدن زیر خنده ، یکی دیگه شون گفت "
_ لطفا برگردین !
کامیار _ من اگر تیکه تیکه مم کنن امکان نداره از اینجا برگردم !
" بازم دخترا خندیدن و همون دختره گفت "
_ منظورم اینه که پشت سرتون رو نگاه کنین !
" کامیار برگشت و یه نگاهی به کافی شاپ کرد و گفت "
_ اه ....! اینجا که قصابی بود ! چطور یه مرتبه عوض شد !
" دخترا مرده بودن از خنده . دستش رو گرفتم و آروم بهش گفتم "
_ بیا بریم تو ! خجالت بکش !
کامیار _ من نمیام تو ! می ترسم شاگرد قصابه یه بلا ملایی سرم بیاره ! تو برو ! من همینجا پیش این خانما میمونم !
"آروم بهش گفتم "
_ بدبخت بیا ببین تو چه خبره !
" یه نگاهی از پشت شیشه که حالت رنگی رفلکس دار داشت کرد و یه مرتبه گفت "
_ اه ....! راست میگی آ ! قصابی کجا بود اینجا ! خانما ببخشین ، نشونی مونو پیدا کردیم . از راهنمایی تون ممنون !
" یکی از دخترا گفت "
_ چی شد یه مرتبه ؟!! دیگه نمیترسین ؟!
کامیار _ من همیشه این ترس تو دلمه ! اصلا این دل من ، دل نیس که ! یه آهوی رمیده س ! خداحافظ تا دیدار بعدی !
" اینو گفت و راه افتاد طرف کافی شاپ و از پله هاش بالا رفت و منم دنبالش رفتم و تا در رو واکردم ، دیدم کافی شاپ پر دختر و پسره ! بوی قهوه و دود سیگار همه جا رو ورداشته بود .
داشتیم میزا رو نگاه می کردیم که یه مرتبه میترا رو دیدیم که از پشت یه میز بلند شد و اومد طرف ما و تا رسید ، گفت "
_ سلام ! چقدر دیر کردین !
_ سلام ! پیش نصرت خان بودیم ! ببخشین !
میترا_ نصرت خودشم میاد اینجا ! قرار گذاشتیم با هم .
_ اینجا چه شلوغه !
میترا _ میخواین بریم جای دیگه " برگشتم طرف کامیار که داشت این ور و اون ور رو نگاه می کرد "
_ کامیار با توأم ! کجا رو نگاه میکنی ؟!
کامیار _ دارم دنبال میترا خانم میگردم !
" میترا زد زیر خنده !"
کامیار _ اه ....! شما اینجایین ؟! منو بگو ! دارم این دخترا رو میجورم دنبال شما !
_اگه تونستی یه نیم ساعت خودتو نگاه داری !
میترا_ بریم جای دیگه ؟
کامیار _ مگه اینجا چه شه ؟!
_شلوغه ! بریم یه جای خلوت !
کامیار _ تهران کلا شلوغه ! اگه دنبال جای خلوت میگردی باید بری شهرستان !
_لوس نشو ! بمونیم اینجا چیکار ؟
" بعد به میترا گفتم "
_ اینجا که خبری نیس ، بریم جاهای دیگه رو ببینیم !
کامیار _ تو مگه دنبال چه خبری هستی ؟! هر چی خبره اینجاس !
_ گندم رو میگم !
" همونجور که داشت می خندید و به دخترا نگاه می کرد گفت "
_ گندم میخوای برو سیلو ! اینجا فقط کیک شکلاتی دارن !
" تا اومدم حرف بزنم راه افتاد رفت سر یه میز که پنج تا دختر دورش نشسته بودن . جلوشون واستاد و گفت "
_ ببخشین خانما ، این صندلی خالی جای کسی یه ؟
" دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
_ کدوم صندلی خالی ؟!
کامیار _ همینکه من الان میارم میذارم اینجا بغل شما !
" اینو گفت و از میز بغل یه صندلی ورداشت و گذشت بغل دخترا و نشست روش و گفت "
_آخیش ! مردم از این دیسک کمر !
" دخترا غش کردن از خنده و یکی شون گفت "
_ شما با این سنّ و سال که نباید دیسک کمر داشته باشین !
کامیار _دارم عزیزم ، چیکار کنم ! دیسک کمر دارم !رماتیسم دارم ! زانوهام آب آورده ! سایدگی مهره دارم ! اون وقت جالب اینه که اسمم رو گذاشتن کامیار ! راستی با همدیگه آشنا نشدیم ! اسم من کامیاره !
" دخترا زدن زیر خنده ، اومدم برم جلو ورش دارم بیارمش که میترا گفت "
_ ولش کنین سامان خان ! باهاتون کار دارم .
" دو تایی رفتیم ته کافی شاپ . سر میز میترا که چهار تا دختر دیگه م نشسته بودن . سلام کردم و میترا به همه شون معرفی م کرد و کنارشون نشستیم و به یه گارسون سفارش نسکافه دادم که میترا گفت "
_ سامان خان ، این چند روزه هیچ تازه واردی این طرفا پیداش نشده که با مشخصات شما جور باشه !
" پاکت سیگارم رو در آوردم و یه دونه دراوردم و روشن کردم و یه دفعه متوجه شدم که به میترا تعارف نکردم . عذر خواهی کردم و پاکت سیگار رو گرفتم جلو تک تک شون که همگی ورداشتن و براشون روشن کردم که میترا گفت "
_ سامان خان ، جلو ماها خجالت نکشین ! ماها همه دختر فراری هستیم .
_ همه تون ؟!!!
میترا _ اره .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" یه نگاه به همه شون کردم. خیلی شیک پوش و خوشگل ! از هر کدوم بوی یه عطر خیلی خوب می اومد ! همگی م آرایش کرده بودن ."
_ من اصلاً سر در نمیارم ! آخه چرا ؟!
" یکی شون گفت "
_ سامان خان ، اسم من ملیحه س که همه مرجان صدام می کنن . منظورم اینه که من حتی از اسم خودمم فرار می کنم !
_ برای چی ؟!
مرجان _ از اسمم خوشم نمیاد . خیلی راحت ! این اسم رو برای من پدر و مادرم ، یا پدر بزرگ و مادر بزرگم انتخاب کردن . اونم بیست و خرده ای سال پیش ! این اسم برای همون وقتا خوب بوده نه حالا ! الان این اسما رو کسی نمی پسنده ! اسم ، عقاید ، ایدها و هر چیز دیگه یه نسل برای زمان خودش خوبه !
_یعنی شما به خاطر یه اسم از خونه فرار کردین ؟!
مرجان _ نه ، یه مثال براتون زدم ! من از زندان فرار کردم ! زندانی که پدر و مادرم برام درست کرده بودن !
" میترا یه اشاره به دخترای دیگه کرد که یکی یکی شون شروع کردن !"
_اسم منم کبری س . همه ترانه صدام می کنن . من درست پنج دقیقه قبل از مراسم عقدم فرار کردم ! می خواستن به زور منو بدن به یه مرد که بیست سال از خودم بزگتر بود !
_ اسم منم ثریا س . اینجا همه شادی صدام می کنم . من از بابای معتادم فرار کردم .
_ منم پانته ا هستم . اسم اصلیمم اینقدر قدیمیه که فقط میشه تو حفاریا ، رو سنگ قبرا پیداش کرد ! منم بخاطر اینکه پدر و مادرم نمی خواستن بذارن ادامه تحصیل بدم از خونه فرار کردم ! یعنی وقت فهمیدن که یکی رو دوست دارم و میخوام فقط با اون ازدواج کنم ، حتی دیگه نذاشتن مدرسه برم که نکنه تو راه مدرسه اونو ببینم !
" یه نگاه بهشون کردم و گفتم "
_ الان دیگه مشکل تون حل شده ؟!
میترا_ نه ! هزار تا مشکل دیگه م پیدا کردیم !
" آروم گفتم "
_ بیماری گرفتین ؟
" همگی شون شونه ها شونو انداختن بالا که مرجان گفت "
_ من اعتیاد دارم به هرویین .
پانته ا _ تریاک .
ترانه _ همون واموندهٔ که مرجان گفت .
شادی _ در حال حاضر تریاک .
" گارسون نسکافه م رو آورد و آروم در گوش شادی یه چیزی گفت و شادی به میترا یه نگاه کرد و گفت "
_ بنگاه داره اومده ! چیکار کنم ؟ برم ؟
میترا _ نه ! نصرت گفته تا حساب اون دفعه ش رو صاف نکنه جواب سلامشم نده !
" بعد به گارسونه گفت "
_ دست به سرش کن .
" گارسونه رفت و میترا یه نگاه به من کرد و سرشو انداخت پایین و گفت "
_ ببخشین سامان خان ! زندگی یه دیگه !
_ نه ! این زندگی نیس ! این ....
" اومدم یه چیزی بهش بگم اما حرفمو خودم و خواستم بلند شم و برم که دستمو گرفت و تند تند گفت "
_ درسته ! درسته ! این کثافته ! لجنه ! خواهش می کنم بشین !
" نشستم و آروم فنجون نسکافه م رو گذاشت جلوم و گفت "
_اگه یه عکس از دختر عمه تون داشتین خیلی کمک میکرد .
" از تو جیبم یه عکس از گندم رو که پارسال با همدیگه گرفته بودیم دراوردم و دادم بهش . گرفت و نگاهش کرد و گفت "
_ دیوونه س !
_ چرا ؟!!
میترا _ چون با داشتن شما از خونه گذاشته و رفته .
" یه لبخند بهش زدم که عکس رو داد به مرجان ، مرجان یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ دختر قشنگیه ! تا حالا ندیدمش .
" عکس رو داد به ترانه ، اونم یه نگاه بهش کرد و یه سری تکون داد و داد به شادی . شادی م یه نگاه و عکس کرد و گفت "
_ نه ندیدمش .
" پانته ا عکس رو ازش گرفت و یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ چرا فکر می کنین افتاده تو این کار ؟
_اینطوری فکر نمیکنم !
پانته ا_ میترا گفت که ایشون دانشجوئه ، درسته ؟
_ دانشجوئه .
پانته ا _ پس اینجاها پیداش نمی کنین ! یه دختر باسواد و تحصیلکرده که واز مالی خوبی م داره و تقریبا به اندازه خودش آزادی داره ، تو این خط ها نمی افته ! مطمئن باشین !
_ آخه یه چیزایی تلفنی به من گفت . یعنی به یه صورتی تهدیدم کرد !
" میترا عکس رو از پانته ا گرفت و همونجور که نگاهش می کرد گفت "
_ خودشو لوس کرده ! میخواد توجه شما رو نسبت به خودش جلب کنه !
" بعد عکس رو گرفت طرف من و گفت "
_ اون هیچ جا نرفته ! احتمالا خونه یکی از دوستاشه .
_ به همه دستای نزدیکش سر زدیم . هیچکدوم ازش خبر نداشتن .
_ میترا _ دارن ! به شما نمیگن .
_ نمیشه که با مأمور بریم در خونه شون !
میترا _ باید برین دم خونه نزدیکترین دوستش کشیک واستین . داره موش و گربه بازی میکنه باهاتون !
_ وقتی از خونه می رفته فوق العاده عصبی و ناراحت و شاید شکست خورده بوده !
میترا _ آخه چه مشکلی میتونسته داشته باشه ؟!
_ یه دیوونه بهش گفته که بچه پدر و مادرش نیس ! بهش گفته که سر راهی یه !
" میترا اینا یه نگاهی به همدیگه کردن و هیچی نگفتن . منم سرمو با نسکافه گرم کردم . یه خرده که گذشت پانته ا گفت "
_ خیلی عجیبه که یه آدم به همین سادگی حرف کسی رو قبول کنه !
_ متاسفانه انگار همونجوری بوده !
" دوباره همگی ساکت شدن که من به میترا گفتم "
_ من خیلی دلم می خواد یه چیزی رو بدونم ! اگه یه همچین حالاتی برای یه کدوم از شماها پیش می اومد چیکار می کردین ؟
" میترا تو چشمام نگاه کرد و همونجور گفت "
_ آدم با آدم فرق می کنه !
_ مثلا خود شما !
میترا_ اگه من یه همچین پسر دایی هایی داشتم ، دستش رو می گرفتم و باهاش می رفتم !
_ ولی اون اینکارو نکرده و تنهایی گذاشته رفته !
میترا_ پس نمیتونه مدت زیادی اینجا بمونه !
_ یعنی تهران ؟!!
میترا _ نه ایران ! اینجا یه دختر اگر چه پول م داشته باشه ، مشکل بتونه زندگی کنه ! مخصوصا که باید دانشگاهش رو هم بره ! مگه چند وقت میتونه قایم بشه ؟ یا باید ترک تحصیل کنه یا شما از طریق دانشگاه پیداش می کنین !
_ خب دانشگاه نمیره !
میترا _ پس چیکار میکنه ؟
_ شاید بیفته تو کارای ناجور !
میترا _ نه فکر نکنم ! اون شما رو داره و میدونه که نگرانش هستین و دارین دنبالش میگردین . حتما دوست تونم داره ! به خاطر احترام به عشقم که شده تو این جور کارا وارد نمیشه .
_ ماهام دیگه کلافه شدیم !
میترا _ خارج ! اون حتما میره خارج از کشور ! حتی برای یه مدت کوتاه م که شده چون اینجا براش سخته زندگی کنه ! خونه دوستاشم چند روز بیشتر نمیتونه بمونه !
_ یعنی ممکنه بره خارج ؟!
میترا _ به احتمال قوی ! مثل سفر توریستی ! ترکیه ، تایلند ، سنگاپور .
_ممکنه بره دوبی ؟
میترا_ اونجا برای یه دختر تنها مناسب نیس !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
از کجا باید بفهمم ؟!
میترا _ آژانس های مسافرتی ! احتمالا همون طرفای خونه تون ! اگه یه آشنا داشته باشین خیلی راحت میتونین چک کنین . شایدم بخواد با تور بره ! شناسنامه شم برده ؟
_ نمیدونم .
میترا _ گذرنامه داشته ؟
_اره .
" یه خرده از فنجونم خوردم و رفتم تو فکر ، بد نمیگفتن ! حداقل اینم کاری بود !
فنجونم رو گذاشتم سرجاش و گارسون رو صدا کردم که میترا گفت "
_ میخواین چیکار کنین ؟
_ بریم شاید بتونیم یه ردی ازش پیدا کنیم !
میترا _ قراره نصرت بیاد اینجا !
_ خب میگم کامیار بمونه و من میرم .
" گارسون اومد و تا خواستم حساب میز رو بدم که میترا نذاشت و گفت "
_ من اینجا پول نمیدیم سامان خان !
" گارسونه خندید و رفت . ناراحت شدم . احساس بدی داشتم که پول چیزی رو که خوردم از این پولا داده بشه ! یه نگاه به دور و ورم کردم و گفتم "
_ اینجا ماموری چیزی نمیاد ؟
" همه شون زدن زیر خنده که گفتن "
_ چرا میاد !
" بعد همچون با دست شون ادای اسکناس دراوردن و میترا گفت "
_ جریان خانه سبز رو نشنیدین ؟
_ چرا اما اینجا دیگه خیلی علنی یه !
میترا _ پایین شهرم از این جور جاها هس ! خیلی م بدترش ! خودتون که یه جاش رو دیدین ! فقط علنی نیس !
" سرمو انداختم پایین و یه عذرخواهی کردم و بلند شدم که میترا باهام بلند شد و رفتیم طرف جایی که کامیار نشسته بود . تا رسیدم دیدم کامیار دفترچه ش رو در آورده و دخترا یه چیزی میگن و اونم تند تند مینویسه ! آروم از پشت رفتم بالا سرش و تو دفترش رو نگاه کردم ! دیدم نوشته :
ونوس ، درد مفاصل ، هشت شب به بعد ! تلفن.....
مهتاب ساییدگی استخوان ، ده شب به بعد ! تلفن .....
آیدا دیسک کمر ، وقت و بی وقت !تلفن .......۰۹۱۱
" آروم دستم رو گذاشتم رو شونه اش ، تا سرشو برگردوند و منو دید زود دفترچه ش رو بست و گفت "
_ چیکار کنم ؟! هر جا میرم به هر کی میرسم باید رو بندازم و ازش شماره بگیرم واسه این مرضام ! تو کارت تموم شد ؟
" یه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم "
_اره پاشو بریم .
کامیار _ کجا ؟!!!
_ کار دارم باهات !
کامیار _ میگم آ ! یه خرده بیشتر اینجا بمونیم شاید گندم پیداش بشه ! اصلا به دل من افتاده که همین امشب ، همین جا پیداش می کنیم !
_ یعنی تو میگی میاد اینجا ؟
کامیار _ من نمیگم ! این قلبم گواهی میده !
" سرمو بردم در گوشش و آروم بهش گفتم "
_ مرده شور اون قلب و احساس ت رو ببرن ! یه دقیقه گریه می کنی ! یه دقیقه عاشق میشیٔ ! حالام که نشستی اینجا و دل نمی کنی !
" آروم بهم گفت "
_ تو مطمئنی که اگه از اینجا بلند بشم و با تو بیام ، بعدش پشیمون نمیشم ؟ یعنی بعدش احساس حماقت نمی کنم ؟
_ نه ، نمیکنی .
" دوباره آروم گفت "
_ یعنی ممکنه یه آدمی پیدا بشه که اینقدر خر باشه و اینجا رو ول کنه و با تو بیاد بچپه تو خونه و سر شبی بگیره بخوابه ؟
_آره پیدا میشه .
کامیار _ حتما اونم منم !
" بعدش یه مرتبه بلند شد و گفت "
_ بابا ولم کن آخه ! تازه من بعد از یه عمری پر و جوو یه کلینیک فوق تخصصی خوب پیدا کردم ! میذاری حداقل یه نیم ساعت اینجا خودمو دوادرمون کنم یا نه ؟! مسایل پزشکی که شوخی وردار نیس ! این مرضا اگه ریشه بدونه دیگه نمیشه کاریش کرد آ !
" دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
_سلامت آدم در درجه اول قرار داره !
" کامیار برگشت طرفش و گفت "
_ اینو کی گفته ؟
" دختره خندید و گفت "
_ نمیدونم .
کامیار برگشت طرف منو گفت "
_ ببین ! این جمله رو افلاطون گفته ! دیگه عقل افلاطون اندازه من و تو که بیشتر میرسه ! توام بیا بشین بذار معاینه ای چیزی ازت بکنن و یه نسخه م برای تو بنویسن شاید به حق این وقت عزیز اون مشکل بینایی ت برطرف شد !
" یکی از دخترا گفت "
_ دیدشون مشکل داره ؟
کامیار _ د ...همین دید این پسره چند وقته بچاره مون کرده دیگه !
" دختره برگشت طرف منو گفت "
_ اتفاقا من یه چشم پزشک سراغ دارم که اعجاز می کنه !
_نه خانم محترم ، خیلی ممنون . چشمای من مشکلی ندارن .
کامیار _ بخودم بگو عزیزم ! اینو ولش کن !اتفاقا چشمای من چند وقته که سوش کم شده ! این دکتری رو که میگی ، چه وقت میتونم با همدیگه بریم پیشش ؟
دختره _ هروقت بخوای !
کامیار _ قربون این دکتر برم که اینقدر زود به آدم وقت میده !
" زود دفترش رو واکرد و گفت "
_ خب ، این از دسر مفاصل م و ساییدگی استخوان م و دیسک کمرم و کم سویی چشمام ! مونده فقط کبد و طحال و این دو تا کلیه ! به نظرم شما کلیه هاموو بددم دست کی خوبه ؟ چی صلاح میدونین ؟
" دخترا زدن زیر خنده که آروم بهش گفتم "
_ نصرت الان پیداش میشه ها !
" برگشت و آروم بهم گفت "
_ دروغ میگی ! میخوای منو از این جا بلند کنی !
_ نه به جون تو ! میگی نه از میترا بپرس .
کامیار _ میترا خانم ، نصرت خان تشریف میارن اینجا ؟
" میترا سرشو تکون داد که کامیار به دخترا گفت "
_ خیلی خوب ، من فعلا باید برم . اما یادتون باشه که هنوز چک آپ کامل انجام نشده ها ! من حالا حالاها به دکتر و پزشک و طبیب احتیاج دارم . اما بقیه اش باشه برای جلسه بعدی !
" یکی از دخترا گفت "
_ اه ....! حالا زوده بری !
کامیار _ به مرگ بابام خودمم همین اعتقاد رو دارم اما چه کنم که داره سرخر برام میاد !
" میترا زد زیر خنده که کامیار بلند شد و گفت "
_ وای از این اسپاسم عضله !
" دخترا دوباره زدن زیر خنده که دست شو گرفتم و کشیدم که گفت "
_ بابا صبر کن ویزیت بدم !
" بعد گارسون رو صدا کرد و میز دخترا رو داد و منم رفتم از مرجان اینا تشکر و خداحافظی کردم و با میترا و کامیار از کافی شاپ اومدیم بیرون و کامیار سه تا سیگار روشن کرد و دوتاش رو داد به من و میترا و گفت "
_ یادم باشه این بابامم ببرم پیش این دکترا ! اونم بیچاره گرفتار این دیسک واموندهٔ س !
" بهش چپ چپ نگاه کردم که میترا گفت "
_ آژانس سراغ دارین ؟
کامیار _آژانس واسه چی ؟
" جریان رو تند براش گفتم که گفت "
_ اره ! آشنا دارم . بد فکری م نیس ! بذارین نصرت خان بیاد ، بعدش میریم یه جا که ترتیبش رو بدیم .
" یه ده دقیقه گذاشت تا نصرت پیداش شد و اومد جلو و سلام و احوالپرسی کرد و گفت "
_ خبری نشد ؟
میترا _ نه ، فکر نکنم اینجاها بشه پیداش کرد . احتمالا خونه یکی از دوستاشه .
نصرت _ اگه کاری چیزی دارین و از دست من بر میاد ، مضایقه نیس !
" ازش تشکر کردم که کامیار گفت "
_ چرا نصرت خان ، یه کاری هس ! یعنی یه مساله ای هس !
نصرت _ هر کاری باشه با دل و جون انجام میدم !
کامیار _ دستت درد نکنه . میخواستم ازت اجازه بگیرم و چند بار حکمت خانم رو ببینم ! میخوام ببینم اخلاق ایشون چه جوریه ! با اخلاق من سازگاره یا نه !
" برگشتم و نصرت رو نگاه کردم . همینجوری تو چشمای کامیار نگاه میکرد ! واسه شاید یه دقیقه ، نفسم تو سینه م حبس شده بود ! نمیدونستم عکس العمل نصرت چیه ! با حالتی که کامیار این حرف رو شروع کرد ، فکر میکردم که الان نصرت یه دروری بهش بگه و بذاره بره . اما بعد از اینکه شاید یه دقیقه یه دقیقه و نیم تو چشمای کامیار نگاه کرد ، لبخند زد و گفت "
_ تو چشمات پدرسوختگی نیس ! میبینم ! کی میخوای بری دنبالش ؟
کامیار _ همین الان .
" نصرت یه خنده دیگه م کرد و از جیب ش موبایلش رو دراورد و یه شماره گرفت و یه خرده بعد گفت "
_الو ! حکمت جون !
_سلام عزیزم ! خوبی ؟
_ نه طوری نشده ! فقط میخواستم یه چیزی ازت بپرسم !
_ نه گفتم که چیزی نیس !
_ این آقا کامیار ما ، میخواد باهات حرف بزنه . میخواد ببینتت ! بیاد دنبالت ؟
" یه خرده سکوت برقرار شد و بعدش نصرت خندید وگفت "
_ حالا واسه درس خوندن وقت هس ! فقط راحت به داداش بگو ، بیاد دنبالت یا نه ! حرف دلت رو بزن !
" انگار حکمت جوابی نداد که نصرت خندید و گفت "
_ سکوت علامت رضا س دیگه ! میگم بیاد دنبالت ! حاضر شو که نزدیکه اونجاییم !
_ باشه ، عیبی نداره . خاطرت جمع جمع باشه .
_ برو به امید خدا .
" بعدش تلفن رو قطع کرد و به کامیار یه خنده ای کرد و گفت "
_ خواهرم دستت سپرده . تا وقتی با همدیگه حرفاتونو بزنین ، تورو برادر خودم میدونم . برین به امان خدا !
" اینو که گفت من یه نفس راحت کشیدم که نصرت بهمون خندید و دستش رو آورد جلو و باهامون دست داد و باهاش خداحافظی کردیم . با میترام خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین .دم ماشین که رسیدیم ، کامیار گفت "
_ توام بیا بریم .
_ نه دو تایی برین بهتره . فقط مواظب باش که خواهرشو دست تو سپرده !
کامیار _ اینقدر حیا تو چشمامون مونده شازده !
_ میدونم .
کامیار _ تو چیکار می کنی ؟
_می رم خونه .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کامیار _ پس بذار برسونمت .
_ نه ، خودم میرم . تو برو دیر نشه ، فقط کدوم آژانس اشناته ؟
کامیار _ برو آژانس .... که نزدیک خونه س . مدیرش اشنامه ، بگو منو کامیار فرستاده . از همنجا یه زنگ به من بزن تا خودم جریان رو حالیش کنم .
_ پس مبایلت رو خاموش نکن !
کامیار _ نه ، نمیکنم .
_ زودترم حکمت رو برسون خونه شون .
کامیار _ باشه ، میرسونم .
_ خودتم زود بیا خونه .
کامیار _ باشه میام .
_ یعنی میگم دیگه جای دیگه نرو !
کامیار _ نه ، نمیرم !
_ من منتظرم آا !
کامیار _ منم منتظرم !
_منتظر چی هستی ؟!
کامیار _ منتظرم تو بری ، منم خبر مرگم برم دنبال این دختره !
_میگم واقعا ازش خوشت اومده ؟ یعنی مطمئن مطمئنی ؟!!
کامیار _ به اون نون و نمکی که با هم خوردیم قسم که من از تمام دختر خانما خوشم میاد ! تنها حکمت نیس که !
_زهرمار ! منظورم اینه که خیال ازدواج داری ؟
کامیار _ من از شیش سالگی با همین خیال زندگی کردم تا حالا !
_ آخه برام عجیبه ! چطور تو یه مرتبه عاشق شدی ؟!
کامیار _ برای خودمم عجیبه ! شایدم یه هوس زودگذر باشه ! اصلا میخوای دو ساعت با هم بشینیم و راجبش صحبت کنیم ؟
" بعد یه مرتبه داد زد ."
_ بابا اگه منو اینجا به حرف بگیری ، دختره هنوز زنم نشده تقاضای طلاق میکنه ها ! برو دنبال کارت دیگه ! چه آدم سمج وقت نشناسی یه ها !
_ رفتم بابا ! گفتی آژانسه کجاس ؟
کامیار _ ببین ، همین کوچه خونه خودمونو می گیری میرو پایین . اینقدر میرو تا برسی سر قبر پدرت ! همون بغل قبر باباته ! برو دیگه !
_ خفه شیٔ کامیار !
" دو تا فحشم زیر لب بهم داد و رفت سوار ماشینش شد که لحظه آخر بهش گفتم ."
_ این حکمتم از من داری آ ! یادت نره !
" بی تربیت شیشه رو زد پایین و شَستِش رو بهم نشون داد و گفت "
_ به امید موفقیت !!
" بعدشم گاز داد و رفت !
" واستادم و بهش خندیدم ! یه مرتبه احساس کردم که تنها شدم ! تا وقت پیش کامیار بودم اصلا مجال فکر کردن و ناراحت شدن و غصه خوردن رو پیدا نمیکردم اما همچین که تنها می شدم غم عالم میریخت تو دلم .
خلاصه رفتم سر خیابون و یه خرده بعد یه ماشین سوارم کرد و رفتم جایی که کامیار بهم نشونی ش رو داده بود . یه آژانس شیک و بزرگ بود . رفتم تو و سراغ مدیرش رو گرفتم و تا رفتم پیشه و خودمو معرفی کردم خیلی تحویلم گرفت . معلوم شد که کامیار خودش بهش زنگ زده و ترتیب کار رو داده .
بعد از اینکه برام گفت قهوه بیرن ، ازم جریان رو پرسید و منم مشخصات گندم رو بهش دادم . اونم به یه کارمندش گفت که تو کامپیوتر چک کنه .
تازه برام قهوه آورده بودن که کارمندش با یه لیست اومد جلو و گفت که اسم گندم تو لیست یکی از تور هاشونه که قراره سه روز دیگه بره ترکیه ! اصلا باورم نمی شد ! فقط مات به کارمنده نگاه می کردم که مدیر آژانس گفت "
_ البته ما معمولاً اسامی افراد رو در اختیار کسی قرار نمیدیم اما دیگه وقتی آقا کامیار دستور فرمودند . سرپیچی غیر ممکنه !
_خیلی خیلی ممنون ، فقط می خواستم بدونم که اشتباهی نشده باشه ؟!
" مدیر آژانس به کارمندش نگاه کرد که اونم گفت "
_ خیر ! تمام مشخصات درسته !
_ ببخشین ! ایشون گذرنامه م داشتن ؟
کارمند_ بله !گذرنامه شون همین جاس !
_ ممکنه آدرس و شماره تلفنی که بهتون دادن لطف کنین ؟
" کارمنده یه نگاهی به مدیر آژانس کرد که اونم یه اشاره بهش کرد و کارمندم رفت طرف میزش و یه دقیقه بعد با یه ورق کاغذ برگشت و دادش به من . تند نگاه کردم ! آدرس شقایق ، دوستش بود ! یه آن فکر کردم نکنه الکی این آدرس رو داده باشه ! برم خیلی عجیب بود که تونسته باشم جای گندم رو پیدا کنم ! برای همینم به کارمنده گفتم "
_ببخشین ، شما مطمئن هستین که ایشون ساکن همین آدرس هستن ؟
"کارمنده با تعجب گفت "
_ بله ! من خودم دیروز باهاشون تلفنی حرف زدم اتفاقا قرار بود امروز بلیط و پاسپورت شون رو براشون بفرستم !
_ ممکنه که بلیط و پاسپورت رو من براشون ببرم ؟!
" دوباره به مدیرش نگاه کرد که اونم گفت "
_ اشکالی نداره فقط جسارتاً عرض میکنم ، ایشون نسبتی با شما دارن ؟
_دختر عمه م هستن !
" مدیر آژانس یه اشاره به کارمندش کرد و اونم رفت که بلیط و پاسپورت رو بیاره و منم تو همین مدت به مدیر گفتم "
_ میشه یه خواهشی دیگه م ازتون بکنم ؟
مدیر _ خواهش میکنم ! امر بفرمایین !
_اگه ممکنه تلفنی الان با این شماره تماس بگیرین . میخوام منم گوش بدم ببینم خودشون جواب میدن یا همینجوری آدرس رو داده !
" نمیدونم مدیره با کامیار چه سرو سری داشت که بیچاره بهم نه نگفت ! زود تلفن رو ورداشت و شماره رو گرفت و به منم گفت که اون یکی تلفن رو وردارم ! منم زود گوشی رو ورداشتم که صدای یه دختر اومد ! فکر کنم شقایق بود ! مدیر سلام و علیک کرد و خواست با گندم حرف بزنه ! یه خرده بعد گندم اومد پای تلفن و تا گفت الو ، به مدیر اشاره کردم خودشه ! اونم بعد از سلام و احوالپرسی بهش گفت که تا نیم ساعت دیگه بلیطی و پاسپورتش رو براش میفرسته در خونه ! بعدشم خداحافظی کرد و تلفن رو گذاشت سر جاش ! اینقدر ذوق زده شده بودم که بعد از تشکر زیاد خداحافظی کردم و یادم رفت که بلیط و پاسپورت رو وردارم و کارمند بیچاره دنبالم دوید و تو خیابون اونا رو بهم داد ! سریع از همونجا یه ماشین گرفتم و رفتم طرف خونه شقایق اینا . بیست دقیقه بعد رسیدم و پیاده شدم و حساب تاکسی رو کردم و گذاشتم بره . سیگار دراوردم و روشن کردم یه خرده صبر کردم تا کمی آروم بشم . بعدش زنگ در رو زدم . شقایق جواب داد و منم بهش گفتم که از طرف آژانس اومدم و باید بلیط و پاسپورت رو تحویل خود گندم بدم . اونم زود در رو زد و گفت الان خودش میاد ! دیگه چه حالی داشتم بماند ! فقط این یکی دو دقیقه که طول کشید تا گندم در رو واکنه ، انگار برام یکی دو سال شد ! اما بالاخره در واشد و گندم اومد بیرون ! قیافه اون تماشائی بود ! تا چشمش به من افتاد فقط تکیه ش رو داد به در که نخوره زمین!
دو سه دقیقه فقط همدیگه رو نگاه کردیم که بهش گفتم "
_من کار خودمو کردم ! به دیرِ دیرم نرسیدم !
_گندم _ بیا تو .
_نه ! همینجا خوبه .
گندم _ چه جوری تونستی ؟!
_ بگم تو نمیفهمی ! فرقی نداره ! فقط اینو بدون ! خواستم و پیدات کردم !
گندم _ حالا میخوای به زور برم گردونی خونه ؟
_نه .
" بلیط و پاسپورت رو گرفتم طرفش و گفتم "
_ هیچ زور و اجباری در کار نیس ! بگیر !
" دستش رو دراز کرد و پاکت رو ازم گرفت ."
_ من دیگه میرم .
" اومدم راه بیفتم که صدام کرد و با تعجب گفت "
_ کجا ؟!
_ خونه .
گندم _ دیگه دنبالم نیستی ؟!
_ وقتی پیدات کردم ، دیگه دنبال چی باشم ؟!
گندم _ حالا میخوای بری ؟
_ این بازی دیگه تموم شد ! مثل بازیای بچه گی ، وقتی برای ناهار یا شام صدامون می کردن ! یا مثل وقتی که تو باغ قایم موشک بازی می کردیم و اونی که چشم میذاشت ، همه رو پیدا می کرد !
منم تورو پیدا کردم بازی دیگه تموم شده !
گندم _ و من باختم !
_نه ! تو بردی چون منو دنبال خودت کشوندی !
گندم _ یعنی تو باختی ؟
_ نه منم بردم ! چون تورو پیدا کردم ! حالا دیگه هر کاری که دلت می خواد بکن . خودت میدونی .
گندم _ من دیگه تو اون خونه نمیام !
" یه نگاه بهش کردم و برگشتم طرفش و گفتم "
_جاشه الان یه سیلی بهت بزنم ! به خاطر خودم ! به خاطر اون کامیار طفل معصوم که چقدر دنبالت گشته ! به خاطر اون آقا بزرگ بیچاره که چقدر داره غصه میخوره ! و به خاطر اون پدر و مادرت که یه چشم شون اشک و یه چشم شون خون ! اما اینکار رو نمی کنم ! چون .....
" دیگه بقیه ش رو نگفتم که زود گفت "
_ چون چی ؟!
_ چون ازت بدم میاد ! چون ضعیفی !
" اینو گفتم و راه افتادم . تا چند قدم رفتم ، یه مرتبه دوید دنبالم با دستمو گرفت و نگاه داشت و گفت "
_ کمکم کن سامان !
_ من نمیتونم کاری برات بکنم ! تنها کسی که میتونه کمکت کنه خودتی !
"رفت تکّیه ش رو داد به دیوار پیاده رو و گفت "
_ خودم نمیدونم باید چیکار کنم !
" سرش داد زدم و گفتم "
_ واقعیت رو قبول کن !
" اونم داد زد و گفت "
_ واقعیت اینه که من خونواده ای ندارم !
_داری ! همون مرد و زنی که شب و روز دارن برات گریه می کنن !
گندم_ اونا پدر و مادر من نیستن !
_ چرا هستن ! پدر و مادر تو همونان !
گندم _ اگه قراره کسی پدر و مادر من باشه ، چرا نرم دنبال پدر و مادر واقعی م بگردم ؟!
_تو میدونی پدر و مادر واقعی ت کیا بودن ؟! اصلا میدونی اگه پیش اونا میموندی چه سرنوشتی داشتی ؟!
گندم _ هر چی بودن . حداقل واقعی بودن !
_آره ،راست میگی ! اما بدون ، بدبختی یه واقعیته ! بیچاره گی یه واقعیته ! نداری واقعیته ! گشنگی یه واقعیته ! اینا همه واقعیت هایی که تو حتی یه کدومشونم نمیتونی تحمل کنی !
_ اونا عشق و محبت پدر و مادرم رو آزم گرفتن !
" این مرتبه دیگه سرش فریاد زدم و گفتم "
_ اگه پیش پدر و مادر واقعیت بودی ، هیچ عشق و محبتی رو پیدا نمی کردی ! اصلا مهر و محبتی در کار نبوده ! فقط بدبختی و بیچاره گی بوده ! فقط حسرت ! حسرت یه غذای خوب ! اما حالا تمام اینا رو که داری هیچی ، خیلی بیشتر از ظرفیتتم بهت عشق و محبت دارن ! اما تو دنبال یه رویایی ! مثل این فیلما !
گندم _ مگه تو پیداشون کرد ؟
_ گشتم دنبال شون و فهمیدم که از زور نداری تورو فروختن ! میفهمی یعنی چی ؟! یعنی تورو به عمه اینا فروختن که شاید یه سال خرج زندگی شونو در بیارن !
" فقط نگاهم کرد ! رفتم جلو و بازوهاشو گرفتم و با هر جمله از حرفم یه تکون محکم به بدنش دادم و گفتم "
_می فهمی ؟! تورو فروختن ! میدونی کامیار اسمشونو چی گذاشته ؟! گربه ! گربه ای که وقتی چند تا بچه میزاد یکی شونو میخوره ! میفهمی ؟!
" دیگه اصلا دست خودم نبود ! اینقدر عصبانی بودم که نیم فهمیدم دارم چیکار میکنم ! یه وقت به خودم اومدم که نزدیک بود بازوش رو بشکونم ! یه مرتبه دیدم شقایق به حالت دویدن از خونه اومد بیرون و تا منو دید ، جا خورد و همونجا خشکش زد ! گندمم زد زیر گریه و نشست رو زمین ! از خودم بدم اومد که چرا اینکار رو کردم ! یه سیگار از تو جیبم در آوردم و روشن کردم و رفتم جلوتر و تکیه م رو دادم به یه درخت و پشتم رو کردم بهشون .
شقایقم رفت طرف گندم و کنارش نشست . یه چند دقیقه ای هر سه تامون ساکت شدیم . وقتی سیگارم تموم شد رفتم طرفش و بهش گفتم "
_ پدر و مادر رو همونایی هستن که بزرگت کردن و بهت عشق ورزیدن ! همونایی که حرف از دهنت درنیومده ، هر چی خواستی برات حاضر کردن ! همونایی که تو پر قو بزرگت کردن ! به خاطر هیچی م حاضر نیستن تورو بفروشن ! حالا اگه خدا براشون نخواسته و بچه دار نشدن ، دلیل بر این نمیشه که نتونستن پدر و مادر خوبی باشن ! پدر و مادر بودن و خوبشم بودن ! اگه تورو از پدر و مادرت واقعیت گرفتن ، مطمئن باش که خیلی بیشتر از اونا دوستت داشتن و ازت نگهداری کردن ! واقعیت اینه !
" اینا رو گفتم و راه افتادم طرف خیابون ! تو دلم خدا خدا می کردم که دنبالم بیاد اما نیومد ! یه آن به خودم گفتم که برگردم اما دیدم بی فایده س ! باید خودش تصمیم بگیره !
سرمو انداختم پایین و راهم رو رفتم . آخرای خیابون بودم که صدای دویدنش رو شنیدم اما برنگشتم نگاهش کنم که یه مرتبه از دور صدام کرد !"
_سامان ! سامان !
" واستادم و برگشتم . داشت میدووید ! تا رسید بغلم کرد و گفت "
_ کمکم کن ! من نمیدونم چی خوبه و چی بده ! کمکم کن !
" آروم موهاشو ناز کردم و با خودم بردم سر خیابون جلو یه ماشین رو گرفتم و سوار شدیم و بهش آدرس خونه رو دادم ."


***
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هفتم




" تقریباً بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه ا حساب ماشین رو کردم و در رو با کلید واکردم و رفتم تو که مش صفر از تو پنجره خونه شون ما رو دید و دویید بیرون و تا رسید به ما ، زد زیر گریه و نشست و زمین رو ماچ کرد و بلند شد !
مش صفر_ کجایی خانم جون ؟! به خدا این جیگرم تیکه تیکه شد ! آخه یه دختر خانم فهمیده مثل شما از این کارا می کنه ؟!
" گندم بهش سلام کرد و یه لبخند زد که مش صفر اشک هاشو پاک کرد و اومد جلو و سر گندم رو ماچ کرد و گفت "
_ الهی صد هزار مرتبه به درگاهت شکر ! به خدا نظر کرده بودم که اگه پیدات کنن ، یه شقه گوشت بگیرم و بدم به فقیر !
" یه مرتبه زن مش صفرم در حالی که نصفه نیمه چادرش رو سرش کرده بود از خونه دویید بیرون و گریه کنون خودشو رسوند به ما و تا رسید خودشو انداخت تو بغل گندم ! حالا اون گریه بکن و گندم گریه بکن !
به مش صفر اشاره کردم که زنش رو صدا کنه و بعدش دست گندم رو گرفتم و بردم طرف خونه آقا بزرگه و همونجور که می رفتیم گفتم "
_ عشق یعنی این ! محبت یعنی این ! اینا که دیگه تورو ندزدیدن ! پس چرا اینقدر دوستت دارن ؟!
" یه مرتبه واستاد و دور و بارش رو نگاه کرد و گفت "
_ چقدر دلم برای این باغ تنگ شده بود !
_ چرا ؟! مگه تو این باغ رو درست کردی که دوستش داری و دلت براش تنگ میشه؟! مگه تو این درختا رو کاشتی که اگه چند روز نبینی شون دلت براشون تنگ میشه
" یه نگاهی به من کرد و هیچی نگفت و دوباره دستش رو گرفتم و بردم طرف خونه . وقتی دستش تو دستم بود یه حال عجیبی بهم دست داد و بی اختیار دستش رو محکم تو دستم فشار دادم که برگشت و تو چشمام نگاه کرد و بهم خندید !
خلاصه تا رسیدیم دم خونه آقا بزرگه که دیدم انگار از پشت شیشه ماها رو دیده و اومده بیرون ! زود دست گندم رو ول کردم که آقا بزرگه از پله ها اومد پایین و گندم پرید تو بغلش ! فهمیدم که خیلی دلش برای آقا بزرگ و این باغ و خلاصه همه تنگ شده ! شایدم تو این مدت میخواسته که ماها بریم و دنبالش بگردیم و پیداش کنیم که حداقل این احساس رو داشته باشه که میخواهیمش و دوستش داریم !
وقتی یه چند دقیقه دو تایی گریه کردن ، آقا بزرگه یه نگاهی به من کرد و گفت "
_کامیار کو ؟
_ اونم رفته جای دیگه رو بگرده .
آقا بزرگه _ زنگ بزن بهش زودتر بیاد .
_چشم .
آقا بزرگه _ خودتم برو به عمه ت خبر بده که گندم برگشته ، فقط آروم آروم بهش بگو ! یه دفعه نگی آ حالش بد میشه !
_ چشم .
" اینو گفت و یه دستی به موهای گمدم کشید و با خودش بردش تو . لحظه آخر گندم برگشت طرف من و نگاهم کرد ! اصلا دیگه دلم نمی خواست یه ثانیه م ازش جدا بشم ! اما مجبوری رفتم طرف خونه خودمون و تا رسیدم ، دوباره مأمن و بابام شروع کردن باهام دعوا کردن ! یکی این می گفت ، یکی اون می گفت ! منم فقط واستاد بودم و نگاهشون می کردم که مامانم پرید به بابام و گفت "
_ تو چرا داد میزنی سرش ؟!
بابام _ خودتم داد میزنی که !
مامانم _ من مادرشم !
بابام _ خب منم باباشم دیگه !
مامانم _ ولش کن حالا خسته س !
بابام _ آخه من نباید بدونم این پسره کجاس ؟!
" رفتم جلو و صورت هر دو شونو ماچ کردم و جریان رو بهشون گفتم که مامانم یه جیغ کشید و زد زیر گریه ! بابام مراتب خدا رو شکر می کرد که بهشون گفتم میرم به عمه اینا خبر بدم .
راه افتادم طرف خونه عمه م و تا رسیدم ، یاد روزی افتادم که یواشکی داشتم گندم رو نگاه می کردم و برای اولین بار احساس کردم که دوستش دارم !
این چند وقته خونه شون شده بود عین خون اموات ! همه چراغاش خاموش بود و صدا از توش در نمی اومد ! بیچاره ها چه کشیده بودن ! فقط از ترس آقا بزرگه بود که پلیس خبر نکرده بودن وگرنه تا حالا عکس گندم رفته بود صفحه اول روزنامه ها !
یه نگاه به خونه کردم ، گفتم شاید نباشن ! آروم چند تا تقه زدم به در و صبر کردم که یه مرتبه در واشد و آقای منوچهری اومد بیرون و تا منو دید زد زیر گریه و گفت "
_عمو چه خبر ؟!
" بیچاره صورتش همچین لاغر شده بود که انگار شیش ماهه که رژیم گرفته !"
_ سلام آقای منوچهری ، حالتون چطوره ؟
" یه سری تکون داد و گفت "
_ خبری ازش نداری ؟
_ چرا ، بی خبر بی خبرم ازش نیستم .
" هول شد و گفت "
_ تلفن کرده ؟! فهمیدی کجاس ؟!
_ الان خدماتتون عرض میکنم ! عمه کجان ؟
_ تو اتاقش . حالش خوب نیس ! کی تلفن کرد ؟!
_اگه اجازه بدین یه سری م به عمه بزنم .
" تازه فهمید که جلو درواستاده ! زود رفت کنار و گفت "
_ بیا تو عزیزم ! ببخشین ! ببخشین ! شدم درست عین گاو !
_اختیار دارین ! بلا نسبت شما !
" دوتایی رفتیم تو خونه . تمام چراغا خاموش بود . اینقدر دلم گرفت که نگو ! آقای منوچهری چراغا رو روشن کرد و گفت "
_ عمه ت نمیذاره تو خونه چراغ روشن کنم ! حقم داره ، و الله ! انگار بمب گذاشتن تو خونه و زندگی مون ! نمیدونم کدوم چشم ناپاکی ، نظرمون کرد !
_ به امید خدا همه چی درست میشه ! خودتونو ناراحت نکنین !
" از صدای من ، عمه از تو اتاقش ، تو طبقه بالا اومد بیرون و تا رسید دم پله ها . دیدم بالای پله ها واستاده و داره منو نگاه ایم کنه ! رنگش شده بود عین گچ دیوأ ! لاغر ، ضعیف ، بی جون ! دلم باراش آتیش گرفت !"
_ سلام عمه جون .
"اصلا صداش در نمیاومد ! آروم یه چیزی مثل جواب سلام بهم داد که زود رفتم بالا و با خودم آروم آروم آوردمش پایین ! بیچاره رو پاش بند نبود !
بردمش طرف اتاق پذیرایی و نشوندمش رو یه مبل که یه نگاه به من کرد و آروم گفت "
_ خبری ازش نشد عمه ؟ بعد از مردن من میخوای پیداش کنی ؟
" اینو گفت و زد زیر گریه اما صدای گریه ش دیگه مثل صدای سرفه شده بود !"
_عمه جون بی خبرم نیستم ازش ! خیلی آرومتر شده !
" تا اینو گفتم چشماش واشد !"
_ داره نرم تر میشه عمه جون ! ممکنه تو همین چند روزه جاش رو پیدا کنم !
" به خدا با چشم خودم دیدم که انگار جون تازه رفت تو تن عمه م و شوهر عمه م !
عمه م _ کجاس عمه ؟! چی بهت گفته ؟! کی باهاش حرف زدی ؟
_آروم باشین عمه جون ! همین یه خرده بیش باهاش حرف زدم !
_ چی گفت عمه جون ؟! چطور بود حالش ؟! با کی بود ؟!
_آروم باشین تورو خدا ! حالش خوب خوبه .
عمه م _ منوچهری روشن کن چراغا رو ببینم !
"آقای منوچهری م که یه تکونی خورده بود ، زود تموم چراغا رو روشن کرد که گفتم "
_ ببخشین اگه زحمتی نیس یه لیوان آب ....
" حرفم تموم نشده بود که عمه م مثل فنر از جاش پرید و آقای منوچهری جلوتر دوید طرف آشپزخونه ! منظورم این بود که کم کم بهشون بگم ، چون با حال و روزی که داشتن ، اگه یه ضرب می گفتم گندم برگشته ، هر دو ، جا به جا سکته می کردن ! تا برام آب آوردن ، یه خرده خوردم و گفتم "
_ انگار میخواد برگرده ! ما باهاش خیلی حرف زدیم !
عمه م _ الهی پیش مرگت بشم عمه ! الهی خیر از جوونی ت ببینی ! کی برمیگرده عمه جون ؟! کی ؟!
_ فردا پس فردا انگار میخواد برگرده خونه !
" یه مرتبه آقای منوچهری که گریه ش گرفته بود ، دولّا شد و سجده کرد و گفت "
_ای قاضی الحاجات شکرت !ای رحمان الرّحیم شکرت !ای ....
" عمه م فقط سرش رو گذاشت رو شونه من که بغلش رو مبل نشسته بودم و یه صداهایی از تو گلوش در می آورد که یه خرده شبیه گریه بود ! خودمم گریه م گرفته بود اما چیکار میتونستم بکنم ؟! باید کم کم بهشون می گفتم ! یاد کارای کامیار افتادم که این وقتا چیکار میکرد !"
_ ببخشین ، یه میوه ای چیزی ندارین تو خونه ؟
_آقای منوچهری دوید طرف آشپزخونه و یه خرده بعدش برگشت و یه سیب چروکیده با خودش آورد و گفت"
_ ببخشین عمو جون اما فقط همینوو داریم ! آخه این چند وقته ....
" نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم "
_ ولهشرمنده م اما من مخصوصا اینطوری می کنم که شماها یه خرده آروم بشین و بتونم حرف بزنم !
" بعدش شروع کردم به خندیدن که کم کم بفهمن براشون یه خبر خوش دارم ! دو تایی فقط تو دهن منو نگاه می کردن که گفتم "
_ یه خبر خوش دیگه م براتون دارم !
" عمه م فقط دستمو گرفت و فشار داد که گفتم "
_ فقط باید آروم باشین ! باشه ؟!
عمه م _ تورو جون بابات بهم زودتر بگو ! تورو جون مادرت زودتر بهمون بگو !
_ باید آروم باشین عمه جون ! هیجان برای شما خوب نیس !
عمه م _ باشه ! باشه ! من آروم آرومم ! فقط بگو خبر خوشت چیه ؟
_گندم الان اینجاس ! تو خونه آقا بزرگه !
" تا اینو گفتم که عمه م منو هل داد یه طرف و از جاش بلند شد و پابرهنه از خونه دوید بیرون و پشت سرش آقای منوچهری دوید ! موندم من تک و تنها تو خونه ! اینقدر سریع حرکت کردن که باورم نمی شد ! از خودم خنده م گرفت و بلند شدم و دنبال شون دوییدم ! پامو که از خونه گذاشتم بیرون دیدم که عمه م اینا اصلا نیستن !!
دویدم طرف خونه آقا بزرگ و از دور دیدم که عمه بیچاره چهار دست و پا از پله های خونه آقا بزرگ داره میره بالا ! همچین این خبر شارژ شون کرده بود که من به گردشونم نمیرسیدم .
تند خودمو رسوندم به خونه آقا بزرگه که دیدم مامانم و بابام اونجان ! عمه م افتاده بود روی گندم و در واقع داشت از فرق سر تا نوک پاش رو ماچ میکرد ! آقای منوچهری که همون کنار غش کرده بود و بابام داشت بادش میزد ! مامانمم داشت به زور عمه م رو از گندم جدا میکرد ! گندمم چسبیده بود و عمه م و ولش نمی کرد ! واقعا صحنه دیدنی و قشنگی بود ! صدای گریه گندم از همه بلند تر بود !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گریه می کرد و جیغ می کشید ! برگشتم آقا بزرگه رو نگاه کردم که داشت گریه می کرد ! اونم یه نگاهی به من کرد و خندید ! یه نیم ساعت سه ربعی این برنامه ادامه داشت تا اون التهاب اول فروکش کرد .
از پله های خونه آقا بزرگه اومدم پایین و رفتم طرف در باغ و یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن . می خواستم زودتر کامیار برگرده تا جریان رو خودم بهش بگم .موبایلمو در آوردم و یه زنگ بهش زدم که جواب نداد . رفتم رو یه نیمکت نشستم . اینقدر امروز این ور و اون ور رفته بودم که پاهام درد گرفته بود.
یه ساعتی که گذشت صدای بوق ماشین کامیار رو شنیدم و دویدم طرف گاراژ و تا مش صفر بخواد بیاد بیرون در رو واکردم و کامیار با ماشین اومد تو و تا پیاده شد جریان رو بهش گفتم . اونم خیلی خوشحال شد و دوتایی دویدیم طرف خونه آقا بزرگه و از پله ها رفتیم بالا ! بابای کامیار و مامانش و کاملیا و کتایون و آفرین و دلارام و عمه و عباس آقام جمع شده بودن اونجا ! مش صفر همه شونو خبر کرده بود ! همه ساکت نشسته بودن و فقط گندم بود که گریه می کرد ! تا کامیار رسید و چشمش به فامیل افتاد گفت "
_ چشم شما روشن ! چشم همه مون روشن ! مبارکا باشه ! انشاالله همیشه خنده و شادی و خوشی باشه ! انشأالله .....
" اینا رو می گفت و رو زمین رو نگاه می کرد ! بعد دولّا شد و یه لنگه کفش ورداشت و رفت طرف گندم و گفت "
_ من این پدر و اون پدرتو می سوزونم ، پدر سوخته ورپریده آتیش به جون گرفته ! زندگی واسه من نذاشتی این چند وقته ! پدرمو درووردی ! اینا به تو بد کردن موبایل و عابر بانک من چه گناهی کرده بودن ؟!
" اینا رو می گفت و با لنگه کفش می رفت طرف گندم که گریه گندم شدیدتر شد !"
کامیار _ خیلی خب ! کولی بازی در نیار ! از سر تقصیراتت گذاشتم ! بس کن دیگه ! نمیزنمت ! فقط زود اون موبایلو بده که از غصه دوریش سه کیلو آب شدم !
" همه زدن زیر خنده و گندم از تو جیبش موبایل و کارت عابر بانک کامیار رو دراورد و داد بهش و خندید ! کامیارم هر دو رو از دستش کشید بیرون و گفت "
_ مرده شور اون دست کجت رو ببرن ! حالا بلند شو هر جا میخوای بری برو ! خوش اومدی ! سارق بی حیا !
" بعد همونجور که موبایل و کارت عابر بانک رو میذاشت تو جیبش برگشت طرف آفرین و دلارام و با خنده گفت "
_ حال شماها چطوره دخترا ؟! این چند وقته نرسیدم یه دستی سر و گوش شماها بکشم ! یعنی یه حالی ازتون بپرسم !
" همه زدن زیر خنده که آفرین گفت "
_ تو دو تا موبایل میخوای چیکار آخه ؟!!
کامیار _ موبایلای من ، زنونه مردونه س ! شماره یکی شونو میدم به خواهرا ، شماره یکی شو میدم به برادرا که نکنه خدای نکرده خط رو خط بیفته و یکی این وسط حرفای بی ناموسی بزنه !
" دوباره همه زدن زیر خنده ! برگشتم به گندم نگاه کردم که دیدم اونم داره منو نگاهای کنه ! یه مرتبه دوباره همون حالی که اون روز جمعه نسبت بهش پیدا کرده بودم ، بهم دست داد !
داشتم نگاهش می کردم و بهش می خندیدم که کامیار زد تو پهلوم و گفت "
_ تا تو نگاه میکنی ، کار من اه کردن است
ای به فدای چشم تو ، این چه نگاه کردن است ؟
" برگشتم طرفش که با چشماش دلارام رو بهم نشون داد ! تا چشمم به دلارام افتاد تنم لرزید ! همچین داشت به من و گندم نگاه می کرد که اگه دستش میرسید ، هردو مونو می کشت !
سرمو انداختم پایین و تا همه داشتن با همدیگه حرف میزدن ، از خونه آقا بزرگه اومدم بیرون و رو پله ها نشستم که یه دقیقه بعد کامیارم اومد پیشم نشست و گفت "
_ حالا میخوای چیکار کنی ؟
_ چی رو ؟
کامیار _ گندم رو دیگه ؟
_ هیچی ! همون کاری که قبلا می کردم !
کامیار _ یعنی میخوای فقط دزدکی نگاهش کنی ؟! خاک بر سرت کنن ! این همه زحمت کشیدیم تا پیداش کردیم ! حالا فقط میخوای نیگاش کنی ؟!! والله تو خوب صبر و تحمل داری !
_ گم شو کامیار ! منظورم این نبود که !
کامیار _ پس منظورت از اینکه گفتی همون کاری که قبلا می کردم چی بود ؟ آهان ! داستان ما جایی تموم شد که می خواستیم رو درخت قلب بکشیم ! یعنی تو میخوای بری از اونجا ادامه بدی ؟!!
_اه ....! لوس نشو !
کامیار _ پس میخوای چه غلطی بکنی ؟!
_ فعلا میخوام برم بگیرم بخوابم که از خستگی رو پام بند نیستم ! توام خسته ای ، برو بگیر بخواب !
کامیار - نمیخوای بدونی جریان من و حکمت چی شد ؟!
_ فردا برام بگو .
کامیار _ من طاقت ندارم تا فردا خودمو نیگه دارم !
_آخه من الان دیگه مغزم کار نمی کنه !
کامیار _ مغزت رو میخوای چیکار کنی ؟! همون دو تا گوش ت در اختیارم باشه ، کافیه !
_ خب بذار فردا سر فرصت همه رو برام بگو !
کامیار _ تا فردا دیرِ میشه !
_ مگه قراره من کاری برات بکنم که تا فردا دیرِ میشه ؟!
کامیار _ هر چیزی همون موقع که گرمه جالبه ! ازش بگذره دیگه فایده نداره !
_ خب بابا ! بگو ببینم چیکار کردین ؟
کامیار _ ببخشین سامان جون ! مسایل خانوادگی رو نمیشه برای هر کسی گفت !
_زهرمار ! تو چه جون و حوصله ای داری !
کامیار _ اصرار نکن که نمیتونم بگم !
_ به درک !
کامیار _خب حالا که خیلی مشتاقی بدونی ، بهت میگم . شام بردمش بیرون بهش جیگر دادم خورد .
_جیگر ؟!! دختره رو بردی بهش جیگر دادی خورده ؟!!
کامیار _آره ، خیلی م خوشش اومد !
_دروغ میگی ! تو از این آدما نیستی !
کامیار _ میگم به جون تو !
_ دختره رو بردی جیگرکی ؟!! حتما بردیش میدون انقلاب !
کامیار _نه خره ! بردمش رستوران ..... بهش جیگر لاک پشت دادم خورد ! میدونی پرسی چنده ؟!
_ خب ؟!
کامیار _ خیلی دختر خوب و خانمی یه ! خیلی از رفتارش خوشم اومد !
_ خب ، به سلامتی مبارکه انشأ الله !
کامیار _ اما یه خرده هم با هم اختلاف سلیقه داریم .
_ خب اول زندگی طبیعیه ! بعدأ حل میشه !
کامیار _فکر نکنم .
_ برای چی ؟!
کامیار _ ببین . مثلا من دوست دارم ازدواج که کردم ، زنم بشینه تو خونه و کهنه بشوره ، رخت بشوره . جورابای منو وصله کنه ، آشپزی کنه . بچه داری کنه ! اون میخواد دکتر بشه و مریضا رو معالجه کنه ! من هست تا بچه میخوام اون یه دونه ! من اهل رفت و آمدم . اون نیس ! من شلوغم ، اون ساکت !
_ برو گم شو حوصله ندارم ! راست بگو ببینم چی شد ؟
کامیار _ هیچی ، وقتی داشتم شام مونو میخوردیم و من یه خرده باهاش صحبت کردم ، بهم گفت البته با خجالت زیاد باهام حرف میزد ! یعنی خیلی طفل معصوم محجوبه ! مثل این گندم اینا گرگ نیس !
_ خب بگو حالا !
کامیار _ هیچی ، بهم گفت ببخشین آقا کامیار کسی تو زندگی شما هس ؟
_ خب تو چی گفتی ؟
کامیار _ گفتم بله ! بابام هس ، ننه م هس ، خواهرام هستن ! عموم هس ، زن عموم هس ،.....
_ اه ....! میرم آا !
" کامیار_ خندید و گفت ` منظورم نامزدی چیزیه !` گفتم اصلا تو اولین و آخرین کسی هستی که تو زندگی من میای !
_ راست میگی ؟!!
کامیار_ خب آره !
_ اونم باور کرد ؟
کامیار _ نمیدونم !
_ چه جوری تونستی این حرف رو بزنی ؟!
کامیار _ خیلی راحت ! مثل تو باشم خوبه ؟!
_ خب آدم باید حقیقت رو بگه !
کامیار _ به این دخترا فقط کافیه بگی مثلا یه پیرزنه بود که وقتی من سه سالم بود . منو ماچ کرده ! دیگه خر رو بیار و باقالی رو بار کن ! از اون به بعد اگه ننجون تم یه روز بهت تلفن بزنه ، وامصیبتا !
_ خب بعدش چی شد ؟
کامیار _ هیچی ، گفت ` چطور به فکر ازدواج افتادی ` منم گفتم چون من در تمام طول عمرم یه پسر سر به زیر نجیب بودم . پدرم تصمیم گرفت که بهم زن بده که نکنه خدای نکرده از راه بدر بشم !
_ اونم باور کرد ؟!
کامیار_ نمیدونم ولی خیلی خوشش اومد !
_ خب بعدش چی شد ؟!
کامیار _ دیدی حالا جریان شام خوردن ما چقدر با نمک و هیجان انگیزه ؟!
_ خب بگو ببینم !
کامیار _ بهم گفت " شما برای بعد از ازدواج چه برنامه ای دارین ؟" منم گفتم همون برنامه ای که قبل از ازدواج داشتم !
" مرده بودم از خنده !"
_ خب !
کامیار _ گفت " شما کلا با چه تیپ آدمایی دوست هستین و میگردین ؟" منم گفتم من تا یادم میاد ، یا سرم تو درس و مشق یا تحصیلم بوده ، یا کار و حرفه و پیشه ! تنها دوستی م که داشتم سامان بوده ! گفت " سامان خان چه جور جوونی هستن ؟" گفتم یه جوون برازنده یُبس مادرزاد ! گفت " از چشماشون معلوم بود !" گفتم حکمت خانم باور کنین اگه این سامان رو تو یه فوج دختر ول کنن از این ور نجیب میره تو و از اون ور نجیب تر میاد بیرون !
" داشت از خنده اشک از چشمام میاومد پایین !"
_ باور کرد ؟!
کامیار _آره دیگه ! تورو هر کسی با این قیافه باور می کنه ازت بخار بلند نمیشه !
_زهرمار !
کامیار _ نجابت ترو باور کرد اما انگار تو پاکی من شک کرده !
_ چطور ؟!
کامیار_ هیچی ، آخرای شام مون بود که گفت " خیلی عجیبه که پسری با مشخصات شما هیچ تفریح و سرگرمی نداشته باشه !" منم گفتم من تفریح و سرگرمی داشتم ! سینما میرفتم ، روزنامه می خوندم ! کتاب می خوندم ، حتّی چند بارم لوناپارک رفتم !
_ خب چی گفت ؟!
کامیار _ زد زیر خنده ! منم دیدم دیگه داره گندش در میاد صحبت رو کشاندم به مسایل پزشکی و دانشگاه و این چیزا !
_ خب ، پس به خیر گذشت ؟!!
کامیار _ نه بابا ، چی به خیر گذشت ؟! داشت راجبِ پرستاری و این چیزا صحبت می کرد که من یه مرتبه تحت تاثیر قرار گرفتم و از دهانم پرید و گفتم الهی من بمیرم واسه این دوران شیرین ! قدما میگفتن توبه گرگ مرگه ها ! من باور نمی کردم !
_ توبه گرگ مرگه ! واسه تو فکر نکنم مرگم باعث توبه بشه !
کامیار _ دیگه اونجوری هام نیس که تو میگی !
_ چرا ! برای تو هس !
کامیار _ یعنی میگی اگه من بمیرم ، هنوزم این اخلاقام رو دارم ؟!!
_ حتما داری !
کامیار _ یعنی تو میگی من میتونم به اون دنیام امیدوار باشم ؟
_ بلند شو برو دنبال کارت ! من رفتم بخوابم !
کامیار _ نمیخوای بقیه ش رو گوش کنی ؟
_ مگه بقیه م داره ؟
کامیار _ اصل کاریش مونده ! فقط بیا بریم وسط درختا یه سیگار بکشیم ! اینجا تو دید آقا بزرگه هستیم !
" راه افتادیم دوتایی رفتیم وسط درختا و رو یه نیمکت نشستیم ."
_ زود بگو که خوابم گرفته !
" دو تا سیگار روشن کرد و یکی شو داد به من و گفت "
_ هیچی دیگه ، تا اینو گفتم مات به من نگاه کرد ! دیدمای دل غافل ، چه چرت و پرتی گفتم ! این بود که زود گفتم ما یه فامیلی داشتیم که پرستار بود ، هر شب که از سرکار برمیگشت خونه ، اینقدر اتفاقات شیرینی برای ما تعریف می کرد !! مثلا می گفت یه مریض داشته میمرده که به موقع رسیده و نجاتش داده ! یا مثلا یه مریض دیگه داشته میرفته تو کما که این گرفته و کشیدتش بیرون ! اینقدر ما لذت میبردیم که این مریضا رو نجات می دادن !
_ باور کرد ؟!
کامیار _ نمیدونم والله ! حالا من گفتم ، انشأالله باور می کنه ! به دلت بد نیار ! خلاصه شام که تموم شد ، دسر سفارش دادیم و تا دسر رو بیرن ، یه چیزی گفت که پاک نامید شدم !
_ چی گفت مگه ؟
کامیار _" گفت من همیشه دلم می خواسته با مردی آشنا بشم که سربزیر و نجیب و ساکت و اهل خونه زندگی باشه !"راستش هر چی گشتم یه کدوم از این مشخصات رو تو خودم پیدا نکردم ! حالا تو میگی چیکار کنم ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_ خب یه خرده اخلاقت رو درست کن !
کامیار _ تو میگی مثلا چیکار کنم که نجیب بشم؟ اصلا تو چه جوری سر به زیر و نجیبی ؟
_ ببین ، اول بگو این حکمت رو دوست داری ؟
کامیار _ انگار آره !
_ خب باید به خاطرش خودتو اصلاح کنی !
کامیار _ میکنم !
_ خب آفرین . قدم اول اینه که این دو تا سیم کارت موبایلت رو بفروشی و یه دونه نو بخری !
کامیار _ نجابت چه ربطی به مخابرات داره ؟!
_ ربطش اینه که اگه این موبایلات نباشن شماره تو دست کسی نیس و تو یه خرده درست میشیٔ !
" یه فکری کرد و گفت "
_ اون شماره هایی رو که تو ذهنم هس و حفظم چیکار کنم ؟
_ اونا رو هم باید به مرور زمان فراموش کنی !
کامیار _ خب قدم دوم چیه ؟
_ قدم دوم اینک که از فردا صبح ، مثل آدم بلند بشی و با بابات بری کارخونه و بذاری منم برم کارخونه . صبح بریم و عصر برگردیم . اینجوری دیگه صبح تا عصر وقت نمیکنی بری دنبال کارای دیگه !
کامیار _ عصر به بعد رو چیکار کنم ؟
_عصر به بعدم با همیم دیگه !
کامیار _ یعنی اگه با همدیگه بریم ، نجیبی مون خراب نمیشه ؟
_ نخیر ! منظورم اینه که اگه با همدیگه باشین ، جاهای ناجور نمیریم !
کامیار _ پس این همه جا رفتیم ، من با کی رفتم ؟! با تو رفتم دیگه !
_ اه ....! اون مال قدیم بود ! میگم از حالا به بعد !
کامیار _ یعنی از الان به بعد دیگه میشینیم نجابت مونو می کنیم !
_آفرین !
کامیار _ کاری م با کار هیچکس نداریم ؟
_آفرین !
کامیار _ یعنی یه کوچولو ، اندازه یه ارزان م کار بد نمیکنیم ؟
_آره ، آفرین !
کامیار _ اما اینجوری نجابت کردنم سخته ها !
_ خب بله ! آدمی که بخواد نجیب باشه ، باید یه چیزایی م تحمل کنه !
کامیار _ عوضش هر جا پاتو بذاری میگن این نجیبه !
_ بله ! بله !
کامیار _ مدرک نجابتم به آدم میدن ؟! یعنی یه چیزی میدن به آدم که بشه همه جا نشونش داد ؟
_ مسخره میکنی ؟!
کامیار _ نه به جون تو ! دارم میپرسم !
_آخه نجابت مدرک داره ؟!!
کامیار _ خب اگه این همه سختی رو تحمل کردیم و کسی نفهمید چی ؟!
_ حتما همه میفهمن ! یعنی مردم میدونن کی نجیبه و کی نیس دیگه !
کامیار _ زکی ! اگه قراره از این گواهی های شفاهی باشه که من همین الانشم جز نجبا محسوب میشم ! میگی نه ، برو از هر کدوم از این کاسبا و مغازه دارا بپرس !
_ اونا که قبول نیس !
کامیار _ پس چی قبوله ؟
_آدمای دیگه !
کامیار _ مثلا کدوم آدما اگه بگن یه نفر نجیبه ، حرف شون قابل قبوله ؟
_ بابا همین مردیم دیگه !
کامیار _ خب همین مردم دارن میگن من همین الانم نجیبم دیگه !
_ول کن بابا ! اصلا لازم نکرده تو نجیب بشی ! نجابت تو خون تو نیس !
کامیار _ اون وقت تو خون تو هس ؟
_ای ! تقریبا !
کامیار _ یعنی تو تقریبا نجیبی ؟!
_آره دیگه !
" یه فکری کرد و گفت "
_ نجابت تقریبی چه جوریه ؟ یعنی یه نفر میره جلو ، میره جلو ، تا لب کثافتکاری م میرسه اما از همونجا بر میگرده ! اون وقت بهش میگن نجابت تقریبی داره ؟!
" اومدم یه چیزی بهش بگم که سر و کله آفرین پیدا شد و از لای درختا اومد جلو و تا رسید به ما گفت "
_ نشستین اینجا تو تاریکی چیکار می کنین ؟
کامیار _ داریم تقریبا نجابت می کنیم !
آفرین _ چیکار می کنین ؟!!
_از خونه آقا بزرگ اومدی ؟
آفرین _آره .
_ گندم داشت چیکار می کرد ؟
آفرین _ نشسته بود با خاله و آقای منوچهری و آقا بزرگ ، آروم حرف میزد .
_ حالش خوب بود ؟
آفرین _ بد نبود .
" بعد برگشت طرف کامیار و گفت "
_ راستی کارت داشتم کامیار !
کامیار _ چی شده ؟
آفرین _ فردا شب یه مهمونی دعوت دارم . اگه بیای با همدیگه میریم .
کامیار _ مهمونی چی هس ؟
آفرین _ یکی از دوستام داره میره خارج ، همه بچه ها رو دعوت کرده !
" کامیار برگشت طرف من و گفت "
_ نجابت ما چند تا چنده ؟
_ چی ؟!
کامیار _ یعنی از چه ساعتی تا چه ساعتی یه ؟ ۹ شب تموم میشه ما بریم به کارمون برسیم ؟
آفرین _ دارین شماها چی میگین ؟ نجابت چند تا چنده یعنی چی ؟!!
کامیار _ تو از این چیزا سر در نمیآری ! بیخودی م سوال نکن ! اینا مربوط میشه به تزکیه نفس و عرفان و فلسفه و این چیزا !
آفرین _ آهان ! از این جلسات عرفانی و این چیزا س ؟
کامیار _آره ، اما ساعتش رو نمیدونم چند تا چنده !
آفرین _ بالاخره میای یا نه ؟
کامیار _ ببین ! ما دیگه اون آدمای سابق نیستیم ! ما یه تصمیماتی برای خودمون گرفتیم ! یه برنامه ای که میخوایم دوتایی اجراش کنیم !
آفرین _ چه برنامه ای ؟
کامیار _ یه چیزی شبیه رژیم غذایی ! مثلا از یه ساعت تا یه ساعت هیچ کاری نمی کنیم ! میریم کارخونه و بر می گردیم و بعدشم دوتایی با همیم !
آفرین - خب دوتایی بیاین ! تمام دوستام میآن اونجا !
"کامیار یه نگاه به آفرین کرد و گفت "
_ ابلیس کی گذاشت ما بندگی کنیم ؟ این مهمونی تون از چه ساعتی شروع میشه؟
آفرین _ از شیش هفت بعد از ظهر .
کامیار _ نه ! نه ! اصلا ما تا ساعت هشت نه شب تو رژیمیم ! نه به بعد خواستی میآییم !
" بعد برگشت طرف من و گفت "
_ خوبه دیگه ؟! از صبح تا ساعت ۹ شب نجابت ، ۹ شب به بعد استراحت ! اینطوری تقریبا نجیبم . فوقش تا ساعت ۱۲ شب ! سه ساعت تو بیست و چهار ساعت اصلا حساب نمیشه !
" داشتم چپ چپ نگاهش می کردم که موبایلش زنگ زد و زود از جیبش دراورد و یه نگاه به ساعتش کرد و گفت "
_ الان نزدیک ساعت یازده س ! یه ساعت و روبه دیگه از استراحتم مونده !
" اینو گفت و تلفن رو جواب داد و تا گفت الو و بلند شد و رفت اون طرف تر و شروع کرد به حرف زدن با تلفن .
آفرین یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ اصلا سیر مونی نداره !
" بعد نشست رو نیمکت و گفت "
_ خیلی زحمت کشدین تا تونستین پیداش کنین؟
ای . چند تا از دوستام کمک کردن .
آفرین _ کجا رفته بود حالا ؟
_ بالاخره یه جایی بود دیگه ، دلارام چطوره ؟ این چند وقته ندیده بودمش .
آفرین _ حالا که گندم برگشته ، خیال ازدواج باهاش رو داری ؟
_ نمیدونم . صحبتی در این مورد نکردیم .
" یه چند دقیقه ای ساکت شد و بعد گفت "
_ تصمیم خودت چیه ؟
_ فعلا هیچی !
آفرین - واقعا ؟!!
_ واقعا .
آفرین _ پس کامیار چی به من گفت ؟!
_ اون از طرف خودش حرف زده .
آفرین _ یعنی تو عاشق گندم نیستی ؟
" یاد حرف میترا افتادم و گفتم "
_ عشق که به این شلی آ نیس !
" یه خرده دیگه صبر کرد و بعد گفت "
_ تو از دلارام بدت میاد ؟
_ نه ! برای چی ؟!
آفرین _ بخاطر کاری که کرده .
_ اون مال گذشته س . گذشته رو هم باید فراموش کرد !
" خندید و تا اومد حرف بزنه که از دور کاملیا پیداش شد و تا ما رو دید اومد طرف ما که من زود به آفرین گفتم "
_ ببین آفرین ، ازت میخوام خواهش کنم که دیگه صحبت ازدواج و این چیزا رو نکنی ! من فعلا یه همچین تصمیمی ندارم !
" دوباره خندید و گفت "
_ باشه .
" کاملیا اومد و باهاش سلام و احوالپرسی کردم و یه دقیقه که گذشت کامیارم تلفنش تموم شد و اومد که آفرین گفت "
_ بالاخره چیکار می کنی ؟ میای یا نه ؟
کامیار _ میام بابا ! یعنی فردا بهت خبر میدم .
آفرین _ پس یادت نره !
" اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت که کاملیا گفت "
_داداش چیکار کردی برام ؟
کامیار _اصلا غصه نخور ! به آقا بزرگ گفتم . خودش با بابا صحبت کنه . خیالت راحت باشه .
" کاملیا خندید و بلند شد و کامیار رو ماچ کرد و رفت و دوتایی تنها شدیم که کامیار گفت "
_ قاشق اول رو که گذاشت دهنش گفت ....
_ قاشق چیه ؟!
کامیار _ قاشق اول دسر دیگه !
_ چی ؟!
کامیار _ دارم بقیه جریان رو تعریف می کنم ! حواست کجاس ؟!
_آهان بگو .
کامیار _ قاشق اول دسر رو که گذاشت دهنش گفت " واقعا خوشمزه س !" گفتم نوش جان ، قاشق دوم رو که خورد گفت " واقعا عالیه " گفتم گوارای وجود و قاشق سوم رو که ورداشت و برد طرف دهنش ، یه مکثی کرد و بعدش گذاشت تو دهنش و گفت " چقدر خوش طعمه !" گفتم گوشت بشه به جون تون . قاشق چهارم رو که ....
_ برو گم شو حوصله داری !
کامیار _ نه به جون تو ! سر همین قاشق چهارم بود که دیگه نذاشت دهنش و گفت " میدونین کامیار خان " گفتم خیر نمیدونم ! اونم قاشق چهارم رو گذاشت دهنش !
_ پا میشم میرم آا !
کامیار _ د.... گوش کن دیگه ! دستش رفت واسه قاشق پنجم که گفت " من تو خونواده فقیر .....
دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم من همه اینا رو میدونم ! اونم یه نگاهی به من کرد و دیگه هیچی نگفت و دوتایی شروع کردیم قاشق قاشق دسر مونو خوردن ! اینم از این جریان ! بهت گفته باشم که دسرشم واقعا خوشمزه بود !
" از جام بلند شدم و گفتم "
_ واقعا بی مزه ای کامیار !
کامیار _ کجا ؟!
_ میرم بخوابم ! اگرم جلومو بگیری ، همینجا میخوابم !
کامیار _ خیلی خوب برو اما میگم کاشکی قبل از خواب میرفتی یه بار دزدکی گندم رو نگاه می کردی که شب راحت تر بخوابی !
_ لوس نشو ! اینقدرم تو دهان همه ننداز که من و گندم قراره با هم عروسی کنیم ! شب بخیر !
" راه افتادم طرف خونه و از جلوی خونه آقا بزرگ ردّ شدم . از کفشای دم در معلوم بود که عمه رفتن خونه شون و فقط گندم و عمه و آقای منوچهری اونجان . رفتم طرف خونه خودمون اما دیگه مثل شبای قبل ناراحت نبودم .
تا رسیدم دیدم مادرم برام شام نگاه داشته اما اینقدر خسته بودم که یه تیکه نون ورداشتم و رفتم طرف اتاق خودم و لباسامو عوض کردم و رفتم تو رختخوابم و همونجا یه تیکه نون رو خوردم و زود خوابیدم .
هنوز چشمام گرم نشده بود که دیدم یه چیزی رو شیکمم وول وول میکنه ! پتو رو پرت کردم کنار و چراغ رو روشن کردم که دیدم یه قورباغه س !
پاش رو گرفتم و انداختمش از اتاق بیرون و از پنجره سرمو کردم بیرون که دیدم کامیار زیر پنجره نشسته !"
_ نمیذاری یه ساعت بخوابیم ؟!
کامیار _ آخه من امشب خوابم نمیاد !
_خوب من چیکار کنم ؟ !
کامیار _ بیا یه خرده با همدیگه هر بزنیم شاید خوابم بگیره !
_میام اما فقط نیم ساعت ا !
کامیار _ باشه ، نیم ساعت .
" پتو رو پیچیدم به خودم و از پنجره پریدم بیرون و با کامیار رفتم وسط باغ و رو یه نیمکت نشستم که دو تا سیگار روشن کرد و گفت "
_ چه هوایی ! چه آسمونی ! چه درختایی ! آدم همینجوری احساس عشق می کنه چه برسه به اینکه از یه دخترم خوشش اومده باشه !
_ پس انگار خیلی دوستش داری ؟!!
کامیار _ نمیدونم ! یعنی یه احساس بخصوصی بهش دارم ! شاید به خاطر اینه که میدونم خواهر گندمه ! یعنی باهاش احساس غریبه گیر نمیکنم ! راستش میخوام یه کاری برای نصرت بکنم ! میخوام ببرم بخوابونمش بیمارستان و ترکش بدم و یه کار درست و حسابی م براش جور کنم ، به نظر تو چطوره ؟
_ خیلی عالیه !
کامیار _ میای فردا بریم یه سری پیشش ؟
_کارخونه رو چیکار کنیم ؟! این چند وقته اگه بهمون چیزی نگفتن به خاطر گندم بود ! حالا که دیگه پیداش کردیم به چه بهانه ای از زیر کار در بریم ؟
کامیار - خب دوباره می بریمش یه جا گم و گورش می کنیم و بعد دوباره میگردیم دنبالش تا پیداش کنیم !
_حالا کجا میخوای بری که باهاش حرف بزنی ؟ تو همون خونه ؟
کامیار _ فردا یه زنگ بهش میزنم !
" بعدش دوباره آسمون رو نگاه کرد و گفت "
_ عجب دنیای یه ها ! بعد از این همه سال دوباره برادرش رو پیدا کردیم !
" بعد یه نگاهی به من کرد و گفت "
_ وقتی با حکمت داشتیم شام می خوردیم خیلی دلم برات تنگ شده بود !
_ راست میگی ؟!
کامیار _ آره به جون تو ! اصلا وقتی تو نیستی ا ، انگار یه چیزی مو گم کردم ! راستش اومدم الان اینو بهت بگم !
" نگاهش کردم و بهش خندیدم و گفتم "
_ میخوای امشب بیای خونه ما ؟
" یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت "
_ هر کی زودتر رسید تخت مال اون !
" بعدش دویید طرف اتاق من و منم دنبالش دوییدم ."


***
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" تقریبا ساعت یازده صبح بود که رسیدیم دم خونه نصرت اینا . کامیار قبلش بهش زنگ زده بود و باهاش قرار گذاشته بود . وقتی ماشین رو جلوی در پارک کردیم ، به کامیار گفتم "
_ برگردیم صاحاب ماشین نیستیم ا !
"کامیار دزدگیرش رو زد و گفت بیا بریم تو . به نصرت میگم با ماشین اومدیم یه کاریش می کنه . دوتایی در رو واکردیم و پرده رو کنار زدیم و رفتیم تو . خونه پر بود از بچه های قد و نیم قد ! یه نگاهی به بچه ها کردم و به کامیار گفتم "
_امروز مگه تعطیلی ای چیزیه ؟!
کامیار _ واسه بچه ها میگی ؟
_آره !
کامیار _ فکر کنم اینا اصلا مدرسه نمیرن !
" یه نگاه دیگه به حیاط کردم و گفتم "
_ واقعا جای مزخرفی یه اونجا ! دارم خفه میشم !
کامیار _ نصرت میخواست جای دیگه قرار بذاره اما من مخصوصا بهش گفتم میایم اینجا !
_ چرا ؟!! دیوونه ای ؟!!
کامیار _ نه ، دلم می خواست بازم اینجا رو ببینم . بیا بریم تو .
_ این بوی گند چیه میاد ؟!
کامیار _ فکر کنم دارن سوخته های تریاک رو میجوشونن !
" راست میگفت ! جلو هر اتاق رو نگاه می کردی ، یه چراغ نفتی یا گاز پیکنیکی بود و روش یه قابلمه سیاه و دودزده ! و بغل بعضی هاشونم یا یه پیرزن نشسته بود یا یه پیرمرد یا یه بچه ! بوی گند تریاک سوخته و آشغال و توالت داشت خفه م می کرد ! درست کنار حوض به ارتفاع یه متر آشغال جمع شده بود ! دوتایی راه افتادیم طرف اتاق نصرت که وسط حیاط یه جوونی از اتاقش اومد بیرون و صدامون کرد و گفت "
_آقایون محترم یه دقه تشریف بیارین اینجا !
" دو تایی واستادیم و خودش کفشاشو که پاشنه هاش خوابیده بود ، پاش کرد و کت ش رو هول هولکی انداخت رو شونه ش و به حالت دوییدن اومد طرف ما و تا رسید گفت "
_ سلام عرض کردم ، خیلی خوش اومدین ، صافا آوردین . با آقا نصرت کار دارین ؟
" داشت تلو تلو میخورد ! اصلا رو پاش بند نبود !"
کامیار _ خیلی ممنون بله ، با آقا نصرت کار داریم .
" یارو یه نگاهی طرف اتاق نصرت کرد و آروم گفت "
_ داداش اگه جنس میخواین ، عوضی رفتین ا ! آقا نصرت تو یه خط دیگه حال میکنه ! جنس خوب و آعلا میخواین ، خودم نوکرتونم !
کامیار _ نه آقا جون ، دنبال این جور جنسا نیستیم !
" یارو همین جوری چشماش رفت رو هم ! تا اومدیم بریم که بازوی کامیار رو گرفت و گفت "
_ هر جورشو که بخواین موجوده ! قاطی پاتی م نداره ! صاف صاف ! فقط بگو چی طالبین ؟
کامیار _ مگه تعارف با شما دارین ؟میگم نمیخوام دیگه !
یارو _ شما یه بار از ما جنس ببر ، پولشم نده ! اگه خوب بود بازم بیا سراغ مون !
کامیار _ بابا جون من خودم فروشندم ! فقط خورده پا نیستم ! حالا خیالت راحت شد ؟!
یارو _ آا....! چه جور معامله میکنی ؟ شرطی ؟
" تو همین موقع نصرت از اتاقش اومد بیرون و از همونجا داد زد و گفت "
_آقا جهانگیر ول شون کن ! اینا اینکاره نیستن !
" یارو که اسمش جهانگیر بود ، برگشت طرف نصرت و یه مکثی کرد و گفت "
_سلام آقا نصرت ، چشم ، تو تخم چشمام ! امرتون مطاع !
" بعد نصرت اومد طرف مون و با همدیگه سلام و علیک کردیم که کامیار گفت "
_نصرت خان با ماشین اومدیم ! دم در پارکش کردیم .
نصرت _ ا ....! اینجا ناجوره که !
" بعدش رفت طرف در و تا یه خود آزمون دور شد ، جهانگیر که حالش خیلی خراب بود اومد جلو و یه مرتبه دولا شد و دست کامیار رو ماچ کرد و گفت "
_ جون مادرت یه آقایی بکن و یه چیزی به من بده ! خیلی داغونم !
" کامیار دستش رو کشید کنار و گفت "
_ اگه برای چیز دیگه میخواستی ، بهت پول میدادم اما برای این واموندهٔ نه !
جهانگیر _ کار من از این حرفا گذشته دیگه ! جون هر کی دوست داری ، تا آقا نصرت برنگشته کارمو راه بنداز ! غلام تونم ! کوچیک تونم ! حالم خرابه ! نرسه بهم میمیرم !
" یه نگاه بهش کردم و گفت "
_ اگه بهت برسه ، چند وقت دیگه میمیری ! الانم با مرده فرقی نداری !
جهانگیر _ رات میگی شما ! کفاره مرده ها تونو بهم بدین ! خیر و خیرات اموات تونو بدین ! صدقه سری خواهر مادر تونو بهم بدین ! به علی قسم دیشب تا حالا تنم سیم کشی میره ! بذار پا تو ماچ کنم !
" اینو گفت و خودشو انداخت رو پای کامیار ! کامیار دولا شد که بلندش کنه اما مگه بلند میشد ! همونجوری خودشو می کشید رو خاک و خلٔ و یه دقیقه پای منو می گرفت و تا دستش رو در می آوردم . پای کامیار رو می گرفت ! داشت زارزار گریه می کرد ! حالم دوباره بد شد ! کامیار بهش گفت "
_ بلند شو پسر ! خجالت بکش ! آخه ناسلامتی مردی ! بلند شو میگم !
" سرشو بلند کرد و همونجور که گریه میکرد گفت "
_ به همون خدایی که می پرستین ، منم یه روزی مثل شماها بودم ! مادر و پدر داشتم ! خواهر برادر داشتم ! ماشین زیر پام بود اونم چه ماشینی ! پول تو جیبم بود ! واسه خودم آدم بودم ! به جون مادرم از شماهام خوش تیپ تر بودم ! وقتی از جلوی دخترا ردّ می شدم ، همه شون برمی گشتن نگام می کردن ! به مرتضی علی دروغ نمیگم ! صبر کنین! صبر کنین !
" اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش و یه خرده بعد و یه جفت چکمه برگشت بیرون و اومد جلو مون و چکمه ها رو نشونمن داد و گفت "
" ببین ! دروغ ندارم بگم ! یه روز سر و وضعم این بود ! این چکمه ها رو می پوشیدم و می رفتم تو خیابونا ! ادکلن می زدم که تو خوابم کسی نمی دید ! شلوار برام از خارج می فرستادن !بولیز برام از خارج می اومد ! راه می رفتم مادرم قربون صدقه م می رفت ! د...... نیگا کنین دیگه ! مگه نمیبینی این چکمه ها رو !
" یه مرتبه خودشو راست کرد و اون حالت خمیدگی پشتش رفت و گفت "
_ قد منو ببین ! من این بودم ! به حالام نگاه نکنین ! به قرآن مثل شما بودم ! زنجیر طلا گردنم بود ، این هوا !
" با دستش ، یه چیز گرد رو نشون داد !"
_ روزی یه دست لباس عوض می کردم که نکنه بود عرق بدم ! به بو گند حالام نیگا نکنین ! به این آشغال دونی نیگا نکنین ! شب تا صبح سه چهار بار پدر و مادرم بهم سر میزدن نکنه پتو از روم رفته باشه کنار ! به الانم نیگا نکنین ! به الانم نیگا نکنین ! فکر نکنین براتون خالی می بندم ! بیا ! ببین !
" دولّا شد و شروع کرد یه لنگه از چکمه ش رو پاش کردن ! چکمه های چرم قهوه ای شیک ! درست م اندازه پاش بود !
وقتی بلند شد دوباره داشت گریه می کرد ! یه خرده به لنگه چکمه ای که پاش بود نگاه کرد و بعد دولا شد و اون یکی شم پاش کرد و بعد دوباره خودشو راست نگاه داشت و گفت "
_ از شماهام بلند ترم ! چقدرم بهم میاد ! هان ؟
" من و کامیار یه نگاه به چکمه هاش کردیم و کامیار گفت "
_ چرا اینارو نمیفروشی و کارت رو راه نمیندازی ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
یه نگاه به چکمه هاش کرد و یه نگاه به ماها و گفت "
_ دلم نمیاد به خدا ! اینو مادرم از خارج برام آورد ! تا حالا صد بار رفتم که پولش کنم اما دلم نیومده !
" بعد آروم گفت "
_ اینو سر آخرین جشن تولدی که برام گرفتن بهم داد ! اینو با یه کاپیشن چرم سر خودش ! کاپیشن رو فروختم ، اینو دلم نیومد !
" بعد آروم دست کرد تو جیبش و یه عکس دراورد و دستش رو گذاشت رو نصف عکس که معلوم نباشه و گرفت جلوی ما و گفت "
_ این منم ! نیگا کنین !
" من و کامیار نگاه کردیم ! یه نگاه به عکس و یه نگاه به خودش . راست می گفت ! خودش بود ! یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه !
کامیار _ اون یکی کیه تو عکس که نشون مون نمیدیش ؟
" عکس رو کشید کنار و یه نگاه یواشکی بهش کرد و گذاشت جیبش و گفت "
_ خواهرمه ! نمیخوام چشم کسی بهش بیفته !
" کامیار یه سری تکون داد و گفت "
_ رو عکسش خوب تعصب داری ، رو خودش چی ؟ چند وقته ندیدیش ؟ از از عکسش خوب مواظبت کردی ، از خودش چی ؟
" یه نگاه به کامیار کرد و چشماش رفت رو همدیگه و گفت "
_ چشمت چکمه ها ر اگرفته چند میدی بالاش ؟
کامیار _ اگه چشمم عکس رو گرفته باشه چی ؟ اون چنده ؟
" تا کامیار اینو گفت ، پرید و یقه ش رو گرفت که کامیارم یه دونه زد تو سینه ش و اونم محکم خورده زمین !
دست کامیار رو گرفتم و کشیدم طرف اتاق نصرت که جهانگیر همونجور که افتاده بود رو زمین ، سرشو بلند کرد و گفت "
_ شماهام چند وقته دیگه عین من میشین ! به همدیگه میرسیم آقایون ! هر کی یه بار پاشو بذاره اینجا دیگه تمومه ! اون دفعه که اومدین خوابوندن تون بدبختا ! خودتون خبر ندارین ! چند وقته دیگه به دیوثی می افتین ! برین مادر ....
" تا اینو گفت کامیار برگشت طرفش که بقیه ش رو نگفت ! زود بازوی کامیار رو کرفتم که کتکش نزنه و گفتم "
_ کامیار ! دست به این بزنی مرده ها !
جهانگیر ! بذار دست بزنه ! بذار کتکم بزنه ! بذار بکشه منو ! بذار راحتم کنه ! خودم که عرضه شو ندارم بذار حداقل این پفیوز بکنه !
"کامیار یه نگاهی به من کرد و بعد آروم رفت طرفش که جهانگیر دستاشو گرفت تو صورتش که مثلا کامیار با لگد نزنه تو صورتش ! دستاش همونجوری به حالت ترس جلو صورتش بود که کامیار نشست بغلش و آروم موهاشو ناز کرد !
می دونستم دلش طاقت نمیاره ! نگاهش کردم و دیدم دو تا قطره اشک از رو صورتش سر خرد و افتاد پایین !
یه مرتبه جهانگیر دستاشو از جلو صورتش برد عقب و به کامیار نگاه کرد و بعد سرشو گذاشت رو پای کامیار و شروع کرد به گریه کردن !
خودم هم حالم بد بود و هم بغض گلومو گرفته بود ! به خودم لعنت فرستادم اگه یه بار دیگه بیام اینجا ! دلم می خواست فقط گریه کنم !
یه خرده که گذشت ، کامیار سر جهانگیر رو از رو پاهاش بلند کرد و از تو جیبش بسته سیگارش رو دراورد و یه دونه روشن کرد و داد بهش و از تو جیبش ، کیف پولش رو دراورد و پنج تا هزار تومنی دراورد و گرفت جلو جهانگیر و گفت "
_ بگیر اما بالاخره چی ؟ باید خودت یه تکونی بخوری !
" اینو گفت و خواست بلند بشه که جهانگیر زد زیر گریه و دست کامیار رو گرفت و با التماس گفت "
_ ترو خدا از اینجا برین و دیگه هم برنگردین ! تا زوده همین الان از اینجا برین ! منم اگه پام اینجا وا نمی شد الان اینجوری نبودم ! شماها حیف این ! جون هر کی که دوستش دارین از اینجا برین ! اینجا بلاس ! اینجا به خاک سیاتون میشونن ! برین از اینجا !
"کامیار دوباره نازش کرد و گفت "
_ خیالت راحت باشه . ما برای کار دیگه اومدیم اینجا ! اهل این فرقه هام نیستیم !
" بعد بلند شد که نصرت از پشت سرمون گفت "
_ ماشین رو سپردم .
" بعد رفت طرف جهانگیر و زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد و لباسش رو تکوند و آروم بهش گفت "
_ برو تو اتاقت آقا جهانگیر !
" جهانگیر با حالت دلواپسی برگشت و یه نگاه دیگه به کامیار کرد که نصرت بهش گفت "
_ خیالت راحت باشه ! اینا کار دیگه ای اینجا دارن . برو تو اتاقت .
" جهانگیر با آستینش اشک هاشو پاک کرد و برگشت طرف اتاقش !
از پشت که نگاهش کردم ، دلم لرزید ! یه جوون قد بلند و خوش قیافه که هرویین داغونش کرده بود !
چکمه های چرم قشنگش هنوز پاش بود و آروم آروم ، پاهاشو رو زمین می کشید و می رفت طرف اتاقش !
تا از پله های اتاقش بره بالا ، هر سه تایی واستاده بودیم و نگاهش می کردیم ! وقتی رفت تو و پرده اتاق افتاد نصرت برگشت طرف من و کامیار و گفت "
_ سربزیری یه جوون قیمت داره که باید براش بدیم ! نجابت یه دخترم قیمت داره که باید براش بدیم ! سالم موندن جوونی که قراره مملکت رو بچرخونه م قیمتی داره که باید براش بدیم ! حالا این قیمت رو کی باید بده ؟!
" من و کامیار نگاهش کردیم که گفت"
_ میدونین کی باید بده ؟ من باید بدم ! امثال من باید بدن ! امثال میتراها باید بدن ! ماها باید بدیم تا یه عده جوون دیگه سالم و سربزیر و نجیب بمونن !
_آقا نصرت ببخشین ا ، اما آدم باید یه خرده اراده ش قوی باشه !
" یه مرتبه داد کشید و گفت "
_ مگه تو مملکت به این بزرگی جا برای یه عده آدم ضعیف نیس ؟!! مگه این همه آدم که واسه مون تصمیم می گیرن و میگن باید چیکار کنیم و چیکار نکنین نمیتونن مواظب آدمای ضعیف باشن ؟! مگه اینجا قرار نبود از ضعفا مواظبت کنن ؟! پس چی شد ؟! اره بابا جون ما ضعیفیم ! من ضعیفم ! میترا ضعیفه ! اما چون ضعیفیم باید این بلاها سرمون بیاد ؟! مگه اینجا جنگله که هر کی قوی تره ، پدر ضعیف ترها رو در بیاره ؟!
" صداش که رفت بالا ، پرده چند تا اتاق رفت بالا و از تو هر کدوم چند تا کله اومد بیرون که نصرت دوباره داد زد و گفت "
_ برین تو لاشخورا ! هنوز خبری نیس ! هنوز کسی اینجا تموم نکرده که بدویین سر جنازه ش و لختش کنین !
" داد رو که کشید ، کله ها دوباره رفتن تو ! بعد دویید طرف من و زود صورتم رو ماچ کرد و گفت "
_ سامان جون به خدا من مخلص تو و این آقا کامیارم هستم ا ! فکر نکنی سر تو داد زدم ا ! بدبختی مو داد کشیدم ! بیچاره گیر مو داد کشیدم ! ضعیفی مو داد کشیدم ! داد کشیدم شاید حداقل صدام به گوش خودم برسه ! کسای دیگه که این صداها رو نمیشنون !
" بعد برگشت و یه نگاهی طرف اتاق جهانگیر کرد و گفت "
_ گاه گداری خواهرش با یه ماشین شیک ، یواشکی میاد اینجا و یه سری بهش میزنه و یه پولی بهش میده و میره !الان یه دو ماهی هس که پیداش نشده و کفگیر این ، ته دیگ خورده !
" بعد زیر بازوی من و کامیار رو گرفت و گفت "
_ بریم تو بابا ! لجن رو هرچی بیشتر هم بزنی بوی گندش بیشتر بلند میشه !
" راه افتادیم طرف اتاقش که همونجور گفت "
_ از خونواده پولداری یه ! یعنی این هریین واموندهٔ ، پولدار و گدا سرش نمیشه ! همه رو به یه اندازه بدبخت میکنه منتها اونی که پولداره دیرتر به فلاکت می افته !
" رسیدیم تو اتاق و کفشامونو دروردیم و رفتیم بغل گاز پیک نیکی نشستیم و دستامونو گرفتیم روش ."
نصرت _ سردتونه ؟
کامیار _ نه ، اما میچسبه !
" شروع کرد چایی دم کردن و گفت "
_ میترسم آقا کامیار !
کامیار _ از چی ؟
نصرت _ از این برنامه !
کامیار _ کدوم برنامه ؟!
نصرت _ همینکه شروع کردی .
" کامیار هیچی نگفت که نصرت کتری رو گذاشت رو گاز و زیرش رو کم کرد و برگشت طرف ما و گفت "
_ میترسم دو هوایه بشه حکمت !
کامیار _ برای چی ؟
نصرت _ ماشین آخرین مدل و رستوران درجه یک و خوراک جیگر لاک پشت !
کامیار _ جیگر گوسفند بود جای جیگر لاک پشت بهمون دادن !
نصرت _ اگه اشتباه کرده باشم باید واسه جبرانش جیگر خودمو بدم آ !
کامیار _ نه اشتباه نکردی .
" نصرت پاکت سیگارش رو گرفت جلومون و یکی یه دونه ورداشتیم و روشن کردیم که گفت "
_اما خیلی خوشحال بود ! تا حالا اینجوری ندیده بودمش !
کامیار _ همه رو بهت گفته ؟
نصرت _ اره همیشه میگه .
کامیار _آفرین ، باریک الله.
" یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_ تو چیکاره ای ؟
کامیار _ یه بچه پولدار !
نصرت _اره اما خلق و خوت به اونا نمیخوره ! یه جوری هستی ! از همون شب نمایش شناختمت ! خیلی محکمی ! حالا کجا بار اومدی ، خدا میدونه !
کامیار _ دیشب می خواست از گذشته ش برام بگه ، نذاشتم گفتم نصرت همه رو برام گفته .
نصرت _ خوب کردی ! بهم گفت ! هر وقت حرف گذشته میشه ، تا چند وقت ناراحته و نمیتونه درست به درسش برسه !
کامیار _راستش میخواستم ازتون بیشتر بدونم .
" دوباره بهمون نگاه کرد و بعد به کامیار گفت "
_ از خودت مطمئنی ؟
کامیار _ فکر کنم اره !
نصرت _اگه شک داری همینجا تمومش کن ! بری جلو تر دیگه نمیشه ها !
کامیار _ شک از خودم ندارم ! فقط میترسم اون نتونه منو قبول کنه ! اون وقت همه ش احساس کمبود می کنه !
" نصرت یه سری تکون داد و گفت "
خوب میفهمی والله !
کامیار _ حالا بیشتر برام بگو !
" سیگارش رو خاموش کرد و دو تا چایی که هنوز درست دم نکشیده بود برای ما ریخت و گذاشت جلومون و گفت "
_ تا شماها بخورین ، من برم بیرون و برگردم .
" تا خواست بلند بشه که کامیار دستش رو گرفت و گفت "
_ اگه نری چی میشه ؟
" دوباره نشست و یه فکری کرد و گفت "
_ شماها تا حالا یه معتاد رو که بهش مواد نرسیده دیدین ؟
کامیار _ فقط تو فیلما .
نصرت _ پس بهتره همون جلو چشم تون باشه که فقط فیلمه ! اگه الان تا نیم ساعت یه ساعت دیگه دوا به من نرسه ، این زمین رو گاز میگیرم ! یه ساعت بعدشم حاضرم هر کاری بکنم که یه سانت دوا بره رو رگم ! برامم دیگه هیچی مهم نیس !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
" بعدش بلند شد و از اتاق رفت بیرون . من و کامیارم فقط همدیق رو نگاه کردیم !
ده دقیقه نکشید که برگشت نشست و یه چایی برای خودش ریخت و همونجور که تو استکانش رو نگاه می کرد گفت ."
_ ببخشین رفقا !
کامیار _ تا اونجا گفتی که خدا بیامرز خواهرت اونجوری شد !
" یه خرده دیگه با استکانش بازی کرد و دوباره یه سیگار روشن کرد و پاکت ش رو گذاشت جلوی ما و یه زانوش رو گرفت تو بغلش و شروع کرد به سیگار کشیدن !چشماشو بسته بود و سیگارش رو می کشید !
آخرای سیگارش بود که چشماشو واکرد و گفت "
_ آدم یه وقتی از یه نفر دلخوره میخواد ازش انتقام بگیره ! میره و یه بلایی سرش میاره . حالا هر جوری که باشه ! اما آدم یه وقتی از تموم مردمش و خاکش و همه چیزش دلخوره ! اون وقت دیگه حریف شون نمیشه و نمیتونه ازشون انتقام بگیره ! اون وقته که میره یه کاری می کنه و بعدش میفهمه که چه کرده !
منم همین کار رو کردم ! هروئینی شدم و ازشون انتقام گرفتم !
کامیار _ تو از خودت انتقام گرفتی !
نصرت _ نه اشتباه می کنی ! من از کشورم انتقام گرفتم ! کشورم منو از دست داد ! منو که شاید میتونستم خیلی کارا بکنم ! منو که شاید میتونستم خیلی چیزا کشف یا اختراع کنم ! مگه همین آدما و جوونای تحصیلکرده ای مثل ما نیستم که میرن اروپا و آمریکا واسه خودشون کسی میشن ؟! مگه همین جوونایی مثل ما نیستن که خبرش میرسه که اونجا فلان چیز و فلان چیز رو اختراع کردن ؟!
اونایی که از اینجا میذارن و میرن و هوش و علم و دانش خودشونو ورمیدارن و با خودشون می برن ، مگه انتقام از این کشور و مردمش نمیگیرن ؟! حالا اونا یه جور انتقام میگیرن و ماها که معتاد و عملی میشیم یه جور ! ولی آخرش یه چیزه ! این مردم و مملکت که قدر ماها رو ندونست ، ما رو از دست داد ! اگرم همینجور چرخ بچرخه ، کی میخواد این چرخ فلک رو بچرخونه ؟!
" سیگارش رو خاموش کرد و گفت "
_ برو تو اون چمدون رو نگاه کن و ببین چند تا طرح توش داره خاک میخوره ! شامپویی که همین پارسال یکی اختراع کرد که باعث میشه آدم مو در بیاره ! صابونی که به همه پوستی می سازه ! پودر لباس شویی ای که فلان می کنه و خیلی چیزای دیگه ! همه چون اونجا تلنبار شدن و کسی که قرار بود یه روزی اونا رو به ثبت برسونه و بسازدشون ، اینجا جلو روتون نشسته و یه وقت خماره و یه وقت نشئه ! این همه بدبختی کشیدم و مدرکم رو گرفتم که بشم یه عملی و دیوثی کنم !
" دو مرتبه شروع کرد به داد کشیدن ! روش رو کرده بود طرف پنجره و داد می کشید !"
_ آهای معلم کلاس اول م کجایی که ببینی ؟! با بدبختی مداد رو دادی دستم و یادم دادی جای اینکه سیگار لای انگشتم بگیرم ،مداد دستم بگیرم ! حالا کجایی که ببینی شاگردت چی شده ؟! آهای آقا مدیرا که ده تا آزمون و امتحان برگزار می کردین تا بذارین بیام تو مدرسه تون درس بخونم ! بیاین نیگاه کنین شاگرد اول مدرسه تون شغلش چیه ! ای روزنامه ای که عکس منو انداختی و زیرش نوشتی نفر .... کنکور سال ....! بیا الان یه عکس ازم چاپ بکن و زیرش بنویس نفر اول دیوثی در رشته ....!
" یه دفعه از جاش بلند شد و رفت طرف پنجره و واستاد و داد کشید و گفت "
_ بیاین افتخار تونو ببینین ! کجایی آقای دبیر که هر وقت شلوار کهنه و پاره م رو می دیدی ، می زدی رو شونه هامو می گفتی تو فقط درست رو بخون که همه اینا جبران میشه ! مگه تموم نمره هامو ازت بیست نگرفتم ؟! پس کو اون وعده هایی که بهم دادی ؟! اون بیست و نوزده ها یه قرون ارزش نداشت !
" یه مرتبه شروع کرد سرش رو کوبیدن به دیوار ! یه جمله می گفت و یه بار سرشو می کوبید به دیوار !"
_ ریاضی بیست ! فیزیک بیست ! شیمی بیست ! ریاضی بیست ! فیزیک بیست ! شیمی ....
" کامیار و من دویدیم طرفش و از پشت گرفتیمش ! گریه میکرد و میخواست سرشو بکوبه به دیوار ! کامیار بغلش کرد و گفت"
_ نصرت جون چرا همچین می کنی آخه !؟
نصرت _ آخه تو نمیدونی من چی میکشم ! من قرار بود نابغه شیمی بشم ! همه بهم می گفتن تو آخرش یه چیزی میشیٔ ! خودمم میدونستم بالاخره یه چیزی واسه خودم میشم اما نمیدونستم این میشم ! نمیدونستم کارم به اینجاها میکشه ! کجایی آقا ناظم که ببینی شاگردت دخترای مردم رو واسه ...... میفرسته دوبی !
کامیار _ اگه بخوای اینکارا رو بکنی میذاریم میریم آ ! داریم با هم حرف میزنیم دیگه ! چرا خودتو داغون می کنی ؟!
" آروم بردیمش و سر جاش نشوندیمش و کامیار سه تا سیگار روشن کرد و یکی داد به نصرت و یکیم به من و دیگه یه کلمه م هیچکدوم حرف نزدیم !
سیگار که تموم شد ، سرشو بلند کرد و گفت "
_ خواهره که مرد ، پول نداشتیم جنازه ش رو بلند کنیم ! این دفعه م دیگه همسایه ها بهمون رو نشون ندادن ! یعنی بیچاره هام دست شون خالی بود !
من و بابام و حکمت نشسته بودیم بالای سر جنازه و زانوی غم بغل گرفته بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم ! نمیدونم این وسط کدوم شیر پاک خورده ای به همون یارو که ازش عرق می گرفتم خبر داد . یه وقت دیدم در واشد و اومد تو و تا چشمش به ما و جنازه افتاد ، زد زیر گریه و از اتاق رفت بیرون . بلند شدم رفتم پیشش که بهم سرسلامتی داد و دست کرد جیبش و یه مشت اسکناس دراورد و گذاشت تو جیبم و گفت اگه کمه ، بهم بگو !
خدا عوضش بده . همسایه ها که دیدن پول اومد تو جیب من ، یکی یکی پیداشون شد و جنازه رو حرکت دادیم ! وقتی رسوندیمش تو مرده شور خونه رفتم یه گوشه نشستم ! نه گریه کردم با چیزی ! فقط نگاه کردم ! همسایه ها دور و ور بابامو گرفته بودن و مثلا داشتن آرومش می کردن .
یه وقت دیدم این حکمت جلوی غسالخونه واستاده و گریه می کنه و این ور و اون ور رو نگاه می کنه ! دویدم طرفش و بغلش کردم که دیدم به هق هق افتاد ! خواستم آرومش کنم اما مگه می شد ! هق هق می کرد و هی می گفت " داداش چرا حشمت رو اینجوری میشورن ؟!" فهمیدم رفته تو مرده شور خونه و از پشت شیشه این چیزا رو دیده ! دعواش کردم که چرا رفتی اونجا و بعدش گرفتمش تو بغلم و نازش کردم و اینقدر باهاش حرف زدم تا یه خرده آروم شد .
همونجور که داشتم با حکمت حرف میزدم ، یه خانمی اومد دم در مرده شور خونه و داد کشید و فامیلی ما رو صدا کرد ! دوییدم طرفش که گفت " تو فامیل حشمت ... هستی ؟"
گفتم اره ، گفت " کیش هستی ؟" گفتم داداش شم .گفت " اسمت چیه ؟" گفتم نصرت . یه نگاه به من کرد و بعد یه پاکت رو داد به من و گفت این لای لباساش بود . بگیر ! واسه تو نوشته !
پاکت رو ازش گرفتم و رفتم یه گوشه نشستم . حکمتم اومد بغلم نشست و گوشه بلیزم رو گرفت تو دستش ! طفل معصوم می ترسید !
پاکر رو واکردم که دیدم توش یه نامه س . درش آوردم و شروع کردم به خوندن !
" بلند شد و آروم رفت سر یه صندوق چوبی و از توش یه چمدون دراورد و توش رو یه خرده گشت و با یه پاکت برگشت و پاکت رو گرفت طرف کامیار .
کامیار پاکت رو گرفت و واکرد و از توش یه نامه دراورد . سرمو بردم جلو و شروع کردم به خوندن !"
" سلام داداش نصرت . میدونم الان که داری این نامه رو میخونی ، من دیگه تو این دنیا نیستم .
داداش نصرت ، دستت رو ماچ می کنم ، پاتو ماچ می کنم . الهی من پیش مرگ تو داداش خوب و مهربون و باغیرت بشم که میدونم دارم میشم . راضی راضی م هستم . همیشه از خدا همینو خواستم که اگه قراره تو طوری بشی ، من جات بشم . داداش نصرت من میدونم تو چقدر زحمت کشیدی . از وقتی کوچیک بودی کار کردی تا ماها یه خرده راحت تر زندگی کنیم . اما میدونم که تو خودت همین الان شم بچه ای . اما با همین سنّ کم ت ، اندازه یه مرد بزرگ کار کردی و زحمت کشیدی .
داداش نصرت ، من خیلی وقته که درد دارم . اما نگفتم چون میدونستم که کسی نمیتونه هیچ کاری برام بکنه . هر چی خدا بخواد همون میشه . فقط ازت یه چیزی میخوام . اولاً وقتی من مردم برام گریه و زاری نکنی و غصّه نخوری . نذار حکمت غصّه بخوره. الان دیگه نه مامان هس نه من . خرج مون کم شده دیگه . فقط بذار حکمت هر چقدر می خواد درس بخونه . خودتم درست رو ول نکن . اگه منو دوست داری که میدونم داری یه کاری کن که هر دوتا تون برین دانشگاه . آرزوی من فقط همینه . میدونم که مرده اگاهه و همه چیز رو میفهمه . تا هر وقت که شماها درس بخونین ، منم اون دنیا خوشحال میشم . مامانم خوشحال میشه . فقط بهم قول بده که درس بخونین .
صد هزار دفعه روی تو و حکمت رو ماچ می کنم و ازتون خداحافظی می کنم . انشأالله , انشأالله صد و بیست سال با خوبی و خوشی زنده باشین . از بابام خداحافظی کن . یادت نره که من ازت قول گرفتم .
داداش جون واسه مردن من ناراحت نباش . من دارم خیلی درد میکشم . همین الانم که دارم این نامه رو برات مینویسم ، اینقدر پهلو هام درد می کنه که میخوام فریاد بکشم اما جلو خودمو میگیرم. بعد از من غصّه نخور که من راحت میشم . الهی قربون تو داداش باغیرت برم . الهی قربون اون خواهر خوشگلم برم . نمیخوام ازت کارای سخت بخوام اما وقتی به امید خدا به امید خدا مدرک تونو گرفتین و هر کدوم دکتر مهندس شدیم ، برین سراغ عزت و پیداش کنین. شاید وضعش خوب نباشه .
داداش نمیخوام این دم آخری دلت رو بسوزونم اما همیشه دلم می خواست یه چیزی ازت بپرسم . اونم اینه که چرا باید وضع ما اینطوری باشه که آرزوی یه موز خوردن به دل مون بمونه ، آرزوی یه شیکم سیر غذا به دل مون بمونه .
داداش نصرت ، حکمت رو به تو با تو رو به خدا می سپرم . اون دنیا با مامان برات پیش خدا دعا می کنیم . یادت نره بهم قول دادی . سپردمتون به خدا . دستت رو ماچ می کنم . پاتو ماچ می کنم . خیلی خیلی خیلی خیلی دوست تون دارم . خداحافظ تون باشه داداش جون . خداحافظ تون باشه داداش جون .
پیش مرگت حشمت
"نامه که تموم شد ، کامیار دستش رو گرفت جلو چشماش و همونجوری نشست !
نامه رو از دستش گرفتم و دوباره خوندمش ! دفعه اول که خوندم بغض گلومو گرفت ! این دفعه عرق شرم نشست رو تنم !
نامه رو گرفتم طرف نصرت . خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم !
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
ملیسا **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور) داستان نوشته ها 52
Mohade3 پریچهر م.مودب پور داستان نوشته ها 114

Similar threads

بالا