گندم مرتضی مودب پور

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
نامه رو ازم گرفت و ماچ کرد و گذاشت تو پاکتش و گفت "
_ نور به قبرت بباره خواهر قشنگم ! من به قولم وفا کردم . هم خودم درسم رو تموم کردم و هم گذاشتم حکمت درسش رو بخونه و بره دانشگاه ! انشأالله تا چند وقت دیگه م یه دکتر کامل از اونجا میاد بیرون اما حشمت جون درس و مشق واسه من اومد نداشت !
" یه سیگار روشن کرد و گفت "
_ نکته اصلی ، متن زندگی یه نفر نیس ! نکته اصلی ، لحظات تغییر و تحول تو زندگی یه ! لحظاتی که باعث میشه زندگی یه نفر از این رو به اون رو بشه ! برای من این تغییر و تحول این جوری شد !
یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم خواهرم رو ببرم دکتر ! یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم یه کیلو پرتقال بخرم بدم خواهرام بخورن ! یه وقتی شرف داشتم اما نمیتونستم چهار سیر گوشت بخرم ببرم خونه و بپزم و بدم خواهرام بخورن که جون بگیرن ! حالا شرف ندارم اما خواهرم تو یه خونه خوب زندگی می کنه ! حالا غیرت ندارم اما رخت و لباس خواهرم خوبه ! حالا آبرو ندارم اما کتاب و دفتر خواهرم جوره ! حالا ناموس ندارم اما شهریه دانشگاه و کلاس تضمینی و رفت و آمد و خورده و خوراک خواهرم به موقع س !
یه وقتی برای تموم اینا که داشتم ، یکی حاضر نبود یه قرون کف دستم بذاره ! واسه اینم که بی ناموسی با بی شرفی و بی غیرتی از یادم بره ، هرویین میکشم !
_ اون وقت یادت میره ؟
نصرت _ نه ! آدم وقتی بی آبرو شد ، هیچوقت یادش نمیره !
" دو تا پک دیگه به سیگارش زد و گفت "
_ یه وقتی بیست سالم بود ، دلم میخواست با یه دختر دوست بشم ، با هم حرف بزنیم ، رفت و آمد بکنیم ، درد دل بکنیم ! کشش عجیبی به جنس مخالف خودم داشتم ! اون وقت نه پولش رو داشتم نه امکانش رو . حالا امکاناتش فراهمه برام ! این همه دختر که همه شونم این کاره اون ، تو دست و بالم ریخته اما دیگه اون میل با کشش توم کشته شده !
یه جوون دنیایی واسه خودش داره ! صبح دست میذاره تو این دنیا و تا آخر شب مثل بهشت واسه خودش می سازدش و فقط کافیه که وقتی داره با همکلاسی ش تو خیابون قدم میزنه بگیرنش ! تموم اون دنیا براش میشه آشغال !
من چیز زیادی از این زندگی نمیخواستم آقا سامان ! یه شیکم سیر غذا برای خودم و خونوادم ! یه چهار دیواری معمولی که سرمونو بکنیم توش ! یه درس و مشق و مدرسه برای همه مون ! اینا چیز زیادیه ؟! نه بخدا !!
الان دیگه تو این دوره زمونه حق ماس که یه خرده راحت تر و آزاد تر زندگی کنیم ! هزار سال پیش که نیس دیگه الان ! این همه اختراع ! این همه تکنولوژی ! این همه پیشرفت ! یه وقتی اگه میخواستی یه خبری از یه فامیلت تو یه شهر دیگه بگیری ، یه سال طول میکشید ! حالا از اون ور دنیا ، تو یه دقیقه با خبر میشیٔ ! خب وقتی همه تو این مملکت دارن از این تکنولوژی استفاده میکنن ، یه چیزایی م تو حاشیه ش هس دیگه ! مثلا کسی که سوار ماشین میشه و میخواد صد کیلو متر رو جای چند روز تو یه ساعت طی کنه باید خطر تصادف شم قبول کنه دیگه !
گاهی وقتا فکر میکنم که قدیمیای ماها چه زندگی راحتی داشتن ! پدر بزرگا و یکی دو پشت قبل از ما ! نه هوای آلوده ! نه این همه پدر سوختگی ! الان تکون میخوری یه چاه جلو پات وامی شه که یه مرتبه هزار تا جوون رو میکشه تو خودش !
وقتی به یه نفر مزه یه چیز رو چشوندی و بهش نشونه دادی دیگه نمیتونی ازش منعش کنی ! قدیمیا خیلی از این چیزایی رو که ماها دیدم ندیدن ! تنقلات شون گندم شاه دونه بوده و ماما جیم جیم ! خیلی که می خواستن به بچه هاشون برسن ، براشون سقز می خریدن ! حالا تو هر سوراخی که سر می کنی تو ویترینش هزار جور شکلات و آدامس و پفک و چی و چی و چی گذاشتن ! باید ده تا مشت بزنی تو شیکمت و بهش بگی که از این چیزا نخواد !
تلویزیون سریال درست میکنه که دختر و پسره عاشق هم میشن و میرن با همدیگه بیرون و حرف میزنن و حالا یا با همدیگه عروسی میکنن یا نمیکنن ! اون وقت تا میخوای به یه دختر سلام کنی ، چپقت رو برات چاق می کنن ! اون چیه ؟ این چیه ؟!!
منم این واموندهٔ رو شروع کردم که چی ؟ وقتی میکشمش یا تو رگم تزریقش می کنم ، برای خودم یه کشور می سازم که توش یه نفر گشنه نباشه ! یه بچه به خاطر نداری از درس و مدرسه نیفته ! یا بخاطر اینکه مدادش رو زود به زود میتراشه باباش کتکش نزنه !
برای خودم یه ایرانی می سازم که همه توش خونه و زندگی و رخت و لباس داشته باشن ! اما وقتی این واموندهٔ رو مصرف می کنی ، فقط بدبختیا میاد جلو چشمات !
" کتری رو ورداشت و استکانا مونو پر کرد و گفت "
_ شعر سعدی و حافظ و بقیه رو باید یه باره دیگه معنی کرد و یه طور دیگه ! باید براش معنی ای پیدا کرد که با وضع الان ما جور باشه! اصلا میخوم بدونم که اینا این شعرا رو برای کیا گفتن ؟ برای پیرمردا و پیرزنا ؟ یا برای ما جوونا ! یا اصلا برای دل خودشون ! شماها میگین اگه حافظ همین الان زنده بود و قرار بود دوباره شعر بگه ، چه جور شعرایی می گفت ؟
" کامیار سرشو بلند کرد و گفت "
_ شاید اصلا شعر نمیگفت و می افتاد تو کار بساز بفروشی !
نصرت _ کامیار جون به نظر تو سقراط کار درستی کرد یا گالیله ؟ بهتر نبود که اونم توبه میکرد و کشته نمی شد ؟
کامیار _ به نظر من از همه اینا عاقل تر بهلول بود که خودشو زده بود به دیوونگی که حداقل به خاطر حرفایی که می زد نکشنش !
نصرت _ اونام دنبال آزادی بودن و هر کدوم آزادی رو به یه شکلی شناختن و پیداش کردن ! حالا باید ببینی آزادی اصلا چیه و چه شکلی داره ؟!
کامیار _ آزادی م یه چهار چون کلیشه ای که ماها خودمون برای خودمون درستش می کنیم و قبولش داریم و هر کی پاشو از خط هاش این ور تر بذاره زندانی ش می کنیم !
پس آزادی م یه چیزی یه که میشه تغییرش داد !
نصرت _ پس همه این آدما دنبال یه چیزی هستن که خودشون اندازه ها شو درست کردن و بازم به اندازه هاش نرسیدن ؟!
" چایی ش رو ورداشت و شروع کرد به خوردن ! یه خرده بعدش گفت "
_ حشمت رو که خاک کردیم و برگشتیم خونه ، همسایه ها رفتن و موندیم من و حکمت و بابام ! خونه عجیب خالی شده بود ! سه نفر از یه خونه رفته بودن ! دیگه دست و دلم به هیچی نمیرفت . خونه ساکت ، سرد و خالی !
اما روزگار همیشه کار خودش رو کرده و میکنه ! برای ماهام کرد ! روزا و شبا اومدن و رفتن و از مادرم و عزت و حشمت فقط یه خاطره برامون مونده ! اما فکر نکنین یه خاطره خوب ا ! نه ! یه خاطره بد ! خاطره ضعف و ناتوانی ! یه مهر قرمز تو کارنامه زندگی !
سه چهار سال گذشته بود . حکمت حدودا یازده دوازده سالش شده بود و منم دیپلمم رو گرفته بودم . یه روز که از بیرون برگشتم خونه ، دیدم حکمت نیس ! از بابام پرسیدم حکمت کجاس ؟ گفت " بیا بشین کارت دارم " گفتم اول شما بگو حکمت کجاس ، بعدأ ! گفت " خونه همسایه هاس ." گفتم برای چی ؟! گفت " میخوام همینو بهت بگم دیگه ! بیا بشین ." رفته بغلش نشستم که گفت " ببین بچه جون ، تو خودت هنوز بچه ای ! کار و بار درست و حسابی م که نداری ! خیال کار کردنم که تو کله ت نیس ! منم که دیگه جون و قوه فعلگی رو ندارم ! امروز بیفتم خونه یا فردا ! این چند وقته خیلی فکر کردم ! دیدم بهترین کار اینه که یه فکری برای حکمت بکنیم ! هم یه ثواب بزرگ کردیم و هم یه خاکی تو سر خودمون ریختیم " گفتم چه فکری ؟ گفت " این ممد آقا شاطر حکمت رو میخواد ! چند وقته که برای من پیغوم پسغوم می فرسته ! منم یکی دوبار با حکمت حرف زدم ! خودش راضی یه ! یعنی میبینه که بالاخره یه سر و سامونی میگیره ! چه فایده داره که سوی چشمش رو از بین ببره و هی بره مدرسه و کاغذ سیاه کنه ؟! بالاخره ش چی ؟ دختر باید شوهر کنه یا نه ؟ اولش خودشم حالیش نبود اما یه خرده که باهاش حرف زدم ، فهمید ! الانم رفته خونه ممد آقا اینا و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه ! توام حرف بفهم ! اینجوری برای توام بهتره ! بذار اون طفل معصومم یه چیزی از زندگیش بفهمه !"
یه نگاه بهش کردم و گفتم آخه بابا جون شما میفهمین دارین چیکار میکنین؟! گفت " آره ! من دو تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم ! اینطوری دست و بال توام وامیشه و میتونی یه فکری واسه زندگی خودت بکنی !" گفتم اگه پیرهن پاره کردن که من از روزی که خودمو شناختم پیرهن پاره تنم بوده ! آدم اگه پیرهن شم پاره میشه ، خوب که یه خرده عقل و تجربه پیدا کنه ! این بچه هنوز دوازده سالش نشده ! شما میخواین بدینش به یه مرد چهل و خرده ای ساله ؟!! این عقله ؟!!
گفت " اگه من باباشم و اختیارش دست منه که میگم باید زن ممد آقا بشه !" گفتم شما باباش هستی اما اختیارش دست شما نیس ! گفت " داری .... زیاد تر از دهنت میخوری ا !" گفتم شمام احترامت دست خودت باشه ! نذار چیزایی رو که یه عمر تو دلم سنگینی کرده بهت بگم ا ! گفت " بگو ببینم !" گفتم مرد حسابی خدا بهت چند تا بچه داد اما چه جوری امانت داری کردی ؟! یکی شونو که فروختی ! اون یکی شونم که از نداری ، درد کشید و صداش در نیومد تا مرد ! حالا نوبت این یکی شده ؟! اصلا خبر داری که بچه هات چه هوشی برای درس خوندن دارن ؟!! مردم آرزوشونه که یه همچین بچه هایی داشته باشن اون وقت وقتی خدا بهت چند تا از این بچه ها داده ، یکی یکی شونو داری پخش و پلا می کنی ؟! گفت " اگه من بزرگ شماهام حتما عقلم به این چیزا میرسه ! تو برام بزرگتری نکن !" گفتم شما بزرگ ما هستی اما فقط از نظر سنّ و سال ! اگه فقط یه کوره سواد داشتی میتونستی بشینی و با انگشتات، حساب بدبختی هامونو بکنی !
اینو گفتم با از جام بلند شدم که اونم بلند شد و گفت " کجا ؟!" گفتم میرم حکمت رو بیارم . گفت : اگه پات رو از تو اتاق گذاشتی بیرون دیگه منو بذار کنار !" بهش گفتم آخه من چی بهت بگم ؟! مگه الان که کنار نیستی چیکار برامون می کنی ؟!یه روز سر کاری ، سه روز تو خونه ! اگه من نباشم اجاره این اتاقم نمیتونی بدی ! گفت " مرده شور تو و اون پولت رو ببرن که دم به ساعت تو سر ما نزنی ش !" گفتم من دارم جون می کنم و کار می کنم و درس میخونم که حکمت واسه خودش یه چیزی بشه ! اون وقت تو داری از سر خودت وازش می کنی ؟! دارم بهت میگم ، اگه حکمت از این خونه بره ، منم رفتم ! اون وقت خودت میمونی با یه هفته کار و سه هفته خونه نشینی !
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم اون طرف حیاط که اتاق ممد آقا شاطر بود و با مادرش زندگی می کرد . از پشت شیشه درشون نگاه کردم و دیدم حکمت یه گوشه نشسته و داره گریه می کنه و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه و ممد آقام یه خرده اون طرف تر نشسته و یه کمربند هم گذاشته جلوش ! دیگه حال خودمو نفهمیدم و یه فشار به در دادم و رفتم تو که ممد آقا از جاش پرید و تا منو دید خندید و گفت " خوش آمدی عمو ..." که معطلش نکردم و زدم تخت سینه ش که چسبید به دیوار و رفتم جلو که حکمت پرید تو بغلم !
دستش رو گرفتم و اومدم با خودم بیارمش بیرون که ممد آقا جلوم شاخ شد و گفت " کجا ؟!!" گفتم مرد بلانسبت حسابی ، خجالت نمیکشی ؟! این جای بچه تویه ! گفت " خیال بد که ندارم ! میخوام زن بگیرم !" گفتم این شوهر بکن نیس ! گفت " بده میخوام خوشبخت بشه ؟!" گفتم با کمربند ؟!
تا اومد که جریان کمربند رو رفع و رجوع کنه که از تو اتاقش اومدیم بیرون و رفتیم طرف اتاق خودمون و تا رسیدیم حکمت زارزار شروع به گریه کرد ! نازش کردم و بهش گفتم چیزی نیس داداش ، تموم شد به خدا ! دیگه م تا به من نگفتی کاری نکن . گفت " آخه بابا گفته که من سربار توام !" برگشتم یه نگاه به بابام کردم و گفتم بابا بیخود گفته ! دیگه م از این چیزا نمیگه ! بعد برگشتم طرف بابامو بهش گفتم بابا جون یادت نره چی بهت گفتم ! حکمت باید دکتر بشه ! به ارواح خاک مادرم ! به ارواح خاک حشمت ، اگه بخوای نقشه ای برای حکمت بکشی دیگه احترام اون یه خرده بابایی و فرزندی رو میذارم کنار و هر چی از دستم بیاد انجام میدم ! یادت نره !
داشتم اینا رو می گفتم که مادر ممد آقا شاطر اومد پشت در اتاق مون و در زد و اومد تو و یه پشت چشم برای من نازک کرد و به بابام گفت " ممد آقا گفته یا اون امانتی رو بده یا پول رو برگردون !"
تازه شستم خبردار شد که جریان چی بوده ! برگشتم و یه نگاهی به بابام کردم که اونم از تو جیبش یه پاکت دراورد و داد به مادر ممد آقا و اونم گرفت و رفت ! تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون به بابام گفتم این یکی رو میخواستی چند بفروشی ؟! هیچی نگفت و از اتاق رفت بیرون که گریه حکمت زیادتر شد ! بغلش کردم و نازش کردم که گفت " داداش من سربار توام ؟!" گفتم تو رو سر من جا داری ! گفت " آخه واسه تو سخته !" گفتم اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی ، دیگه داداشت نیستم !
شک هاشو پاک کردم و بهش گفتم اگه میخوای همیشه دوستت داشته باشم ، اولاً درست رو خوب بخون و بعدشم همیشه هر اتفاقی که میافته به داداش بگو!
طفل معصوم چه ذوقی کرد ! خندید و پرید بغلم و ماچم کرد ! دیگه م اون کجا ، حالا کجا ؟! همیشه درسش رو عالی خونده و همیشه م همه چیز رو به من گفته !
" یه سیگار دیگه روشن کرد و دو تا پک زد و گفت "
_یه ، دو سه سال گذشت . من دانشگاه بودم و حکمت رفته بود دبیرستان که یه روز برامون خبر آوردن که بیاین جنازه بابا تونو جمع و جور کنین ! اصلا باور مون نمیشد ! با یکی دو تا از همسایه ها دویدیم و رفتیم سر ساختمونی که داشت کار می کرد و دیدیم که یه گوشه ، جنازه ش رو خوابوندن و یه تیکه پارچه م کشیدن روش و چند تا مامورم اونجان و دارن گزارش مینویسن ! رفتم جلو و بغل جنازه ش نشستم و روش رو زدم کنار ! خودش بود ! صورت درب و داغون و خسته و رنج کشیده !
از بابام دل خوشی نداشتم اما هر چی بود بابام بود ! یه آدم بی سواد که زنده بودن رو با نفس کشیدن اشتباه کرفته بود !
پرسیدم چی شده ؟! گفتن از بالا ساختمون افتاده پایین ! گفتم چرا ؟! یعنی از عمله ها گفت صبح که اومد دو تا دونه حبه انداخت بالا و شروع کرد به کار کردن ! اون بالا سرش گیج رفت و افتاد پایین !
فهمیدم جریان چی بوده ! این آخری ا ، هم تریاک می خورد و هم قرص ! هر وقت تریاک آشغال گیرش می افتاد ، قرصم می خورد که کمی نشئه گی ش رو جبران کنه !
خلاصه با پول صاحب کارش جنازه ش رو ورداشتیم و خاک کردیم و یارو حقوق یه ماه شم اضافه بهمون داد و پرونده بزرگ خاندان ما بسته شد ! به همین راحتی !
_ حق بیمای ، چیزی ؟!
نصرت _ کدوم بیم برادر ؟! بابام اگه تو هفته میتونست دو روز کار کنه ، کلاهش رو می انداخت هوا !
_ سریع بردین و خاکش کردین ؟! شکایتی چیزی ؟!
نصرت _ به کی شکایت کنیم ؟ بعدشم همه شاهد بودن که بابام تریاکی و قرصی بوده !
خلاصه موندیم من و حکمت ! اون موقع دور و ور بیست سالم بود ! تو بیست سال چهار نفر از خونواده م رو از دست داده بودم ! سه بار جنازه رو دستم مونده بود ! پرونده درخشانی یه ها !
" اومد بقیه حرفش رو بزنه که از بیرون سر و صدا اومد ! یکی جیغ می کشید و التماس می کرد ! من و کامیار بلند شدیم و رفتیم پشت پنجره که دیدیم سه تا مرد ، دست پسر بچه یازده دوازده ساله رو گرفتن دارن به زور می برنش تو یه اتاق و پسره م هی زور میزنه و می خواد فرار کنه ! برگشتم به نصرت گفتم "
_ چی شده ؟! این کیه ؟!
نصرت _ چیزی نیس ! بیاین این طرف !
" دوباره یه نگاه تو حیاط کردم که صدای پسره مثل ضجه پیرزنا شده بود ! دوباره به نصرت گفتم "
_ نصرت خان جریان چیه ؟!
نصرت _ بگم ناراحت میشین !
_ این پسر بچه رو آوردن اینجا چیکار ؟!
نصرت _ آوردن بیسیرتش کنن دیگه !
" اینو که گفت برگشتم یه نگاه به کامیار کردم و دوتایی یه مرتبه پریدیم و کفشامونو پامون کردیم و دویدیم بیرون طرف همون اتاقی که پسره رو برده بودن !
عوضی رفتیم تو یه اتاق دیگه و برگشتیم بیرون و رفتیم تو همون اتاق که چی دیدیم !! داشت حالم بهم می خورد !
دو تا از اون مردا داشتن لباس پسره رو به زور از تنش در می آوردن و یکی دیگه شونم دهن پسره رو گرفته بود که جیغ نزنه ! یه مرتبه خون جلو چشمم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
رو گرفت و پریدم طرف شون و با مشت زدم تو صورت یکی شون و کامیارم یکی شونو گرفت و پرت کرد یه طرف و پسره رو بلند کرد و گرفت پشت خودش ! مردا جا خورده بودن که یکی شون از تو جیبش چاقو دراورد و کامیارم یه صندلی چوبی رو ورداشت و بلند کرد رو هوا و آماده بود که بزنه تو سرش که پرده رفت کنار و نصرت اومد تو اتاق و با تشر به یارو گفت "
_ بذار تو جیبت اون گزلیک رو !
" یارو یه نگاه به ما کرد و یه نگاه به نصرت و چاقو رو گذاشت تو جیبش و من و کامیارم دست پسره رو گرفتیم و آوردیمش بیرون و بردیمش دم در و تو کوچه که رسیدیم به پسره گفتم "
_ خونه تون کجاس ؟
" همونجور که گریه می کرد و دماغش آویزون بود گفت "
_ چند تا کوچه بالاتر !
" یه مرتبه نصرت همچین زد تو گوشش که خون از دماغش فواره زد بیرون و کامیارم یه چک دیگه از اون ور بهش زد و نصرت بهش گفت "
_ اگه یه بار دیگه این طرفا ببینمت ، خودم سر تو گوش تا گوش می برم ! بدو گم شو خونه تون !
" پسره مثل برق دویید و فرار کرد و پشت سرش نگاه نکرد که نصرت گفت "
_ هر چند وقت به چند وقت یه پسر بچه رو گول میزنن و میکشونن اینجا و بلا ملا سرش میآرن و میندازنش تو کار !
کامیار _ برای توام دردسر درست کردیم !!
نصرت _ نه اتفاقا برعکس ! احساس کردم که هنوز یه خرده آدمیت توم مونده !
_ به خدا شما خیلی آدم تر از خیلی هایی که ادعاشون میشه هستی نصرت خان !
" یه نگاهی بهم کرد و خندید ."
کامیار _ این یاروها رو چیکار می کنی ؟
نصرت _ اینا که لاشخورای خودمونن ! فقط یه خرده پررو شدن !
کامیار _ میخوای با همدیگه برگردیم تو ؟
نصرت _ برای چی ؟
کامیار _ که تنها نباشی .
نصرت _ اینا کارشون پیش من گیره ! خیالتون راحت باشه .
کامیار _ پس فعلا ما میریم ، کاری چیزی نداری ؟
نصرت _ ا.، به امان خدا . بهم زنگ بزنین .
کامیار _ میزنیم .
نصرت _ راستی اون فامیل تون چی شد ؟
_ پیداش کردین !
نصرت _ خب به سلامتی ! کجا بود ؟!
_ خونه یکی از دوستاش . میترا خانم حدس زد و بهمون گفت !
" دوباره خندید ."
_ یه تشکر بزرگ بهش بدهکاریم !
نصرت _ همونکه پیداش کردین برای میترا مثل صد تا تشکره !
کامیار _ خب فعلا خداحافظ .
" دوتایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین که یه پسر بچه دور و ورش میپلکید . نصرت خندید و گفت "
_ مواظب ماشین تون بوده !
" کامیارم یه دستی به سرش کشید و یه هزار تومانی داد بهش که چشماش برق زد و دویید رفت !
دوتایی سوار شدیم و یه دستی برای نصرت تکون دادیم و با مکافات از تو اون کوچه باریک اومدیم بیرون . همونجور که داشتیم می رفتیم کامیار گفت "
_ای بر پدر و مادر اصلی و فرعی گندم لعنت ! ببین به چه روزی ما رو انداختن ! چه چیزا باید با چشما مون ببینیم !
_ اما چه حرف قشنگی زد نصرت ! باید شعرای حافظ و سعدی و بقیه رو دوباره معنی کرد !
کامیار _ شایدم باید شعرای جدیدی گفت !
" یه ساعت بعد رسیدیم دم خونه و ماشین رو زدیم رو و پیاده شدیم و از همدیگه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه . مامانم اینا خوابیده بودن . منم رفتم تو آشپزخونه و ناهارم رو که برام گذاشته بودن رو گاز ورداشتم و یه خرده خوردم و رفتم گرفتم خوابیدم .
ساعت تقریبا نزدیک ۷ بود که بیدار شدم . هوا داشت تاریک می شد . یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم و از خونه رفتم بیرون .
مامانم و عمه یه خرده جلو تر داشتن با همدیگه حرف میزدن . تا عمه م منو دید دویید جلو و بغلم کرد و تند تند ماچم کرد ! هی منو ماچ می کرد و گریه می کرد و تشکر !
بعدش که یه خرده آروم شد گفت که گندم تقریبا وضعیتش رو قبول کرده ! خیلی خوشحال شدم . ازشون خداحافظی کردم و رفتم سراغ کامیار . نزدیک خونه که رسیدم ، دیدم صدای گیتارش میآد ! هر وقتی خیلی خوشحال بود یا خیلی ناراحت گیتار میزد . هم خوب میزد و هم خوب میخوند ! صدای بم و قشنگی داشت !
آروم رفتم بغل پنجره اتاقش واستادم و بدون صدا یه سیگار روشن کردم و گوش دادم "

یه دیواره ، یه دیواره ، یه دیواره
یه دیواره که پشتش هیچی نداره
تا که دیوار رو پوشیدن سیاه آبرون
نمی آد دیگه خورشید از توشون بیرون

" یه آهنگ از فرامرز اصلانی رو داشت ، میزد و میخوند ! شاید بگم از خودشم قشنگ تر میخوند !"

یه پرنده س ، یه پرنده س ، یه پرنده س
یه پرنده س که از پرواز خود خسته س
گل بالش رو بستن دست دیروزا
نمی آد دیگه حتی به یادش فردا


" تکّیه م رو دادم به دیوار که گفت "
_ میدونی ، امروز خیلی از خودم خجالت کشیدم !
" موندم داره با کی حرف میزنه !"

یه روزی خونه ای بود که تابستونا
روی پشت بومش ولو میشد خورشید
درخت انجیر پیری که تو باغ بود
همه کودکی های مرا دید !

" یه خرده وسطش آهنگ زد و دوباره گفت "
_ فکر می کنی چند تا جوون باید فنا بشن تا چند تا جوون مثل من پولدار باشن و خوش بگذرونن ؟!
" فکر کردم حتما یکی تو اتاقشه !"

یه آوازه ، یه آوازه ، یه آوازه
یه آوازه که تو سینه م شده انبار
یه اشکی که میچکه ، رو گیتار
به اینها عاقبت کی گیرد این کار

یه مردابه ، یه مردابه ، یه مردابه
یه مردابه توی تن از فراموشی
یه چراغی که میره رو به خاموشی
نگرداد شعله ور بیهوده می کوشی

" یه خورده دیگه آهنگ زد و بعدش گفت "
_ امروز خیلی ازت خوشم اومد وقتی یارو رو زدی !
" تازه فهمیدم با منه ! رفتم جلو پنجره و گفتم "
_ از کجا فهمیدی من اینجام ؟!
کامیار _ حداقل اون ادکلن خوشبوت رو نزن که بوش همه جا رو ور نداره !
_ یه خرده دیگه بزن کامیار !
کامیار _ چی دوست داری برات بزنم ؟
_ هر چی ! فقط بزن و بخون .
" پردی نشست لب پنجره و شروع کرد به زدن ! آهنگ فرهاد خدا بیامرز رو زد ! قسمت اولش رو به قدری قشنگ اجرا کرد که فقط به پنجه هاش نگاه می کردم و لذت می بردم !"
_گنجشکک آاشی مشی _ لب بوم ما نشین _ بارون میآد تو خیس میشیٔ !
برف میآد گولهٔ میشیٔ _ می افتی تو حوض نقاشی _
خیس میشیٔ _ گولهٔ میشیٔ _ می افتی تو حوض نقاشی
" اینقدر قشنگ میخوند و قشنگ می زد که اصلا متوجه نشدم یکی پشت سرم واستاده !"
_ کی میگیره فراش باشی _ کی میکشه ، قصاب باشی _ کی می پزه آشپزباشی _ کی میخوره _ حاکم باشی _

گنجشکک اشی مشی

" گیتار رو گذاشت رو پاش و گفت "
_ سلام !
" برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم گندم و شقایق پشتم واستادن ! یه مرتبه هر دو شروع کردن براش دست زدن که گفت "
_ خب شقایق خانم ، یکی طلب ما !
شقایق _ باید ببخشید به خدا ! چیکار کنم ؟! نمیتونستم به دوستم خیانت کنم ! اما شماهام که خیلی خوب پیداش کردین !
" برگشتم و به گندم نگاه کردم . داشت منو نگاه می کرد که شقایق گفت "
_ کامیار خان سرقفلی سیم کارت تون خیلی گرونه ها ! دقیقه ای یه زنگ میخوره و یه دختر خانم با صدای قشنگ حرف میزنه و شما رو میخواد !
کامیار _ای بگم این مخابرات چطور نشه ! شماره خوابگاه دختران افتاده رو من ! میآن اونجا رو بگیرن ، اینجا رو میگیرن !
شقایق _اگه اینطوره ، چطور اسم شما رو میگن ؟!
کامیار _ از بس من جواب دادم و شماره درست رو بهشون گفتم ، دیگه با همه شون آشنا شدم ! اینه که گاه گداری یه زنگ میزنن و یه حالی از من میپرسن !
" شقایق و گندم زدن زیر خنده که به کامیار گفتم "
_ یکی دیگه بزن .
" شقایق و گندم شروع کردن براش دست زدن که گیتار رو ورداشت و شروع کرد . آهنگی رو زد که من عاشقش بودم ."
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بوی گندم مال من ، هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من ، هر چی میکارم مال تو
اهل طاعونی این قبیله ای مشرقی م
تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ
پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ
رختم از تاول تن پوش تو از پوست پلنگ
بوی گندم مال من _ هر چی که دارم مال تو _ یه وجب خاک مال من _ هر چی می کارم مال تو
نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری ، خون رگ اینجا منم
تن من خاک منه ، ساقه گندم تن تو
تن ما تشنه ترین ، تشنه یک قطره آب
" به قدی قشنگ میخوند که وقتی تموم شد رفتم جلو و ماچش کردم که گندم گفت "
_ساقه گندم ، خاکم لازم داره !
" برگشتم دیدم داره منو نگاه میکنه . آروم بهش گفتم "
_ تنها پیدا کردن حقیقت مهم نیست ! ظرفیت تحمل حقیقتم مهمه !
" کامیار از لبه پنجره پرید پایین و گفت "
_ بریم تو باغ . شب و موسیقی و دختر خانمای خوشگل چی کم داره ؟
شقایق _ آقا پسرای خوش تیپ !
کامیار _ نه ، یه آتیش و هیزم و یه کتری که توش چایی دم کنی !
" چهار تایی خندیدیم و رفتیم وسط باغ و یه جا که درست وسط باغ یه آلاچیق بود و یه باربیکیو داشت آتیش روشن کردیم و کامیار رفت و از مش صفر یه کتری آب گرفت و اومد گذاشت رو آتیش و چهار تایی نشستیم ."
شقایق _ این چند روزه که گندم پیش من بود خیلی از شماها تعریف می کرد !
کامیار _ خدا سایه شو کم کم از سر ما کم بکنه این گندم خانم رو !
شقایق _ شما رشته تحصیلی تون چیه ؟
کامیار _ خدمات امور اجتماعی !
شقایق _ چی ؟!
کامیار _ ما از صبح راه می افتیم و فقط به دختر خانمها و مردم و اینا کمک می کنیم !
شقایق _درامد هم داره ؟
کامیار _ والله یارو گوسفند می دزدید و می کشت و گوشتش رو خیر و خیرات می کرد و می گفت گناه دزدی به ثواب خیر و خیرات در ! این وسط پوست و دنبه شم استفاده ما !
" شقایق و گندم زدن زیر خنده "
شقایق _ پوست و دنبه شما این وسط چیه ؟
کامیار _ یه لبخند که بهمون میزنن ، اجرمون رو گرفتیم ! بی توقییم والله !
شقایق _ اتفاقا منم یه دوست دختری دارم که اخلاقش همینطوریه !
کامیار _ میره کمک پسرا !!؟
شقایق _ نه بابا ! منظورم اینه که به مردم کمک می کنه !
کامیار _ خب بگو بیاد با هم کار کنیم !
" دوباره همه زدیم زیر خنده "
شقایق _ شماها اصلا سر کار میرین جدی ؟!
کامیار _ شعار ما تو زندگی اینه ، اول کار دوم کار ، سوم کار !
گندم _ شماها که همیشه تو خونه این !
کامیار _ خب میمونیم خونه که به کار شماها برسیم دیگه !
شقایق _ کامیار خان شما چند سال تونه ؟
کامیار _ یه سال از سامان بزرگترم .
شقایق _ سامان خان چند سال شونه ?
کامیار _ یه سال بعد از منه !
شقایق _ خوب دوتایی تون چند سال تونه ?
کامیار _ یه سال با همدیگه فرق داریم !
" شقایق و گندم زدن زیر خنده ."
شقایق _ یه آهنگ دیگه بزنین ! خیلی قشنگ میزنین و میخونین ! راستی چرا نرفتین خواننده بشین ؟!
کامیار _ نشد ! یعنی نذاشتن !
شقایق _ برای چی ؟!!
کامیار _ راستش قرار بود من و سامان با همدیگه کار کنیم . یعنی من گیتار بزنم و سامانم ضرب بگیره اما گفتن ضرب اشکال نداره اما گیتار ممنوعه !
شقایق _ پس این همه میآن تو این کنسرتا و گیتار میزنن چیه ؟
کامیر _ اونا فرق میکنه ! اونجا آزاده !
شقایق _ مگه شما کجا می خواستین بزنین ؟
کامیار _ تو خیابونا ! قرار بود یکی یه عینک بزنیم و دوتایی راه بیفتیم تو خیابونا و شب عیدا واسه مردم آهنگ بزنیم ! بهمون گفتن فقط آکاردئون و سورنا و ویولن آزاده !
شقایق _ منو بگو که باور کردم !
کامیار _ آخه شما ساده این !
" شقایق خندید و گفت "
_ من همچین ساده ساده م نیستم !
" کامیار یه نگاهی به شقایق کرد وگفت "
_ انگار یه آهنگ بزنم بهتره !
" گیتارش رو ورداشت و شروع کرد "

میونه این همه کوچه که بهم پیوسته
کوچه قدیمی ما ، کوچه بن بسته !
دیوار کاهگلی باغ خشک
که پر از شعرای یادگاریه
مونده بین ما و اون رود بزرگ
که همیشه مثل بودن جاریه

" یه خرده خوند و بعدش همونجور که آهنگ رو می زد گفت "
_من یه دختر بچه رو می شناسم که تو آخرین لحظات عمرش ، دلش می خواست بدونه که موز چه مزه أیه ! جالب اینکه حتی برادر بزرگ ترشم نتونسته بهش بگه !
" شقایق و گندم با تعجب یه نگاه به همدیگه کردن که کامیار دوباره خوند "

توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا می گیریم
یه روزم مثل پدر بزرگ باید
تو همین کوچه بن بست بمیریم
اما ما عاشق رودیم مگه نه
نمی تونیم پشت دیوار بمونیم
ما یه عمره تشنه بودیم مگه نه
نباید آیه حسرت بخونیم

" دوباره همونجور که آهنگ میزد گفت "
_ با فاصله یه ساعت یه ساعت نیم از این باغ ، من جایی رو می شناسم که آدما برای سیر کردن شیکم شون حاضرن خود فروشی کنن !
من میدونستم که تو یه ساعت میشه از یه شهر به یه شهر دورتر رفت اما نمیدونستم تو یه ساعت میشه از یه دنیا به یه دنیای دورتر رفت !
" شقایق و گندم فقط نگاهش می کردم اما من می فهمیدم داره چی میگه ! یه نگاه به من کرد و یه لبخند زد و دوباره خوند ."

میان این همه کوچه که بهم پیوسته
کوچه قدیمی ما ، کوچه بن بسته !

"آهنگش که تموم شد ، شقایق و گندم براش دست زدن که یه مرتبه مش صفر با یه قوطی چای و یه کیسه قند و چند تا استکان سر رسید و گفت "
_ مهمون نمیخواین ؟
کامیار _ چرا نمیخوایم ؟! دم کن اون چایی رو ببینم مش صفر !
" شقایق و گندم حورا کشیدن و مش صفر در کتری رو که جوش اومده بود ورداشت و توش چایی ریخت و بعدش رفت رو یه نیمکت نشست که کامیار بهش گفت "
_ مش صفر ، تو این عمری که کردی ، فکر می کنی چه وقتی اوضاع جور بوده ؟
مش صفر _ وقتی که دل مردم خوش بود !
" کامیار خندید و گفت "
_ مش صفر یه شعر بخون ، منم برات گیتار میزنم !
مش صفر _ دست وردار آقا کامیار !
کامیار _ خب بخون دیگه !
مش صفر _ من شعر بلد نیستم اما از یه شعری که همیشه میزنی و میخونی خیلی خوشم می آد !
کامیار _ کدوم ؟
مش صفر _ همونکه توش میگه باغ آلوچه ! منو یاد وقتی میندازه که تو ده مون زندگی می کردم و آقای خودم بودم و نوکر خودم ! وقتی که یه کف دست زمین داشتم و می کاشتم و می خوردم و مجبور نبودم واسه نوکری بیام شهر !
" اینو گفت و نگاهش رو انداخت به آتیش ! کامیار یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به زدن و خوندم ! مش صفر آهنگ فرهاد خدا بیامرز رو میگفت !"

یه شب مهتاب _ مه می آد تو خواب _ منو می بره کوچه به کوچه _ باغ انگوری _ باغ آلوچه _ دره به دره _ صحرا به صحرا _ اونجا که شبا _ پشت بیشه ها _ یه پری می آد ترسون و لرزون _ پاشو میذاره _ تو آب چشمه _ شونه میکنه _ موی پریشون _ یه شب مهتاب _ ماه می آد تو خواب _ منو میبره_ از توی زندون _ مثل شب پره _ با خودش بیرون .....

" منم چشمام کشیده شد طرف شعله های آتیش ! نمیدونم چرا درست وسط شعله ها فقط نصرت و میترا و اون دخترایی که داشتن می رفتن دوبی و اون دخترای که تو کافی شاپ بودن رو می دیدم !

***
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هشتم


" چایی که خوردیم ، شقایق آزمون خداحافظی کرد و رفت ، گندمم رفت که تا دم در برسوندش . مش صفرم استکانا و کتری رو ورداشت و رفت که کامیار بهم گفت ."
_می خوام برم .
_ کجا ؟
کامیار _ سراغ حکمت .
_الان ؟!!!
کامیار _ دلم براش خیلی تنگ شده .
_ آخه الان دیره ! درست نیس !
کامیار _ دست خودم نیس ! یه چیزی منو هی می کشه طرفش !
_عاشق آ !!!!
" گیتارش رو ورداشت و بلند شد و گفت "
_ می رم ببینم با من ازدواج می کنه یا نه .
_ این وقته شبی ؟!!
کامیار _ دوست داشتن وقتی و بی وقت نداره که!
_ اونم دوستت داره ؟ یعنی میخواد زنت بشه ؟
کامیار _ زنت بشه چیه دیکتاتور ! بگو اونم میخواد باهات ازدواج کنه !
_ خب ، همینکه تو گفتی !
کامیار _ اره ، زنم میشه!
_زهرمار !
کامیار _ خداحافظ دوست عزیز ! خداحافظ یار مهربان ! خداحافظ پسر عموی عزیزم ! من میرم دنبال سرنوشت ! از این به بعد کامیار دیگه میشه یه مرد متأهل و توام مثل یه سگ تنها میشیٔ ! بعد از این باید تک و تنها و بی کس ، مثل این آدمای ننه مرده ، تو این باغ ، مثل یه روح سرگردان راه بری !
_ بیچاره حکمت !
کامیار _ توام بهتره همین دختره کولی رو بگیری !
_ بی ادب !
کامیار _ بای بای ! برای عروسی دعوتت می کنم !
" گیتارش رو ورداشت و رفت ! یه خرده که رفت بلند گفتم "
_انشأالله خوشبخت باشی !
" از همون دور گفت "
_ به تو مربوط نیس !
" از کاراش خنده م می گرفت ! راه افتادم برم طرف خونه مون که گندم رسید و گفت "
_ کامیار کو ؟
یه جایی کار داشت رفت .
گندم _ میخوام باهات حرف بزنم ، کاری نداری ؟
_ نه ، بگو .
" اومد نشست رو یه نیمکت و گفت "
_ این چند وقته خیلی فکر کردم ، به حرفای تو ، به حرفای کامیار !
_ خیلیم عوض شدی !
گندم _ موقعیت جدیدم رو قبول کردم ، یعنی چاره ای نداشتم !
_ مگه نمیخواستی بری خارج ؟!
گندم _ چرا اما اشتباه بود . شقایقم حرفای شما رو بهم می زد ! آقا بزرگم خیلی باهام صحبت کرد . راستش فهمیدم که پدر و مادر اونی نیستن که بچه رو به وجود آوردن ! کسایی که آدم رو بزرگ می کنن و دوستش دارن ، پدر و مادر اصلی آدم هستن !
_ در هر صورت تصمیم درستی گرفتی ! خیلی خوشحالم ! یعنی همه خوشحالن !
گندم _ تو تو این چند وقته چیکار کردی و کجاها رفتی؟
_دیگه ولش کن . هر چی بود تموم شد .
گندم _ بالاخره تونستی رو درخت قلب بکنی ؟
_ نه خیلی بیکای بودم !
گندم _ دستت چطوره ؟
_ای ...! خوبه !
گندم _ من واقعا ازت خجالت میکشم ! اگه تو نبودی ....
_ قرار شد دیگه حرفش رو نزنیم !
گندم _ بیا بشین اینجا !
" رفتم و بغلش نشستم که گفت "
_ تو هنوز جواب سوال منو ندادی آ !
_ کدوم سوال ؟!
گندم _ همون سوالی که ازت پرسیدم !
_ که چرا دزدکی نگاهت می کردم ؟!!
" بهم خندید ! سرمو انداختم پایین . راستش خجالت می کشیدم . دولّا شد و صورتش رو آورد جلو صورتم و گفت "
_ خوابیدی ؟
" خندیدم و گفتم "
_ نه !
گندم _ برات گفتنش سخته یا اصلا ....!
_ نمیدونم .
گندم _ اون چیزایی که پای تلفن بهم گفتی دروغ بود ؟!
_ نه !
گندم _ میخوای در موردش حرف نزنیم ؟
_ نه ! منظورم این نبود اصلا !
گندم _ میدونی سامان ، این چند وقته ، چیزی که منو نگاه داشت تو بودی و فکرت و ....!
" بقیه ش رو نگفت "
گندم _ شاید چند بار به این فکر افتادم که برم تو خیابون و خودمو بندازم جلو یه ماشین اما فکر تو نمیذاشت !
" یه خرده مکث کرد و بعد گفت "
_ سیگار داری ؟
_سیگاری شدی ؟!
گندم _ آدم از وقتی از دامن خانواده ش دور میشه هزار تا بلا سرش میاد !
" یه آن ترسیدم ! یه نگاه بهش کردم و گفتم "
_ سر توام اومد ؟!!
گندم _ نه فقط سیگاری شدم ! یعنی یکی دو تا دونه میکشم .
" یه سیگار بهش دادم و یکیم خودم ورداشتم و روشن کردم . یه پوک به سیگار زد و گفت "
_ هر بار که احساس می کردم ترو دارم ، دلم گرم می شد ! دلم می خواست یکی باشه که دوستم داشته باشه ! به خاطر خودم ! نه به خاطر اینکه فامیلشم !
وقتی می اومدی دنبالم ، تو قلبم یه چیزی حس می کردم ! یه چیز خوب !
وقتی از شعرایی که میخوندم جا مو پیدا می کردی ، یه احساس عالی توم به وجود می اومد ! راستی چه جوری می فهمیدی ؟!
" بهش خندیدم که گفت "
_ خوب خدمت اون دختره رسیدم ! جات خالی بود موقعی که با اسپری رو دیوار اتاقش اونا رو می نوشتم ، قیافه ش رو بیبینی !
"آروم زیر لبی گفتم "
_دوستت دارم گندم .
گندم _ دیوار اتاقش مثل ....
" یه مرتبه ساکت شد و گفت "
_ چی گفتی ؟!!!!!
_ گفتم دوستت دارم .
گفتم _ با اینکه میدونی دیگه دختر عمه ت نیستم ؟
_ برام از اول شم فرقی نمی کرد !
گندم _ مطمئنی ؟
_ خیلی !
" یه نگاه بهم کرد و گفت "
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_ تو تموم اون مدت ، فقط عشق تو منو نگاه داشت ! اگه سالم موندم و برگشتم ، فقط به خاطر تو بود ! حس می کردم دیگه فقط تورو دارم ! می خواستم فقط پیش تو باشم ! دلم نمی خواست تورو از دست بدم ! خدا خدا می کردم که سرد نشی و منو واقعا دوست داشته باشی و بیای دنبالم ! هر جا که دنبالم می گشتی و خبرش بهم می رسید ، یه احساس غرور بهم دست می داد و ضربه ای که بهم خورده بود یه خرده جبران می شد !
" یه مرتبه دستمو گرفت و گفت "
_ خیلی دوستت دارم سامان ! همیشه فکر می کردم که تو پسر لوس و شلی هستی اما اشتباه می کردن ! یعنی اصلا بهت نمی اومد که اینقدر محکم باشی ! از بس ساکتی ، آدم در موردت اشتباه فکر می کنه !
_ میخوای شلوغ باشم ؟
گندم _ نه ! نه! اصلا ! من همینجوری دوستت دارم ! ساکت و محکم !
" دستم رو تو دستش فشار داد و گفت "
_ همینجوری بمون !
" بعد برگشت و رور و ورش رو نگاه کرد و گفت "
_ یه موقع زیاد نسبتا به این باغ احساس نداشتم . اما حالا واقعا دوستش دارم !
" بهش خندیدم که دوباره گفت "
_ دیگه م نباید با کامیار بری جایی آ !
_برای چی ؟
" خندید و گفت "
_ این کامیار تورو از راه بدر می کنه ! تو دیگه تعهد داری !
_ پس یه خبری بهت بدم ! اما به هیچکس نگو ! کامیارم ممکنه تو همین چند وقته متعهد بشه!
گندم _ راست میگی ؟!
_اره .
گندم _ من که باور نمی کنم ! این کامیار اگه ده تا زنم داشته باشه بازم یه دختر از بغلش ردّ بشه و همه چی یادش رفته !
_ نه ، اینجوری نیس ! اگه بدونی به خاطر تو کجاها اومد و چه کارایی کرد !
گندم _ راست میگی ؟!
_آره ، خیلی زحمت کشید !
گندم _ حالا اونی که دلش رو برده ، کی هس ؟
_ یه دختر .
گندم _ از همون دوستاشه ؟
_نه .
گندم _ خوشگله ؟
_اره ، شبیه نمیدونم کیه اما خیلی صورتش آشناس!
گندم _ تحصیلکرده س ؟
_اره ، داره دکتر میشه .
گندم _آفرین ! حالا کی بسلامتی .....
" داشت حرف میزد که مش صفر از دور صداش کرد ، زود دستش رو از تو دستم دراورد و بلند شد که مش صفر رسید و گفت "
_ ببخشین گندم خانم اما خانم کوچیک دنبال تون میگردن .
گندم _ مرسی مش صفر ، الان میرم .
" بعد یه خرده صبر کرد تا مش صفر رفت و به من گفت "
_ یه بار دیگه م بهم بگو !
" خندیدم و گفتم "
_ دیگه خجالت نمی کشم ! دوستت دارم گندم !
" نشست جلومو و گفت "
_ منم خیلی دوستت دارم سامان ! اصلا اگه هستم ، به خاطر تو هستم !
" بعد بلند شد و دویید طرف خونه شون و چند قدم اون طرف تر واستاد و برگشت و بلند گفت "
_ به مامانم اینا بگم ؟
_بگو !
" خندید و با دستش یه حرکت قشنگ برام کرد و دویید و رفت !!!"


***



" دو ساعتی بود که رو تختخوابم دراز کشیده بودم و فکر می کردم . نمیدونستم چه جوری باید به مامانم اینا جریان رو بگم . یعنی ازشون خجالت می کشیدم . همه ش منتظر بودم که صبح بشه و جریان رو به کامیار بگم و اون به مامانم اینا بگه .
اصلا خواب به چشمام نمی اومد ! خیلی خیلی خوشحال بودم ! دلم می خواست بلند شم و برم دم پنجره گندم و صداش کنم و باهاش حرف بزنم ! راستش می ترسیدم که یه وقت یکی بیدار بشه و بد بشه !
ساعت رو نگاه کردم . نزدیک یک بعد از نصفه شب بود . یه غلط تو جام خوردم و پتو رو کشیدم رو سرم .
چطور کامیار برنگشته بود خونه ! خیلی وقت بود که رفته بود بیرون !
داشتم فکر می کردم که اگه با گندم عروسی کنم ، کجا باید زندگی کنیم ؟! تو همین فکرا بودم که از بیرون یکی گفت "
_پیشت !
" زود از جام پریدم و از پنجره سرمو کردم بیرون . کامیار با گیتارش نشسته بود زیر پنجره م !"
_کی برگشتی ؟!
کامیار _ همین الان .
_ خونه نرفتی ؟!
کامیار _ نه .
_پس این گیتار دستت چیکار می کنه ؟!
کامیار _ خب از سر شب دستم بود دیگه !
_ با همین رفتی سراغ حکمت ؟!
کامیار _ اره ، مگه چیه ؟
_دیوونهای به خدا کامیار !
" گیتار رو گرفت تو بغلش و شروع کرد به زدن و خوندن !"

_ عاشقم من ! عاشقی بی قرارم ! کس ندارد ! خبر از دل زارم!
آرزویی جز تو در دل ندارم !

" یه مرتبه پنجره طبقه بالا واشد و بابام سرشو آورد بیرون و خواب الود یه نگاهی به کامیار و من کرد و گفت "
_ فردا که ساعت ۷ صبح اومدی کارخونه سر کار ، دیگه شبا میری میگیری زود میخوابی !
کامیار _ عمو عاشق شدم !
" بابام یه خنده ای کرد و گفت "
_ حتما همین ساعت یک بعد از نصفه شبی م به این درد مبتلا شدی !
کامیار _ نه عمو جون ! دو سه روز پیش بادش بهم خورد ، امشب خودشو نشون داد ! یعنی دیروزم تک و توک عطسه و سرفه می کردم !
" بابام شروع کرد به خندیدن . مامانم اومد لب پنجره و سرشو آورد بیرون و گفت "
_ حالا کی هس این خانم خوشبخت ؟
کامیار _ اسمش خانم حکمته نه خانم خوشبخت زن عمو ! سلام !
بابام _ حالا کی میخوای خر بشی ؟
کامیار _ فردا صبح خوبه عمو جون ؟
بابام _ برای خریّت همیشه زوده ! حالا چه شکلی هس ؟! زشت مشت که نیس !
کامیار _ درست شبیه زن عمو مه !
" بابام زود خودشو جمع و جور کرد ! مرده بودم از خنده ! مامانم برگشت یه نگاه به بابام کرد که بابام زود گفت "
_ نه ، پس خوشگله !
کامیار _ عمو جون حالا خریّت برام زوده یا نه !
" بابام یه سرفه ای کرد و گفت "
_ خب اگه شبیه زن عموت باشه که هر چه زودتر باید دست بلند کنی !
کامیار _ باشه عمو جون . همین فردا میارمش خونه !
بابام _ چی چی همین فردا میارمش خونه !؟
کامیار _ مگه شما نگفتین هر چه زودتر باید دست بلند کنم ؟
بابام _ یعنی هر چیزی وقتی داره ، آدابی داره ! همین جوری که نمیشه !
کامیار _ آدابی داره یعنی هر چی آدم دیرتر زن بگیره بهتره ؟
" بابام دوباره هول شد و گفت "
_ چرا حرف تو دهن من میذاری پسر ! من کی اینو گفتم ؟!
" مامانم برگشت و چپ چپ به بابام نگاه کرد که کامیار گفت "
_ عمو جون شما بهتره برین بگیرین بخوابین و برای خودتون آخر شبی شر درست نکنین !
" بابام یه سرفه ای کرد و گفت "
_ حالا پدرش چیکاره هس ؟
کامیار _ از سازنده های خوب و قدیمی تهران !
بابام _آفرین ! خوبه ! کجاها رو کار کرده ؟
کامیار_ اونش رو دیگه خبر ندارم !
بابام _ خونواده ش چه جوری اون ؟
کامیار _ من فقط برادرش رو دیدم عمو .
بابام _ برادرش چیکاره س؟
کامیار_ دستش تو صادراته !
بابام _ پس خانواده خوبی باید باشن !
کامیار_ خوب ! عالی ! حالا شما بفرمایین بخوابین که نزدیک صبحه!
" با بابام و مامانم خداحافظی کرد و اونام رفتن گرفتن خوابیدن که بهش گفتم "
_ چرا بی خودی دروغ بهشون گفتی ؟ بالاخره که چی ؟! بابای نصرت کجاش سازنده س ؟!
کامیار_ بالاخره عمله بوده دیگه ! عمله نباشه اصلا کسی میتونه یه دیوار بساره ؟!نصرتم که خودمون دیدیم دختر صادر می کرد اون ور آب ! کجاش رو دروغ گفتم ؟
" بعد یه مرتبه دستش رو زد رو پاش و با حالت گریه گفت "
_ خدا به دادم برسه ! من حالا چه جوری عمله رو جای بسازبفرش به بابام اینا بقبولونم ؟!!
_باباش که حالا دیگه زنده نیس که !
کامیار_ داداشش که زنده س ! اگه خواستن دفتر شرکت واردات صادراتش رو ببینن چیکار کنم من ؟
_ حالا من پر مکافاتم یا تو ؟
کامیار_ د.... این بدبختی م همه ش زیر سر توئه دیگه ! حالا برو بگیر بخواب تا فردا خدا بزرگه ! بالاخره یه خاکی تو سرم می کنم !
_میگم توام مثل گندم قهر کن بذار برو! تو که رفتی ، حتما بابات اینا راضی میشن !
کامیار _ بابام اینا از خداشونه که یه چند روزی بذارم شون و برم که یه نفسی بکشن ! نه ! این فایده نداره .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_ حالا امشب چیکار کردی ؟ حتما این دفعه بردیش بهش کله پاچه دادی خورده !
کامیار_ نه ! رفتم در خونه شون . پنجره شون وامیشه تو کوچه . طبقه اول ! آروم زدم به شیشه پنجره ش و همونجا زیر پنجره نشستم . تا پنجره رو واکرد ، شروع کردم و گفتم . میدونم حرفایی که بهت زدم رو باور نکردی . راستش من جوون بودم و یه شیطونیایی کردم ! اما باور کن این دفعه با تموم دفعه های دیگه فرق داره ! این دفعه احساس می کنم که واقعا عاشق شدم ! قصدم ازدواجه ! اگه تو راضی باشی ، هیچ سدی بین ما وجود نداره ! اصلا به فاصله طبقاتی که بین ماست فکر نکن ! مهم اینه که دو تا جوون همدیگه رو دوست داشته باشن ! بقیه ش حل میشه . از چاخانایی م که برات کردم معذرت میخوام ! یعنی گناهی م ندارم ا ! عادت واموندهٔ رو سخت میشه ترک کرد ! منم عادت کردم تا به یکی می رسم زود میگم تو اولین و آخرین کسی هستی که من دوستش دارم اما باور کن این دفعه دارم راست میگم ! به جون مادرم ، به جون بابام اگه دروغ بگم !
فقط ازت خواهش می کنم بدون فکر کردن تصمیم نگیر و جواب نده ! من صبر می کنم تا تو فکرت رو بکنی ! حالا یا فردا یا پس فردا ! حالا حالاها وقت داری اما بدون که من تا تو جواب بدی ، هر لحظه برام مثل یه سال طول می کشه ! یه وقت نکنه فکر کنی که شماها پول ندارین و ما پولداریم ا ! هیچ ! اصلا ! این چیزا که نباید مانع خوشبختی دو تا جوون بشه !
در ضمن به جون بابام ، به جون مامانم ، به جون سامان ، اون دو تا دخترا که اون شب تو رستوران برام دست تکون دادن رو اصلا اسم شونم نمیدونم چیه ! یعنی یادم نیس ! دیگه حالا خودت میدونی . یا دل یه جوون رو میشکونی و واسه آخرت خودت عذاب میخری یا دلش رو نمیشکونی و یه ضمانت نامه واسه اون دنیای خودت می گیری !" اینا رو که بهش گفتم برگشتم و سرمو گرفتم بالا که نگاهش کنم ببینم حرفام چقدر روش اثر گذاشته که چشمت روز بد نبینه ! اصلا امروز نمیدونم چرا همه ش بدشانسی آوردم ! از حواس پرتی ، پنجره اتاق رو عوضی گرفته بودم ! من فکر می کردم حکمت داره به حرفام گوش میداه ! نگو اینجا خونه پیرزن صاب خونه شه !! تا چشمم به پیرزنه افتاد نزدیک بود زهره ترک بشم ! یه آن فکر کردم این پیرزنه حکمته که آرایش نکرده اومده جلو پنجره !زود ازش پرسیدم ببخشین خانم اسم شما که حکمت نیس ؟! بیچاره گفت " نه ، اسم من نسرینه . پنجره خونه حکمت جون اون یکی یه !"
گفتم خانم جون خب همون اول حرفام اینو بهم می گفتین ! گفت " آخه اینقدر قشنگ حرف میزدی که دلم نیومد حرفاتو قطع کنم !" گفتم حالا پس یه زحمتی بکشین و در خونه این حکمت خانم رو بزنین و هر چی من به شما گفتم بهش بگین ! گفت " واا ! ننه من همه شو یادم نیس که !" گفتم عیبی نداره ، هر چی شو که یادتون هس بهش بگین .
اینو که گفتم یه مرتبه صدای خنده حکمت و دوستش از اون یکی پنجره اومد ! برگشتم دیدم دوتایی آروم پنجره رو واکردن حرفامو شنیدن ! رفتم جلو و گفتم حکمت خانم اون دفعه که اومدم دنبال تون شما از این یکی پنجره با من حرف زدین ! چطور الان تو این یکی پنجره این ؟! گفت " اون شب رفته بودم پیش نسرین خانم که تنها نباشه " گفتم آهان !
پدر سوخته ها همه ش داشتن می خندیدن ! حکمت گفت " کامیار خان حالا مجبورین تمام اون چیزایی رو که به نسرین خانم گفتین ، دوباره به خودم بگین ! منم گفتم برای چی به شما بگم ! قسمت قسمت نسرین خانم بود که ازش خواستگاری کنم ! قسمتم که نم یشه عوض کرد !
اینو که گفتم نسرین خانم مرد از خنده و از همون پشت پنجره به حکمت گفت " مادر حتما به این جوون جواب مثبت بده ! خیلی قشنگ و صادقانه حرف زد !"
تا اینو گفت برگشتم بهش گفتم نسرین خانم جدی حرفامو باور کردین ؟ یعنی حرفام به نظر صادقانه می اومد ؟
تا اینو گفتم با دستش زد تو صورتش و گفت " واا ! خدا بدور ! همه شو چاخان کردی ؟!! " گفتم نه بخدا ولی از بس از صبح تا شب چاخان کردم ، فکر نمی کردم یه دفعه م که راست بگم کسی حرفمو باور بکنه ! حالا بالاخره چی ؟! جواب مثبت میدین یا برم دم اون یکی پنجره ؟!
نسرین خانم زد زیر خنده که یه مرتبه در واشد و حکمت خودش اومد بیرون ، اینم از این !
_ خب ! بعدش چی شد ؟!
کامیار _ دیگه اوناش به تو مربوط نیس ! برو بگیر بخواب.
_ مرده شورت رو ببرن کامیار دو ساعت منو معطل کردی جریان پیرزنه رو بگی ؟!
کامیار _ آخه اون قسمتا عمومی بود ، این قسمت دیگه خصوصی یه ! برو بگیر بخواب که فردا باید بریم کارخونه ! شب بخیر !
" اینو گفت و راه افتاد طرف خونه شون ! دو را فحش بهش دارم و گرفتم خوابیدم .
ساعت ۷ صبح بود که مامانم بیدارم کرد و زود کارامو کردم و صبحونه مو خودم و رفتم که ماشینم رو وردارم و برم کارخونه که دیدم کامیار دم گاراژ واستاده تا منو دید گفت "
_ چقدر دیر بیدار میشیٔ !
_دارم میرم کارخونه ها !
کامیار_ منم دارم میرم دیگه ! بپر باهم برین .
" دوتایی سوار ماشین کامیار شدیم و مش صفر در گاراژ رو واکرد و اومدیم بیرون .
همونجور که می رفت و حرف میزد ، یه وقت متوجه شدم که داره از یه طرف دیگه میره !"
_ کامیار کجا داری میری ؟!
کامیار _ کارخونه .
_ کارخونه که از این طرف نیس !
کامیار _ میخوام بندازم تو بزرگراه ، راه نزدیکتر میشه .
" یه خرده دیگه که رفت دیدم اه ، راهه خونه نصرته !"
_داری میریا پیش نصرت ؟!
کامیار _ نه !
_ غلط کردی ! داری میری اونجا !
کامیار _ بابا چه فرقی می کنه ؟ کار کاره دیگه ! حالا یا کارخونه یا نصرت !
_ بابام بیچاره م می کنه !
کامیار _اگه اذیت کرد به من بگی، یه سوسه براش پیش آقا بزرگه بیام تا خدمتش برسه !
_حالا میری اونجا چیکار ؟
کامیار _ میرم خواستگاری دیگه !
" یه ساعت بعد رسیدیم دم خونه نصرت ! اصلا تا وارد این قسمتای شهر می شدم دلم می گرفت ! مجبوری پیاده شدم که همون پسره که دفعه قبل مواظب ماشین بود اومد جلو و سلام کرد و گفت "
_ آقا بازم مواظب ماشین باشم ؟
کامیار _آره عزیزم ، مواظب باش کسی طرفش نیاد .
" در ماشین رو بست و دزدگیرش رو زد و رفتیم تو خونه . تا پرده رو زدیم بالا در جا خشکمون زد ! شاید حدود بیست ، بیست پنج شیش تا جوون دختر و پسر از ۱۸ سال تا بیست و هفت هشت سال جمع شده بودن تو حیاط !
کامیار یه نگاه بهشون کرد که از یه گوشه حیاط نصرت اومد طرف مون و تا رسید کامیار بهش گفت "
_ تظاهراته ؟!
نصرت _ سلام ، میتینگ جونای عملی یه !
" تا اینو گفت یکی از همون جوونا برگشت و یه نگاهی به نصرت کرد و گفت "
_ دم شما گرم آقا نصرت ! داشتیم ؟
نصرت _ سرت تو کار خودت باشه بچه !
_آقا نصرت چه خبره اینجا ؟!
نصرت _ اومدن دواا بگیرن .
کامیار _ عجب داروخانه فعالی یه !
_ اینا همه هریینی اون ؟!
" تا اینو گفتم ، همون پسره با یه دختره دیگه سرشون رو برگردوندن طرف من و پسر زیر لب گفت "
_ لا الاه الی الله ! بر خرمگس معرکه .....
نصرت _ دهنت رو جمع کن رامین !
" پسره یه نگاه به من کرد و گفت "
_ آخه حرفا میزنن آقا نصرت !
کامیار _ ببخشین آقا رامین ! این دوست من متوجه نشد که شما دانشجوی رشته داروسازی هستین !
" تا کامیار اینو گفت ، پسره یه قدم اومد جلو و گفت "
_ اولاً خودت اینجا چیکار می کنی ؟ دوّماً چهار روز دیگه خودتم میشیٔ عین ما ! سوماً که من رشته تحصیلیم داروسازی نبوده ! مهندسی پزشکی بودم !
" من و کامیار ساکت شدیم . نصرت گفت "
_ اینا واسه تحقیق اومدن اینجا .
رامین _ ا....!
" یه دختره که بغلش واستاده بود یه نگاه به ما کرد و خیلی جدی گفت "
_ پس وقتی تحقیق تون تموم شد و مقاله ها تونو نوشتین ، لوله ش کنین و بکنین تو هر چی نابدتر اون کسی که دستورش رو بهتون داده ! اینطوری اثرش بیشتره !
" تا اینو گفت نصرت داد زد ."
_جمال ! محجوب ! اینو بندازینش بیرون ! به صادق خانه بگو به این دیگه جنس نده !
" تا دختره اینو شنید و زد زیر گریه که دو تا جوون قلچماق اومدن طرفش ! دختره خودشو انداخت رو پای نصرت و با گریه گفت "
_ گه خوردم نصرت خان غلط کردم ! آن ! آن .
" شروع کرد با کف دست ، رو دهنش زدن ! همچین محکم میزد که گفتم الان دندوناش می کشنه ! زود دوییدم جلو و دستاشو گرفتم و گفتم "
_ نزن! خیلی خب ! میگم بهت جنس بدن !
" دختره نصرت رو ول کرد و چسبید به پای من و گفت "
_ الهی قربونت برم ! الهی درد و بالات بخوره به جون من ! الهی ....
_ بسه دیگه ! بسه ! میگم بهت جنس بدن اما یه شرط داره!
دختره _ هر چی شما بگین ! هر چی شما دستور بدین ! چشم ! چشم !
_بلند شو یه دقیقه بیا توتاق باهات کار دارم .
" تا اینو گفتم از جاش پرید و گفت "
_ کجا برم آقا ؟
" اتاق نصرت رو نشون دادم که یه نگاه به همون پسره که اسمش رامین بود کرد و راه افتاد طرف اتاق نصرت . کامیار آروم به من گفت "
_چیکارش داری ؟
_ میخوام بدونم چرا به این روز افتاده !
نصرت _ اسمش فریباس ، زن این آقا رامینه !
_زن و شوهرن ؟!!
نصرت_ اره .
" یه نگاه به پسره کردم و گفتم "
_ پس شما هم بیا آقا رامین .
" اینو گفتم و راه افتادم طرف اتاق . انقدر حالم بد بود که دلم می خواست گریه کنم ! همونجور که از وسط حیاط ردّ می شدم ، همه اون دخترا و پسرا بهم نگاه می کردن ! از خودم بدم اومد !
رسیدیم دم اتاق نصرت و تا رفتم تو که دیدم دختره که اسمش فریباس داره لباساشو در میاره ! یعنی بلوزش رو که در آورده بود ! زود پشتم رو کردم بهش و داد زدم گفتم "
_چیکار می کنی ؟!!!
فریبا _ مگه شما نخواستین ......
_نخیر !! بپوشین لباس تونو !
" اینو گفتم و زود اومدم بیرون که نظرم شوهرش بیاد تو و این موضع رو ببینه ! تا پام رو گذاشتم بیرون ، کامیار اینا رسیدن دم اتاق . برای اینکه یه خرده وقت رو تلف کنم به نصرت گفتم "
_ آقا نصرت عیبی نداره که یه دقیقه با اینا حرف بزنیم ؟
نصرت _ نه بابا چه عیبی داره !
_ خیلی ممنون شما که همیشه به ما لطف داشتین ،میگم یه سیگار بکشیم چطوره ؟
" نصرت خندید و کامیار آروم در گوش من گفت "
_ دادی که تو زدی سر دختره ، صدات تا ته حیاط رفت !
" سرمو انداختم پایین که نصرت با خنده گفت "
_ پوشیدی فریبا ؟
فریبا _اره آقا نصرت ، اره !
" دلم می خواست زمین دهان واکنه و منو بکشه تو خودش ! از خجالت نمیتونستم تو صورت شوهرش نگاه کنم !
نصرت و کامیار و رامین رفتن تو و منم دنبال شون رفتم ، دختره لباساشو پوشیده بود و همون وسط اتاق واستاده بود . سر و روش کثیف بود اما معلوم بود بد قیافه نیس .
رفتم نشستیم و نصرت کتری رو داد به رامین و گفت "
_آقا رامین بپر آبش کن بیار .
" رامین رفت آب بیاره که کامیار در گوشم گفت "
_ میدونی وقتی با این دختره رفتی رامین به نصرت چی گفت ؟
_ نه !
کامیار _ گفت آقا نصرت جلو من نه !
" فقط نگاهش کردم که گفت "
_ نصرتم بهش گفت اینا اهل این حرفا نیستن .
_ خدا لعنتت کنه کامیار ! به خدا قسم هر بار که میام اینجا از خودم بدم میاد !
فریبا_ آقا نصرت ، بزرگی کن و بگو تا جنس تموم نشده ، مال ما رو بهمون بدن !
نصرت _ جنس شما سرجاشه ! خیالت راحت باشه .
فریبا_ آخه خرابم ! باید خودمو بسازم ! رامین م خرابه !
" نصرت یه نگاهی بهش کرد و از تو جیبش دو تا بسته در آورد و داد به فریبا که از دستش قاپید و پرید و رفت بیرون .
نصرت یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ رامین سال دوم بود و این سال اول .
_دانشگاه ؟!
" نصرت سرشو تکون داد . کامیار سه تا سیگار روشن کرد و یکی یه دونه داد به ما و گفت "
_ تا نیومدن بهت بگم نصرت جون. من دیشب .....
نصرت _ خبر دارم ! مبارک تون باشه !
" بلند شد و دست انداخت گردن کامیار و ماچش کرد . کامیارم ماچش کرد اما نصرت ، همونجور که دستش دور گردن کامیار بود ، شروع کرد به گریه کردن ! یه ده پونزده ثانیه گذاشت اما کامیار رو ول نکرد که کامیار همونجور که بغلش کرده بود گفت "
_ا.....! نصرت ! چته ؟! گریه واسه چیه ؟! حالا که وقت گریه نیس ! هزارتا کار باهات دارم !
" نصرت دستاشو از گردن کامیار واکرد و صورتش رو پاک کرد و گفت "
_ دست تو سپردم خواهرمو ! همین ! دیگه تو میدونی و غیرت و وجدانت !
" کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ من نمیدونم که میتونم خوشبختش بکنم یا نه اما بهت قول میدم که همه چیزایی رو که باعث اسایشش میشه براش فراهم کنم و بذارم درسش رو تموم کنه . خوبه ؟
" نصرت خندید و گفت "
_اره برادر ، خوبه .
" داشتم دوتایی شونو نگاه می کردم و مونده بودم که سرنوشت چه بازیایی داره که پرده کنار رفت و فریبا و رامین اومدن تو . راستش دیگه حوصله نداشتم باهاشون حرف بزنم .
نصرت کتری رو از رامین گرفت که گفتم "
_آقا نصرت من دیگه کاری ندارم !
نصرت _ مگه نمیخواستی باهاشون حرف بزنی ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چرا اما حالا دیگه نه !
نصرت_ حالا اگه چیزی میخوای بپرسی ، بپرس ازشون !
_ میخواستم فقط بدونم چه جوری اینطوری شدن اما دیگه برام مهم نیس !
نصرت _ هر جور صلاح میدونی .
" بعد به فریبا و رامین اشاره کرد که برن . رامین حرکت کرد اما فریبا واستاده بود . چشماش سرخ سرخ بود و پلک هاش هی می اومد رو هم !
نصرت _ کاری داری ؟
" فریبا یه نگاهی به نصرت کرد و بعد برگشت طرف من و گفت "
_ یه روزی ، همونجوری که الان میریم دنبال جنس واموندهٔ ، من و این رامین می رفتیم دنبال دو تا اتاق اجاره ای ! این جنس واموندهٔ رو خیلی زودتر از دو تا اتاق اجاره ای پیدا کردیم ! یعنی این یکی ، همه جا بود اما اون یکی نبود !
نصرت _ خیلی خب ، برو حالا !
" فریبا سرشو انداخت پایین و رفت . پشت سرش شوهرش رفت که نصرت گفت "
_ کم که میاره ، فریبا رو میبره رو خیابون . یه تیریپ که بره ، جنس جفت شون جور میشه !
" دیگه حال خودمو نفهمیدم ! فقط گفتم "
_ نصرت خان نمیشه بریم یه جای دیگه با همدیگه حرف بزنیم ؟!
کامیار _ چته ؟!
_ حالم اصلا خوب نیس !
نصرت _ یه لیوان آب بهت بدم به خوری ؟!
_ نه ! نه !
کامیار _ بیا بریم یه آب بزن به صورتت !
_ نه ! فقط از اینجا بریم !
" کامیار یه نگاه به نصرت کرد و اونم گاز پیکنیکی ش رو خاموش کرد و بلند شدیم .
دم در ، کامیار یه پولی به پسر بچه هه داد و سوار شدیم و دنده عقب از اون کوچه مزخرف اومدیم بیرون و نصرت یه خیابون رو به کامیار نشون داد و کامیارم پیچید توش و یه بیست دقیقه نیم ساعت که رفتیم ، رسیدیم جلو یه پارک که نصرت گفت "
_ بریم تو پارک ؟!
_اره حداقل دیگه از این چیزا نمیبینیم .
" سه تایی پیاده شدیم تو پارک و یه خرده قدم زدیم که کامیار به من گفت "
_ چطوری ؟
_ بهترم .
نصرت _ پس بریم اونجا بشینیم .
" یه جای خلوت پارک نشستیم و نصرت سه تا سیگار دراورد و روشن کرد و یکی یه دونه داد به ما و تا ازش گرفتیم گفت "
_واموندهٔ از این سیگار و پارک و کوچه شروع می شه !
_ چی ؟
نصرت _ هرویین دیگه ! میگه یه بزه گر ، گر کند یک گله را ! فقط کافیه که یه رفیق ناجور بخوره به پست یه این جوون ! یکی یکی شونو عین برگ درخت میریزه پایین ! همه شونم اولش و یه سوال شروع میشه !
کامیار _ حتما سوالیم هس که فعلا جواب نداره !
نصرت _ دمت گرم ! مثل یه مساله ای که یه دبیر ریاضی میده به شاگرداش ! اگه بچه بلد باشه حلش کنه که خوشحال و خندون میره سراغ مساله بعدی اما اگه نتونه اون و مساله بعدی و بعدی رو حل کنه ، دیگه سراغ بقیه نمیره ! دفتر و کتاب رو می بنده و پرت می کنه یه گوشه !
_سوال چیه ؟!
" یه پک به سیگارش زد و گفت "
_ سوال اصلی همین جوونان !
" با دستش صد متر اون طرف تر رو نشون داد که جا به جا پسر و دختر داشتن چند تا چند تا با همدیگه راه می رفتن !"
نصرت _ زندگی مثل یه آدرس یا نشونی یه که آدم می خواد به مقصدش برسه اما فقط کافیه که یکی دو تا کوچه رو اشتباهی بره ! یا میخوره به بن بست یا گم و گور میشه !
نقشه لازمه ! یه نقشه درست و یه راهنمای سرحال و قبراق و وارد ! شکر خدا هیچکدومم که الان در دسترس نیس !
_ پس این همه جوون به مقصد میرسن چیه ؟
نصرت _آمار دستت هس ؟! خبر داری اعتیاد داره بیداد می کنه ؟!
برای چی باید یه جوون عملی بشه ؟ مگه اینا سرمایه های مملکت نیستن ؟! برای چی باید هرویین عین نقل و نبات تو دست و بال شون باشه ؟! شماها نمیدونین !وقتی یه جوون عملی شد دیگه کاری به کار دور و ورش نداره ! مهم اینه که جنس به موقع بهش برسه !
ببین ، جوونای قدیم ، تو چهل ، چهل با خرده ای سالگی م دنبال یه راه میگ ردن که چطور میشه از راه درست پول در آورد اما جوونای الان ، تا یه سنّ و سالی پیدا می کنن ، میرن دنبال راه خلاف ! راهی که بشه راحت و اسون ازش پول دراورد ! چرا ؟ چون مثلا قدیم ، یارو یه عمر کار می کرد و تو سنّ پنجاه سالگی وضعش خوب می شد . برای پول در آوردن بدبختی کشیده بود و بعد از یه عمر کار ، مثلا یه ماشین شیک زیر پاش بود ! اما الان نگاه میکنی می بینی پسره هنوز پشت لبش سبز نشده ، یه ماشین سی چهل میلیونی سواره و تو کیفش فقط چک بانکه ! مثل ریگم پول خرج می کنه !
_ خب حتما باباش که یه عمر کار کرده بهش داده دیگه !
نصرت _ د... نه.... د.... ! اگه باباش از راه درست این پول ها رو در می آورد ، اینجوری نمی ریخت تو دست و بال بچه ش که نفله ش کنه ! معلومه پول کار نکرده داره ! یه زد و بند با چهار تا کله گنده می کنه میلیارد میلیارد پول در میاره ! اون موقع بچه ش بنز سوار میشه ! زانتیا سوار میشه !
جونای دیگه م میبینن و خب میگان این راه بهتره دیگه ! بعد میران سراغ باباشون که مثلا یه کارمند شریف و زحمت کشه ! این پولها رو از اون میخوان و وقتی میبینن که نداره بهش میگن که تو بی عرضه ای !
اون موقع س که معیارها عوض میشه ! دزدی میشه عرضه داشتن ! زد و بند میشه ارتباط قوی !
حالا پسره راه میافته دنبال ارتباطات که یه وقت میبینه افتاده تو کار خرید و فروش هرویین و مواد ! ببینین ، زندگی زمانی برای یه آدم مهم و با ارزشه که حداقل دو روز در هفته ش بهش خوش بگذره ! اگه قرار باشه هفت روز هفته ، غم و غصّه و نداری و حسرت باشه ، آدم سرشو بذاره زمین بمیره که بهتره !
یه جوون الان چی داره ؟ جوون سرگرمی می خواد ، هیجان میخواد ،امنیت میخواد ، ارتباط با جنس مخالف میخواد !
کامیار _ حالا امنیت و سرگرمی رو ولش کن ! همین آخری رو بچسب که توش هیجانم داره !
" نصرت خندید و گفت "
_ هیجانش کجاس ؟!!
کامیار _ وقتی یه پاترول دنبالت کرد ، می فهمی هیجانش کجاس !
نصرت _ جدأ الان این جوونا چی دارن ؟
_ خودتم هنوز جوونی ا !
نصرت _ من عملی م ! دیگه جوون یا اصلا آدم نیستم ! وقتی یه نفر افتاد تو این خط دیگه اصلا زنده نیس !
" یه پک دیگه به سیگارش زد و تهش رو پرت کرد و گفت "
_ یه جوون باید تو خونه و جو رو بشناسه ! بیرون یه جو دیگه رو ! باباش تو خونه یه جوره ، بیرون یه جور دیگه ! تو خونه نوار و ساز و آواز ! بیرون سنگین و نجیب و مومن ! همه شم به بچه شون میگن تو مدرسه نگی که ما ماهواره داریم ا !
شدیم مثل یه تیر خوبی موریونه زده ! ظاهرش خوبه اما وای از باطنش ! جلو عرق رو گرفتن ! میدونین تو چند تا خونه بساط عرق کشی راه افتاد ؟!
جلو فیلم رو گرفتن ، همه خونه ها شد سینما ، اونم با چه فیلمایی !
جلو دختر پسر رو گرفتن ، فحشأ کشیده شد تو خونه ها و شد یه چیز یواشکی که نمیشه دیگه کنترلش کرد ! مرض و بیماری که دیگه قربونش برم بیداد می کنه !
بهتون گفتم که ، پدرای ما و پدر بزرگ هامون حداقل این مشکلات رو نداشتن ! الان یه پشه نیشت بزنه ، یا ایدز گرفتی یا هپاتیت ! غفلت کنی ، یا داداشت عملی و دزد میشه یا خواهرت خراب ! اصلا یه چیزی به شما بگم ! از کی این همه دکتر روانشناس اینقدر زیاد شد ؟!
کامیار _از وقتی که دیوونه زیاد شد دیگه !
نصرت _ همین ! بیشتر مریضا شونم جوونان ! همه یا افسردگی دارن یا حالت عصبی ! چرا ؟!! میدونی چند درصد از زنهای شوهر دار حالت افسردگی دارن ؟! چرا ؟!! بابا تفریح نیس ! وضع اقتصادی خرابه ! شوهره تو خونه نیس ! مادر باید با بچه هاش اره بده تیشه بگیره ! شوهرشم وقتی بعد از دو شیفت سه شیفت کار کردن بر میگرده خونه که دیگه جون حرف زدن نداره ! نه به روابط زناشوئی میرسه نه به رابطه با بچه هاش ! یه وقتم چشم وا می کنه که دخترش از یه طرف رفته پسرش از طرف دیگه !
_ همه م که اینجوری نیستن !
نصرت _ اره ، اونا که ارتباطات قوی دارن و عرضه و شم اقتصادی دارن !
"کامیار زد زیر خنده "
نصرت _ مردمم که قربونش برم ، همه به فکر خودشونن ! هر چند آخرش ضررش به خودشون میخوره ! مثلا گوشت گرون میشه جای اینکه یه مدت نخرن تا ارزون بشه بیشتر میخرن و میتپونن تو فریزر شون ! مرغ گرون میشه ، همینطور ! شیر گرون میشه ، همینطور ! آخرش این میشه که امثال ما نمیتونن در ماه یه وعده گوشت بخورن !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_ اون سوال که گفتی چی بود ؟
" نصرت یه نگاهی به من کرد و پاکت سیگارش رو در آورد و بهمون تعارف کرد که ور نداشتیم . خودش یه دونه روشن کرد و گفت "
_ فقط کافیه وقتی یه جوون با یه رفیق ناباب بیفته ، ازش بپرسه آخرش که چی ؟! همین سوال رو اگه نتونه جواب براش پیدا کنه ، تموم انگیزه ش رو نبود میکنه ! پسر میره تو فکر ! باید با بدبختی درس به خونه اونم این درس های سخت که نصفشون بی مورده ! هیچ لزومی نداره که اینا رو بخونه ! بعدش اگه بتونه اگه بتونه وارد دانشگاه بشه ، باید چند سالم اونجا درس بخونه ! وقتیم که مدرکش رو گرفت ، تازه متوجه میشه که که براش کار نیس ! اگرم هس حقوقی بهش میدن که پول رفت و آمدشه !
یارو لیسانس مکانیکه تو آژانس مسکن کار میکنه ! زمین شناسی خونده ، نوار کاست میفروشه ! لیسانس شیمی یه ، تو کتابفروشی ، شاگردی می کنه ! خب دیگه انگیزه واسه یه جوون نمیمونه که ! خود منو نگاه کنین ! چی ازم مونده ؟! بابا من تحصیلکرده این مملکتم ! کو امیدام !؟ کو ارزوام !؟ کوو اون افق طلایی که وقتی داشتم درس میخوندم همه جلو روم بود ؟! بیان به ما بگن ما جوونا رو چه جوری میخوان ؟ عملی ؟! معتاد ؟ا اگه اینجوری میخوان دیگه چرا ما باید این همه سختی بکشین و درس بخونیم ؟! خب از همون اول بریم دنبال گرد و مواد و دوا دیگه !
" یه پک به سیگارش زد و گفت "
_ به خدا وقتی یاد اون درس خوندن ها و سختی ها و بدبختی ها می افتم دلم واسه خودم می سوزه ! دلم واسه این جوونا می سوزه !
_ پس چرا توام افتادی توشون و داری بیچاره شون می کنی ؟!
نصرت _ اگه خدا نکرده تو هم عملی بشی جواب سوالت رو پیدا می کنی !
" یه پک دیگه به سیگارش زد و گفت "
_ تو اسپانیا ، تو مراسم گاو بازی ، اول گاوهای وحشی رو ول میدن تو کوچه ها و خیابونا ! گاوام می افتن دنبال مردم و به هر کی برسان ، شاخش میزنن ! بعدشم که مراسم افتتاح شد ، یه نفر ماتادور میره به جنگ گاو و بالاخره م یا ماتادوره کشت میشه یا گاو ! اکثراً با شمشیر گاو بدبخت رو میکشن ! اونوقت یارو قهرمان میشه ! عکسش رو تو روزنامه می اندازن و تمجید می کنن و هزار تا کار دیگه ! وقت این مراسمم که میشه ، مردم کشورای دیگه ، گروه گروه میآن اسپانیا واسه تماشا ! حالا اونجا وقتی یه گاو کشه میشه ، میشن قهرمان اما وقتی ما اینجا مثلا جلو یه مسافر یه گوسفند رو قربونی می کنیم ، میشیم وحشی ! چرا ؟! اگه تونستی به این سوال جواب بدین !
کامیار _ خب وقتی با کاتر و چاقو دخترا رو میزنن ! وقتی با شلاق می افتن به جون جوونای مردم ! تو کشورای خارجی همچین انعکاس پیدا می کنه که اگه یه گسفندم قربونی کنیم ، میشیم وحشی دیگه !
نصرت _ اگه ما به نجابت یه پسر و دختر معتقدیم باید هزینه ش رو هم بدیم ! منم هزینه ش رو دادم و خواهرم رو نجیب نگاه داشتم ! دست به هر کاری زدم تا راحت نشینه و درسش رو به خونه !
" سیگارش رو انداخت دور و گفت "
_ وقتی من و حکمت دیگه تنها شدیم ، دیدم اینجا دیگه جای موندن نیس ! محیط خراب و فاسد و افتضاحی تو اون خونه بود !
یه خرده این در و اون در زدم و یه اتاق رو کمی بالاتر اجاره کردم و رفتیم توش . دیگه تمام و کمال نون آور خونه شدم خودم . باید خودم درس می خوندم و خرج تحصیل خودم بود ! خرج تحصیل حکمت بود ! خورد و خوراک مونم بود ! اجاره اتاقم بود ! حالا من چه جوری میتونستم با یه کار نیمه وقت پول اینا رو جور کنم ؟! میشه معادله صد مجهولی !
افتادم تو خلاف ! خرید و فروش حشیش ! تریاک ! ویسکی !
کامیار _ حکمت میدونست ؟!
نصرت_ نه ! فکر می کرد یه آدم با خدا منو گذاشته سر کار و بهم پول خوبی میداه ! مثل این قصه ها !
خلاصه زندگی می گذشت . هم خودم درس میخوندم ، هم حکمت ! موقعی م که کار نداشتم میرفتم تو این پارک و اون پارک و این چیزا رو می فروختم !
یه روز تو یه پارک داشتم به یه نفر تریاک می فروختم . وقتی طرف پولش رو داد و منم داشتم اسکناسا رو می شمردم ، یه مرتبه یه دست اومد رو شونه م ! برق آزم پرید ! فکر کردم ماموری چیزی یه ! برگشتم که دیدم یکی از استادامونه ! داشتم از خجالت آب می شدم که گفت " اینجا چیکار میکنی ؟" گفتم استاد اومدم هوا خوری ! یه نگاهی به پولایی که تو دستم بود کرد و گفت " یه دانشجو قبل از درس خوندن باید انسان باشه ! میدونی داری چیکار می کنی ؟!!" اومدم بگم که نون آور خونه م و این حرفا که نذاشت حرف بزنم و گفت " کارت رو توجیه نکن ! هیچ دلیلی نمیشه برای این کارا پیدا کرد !" سرمو انداختم پایین که گفت " توان تو تو مغزته ! استفاده ش کن ! " اینو گفت و رفت !
فرداش تو دانشگاه اومد سراغم و یه آدرس بهم داد و گفت " برو به این بچه درس بده " پولش کمه اما بازم برات شاگر پیدا می کنم !
آقایی که شما باشین ، کار تریاک و حشیش رو بوسیدم گذاشتم کنار و افتادم به درس دادن به بچه های راهنمایی و دبیرستانی . کم کم سه چهار تا شاگرد گرفتم و بعدشم شدن هفت هشت تا . یه کارم برای حکمت پیدا کردم . با یه تولیدی قرار گذاشتم و ازش لباسای برش خورده رو می گرفتم و می بردم خونه . طفلک حکمت ، این کتاب و دفتر رو میذاشت جلوش یه خط میخوند و می نوشت و یه درز چرخ می کرد ! پول آنچنانی در نمی اومد اما می شد با حسرت زندگی کرد !
دردسرتون ندم ! گذشت گذشت و گذشت تا من مدرکم رو گرفتم و خواستم وارد بازار کار بشم ! اما کو کار ؟!!
دیدم فعلا همین جوری به بچه های مردم درس بدم بهتره . هم به کار تدریس می رسیدم و هم می گشتم دنبال یه کار اما هر جا می رفتم سواستفاده بود ! تا یارو میدید که به کار و پول احتیاج دارم ، یه حقوقی بهم می گفت که خرج رفت و آمدم می شد ! حالا قوز بالا قوز کجا بود ! اینجا که عاشق شده بودم !
این سالهایی که پشت سر گذاشته بودم یه طرف ، این یکی دو سال ، یه طرف ! یه شاگرد داشتم که وضع شون بد نبود. اسمش مریم بود . دختر خوشگلی بود . من می رفتم باهاش ریاضی و شیمی کار می کردم . سال آخر دبیرستان بود . یه مدت که رفتم و اومدم خونه شون ، کم کم احساس کردم که دوستش دارم . هر چی به خودم می گفتم پسر ، تورو چه به این غلطا ! اما دست خودم نبود! تنها چیزی که یه خرده آرومم میکرد ، وضع مالی مریم بود ! پدرش مدیر یه شرکت بود . یه آپارتمان خوب بالای شهر داشتن میلیاردر نبودن اما وضع شون خوب بود .
هر دفعه می رفتن خونه شون و یه خرده درس رو کش میدادن و ازشون ارزون تر می گرفتم که بتونم بیشتر ببینمش ! دلم به همین خوش بود تا اینکه اون اتفاق افتاد !
یه بار که رفتم خونه شون ، دیدم خودش رفت برام چایی آورد . هر دفعه مادرش اینکار رو می کرد . پرسیدم مامان اینا مگه خونه نیستن ؟ گفت " نه ! راستش میخواستن کلاس رو کنسل کنن اما شما که تلفن ندارین بهتون خبر بدم !" گفتم کهن من می رم ، جلسه بعد میام ! گفت " نه ! نه ! اصلا !" خلاصه شروع کردیم به درس خوندن . یه خرده که گذشت به هوای اینکه بهتر کتاب رو ببینه ، صندلی ش رو کمی آورد بغل من طوری که خیلی بهم نزدیک بودیم . همونجور که من مساله ها رو حل می کردم ، دستامون خورد بهم و یه بار اون دستش رو کشید کنار و یه بار من ! سه چهار بار که دستمون خورد بهم و اون کشید کنار و من کشیدم کنار ، دفعه آخر نه اون به روش آورد و نه من ! دست مونم که چسبید بهم ، قلم و خودکار و کتاب رفت کنار ! یه موقع متوجه شدم که دستش تو دستمه ! فقط بهش گفتم که مریم میدونم کارم درست نیس اما خیلی دوستت دارم ! اونم گفتم " منم دوستت دارم !" گفتم چیکار باید بکنیم ؟ گفت " پدر و مادرم آدمای روشنی هستن ، بیا خواستگاریم !"
انگار دنیا رو بهم دادن ! فرداش رفتم خواستگاری ! خواستگاری رفتن همانا و قطع شدن کلاس همان ! آب پاکی رو ریختن رو دستم ! بیچارهها حقم داشتن ! وقتی اوضاع احوال منو فهمیدن ، یه نه گفتن و تمومش کردن ! موند این وسط دل بیچاره من و اون طفل معصوم مریم !
روابط تلفنی شروع شد ! یه زنگ می زدم و قطع می کردم و اون می فهمید که منم ! پشت سرش که زنگ می زدم خودش ورمیداشت و زود باهاش یه جا قرار میذاشتم و قطع می کردم ! صبحش جای مدرسه با هم می رفتیم بیرون واسه خودمون نقشه می کشیدیم که چیکار کنیم ! آخرش به این نتیجه رسیدیم که اون دیگه درس نخونه و منم مرتب برم با پدر و مادرش حرف بزنم ! کار دیگه نمی شد کرد !
اون درس رو گذاشت کنار و منم پاشنه در خونه شنو از جا کندم ! باباه میرفت شرکت ، منو دم در شرکت میدید ! میاومدم خونه ، دم در خونه شون میدید ! مادره می رفت خرید ، منو تو بازار میوه میدید ! می رفت آرایشگاه منو جلو درش میدید ! می رفت خونه خواهرش ، منو تو کوچه خواهرش میدیدی ! خلاصه اینقدر رفتم و اومدم تا چهار ماه گذشت و پددر و مادرش موافقت کردن ! حالا دختر از درس عقب افتاده بود و شرط ازدواج مونم این بود که دختره قبول بشه !
شروع کردم بهش درس دادن ! روزی سه چهار ساعت باهاش کار می کردم ! اونم خوب درس میخوند ! خلاصه اینقدر زحمت کشیدم تا زد و با معدل عالی قبول شد و دیگه پدر و مادرش حرفی نداشتن . یه روز پدرش بهم گفت " دیگه برو دنبال کارای عروسی !" قند تو دلم آب میکردن ! دیگه انگار داشتم رو هوا راه میرفتم ! شروع کردم این در و اون در زدن برای پول ! بانک. قرض الحسنه ،صندوق فلان، دوست آشنا ! اما دریغ از ده هزار تومن ! به کار کس و ناکس رو انداختم اما چی ؟!! هر کی بهانه می آورد ! هر کی یه جور از زیرش در می رفت !
بالاخره وقتی کارد به استخونم رسید ، یه روز رفتم خونه مریم اینا . زنگ زدم و خودش آیفون رو جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو . پدر و مادرش خونه نبودن . نشستم و جریان رو بهش گفتم . اونم خیلی ناراحت شد ! برگشت و بهم گفت " پدرم وضعش خوبه ، اگه بخواد میتونه کمک مون کنه اما نمیخواد !"
گفتم شایدم حق با پدرته ! گفت " نه ! خودش میتونه تو پسر خیلی خوبی هستی ! چند شب پیش داشت می گفت که وقتی تو با او امکانات کم و وضع مالی خراب ، هم خرج تحصیل خودت رو در آوردی و هم خواهرت رو ، بعدشم تونستی تو دانشگاه سراسری قبول بشی و مدرک بگیری ، حتما پسر خوب و لایقی هستی !" گفتم پس چرا کمکمون نمی کنه ؟ گفت " نمیدونم اما خبر دارم خودش چه جوری با مامانم عروسی کرده!" گفتم چه جوری ؟ گفت " خودشم وقتی جوون بوده ، وضعیت تورو داشته! وقتی دیگه همه درها روش باشه میشه ، با مامانم قرار میذارن و کاری می کنن که پدر و مادر مامانم دیگه نمیتونن حرفی بزنن !!" گفتم یعنی ....؟! گفت " اره !" گفتم خوب کار خوبی نکرده پدرت !
یه خنده ای به من کرد و بلند شد و یه نوار گذاشت و اومد بغلم نشست ، گفتم پدر و مادرت کجا رفتم ؟ گفت " میخوای چیکار ؟" گفتم میخوام مردونه با پدرت حرف بزنم ! گفت " فایده ای نداره ." گفتم چرا ؟ گفت " تو پدرم رو نمی شناسی ، اون اگه موافقت کرده ، ظاهری یه ! چون میدونه تو نمیتونی حتی خرج عروسی رو هم گیر بیاری !" گفتم پس چیکار کنیم ؟ گفت همون کاری که پدرم کرده ! گفتم جدی میگی؟!! گفت " نه ! اما باید تظاهر کنیم ! اونوقت دیگه نمیتونن کاری بکنن !
خلاصه قرار مدار مونو گذاشتیم و من از خونه شون اومدم بیرون ! درست پس فرداش که به مریم زنگ زدم ، باباش گوشی رو ورداشت ! خواستم که حرف نزنم اما اسمم رو صدا کرد . منم جواب دادم ، بهم گفت که برم اونجا . منم درجا راه افتادم و رفتم خونه شون .
چشم تون روز بد نبینه ! تا پامو گذاشتم تو که دو سه نفر ریختن سرمو و تا می خوردم کتکم زدن ! اینقدر منو زدن که داشتم میمردم ! بالاخره باباش منو از زیر دستشون کشید بیرون و زنگ زد کلانتری و منو به جرم دزدی با دستبند از تو خونه شون بردن کلانتری و انداختن زندان ! فرداشم یه پرونده گذاشتن زیر بغلم و فرستادن دادگاه . اونجا بهم تهمت زدن که وقتی برای درس دادن میرفتم خونه شون ، یه سکه طلا رو میز بوده ، دزدیدم ! منم نتونستم چیزی رو ثابت کنم . از شانس بدم ، همون موقع که تو دادگاه بودم یکی از اون بچههایی که یه وقتی با همدیگه تو پارک حشیش و ویسکی و تریاک می فروختیم رو گرفته بودن و آورده بودن اونجا !! اون پدر سگم یه آشنایی به من داد ! یارو پاسبانم دید و به یکی دیگه گفت و اونم رفت به رئیس دادگاه گفت ! دو تا چک که بهش زدن ،یکی دو تا مورد رو لو داد و منو صاف بردن زندان !
شماها نمیدونین زندان چه جور جایی یه ! خدا نصیب نکنه ! آدمو میندازن با دزد و چاقو کش و قاتل و هریینی و خلاصه یه مشت آدم خلافکار ! حالا حساب کنین که آش نخورده و دهن سوخته ! خواهرم بیرون تنها ! خودم تو زندان ! دختری که دوستش دارم معلوم نیس کجا !
اینقدر داغون و خراب بودم که اگه یه چاقو گیرم میاومد خودمو می کشتم ! اینم از درست زندگی کردن !
دردسر تون ندم ! چون بار اولم بود اما اون پسره یه چیزایی گفته بود ، شیش ماه برام بریدن !
تو همون پونزده روز اولی ، دوا رو دادن دستم ! منم که دیگه از دنیا بردیده بودم ! کشیدم !
" ته سیگارش رو انداخت زمین و ساکت شد ، یه خرده بعد گفت "
_ داغون شدم !
_شاید اگه یخورده دیگه تحمل می کردی درست می شد !
نصرت _ از بچه گی و بدبختی و نداری و فقر و گرسنگی و از دست دادن خواهر و مادر و خیلی چیزای دیگه رو تحمل کردن ، دیگه برام جا نذاشته بود ! راستش اون روزی که واسه اولین بار هریین کشیدم ، قبلش یه ملاقاتی داشتم . بابای مریم بود ! اومده بود باهام حرف بزنه ! بهم گفت که دست ما رو خونده و مریم رو برده دکتر و فهمیده بهش دروغ گفتیم ! گفت تا یه ماه دیگه رضایت میدم و می ارمت بیرون ! گفت که مریم و مادرش رو فرستاده ترکیه !
وقتی اینو شنیدم دیگه چیزی برام فرقی نداشت ! این بود که گذاشتن جلوم و کشیدم !
" دوباره ساکت شد و بعد گفت "
_ یه هفته بعدم ، باباش رضایت داد و آزادم کردن ! یعنی گفته بود که اشتباه شده و سکه رو تو خونه پیدا کردن ! اونام آزادم کردن !
_ خب ازش شکایت می کردی !
نصرت _ نه ! من چون چیزای دیگه رو می خوردم !
 

abdolghani

عضو فعال داستان
یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت "
_ وقتی رو یه جایی کسی دوستت نداشت ! کسی نخواستت ! کسی به فکرت نبود ، بی پشت و پناه میشیٔ ! میدونین ؟! یه اثر باستانی متعلق به همه مردم جهانه ! یه دانشمند بزرگ متعلق به همه مردم جهانه ! همونجور که کره زمین مال همه مردم دنیا س ! یه دانشجو هم مال همه مردم دنیا س! حداقل مال همه مردم مملکت خودشه ! این همه خرج یه نفر مثل من میشه ! از کجا میشه ؟! از سرمایه این مملکت ! آخرشم ولم می کنن به امان خدا ! شاید من میتونستم خیلی کارا بکنم اما کسی زیر بال و پر م رو نگرفت !
" کامیار پاکت سیگارش رو دراورد و تعارف کرد و برامون روشن کرد که نصرت یه نگاه به اون طرف پارک کرد و گفت "
_ نگاه کنین !
" برگشتم دیدم سه تا دختر یه گوشه پارک نشستن . نصرت خندید و گفت "
_ نصفی شون متادنی و نصف شون عملی ! دارن تزریق می کنن !
_ اینجا ؟!!
نصرت _آره دیگه !
_ برای چی اصلا این کارا رو می کنن ؟
نصرت _ ببین ، یه جوون ، حالا دختر یا پسر ، احتیاج به تفریح و شادی داره . یه جوون ، پیرزن یا پیرمرد هفتاد ساله نیس که بتونه شیش هفت ساعت رو صندلی بشینه ، تو بالکن خونه ش بشینه و رادیو گوش بده !
خداوند تو مغز ما ماده ای گذاشته که باعث شادی میشه ! وقتی یه جوون همه ش جلو خودش دیوار می بینه ! وقتی همه ش ممنوعیت میبینه ! وقتی هزار تا وعده عملی نشده رو میبینه! وقتی فردا صبحش رو تاریک تر از شب قبلش میبینه ، اون وقته که افسرده میشه ! این افسردگی م هی اضافه میشه ، اضافه میشه تا دیگه خود مغز به تنهایی نمیتونه چاره ش کنه ! اون موقع س که جوون پناه میبره به قرصای شادی آور ! مواد مخدر ! حشیش !
اگه مثلا برای افسردگی ش یه دکتر روانشناس م ببینه ، بهش چی میده ؟ زاناکس ! کلونازپام ! فلوکستین !
این داروها فکر می کنین چی هستن ؟ یه جورایی مثل اونای دیگه اون ! اکثر شونم اعتیاد آورن ! به این دخترا نگاه کنین ! قول بهتون میدم که اکثرشون ، اول کار ، یه سری به دکتر روانشناس زدن ! با چهار نوع قرص شروع کردن و الان رسیدن به هرویین و تزریق و این حرفا ! خبر دارین که اعتیاد و مواد افتاده تو مدارس راهنمایی ؟ می فهمین چی دارم میگم ؟!! به خدا دیر بجنبیم دیگه نمیشه کاری کرد !!
_ مگه چه مدته هروئینی شدن که کارشون به تزریق کشیده ؟!
نصرت _ الان دیگه مثل قدیما نیس که یارو ده سال هرویین بکشه و بعدش کارش به تزریق و این حرفا برسه ! الان بعد از شیش ماه یه سال میرن تو کار تزریق !
_ خب چرا ؟!!
نصرت _ جنسا خوب نیس ! یه مدل افغانه که دست سازه ، یه مدل پاکستانی یه که لابراتوواریه ! الان بیشترش افغانیه ! این همه افغانی فکر می کنی چیکار می کنن ؟!!
_ جریانش چه جوریه ؟!
نصرت _ دو ، سه هزار تا استامینوفن رو پودر می کنن و یه تفتش میدن و میشه هرویین ! بعدشم دیازپام و این چیزا رو هم پودر می کنن و میریزن تنگش !
_ خب اینکه اعتیاد اونجوری نمیاره !
نصرت _ یه خرده هرویینم قاطیش می کنن دیگه ! دفعه اولم بهت جنس خوب میدن ! اسیر که شدی ، آشغال میبندن به ناف آدم ! بعدشم اگه ده تا بسته رو هم بکشی ، نشئه نمیشیٔ ! دودش حیف و میل میشه ! باید حتما تزریق کنی ! حالا اگه بهتون بگم کجاها تزریق می کنین غش می کنین !
_ مگه تو رگ تزریق نمی کنن ؟!
نصرت _ اولاً که جاش تابلو میشه ! بعدشم چند دفعه که تزریق کردی ، رگ خشک میشه ! باید بزنی بغل پات کهٔ میشه بغل ..... یا بزنی زیر ناخن !
_زیر ناخن ؟!!! اونکه خیلی درد داره !
نصرت _آدم که خمار شد دیگه این حرفا حالیش نیس ! تازه اون به کنار ، با یه سرنگ بیست نفر تزریق می کنن ! حالا حساب ایدز و چیزای دیگه شو بکنین !
" یه پک به سیگارش زد و خندید و گفت "
_ کثافت ش حالا جای دیگه س !
کامیار _ کجا ؟
نصرت _ موقع خریدنش ! یارو دوافروشه ، بسته های یه سانتی رو میکنه تو ماتحتش ! وقتی میری ازش بخری ، پول رو به یکی دیگه میدی و جنس رو از یکی دیگه تحویل می گیری ! جریانشم اینطوریه. میری جلو یارو و اونم دست میکنه تو سوراخ ... یه بسته در میاره و میده بهت و میگه بذار دهنت ! اونم زود باید بذاره دهنش !
" یه مرتبه حالت تهوع بهم دست داد !"
کامیار _ دیگه چرا میزاره تو دهنش ؟!!
نصرت _که اگر مأمور رسید قورتش بده !
کامیار _ با همون کثافت و بوی بد و ....!!!
نصرت _اره !
کامیار _ چه جوری آخه میتونن ؟!
نصرت _ شما یه آدم هروئینی رو ندیدین وقتی بهش جنس نرسه ! اگه ببینینش حتما میفهمین !
_آخرش که چی ؟
نصرت _ تو جوپ آب مردن ! موقع تزریق سنکپ کردن ! خودکوشی ! زندان ! آخرش اینه دیگه ! با این سیگارای واموندهٔ شروع میشه ! پسره یا دختره سیزده چهارده سال شه که برای قیافه گرفتن شروع میکنه به سیگار کشیدن ! بعدش میشه حشیشی ! تریاکم که گرونه و میره سراغ هرویین !
قدیم مشروب میخوردن ! یه ابجویی چیزی و ارضا میشدن و کمتر سراغ مواد مخدر می رفتن !! الان دیگه نمیشه ! اولاً که این عرق های دست ساز توش تینر و دیازپامه و یه خرده الکل ! جوونام که پول ندارن ویسکی بخرن یا کور میشن یا هزار جور مرض دیگه میگیرن تازه دهان شونم بوی الکل میگیره و دیگه گیربیفتن پدرشون درمیاد ! اینه که میرن سراغ حشیش بعدشم که معلومه !
_ حالا چرا ؟!
نصرت _ ناامیدی !! از دست رفتن انگیزه ! نداشتن تفریح و هزار تا چیز دیگه ! یکیش خود من !
_ بالاخره وقتی از زندان اومدی بیرون چی شد ؟
نصرت _ رفتم سراغ حکمت ! دیگه افتاده بود به نون خالی خوردن ! شده بود عین اسکلت ! جریان رو بهش گفتم . اینقدر گریه کرد که نگو !
کامیار _ تو چیکار کردی ؟
_ یکی دو بار رفتم دم خونه مریم اینا ، خونه خالی بود . واقعا رفته بودن . منم دیگه چیکار میتونستم بکنم ؟ یه آدم عملی دیگه تو این خط ا نیس ! دیگه عشقم شد هرویین ! عشق که نه ! ازش بدم میاد ! هر بار میکشم به خودم و جد و آبادم لعنت می کنم که اگه دیگه برم سراغش اما تا یه خرده خمار میشم و نشستم پاش !
" یه پک دیگه به سیگارش زد و ته سیگارش رو انداخت دور و گفت "
_ یه جوون تا زمانی محیط براش امن و مطمئنه که تو دامن خونواده باشه ! وقتی که به هر صورت از خونواده ش فاصله گرفت ، این بلاها سرش میاد !
وقتی مریم رو از دست دادم ، فقط به خاطر حکمت زنده موندم . حالام فقط به خاطر اون زندم ! هر وقت درسش تموم بشه و بتونه رو پای خودش واسته خودمو راحت میکنم !
کامیار _ این حرفا رو نزن ! من باهات کار دارم !
نصرت_ من روز به روز دارم داغون تر میشم ! دیگه هر کی منو ببینه میفهمه عملی م ! خود حکمتم بو برده ! من باعث ننگشم ! من نباشم اون راحت تره !
کامیار _ حالا ول کن این حرفا رو ! راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم !
"نصرت برگشت تو چشماش نگاه کرد و گفت "
_ اختیار حکمت رو دیگه دادم دست تو ! جون تو و جون اون ! عوضش غیرت و شرفت رو که میدونم خیلی ازش داری ، امانت گرو ورداشتم ! دیگه هر کاری خواستی بکن !
کامیار _اولاً که بهت قول مردونه دادم ! دوّماً که چیز دیگه می خواستم ازت بپرسم ! میخواستم بگم اگه مثلا یه روزی بفهمی خواهرت کجاس ، چیکار می کنی ؟
" نصرت زل زد به کامیار و یه خرده بعد گفت "
_ حکمت ؟!
کامیار _ نه ، عزت !
نصرت _ عزت که خواهرم نبود ! داداشم بود !
" من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
_ مگه اسمش عزت نبود ؟!!
نصرت _ چرا !
کامیار _ مگه عزت اسم دختر نیس ؟!!
نصرت _ هم اسم دختره هم پسر ! مثل نصرت ، حشمت !
" بعد خندید و گفت "
_ حالا اگرم بدونم کجاس دیگه کاری نمیتونم براش بکنم ! دیگه از یه آدم عملی چی بر میاد ؟!! خیلی خیلی همّت کردم که تونستم حکمت رو سر و سامون بدم اونم تازه از چه راه هایی ! دلالی محبّت کردم ! هرویین فروختم !
" یه مرتبه زد تو پیشونیش و گفت "
_ وقتی یادش می افتم که چه کارایی کردم از خودم بدم میاد و الله !
" اون می گفت اما من و کامیار فقط به همدیگه نگاه می کردیم که کامیار گفت "
_ پس عزت پسر بوده ؟!!
نصرت _آره !! یه پسر کاکل زری ! اگه اونم با ما بود حداقل یه باری از رو دوش من ور میداشت . الانم معلوم نیس ! شاید تا حالا چند بار از بغل همدیگه ردّ شده باشیم اما نه اون منو میشناسه و نه من اون رو ! فقط یه نشونی ازش دارم که اونم شدنی نیس که از روش بشناسمش !
کامیار _ چه نشونیای ؟!!!!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نصرت _ یه خال . یه خال اندازه یه پنج تومنی زیر بغلش بود ! وقتی کوچیک بود همه ش دلم میخواست بهش دست بزنم و ببینم چرا زیر بغلش سیاهه ! تا دست میزدم زیر بغلش ، غش غش می خندید طفل معصوم ! مامانم هی دوام می کرد و می گفت پسر ......
" دیگه نمیفهمیدم که نصرت داره چی میگه ! فقط به کامیار نگاه میکردم که اونم مات شده بود به نصرت !
کامیار یه خال اندازه یه پنج تومنی زیر بغلش داشت !
احساس میکردم دیگه خون به مغزم نمیرسه ! حتی نمیتونستم سرمو تکون بدم ! دلم می خواست میتونستم یه جوری حرف رو عوض کنم اما دیگه دیر شده بود .
کامیار برگشت و یه نگاهی به من کرد و بلند شد و به نصرت گفت "
_ نصرت جون ما دیگه باید بریم !
نصرت _ کجا؟!!
کامیار _ خیلی کارا دارم که باید بکنم ! میخوای برسونمت ؟
نصرت _ نه ، میخوام یه خرده اینجاها راه برم و فکر کنم ! شماها برین اما منو بی خبر نذارین.
" باهاش خداحافظی کردم و تا کامیارم اومد خداحافظی کنه ، نصرت دستش رو تو دستاش نگاه داشت و گفت "
_ جون تو و جون حکمت ! سپردمش اول به خدا و بعدم به تو .
"کامیارم یه سری تکون داد و پشتش رو کرد به نصرت و رفت ! منم دنبالش راه افتادم !
از پارک رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . یه خرده بعد آروم گفتم "
_کامیار حتما اشتباهی شده !
کامیار _ ببین سامان ، نه من بچه م که دلداری م بدی و نه گندمم که غش و ضعف کنم ! پس هیچی نگو !
" دیگه هیچی نگفتم ! یعنی چیزی نداشتم که بگم . یه ساعت بعد رسیدیم جلو باغ و کامیار ماشین رو همون بیرون پارک کرد و رفتیم تو و رفتیم طرف خونه آقا بزرگه و در زدیم و رفتیم تو . تا آقا بزرگه صورت کامیار رو دید ، ترسید و گفت "
_ چی شده ؟!!
" برگشتم طرف کامیار ! صورتش مثل لبو سرخ شده بود !"
کامیار _ آقا بزرگ ، من همه چیز رو فهمیدم !
آقا بزرگه _ چی رو فهمیدی ؟!
کامیار _ اون بچه سر راهی ، گندم نبوده ! من بودم !
" تا اینو گفت آقا بزرگه یه مرتبه واداد ! همونجور که چهار زانو نشسته بود ، شل شد و تکّیه ش افتاد رو پشتی ! فقط کامیار رو نگاه می کرد .کامیارم فقط اونو نگاه می کرد ! زود به آقا بزرگ گفتم "
_ آقا بزرگ مگه اون بچه همین گندم نبوده ؟! بهش بگین دیگه !
کامیار _ عزت پسر بوده با یه خال زیر بغلش ! مگه نه آقا بزرگ ؟! گندم بیخودی اینقدر آروم نشد ! شما جریان رو بهش گفتین ! برام خیلی عجیب بود که چطور گندم یه مرتبه همه چیزرو قبول کرد !
" بعد رفت جلو آقا بزرگه نشست و گفت "
_ من همیشه شما رو دوست داشتم و بهتون احترام گذاشتم ! دلم میخواد از این به بعدم همینجوری باشه ! فقط خودتون بهم جریان رو بگین ! من همون بچه م ؟
" آقا بزرگه دستش رو گرفت جلو چشمش و گریه کرد ! کامیار بلند شد و سر آقا بزرگ رو ماچ کرد و راه افتاد ! آقا بزرگم با یه صدائی که انگار از ته چاه می اومد گفت "
_ نرو باباجون ! نرو ! چراغ این خونه رو خاموش نکن !
" کامیار یه لحظه صبر کرد و دوباره راه افتاد . منم دنبالش !
از خونه آقا بزرگه اومدیم بیرون و رفتیم طرف خونه کامیار اینا که یه مرتبه گندم اومد جلومون ! تا کامیار چشمش بهش افتاد گفت "
_ حالا فهمیدی که تو همون گندمی ؟!
" گندم فقط نگاهش کرد !"
کامیار _ عزت منم !
" دوباره راه افتاد ! برگشتم به گندم که مات ما رو نگاه می کرد نگاه کردم ! دلم می خواست تموم دق دلی م رو سر یکی خالی کنم ! اما چرا اون طفل معصوم ! تند دویدم پشت سر کامیار و یه خرده بعد رسیدیم جلو خونه شون . واستاد و به من گفت "
_ تو نیا سامان .
" سرمو تکون دادم و همونجا واستادم . درست دو دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای جیغ زن عمو م و کامیار بلند شد ! ترسیدم ! اومدم برم تو که کامیار اومد بیرون و مادرش و کاملیام دنبالش !
زن عموم همچین خودشو میزد و موهاشو می کند که گفتم الان تموم می کنه ! کاملیا گریه می کرد و از پشت بلوز کامیار رو می گرفت و یه به کامیار می گفت " داداش نرو ! " و یه بار به من التماس می کرد که جلوی کامیار رو بگیرم !!
مونده بودم چیکار کنم ! کامیار بر گشت و یه نگاه به کاملیا کرد و آروم گفت "
_ تو دختر تحصیلکرده ای هستی ! حتما می فهمی الان چه حالی دارم !
" کاملیا همونجا نشست رو زمین و زار زار گریه کرد ! مادرش بی حال افتاد رو زمین !! کامیارم راه افتاد طرف در باغ !!
نمی دونستم باید به کی برسم !! دویدم پشت سر کامیار که دیدم عمه هام و آقای منوچهری و عباس آقا و آفرین و دلارام و گندم و مامانم از یه طرف دارن میان طرف ما !
کامیار راهش رو کج کرد و رفت طرف در که مش صفر و زنش اومدن جلوش و گفتن "
_ چی شده آقا کامیار ؟!!!
" کامیارم یه نگاه بهشون کرد و گفت "
_ انگار خونه ما رو دزد زده ! برو اونجا تا من برگردم !
" مش صفر و زنش دویدن طرف خونه ما و ماهام رفتیم طرف در که دیدیم آقا بزرگه با لباس تو خونه و بدون عصا جلوی در واستاده و دستاشو از همدیگه واکرده ! کامیار رسید جلوش و واستاد و سرشو انداخت پایین که آقا بزرگه همپنجور که گریه می کرد گفت "
_ نمیذارم بری ! باید از رو نعش من ردّ بشی ! بزرگت کردم ! از همه بیشتر دوستت داشتم ! الانم یه موی گندیده ت رو با صد تا اینا عوض نمیکنم ! نمیذارم بری !
"کامیار همونجور که سرش پایین بود گفت "
_ بذارین برم آقا بزرگ !
آقا بزرگه _ باید این چهار تا تیکه استخون رو بزنی و پرت کنی یه طرف تا از این در ردّ بشی ! حالا بیا بزن !
" کامیار سرشو بلند کرد و یه نگاه به آقا بزرگ کرد و رفت جلوتر و دست آقا بزرگ رو گرفت و ماچ کرد که اونم بغلش آرد و همونجور که گریه می کرد گفت "
_ نرو بابا جون ! نرو بابا جون ! چشم و چراغ اینجا تویی ! تو بری من میمیرم ! نرو بابا جون !
" کامیار نازش کرد و گفت "
_ قربون اون موی سفیدت برم . الان حالم خوب نیس ! بذار یه خرده تنها باشم . بذار خودمو پیدا کنم !
" بعد آروم نشوندش رو یه سکو بغل در و تا بقیه داشتن نزدیک می شدن ، در رو واکرد و رفت بیرون و منم دنبالش رفتم .
سوار ماشین شدیم و همچین گاز داد که عقب ماشین چرخید !
یه لحظه بعد نه از باغ خبری بود و نه از آدماش که دنبال ماشین میدویدن ! سرمو گذاشته بودم رو داشپورت ماشین که یه مرتبه دیدم کامیار نگاه داشت و سرمو بلند کرد و گفت "
_ چته ؟!!
_ هیچی !
کامیار _ چرا اینطوری نفس میکشی ؟!
_ چه طوری ؟
" یه مرتبه چشمام سیاهی رفت ! فقط حرکت ماشین رو فهمیدم و صدای بوقش رو که انگار کامیار دستش رو گذاشته بود روش و همینجوری میزد !"



***


" چند ساعت گذشت رو دیگه نفهمیدم ، فقط یه موقع چشمامو واکردم و دیدم کامیار بالا سرم واستاده !
به حالت نیم خیز از جام پریدم که کامیار شونه هامو گرفت و دوباره خوابوندم !"
به حالت نیم خیز از جام پریدم که کامیار شونه هامو گرفت و دوباره خوابوندم !"
_ چی شده ؟!!!
کامیر _ هیچی .
_ کجاییم ؟!!
کامیار _ بیمارستان .
_ چرا ؟!
کامیار _ ضعف گرفته تت ! چیزی نیس !
_ من خوبم !
کامیار _اره ، چیزی نیس .
" دیگه نتونستم خودمو نگاه دارم و زدم زیر گریه ! با صدای بلند گریه می کردم ! کامیار دولا شد رو تخت و بغلم کرد و ماچم کرد و گفت "
_ تو چقدر خره ساده ای هستی ! خوشحال باش ! یه ارث خور ازتون کمتر شد !
" بلند شدم و بهش گفتم "
_ارث منم مال تو ! هر چی قراره به من بدن مال تو !
" دوباره نازم کرد و گفت "
_ تو که فعلا چیزی نداری !
_ماشینم مال تو !
کامیار _ خب این یه چیزی ! دیگه چی ؟
" محکم بغلش کردم که گفت "
_ تو واقعا اینقدر منو دوست داشتی و من نمیدونستم ؟!!!
" هیچی بهش نگفتم و فقط همونجور بغلش کرده بودم و گریه میکردم ! یه خرده که گذشت گفت "
_ خبه خبه ! الان یکی میاد تو و هر دومون میریم پای سنگسار !
" روش رو کرد اون طرف و با دستش اشک هاشو پاک کرد و همونجور که میرفت طرف در گفت "
_ پاشو دیگه حالت خوب شده !عجب حکایتی ها ! من میفهمم سر راهی م اینو باید برسونیم مریض خونه !
" رفت حساب بیمارستان رو کرد و برگشت . منم از تخت اومدم پایین که دیدم موبایلم نیس !"
_ موبایلم نیس کامیار !
کامیار _ دست منه ! خاموشش کردم . بریم دیگه .
_ کجا؟
کامیار _ مگه قرار نبود قبل از این داستانا با همدیگه بریم شمال ؟
" بهش خندیدم اونم بهم خندید و گفت "
_ فقط قبلش چند تا کار داریم .
_ چه کاری ؟
کامیار _ باید تکلیف حکمت و نصرت معلوم بشه .
_چرا نمیری بهشون جریان رو بگی؟! میدونی چقدر خوشحال میشن !؟
کامیار _ نصرت اره اما حکمت نه !
_ چرا ؟!! اون از خدا میخواد الان ! این عشقم ، عشق خواهر برادری بوده !
" فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت "
_ پس چرا میگی نه ؟!
کامیار _ تو میدونی یه پسر با نامزدش چیکار می کنه ؟
" انگار خون تو تنم یخ بست !"



***


" یک ماه بعد ، کامیار و من از ایران خارج شدیم .
قبلش کامیار کاری کرد که عموم با ازدواج کاملیا و سالم موافقت کرد ! نصرت همون روزی که تو پارک با ما حرف زد ، با آمپول هوا خودکشی کرد و فقط ازش دو تا نامه موند ! یکی برای ما و یکی برای حکمت !
دو ماه بعدشم آقا بزرگه مرد و بعد از چله ش ، شنیدم که درختای باغ رو قطع کردن که جاش یه برج بسازن !
من به اسم اینکه شریک نصرت بودم ، برای حکمت دو تا آپارتمان خریدم و بهش گفتم که این پولی بوده که نصرت تو شرکت آورده !
فقط این وسط حکمت نفهمید که چرا کامیار ولش کرد !
نامهای رو که نصرت براش نوشته بود و توش جریان کارایی رو که کرده بود و اعتیادش رو گفته بود به حکمت ندادیم و خودکشی نصرت رو یه جوری پوشوندیم که حکمت فکر کنه یه تصادف بوده !
بالاخره همه یه جوری با زندگی کنار اومدن ! فقط میدونم که هنوز گندم منتظر !
یعنی همه گندم ها منتظرن !
این جوونا ، همه گندم هایی هستن که منتظرن !
حالا منتظرن که یا آفت بهشون بزنه یا یکی به دادشون برسه !!!

پایان
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با تشکر و خسته نباشید به عبدالغنی عزیز
قفل شد 89/8/19
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
ملیسا **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور) داستان نوشته ها 52
Mohade3 پریچهر م.مودب پور داستان نوشته ها 114

Similar threads

بالا