.
.
.
پیشنهاد میکنم شما هم چند ثانیه وقت بذارید و این متن بخونید واقعا تکان دهنده است ...
،
ابوریاض از افسران ارتش عراق در زمان جنگ هشت ساله ایران و عراق چنین نقل می کند:
در جبهه های جنگ مشغول نبرد بودم که دژبانی مرا خواست ...
فرمانده مان با دیدن من ، خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد ...
خیلی ناراحت شدم ...
من برای او آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم دامادش کنم ...
به هر حال ، به سردخانه رفتم وکارت وپلاک فرزندم را تحویل گرفتم و رفتم تا جنازه اش را ببینم ...
وقتی کفن را کنار زدم ، شدیداً یکه خوردم ...
با تعجب توام با خوشحالی گفتم:
اشتباه شده ، اشتباه شده ...
این فرزند من نیست ...
افسر ارشدی که مامور تحویل جسد بود ،با بی طاقتی وعصبانیت گفت:
این چه حرفیه می زنی؟
کارت وپلاک حک شده و صحت اون ها بررسی و تایید شده ...
واقعاً برایم عجیب بود که او حاضر نمی شد حرف مرا بپذیرد یا به بررسی دوباره ماجرا دست بزند ...
من روی حرف خودم اصرار می کردم اما ناگهان خوف واضطرابی در دلم افتاد که بامقاوتم مشکلی دیگر برایم ایجاد شود ...
در زمان صدام با کوچک ترین سوء ظن وابهامی ممکن بود جان شخص و خانواده اش بر باد برود ...
زود سکوت اختیار کردم و ارتش مرا مجبور کرد که جسد را برای دفن به سمت بغداد حرکت بدهم ...
،
رسم ما شیعیان این است که جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان شهرمان حمل می کردیم ...
من نیز چنین کردم اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم که زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان کربلا دفن کنم ...
چهره آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظارش را می کشد،دلم را آتش زده بود ...
او بدنی پر از زخم داشت اما با شکوه آرمیده بود ...
او را در کربلا دفن کردم و برپیکرش فاتحه ای خواندم و به دنبال سرنوشت خود رفتم ...
سال ها از آن قضیه گذشت و خبری از فرزندم نیافتم تا این که جنگ تمام شده و خبر زنده بودن او به دستم رسید ...
فرزندم سرانجام در میان اسرای آزاد شده به عراق بازگشت ...
از دیدنش خوشحال شدم وشاید اولین چیزی که به او گفتم این بود که چرا کارت هویت و پلاکت را به دیگری سپردی؟
وقتی او ماجرای کارت هویت وپلاکش را برایم تعریف کرد ، موبر بدنم راست شد ...
پسرم گفت:
من توسط جوانی ایرانی اسیر شدم ...
او با اصرار از من خواست تا کارت هویت و پلاکم را به او بدهم ...
حتی حاضر شد در قبالش به من پول بدهد ...
وقتی آن ها را به او دادم ، اصرار می کرد که حتماً باید قلباًً راضی باشم ...
من هم به او گفتم درصورتی راضی خواهم شد که علت این کارش را بدانم ...
او حرف هایی به من زد که اصلاً در ذهنم نمی گنجید ...
او با اطمینان گفت:
من دو یا سه ساعت دیگر
شهید می شوم
و
قرار است مرا در جوار مولایم حضرت ابا عبدالله ال
حسین (صلوات الله علیه) دفن کنند ...
می خواهم تا روز قیامت در حریم مولایم آرام بگیرم ...
،
دیگر نمی دانم چه شد و او چه کرد اما ماجرا همان بود که گفتم ...
.
.
.