گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز

بسم رب الشهدا ...


.
.
.


تــــا نفـــس میزنیــــم همـــــــه ، تــــــا روزی کــه مـــــا زنده ایــــم!

یـــــادمــــــــون نــــــــــره ، از روی شهـــــــــــــــدا شرمنــــده ایـــــم ...



،



از همه ی دوستان عزیر درخواست میکنم برای جلوگیری از پراکندگی مطالب این تالار ، بیان و مطالبشون رو بطور مثال


( دل نوشته ها ، خاطرات شهدا ، وصیت نامه و زندگینامه های شهدا ، عکس ها و ... )


رو در این تاپیک بزارن تا همه عزیزان استفاده کنند ...








،





.
.
.


شهــــدا شرمنده ایم ...
 
آخرین ویرایش:

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
شاید تکراری باشه ، امـــا ...

شاید تکراری باشه ، امـــا ...


.
.
.


آنانکه رفتند خود را خرج امام حسین علیه السلام کردند

و

آنانکه ماندند باید خود را خرج امام زمانشان(عج) کنند

و گرنه

خرج جاهلیت مدرن خواهند شد ...



" شهید شعبانی "


.
.
.


اللهم عجل لولیک الفرج ...​
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
شهید محمد ابراهیم همت ...

شهید محمد ابراهیم همت ...


.
.
.



محمد ابراهیم همت درسال 1334در شهرستان شهرضا در استان اصفهان به دنیا آمد ...



خانواده محمدابراهیم از راه كشاورزی امورات می گذراند و او نیز از همان كودكی به نوبه خود در كارها به پدر و مادر كمك می كرد ...


بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دانشسرای تربیت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت ...


شغل با ارزش معلمی در روستا را بعداز سپری شدن سربازی برگزید ...


ین سال‌ها مصادف بود با اوج گیری قیام مردم ایران علیه استبداد و استكبار پادشاهی ...


همت كه خود از خانواده‌ای رنج كشیده و مستضعف بود همپای دیگر مردم ستمدیده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشكار با رژیم ستمشاهی گذاشت ...


او با توجه به نیروی جوانی و هوشیاری و شعور انقلابی كه داشت و به واسطه مبارزه آشكارش با رژیم ،حكم اعدام او صادر شده بود ...


اما دست از مبارزه نكشید تا طعم شیرین پیروزی را بامردم تجربه كند ...


پس از انقلاب و با شروع جنگ ، احساس كرد كه باید در جبهه‌ها حضور پیداكند و او كردستان را برای مقابله و مبارزه با دشمنان پیدا و پنهان این مرزو بوم برگزید ...


به دنبال رشادت‌ها و لیاقت‌هایی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد ...


همت به خاطرضربات مهلكی كه به دشمنان وارد آورده بود به یكی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد ...


معاونت تیپ رسول الله (ص)و فرماندهی این تیپ را به تدریج به عهده گرفت ...


همت در سن 26سالگی به توفیق زیارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجی برازنده نامش شد ...


او در سال 1360ازدواج كرد و ثمره این وصلت تولد دو پسر به نام های مهدی و مصطفی بود هرچند این فرزندان سایه پدر را چند صباحی بیش روی سرخود احساس نكردند ...


همت در سن 28سالگی و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم های پی درپی دشمن برای باز پس گیری جزیره مجنون كه چندی پیش از آن به دست نیروهای اسلام آزدشده بود ...


در روز 17 اسفند ماه شصت و دو به آرزوی همیشگی‌اش نایل شد و با
شهادتش به خیل مقربان الهی پیوست ...
















 
آخرین ویرایش:

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز

.
.
.

یه قطعه از بهشته

رو خاک بی نظیرش

رد پای فرشته

چندتا آپارتمانن

پراز سوراخ ترکش

اینجا همش می وزه

یه بوی خوب و دلکش

اینجا پر از خاطره ست

ازون روزای جنگی

صدای بی سیم میاد

چشات رو که ببندی

صدا میاد :

الو الو حاج همت ، حاجی گوشی رو وردار ...




.
.
.
 
آخرین ویرایش:

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
... ؟!

... ؟!


.
.
.


امروز برای شهدا وقت نداریم

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم


،


با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است

ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم

چون فرد مهمی شده نفس دغل ما

اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم

در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است

بهر سفر کرب‌وبلا وقت نداریم

تقویم گرفتاری ما پر شده از زر

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم

خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم





.
.
.


 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
غسل شهــــــادت ...

غسل شهــــــادت ...


.
.
.


دانشجو بود و جوان ...

آمده بود به خط ...

داشتم موقعیت منطقه را برایش می‌گفتم ...

که برگشت و گفت:

ببخشید حمام کجاست ... ؟!

گفتم: حمام را می‌خواهی چکار ... ؟!

گفت: می‌خواهم غسل شهادت کنم ...

با لبخند گفتم:

دیر اومدی زود هم می‌خوای بری ... ؟!

باشه ، آن گوشه را می‌بینی آنجا حمام صحرایی است و بعدش دوباره بیا اینجا ...

دقایقی بعد آمد. ...

لباس تمیز بسیجی به تن داشت و یک چفیة خوشگل به گردن ...

چند قدم مانده بود که به من برسد یک گلوله توپ زیر پایش فرود اومد ...




.
.
.

 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
ای شهیـــد ...

ای شهیـــد ...


.
.
.


ای شهید ...


ای آنکه بر کرانه ازلی وجود بر نشسته ای ...


دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش ...


،


سید شهیدان اهل قلم ...

شهید مرتضی آوینی!


.
.
.
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیده «نسرین افضل»‌ در سال ۱۳۳۸ در خانواده مذهبی استان فارس به دنیا آمد؛ وی در دوران تحصیل به عنوان یکی از دانش آموزان باهوش و باشعور، بر بسیاری از ناسامانی‌های رژیم طاغوت اعتراض ‌کرد تا جایی که مورد تعقیب نیروهای امنیتی قرار گرفت.
این شهیده پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حضور مؤثر در کمیته امداد سپاه و جهاد سازندگی با خدمت به مجرومان روستایی، بیشترین قرب به پروردگار را برای خود کسب ‌کرد.
شهیده افضل در آغاز سال ۱۳۶۰ با مشورت برادر شهیدش «احمد افضل» با فراخوان جهاد سازندگی شیراز، به همراه جمعی از خواهران متعهد به کردستان اعزام شد و تمام وقت خویش در مهاباد به مجاهدت پرداخت. وی مدتی مسئولیت تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد را بر عهده گرفت و در عین حال با دیگر ارگان‌ها همکاری داشت.
این شهیده به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی با عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفت؛ وی در سال ۱۳۶۱ با یکی از پاسداران به نام عبدالله مطّلبی ازدواج کرد و سرانجام در شامگاه ۴ دی ۱۳۶۱ در حالی که برای مراجعت به منزل سوار اتومبیل بود، در مسیر به کمین عوامل پلید آمریکا ‌افتاد و بر اثر اصابت گلوله به سرش، پس از یک سال حضور در مهاباد در اوج خلوص و خدمت به اسلام به شهادت ‌رسید.
همرزمان شهید در ادامه خاطره‌ای از آخرین ساعاتی همراهی‌اش با شهید افضل چنین می‌گوید: همه دور هم نشسته‌ بودند و از خانواده‌هایشان تعریف می‌کردند. دلتنگی‌ها را نمی‌شد، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می‌شود از لابه‌لای حرف‌ها، درد دل‌ها معلوم می‌شد از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می‌خواستند همدیگر را ببینند و از خانه‌هایشان، خانواده‌یشان حرف بزنند تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می‌دادند از تنشان بیرون شود؛ برای کار فرهنگی آمده بودند و از هیچ کاری دریغ نداشتند.
نسرین از خانه و از مادر گفت: من همیشه برای مادر گل هدیه می‌دهم، هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید برای ایشان تهیه می‌کنم، جان و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری توانستم موقع شهادت داداشم، آرامش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. آنهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی‌شد که مامان از هر جهت آماده باشد. خانواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. آنها را دوست دارم.
نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفت و دوباره در خودش فرو رفت. حالت‌های نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگر چه اتفاقی بیفتد.
فاطمه که در آن جمع بود از او پرسید: نسرین امشب چه شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخواهم به شما حلوا بدهم!
فاطمه گفت: از اینجا برویم اینجا هوا خیلی سرد است، اگر بمانیم حلوای همه ما رو باید بدهند. یخ زدیم، بلند شوید برویم.
ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که می‌خواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش می‌رسید، نسرین نزدیک ماشین شد و گفت: بچه‌ها شهادتین‌تان را بگویید. دلم شور می‌زند. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: در تب می‌سوزی، انگار در کوره هستی. دلشوره‌ات هم به خاطر همین است. ما که تب نداریم شهادتین را نمی‌گوییم، فقط خودت بگو نسرین جان.
خنده روی لب‌ها یخ زد، همگی سوار ماشین شدند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می‌گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی‌اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر صنایع موشکی ایران

پدر صنایع موشکی ایران

در اوج جنگ که ما نیاز مبرمی به موشک داشتیم، اولین محموله موشکی اسکاد B، شامل ۸ فروند به دستمان رسید اما حاج حسن ۲ فروند آن را جدا کرد و برای مهندسی معکوس برد.
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس، سردار شهید حاج حسن تهرانی مقدم را به حق باید “پدر موشکی ایران” دانست که در سال ۶۳ اولین پایه های تشکیل یگان موشکی سپاه پاسداران را بنا کرد و تا آخرین روز حیات دنیایی خود در گمنامی و اخلاص این مسیر را طوری ادامه داد تا ایران اسلامی بزرگترین قدرت موشکی در منطقه باشد.
سردار امیرعلی حاجی زاده فرمانده نیروی هوافضای سپاه و از دوستان و همرزمان سی ساله سردار شهید تهرانی مقدم در خاطره ای از آن روزهای تشکیل یگان موشکی می گوید:
“در اوج جنگ که ما نیاز مبرمی به موشک داشتیم، اولین محموله موشکی اسکاد B، شامل ۸ فروند به دستمان رسید اما حاج حسن ۲ فروند از این ۸ فروند را جدا کرد و برای مهندسی معکوس برد.
این تصمیم، تصمیم بسیار مهمی بود و با راه انداختن گروه‌های مختلف در وزارت سپاه، تا روز آخر راهبری آن‌ها را خودش به عهده گرفت که نتیجه آن را امروز در بومی شدن صنعت موشکی در انواع بردها از ۳۰۰ کیلومتر تا ۲هزار کیلومتر می بینیم و اگر امروز ما از تنوع موشکی بالایی با سوخت جامد و مایع و با انواع هدایت و کنترل ها برخورداریم و یا اینکه از این پایه برای تولید موشک‌های حامل ماهواره نیز استفاده می شود، اینها عمدتا مدیون فکر حسن مقدم بود.”


سردار حسن تهرانی مقدم، روز ۲۱ آبانماه سال جاری به همراه جمع دیگری از همرزمان خود بر اثر سانحه انفجار در یکی از پادگان های سپاه به درجه رفیع شهادت نائل آمد
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهدی باکری قبل از خرید از عروس خانم پرسید نظر شما درباره مهریه چیست؟ او هم گفت: نمی دانم، مهدی هم سریع گفت: یک جلد قرآن کریم و یک عدد کلت کمری! عروس خانم در جا خشک شد، آخر افکارش را درباره مهریه به هیچ کس نگفته بود، اما…

به گزارش شهدای ایران : تقریبا بحث داغ امروز همه جوانان مسئله مهم و حیاتی ازدواج است، بحثی که از طرفی برای خیلی ها نخ نما شده و از شنیدنش آلرژیشان بالا می رود! و از طرفی برای بعضی ها آنقدر جذاب است که شب تا به صبح خواب را از سرشان می رباید. برای اثبات داغی این بحث یک شاهد عینی سراغ دارم که به بیان آن می پردازم: چندی پیش در دانشگاه خودمان آقای دهنوی را دعوت کردیم ، بله همین آقای دهنوی خودمان در برنامه گلبرگ، در دانشگاه ما که هر ۱۰ همایش نهایت مورد پسند ۱۰۰ نفر قرار می گیرد هرگز فکرش را نمی کردیم که بعد از تبلیغ حضور آقای دهنوی و بحث شیرین ازدواج این موج استقبال بی سابقه را شاهد باشیم، کار به آنجا رسید که مجبور به بلیط فروشی شدیم بچه ها هم کم نیاوردند و ثابت کردند تا بلیط آخر که هیچ بلیط ها ذخیره را هم غارت می کنند!

برویم سراغ اصل مطلب، «آمده ایم برای خواستگاری از دختر گرامیتان برای آقا پسرمان» جمله معروفی است که تقریبا کمتر کسی پیدا می شود که یا با گوش خود نشنیده باشد و یا در آینده آن را نشنود. دلیل نگارش این مقاله هم همین است، برای آنهایی که هنوز این جمله را در یک مراسم رسمی نشنیده اند، آخر می خواهیم پشت برگه زندگی مشترک که صفحه سیاه طلاق است نمایان نشود؛به همان اندازه که جوانان امروز به دنبال همایش ها و بحث های شیرین ازدواج می گردند، تقریبا زوج های جوانی نیز وجود دارند که به دنبال مشاوران و دادگاه های طلاق هستند. بهترین راهکار برای جلوگیری از این اتفاق بیان زندگی افرادی است که راه را درست پیمودند.

گشتیم و گشتیم تا رسیدیم به سال هایی نه چندان دور و انسان هایی نه چندان دست نیافتنی، یعنی همان جوان هایی که تا دیروز کنار پدر و مادرهایمان در کوچه ها راه می رفتند، ولی با شنیدن صدای انقلاب جهانی اسلام راهشان و مسیرشان عوض شد.

ابتدای راه خدمتتان عرض کنیم مطالب زیر برگردانی به دلخواه نگارنده است از مجموعه کتب «نیمه پنهان ماه» از انتشارات روایت فتح و اگر خوانندگان گرامی علاقه به کسب اطلاعات بیشتری از زندگی شهدا دارند، می توانند به این مجموعه کتاب ها مراجعه کنند.

اول راه هر زندگی آشنایی دو نفر با یکدیگر است که خود داستان های شیرینی دارد؛ البته قضاوت درباره خوب یا بد بودن این آشنایی فقط با خواندن قطعه ابتدایی زندگی آنان کمی غیر منصفانه است، پس اول راه نحوه آشنایی چند تن از شهدا با همسرانشان به صورت نزدیک روایت می شود:

شهید محمد عبادیان

پدر خواستگار دختر خانم کنار در ایستاده بود به مادر دختر خانم اشاره می کرد که جواب را هر چه زودتر به آنها بدهند، مادر در را بست و به دختر اشاره کرد! خیلی خوب هستند، بالاخره پسر امام جماعت محل آمده خواستگاری، بهتر است زودتر جوابشان را بدهی. دختر کمی فکر کرد و یک جواب پخته به مادر داد، پدرش خوب است از کجا معلوم خودش خوب باشد؟ رفت به داخل اتاق و شروع کرد به فکر کردن، می دانست چه شوهری می خواهد، دینمدار، شجاع و از همه مهمتر انقلابی.

در افکارش جلو می رفت که صدای تلفن او را به خود آورد، خانواده دایی اش بودند، می خواستند آخر هفته برای امر خیر برای پسرشان به مشهد بروند، محمد را می شناخت و افکارش همه معطوف به محمد شد، بعدها خدا را شکر کرد که قبل از جواب دادنش به پسر امام جماعت محل، تلفن خانه شان زنگ زد.

شهید حسن رضوان خواه

۱۸ سالش بود، اما روی پای خودش می ایستاد آن قدر مستقل و پرقدرت تصمیم می گرفت که خانواده هم به او و انتخابش اطمینان داشتند، آخر او را می شناختند، نه هوس باز بود و نه چشم چران؛ یعنی اگر کسی را انتخاب می کرد حتما از روی اعتقاد و عقل بود.

با واسطه دایی دختر او را پیدا کرده بود، هم روستایی شان بود، با دایی دختر رفت برای دیدار اول، خیلی ساده و البته سرزده، مادر دختر هم که خیلی دستپاچه شده بود بسیار ناراحت بود، آخر داخل خانه چیزی برای پذیرایی نداشتند، حسن هم که این مطلب را درک کرده بود خیلی واضح رو به مادر عروس خانم کرد و با زبان محلی شمالی گفت: قرار نیست همیشه داخل یخچال هر خانه ای پر از میوه باشد! همین رفتار حسن کافی بود که مادر دختر جوابش مثبت شود.

شرط اول که در همان جلسه به عروس خانم گفته بود هم جالب بود، او گفت: اولویت اول زندگی من جنگ و دفاع از انقلاب است، این نقطه پر رنگ زندگی من است. بعد از کسب اطمینان از جواب مثبت عروس خانم به خانواده خبر داد تا مقدمات و عروسی را آماده کنند.

شهید مهدی زین الدین

مادر و یکی از اقوام مهدی با هماهنگی قبلی یکی از استادان حزب جمهوری در قم به خواستگاری یکی از دخترهای حزب رفتند، مهدی ۲۳ سال داشت، مادر وقتی شرایط مهدی را گفت، رسید به اصل ماجرا آن هم شغل. مهدی سپاهی بود از نیروهای پای کار حسن باقری (غلام حسین افشردی) عروس هم بدش نمی آمد، آخر او هم یک انقلابی بود و دنبال چنین آدمی می گشت، ولی برای اطمینان، پدر عروس برای تحقیق به سپاه رفت و جز خوبی از مهدی چیزی نشنید.

قرار شد مهدی به خانه دختر خانم برود، تنها برای صحبت کردن به خانه عروس رفت؛ حرف ها را زدند، باز به جای مهم رسیدند و آن هم شرط معروف آقا داماد بود، اما این بار خیلی داغتر، مهدی گفت: اولویت اول من جنگ و دفاع از انقلاب است، حتی اگر جنگ تمام شود و شرایط اجازه دهد به فلسطین رفته و یا به هر جایی که جنگ میان حق و باطل باشد.

شهید حمید باکری

قبل از شرح داستان آشنایی حمید و همسرش بهتر می دانم مطلبی عرض کنم، داستان زندگی حمید برای افرادی که در زندگی کمی اختلاف نظر و عقیده دارند بسیار پندآموز است، به نظر بنده خیلی ها ازدواجشان همراه ریسک است؛ حمید که تازه از آلمان برگشته به کوچه ای که خانه شان را احاطه کرده وارد می شود و در کمال ناباوری عروس آینده زندگیش که در آن زمان هم محلیشان است را می بیند، فضا فضای قبل از انقلاب است، دختر ناگهان با صدای بلند از برگشتن حمید ابراز خوشحالی می کند؛ حمید هم که خیلی پسر نجیب و سر به زیری است متعجب از حرکت دختر به سمت خانه شان حرکت می کند.

چند ماه بعد حمید به عروس آینده اش زنگ می زند. آخر او دوست خواهرهایش است و از او درخواست می کند که به خانه آنها برود، عروس آینده حمید تازه متحول شده و در فضای جریانات انقلاب قرار گرفته، ولی بیشتر جو روشنفکری دارد. به خانه داماد آینده می رود و حمید هم بی مقدمه می رود سر اصل مطلب و از او خواستگاری می کند.

عروس هم که خیلی مسئله را جدی نگرفته زیر لب می خندد و اجازه خروج می گیرد، اما نمی داند که سرنوشت آنان را برای هم قرار داده، بعد از صحبت ها و گفت و گوها بالاخره رضایت می دهد.

حمید به خانه عروس رفته و در اتاقش عکس چه گوارا را کنار عکس شریعتی می بیند از او می پرسد، عکس شریعتی زده ای درست، برای چه چه گوارا را کنارش گذاشتی؟

عروس هم استدلال هایی می آورد که حمید زیاد پافشاری نمی کند، اما حرف جالبی می زند. او می گوید: اگر من هم بخواهم عکس تمامی افراد مورد علاقه ام را به دیوار بزنم که خانه می شود نمایشگاه.

بعد به او می گوید: هر کس که وارد اتاق تو می شود به استدلال های تو گوش نمی کند، بلکه وقتی عکس را می بیند قضاوت می کند، پس زمینه قضاوت غلط برای دیگران ایجاد نکن!

شهید مهدی باکری

شرایط او خیلی با حمید فرق دارد، راستی باید بگویم او بعد از حمید ازدواج کرد!

می دانست چه دختری می خواهد، یک چریک اسلحه به دست شجاع و نترس و همپای خودش می خواست، همراهش باشد تا انتهای راه.

همسر یکی از دوستانش را برای این کار واسطه کرد، او هم یکی از شیرزنان کلاس های اعتقادی و نظامی را برایش انتخاب کرد و به خواستگاری رفت، کلاس مهدی در آن زمان خیلی بالا بود، آخر او شهردار اسبق ارومیه بود.

واسطه مستقیم به خود عروس گفت، او هم اول مهدی را نمی شناخت و بعد از تحقیق و مشورت تازه فهمید چه شیری به درب خانه شان آمده! بعد از مدت کمی در خانه واسطه قرار گذاشتند برای صحبت های اولیه و آخریه. بعد از اتمام حجت های دو طرف برای هم، دختر به برادرش اطلاع داد تا خانواده را مطلع کند.

نکته جالب که دلم نیامد الان نگویم داستان مهریه بود: مهدی قبل از خرید از عروس خانم پرسید نظر شما درباره مهریه چیست؟ او هم گفت: نمی دانم (البته زرنگی کرد و می خواست مزه دهن مهدی را بداند) شما بگویید! مهدی هم سریع گفت: یک جلد قرآن کریم و یک عدد کلت کمری! عروس خانم در جا خشک شد، آخر افکارش را درباره مهریه به هیچ کس نگفته بود، اما مهدی ذهنش را خوانده بود و یا شاید افکارشان یکی بود!

(فقط یک درس: وقتی دو انسان انتخابشان درست است در عجیب ترین فکرها هم می توانند مثل هم عمل کنند، اشتباهاً به این می گویند تفاهم! ولی من می گویم انتخاب صحیح)

شهید اسماعیل دقایقی

اهل انقلاب و درگیری های آن بود، با حرکتش، جوان های فامیل را هم به دنبال خود کشاند، برایشان کتاب های اعتقادی می آورد و تشویقشان می کرد، دختر دایی اش هم جدا از این جمع نبود، انگار همان طور که خودش دوست داشت او را تربیت می کرد، کمکش می کرد که از لحاظ فکری بزرگ شود، اما خدا نکند شاگرد بعضی وقت ها از استاد جلو بزند! وقتی هر دو به تهران رفتند برای تحصیل، درگیر انقلاب و کارهایش شدند، آن چنان هر دو حرفه ای شده بودند که دیگر کسی جلودارشان نبود، اسماعیل چند بار توسط ساواک دستگیر شده بود. بعد از مدتی هر دو به شهر و دیارشان بازگشتند که این بار اسماعیل نمی خواست تنها همرزم دختر دایی اش باشد! از او خواستگاری کرد، ولی با جواب دندان شکن عروس خانم مواجه شد! آخر عروس خانم قرار نداشت انقلابی بودنش را با زندگی ترکیب کند، فکر می کرد اگر زندگی کند دیگر انقلابی نیست! این جا همان جایی است که می گویم خدا نکند بعضی شاگردهای ناشی از استادشان جلو بزنند، بالاخره با هزار استدلال و حدیث و آیه بعد از یک سال و چند ماه استاد جواب مثبت شاگرد را گرفت!
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
در اوج جنگ که ما نیاز مبرمی به موشک داشتیم، اولین محموله موشکی اسکاد B، شامل ۸ فروند به دستمان رسید اما حاج حسن ۲ فروند آن را جدا کرد و برای مهندسی معکوس برد.
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس، سردار شهید حاج حسن تهرانی مقدم را به حق باید “پدر موشکی ایران” دانست که در سال ۶۳ اولین پایه های تشکیل یگان موشکی سپاه پاسداران را بنا کرد و تا آخرین روز حیات دنیایی خود در گمنامی و اخلاص این مسیر را طوری ادامه داد تا ایران اسلامی بزرگترین قدرت موشکی در منطقه باشد.
سردار امیرعلی حاجی زاده فرمانده نیروی هوافضای سپاه و از دوستان و همرزمان سی ساله سردار شهید تهرانی مقدم در خاطره ای از آن روزهای تشکیل یگان موشکی می گوید:
“در اوج جنگ که ما نیاز مبرمی به موشک داشتیم، اولین محموله موشکی اسکاد B، شامل ۸ فروند به دستمان رسید اما حاج حسن ۲ فروند از این ۸ فروند را جدا کرد و برای مهندسی معکوس برد.
این تصمیم، تصمیم بسیار مهمی بود و با راه انداختن گروه‌های مختلف در وزارت سپاه، تا روز آخر راهبری آن‌ها را خودش به عهده گرفت که نتیجه آن را امروز در بومی شدن صنعت موشکی در انواع بردها از ۳۰۰ کیلومتر تا ۲هزار کیلومتر می بینیم و اگر امروز ما از تنوع موشکی بالایی با سوخت جامد و مایع و با انواع هدایت و کنترل ها برخورداریم و یا اینکه از این پایه برای تولید موشک‌های حامل ماهواره نیز استفاده می شود، اینها عمدتا مدیون فکر حسن مقدم بود.”


سردار حسن تهرانی مقدم، روز ۲۱ آبانماه سال جاری به همراه جمع دیگری از همرزمان خود بر اثر سانحه انفجار در یکی از پادگان های سپاه به درجه رفیع شهادت نائل آمد


.
.
.


باید تعریف جدیدی از شهید گمنام ارائه دهیم ...

گمنام تر این شهید هم هست ... ؟!

هم گمنام و هم بی نشان

هم نزدیک و هم ملموس ...

به احمد کاظمی قول داده بود رهایش نکند ، مثل شهید شوشتری که دو سال تمام دلتنگ حاج احمد بود ...


 

3erERFAN

عضو جدید
.
.
.


باید تعریف جدیدی از شهید گمنام ارائه دهیم ...

گمنام تر این شهید هم هست ... ؟!

هم گمنام و هم بی نشان

هم نزدیک و هم ملموس ...

به احمد کاظمی قول داده بود رهایش نکند ، مثل شهید شوشتری که دو سال تمام دلتنگ حاج احمد بود ...


بی شک مغز متفکر در صنایع موشکی ایران ایشون بودند... شهادت گوارای وجودشون... ان شاالله جای خالیشون تو سنگر به همین زودیا پربشه
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
از استیو جابز تا شهید حســـــــن تهــــــرانی مقـــــدم ...

از استیو جابز تا شهید حســـــــن تهــــــرانی مقـــــدم ...


.
.
.


یادمه استیو جابز که مُرد ، خیلی ها برایش در نت ، مجلس ختم گرفتند ... !!


خیلی ها برایش حلوا پخش کردند و از خدماتش به تاریخ گفتند ... !


خیلی ها عکس هایشان را برایش تغییر دادند و ساعت ها به احترامش سکوت کردند ...


خیلی ها مسلمانیش را ثابت کردند و بعضی ها در وصفش حدیث ها گفتند ... !


خبر مرگش آنقدر سر رسانه ها را شلوغ کرد که همه ی بیداری های اسلامی و غیر اسلامی و مردم سومالی و بحرین و شاخ آفریقا و آمریکا به دست فراموشی سپرده شد ...


و چه روزنامه ها که تیترهایشان را ، و چه مجله ها که پوسترهایشان را صرف او نکردند ...





،






اما این روز ها ، روزهای مردی گم نام است که گمنامی اش فقط مربوط به دوران حیاتش نمی شد ...


این روز ها روزگار " سردار عالی قدر، دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا، سردار شهید حسن تهرانی مقدم" را از دست داده است ...


روزگار ما مانده است و چند تیزر تلوزیونی ...


و چند بنر خیابانی ...


و نشسته ایم تا قهرمان مان را تروریست بخوانند و ...


بگذریم ...








.
.
.


 

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
به کدامین قبیله شقایق سفر کردی که کوچیدنت این چنین سرخ بود...
تقدیم به عموی شهیدم محمد که در سن 19 سالگی یک هفته بعد از نامزدیش پر کشید
تا برای همیشه روی سنگ مزارش بنگارند " شهید تازه داماد":gol::gol::gol:
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
شــــب یلــــــدا با شــــــهدا ...

شــــب یلــــــدا با شــــــهدا ...





.
.
.


شب يلدا با شهدا



طولانی ترین شب سال ...

با شهدا ...



اسم شب يلدا که مياد ، همه يه لبخندي مي زنيم که معنيش اينه که با اين اسم کلي خاطره داريم ...


ياد خونه گرم پدربزرگ ...

دور هم جمع شدن ها ...

گل گفتن و گل شنيدن ها ...

اناراي دون کرده که توي کاسه بلور بهمون چشمک ميزنن ...

هندونه هاي قرمز و شيرين که بدجوري آدم رو وسوسه مي کنن ...

و بعدش يکي که نفسش پاکه برامون يه تفعلي به حافظ مي زنه ...

و بعد هم هر کي هم صحبتش رو پيدا ميکنه و صحبت ها گل ميندازه ...


،



خودمونيم ، تا حالا نشستي يه گوشه و فکر کني به شب يلدا ... ؟!


خب اگه فکر کردي و جوابشو پيدا کردي ، که هيچ ، اگه نه ، خب بازم هيچ ... !


شب يلدا شبيه که :


همون طور که مي دونين ، طولاني ترين شب ساله ...


هر کسي دوست داره طولاني ترين شب سال رو با کساني باشه که دوسشون داره ... !


برو بچه هاي عاشق ...


راستش اگه بشه و انشاءالله شما دست ياري بديد


طولاني ترين شبمون رو با شهـــــدا بگذرونيم ...


اين طوري دلمونو از تنهايي در مياريم و اين بار کنار خود عشق ، غزل حافظ مي‏خونيم ...


مي خوايم به شهــــــدا بگيم ...


دلمون مي خواد تويه شادي و غم ، باهاتون شريک باشيم ...


دلمون مي خواد رفقاتمون رو بهتون ثابت کنيم ...


آدم که شب يلدا خونه غريبه نمي ره ...


تو هم اگه مثل ما آشناتر از شهدا سراغ نداري ، بيا يه نفسي تازه کنيم ...


شايد صحبت گل انداخت و به تو هم يه راز گفتن ...


،



( این مطلب رو خیلی از وب سایت ها نوشتن و ... )




و اینکه اگر امشب باشگاه اومدید گلستان شهدا رو یادتون نره ...


تا هر وقت تونستید وایسید تا پیش شهدا باشیم ...


از شهدا بگیم ...


فال بگیریم واسشون ...


و ...


.
.
.


منتظر همه ی دوستان هستیم ...









 

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
متن وصیت نامه عموی 19 ساله شهیدم محمد

متن وصیت نامه عموی 19 ساله شهیدم محمد

و ما النصر الا من عندالله العظیم


اکنون که عازم جبهه شده ام دنیا برایم فراموش شده واز لذت دنیا سیر شده ام ،زیرا دنیا برای کافران بهشت است .


آخرت برای ما آرامش قلب است.انسان می تواند در جبهه دو جهاد کند.یک جهاد اصغر که همان جنگ است و به دنبال
آن جهاداکبر است. از کشته شدن در راه خدا هیچ هراسی ندارم ،امیدوارم گر چه لیاقت شهید شدن ندارم ولی اینطور شود
و به شمابرادران که در پشت جبهه هستید سفارش می کنم جبهه را خالی نگذارید و اگرتوانایی رزمی دارید به جبهه بیایید و برادران خود را یاری کنید و اگر توانایی رزمی ندارید به تزکیه نفس بپردازید زیرا منافقین و آمریکا و صدام از زهد و تقوای شمابیشتر می هراسند.
و سلام گرم و آتشین من به تو ای مادر امیدوارم سلام گرم مرا از قتلگاه شهدا بپذیری- مادرمحلالم کن که نتوانستم جبران
یک لحظه شب نخوابیهای تو را بکنم-اگر در مدت عمرم نتوانستم خدمتی به تو بکنم امیدوارم که با شهادتم بتوانم جبران
یک لحظه از زحمات تو را بکنم.
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
 

daryanian

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک ثانیه از عمر دراز شب یلدا
باعث شده تا صبح به پایش بنشینیم
ده قرن ز عمر پسر فاطمه بگذشت(البته بیش از ده قرن هست دیگه چیزی نیست که بشه 12 قرن ولی خوب شعر هستش دیگه)
یک شب نشد از داغ فراقش بنشینیم
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
داستان کوتـــــاه ..

داستان کوتـــــاه ..


.
.
.


گلوله توپ 106 ، دو برابر اون قد داشت ، چه رسد به قبضه اش


گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟


گفت : با التماس


گفتم: چه جوری گلوله توپ را بلند می کنی می آری ؟


گفت : با التماس


گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟


گفت : با التماس


و رفت چند قدم که رفت برگشت و بغلم کرد و گفت :


شما دست از راه امام بر ندارید ...


،


وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه ...



.
.
.




.
.
.


یاد شهـــــــدا بخیر ...


 
بالا