یه مدت بود خیلی علاقه مند شده بودم کتابای مصطفی مستور و خصوصا کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" رو بخونم
تو نت سرچ کردم اما پی دی افش پیدا نمیشد
بالاخره از یه سایتی پیداش کردم و چند روز پیش نشستم خوندمش
البته بعدش که نشستم چند تا نقد ازش خوندم متوجه شدم که این پی دی اف که من داشتم کامل نبوده و یه جاهایی از داستان نیومده توش اصلا!
ولی خب بالاخره با خوندن چهار تا خلاصه و نقد ازش تو نت فهمیدم چی به چی بوده
داستانیه که به نظرم خوب شروع میشه اما بد تموم میشه
یه سری دیالوگهای قشنگ اما کلیشه ای داره
تو شخصیت پردازیشم حتی ضعفایی داره
دوست دارم کتابای دیگه ی مستور رو هم بخونم و ببینم تو بقیشم شخصیت پردازی ها همینطوره یا نه بهتره
کسی از دوستان این کتابو یا کتابای دیگه ی مستور رو خونده که بتونه نظرشو بگه ؟
من با خوندن "روی ماه خداوند را ببوس" مشتاق شدم که بقیه ی کتاب هاشونم بخونم.
کتابایی مثل؛ من گنجشک نیستم و استخوان خوک و دستهای جذامی و عشق روی پیاده رو و چند روایت معتبر و... .
شخصیتها اکثراً تو کتابهای مختلف تکرار می شن و شاید بشه گفت زنجیر وار به هم ربط دارن. مثلا زنی که تو "استخوان خوک و دستهای جذامی" هست، حضور گذرایی تو "من گنجشک نیستم"هم داره. [مثلاً]
نظر بقیه رو نمی دونم ولی من حس میکنم آقای مستور تو باتلاق تکرار شخصیت و داستان دست و پا میزنه! مثل اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشه، مدام تم داستانهای قبلی رو در قالب کتاب جدید تکرار می کنه.
و دیگه داستانهاش_بلند و کوتاه_ به شخصه کشش و جاذبه ی داستانی برای من ندارن. مثلا اگه از من بپرسن فلان کتاب مستور در مورد چیه؟ اصلا به یاد نمیارم که داستان از چه قرار بوده! همه رو با هم یه جورایی قاطی می کنم!
به نظرم یک بار یا حداکثر دو بار مستور خوانی(!) برای تمام عمر آدم بسه. آدم از تکرارِ خوندنش زده میشه.
مگه اینکه بذاری دو سه سال از آخرین کتابی که ازش خوندی، بگذره، تا دوباره یه اندک جذابیتی_اونم صرف نوع نثر مستور_ برات ایجاد بشه!
خوندن زیادش مثل دیدن یه خوابِ تکراریِ نامفهومه که بعدها چیزی ازش به یاد نمیاری!