با طعم زندگانی ..
زندگی سخت تر از تصویری است که همیشه افکار نو پای کودکانه ام برای من به صحنه می کشید
من هرگز درک نمی کردم در ماورای این جریان ، حقایقی است که گوش هایم را از شنیدش نا شنوا ساخته اند
صفحه ی نقاشی من آسمان های آبی داشت و صورت های خندان و بچه ای که دست پدر و مادرش را محکم گرفته بود تا با تبسمش تمام محیط پیرامونش را سبز کند
من فقط متظاهر ترین جنبه از وقایع را مشاهده می کردم و فراتر از آن برای من حتی مجهولی بیش هم نبود
همه چیز برای من همان بود که....بود !
من به بازی ها ی کودکانه ام فکر می کردم "فقط
سختی و رنج برای من با اشیایی تفسیر می شد که آرزوی مالکیت شان را داشتم اما زندگی من خالی از وجودشان بود
نمی دانستم رنج یعنی مناظره ی دخترکی که زخم تازیانه های زمانه را با فروختن شاخه گلی جراحی می کند
نمی دانستم یعنی رضا نبودن شاکی از حکم قاضی
نمی دانستم یعنی دغدغه ی پدر برای امتداد مسیر معیشت خویشتن
همه ی این ها غریب ترین خیال بودند برای دغدغه شدن
رنج برای من اندوه نداشتن دوچرخه بود و ساعت شماطه دار
من فقط به بازی های کودکانه ام فکرمی کردم
روزها شب شدند و شب ها هم روز
من چند سال بزرگ تر شدم و مناظره گر افکاری گردیدم که گستردگی درونم را ترنم خیالم می نمود
و من تازه ، آهی می کشم از سر تمام غفلت هایی که تجربه ی کوچکم آن ها را آموخت و عبرت کرد
کسی چه می داند ، شاید هنوز همان کودک سال ها پیش هستم که آرزوی ساعت شماطه دار را دارد ویک دوچرخه
و گنجایش ذهنم یه کوچکی دستان نمناک همان دوران است !
چه سودی دارد وقتی معادله را می دانی و حتی جزیی کوچک از حل آن نمی شوی