همه چیز از اسکندر مقدونی | ویران کننده ی تخت جمشید

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پاشاه بزرگ یونان، اسکندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، درحال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستریگردید. با نزدیک شدن مرگ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش،شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرماندهان ارتش را فراخواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.

فرماند هان ارتش در حالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقتکردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. اسکندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان بایدبا طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشاندهشود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ی مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت گفت:
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟

در پاسخ به این پرسش، اسکندرنفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهمپزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچکس را واقعاً شفا دهد. آنها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگالهای مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ام در مورد پوشاندن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه بهقبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانمبا خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهممردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی ایندنیا را ترک می کنم.

آخرین گفتار اسکندر: بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانمرا بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادیبدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آتش سوزی تخت جمشید به دست اسکندر مقدونی

اسكندرمقدوني در سخنانش با سپاهيان خود، تخت جمشيد و مردمان آن را بدترين دشمنانخود از ميان تمامي شهرهاي آسيا معرفي نمود و به سپاهيان و جنگاورانش دستورتاراج و چپاول آن را به استثناي كاخ سلطنتي صادر كرد.
تخت جمشيد و عمارت*هاي اختصاصي آن ثروتمندترين شهر روي زمين بود.مقدوني*ها به تخت جمشيد حمله كردند، تمامي مردان آن را كشتند و اسب*هايمتعدد و فراوان خود را كه از وسايل ارزشمند و گرانبها سرشار شده بودند رابه سوي شهر براه انداختند. در اين تاراج مقادير متنابهي طلا* و نقره همراهبا لباس*هاي گرانبها كه با ارغوان و طلا* بافته شده بوند به عنوان پيشكش وهديه به فاتحين داده شد.
اما قصر بزرگ سلطنتي كه شهره آفاق بود به هتك حرمت و تخريبي عظيم محكومشده بود. مقدوني*ها نيمي از روز را صرف تاراج و غارت اين شهر كردند اماباز نتوانستند جلوي حرص و طمع بي*پايان خود را بگيرند. در اين ميان زنانبه اجبار همراه با جواهراتشان به عنوان برده به اسارت برده مي*شدند. بههمان نسبتي كه تخت جمشيد پيش از حمله و تهاجم مقدوني*ها از نثطه نظر شهرتو ثروت گوي رقابت را از ميان تمام شهرهاي جهان ربوده بود اين بار ديگر هيچشهري در دنيا به مصيبت و فلا*كت آن ديده نشد.
اسكندر به يك سنگر نظامي رفت و پس از آنكه خود را مالك تمامي غنايم دانستآنها را در آن مكان ذخيره و انباشته ساخت. اين غنايم مملو از طلا* و نقرهبه جا مانده از زمان كوروش كبير تا زمان آخرين شاه هخامنشي بود. در اينتاراج 2500 تن طلا* عايد مقدوني*ها شد. اسكندر مي*خواست در اين سهم به علتهزينه*هاي جنگ و سرمايه*گذاري باقي اين ثروت افسانه*اي در شوش تحتمراقبت*هاي ويژه شريك شود. از بابل، بين*النهرين و شوش تعداد بسيار زياديقاطر و حدود 3000 شتر براي انتقال اين غنيمت عظيم به مكان*هاي مشخص شدهارسال شد. اسكندر دشمني خاصي با ايرانيان و افراد بومي داشت، به هيچ عنوانبه آنها اعتماد نداشت و دوست داشت كه تخت جمشيد را تماما ويران كند.
اسكندر مراسم متعددي را براي جشن گرفتن و نكو داشت فتح خود برگزار كرد. اوقرباني*هاي قابل توجهي براي خدايان نمود و با اسراف و ولخرجي تمام ازدوستان و همراهان خود در اين مراسم پذيرايي نمود. يك روز زماني كه اينافراد مشغول خوشگذراني بودند و حالت سكر و مستي و جنون خاصي به آنها دستداده بود يكي از زنان حاضر در مراسم عنوان كرد كه فتح ايران بزرگترين فتحاسكندر در آسيا بوده و از وي اجازه خواست تا زنان با دستان خود مايه غرورو افتخار ايرانيان را به آتش بكشند.
اين كلمات و جملا*ت زماني عنوان شد كه آنها كاملا* در حالت مستي بودند ودر اين ميان يكي از افراد دستور داد كه مشعل*ها را روشن كنند و بقيه حضاررا تشويق كرد تا تلا*في تخريب و اهانت به مقدسات يونانيان شود. همگانمطالب عنوان شده را تاييد و تصديق كردند و تنها اسكندر را شايسته اين عملدانستند. شاه با شنيدن اين جملا*ت هيجان زده شده بود. همگان بر خاستند وبه افتخار ديو نيسوس (خداي شراب و ميگساري و زراعت) سخنراني*هاي متعدديبرخاسته از غرور و افتخار پيروزي بر زبان راندند.
به سرعت مقادير زيادي مشعل جمع شد و موسيقيدانان و طنازان زن، همگان را بهاين ضيافت دعوت مي*كردند. در اين ميان رقاصه*ها با نواختن ساز*هايي چونفلوت و ني، شاه را تشويق به عملي نمودن نيت شوم خود مي*كردند و اين درحالي بود كه تائيس فاحشه و معشوقه شاه اين مراسم و ضيافت را اجرا و به پيشمي*برد. وي پس از شاه نخستين كسي بود كه مشعل*ها را روشن نمود. هنگامي كهسايرين نيز مشعل*ها را روشن كردند تمامي كاخ سلطنتي در آتش غوطه*ور شد.نكته قابل توجه آن است كه توهين به مقدسات يوناني كه به دست خشايار شانسبت به معبد آگروپوليس آتن صورت گرفت به دست زني تلا*في شد كه همشهريقربانيان بود، كسي كه سال*ها بعد و به عنوان تفريح و سرگرمي ضربات وخسارات فراواني را بر پارسيان وارد آورد.


● نويسنده: ديودورس
● مترجم: رضا - دستجردي ● منبع: روزنامه - اعتماد ملی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اسكندر مقدونی و مردم باشعور!

مورخانمینویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان)حمله میکند، با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز میباشد و بااین که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامهمیدادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او بهگوش میرسید عدهای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش میشدند و بقیه به خانهها ودکانها پناه میبردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرطعصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر میگذارد و میگوید: من اسکندر هستم.
مرد با خونسردی جواب میدهد: من هم ابن عباس هستم.
اسکندر با خشم فریاد میزند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمیترسی؟
مرد جواب میدهد: من فقط از یکی میترسم و او هم خداوند است.
اسکندر به ناچار از مرد میپرسد: پادشاه شما کیست؟
مرد میگوید: ما پادشاه نداریم.
اسکندر با خشم میپرسد: رهبرتان، بزرگتان!؟
مرد میگوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی میکند.
اسکندربا گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکتمیکنند در میانه راه با حیرت به چالههایی مینگرد که مانند یک قبر در جلویهر خانه کنده شده بود.
لحظاتیبعد به قبرستان میرسند، اسکندر با تعجب نگاه میکند و میبیند روی هر سنگقبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگیکرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!
اسکندربرای اولین بار عرق ترس بر بدنش مینشیند، با خود فکر میکند این مردمحقیقیاند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده میرسد و میبیند پیرمردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عدهای به دور او جمع هستند.
اسکندر جلو میرود و میگوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟
پیر مرد میگوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم!
اسکندر میگوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه میکنی؟
پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده میگوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!
اسکندر میگوید: و اگر نکشم؟
پیرمرد میگوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.
اسکندر سر در گم و متحیّر میگوید: ای پیرمرد من تو را نمیکشم، ولی شرط دارم.
پیرمرد میگوید: اگر میخواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمیپذیرم.
اسکندر ناچار و کلافه میگوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا میروم.
پیرمرد می گوید: بپرس!
اسکندر میپرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟
پیرمردمیگوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون میآییم،به خود میگوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش!مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روزما میباشد!
اسکندر میپرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!
پیرمردجواب میدهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میرسد، به کنار بستر اومیرویم و خوب میدانیم که در واپسین دم حیات، پردههایی از جلوی چشم انسانبرداشته میشود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال میکنیم:
چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
اوکه در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" میگوید: در تمام عمرم به مدت یکماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یکساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریاو خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهام که میدانستمگرسنه است، پنهانی به در خانهاش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم وبرگشتم!
بعداز آن که آن شخص میمیرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبهکرده، و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یامدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حکمیکنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردمتلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک میکنیم: ابن یوسفیک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدینسان،زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میگیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم،مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!
اسکندربا حیرت و شگفتی شمشیر در نیام میکند و به لشکر خود دستور میدهد: هیچگونهتعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام میگذارد و شرمناک و متحیر از آنشهر بیرون میرود!
فکر میکنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟
لحظاتی فکر کنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکايت - فتح اسکندر

--------------------------------------------------------------------------------

اسکندرمقدونی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاینغگنجینه هاف و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است و ایشان را چنین فتحیمیسر نشده. گفتا به عون غلطفف خدای عزوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتشنیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

گلستان سعدی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا و چطوری ایرانیها از اسکندر شکست خوردند؟!

ایراندر طول تاریخش سه هجوم بزرگ را از سر گذرانده. در بین مهاجمانی که بهایران تاخته اند. اسکندر مقدونی اولین بوده. درباره اسکندر قضاوتهایمتفاوت و متناقض زیادی وجود دارد. لقب او در ایران باستان «گجسته» بهمعنای ملعون (در زبان پهلوی) بود و بعد از اسلام با مخلوط شدن با او شخصیتقرآنی«ذوالقرنین»، برعکس مورد توجه قرار گرفت و به افسانهها راه پیدا کردو حتی شاعران او را در «اسکندرنامه»ها ستودند. تحقیقات جدید پژوهشگراننشان داده که درباره او اشتباهات زیادی شده و اولا، «ذوالقرنین» موردستایش در قرآن بیشتر قابل تطبیق با کورش هخامنشی است و در ثانی، آن اسکندرقابل احترام در تاریخ شخصیتی دیگر با نام اسکندر مغانی یا اسکندر ارومیاست. به هر حال، خود اسکندر هر کسی که بوده، عصر او اولین باری بود کهیونانیها از زندگی دولت – شهری به زندگی تحت یک حکومت مرکزی رسیده بودند وحالا فکر انتقام از ایرانیها را که از زمان داریوش و خشایارشا مدام بهآنها حمله میکردند، در سر داشتند. آنها اصلا ً چشم نداشتند پادشاهی بزرگهخامنشی را ببینند. آن موقع ایران آن قدر بزرگ بود که اگر مرد جوانیمیخواست با اسب یک بار طول مرزهای ایران را طی بکند، شاید هرگز نمیتوانستتا پایان عمرش به نقطه شروع حرکت برسد. خود اسکندر هم از طرفی تحت تأثیرمعلم معروفش، ارسطو، آرزو داشت فرهنگ یونانی را در جهان گسترش بدهد و ازطرف دیگر تحت تأثیر القائات مادرش که خودش را نواده آشیل«ایلیاد»ی دیگر بهپا کند. دست بر فضا، هخامنشیها هم ضعیفترین دورانشان را میگذراندند وداریوش سوم در حالی پادشاه شده بود که باگوس نامی– خواجه یونانی حرمسرا –او را شاه کرده بود تا خودش همه کاره باشد. وقتی فیلیپ دوم به تحریکایرانیها ترور شد و اسکندر جوان 20 ساله به جایش نشست. داریوش سوم که به«دارا» (دارا یکی از القاب داریوش سوم بوده است) معروف بود، فکر کرد کهدیگر هیچ خطری تهدیدش نمیکند. با سکههای «پادشاه بزرگ» یونانیها هم ازقبول پادشاهی اسکندر امتناع کردند و اسکندر درگیر یک جنگ داخلی شد که باخشونت تمام آن را سرکوب کرد و مثلا ً در «تب» هیچ مردی را زنده نگذاشت.حالا به دلایل اسکندر برای حمله به ایرانیها، یک دلیل جدید هم اضافه شدهبود. در بهار 334 قبل از میلاد، اسکندر در حالی که «ایلیاد» هومر رامیخواند سوار بر کشتی شد و به سمت شرق حرکت کرد اسکندر هیچ وقت از شرقبرنگشت. افسانهای میدانست، دوست داشت

1. جنگ گرانیک (334 ق.م)
وقتی اسکندر تمام قسمتهای متمدن و نیمه متمدن اروپای آن روز را گرفت، دیگرجایی برای کشورگشاییهایش نمانده بود؛ به خاطر همین کمربندش را محکم بست وسوار اسب معروفش «بوسیفال» شد و پا در مسیر شرق گذاشت. اولین نبرد اسکندربا ایرانیها کنار رود گرانیک انجام شد. در این جنگ سیاه ایران شامل سوارهنظام ایرانی بود که در خط مقدم بودند و پیاده نظام اجیر یونانی که ذخیرهبه حساب میآمدند. ممنن، جنگ سالار یونانی داریوش پیشنهاد کرد سپاه اسکندررا به داخل ایران بکشند و بعد راه تدارکات آنها را ببندند اما داریوش قبولنکرد. ایرانیها این طرف رود گرانیک مستقر شدند و استراژی شان را روی حجمزیاد تیراندازی گذاشتند. اما پارمنیون، استراژیست سپاه اسکندر حمله مستقیمو گذشتن از رود را انتخاب کرد. با این کار، صف تیراندازها به هم خورد. خوداسکندر هم زد به قلب ارتش ایران و مهرداد، داماد داریوش را کشت. اسکندر،از جلوی ایرانیهای سواره فرار کرد و رفت سراغ یونانیهای ذخیره. آنها هم بهراحتی شکست خوردند و اسکندر جنگ را برد.
بعد از این شکست ممنن تصمیم گرفت از راه دریا به مقدونیه حمله کند. مردمآتن هم با او همراه بودند و ایران به او امید زیادی داشت، اما او ناگهانمرد و این حمله بینتیجه ماند.

2. جنگ ایسوس (333 ق.م)
شکست گرانیک داریوش سوم تمام شد؛ به خاطر همین ظرف یک سال سپاهی درست کرداز 600 هزار جنگجو. داریوش با همین سپاه رفت و در ایسوس (در سوریه امروزی)منتظر اسکندر شد. از آن طرف در یونان آتنیها شورش کرده بودند و اسکندرمیخواست به کشورش برگردد. سپاه او خیلی اتفاقی با ایرانیها رو به رو شد.محل جنگ یک دشت 2500 متری بود که برای لشکر بزرگ داریوش، زیادی کوچک بود.اسکندر هم دوباره با حمله مستقیم سپاه داریوش یک قمار دیگر کرد. سردارهایداریوش شجاعانه جنگیدند و حتی اسکندر را هم زخمی کردند، بالأخره اسبهایسفید ارابه داریوش که بیشتر زیبایی داشتند تا توان رزمی، از بوی خون رمکردند و داریوش از ارابه افتاد. داریوش بلافاصله فرار کرد و با فرارداریوش روحیه سپاه از دست رفت. اردوی ارتش غارت شد و مادر، همسر و دخترداریوش اسیر شدند. داریوش به اسکندر پیشنهاد صلح داد و خواست که تمامسرزمینهای غرب دجله را به او واگذار کند و دخترش استاتیرا را هم همسرشکند. طبیعی است که اسکندر جز مورد ازدواج با دختر «پادشاه بزرگ»، باقیشرایط را قبول نکرد. بعد از جنگ ایسوس، اسکندر به لبنان حمله کرد. شهرصیدا حضور او را پذیرفت اما مردم صور 7 ماه جلو سپاهیانش مقاومت کردند.بعد از فتح صور، اسکندر همه مردم این شهر را قتل عام کرد. غزه هم 2 ماهاسکندر را معطل کرد اما مصریها که از تسلط ایرانیان بر خودشان دل خوشینداشتند، بدون مقاومت تسلیم شدند. حتی کاهنها هم پاچه خواری را تمامکردند. او را به معبد آمون بردند و به او گفتند که پسر خدا است.

3. جنگ گواگمله (331 ق.م)
اسکندر با خیال راحت از مصر به سمت ایران حرکت کرد، از سوریه گذشت و واردبینالنهرین شد. از دجله هم رد شد و به دشت گواگمله (جایی نزدیک شهر موصلامروزی) رسید. داریوش یک بار دیگر در برابر او صف آرایی کرد. تعداد دوسپاه مثل دو دفعه قبلی کاملا ً نابرابر بود؛ 480 هزار ایرانی در برابر 47هزار یونانی. این بار دشت گواگمله هم برای ارتش تیرانداز و ماهر داریوشجای خوبی برای مانور داشت. اما باز هم داریوش ضعف فرماندهیاش را نشان داد.او تمام ارتش را در یک خط صاف سازماندهی کرد؛ برعکس اسکندر و سردارانش کهبا آرایش مثلث اسپارتی، ارتششان را به سه قسمت تقسیم کردند و نوک مثلث کهخود اسکندر هم در آن بود، باز با حمله مستقیم به قلب سپاه، جایی که داریوشدر آنجا بود، باعث وحشت او شدند. داریوش دوباره فرار کرد و فرار او باعثبه هم ریختن سپاه ایران شد. اسکندر تا چند فرسخ داریوش را تعقیب کرد؛ بعدهم بدون دردسر به شهر باستانی بابل رفت و آن شهر را بدون هیچ زحمتی تصرفکرد. بابل جایی بود که کورش بعد از تصرف آن، بنیانگذاری «امپراتوری» رااعلام کرد.

4. جنگ دروازه پارس (330 ق.م)
بعد از بابل، اسکندر به شوش رفت و بدون هیچ مقاومتی خزانه را خالی کرد.بعد هم راه افتاد به سمت تخت جمشید. سر راه با سپاه آریوبرزن رو به رو شد.دیگر از داریوش و تاکتیکهای غلطش خبری نبود. برای اولین بار، این ایرانیهابودند که تعدادشان کمتر از یونانیها بود. آریوبرزن با 2 هزار سرباز دربرابر 17 هزار یونانی در جایی نزدیک یاسوج، دو هفته مقاومت کرد. اسکندر بااو همان کاری را کرد که ایرانیها در ترموپیل کرده بودند. سپاهش را فرستادکوه را دور بزنند و از پشت به آریوبرزن حمله کنند. آریوبرزن هر چند شکستخورد، اما برای اولین بار اسکندر بیشتر از ایرانیها تلفات داد ( 4 هزارنفر در برابر 600 نفر ). داریوش فرار کرد و در جایی نزدیک مغان مرد.اسکندر بعدها دستور داد تا داریوش را در تخت جمشید دفن کنند، همان جایی کهخودش بعد از فتح، آن را به آتش کشیده بود.

5. جنگ صخره سغدی ( 327 ق.م )
این آخرین مقاومت ایرانیها بود. اسکندر «پادشاه بزرگ» را شکست داده بوداما هنوز کسانی بودند که در برابر او ایستادگی کنند. در جایی در شمالافغانستان امروزی، بازمانده سپاه هخامنشی به فرماندهی سردارانی که حتیاسمشان هم در تاریخ ثبت نشده جنگیدند و تا آخرین نفرشان کشته شدند. جنگ بادل دادن اسکندر به دختر فرمانروای سغد،رکسانا تمام شد. بعد اسکندر به هندحمله کرد تا باقی دنیا را تصاحب کند. او که ژنرال جنگیاش، پارمنیون راکشته بود دیگر هرگز در هیچ جنگی پیروز نشد؛ تازه تمام شهرها و ایالتهایسابق ایران هم سر از تابعیت او برداشتند. اسکندر برای آرام کردن مغلوبانشاز هند برگشت. آن قدر در این شهر و آن شهر مخالفانش را کشت، تا آخر در سر32 سالگی در بابل مرد.
 

Similar threads

بالا