farvahar_665
عضو جدید
کفش ها را می کنم و می گذارم توی جا کفشی مسجد. چند دقیقه ای ماند ه است به اذان مغرب. مسجد نسبتاً خلوت است فقط چند تایی پیر مرد کج و کوله که انگار هیچ کار دیگری ندارند تکیه داده اند به پشتی ها و با هم گپ می زنند. آن طرف تر تک و توکی جوان هم هستند. یکی ایستاده است به نماز، دومی سه چهار ردیف عقب تر نشسته و رحلی جلویش است و قرآنی باز هم روی آن، یکی دیگر هم در سجده است و شانه هایش مدام تکان می خورد. مهری بر می دارم و می نشینم ردیف سوم درست پشت سر امام جماعت. ردیف سوم اصولاً جای خوبی است نه آن قدر نزدیک است مثل ردیف اول که آتش تقرب به ذات اقدسش سر وصورتم را بسوزاند نه آن قدر دور است که آدم خیال کند بیخودی قاطی این جماعت مخلص شده و هر آن ممکن است از این قافله جا بماند.
مسجد خلوت کم کم پر می شود، آدم های جورواجور از راه می رسند. یکی از جوان ها همان که در سجده گریه می کرد بلند می شود می رود سمت سیستم صوتی و با چند دکمه ور می رود. صدای اذان در فضای مسجد می پیچد:
-الله اکـبر،الله اکبــــر...
چقدر همیشه دوست داشتم موذن باشم.امان از بد صدایی که داغ این آرزو را به دلم گذاشت. به قول حاج حبیب، پدرم، موذن شدن قلب صاف می خواهد نه صدای صاف.
-اشهدان لاالـه الا الله ...
یواشکی توی دلم شروع می کنم با موذن خواندن. به اشهدان محمد رسول الله که می رسم امام جماعت وارد می شود. از گوشه و کنار صدای صلوات بلند می شود و من نمی فهمم که این صلوات برای امام است یا اذان. چند نفر جلویش بلند می شوند به خصوص آنها که صف اول نشسته اند. حاج آقا قبل از اینکه بنشیند روی سجاده با پیر مردها خوش و بشی می کند.
-حی علی خیر العمل ...
پدرم اگر بود حتماً از این حاج آقای خندان خوشش می آمد مخصوصاً که سید هم هست. مکبر میکروفن به دست می ایستد جلوی جمعیت و چشم می دوزد به لب های حاج آقا تا به محض اینکه قد قامت الصلوة را گفت با صدایی که لابد تازه دو رگه شده یک بر پای حسابی به ملت بدهد.
-قد قامت الصلــوة،قد قــامت الصلوة
بلند می شوم و می ایستم. نفر کناری ام که با بغل دستی اش حرف می زند هنوز نشسته است، خب البته تا تکبیرةالاحرام و حتی رکوع رکعت اول کلی وقت هست! دست چپی ام اما ایستاده است و دارد زیر لب چیزی می گوید که من فقط اولش را می شنوم:
-یا محسن قد اتاک المسی ...
عجب قیافه ی نورانی هم دارد نمی فهمم چرا نمی رود صف اول بنشیند و آمده قاطی ما صف سومی ها شده است.
-الله اکبر،تکبیرةالاحرام
مکبر این را که می گوید همه به نوبت نیت می کنند. موجی از تسلیم مسجد را فرا می گیرد. دست ها را بالا می برم و سعی می کنم با حضور قلب بگویم الله اکبر.
-بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد الله رب العالمین. الرحمن...
حاج آقا صدای خوبی دارد. قرائتـش هم اعصاب خرد کن نیست نه مثل امام جماعت محله مان کند می خواند و نه مثل امام جماعت دانشگاه حروف را از اعماق حلقش خارج می کند.
-ایاک نعبد و ایاک نستعین...
شهریه ی این ترم را هنوز کامل نپرداخته ام یادم باشد بعد از نماز که برگشتم خوابگاه زنگی به خانه بزنم. معلوم نیست پولی در بساطشان باشد.
-... والضــــــالیـــن...
یادم باشد بپرسم این خواستگار جدید راضیه کی هست؟ چکاره است؟ سرش به تنش می ارزد یا نه؟ نا سلامتی من برادر بزرگتر عروس هستم دیگر.
-... لم یلد و لم یولد و لم یکن...
صدای زنگ موبایل یکی از خلق الله حواس همه را پرت می کند. لامروت زنگی را هم روی موبایلش گذاشته که در همین حالت معنوی هم دست و پای آدم را به جنبیدن تحریک می کند.
-الله اکبر سبحان الله...
راضیه هم که برود خانه ی بخت دیر یا زود نوبت به من می رسد اصلاً حوصله ی زن گرفتن از فامیل را ندارم.
-سمع الله لمن حمده، الله اکبر...
همین خانم اصغر زاده دختر خوبی به نظر می رسد. هم الحمد الله از نظر زیبایی مشکلی ندارد هم دختر موقرو با شخصیتی به نظر می رسد. فکر کنم خودش هم نظری به من داشته باشد حتی فکر کنم یک بار به من لبخند هم زد. خب بیچاره که نمی تواند بیاید بگوید آقای محمد عزیز نژاد من به شما علاقه دارم.
-...بحول الله...
نمی فهمم چرا این ملت زنگ موبایلشان را خاموش نمی کنند. این بار نوبت این رفیق دست راستی ماست . بدبختی موبایل را گذاشته کنار مهرو تا وقتی نرویم سجده نمی شود خاموشش کرد. عجب تسبیح پدرمادرداری هم کنار مهرش گذاشته، از آنها که فکر کنم نیم کیلویی وزن داشته باشند.
-...کذلک الله ربی، قنوت
خدا کند استاد امتحان فردا را آسان بگیرد. اگر چه سعی کردم بخوانم اما مگر این حمید و مرتضی می گذارند. از بس که توی اتاق یا حرف می زنند یا جوک می گویند یا نوار گوش می دهند، آدم انیشتین هم باشد به هیچ جا نمی رسد فکر کنم مجبور شوم امشب تا صبح بیدار بمانم.
-...الله اکبر سبحان الله...
فکر کنم فردا وقت خوبی باشد تا با خانم اصغر زاده صحبت کنم. نمی دانم چی باید بگویم حتماً باید از مرتضی بپرسم. مرتضی استاد این جور کارهاست.
-...الله اکبر الحمد الله...
نه فردا خوب نیست ممکن است امتحان را بد داده باشد تازه خودم هم که باید تا صبح بیدار بمانم حتماً فردا اوضاع خوبی نخواهم داشت.
-...بحول الله...
این بغل دستی ام هم که حسابی رفته است توی حال. سیمش وصل وصل است صدای هق هق خفه اش را خوب می شنوم. لابد کلی دارد با خدا حال می کند فکر نکنم بیشتر از سی سال داشته باشد.
-...الله اکبر سبحان الله...
اگر بابا برای شهریه پول نداشت چه کار کنم. خدا کند فکرش را کرده باشد و گرنه بدجوری توی مخمصه می افتم. لعنت به این امتحان فردا می دانم حتماً خرابش می کنم.
-...الله اکبر بسم الله و بالله
خدایا کاری کن همه چیز رو به راه شود برای تو که کاری ندارد قول می دهم با خانم اصغر زاده یک سفر مشهد برویم شاید کربلا هم رفتیم فقط یک کاری کن همه چیز درست شود اصلاً قول می دهم مرتب نماز جماعت بیایم.
-السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. انّ الله و ملائکته یصلون علی...
نمی دانم کفش هایم سر جایش هست هنوز یا نه. این سه رکعت که تمام شد، مانده فقط چهار رکعت نماز عشاء آن هم فکر نکنم بیشتر از 7،8 دقیقه طول بکشد. باید حواسم باشد نماز عشاء را با حضور قلب بیشتری بخوانم درست مثل همین نفر دست چپی ام. به قیافه اش نمی خورد اهل اینجا باشد، عجب انگشتری هم گذاشته است دستش. شاید بعد از نماز عشا ازش بپرسم جنس انگشترش از چیه.
مسجد خلوت کم کم پر می شود، آدم های جورواجور از راه می رسند. یکی از جوان ها همان که در سجده گریه می کرد بلند می شود می رود سمت سیستم صوتی و با چند دکمه ور می رود. صدای اذان در فضای مسجد می پیچد:
-الله اکـبر،الله اکبــــر...
چقدر همیشه دوست داشتم موذن باشم.امان از بد صدایی که داغ این آرزو را به دلم گذاشت. به قول حاج حبیب، پدرم، موذن شدن قلب صاف می خواهد نه صدای صاف.
-اشهدان لاالـه الا الله ...
یواشکی توی دلم شروع می کنم با موذن خواندن. به اشهدان محمد رسول الله که می رسم امام جماعت وارد می شود. از گوشه و کنار صدای صلوات بلند می شود و من نمی فهمم که این صلوات برای امام است یا اذان. چند نفر جلویش بلند می شوند به خصوص آنها که صف اول نشسته اند. حاج آقا قبل از اینکه بنشیند روی سجاده با پیر مردها خوش و بشی می کند.
-حی علی خیر العمل ...
پدرم اگر بود حتماً از این حاج آقای خندان خوشش می آمد مخصوصاً که سید هم هست. مکبر میکروفن به دست می ایستد جلوی جمعیت و چشم می دوزد به لب های حاج آقا تا به محض اینکه قد قامت الصلوة را گفت با صدایی که لابد تازه دو رگه شده یک بر پای حسابی به ملت بدهد.
-قد قامت الصلــوة،قد قــامت الصلوة
بلند می شوم و می ایستم. نفر کناری ام که با بغل دستی اش حرف می زند هنوز نشسته است، خب البته تا تکبیرةالاحرام و حتی رکوع رکعت اول کلی وقت هست! دست چپی ام اما ایستاده است و دارد زیر لب چیزی می گوید که من فقط اولش را می شنوم:
-یا محسن قد اتاک المسی ...
عجب قیافه ی نورانی هم دارد نمی فهمم چرا نمی رود صف اول بنشیند و آمده قاطی ما صف سومی ها شده است.
-الله اکبر،تکبیرةالاحرام
مکبر این را که می گوید همه به نوبت نیت می کنند. موجی از تسلیم مسجد را فرا می گیرد. دست ها را بالا می برم و سعی می کنم با حضور قلب بگویم الله اکبر.
-بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد الله رب العالمین. الرحمن...
حاج آقا صدای خوبی دارد. قرائتـش هم اعصاب خرد کن نیست نه مثل امام جماعت محله مان کند می خواند و نه مثل امام جماعت دانشگاه حروف را از اعماق حلقش خارج می کند.
-ایاک نعبد و ایاک نستعین...
شهریه ی این ترم را هنوز کامل نپرداخته ام یادم باشد بعد از نماز که برگشتم خوابگاه زنگی به خانه بزنم. معلوم نیست پولی در بساطشان باشد.
-... والضــــــالیـــن...
یادم باشد بپرسم این خواستگار جدید راضیه کی هست؟ چکاره است؟ سرش به تنش می ارزد یا نه؟ نا سلامتی من برادر بزرگتر عروس هستم دیگر.
-... لم یلد و لم یولد و لم یکن...
صدای زنگ موبایل یکی از خلق الله حواس همه را پرت می کند. لامروت زنگی را هم روی موبایلش گذاشته که در همین حالت معنوی هم دست و پای آدم را به جنبیدن تحریک می کند.
-الله اکبر سبحان الله...
راضیه هم که برود خانه ی بخت دیر یا زود نوبت به من می رسد اصلاً حوصله ی زن گرفتن از فامیل را ندارم.
-سمع الله لمن حمده، الله اکبر...
همین خانم اصغر زاده دختر خوبی به نظر می رسد. هم الحمد الله از نظر زیبایی مشکلی ندارد هم دختر موقرو با شخصیتی به نظر می رسد. فکر کنم خودش هم نظری به من داشته باشد حتی فکر کنم یک بار به من لبخند هم زد. خب بیچاره که نمی تواند بیاید بگوید آقای محمد عزیز نژاد من به شما علاقه دارم.
-...بحول الله...
نمی فهمم چرا این ملت زنگ موبایلشان را خاموش نمی کنند. این بار نوبت این رفیق دست راستی ماست . بدبختی موبایل را گذاشته کنار مهرو تا وقتی نرویم سجده نمی شود خاموشش کرد. عجب تسبیح پدرمادرداری هم کنار مهرش گذاشته، از آنها که فکر کنم نیم کیلویی وزن داشته باشند.
-...کذلک الله ربی، قنوت
خدا کند استاد امتحان فردا را آسان بگیرد. اگر چه سعی کردم بخوانم اما مگر این حمید و مرتضی می گذارند. از بس که توی اتاق یا حرف می زنند یا جوک می گویند یا نوار گوش می دهند، آدم انیشتین هم باشد به هیچ جا نمی رسد فکر کنم مجبور شوم امشب تا صبح بیدار بمانم.
-...الله اکبر سبحان الله...
فکر کنم فردا وقت خوبی باشد تا با خانم اصغر زاده صحبت کنم. نمی دانم چی باید بگویم حتماً باید از مرتضی بپرسم. مرتضی استاد این جور کارهاست.
-...الله اکبر الحمد الله...
نه فردا خوب نیست ممکن است امتحان را بد داده باشد تازه خودم هم که باید تا صبح بیدار بمانم حتماً فردا اوضاع خوبی نخواهم داشت.
-...بحول الله...
این بغل دستی ام هم که حسابی رفته است توی حال. سیمش وصل وصل است صدای هق هق خفه اش را خوب می شنوم. لابد کلی دارد با خدا حال می کند فکر نکنم بیشتر از سی سال داشته باشد.
-...الله اکبر سبحان الله...
اگر بابا برای شهریه پول نداشت چه کار کنم. خدا کند فکرش را کرده باشد و گرنه بدجوری توی مخمصه می افتم. لعنت به این امتحان فردا می دانم حتماً خرابش می کنم.
-...الله اکبر بسم الله و بالله
خدایا کاری کن همه چیز رو به راه شود برای تو که کاری ندارد قول می دهم با خانم اصغر زاده یک سفر مشهد برویم شاید کربلا هم رفتیم فقط یک کاری کن همه چیز درست شود اصلاً قول می دهم مرتب نماز جماعت بیایم.
-السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. انّ الله و ملائکته یصلون علی...
نمی دانم کفش هایم سر جایش هست هنوز یا نه. این سه رکعت که تمام شد، مانده فقط چهار رکعت نماز عشاء آن هم فکر نکنم بیشتر از 7،8 دقیقه طول بکشد. باید حواسم باشد نماز عشاء را با حضور قلب بیشتری بخوانم درست مثل همین نفر دست چپی ام. به قیافه اش نمی خورد اهل اینجا باشد، عجب انگشتری هم گذاشته است دستش. شاید بعد از نماز عشا ازش بپرسم جنس انگشترش از چیه.