[ نقد و بررسی رمان ] - ای کاش گل سرخ نبود

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
«گیس‌بریده»‌های بی‌حجاب در دوره پهلوی اول

گللر با یک کاسه توت و چند پر گل محمدی می‌رود دم در خانه پدری سید مهدی. سید مهدی، پسر نظامی و عزب آن خانه، در به رویش باز می‌کند. نه سلامی، نه علیکی! سید مهدی دست دراز می‌کند و از توی سینی چند پر گل محمدی بر می‌دارد و بو می‌کند و به روی دخترکی که لابد ابروهای پیوسته داشته، لبخند می‌زند. سینی از دست گللر می‌افتد.




مریم سادات حسینی

ای کاش گل سرخ نبود
منیژه آرمین
انتشارات: سوره مهر
چاپ سوم؛ 1385

«ای کاش گل سرخ نبود» از معدود رمان‌هایی است که به موضوع کشف حجاب می‌پردازد. البته این موضوع نه به عنوان مضمون اصلی، بلکه به عنوان موضوعی فرعی در این رمان مطرح می‌شود. این رمان تا به حال ده بار تجدید چاپ شده و نشر سوره مهر چاپ دهم آن را در سال 1391 منتشر کرده است.

نام کتاب برگرفته از شعری ترکی است که با این مطلع آغاز می‌شود: «قیزیل گل المیایدی سارالیب سلمیایدی». این شعر که از نوعی افسوس و حسرت نسبت به روزهای گذشته، روزگار جوانی و شکوفایی حکایت می‌کند، گویا نشانه مرگ است. سولماز، یکی از پیرزنان سرای سالمندان، قبل از مرگش روزهای متوالی تنها همین قطعه را تکرار کرده و صدایش از پس دیوارها و لای درها و درز پتوها، گوش دیگر پیرزنان سرای سالمندان را پر کرده بود. پس از آن نور چراغ‌های ماشین نعش‌کش بود که محوطه سرای سالمندان را روشن کرد. این شعر گویا نشانه‌ مرگ پیرزن‌هاست، اما نفر بعدی که قرار است با زمزمه دائم این قطعه شعر بمیرد، کیست؟

گللر شخصیت اصلی رمان است. او یکی از پیرزن‌های سرای سالمندان است که بعد از مرگ سولماز با این شعر انس می‌گیرد، اما او از مرگ هراس دارد. او از مرگ در سرای سالمندان می‌ترسد. می‌خواهد در اتاق آفتاب‌روی خانه یکی از دخترهایش بمیرد، نه در جایی که آدم را به شکل شکلات‌پیچ، بدون هیچ الله‌اکبر و صلواتی سوار ماشین نعش‌کش می‌کنند (آرمین، 1385، ص7).

گللر، در حالتی پریشان، روایت زندگی‌اش را برای زنی نویسنده بازگو می‌کند تا او داستان زندگی‌اش را بنویسد. بعدها در جریان رمان متوجه می‌شویم که او یک بار دیگر هم این کار را کرده است: خاطراتش را بازگو کرده و با عنوان «خاطرات بانوی ناشناس» و در خدمت حزب کمونیست ایران، این کتاب دست به دست چرخیده است.

اما این تنها اتفاق زندگی پرماجرای گللر نیست. گللر در دوره سلطنت رضاشاه، به سبک عشق‌های قجری و پهلوی، عشق‌های دوره ابروهای پیوسته و چادر و چاقچور، عاشق پسر همسایه‌شان می‌شود. روایت آشنایی و عشق‌شان بسیار آشنا و در ادبیات ما پرتکرار است: گللر با یک کاسه توت و چند پر گل محمدی می‌رود دم در خانه پدری سید مهدی. سید مهدی، پسر نظامی و عزب آن خانه، در به رویش باز می‌کند. نه سلامی، نه علیکی! سید مهدی دست دراز می‌کند و از توی سینی چند پر گل محمدی بر می‌دارد و بو می‌کند و به روی دخترکی که لابد ابروهای پیوسته داشته، لبخند می‌زند. سینی از دست گللر می‌افتد. چادرش را به لب می‌گزد و دوان دوان دور می‌شود. بقیه ماجرا را می‌شود حدس زد. سید مهدی یک دل نه صد دل عاشق گللر می‌شود (اینکه چرا در دوره معاصر دیگر از این قسم عشق‌ها برای کسی پیش‌آمد نمی‌کند، خود جای بحث و بررسی دارد) و بالاخره وصلت سر می‌گیرد. پس تصویر اولیه‌ای که نویسنده از گللر در ذهن خواننده ایجاد می‌کند، تصویر دختری چادری و محجوب است.

اما به واسطه یکی از زن‌ها، پدر گللر که روحانی و معتمد و سرشناس است، متوجه می‌شود که مهدی اهل نماز و مسجد نیست. پدر قصد می‌کند طلاق دخترش را بگیرد، ولی دختر رضایت نمی‌دهد. بالاخره بعد از یک دوره‌ هفت ساله‌ عقد، پدر دختر را طرد کرده و رضایت می‌دهد به خانه‌ شوهرش برود.

گللر آخوندزاده است. مشهدی، اما اصالتاً ترکمن است. او چادری و محجوب است. در خانه‌ای بزرگ شده که گوش سنگ سنگ آن پر از نوای قرآن است. چند تن از عموهایش به جرم مرتجع بودن توسط کمونیست‌ها کشته شده‌اند، اهل حلال و حرام و شرعیات است. حال این دختر آخوندزاده، زن مردی نظامی و متجدد شده است که نه تنها با حجاب زن مخالف است، که با کار کردن زن در خانه هم مشکل دارد. بارها در رمان با این عبارت که مهدی دوست نداشت من بوی پیاز بدهم، مواجه می‌شویم. گللر مجبور می‌شود به دستور مهدی حجاب را کنار بگذارد. او موهایش را کوتاه می‌کند و بافه موهایش را ته یک صندوقچه پنهان می‌کند و پیش خودش فکر می‌کند زنان سنتی اگر او را ببینند به او لقب «گیس‌بریده» خواهند داد.

اما زنی مثل گللر چه راه دیگری غیر از این داشت؟ «آیا او باید از همه گذشته‌ها، پدر، مادر و همه چیزهایی که با گوشت و پوستش آمیخته بود، جدا می‌شد و از این مرد اطاعت می‌کرد؟» (همان، ص20) او برای شرکت در مهمانی‌های مختلط مجبور بود شوهرش را همراهی کند. نمی‌توانست شوهرش را در میان فوجی از زن‌ها رها کند و خودش در خانه بماند. ضمن اینکه مادرش از بچگی زیر گوش او و همه خواهرها خوانده بود: «اگر شوهرتان به آن طرف دنیا هم رفت، به دنبالش بروید.» (همان، ص21)

نخستین‌بار این رضاشاه بود که فرمان منع حجاب را صادرکرد. هرچند پیش از او و دوران سلطنتش، نخستین تمایلات کشف حجاب در دربار ناصرالدین شاه مشاهده شد. سفر ناصرالدین شاه به فرنگ و مشاهده‌ وضع پوشش زنان فرنگی بر وی تأثیر گذاشته و این تأثیر به دربار او هم منتقل شد. البته هیچ‌یک از زنان دربار ناصرالدین شاه به صورت علنی بدون حجاب در مجامع عمومی حاضر نمی‌شدند. بالاخره فرمان رسمی کشف حجاب از سوی رضاشاه صادر شد و در ۱۷ دی ۱۳۱۴ در جشنی که در حضور شاه برگزار گردید، دختران فارغ‌التحصیل دانشسرای عالی، بی‌حجاب شرکت کردند.

گللر ِرمان «ای کاش گل سرخ نبود» در همین دوره زندگی می‌کند و زن یک مرد نظامی یعنی وابسته به دربار است. شوهر او فرمانبردار شاه و خود او فرمانبردار شوهرش است، اما آیا او از بی‌حجابی‌اش ناخرسند است؟ آیا بخاطر این موضوع شرمنده است یا از حیث شرعی وجدان معذبی دارد؟ واقعیت این است که نمی‌شود در رمان و از خلال حرف‌های گللر چنین چیزی را مشاهده کرد.

او حتی وقتی خبر مرگ پدرش را می‌شنود که گویا به دلیل همین رسوایی‌های دختر دق مرگ شده، چندان اثری از پشیمانی و شرمساری را به مخاطب نشان نمی‌دهد. گللر می‌گوید که برای مهدی نه تنها مرگ پدر او که حتی مرگ پدر خودش هم مهم نبود. اما واقعیت این است که در خود گللر نیز اثر چندانی از عذاب وجدان نمی‌بینیم. اگر هم عذاب وجدانی هست به رابطه‌ پدر-دختری باز می‌گردد و وارد حوزه اسلام و شرعیات نمی‌شود. جالب اینجاست که پدر مهدی از کسانی است که در جریان حادثه‌ مسجد گوهرشاد زندانی و در همان جا می‌میرد. «شاید همان وقت که او را به زندان می‌بردند، پسرش روسری از سر گللر برداشته و تار را در دست او گذاشته و گفته بود: کاری نمی‌شود کرد. جلوی جریان زمان را نمی‌شود گرفت.» (همان، ص31) هرچند به شهادت این سطور کسی که در مقابل این «جریان» تسلیم است، مهدی است، اما مخاطب از ناحیه‌ گللر هم مقاومتی در مقابل این «جریان» مشاهده نمی‌کند.

رضاشاه در سال ۱۳۱۳ طی سفری که به ترکیه داشت به نحو بی‌واسطه با اصلاحات آتاتورک مواجه شد. او که شیفـته‌ تغییر و پیشرفت بود و در این جهت اقدامات زیربنایی‌ای مثل ایجاد خط آهن و ارتش منظم و… را انجام داد، می‌خواست دامنه اصلاحاتش را به حوزه فرهنگ هم بکشاند. به نظر او «چادر و چاقچور دشمن ترقی و پیشرفت مردم است» لذا باید حتی شده با زور و با استبداد چادر از سر زنان کنار می‌رفت تا آنها بتوانند دوشادوش مردان در کارهای مملکت کمک کنند. این امر باعث شد برخی زنان سنتی و مذهبی رسماً خانه‌نشین شوند. زنان دیگر نیز از جمله دانش‌آموزان، دانش‌جویان، معلمان و اساتید، مجبور بودند بی‌حجاب وارد جامعه شوند. همچنین مخالفت با کشف حجاب باعث برخی زدوخوردها و کشتارها در شهرهای مختلف شد که از جمله آنها می‌توان به قیام مردم مشهد در مسجد گوهرشاد اشاره کرد که باعث کشته شدن عده‌ای از آنها شد.

به روایت رمان، پدر مهدی، یکی از همان کسانی بود که در قیام مردم مشهد شرکت داشت و در همین راه هم جانش را فدا کرد. با وجود چنین پیشینه‌ای از ناحیه‌ پدر و پدرشوهر، گللر نه تنها به خواست شوهر حجاب از سر بر می‌دارد، بلکه تار هم می‌زند، آواز هم می‌خواند و نمایشنامه نیز اجرا می‌کند. او در نمایشنامه‌ای نقش ایفا می‌کند که شوهرش مهدی برای تبلیغات تجددطلبی نوشته است.

در ادامه مهدی به دلایلی خودکشی می‌کند و گللر مجبور می‌شود به همراه پسر کوچکش، سپهر، به خواهرش گلرخ پناه ببرد. بعد از مرگ مهدی و در مدت اقامت در خانه‌ گلرخ، اتفاقات دیگری زندگی گللر را تحت‌الشعاع قرار می‌دهند. او به واسطه مردان دیگری، وارد بازی‌های دیگری می‌شود. این بار برادر گللر که نام مذهبی‌اش را به مانی تغییر داده است و عضو حزب کمونیستی است، او را وارد این حزب می‌کند.

به ظاهر گللر با انگیزه انتقام از عاملان خودکشی شوهر وارد این حزب می‌شود، ولی واقعیت این است که او چندان از پیچیدگی‌های بازی‌های سیاسی سردرنمی‌آورد و صرفاً در حکم وسیله‌ایست که در دست مردان دست به دست می‌شود و مردان برای پیشبرد اهداف سیاسی خود، از او استفاده ابزاری می‌کنند.

این بار او با شعار برابری زن و مرد، از بین بردن ستم طبقاتی و... دست به تار می‌زند، نمایشنامه اجرا می‌کند و مدیر کمیته‌ هنری حزب می‌شود. او را «رفیق گللر» می‌خوانند و خاطرات زندگی‌اش را چاپ می‌کنند و غرض‌ورزانه، خودکشی مهدی را به ستم طبقاتی ربط می‌دهند. به او سخنرانی‌های از پیش آماده شده یاد می‌دهند و به مدارس دخترانه می‌فرستندش تا برای دخترها از حقوق زنان سخنرانی کند. حتی از او می‌خواهند که در اعتصاب کارگری هم شرکت کند: «اگر یک زن به میانشان [میان کارگرها] برود، می‌فهمند که زن ارزشی بالاتر از آن دارد که عمری را فقط در آشپزخانه بگذراند.» (همان، ص77)

با مرگ سپهر، گللر از حزب کمونیستی هم جدا می‌شود. مدتی به خاطر مرگ پسر دچار اختلال روانی می‌شود. بعد از آن با مردی روستایی و کارگر ازدواج می‌کند. از او صاحب چند فرزند می‌شود و زندگی پر فراز و نشیبش را پشت سر می‌گذارد تا اینکه داستان باز به آسایشگاه روانی باز می‌گردد؛ جایی که گللر می‌میرد و داستان وارد قضایی سورئال می‌شود.

این رمان نخستین بار به سال 1378 منتشر شد. حسن علیمی بکتاش آن را به زبان ترکی استانبولی ترجمه و انتشارات «کوسر» ترکیه آن را منتشر کرد. نویسنده آن خانم منیژه آرمین، درباره آن می‌گوید: «دغدغه‌ من در این رمان تضادهایی است که در درون شخصیت گللر وجود دارد و این تضادها به فضای اجتماعی دوران وی بازمی‌گردد.»

گللر زنی است که در مهم‌ترین رویدادهای سیاسی و اجتماعی زمان خود حضور مستقیم دارد، ولی به نظر می‌رسد حضور او در این رویدداها، حضوری نه از سر آگاهی و انتخاب که حضوری ناآگاهانه، از روی اجبار و وابسته به شرایط است. شاید بتوان او را به‌عنوان نماینده‌ زنانی به حساب آورد که در دوران حکومت رضاخانی و در واقعه کشف حجاب، تنها ابزاری در خدمت مقاصد دربار بودند. آنها با شعار برابری زن و مرد، توسط مردان وابسته به حکومت، به عنوان زنان نماینده تجدد، به خدمت گرفته می‌شدند تا طلب احقاق حقوق زنان را به زنان گوشزد کنند، اما جالب اینکه این خواسته در آن دوران، نه خواسته‌ای بومی که خواسته‌ای وارداتی، تحمیلی، دستوری و تجویزی بود. شاهد این ادعا نیز همه‌ آن زنانی هستند که ماندن در خانه را بر بی‌حجابی ترجیح دادند.
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا