نظرتون چیه؟

narges_delangiz

عضو جدید
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشستهبود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجهشد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خودفکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجراتکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنهایک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکارخواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلیپرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگویفرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش راجمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازهاعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تاعینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست،باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بودکه بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با اوتقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقعکه فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. ومتاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.
 
آخرین ویرایش:

narges_delangiz

عضو جدید
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه ها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.

یکى از بچه ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.:biggrin::biggrin::biggrin:
 

narges_delangiz

عضو جدید


دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار


عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم
.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
 

narges_delangiz

عضو جدید
كودكی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می كرد. مامانش بهش گفت آیا حقته كه این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر كارای خوبی كه انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .
نامه شماره یك
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یك پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام كه یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی كمی فكر كرد و دید كه این نامه چون دروغه كارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره كرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی كردم كه پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده
بابی
اما بابی یه كمی فكر كرد و دید كه این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش كرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته كه من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم كه بچه خوبی باشم.
بابی
بابی كمی فكر كرد و با خودش گفت كه شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش كرد. تو فكر فرو رفت به مامانش گفت كه می خوام برم كلیسا. مامانش دید كه كلكش كار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت كلیسا. یكمی نشست وقتی دید هیچ كسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو كش رفت ( دزدید )و از كلیسا فرار كرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده
:biggrin::biggrin:
 

roshanfekrejavan

عضو جدید
کاربر ممتاز
كودكی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می كرد. مامانش بهش گفت آیا حقته كه این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر كارای خوبی كه انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .
نامه شماره یك
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یك پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام كه یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی كمی فكر كرد و دید كه این نامه چون دروغه كارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره كرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی كردم كه پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده
بابی
اما بابی یه كمی فكر كرد و دید كه این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش كرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته كه من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم كه بچه خوبی باشم.
بابی
بابی كمی فكر كرد و با خودش گفت كه شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش كرد. تو فكر فرو رفت به مامانش گفت كه می خوام برم كلیسا. مامانش دید كه كلكش كار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت كلیسا. یكمی نشست وقتی دید هیچ كسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو كش رفت ( دزدید )و از كلیسا فرار كرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده
:biggrin::biggrin:
ای واییییییی:wallbash:
من هر بار این نوشته رو می بینم یاد فیلم سینماییه جومانجی میُفتم!
آخه چندین سال قبل پای ثابت فیلمای سینمایی عیدو جشنواره تابستانیه شبکه 2 بود!
تازه 3بارم تکرارشو میدادن!
من حتی هنوزم که هنوزه دایالوگاشو حفظم!:w25:
 

narges_delangiz

عضو جدید
دهقان پير، با ناله مي گفت:
ارباب! آخر درد من يکي دوتا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نمي دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟!
دخترم همه چيز را دوتا مي بيند.!

ارباب پرخاش کرد که:
بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار مي کني! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

دهقان گفت:
چرا ارباب می بینم ...
اما ...
چيزي که هست، دختر شما همه ي اين خوشبختي ها را «دوتا» مي بيند ... ولي دختر من، اين همه بدبختي را ...:surprised:
 

narges_delangiz

عضو جدید
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت:من میدانم که شما چه فکری میکنید، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.

حدود یک هفته بعد ‎ ویکی، به مسعود گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته، ظرف نقره ای من گم شده، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟

مسعود جواب داد: خب، من به مادرم شک ندارم، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.

او در ایمیل خود نوشت:

مادر عزیزم ، من نمی گم که شما ظرف نقره را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید، اما در هر صورت واقعیت این است که آن ظرف از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.

‎با عشق ، مسعود


روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:

پسر عزیزم، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید، حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود.

با عشق ، مامان:biggrin:
 

مدیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالب بود ولی با نظر دوستمان pianist.h موافق نیستم چون همه خانمها این طوری نیستند در ضمن این آقا نیز باتمام آقایون فرق داره اگه آقای دیگری بود عصبانی میشد موافقای بامن نظر بدند مخالفاهم تکذیب کنند با دلیل ممنون
 

Similar threads

بالا