بابا لنگ دراز عزیز
(جودی در کلاس فرانسه است و این نامه را با مخلوطی از جمله های فرانسه و انگیلسی نوشته است)
چون تا حالا در عمرم ییلاق نبوده ام از برگشتن به پرورشگاه جان گریر و ظرف شویی متنفرم.این خطر وجود دارد که اگر دوباره به آن جا برگردم اتفاق ناجوری بیفتد.چون من اعتقادم را به فروتنی سابق از دست داده ام و می ترسم که یک وقت همه ی فنجان ها و نعلبکی های پرورشگاه را خرد و خاکشیر کنم.
مرا به خاطر کوتاهی نامه عفو کنید.اخبار تازه را نمی توانم برای تان بنویسم،چون الان در کلاس فرانسه هستم و استاد می خواهد فوری مرا صدا کند.
صدا کرد!خداحافظ.
دوستدار همیشگی شما،جودی
بابا لنگ دراز عزیز
شما تا حالا محوطه ی دانشکده را دیده اید؟(این صنعت تجاهل العارف است.ناراحت نشوید)در ماه مه مثل بهشت می ماند. تمام بوته هاسرتاسر گل داده اند و درخت ها بسیار زیبا هستند و تازه سبز شده اند.حتی صنوبر های قدیمی به نظر تر و تازه می آیند.چمن ها را جا به جا گل های زرد قاصد و صدها دختر در لباس آبی،سفید،صورتی تزیین کرده اند. همه خوشحال و آسوده خاطرندچون تعطیلات نزدیک است و از شوق آن هیچکس به امتحان ها اهمیت نمیدهد و من باباجون از همه خوشحال ترم!چون دیگر در پرورشگاه نیستم.پرستار بچه یا ماشین نویس و کتابدار هم نیستم.البته می دانید که اگر شما نبودید حتما بودم.
من از بابت همه ی بدی های گذشته ام معذرت میخواهم.
از این که به خانم لیپت گستاخی کردم معذرت میخواهم.
از این که به فردی پرکین سیلی زدم معذرت میخواهم.
از این که شکر دان را پر از نمک کردم معذرت میخواهم.
از این که پشت سر اعضای هیئت امنا شکلک درآوردم معذرت میخواهم.
دیگر میخواهم با همه خوب و مهربان و خوش اخلاق باشم چون خیلی خوشحال و خوشبختم.در این تابستان هم شروع میکنم می نویسم و می نویسم و می نویسم تا نویسنده ی بزرگی بشوم.این جایگاه والایی نیست؟آه من کم کم دارم شخصیت زیبا و قوی خودم را می سازم.
همه همین کار را می توانند بکنند.من با این نظریه که بدبختی و غم و ناامیدی قوای اخلاقی آدم را میسازد مخالفم.آدم هایی خوشبخت هستند که وجودشان سرشار از مهر و محبت است.من اعتقادی به افراد بیزار از مردم و مردم گریز(کلمه ی قشنگی است.تازه یاد گرفته ام)ندارم.بابا جون شما که مردم گریز نیستید نه؟
داشتم از محوطه ی دانشکده برای تان میگفتم.کاش شما سری به این جا می زدید تا گشتی این اطراف بزنیم و بهتان بگویم:این جا کتاب خانه است.این جا موتورخانه گازی است.ساختمان سبک گوتیک طرف چپ شما سالن ورزش است.ساختمان کناری اش که به سبک معماری رومی هاست بهداری جدید است.
من خیلی خوب میتوانم راهنمای بازدید کننده ها باشم و همه چیز را بهشان نشان بدهم.یک عمر در پرورشگاه این کار را میکردم.امروز هم تمام روز مشغول این کار بودم.باور کنید راست می گویم.
(سورپرایززززززززززززززززز� �� � به شما بال میده)
آن هم همراه یک مرد!
تجربه ی عالی ای بود!قبل از این در تمام عمرم با هیچ مردی صحبت نکرده بودم(غیر از صحبت های اتفاقی با اعضای هیئت امنا ولی آنها زیاد مهم نیستند)ببخشید باباجون.وقتی راجع به اعضای هیئت امنا حرف میزنم نمیخواهم شما را ناراحت کنم. من شما را واقعا جزو آن ها نمی دانم.
شما تصادفی توی آن ها بر خورده اید.آنها معمولاشکم گنده و پرافاده و خیرخواهند و دست نوازش به سر آدم میکشند و زنجیر ساعت شان طلاست.
مثل سوسک های ماه ژوئن می مانند اما این تمثال هر عضو هیئت امنا میتواند باشد غیر از شما.
به هر حال داشتم میگفتم:با یک مرد قدم زدم و صحبت کردم و عصرانه خوردم! با مردی از طبقه ممتاز. با آقای جرویس پندلتون از خاندان جولیا و خلاصه کنم عموی او.(غیر خلاصه اش شاید این باشد که قدش مثل شما بلند است)
(خخخ بیچاره خبر نداره!!!!)
چون برای کاری تجاری به این شهر سفر کرده بود تصمیم میگرد گریزی به دانشکده و سری به برادر زاده اش بزند.آقای پندلتون برادر کوچک پدرجولیاست.ولی جولیا او را خوب نمی شناسد.انگار وقتی جولیا نی نی بوده عمو نگاهی به او انداخته و از همان موقع از او خوشش نیامده و دیگر هیچ وقت بهش محل نگذاشته است.
به هرحال آقای پندلتون با وقار زیاد در حالی که کلاه و دستکش و عصایش را کنارش گذاشته بود در سالن انتظار نشسته بود و چون جولیا و سالی زنگ هفتم کلاس روخوانی داشتند و نمی توانستند کلاس را ول کنند.این بود که جولیا به اتاق من دوید خواهش کرد عمویش را در محوطه ی دانشکده بگردانم و بعد ار تمام شدن کلاس روخوانی اورا بهش تحوبل بدهم.من هم فقط یه خاطر کمک به او و بدون هیچ شور وشوقی گفتم باشد.چون من علاقه ای به پندلتون ها ندارم.
ولی اتفاقی معلوم شد این یکی مردی نازنین و انسانی واقعی است و اصلا ربطی به پندلتون ها ندارد.خیلی به ما خوش گذشت.آن موقع من آرزو کردم کاش من هم عمویی داشتم.می شود چندوقتی عموی من باشید؟به نظرم بهتر از مادربزرگ بودن است.
آقای پندلتون مرا کمی یاد شما انداخت البته بابا جون شمای بیست سال پیش.میبینید بااینکه ما اصلا همدیگر را ندیده ایم من کاملا شما را میشناسم!
آقای پندلتون قدبلند و لاغر اندام است چهره ای سبزه و لبخند پنهان بامزه ای بر لب دارد که هیچ وقت کاملا آشکار نمیشود بلکه گوشه ی لب هایش چین می اندازد.رفتارش طوری است که فوری احساس میکنی خیلی وقت است او را می شناسی. و خیلی هم اجتماعی است.
ما تمام محوطه رااز ساختمان چهارگوش تا زمین ورزش گشتیم.بعد آقای پندلتون گفت که احساس ضعف میکند و باید عصرانه بخورد(چه فوفول).برای همین پیشنهاد کرد که برای عصرانه به کافه ی جنب محوطه ی دانشکده است.من گفتم بهتر است برویم جولیا و سالی را هم بیاوریم ولی آقای پندلتون گفت دوست ندارد برادرزادهایش زیاد چای بخورند،چون برای اعصابشان بد است.این بود که ما فرار کردیم و پشت میز کوچک و شیک توی ایوان چای و مافین و مربای نارنج و بستنی و کیک خوردیم و چون آخر ماه بود و پول همه ی داشنجویان ته کشیده بود کافه خیلی خلوت و دنج بود و خیلی به ما خوش گذشت.ولی به محض اینکه برگشتیم آقای پندلتون مجبور بود فوری برود که به قطار برسد.بنابراین جولیا را اصلا ندید.جولیا هم به خاطر اینکه گذاشته بودم عمویش زود برود خیلی از دستم عصبانی بود.انگار این عموخیلی پولدار و خاطرش عزیز است.من هم وقتی فهمیدم عمویش پولدار است خیالم راحت شد.چون چای و چیز های دیگر نفری 60 سنت برای مان تمام شد.
امروز صبح(امروز دوشنبه است)سه جعبه شکلات با پست پیشتاز برای جولیا،سالی و من رسید. نظرتان چیه؟هدیه ی شکلات گرفتن از یک مرد را می گویم!؟
خود من هم کم کم احساس میکنم به جای یک بچه ی سرراهی یک دختر عادی هستم.کاش شما هم یک وقتی می آمدید و با من عصرانه می خوردیدتا ببینم از شما خوشم می آید یا نه .اگر خوشم نیاید بد نمیشود؟با این حال میدانم که خوشم می آید.
درود های مرا بپذیرید.
کسی که هرگز شما را فراموش نمیکند،جودی
پی نوشت:صبح توی آینه نگاه کردم و یک چال حسابی روی صورتم دیدم که قبلا هیچ وقت ندیده بودم.به نظرتان از کجا پیدا شده؟کسی که هرگز شما را فراموش نمیکند،جودی
آخرین ویرایش توسط مدیر: