م. آزاد

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست

چه روز سرد مه آلودی
چه انتظاری
ایا تو باز خواهی گشت ؟
تو را صدا کردند
تو را که خواب و رها بودی
و گیسوان تو با رودهای جاری بود
تو را به شط کهن خواندند
تو را به نام صدا کردند
از عمق آب
و باغ کوچک گورستان را در باد
به سوی شهر گشودند
تمام بودن رازی شد
و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
با من طلوع کن

هنگام انتحار
هنگامه ی خزانست
هنگام انتحار گل سرخ
در کوچه های سنگی
هنگامه ی طلوع شب از شب
و رود را ببین که چه هرزابی ست
عشقی تمانده است و نمی دانی دیگر
عشقی نمانده است
نامش فراموش است
از یادم
زیرا که من نه دیگر فرهادم
و او نه دیگر شیرین
بیگانه وار در شب شادیگسار ما
دیگر بهاری نیست
او را نشسته می بینم بر سریر سنگ
هنگام انتحار گل سرخ
ماننده ی چکاوک پیری
او را نشسته
خسته و بیزار می بینم
فرهاد وش منم که چنین عریان
در زیر تازیانه رها کرده تن
خم کرده پشت
با تیشه می کوبم
می کوبم
بر قلب بیستون
و خواب تازیانه ی الماس
از جان سرد سنگ
تهی می شود
بر قلب بیستون
بر بیستون سرد تهی می کوبم مشت
خم کرده پشت
می خوانم شیرین را شیرینم را
باری چگونه فرهاد
از یاد می تواند بردن
نام تمام شیرین را ؟
هنگامه ی طلوع شب از شب
خم کرده پشت عریان
فریاد فریادا
آشفته می شوم
فریاد بر می آورم از دهشت جدایی
ای شهر آشنایی ایا تمام یاران
رخت سفر بستند
و هیچ کس نمانده ست
بر سنگواره یی که نشان از شهری داشت ؟
هنگام انتحار گل سرخ
مانند سهره می رود و می سرایی از باغ
و نیلگونه خوابی
می روید
از قلب سهره وارت
ای نازنین بمان و بدان
کاین شب بلند
این جاودانه وار نمی ماند
و انتحار گل
و سوگوار خواندن خونین هر چکاوک
آغاز پایانی ست
این جاودانه واری را
آری
تنها اگر بمانی
تنها اگر بمانی با من
مانند سهره یی کهنمی داند
چه نیلگونه خوابی دارد
و آفتابی طالع
در خون خوابنکش فریاد می زند
من سوگوارم ای یار
من آن چکاوکم که در آفاق سنگواره شهری
که زیسته ام
و خوانده ام
و خواسته ام تا در آن ویران
نامی نشانی حتی یادی را فریاد گر باشم
و سوگوار
آری
من سوگوار ای یار ؟
با من بمان
همیشه بمان با من
و بخوان با من
با من اگر بمانی ای یار
گرم خیال تسلیم
تسلیم عشق بودن تسلیم عشق آری
اما نه با شکنجه تسلیم واماندن
من انتحار شوق گل سرخم
و در تو منتحر
وقتی که عشقی نیست
نامی نمی ماند
تاعاشقانه باز بنامی
گلهای سرخ را
وقتی که گلسنگی
بی ریشه می ماند
و ابرهای سرد سترون
از آسمان شهر گذر می کنند
یادی نمی ماند
در این حصار سنگی
تو می روی
تو می روی و باز می گذاری
تنها مرا دراین شهر
مانند ابر سرد سترون
آهسته وار می گذری از فراز شهر
و از کنار من
مانند رود هر رهگذری از کنار دشت
در چشم های خسته وش تو
شکی درخشانست
مانند تازیانه ی الماسی
که می درد
خارای مرده یی را
ای نازنین !‌ همیشه بمان با من
و در کنار من
و مرگ عاشقانه ی گل های سرخ را
گریان وسوگوار و پریشان خیال باش
من می خواهم
می خوانم
و با تمام تشویشی کز تمام هستی من
با تشویش
از انتحار سرخگلی می گویم
می گریم در خویش
در شهر آشنایی
یاران خدا را یاران
هنگام انتحار گل سرخ
فریاد سهمگین چکاوک ها را بشنوید
که بر سریر سنگ
از خونبهای غنچه ی سرخی
فریاد بر می دارند
که در حصار کور فراموشی تنها ماند
یاران خدا را لحظه یی درنگی
ای نازنین چگونه رهامی کنی مرا
تاریکوار و عریان ؟
شک تو
الماس ست بی شک
الماسی
که می درد و می شکافد
و می کشد
و هیچ دیگر هیچ
شک تو شک ست
بر یقینی
که منم
که من باید باشم
با هم برهنه تن
و برهنه جان تر
دو اینه ی برابر هم روشن
نه مرده و مکدر
در گردباد طاغی چشمانت
می بینم
فریاد ارغنون را
وقت طلوع خون
در باغ ارغوان
هنگام انتحار گل سرخ
و انفجار شوق
سر می گذارم آرام بر سینه ات
خاموش و خسته می گریم از شوق
وقتی صدای گرم مسلسل
تحریر عاشقانه ی شوق ست
در این زمان زمانه ی تاریکوار بودن
و عطر انتحار تو را می رهاند از خویش
زیرا که انتحار نه تسلیم
هنگامه ی شکفتن
هنگامه ی بهار
و انفجار شوق هزاران نه
یک چکاوک
از دوردست جنگل شهری که مرده است
یا مرده وار می نماید از دور
تنها اگر بمانی با من
آری بیا ای دوست
و از تمام این شب یلدایی
با من طلوع کن
ای بی تو من وزیده خزانی به خون برگ
ای بی من همیشه ی یلدایی
با من
طلوع کن
آنجا
با من تویی
چکاوک بیداری
بی هیچ سوگواری
که عطر انتحار تو را می رهاند از خویش
هنگامه شکفتن
هنگامه ی بهار
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اندوه شیرین

صدای تیشه آمد
گفت شیرین
کنار ماهتابی ها به مهتاب
صدای تیشه آمد
ماه تابید
صدای تیشه ی فرهاد آمد
گفت شیرین
کنار لاله ها با لاله ی لال
صدای ناله آمد
لاله نالید
صدا از تیشه ی فرهاد افتاد
صدای گریه ی شیرین
میان باغ تنهایی هزاران لاله از باران فرو می ریخت


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باغ شکوفه ها که ریخت

پر از شکوفه ی خون باغ مهربانی شد
پر از کبوتر پیر
میان باغی بالی شکست و باد گریست
پرنده های اسیر
میان رودی ماه اسیر می خشکید
کبوتری در باد
میان دشتی رودی به ریگزار نشست
میان پنجره هایی زنان تنهایی گرییدند
پرنده های اسیر
میان پنجره هایی سکوت آتش سرد
میان بیشه ی شب
میان دست تو گلخای یاس خشکیدند
و گیسوان تو باد
و چشمهای تو ابر
و دستهای تو باغ
میان باغی
ابری گریست
بادی سوخت


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یاسها منتظرند

باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی
همه از کوچه ها مرا می خوانند
من از این باران ها می دانم خانه ویران خواهد شد
ویران
یاس ها ریخته اند
زیر باران ها در کوچه رها
مثل مرداب بزرگی که در آن نیمه ی شب ها تنها
غوک ها می خوانند
و تو تنها می مانی
تا بدانی که چه ها می گذرد
من از این پنجره واری که سیاهست و بلند
به صدای تو که جاری خواهی شد
که مرا تنها در کوچه رها خواهی کرد
به صدای تو رها می شوم از شاخه ی خویش
زیر باران ها در کوچه سنگی
ویران خواهم شد
زیر این پنجره واری که تماشا گه باد است و گیاهی تاریک
به جهان گذران می نگرم
بادها در گذرند
یاسها منتظرند
جوی گریانی و در بارانها می گذری
تا می مانی و باران غریبی که زمین را
ویران خواهد کرد
آسمانی که به ما می نگریست
ماهتابی که به مه میتابید
همه در تاریکی ها ماندند
همه در باران فریاد زنان می گفتند
یاسها منتظرند
و تو گریان می گفتی : یاسها ریخته اند
باد و باران و تماشای گیاهی که مرا می بیند
من ازین پنجره واری که سیاهست و بلند
به تو فریادزنان می گویم
یاس ها منتظرند
و تو گریانی و در باران ها می گذری
خانه ویران خواهد شد
ویران
و گیاهی که تویی بر لب جوی
ریشه در آب روان خواهد شست
یاسها منتظرند
من همینجا تنها خواهم ماند
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آری این هجرت را پایان نیست

گفت فریاد زنان
این همه نیست
آسمانی که تو می گویی در خلوت ماست
آسمانی که به ما می گفتند
وه چه بارانی می دانستم
که نمی داند و بیهوده سخن می گوید
گفت فریاد زنان
اینهمه نیست
ما به دیدار آبها آمده ایم
ما به دیدار هزاران و هزاران خورشید
به تماشای بهار
به تماشای بهاری که زمین را به تماشا می خواند
چشمهایش را بست
و در اندیشه ی من زورق سبزی که به آتشها آراسته بود
به زمستان پیوست


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لحظه یی در بهار

لحظه یی در بهار
کوچه ها سرخ می شوند
زمان
نیلگونست
باد
مثل اندوهی
از تماشای رود می اید
لحظه یی با تو
ای پرنده ی سبز
ای تماشای ساحرانه ی آب
لحظه یی با تو
از تو می گویم
به تماشای این غروب
که دشت
مثل دنیای خفتگان زیباست
که زمان نیلگونه می بارد
به تماشای این پرنده ی سبز
به تماشای این بهار بیا
با تو ای لحظه وار
ای همه ی تاریکی و فراموشی
با تو در باران
به تماشای رود می گذریم
لحظه یی در بهار
می دانم
لحظه یی در بهار می میرم
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تماشای مرداب غازیان

من دیده ام شکوه تماشا را در آبهای دور
در کوچه های سبز
گرم تماشا بودیم
تالار تار آب
با لاله های سرخ هیاهوگر
روشن بود
سرو تاریک
با آب روشن
گل می گفت
گلها خم می شدند
می آشفتند
گلهای آفتاب گردان
از ماهتاب تاریک روشن
خورشید را تمنا می کردند
من دیده ام شکوه تماشا را
در خانه های سرخ سفالین بام
بام تا شام
آنجا پرنده هایی بودند
بی نام
بر سبز جاودانه تماشاگر
من دیده ام خیال شکایت را
در دست های چوبی پاروها
با جای زخم صدها
صدها جوانه ها
در دست های بسته ی پاروزن دیدم
اندوه راز گفتن را
گفتن
من چهره های زیبایی دیدم
از مردگان پاک در آبهای شناور
در آبهای دور شناور
من دیده ام شکوه تماشا را در چشم های تو
وقتی که پای ‌اینه می آرایی
گلهای گیسوانت را
من دیده ام
شکوه تماشا را در مرداب
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شور

من زاری سه تاری را شنیدم
از دورهای دور
در های و هوی باد
من زاری سه تاری را در باد
از کوچه های دور شنیدم که می گریست
سروی میان باغ
کنار جوی
در های و هوی سبز گیاهان پیشخوان ها
از ریشه ها جدا
من زاری سهتاری را از کوه
و های های مردی را از دشت
می شنیدم که می خواندند
مرد و سه تار مرد
گاهی خدا خدایی
از همدلی جدایی را می گرییدند
دیدم که پارسایی بر بام های سرد سحر ناله کرد و خواند
با زاری سهتار
در های و هوی باران دیدم که آب ها از چشمه ها تراویدند
و گیاهان دشت ها روییدند
با شور سه تار
گلهای سپید در سایه ی بید
رقصیدند
آنگاه خموش دیدم
در آفتاب نگاه
سروی مستی ست
بیدی سازی
و آن مست سیاه
تشنه ی نوریست
و آن ساز خموش
چشمه ی آوازی
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چهره ی دو

پشت حصیر پنجره دیوار روبرو تنهاست
پشت حصیر پنجره دیوار روبرو زندانی ست
دیوار زندانی فریاد می زند
آه ای حصارهای حصیری
ای کودکان خواب آلود
من کودکانه برمی خیزم
می بینم
گلدانهای پر گل
گلهای نارنجی
در سایه خواب می بینند
پشت حصیر پنجره
من خاموشم
خاموش
مادرم نمازش را خوانده ست
دیورا روشنست
این حصار حصیری
طومار شعر طولانی را بر می چیند
من سیگاری بر لب
مادرم را می بینم که بر می گردد
می خندد
چادرش رابر کمر می بندد
ماهی ها در حوض
نزدیک فواره
نان ریزه ی ستاره هایش را می بینند
و دعایش می کنند
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چهار

رگ پرنده ها را
در کوچه ها گریستن
از کوچه ها گریختن
زیستن
در کوچه باغ ها
شب ها
با چراغ ها شکفتن
خفتن با لاله های لال
نام ترا شنیدن از رود
خاموش و بی خیال
از رودها گذشتن
در چشمه های باران
یاد سبز آب ها را
شنیدن
رفتن
رفتن
دیدن
اشراق آفتاب تماشا را
بیگانه بودن
بودن
در خوابهای سنگین
رنیگن
رنگین کمانی بودن
آرام
بیدار
بیدار بودن
بودن
بازیچه ی خیال شدن
به سرابی سیراب شدن
افسانه یی گفتن
در خواب شدن
در پشت پیشخوان دکان ها
آواز خواندن
مستانه خواندن
ناساز خواندن
در پشت پیشخوان دکان ها
در خواب رفتن
در خواب دیدن
گلدوزی ستاره ها را
بر دریا
و سوزن سپیده ی شبنم ها را بر انگشت
بوی خون گل ها را
ترسیدن
بیدار شدن
با دست های خونین آواز خواندن
ترا نامیدن
ترا ندیدن
گرییدن
مهربان بودن
گریان بودن
خواندن
خواندن



 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رفتن

دلی به روشنی باغ ارغوان دارم
که با طلوع صدا می کند هزاران را
و چشم های من آن چشمه های تنهایی ست
به دست سوخته نیلوفران رود آرام
و پای بر فلقی سبز
وه چه بیدارم
شکوه قله چه بیهوده است
و این سلوک حقیر
برای رفتن باید همیشه جاری بود
و در تمامی ظلمت
شکوه سرخ گلی شد


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باغ ستاره ها که سوخت

آمده بود و میگریست
مثل ستاره های صبح
مثل پرنده های باغ آمده بود خسته بود
روی چمن نشسته بود
مثل شکوفه های سرخ
آمده بود
می گریست
گفتم ای پرنده
نیست
جز قفسی نمانده است
سینه ی آسمان تهی ست
آمد گریه کرد رفت
باران بود در بهار
آمد در اتاق من
بوی بنفشه ماند و خاک
یاد پرنده ماند و باغ


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هزاران کوچه در خوابست

هزاران کوچه در خوابست
هزاران کوچه ی تاریک
هزاران چهره ی ترسیده پنهان
هزاران پرده ی افتاده ی سنگین
هزاران خانه در خوابست
هزاران چهره ی بیگانه در خوابست
میان کوچه ی تنها میان شهر
میان دستهای خالی نومید
هزاران پرده یکسو می رود آرام
هزاران پرده ی افتاده ی سنگین
میان کوچه ی تنها
میان شهر
میان رفت و آمدهای بی حاصل
میان گفت گوهای ملال آور
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اندوه نیمایی

شب تاریک پشت بامهای سرخ تنها بود نیلوفر
شب تاریک پشت کوه نیل اندام
دشت ماهتابی بود
شب تاریک از کوچه پنهان خفت
درخت سبز لیمو میوه هایی داشت
می پنداشت
بهار دیگری بیدار خواهم شد
شب تاریک
نیلوفر تماشاگر
شب تاریک را بیدار تا خورشید
میان بیشه ها تا بید
دریا را نگاهی کرد
میان آبها مرغابی مرداب
به تنهایی دعایی خواند
و نیلوفر
میان خواب و بیداری
ملالی داشت
می پنداشت
زمستان شاخه را بیمار خواهد کرد
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پرنده بودن

پرنده بودن روزی پرنده وار شدن
و از بهار گذشتن
به آن حقیقت نومیدوار پاسخ گفتن
به آن حقیقت تلخ
و با ردای پریشان باد از همه ی شهرهای خفته گذشتن
و درتمامی راه
چه ناامیدان دیدن
پرنده وار شدن
و در حقیقت روشن
همیشه رازی بودن


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
انسان

انسان
کوته قدم مباش
زیر ستارگان
تا در پگاه بدرود
هنگام رفتن از خویش
یک آسمان ستاره تو باشی


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من با تو کاملم

من با تو کاملم
من با تو رازی روشن
من با تو نام هستی ام ای دوست
ای یار مهربانی و تنهایی
من با تو روشنان را
فریاد می کنم
از عمق ظلمت شب یلدایی
و کهکشانی اینک در چشم های تو
ای دوست ای یگانه ترین یار
من
با تو کاملم
راز روای رودم
گرم سرودم ای دوست
من راز چشمه ها را میدانم
من راز رودها را می دانم
و راز دریاها را
من در تمام هستی جاری شدم
و راز چشمه ها را با رود باز گفتم
و راز رودها را با دریا
فریاد لاله بودم در قلب سخت سنگ
نجوای رویش بودم در بطن سرد خاک
من سنگ را شکافتم و لاله وش شکفتم
من خاک را دریدم و سرسبز روییدم
گلسنگ را پرنده آوازخوان شدم
و با خیال آب
یک سینه راز گفتم
و در تمام شب
با نای خونین خواندم
من با تو کاملم
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرگ عاشقان زیباست

باغی از صنوبرها
ارغوانی از آتش
رودباری از الماس
وز کبوده جنگل ها
مرگ در خزان فریاد
آن زمان که می پوسد
ریشه های ابریشم
برگهای نیلوفر
وز کبوده می ماند
سایه های خاکستر
مرگ هیچ زیبا نیست
مرگ عاشقان زیباست
مرگ عاشقانه ی شهر
مرگ عاشقان در شب
با شکوهتر مرگی ست
مرگ عاشقانه ی رود
بر کناره ی دریا
مرگ نیست
وز مرگش می خوانی
مرگ شاهوار اینست

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بهانه جو بودن

چه نیلگونه شبی بود باغ می بارید
گریز روشن برگ
سکوت گرم نسیم
و باغبانی آب
بهار باران بود
هزار سکه زرد
به چشمه سارنشست
هزار خنده نیلی
با باغ خفته شکفت
هزار نیلوفر
چه نیلگونه شبی بود
او نمی دانست
چه باژگونه بهاری
در آن همیشه جاری
چه هایهویی بود
بهانه می آورد
و آسمان را بهانه جو می خواست
و ابر را به شکوه می باراند
گلی که با من بود
و ماهتابی بود
بهانه می آورد
و آسمان را بهانه جو می خواست
و ابر را به شکوه می باراند
بهانه می آورد
من از گلی که با شکفتن ماه
به باغ می تابید
و مهربانی که خفته با من
نشسته و شکفته با من
و گیسوان خزانیش را
شبانه به شانه من
رها می کرد و شاد می خندید
بهانه جو بودم
و آسمان را بهانه می آوردم
و ابر را به شکوه می باریدم
خدا خدا می کردم
و باغ کودکیم را صدا
صدای می کردم
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بگذار تا بنفشه تو باشی

گیسو حنایی من
ای چشمهایت فریاد
و بازوانت گردباد
آه ای بنفشه گیسو
بگذار تا بنفشه بروید
از بطن سرد خاک
بگذار تا بنفشه تو باشی
از خاک من برویی
بگذار تا حضور تو را بشنوم
از بطن سرخ زادن
در لحظه وار سبز شکفتن
بگذار تا نگاه تو ناگاه
ویران کند سکوت سترون را
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فرهاد گمفریاد

در شب بیداد من فرهاد می گرید
و چه بی فریاد
جهان پیراست و بی بنیاد
می گرید
در شب بیداد
در فروبستم
و فروماندم در آن خاموش گمفریاد
تا نگرید در شب بیداد من فرهاد
نشنوم دیگر
های های زاری خاموشوارش را
و سکوت سوگوارش را
باز می گرید
در شب بیداد من فرهاد و چه بی فریاد


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو روح بارانی

فریاد فریاد
تو ساحرانه زیبایی زیبا
تو جادوی غریب تماشایی
و برق هوشیاری
در چشمهایت رخشان
تو مثل خواب کودکانه
شاد به افسانه ای
تو شادی بزرگ منی
ای دوست
تو عاشقانه باروری از مهر
و آن جنین زیبا
در خون و خواب و خاطره ات
می روید ناگاه
مثل طلوع سرخگلی در باد
در روزگار اینهمه بیداد
در روزگار این همه تنهایی
تو عدل و آفتابی
نور و نوازشی
تپشی در دل
وزشی بر جان
در این زمان زمانه تاریکوار بودن
وقتی که می بینم
درد خموشوار نگاهت را
سر می گذارم آرام بر سینه ات
و چشمه وار می گویم از شوق
تو روح بارانی
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شعری برای رود نباید سرود ؟

شعری برای رود نباید سرود ؟
ایینه دار بید است این باغ باژگون
شعری برای گل نسرایند شاعران
عزلی سبز
در باغهای سرخ شقایق
شعری برای آهوی چشمی که می گریزد
تا دور دست شب
اندیشه های دورش با یاد
شعری برای سایه لبخندی
و درد شادمانه بیهوده ای
شعری برای نارونی تنها
در باغ شعله ور
شعری برای زهره نباید سرود ؟
شعری برای زهره خنیاگر
که با طلوع شب
بیدار تا سحر
بر نقره بلند کهن چنگ می نوازد
خنیاگران باد نخوانند
شعری برای باغ
تا بید گیسوان رهایش را
در باد شبگذر
باران سبز نور و نوازش کند
شعری برای رود نباید سرود ؟
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در جمع مهربانان

ما را چه می شود که نمی گوییم دیگر
شعری برای جنگل
شعری برای شهر
شعری برای سرخ گلی
قلبی زخمی ستاره یی؟
ایا شکوه حادثه مبهوت کرده است
انبوه شاعران را ؟
چنگ گسیخته
و زخمه ات شکسته
مقهور می نشینی و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگی را با زخمه شکسته رها کرده یی
بیزار زندگی
وز تنگنای پنجره ات پیچکی که سرخ
سر می کشد به خلوت خاموشت
فریاد می کشی و نه فریادی
با پرده های سنگین
انگار هیچ پنجره یی نیست
و در شب ملول تو اشباحی
فریاد می کشند و نه فریادی
در جمع مهربانان
می خواستم بگویم
یاران خدا را
لحظه ای درنگی
یاران
و بهت سنگین بود
و هر چه بود نفرت و نفرین
من دیده ام چه شبها
در خلوت شبانه یاران
با های و هوی بسیار
بهتی غریب را که چه سنگین نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها که سالها
فریاد می کشیدند
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها
ایا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ جای این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حیرتی که با من
می خواستم بگویم
هنگامه فلق
فریاد ارغوان را
سرد و سترونی
اما چگونه؟
بهت سنگین بود
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وه گل سرخ را ببین

کودک در گذار بیم
می لرزد به یک نسیم
می سوزد به شبنمی
کودک بیمناک را
سایه نشین خاک را
مادر مهر
طالعی
زخم تو سبز می شود
مرگ تو عشق
عشق تو کین
وه گل سرخ را ببین
می رقصد به شبنمی
می نازد به عالمی


 

گلابتون

مدیر بازنشسته
معركه بود...واقعا ممنونم...كام يو دي اف عزيز
محشر بود...خيلي زحمت كشيدي...واقعا آرشيو ترتميزي شد...
دوست خوبم يه خواهشي دارم اگه اطلاعات و يا اگر از زندگينامه جناب م. آزاد( محمود مشرف تهراني ) هم مطلبي در دست داري ممنونم ميشم همينجا براي شناخت بيشتر دوستان درج كني...


هميشه شاد كام باشي و سربلند.
 
آخرین ویرایش:

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
معركه بود...واقعا ممنونم...كام يو دي اف عزيز
محشر بود...خيلي زحمت كشيدي...واقعا آرشيو ترتميزي شد...
دوست خوبم يه خواهشي دارم اگه اطلاعات و يا اگر از زندگينامه جناب م. آزاد( محمود مشرف تهراني ) هم مطلبي در دست داري ممنونم ميشم همينجا براي شناخت بيشتر دوستان درج كني...


هميشه شاد كام باشي و سربلند.

;)حتما!
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
م.آزاد در سال 1312 در تهران به دنیا آمد. دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در همین شهر به پایان رساند سپس وارد دانشگاه شد ودر سال 1336 از دانشكده ادبیات و زبان فارسی دانشگاه تهران موفق به دریافت درجه لیسانس گردید بعد دوره دانشسرای عالی تهران را نیز به پایان رساند و به مدت 10 سال به كار آموزگاری روی آورد چندی در دبیرستانهای این شهر به تدریس ادبیات فارسی پرداخت در سال 1346 به كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان انتقال یافت م.آزاد زبان انگلیسی می داند و علاوه بر ترجمه اشعار پراكنده شاعران سرزمینهای دیگر در زمینه زندگی نامه و نقد و نظر آثاری به چاپ رسانده و نیز چند قصه به شعر و نثر برای كودكان نوشته است وی در تاریخ 29دی ماه 1384 در سن هفتاد و دو سالگی به دیار شب طولانی پیوست.
 
بالا