م. آزاد

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باران

ای دیر سفر پنجره بگشای و تماشا کن
این شب زده مهتاب گل آسا را
این راه غبار آلود
این زنگی شب فرسود
وین شام هراس آور یلدا را
این پنجره بگشای که مرغ شب
می خواند شادمانه دریا را

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حماسه

مه پرواز کنان آمده ام
نرم زی بام جهان آمده ام
باده در جام سحر ریخته ام
مست آن رطل گران آمده ام
پای بر فرق شبان کوفته ام
تا ز خورشید نشان آمده ام
موج آتشکده سبز نیاز
موج رقص کنان آمده ام
دشت خنیاگر خورشید سرود
دشت را چنگ و چغان آمده ام
بوسه بر آتش عصیان زده ام
دیده را شعله فشان آمده ام
یک جهان خشم کنان آمده است ؟
صد جهان خشم کنان آمده ام

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سحر

در کویر کبود آتشها
خار هر شعله خیره مانده براه
اختران کورمانده در پس ابر
بردگان قوز کرده در بن چاه
می چکد از گلوی محکومان
قطره قطره سرود دهشت و درد
می رمد آهویی به دامن دشت
تا برانگیزد از سیاهی گرد
لیک اینجا سرد گویانند
دل به دریا سپرده موج آسا
می خزند از کرانه های ظلام
تا دم صبح تا دل دریا

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دیار شب

چنگ اگر بود سرودی بود
جام اگر بود شرابی بود
کوی اگر بود نگاری بود
می اگر بود خرابی بود
چنگ در چنگل اهریمن
جام در خیمه عیاران
کوی جولانگه شبگردان
باده در بزم تبهکاران
دیده بی خوابیست
چنگ خاموشیست
رنگ بیرنگیست
عقل مدهوشیست
مهر اگر بود درودی بود
چنگ اگر بود سرودی بود
مثل گریز دور کبوترها
در منتهای نیلی بی فریاد
اندیشه می کنیم
در ژرفنای بهتی بی نام
و شادمانه ناگاه
احساس می کنیم
یک انفجار روشن را در باغ
وقت طلوه سبز چکاوک ها


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آناهیتا باران کن

خفته بر بستر مینویی آتشکده
اردیسور آناهیتا
ساقه اندامش
می سوزد
طرح بارانی گیسویش در سایه فرو می ریزد
و در ایینه ی تاریک فصول
به زمین می نگرد
ای آناهیتا
کولی گمشده و سرگردان
کولیانی که در آغاز فصول
ازفصولی دیگر
به تماشای زمین در گذرند
رود را می خوانند
دشتها می خوانند
ای آناهیتا
کولی گمشده ی سرگردان
ترک این بی ره سرگردان کن
باران کن
آناهیتا باران کن

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ایینه ها تهی است

عروسک ها را در شب
تاراج کرده اند
در شهر چهره یی نیست
در شهر دکه ها باز
باز و خالی و تارکیست
سوداگران سودایی از باد
از باران
وز سیل خیل بیکاران شکوه می کنند
سوداگران سودایی خسته
می گویند : باران ؟
چه بارانی بیمانند ؟
می دانید ؟
باران سختی ‌آمد
و خریداران
ناباورانه از همه ی شهر
دیدار می کنند
در پشت ویترین ها
کنسرو چیده اند و گل کاغذی
و از زلال آبی کاشی ها
تصویر ماهیان قزل آلا را پاک کرده اند
در شهر تک ها را در خاک کرده اند
سوداگران سودایی در شهر خم های خالی را
بر سنگفرشهای خیابان ها
پرتاب کرده اند
در شهر چهر ه ها را در خواب کرده اند
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نیلوفر

گل انگیز شب بین و شبزاد گل
درون سایه پرورد و آذر برون
نتابیده تابیده اش خشم مهر
به گیسوی بیتاب شب بازگون
برانگیخته برقش از چشم سرخ
شهابست و تاراب و نازنده باد
فروبیخته عطر و سایه بهم
فسون دد و جادوی شبنهاد
ره آورد سحرست و مهر آفرین
گل باد ریزنده بر رودها
پری وار رودست و پیچنده ابر
به بازوی یا زنده ی عود ها


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سخت سر

بر این سبز خاموش افسانه وش
بر این نیل پیچان فریادگر
سرشک ار فشانم روا باد و باد
به یاد من افسانه ی سخت سر
گل افشانده گویی به دامان رود
جهان آفرین با نخستین بهار
و با ز آسمان آوریده فراز
بهشتی به آغوش دریا کنار


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من گیاهی ریشه در خویشم

من گیاهی ریشه در خویشم
من سکون آبشاران بلورین زمستانم
من شکوه پرنیان روشن دریای خاموشم
من سرود تشنه ی بیمار خیزان بهارانم
مهر دوزختاب افسونسوز شبکوشم
مرغ زرین بال دریا راز مهتابم
چشمه سار نیلی خوابم
چنگ خشم آهنگ پاییزم
بانگ پنهان خیز توفانم
بام بیدار گل انگیزم
سایه سروم که می بالد
نای چوپانم که می نالد
آهوی دشتم که می پوید
من گیاهی ریشه در خویشم که در خورشید می روید
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو اینه سپید بخت منی

قلب تو پناه مهر پاک منست
وین سینه پناه مهربانی تو
ای شاخه ی سبز مهر خسته مباد
گلهای سپید شدمانی تو
از بوی بنفشگان گیسوی تو
پرواز پرستوان سرکش یاد
پروای شکیب آهوان گریز
سرشاری تک و میگساری باد
تو اینه ی سپید بخت منی
مهر تو گواه بختیاری من
ای بی تو یگانه غمگساری من
با یاد منی و یادگار منی
افسانه مهری ای به یاد تو یاد
ای سینه پناه جاودان تو باد
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گلهای یاد

چشمهای تو گلهای یادند
در زمستان خاموش بیداد
وه چه تاریک و افسانه زادند
خون نیلوفران بهارند
با رگ شاخساران بی برگ
چشمه سارند و ایینه وارند
آن شکوه گریزان اندوه
ای دو چشم هراسان شمایید
در زمستان خاموش بیداد
یاد را برترین پادشایید


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بی تو خاکسترم

بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو تنها و خاموش
مهری افسرده را بسترم
بی تو در آسمان اخترانند
دیدگان شررخیز دیوان
بی تو نیلوفران آذرانند
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این چشمه سار شب آرام
چشم گریزنده ی آهوانست
بی تو این دشت سرشار
دوزخ جاودانست
بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشید سرد غروبم
بی تو نام و بی سرگذشتم
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این خانه تاریک و تنهاست
بی تو ای دوست
خفته بر لب سخنهاست
بی تو خاکسترم
بی تو
ای دوست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گل باغ آشنایی

گل من پرنده یی باش و به باغ باد بگذر
مه من شکوفه یی باش و به دشت آب بنشین
گل باغ آشنایی گل من کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد ؟
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست باد مستی گل آتشین جامی
نه بنفشه یی
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه کبوتران پیغام
نه باغ های روشن
گل من میان گلهای کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به کدام دیو گفتی ؟
که بریده ریشه ی مهر شکسته شیشه ی دل
منم این گیاه تنها به گلی امید بسته
همه شاخه ها شکسته
به امید ها نشستیم و به یادها شکفتیم
در آن سیاه منزل
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نامه

من از آسمان سخت نومیدم
ای دوست
نومید نومید
میدانی ؟
اینجا نباریده دیریست باران
نتابیده خورشید
نروییده دیگر نهالی
زمین پوک و خالیست
نه از بوته ی خشک خاری
پناهی
نه بر کشتزاری گواه از شیاری
من از آسمان سخت نومیدم
آری
بر این دشت خاموش
در یاد داری ؟
چه گلهای نازان پکی
چه آزاد سروی
چه تکی
چه بادی که سرمست
چه بیدی که بی تاب
چه آهوی مستی که در بیشه ی خواب
چه خوابی
بر این دشت خاموش در یاد دارم
که مرغان سرود سفر ساز کردند
هوا سخت تاریک و نامهربان شد
تو گفتی که فریادی از دشت بر آسمان شد
پس آنگاه در یاد دارم
خزان شد
چه گل ها که بر خاک عریان فرو ریخت
چه گلها که غمناک
بر خاک
نه از سرو دیگر نشان ماند
نز تک دیگر
نه از آسمان شکوهنده ی پاک
دیگر من از آسمان سخت نومید
نومید نومیدم
ای دوست


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من بیم داشتم

مثل پرنده یی که در شور مردنست
مثل شکوفه یی که در شور ریختن
مثل همین پرنده ی خاموش کاغذی
انجا نشسته بود
نگاهش پرنده وار
و پشت او به باران
باران پشت پنجره بارید و ایستاد
من بیم داشتم که بگویم
شکوفه ها از کاغذند
من بیم داشتم که بگویم
پرنده را
نه سال پیشتر
توی بساط دستفروشی خریده ام
و چشم های او را
از شیشه های سبز تهی کرده ام
من بیم داشتم که بگویم
اتاق من
خاموش و کاغذیست
باران پشت پنجره باران نیست
باران پشت پنجره بارید
ایستاد
مثل همین شکوفه ی خاموش
مثل همین پرنده ی خاموش
آنجا نشسته بود
و پشت او به پنجره ی سبز
من بیم داشتم که شبی
موریانه ها
بیداد کرده باشند
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چنین یگانه که خواهد زیست

چنین یگانه که خواهد زیست ؟
چنین یگانه که باید بود
چنین یگانه که من بودم
ای مهربان
که خواهد زیست ؟
چنین یگانه و ناخرسند
و این چنین خشنود
به شادمانی دوست
اینچنین مهربان که منم
که می تواند زیست؟


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
غبار

با غباری که از گذار تو ریخت
روی گلبوته های همهمه گرد
نثل دریای موج زن بشکست
بوسه با صخره های نیلوفر
در پس جاده های خم در خم
نقشی ارمانده ور نمانده به جای
دیرگاهیست بسته راه نظر
این غبار عبوس رهفرسای
موج خاکستریم به دیده نشاند
این بلند خموش میانیی
وان غبارم که ریخت بر رخ زرد
همچنان گرم دیده فرسایی


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بهار از باغ ما رفتست

بهار از باغ ما رفتست ما افسانه می گوییم
پرستوها ندانستند و بر قندیل یخ مردند
بهار از باغ ما رفتست می خواندند پیچک ها
شما بیهوده می گویید و ما بیهوده می روییم
بهار اینجاست ما فریاد می کردیم
بر شاخ صنوبرها
هنوز از برگهای برگ
دریایی است
می خواندند پیچک ها : چه می گویید؟
چه دریایی
شما دیگر نمی خوانید
ما دیگر نمی روییم
بهار بودی ای باد ترا با جان ما پیوند
بهار از باغ ما رفتست
ما افسانه می گوییم
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تنها انسان نیست

تنها انسان گریان نیست
من دیده ام پرندگان را
من برگ و باد و باران را
گریان دیده ام
تنها انسان گریان نیست
تنها انسان نیست که می سراید
من سرودها از سنگ
نغمه ها از گیاهان شنیده ام
من خود شنیده ام سرودی از باد و برگ
تنها انسان سرود خوان نیست
تنها انسان نیست که دوست می دارد
دریا و بادبان
خورشید و کشتزاران یکسر
عاشقانند
تنها انسان تنهایی بزرگست
انسان مرگ رای
اندیشه های مرگش ویرانگر

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من چگونه ستایش کنم ؟

من چگونه ستایش کنم آن چشمه را که نیست ؟
من چگونه نوازش کنم این تشنه را که هست ؟
من چگونه بگویم که این خزان زیباترین بهار ؟
من چگونه بخوانم سرود فتح
من چگونه بخواهم که مهر باشد ای مرگ مهربان
زیباترین بهار در این شهر
زیباترین خزانست
من چگونه بر این سنگفرش سخت
با چه گونه گیاهی نظر کنم
با چگونه رفیقی سفر کنم
من چگونه ستایش کنم این زنده را که مرد ؟
من چگونه نوازش کنم آن مرده را که زیست ؟
پرنده ها به تماشای بادها رفتند
شکوفه ها به تماشای آبهای سپید
زمین عریان مانده ست و باغهای گمان
و یاد مهر تو ای مهربانتر از خورشید



 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من از پریشانی ها سخن نمی گویم

من از پریشانی ها
سخن نمیگویم
بزرگ بودن رود از پرنده یی ست که با نای سبز خونین می خواند
بزرگ بودن رود از نبودنست
به دریا نشستن است
و رازی نگفتن است
نه گفتن
من از پریشانی ها سخن چگونه بگویم ؟


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو از تبار بهاری

تو عاشقانه ترین نام
و جاودانه ترین یادی
تو از تبار بهاری تو باز می گردی
تو آن یگانه ترین رازی ای یگانه ترین
تو جاودانه ترینی
برای آنکه نمی داند
برای آنکه نمی خواهد
برای آنکه نمی داند و نمی خواهد
تو بی نشانه ترین باش
ای یگانه ترین


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شالیزار

آن دستهای سبز فراوان نشانده اند
بر بیکرانگی
از بوته های سبز بهاری عظیم را
زمین زیر پای من
از این کرانه سبز
تا آن کرانه سبز


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بهارزایی آهو

بهار
می خواندند پرنده ها که بهار
درختی از همه سوی
به کوچه می ریزد
هزار شاخه درختی بلند سبز جوان
هزار شعله ی سبز پشت رود بزرگ طلوع خواهد کرد
پرنده یی چشم اندازی به آسمانها داشت
پرنده یی که نشست
نگاه دوری بود
نگاه دوری
صدای رودی
نگاه آرامی که بسته می شد
صدای مردابی
پرنده یی در خواب
به باد می آویخت
و بال می افشاند
و شاخساری در آسمان می شد
درختها را نیایش ها می کرد
به ارغوان می گفت
تو از تبار آتشهایی
تو بیشه ها را می افروزی
و در تمام فصول
بهار خواهد بود
و در تمام فصول
بهار می دیدم
به شهر آمده است
به شهر
شهری کنار لاشه ی رود
بهار آمده بود
عروسی می آوردند
تمام مردم
تمام مردم شهر
به کومه یی رفتند
که هیچ چیز نبود
مگر صدای وداع
عروس آوردند
عروس های سترون
عروسهای غریق
و مادران بودند
که با زمین سترون وداع می کردند
و در تمامی شب
هزار کودک زیبا به خواب می دیدند
بهار آمده بود
بهارزایی آهو که خسته می آمد
بهار زایی مرگ
و پشت بیشه ی خواب
نشست صیادی
کنار چشمه صدا آمد
و خون چشمه به مرداب ریخت
کوچه سنگی
میان باران ها
به شهر و جنگل و راه
درود مرگی گفتم
بهار آمده است
به شهر شهری کنار لاشه ی رود
و باز خواندم
پرنده می داند
که آهو از پس زایش همیشه تشنه ی آبست
و مثل مجنونی
میان واحه ی مرگ
صدای چشمه
صدای پرنده می شنود
پرنده ها خواندند
کنار چشمه ی خواب
همیشه آهویی ست
همیشه صیادی
همیشه مجنونی
که تشنه آمده است
برای جان دادن
درود مرگی گفت
بهار
به بال پروازی
که سخت و خونین بود
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چو آفتاب می از مشرق پیاله براید

کنون زمان سبز فراز آمده ست
و لولیان خفته به خاکستر
در برکه های آتش تن شسته اند
باد از چهار سوی وزیده ست
و ابرهای نازک تابستان
بر قامت بلند شبانان
زیبا و شاهوارند
ما را روای رود به دریا سپرده بود
تا باده ی شبانه فروغی شد از ارتفاع شرقی
مستغرق زمستان بودیم
و خوف رازیانه ی سبزی که زیر خاک
پوسیده بود
آری
مستغرق سکوت زمستان
مرگاوران گذشتند
آن جام های زهر تهی شد
و ماه سرد سیمین در باغ استوایی آتش گرفت
اینک فریادی در خط سرخ آتش
پشت فلق ستاره ی سرخیست
و از شفق صدای پلنگی می اید
ما را روای رود به دریا سپرده است
و آفتاب طالع
از ارتفاع شرقی تابیده ست
در کوچه های شیراز
وقتی که از شراب
رودی روان شدیم
نارنج ها شکفتند
و خفتگان و رود آرامان
گلهای آبزی رااز باغهای جاری چیدند
حافظ صدای مستوران بود
تا هر بنفشه گیسوی یاری شد
در کوچه باغ ها
وقتی که از شراب
رودی روان شدیم
ما را روای عشق به صحرا سپرده بود
آن ابرهای سیمین
از قله ی بلند گذر کردند
و بر سریر دشت نشستند
و نیمروز شرقی بر شهرها نشست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مثل خیالی در خون

مثل خیالی در خون
و انفجاری در یاد
مثل گیاهواری رود انتظار موجی طغیانی
تا شستشو کنند و برویند
در استوای تشنگی جاودانه یی
مثل نگاه دوری
و برق هوشیاری با او
در انتهای ظلمت بی نامی
مثل نگاه کردن و وارستن یا هر چه ساده تر
مثل سیاه مستان هر شب
بیگانه وار گفتن و گفتن
و آنگاه بامدادان
از یاد بردن آنهمه گفتن را
مانند انفجاری
خیل خیالی در یاد
اینست آنچه می بینم می دانم می خواهم با او
مثل سمندری ست
با واژه های آتش
نه جاودانه وار
او لحظه وار رودآسا جاریست
و لحظه های او
هم لحظه های گنمشدن و مرگست
هم لحظه های روشن پیدایی
و آنگاه زیستن در لحظه های دیگر
تا جاودانگان
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شکوهمند فرهادا

به روز حادثه اندیشید
گلی که سرخ تر از ما بود
شکوه بین که چه بی فریاد
به روز حادثه گل پژمرد
روان شدیم و ندانستیم
که ریگزاری در پیش ست
که ماهتابی در خوابست
و در گذار شب و هرزاب
روان شدیم و ندانستیم
بزرگمردا فرهادا
چگونه مهر پدید آمد ؟
چگونه سنگی رودی شد
و آن ستاره ی تنهاتر
به روشنان زمین پیوست
بزرگمردا فرهادا
نگاه کن که چه می خوانند
پرندگان سپر آرام
مخوان که چشمه چه آرامست
ببین که رود چه می گوید
و در تمامت آرامش
فراز دشت زمان بیدار
شکوهمندا فریادا
بهارم بین که چه می روید
گلی که سرخ تر از مایی
و ای ستاره ی تنهاتر
شکوهمندا برخیزیم
در آن زمانه ی زیباتر
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شکهای شبانه

شکهای شبانه ای یگانه ترین
زیباترین شکهاست
شکهای شبانه خانه را خواهد آشفت
شکهای شبانه ای یگانه ترین
ما را به تمام رودها خواهد پیوست
من مست و پریده رنگ از دریا می ایم
تا در تو نبینم آن پریشانی ها را
ای شط برهنه ای به سینه ی من
گیسوی تورودی از ستیغ بهار
بر صخره ی خرد پر هیاهویی
گیسوی تو باد را پریشان خواهد کرد
شکهای شبانه روز را خواهد آشفت
ککایی مرده ای پریشان گیسو
شکی ست
افروخته در مسیر طوفانی
ای عریان ای نهال نیرومند
ای خون پرنده های دریایی
بر سینه ی من تمام گیسوی تو
بارانیست بر بهار عریانی
شکهای شبانه در زمانه ی شک
زیباترین شکهاست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نیلوفران که خفته شمایید

من جویبار را
در لحظه های نیلی دیدم که می گریخت
از چشمه سار زمزمه گر تا رود
بیهودگیست خواندم
بیهودگیست خواندن
در لحظه ی شکفتن نیلابهای جادویی از دشت نیلوفران به خوابند
بیهودگیست بودن و آسودن
و در بهار خفته ی برگاوران باغ
رازی نهفته بودن
بیهودگیست خواندم و خواندم
نیلوفران برایید
نیلوفران خفته ی نیلاب های روشن
نیلوفران سبز فلق های دور
از خواب راهبانه بپرهیزید
نیلوفران خواب
و آنگاه
بیدار و شعله ور
تا آسمان برکه فراز ایید
نیلوفران که خفته شمایید
یاران چگونه بایدم از دشت ها گذشت
تا باغ ارغوان ؟
از خوابزار سبز پریشانی
یاران خفته وار فراز ایید
تا باغ ارغوان
این لحظه ی شکفته ی برگ آور
این بغض شادمانه ی روییدن
و انفجار شوق بیایید
یاران خفته وار
ببایید
راز روای رود ببینید
در لحظه ی برهنه ی مرجانی
تو بادبان سرخ بر آشفتن را اینک
بر آسمان نیلی توفانی
با ارغوان شکفته ببینید
یاران چگونه بایدم از دشت ها گذشت ؟
با جویبار رفتم و رفتم
و تا بهار خواندم و خواندم
و باز
بازآمدم به دشت
باز آمدم ملول و غزلخوان که : آفتاب
روزی رها نمی کندم با خیال خویش
بازآمدم
سرودم و اندیشنک شب
در برکه های خفته فروماندم
و تا بهار خواندم
نیلوفران سبز فلق های دور
نیلوفراان خواب
نیلوفران
از خواب راهبانه بپرهیزید
من چشمه سار را
در لحظه های دریا وارش
بسیار دیده ام
و جویبار زمزمه گر را
در لحظه های سرخ شکفتن
من دیده ام که هست
رودی روانتر از همه ی رودها
روانتر شطی بلند و جاری
در سایه سار بید زمان گسترد
بید بلند سبز
در سایه اش زمانه زمانوار
و روشنان همهمه گر تا روز
بر شاخسار شعله ورش بیدار
راز شما را می دانم آری
دانسته ام که هستی نیلوفری ست
نیلوفرانه رنگ
دانسته ام که بودن رودی ست
و لحظه های رود
نیلوفرانه خوابی
بیداروش شکفته به اندوه
در بیم لحظه های نبودن
نشکفتی که زود فرا می رسد
و بودنی که زودا
راز شما را می دانم دیری ست
این رهروی را در جوهر یگانه ی نابودن
دانسته ام به تن
من ذلت پریشانی ها را
در فصل های سرد
آموختم به مرگ دراز آهنگ
و از جوانه های بهار آور
آموختم که باز برویم باز
آه ای شما که خفته ی بیدارید
و در عروق خشک خزانی تان
خونی برهنه جاری ست
فریاد بر میاید از بند بند جان هراسانتان
تا نقشبند تن را
در هم شکسته اید
نیلوفران نیلی
نیلوفران رود بهار ایین
از خواب راهبانه بپرهیزید
فریاد برمیاید از من فریاد فریاد
فریاد رود اینست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ما جهانی درونی جان بودیم

شب طلوع ستارگان بودیم
و غروب کبوده های بلند
ما در آن چشمه سار مینایی
روی با روی آسمان بودیم
شبگذران در آن طلوع سپید
راه زی خلوت رزان بردند
هر چه بود آن صدای عریان بود
ما درون صدا نهان بودیم
ابر نیلوفرانه بر می خاست
باغ نیلوفرانه می آسود
شادی بی نشانگی با ما
هر چه بودیم بی گمان بودیم
با نوای دوست شادمانی ما
پایکوب و ترانه خوانی ما
با نشان تو بی نشانی ما
با تو بیداری و پریواری
ور تو نیلوفرانه رفتاری
بید را شادی نگونساری
با تو رود برهنگی جاری
وه چه بیدار و شادمان بودیم
 
بالا