من وقت گذاشتم......امیدوارم شما هم کمی وقت بذارید(شریعتی)

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
به زیارت آثار شگفت اهرام، یکی از عجایب هفتگانه جهان شتافتم و خوشحال که چنان موفقیتی به دست آورده ام
از ان همه کار، از شاهکارهای چنان عظیم دچار شگفتی شده بودم که در گوشه ای به فاطله 300، 400 متری قطعه سنگ هایی را دیدم که متفرق بر هم انباشته شده اند.
از راهنما پرسیدم انها چیست؟ گفت: چیزی نیست، مشتی سنگ است.
گفتم: می خواهم بدانم که آنها چه هستند، گفت: آنها دخمه هایی هستند که چندین کیلومتر در دل زمین حفر شده اند.
پرسیدم: چرا؟ گفت: سی هزار برده، سی سال سنگ هایی چنان عظیم را از فاصله هزار کیلومتری به دوش می کشیدند، گروه ها گروه در زیر این بار سنگین جان می سپردند و هر روز خبر مرگ صدها نفر را به فرعون می دادند اما نظام بردگی که به قول "شوارتز" باعث شد تا هیچوقت حتی اهرم و چرخ ایجاد نشود، چون وجود بردگان ارزان بی نیازشان می کرد، بی اندکی ترحم اجساد لهیده بردگان را به گودال ها می ریخت و بردگانی دیگر را به سنگ کشی می گماشت.
گفتم: می خواهم به دیدن آن هزاران برده ی لهیده ی خاک شده بروم. گفت: آنجا دیدنی نیست
گفتم: دیگر رهایم کن که به همراهی تو نیازی نیست و رفتم در کنار دخمه ها نشستم و دیدم چه رابطه خویشاوندی نزدیکی است میان من و خفتگان این دخمه ها، هر دو از یک نژادیم.

چون دیگر بار به اهرام عظیم نگریستم، دیدم که چقدر با آن عظمت و شکوه بیگانه ام یا نه چقدر به آن عظمت و هنر و تمدن کینه دارم که همه آثار عظیمی که در طول تاریخ، تمدنها را ساخته اند، بر استخوانهای اسلاف من ساخته شده است. دیوار چین را پدران برده من بالا بردند و هر که نتوانست سنگینی سنگهای عظیم را تاب بیاورد و درهم شکست، در جرز دیوار گذاشته شد.
دیوار چین و همه دیوارها وبناها و آثار عظیم تمدن بشری این چنین به وجود آمد; سنگ سنگی بر گوشت و خون اجداد من.
دیدم تمدن یعنی دشنام; یعنی نفرت; یعنی کینه; یعنی آثار ستم هزاران سال بر گرده و پشت اجداد من.
در میان انبوه دخمه ها نشستم و دیدم چنان است که پنداری همه آنهایی که در دل دخمه ها خفته اند، برادران منند. به اقامتگاهم بازگشتم و به برادری از گروه بی شمار بردگان نامه ای نوشتم و آنچه را که در عرض پنج هزار سال بر ما رفته بود، برایش شرح دادم; پنج هزار سالی که او نبوده است، اما بردگی و برده در شکلهای مختلفش بوده است.
اما برادر! این شادی ناپایدار و زودگذری بود.زیرا بعد از رفتن تو باز هم به دهات ما ریختند و به بیگاریمان کشیدند، باز هم پشت و شانه هامان سنگها و ستونهای عظیم را حمل کردیم، اما نه برای گورهاشان، بلکه برای قصرهاشان. و قصرهای عظیم با خون و گوشت ما سربرافراشت و در کنارشان دخمه های دیگر نسل هامان را بلعید.
برادر! دیگر بار در کام ناامیدی بودیم که امیدی به ماندنمان خواند، پیامبران بزرگ برخاستند، زرتشت بزرگ، مانی بزرگ، بودای بزرگ، کنفسیوس حکیم، لائوتسوی عمیق....

کنفسیوس حکیم که آن همه از جامعه و انسان گفت و باور کردیم و دیدیم که به وزارت "لو" رفت و ندیم شاهزادگان چین شد و "بودا " که خود شاهزاده بزرگ "بنارس" بود، از همه ما برید و در درون خود برای رفتن به "نیروانا" – که نمی دانم کجاست- ریاضتهای بزرگ و اندیشه های بزرگ آفرید!
و " زرتشت" در آذربایجان مبعوث شد و بی آنکه با ما تازیانه خوردگان و عزاداران دخمه ها، دخمه ای گور هزاران برادر بوده سخنی بگوید، به بلخ شتافت و در سلامت دربار گشتاسب از ما برید.
و " مانی" از نور گفت و به ظلمت تاخت و روشنی را در گوش ما زندانیان ظلمت ظلم زمزمه کرد، گفتیم اینک اوست که نجاتمان را می خواند، اما گفتار روشنش را در کتابی پیچید و به "شاپور ساسانی" هدیه کرد و در تاجگذاریش خطبه خواند و افتخارش همه این شد که در رکاب "شاپور ساسانی" سرندیب و هند و بلخ را گشت.
و بعد این چنینمان شکست و شکستمان را سرود که: " آنکه شکست می خورد، از ذات ظلمت است و آنکه پیروز می شود، از ذات نور." و مگر نه این است که ما شکست خوردگان همیشه ی سراسر تاریخیم.
برادر! تو قربانی این بناهای بزرگ بر گور شدی و من قربانی این قصرهای عظیم.

اما برادر!
ناگهان خبر یافتیم که مردی از کوه فرود آمده است و در کنار معبدی فریاد زده است:" من از جانب خدا آمده ام."
و من باز بر خود لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه اما چون زبان به گفتن گشود، باورم نشد: "من از جانب خدا آمده ام که خدا اراده کرده است تا بر همه بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد و آنان را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار دهد."
شگفتا! چگونه است که خدا با بردگان و بیچارگان سخن می گوید و به آنها مژده نجات و نوید رهبری می دهد؟
باورم نشد. گفتم:" او نیز چون پیامبران دیگردر ایران و چین و هند شاهزاده ای است که به نبوت مبعوث شده است تا با قدرتمندی هم پیمان شود و قدرتی تازه بیافریند."
اما گفتند:" نه! او یتیمی بوده است و همه او را دیده اند که در پشت همین کوه گوسفندان را می چرانیده است."
گفتم: عجبا! چگونه است که خداوند فرستاده اش را از میان چوپانان برگزیده است؟"
گفتند:" او آخرین حلقه ی سلسله ای است که در ان سلسله اجدادش همه چوپانان."
از شوق یا از هراسی گنگ بر خود می لرزیدم که برای نخستین بار از میان ما پیامبری برخاسته است.

برادر به او ایمان آوردم، چراکه همه برادرانم را گرد او دیدم. بلال، برده ای برده زاده از پدر و مادری بیگانه از حبشه. سلمان، برده آواره ای از ایران. ابوذر، فقیر درمانده گمنام از صحرا، سالم، غلام حذیفه این بیگانه ارزان قیمت. اکنون پیشوای همه ی یاران او شده است.
باور کردم و ایمان آوردم چراکه کاخش چند اتاق گلی بود که خود در گل و خاک کشیدن شرکت کرده بود و بارگاه و تختش تکه چوبی بود انباشته از برگهای خرما. این همه دستگاه او بود و همه فشاری بود که برای ساختن خانه اش بر مردم وارد کرده بود! و تا بود چنین بود و چنین مرد.

و برادر! ناگهان دیدم که دیگر بار معابد عظیم و پرشکوه به نام او سرکشید و شمشیرها بر رویشان آیات جهاد به سویمان آخته شد. و باز از ثمره غارت ما به دست جور، بیت المال ها سرشار شد و نمایندگان این مرد نیز به روستاهامان ریختند و جوانهامان را به بردگی نمایندگان و روسای قبایلشان بردند و مادرانمان را در بازارهای دور فروختند و مردانمان را به نام جهاد در راه خدا کشتند و همه هستیمان را به نام " زکات" غارت کردند.
نا امید شدم، چه کنم برادر و چه می توانستم بکنم؟
قدرتی به وجود آمده بود که در جامه توحید، همان بتها را پنهان داشت و در معبد و محراب " الله" همه ی آن آتشهای فریب برافروخته شده بود. و باز همان چهره های قارونی و فرعونی که تو خوب می شناسی برادر و چهره های قدیسین دروغ همدست و همداستان قارون و فرعون که به نام خلافت الله و خلافت رسول الله بر جان بشریت و بر جان ما تازیانه ی شرع نواختند. ما باز به بردگی افتادیم تا مسجد بزرگ دمشق را بسازیم. دیگر بار مبارزات عظیم، محرابهای بزرگ و قصرهای بزرگ و کاخ سبز دمشق و دارالخلافه هزار و یک شب بغداد، به قیمت خون و زندگی ما سر کشید و این بار به نام " الله".
دیگر باور کردیم راه نجاتی نیست و سرنوشت محتوم مان، بردگی و قربانی شدن است. آن مرد که بود؟ آیا در پیامش فریبمان را پنهان داشت؟ یا در این نظامی که اکنون در سیاهچالهایش می پوسیم و همه برادرانمان و مزرعه ها و هستی ما قتل عام و غارت شده، من و او- آن پیامبر- هردو قربانی شده ایم؟



ناگهان دیدم برادر! که شمشیرهایی که بر سینه شان آیات جهاد حک شده بود و معابدی که سرشار از سرود و نیایش " الله" بود و ماءذنه هایی که اذان توحید می گفت و چهره های مقدسی که به نام خلافت و به نام امامت و ادامه سنت آن پیام آور، دست اندرکار بودند و ما را به بردگی و قتل عام گرفته بودند، پیش از من کس دیگری را قربانی مظلوم این شمشیرها و محرابها کردند:" علی"!
برادر! علی خویشاوند آن مردم پیام آور بود و در محراب عبادت " الله" کشته شد. خود پیش از من و خانواده اش پیش از خانواده من و پیش از خانواده برده ها و ستمدیده های تاریخ نابود شدند و خانه اش پیش از خانه ما به نام سنت جهاد و زکات غارت شد. و قرآن پیش از آنکه وسیله ای شود برای بازچاپیدن من، بازنابودی من، بازبیگاری من بر سر نیزه شد و علی را شکست.
عجبا! این بود که بعد از پنج هزار سال مردی را یافتم که از خدا سخن می گفت اما نه برای خواجگان، برای بردگان نیایش می کرد، نه همچون بود که به " نیروانا" برسد یا نه همچون راهبان که مردم را بفریبد یا نه همچون پارسایان که خود را به خدا برساند، نیایشی در آستان " الله" در آرزوی رستگاری " ناس".
مردی یافتم; مرد جهاد، مرد عدالت; عدالتی که اولین قربانی عدالت خشن و خشکش، برادرش بود، مردی که همسرش که همسر او بود و هم دختر آن پیام آور بزرگ همچون خواهر من کار می کرد و رنج می برد و محرومیت و گرسنگی را چون ما با پوست و جانش می چشید و می چشد.
برادر! مردی یافتم که دختر و پسرش وارث پرچم سرخی بودند که در طول تاریخ در دستان ما بود و پیشوایان ما. این است که بعد از پنج هزار سال از ترس آن معبدهایی که تو می شناسی و من; از ترس آن بناهای عظیمی که تو قربانیش شدی و من و از ترس آن قدرتهای هولناکی که تو می دانی و من، به کنار این خانه گلین متروک و خاموش پناه آورده ام.

برادر! او و همه کسانی که به او وفادار ماندند، از تبار و نژاد ما رنجدیده ها بودند.
او برای اولین بار زیبایی سخن را نه برای توجیه محرومیت ما و برخورداری قدرت ها، بلکه برای نجات و آگاهی ما به کارگرفت. او بهتر از " دموستنس" سخن می گوید اما نه برای احقاق حق خویش.
او بهتر از " بوسوئه خطیب" سخن می گوید اما نه در دربار لوئی بلکه پیشاپیش ستمدیدگان بر سر قدرتمندان فریاد می کشد. او شمشیرش را نه برای دفاع از خود و خانواده و نژاد و ملت خود و نه برای دفاع از قدرت های بزرگ بلکه بهتر از " اسپارتاکوس" و صمیمی تر از او برای نجات ما در همه صحنه ها از نیام بیرون آورده است.
او بهتر از سقراط می اندیشد; اما نه برای اثبات فضائل اخلاقی اشرافیتی که بردگان از آن محرومند، بلکه برای اثبات ارزشهای انسانی یی که در ما بیشتر است زیرا او وارث قارونها و فرعونها و موبدان نیست، او خود نه محراب دارد و نه مسجد، او قربانی محراب است.
او مظهر عدالت و مظهر تفکر است; اما نه در گوشه کتابخانه ها و مدرسه ها و آکادمی ها، و نه در سلسله ی علمای تر و تمیز در طاقچه نشسته که از شدت تفکرات عمیق!!! از سرنوشت مردم و رنج خلق و گرسنگی توده بی خبرند.
او در همان حال که در اوج آسمانها پرواز می کند، ناله ی کودک یتیمی تمام اندامش را مشتعل می کند. او در همان حال که در محراب عبادت، رنج تن و نیش خنجر را فراموش می کند، به خاطر ظلمی که بر یک زن یهودی رفته است، فریاد می زند که:" اگر کسی از این ننگ بمیرد، قابل سرزنش نیست."
برادر! او مرد شعر و زیبایی سخن است اما نه چون شاهنامه که در 60 هزار بیتش، یک بار، تنها یک بار از نژاد ما و از برادری از ما- کاوه- سخن گفت; از آهنگری که معلوم بود از تبار ماست و آزادی و نجات مردم و ملت را تعهد کرد، اما هنوز برنخاسته، این تنها قهرمان تبار ما که به شاهنامه راه یافت، گم می شود، کجا؟ چرا؟ چون تبار و نژاد فریدون درخشیدن گرفته است. این است که در تمام شاهنامه بیش از چند بیت از او سخن نرفته است.
اکنون برادر! در وضع و در عصر و در جامعه ای زندگی می کنم که باز من و هم نژادانم و هم طبقه هایم به او نیازمندیم.
او برخلاف حکیمان دیگر، برخلاف نوابغ و اندیشمندان دیگر که اگر نابغه اند، مرد کار نیستند و اگر مرد کارند، مرد اندیشه و فهم نیستند و اگر هر دو هستند، مرد شمشیر و جهاد نیستند و اگر هر سه هستند، مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند و اگر هر چهار هستند، مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند و اگر همه هستند، خدا را نمی شناسند و خود را در ایمان شان گم نمی کنند و خودشان هستند، او بر خلاف همه آنها مردی است در همه ابعاد انسانی.



برادر! علی تمامی عمرش را بر روی این سه کلمه گذاشت:
مظهر بیست و سه سال تلاش و جانبازی و جهاد برای ایجاد ایمان، در درون وحشی های متفرق،
و بیست و پنج سال سکوت و تحمل برای حفظ وحدت مردم مسلمان در برابر امپراطوری های ایران و روم و در برابر استعمار ایران،
و همچنین پنج سال کوشش و رنج برای استقرار عدالت و برای اینکه همه عقده ها و کینه های ما را با شمشیر خویش بیرون کشد و آزادمان کند.
نتوانست! نتوانست! اما توانست مذهبی را و پیشوایی و سیادتی را برای همیشه به من و ما، برادر، اعلام کند. مذهب عدل و مذهب رهبری خلق، و سه شعار گذاشت، سه شعاری که همه هستی خودش و خاندانش قربانی این سه شعار شدند:
مکتب، وحدت، عدالت

" آری این چنین بود برادر"




 
آخرین ویرایش:

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشته دکتر شریعتی از کتاب :
آری این چنین بود برادر
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون دوست عزیز
این کتاب را وقتی تازه دانشجو شده بودم خوندم.
البته سخنرانی صوتیش تاثیر گذار تره.
اگر نشنیدید گوش بدید
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
برادر! علی تمامی عمرش را بر روی این سه کلمه گذاشت:
مظهر بیست و سه سال تلاش و جانبازی و جهاد برای ایجاد ایمان، در درون وحشی های متفرق،
و بیست و پنج سال سکوت و تحمل برای حفظ وحدت مردم مسلمان در برابر امپراطوری های ایران و روم و در برابر استعمار ایران،
و همچنین پنج سال کوشش و رنج برای استقرار عدالت و برای اینکه همه عقده ها و کینه های ما را با شمشیر خویش بیرون کشد و آزادمان کند.
نتوانست! نتوانست! اما توانست مذهبی را و پیشوایی و سیادتی را برای همیشه به من و ما، برادر، اعلام کند. مذهب عدل و مذهب رهبری خلق، و سه شعار گذاشت، سه شعاری که همه هستی خودش و خاندانش قربانی این سه شعار شدند:
مکتب، وحدت، عدالت
 

sami1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
و برادر! ناگهان دیدم که دیگر بار معابد عظیم و پرشکوه به نام او سرکشید و شمشیرها بر رویشان آیات جهاد به سویمان آخته شد. و باز از ثمره غارت ما به دست جور، بیت المال ها سرشار شد و نمایندگان این مرد نیز به روستاهامان ریختند و جوانهامان را به بردگی نمایندگان و روسای قبایلشان بردند و مادرانمان را در بازارهای دور فروختند و مردانمان را به نام جهاد در راه خدا کشتند و همه هستیمان را به نام " زکات" غارت کردند.
نا امید شدم، چه کنم برادر و چه می توانستم بکنم؟
قدرتی به وجود آمده بود که در جامه توحید، همان بتها را پنهان داشت و در معبد و محراب " الله" همه ی آن آتشهای فریب برافروخته شده بود. و باز همان چهره های قارونی و فرعونی که تو خوب می شناسی برادر و چهره های قدیسین دروغ همدست و همداستان قارون و فرعون که به نام خلافت الله و خلافت رسول الله بر جان بشریت و بر جان ما تازیانه ی شرع نواختند. ما باز به بردگی افتادیم تا مسجد بزرگ دمشق را بسازیم. دیگر بار مبارزات عظیم، محرابهای بزرگ و قصرهای بزرگ و کاخ سبز دمشق و دارالخلافه هزار و یک شب بغداد، به قیمت خون و زندگی ما سر کشید و این بار به نام " الله".
دیگر باور کردیم راه نجاتی نیست و سرنوشت محتوم مان، بردگی و قربانی شدن است. آن مرد که بود؟ آیا در پیامش فریبمان را پنهان داشت؟ یا در این نظامی که اکنون در سیاهچالهایش می پوسیم و همه برادرانمان و مزرعه ها و هستی ما قتل عام و غارت شده، من و او- آن پیامبر- هردو قربانی شده ایم؟
قابل تامل است...........
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم متن کامل کتاب
و البته صوتیش واقعا اثرگذار تره
که پیداش کنم میذارم
 

پیوست ها

  • Ari Inchonin Bud Baradar [Dr. Shariati].pdf
    207.1 کیلوبایت · بازدیدها: 0

z.alavi

کاربر فعال
بسیار ممنون.
هرکار کردم،تشکر زده نشد. وظیفه بود اینجا تشکر کنم.
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسیار زیبا بود . ببخشید که تشکر ندارم .

قسمتهائی از این سخنرانی بطور عجیبی با زمان حال مملکت ما شباهت داره ! :surprised: :razz:
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسیار زیبا بود . ببخشید که تشکر ندارم .

قسمتهائی از این سخنرانی بطور عجیبی با زمان حال مملکت ما شباهت داره ! :surprised: :razz:

خواهش میکنم
من این قسمتهاش برام خیلی جالبه

برادر! دیگر بار در کام ناامیدی بودیم که امیدی به ماندنمان خواند، پیامبران بزرگ برخاستند، زرتشت بزرگ، مانی بزرگ، بودای بزرگ، کنفسیوس حکیم، لائوتسوی عمیق....

کنفسیوس حکیم که آن همه از جامعه و انسان گفت و باور کردیم و دیدیم که به وزارت "لو" رفت و ندیم شاهزادگان چین شد و "بودا " که خود شاهزاده بزرگ "بنارس" بود، از همه ما برید و در درون خود برای رفتن به "نیروانا" – که نمی دانم کجاست- ریاضتهای بزرگ و اندیشه های بزرگ آفرید!

و " زرتشت" در آذربایجان مبعوث شد و بی آنکه با ما تازیانه خوردگان و عزاداران دخمه ها، دخمه ای گور هزاران برادر بوده سخنی بگوید، به بلخ شتافت و در سلامت دربار گشتاسب از ما برید.
و " مانی" از نور گفت و به ظلمت تاخت و روشنی را در گوش ما زندانیان ظلمت ظلم زمزمه کرد، گفتیم اینک اوست که نجاتمان را می خواند، اما گفتار روشنش را در کتابی پیچید و به "شاپور ساسانی" هدیه کرد و در تاجگذاریش خطبه خواند و افتخارش همه این شد که در رکاب "شاپور ساسانی" سرندیب و هند و بلخ را گشت.
و بعد این چنینمان شکست و شکستمان را سرود که: " آنکه شکست می خورد، از ذات ظلمت است و آنکه پیروز می شود، از ذات نور." و مگر نه این است که ما شکست خوردگان همیشه ی سراسر تاریخیم.
برادر! تو قربانی این بناهای بزرگ بر گور شدی و من قربانی این قصرهای عظیم.
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواهش میکنم
من این قسمتهاش برام خیلی جالبه

برادر! دیگر بار در کام ناامیدی بودیم که امیدی به ماندنمان خواند، پیامبران بزرگ برخاستند، زرتشت بزرگ، مانی بزرگ، بودای بزرگ، کنفسیوس حکیم، لائوتسوی عمیق....

کنفسیوس حکیم که آن همه از جامعه و انسان گفت و باور کردیم و دیدیم که به وزارت "لو" رفت و ندیم شاهزادگان چین شد و "بودا " که خود شاهزاده بزرگ "بنارس" بود، از همه ما برید و در درون خود برای رفتن به "نیروانا" – که نمی دانم کجاست- ریاضتهای بزرگ و اندیشه های بزرگ آفرید!
و " زرتشت" در آذربایجان مبعوث شد و بی آنکه با ما تازیانه خوردگان و عزاداران دخمه ها، دخمه ای گور هزاران برادر بوده سخنی بگوید، به بلخ شتافت و در سلامت دربار گشتاسب از ما برید.
و " مانی" از نور گفت و به ظلمت تاخت و روشنی را در گوش ما زندانیان ظلمت ظلم زمزمه کرد، گفتیم اینک اوست که نجاتمان را می خواند، اما گفتار روشنش را در کتابی پیچید و به "شاپور ساسانی" هدیه کرد و در تاجگذاریش خطبه خواند و افتخارش همه این شد که در رکاب "شاپور ساسانی" سرندیب و هند و بلخ را گشت.
و بعد این چنینمان شکست و شکستمان را سرود که: " آنکه شکست می خورد، از ذات ظلمت است و آنکه پیروز می شود، از ذات نور." و مگر نه این است که ما شکست خوردگان همیشه ی سراسر تاریخیم.
برادر! تو قربانی این بناهای بزرگ بر گور شدی و من قربانی این قصرهای عظیم.

بله . این قسمتها هم بسیار جالب بود . :gol:

ببخشید که تشکر ندارم ! ( یکی از قوانین مزخرف این سایت همینه که تنکس ها رو سهمیه بندی کردند ! ) :surprised:
 

Similar threads

بالا