من هشتمین آن هفت نفرم...(عرفان نظر آهاری)

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
خرقه هزار میخ و آسمان دور

درویش خرقه ای هزار میخ پوشیده بود. ذکر می گفت و می رفت و فکر می کرد آسمان چه نزدیک است و خدا، توی مشتش.
فکر می کرد فرشته ها بال پهن کرده اند و او رویشان راه می رود.
فکر می کرد که چقدر فرق دارد با این، با آن، با همه کس.
بر سر راهش سگی خوابیده بود. درویش با چوب دستی اش به او زد تا کناری برود. سگ دردش آمد و ناله ای کرد و به کناری رفت.
پسرکی از آن حوالی می گذشت، درویش را دید و چوبش را و اینکه چگونه سگی را زد و چگونه او ناله کرد.
پسرک آمد و کنار سگ زانو زد و از تکه نانی که داشت به او داد. و به درویش گفت: کاش خرقه هزار میخ نپوشیده بودی و کاش خیال نمی کردی که فرشته ها برایت بال پهن کرده اند؛ اما ای کاش می دانستی که نباید کسی را بیازاری ، حتی اگر آن کس سگی باشد، خوابیده بر راهی.
پسرک رفت و سگ هم در پی اش. درویش ماند و آن خرقه هزار میخ اش.
اما آسمان دور بود و خدا در مشتش نبود و فرشته ها بالشان را جمع کرده بودند.
درویش کنار راه نشست. خرقه هزار میخ اش را درآورد و گریست...

عرفان نظرآهاری :gol:
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیل عشق

سنگ عشق
زمين عاشق شد و آتشفشان كرد و هزار هزار سنگ آتشين به هوا رفت. خدا يكي از آن هزار هزار سنگ آتشين را به من داد تا در سينه‌ام بگذارم و قلبم باشد.
حالا هروقت كه روحم يخ مي كند، سنگ آتشينم سرد مي شود و تنها سنگش باقي مي ماند و هروقت كه عاشقم، سنگ آتشينم گُر مي گيرد و تنها آتش‌اش مي‌ماند.
مرا ببخش كه روزي سنگم و روزي آتش.
مرا ببخش كه در سينه‌ام سنگي آتشين است.

***
سيل عشق

عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛ و يك روز رسيد كه قلبش تَرَك برداشت و عشق از شكافِ دلش بيرون ريخت.
سيلي از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد.
فرداي آن روز خدا دوباره جهاني تازه خلق كرد.

***
مردم اما نمي دانند جهان چرا اين همه تازه است. زيرا نمي‌دانند كه هر روز كسي عاشق مي‌شود و هر روز سيلي از عشق راه مي‌افتد و هر روز جهان را عشق مي‌بَرَد و خدا هر روز جهاني تازه خلق مي كند!

***
رنگ عشق

در و ديوار دنيا رنگي است. رنگ عشق. خدا جهان را رنگ كرده است. رنگ عشق؛ و اين رنگ هميشه تازه است و هرگز خشك نخواهد شد. از هر طرف كه بگذري، لباست به گوشه‌اي خواهد گرفت و رنگي خواهي شد. اما كاش چندان هم محتاط نباشي؛ شاد باش و بي پروا بگذر، كه خدا كسي را دوستتر دارد كه لباس‌اش رنگي‌تر است!

عرفان نظرآهاری:gol:
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرشته‌ فراموش‌ كرد

فرشته‌ تصميمش‌ را گرفته‌ بود. پيش‌ خدا رفت‌ و گفت:خدايا، مي‌خواهم‌ زمين‌ را از نزديك‌ ببينم. اجازه‌ مي‌خواهم‌ و مهلتي‌ كوتاه. دلم‌ بي‌تاب‌ تجربه‌اي‌ زميني‌ است.
خداوند درخواست‌ فرشته‌ را پذيرفت.فرشته‌ گفت: تا بازگردم، بال‌هايم‌ را اينجا مي‌سپارم، اين‌ بال‌ها در زمين‌ چندان‌ به‌ كار من‌ نمي‌آيد.
خداوند بال‌هاي‌ فرشته‌ را روي‌ پشته‌اي‌ از بال‌هاي‌ ديگر گذاشت‌ و گفت: بال‌هايت‌ را به‌ امانت‌ نگاه‌ مي‌دارم، اما بترس‌ كه‌ زمين‌ اسيرت‌ نكند زيرا كه‌ خاك‌ زمينم‌ دامنگير است.
فرشته‌ گفت: بازمي‌گردم، حتماً‌ بازمي‌گردم.

اين‌ قولي‌ است‌ كه‌ فرشته‌اي‌ به‌ خداوند مي‌دهد.
فرشته‌ به‌ زمين‌ آمد و از ديدن‌ آن‌ همه‌ فرشته‌ بي‌بال‌ تعجب‌ كرد. او هر كه‌ را كه‌ مي‌ديد، به‌ ياد مي‌آورد. زيرا او را قبلاً‌ در بهشت‌ ديده‌ بود. اما نفهميد چرااين‌ فرشته‌ها براي‌ پس‌ گرفتن‌ بال‌هايشان‌ به‌ بهشت‌ برنمي‌گردند.
روزها گذشت‌ و با گذشت‌ هر روز فرشته‌ چيزي‌ را از ياد برد. و روزي‌ رسيد كه‌ فرشته‌ ديگر چيزي‌ از آن‌ گذشته‌ دور و زيبا به‌ ياد نمي‌آورد؛ نه‌ بالش‌ را و نه‌ قولش‌ را.
فرشته‌ فراموش‌ كرد. فرشته‌ در زمين‌ ماند. فرشته‌ هرگز به‌ بهشت‌ برنگشت.

‌عرفان‌ نظرآهاري‌:gol:
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمین ،مادر آدمی

خداوند به جبرئيل فرمود:''به کهکشان برو و مشتی خاک بر گير و بيا؛میخواهم ادم رابيافرينم."جبرئيل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پيدا نکرد.هيچ کس به او خاک نداد.نه ناهيد که عروس اسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری. نه کرسی فلکی.و نه کيوان مرزبان دير هفتمين.هيچ يک به جبرئيل کمک نکردند.جبرئيل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت.خدا گفت:"به زمين برو که در اين کهکشان او از همه بخشنده تر است."

جبرئيل نزد زمين امد .زمين به او گفت:"هر قدر خاک که می خواهی بردار.من اين افريده را دوست خواهم داشت.افريده ای که نامش ادم است."
جبرئيل مشت مشت خاک بر گرفت و نزد خدا برد.و هر مشتی ادمی شد.
خدا گفت:"درود بر زمين که زمين؛مادر ادم است."

و اينگونه بود که هر ادمی افريده شد؛نزد مادرش؛زمين بازگشت.و زمين ابش داد. زمين نانش داد.زمين پناهش داد.زمين همه چيزش داد.و ان هنگام که ادمی روحش را به خدا می دادجز مادرش زمين هيچ کس او را نمی خواست.
زمين مادر است و مادر عاشق؛زمين مادر است و مادر مهربان.زمين مادر است ومادرشکيباست.
زمين مادر است و مادر گاه بی قرار نيز می شود.چندان که کودکش را نيز می ازارد.
خدايا!ما را ببخش و بيامرز.و به مادرمان زمين ارام و قرار بده تا هرگز ديگر کودکش را انگونه نيازارد.

عرفان نظر آهاری:gol:
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهايي، تنها دارايي‌ آدم‌ها

نامي‌ نداشت. نامش‌ تنها انسان‌ بود؛ و تنها دارايي‌اش‌ تنهايي.گفت: تنهايي‌ام‌ را به‌ بهاي‌ عشق‌ مي‌فروشم. كيست‌ كه‌ از من‌ قدري‌ تنهايي‌ بخرد؟ هيچ‌كس‌ پاسخ‌ نداد.گفت: تنهايي‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهايي‌ از بهشت، رازهايي‌ از خدا. با من‌ گفت‌و گو كنيد تا از حيرت‌ برايتان‌ بگويم.
هيچ‌كس‌ با او گفت‌وگو نكرد.
و او ميان‌ اين‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ كوچكش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت. غاري‌ در حوالي‌ دل. مي‌دانست‌ آنجا هميشه‌ كسي‌ هست. كسي‌ كه‌ تنهايي‌ مي‌خرد و عشق‌ مي‌بخشد.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ كرديم‌ و نمي‌دانيم‌ كه‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.
سيصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ يا نه، كمي‌ بيش‌ و كمي‌ كم. او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمي‌دانيم‌ كه‌ چه‌ كرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنيد؛ و نمي‌دانيم‌ آيا در غار خوابيده‌ بود يا نه؟
اما از غار كه‌ بيرون‌ آمد بيدار بود، آن‌قدر بيدار كه‌ خواب‌آلودگي‌ ما برملا شد. چشم‌هايش‌ دو خورشيد بود، تابناك‌ و روشن؛ كه‌ ظلمت‌ ما را مي‌دريد.
از غار كه‌ بيرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تني‌ نحيف‌ و رنجور. اما نمي‌دانم‌ سنگيني‌اش‌ را از كجا آورده‌ بود، كه‌ گمان‌ مي‌كرديم‌ زمين‌ تاب‌ وقارش‌ را نمي‌آورد و زير پاهاي‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شكست.
از غار كه‌ بيرون‌ آمد، باشكوه‌ بود. شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتني. اما ديگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دريا دريا سكوت‌ نوشيده‌ بود.
و اين‌ بار ما بوديم‌ كه‌ به‌ دنبالش‌ مي‌دويديم‌ براي‌ جرعه‌اي‌ نور، براي‌ قطره‌اي‌ حيرت. و او بي‌آن‌ كه‌ چيزي‌ بگويد، مي‌بخشيد؛ بي‌آن‌ كه‌ چيزي‌ بخواهد.
او نامي‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارايي‌اش، تنهايي.
دوشنبه، 11 آبانماه 1383


‌عرفان‌ نظرآهاري‌:gol:
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو رازي‌ و ما راز
پرده، اندكي‌ كنار رفت‌ و هزار راز روي‌ زمين‌ ريخت.رازي‌ به‌ اسم‌ درخت، رازي‌ به‌ اسم‌ پرنده، رازي‌ به‌ اسم‌ انسان.رازي‌ به‌ اسم‌ هر چه‌ كه‌ مي‌داني.و باز پرده‌ فرا آمد و فرو افتاد.و آدمي‌ اين‌ سوي‌ پرده‌ ماند با بهتي‌ عظيم‌ به‌ نام‌ زندگي، كه‌ هر سنگ‌ريزه‌اش‌ به‌ رازي‌ آغشته‌ بود و از هر لحظه‌اي‌ رازي‌ مي‌چكيد.
در اين‌ سوي‌ رازناك‌ پرده، آدميان‌ سه‌ دسته‌ شدند.
گروهي‌ گفتند: هرگز رازي‌ نبوده، هرگز رازي‌ نيست‌ و رازها را ناديده‌ انگاشتند و پشت‌ به‌ راز و زندگي‌ زيستند.
خدا نام‌ آنها را گمشدگان‌ گذاشت.
و گروهي‌ ديگر گفتند: رازي‌ هست، اما عقل‌ و توان‌ نيز هست. ما رازها را مي‌گشاييم؛ و مغرورانه‌ رفتند تا گره‌ راز و زندگي‌ را بگشايند. خدا گفت: توفيق‌ با شما باد، به‌ پاس‌ تلاشتان‌ پاداش‌ خواهيد گرفت. اما بترسيد كه‌ درگشودن‌ همان‌ راز نخستين‌ وابمانيد.
و گروه‌ سوم‌ اما، سرمايه‌اي‌ جز حيرت‌ نداشتند و گفتند: در پس‌ هر راز، رازي‌ است‌ و در دل‌ هر راز، رازي.
جهان‌ راز است‌ و تو رازي‌ و ما راز. تو بگو كه‌ چه‌ بايد كرد و چگونه‌ بايد رفت.
خدا گفت: نام‌ شما را مؤ‌من‌ مي‌گذارم، خود، شما را راه‌ خواهم‌ برد. دستتان‌ را به‌ من‌ بدهيد. آنها دستشان‌ را به‌ خدا دادند و خدا آنان‌ را از لابه‌لاي‌ رازها عبور داد و در هر عبور رازي‌ گشوده‌ شد.
و روزي‌ فرشته‌اي‌ در دفتر خود نوشت: زندگي‌ به‌ پايان‌ رسيد.
و نام‌ گروه‌ نخست‌ از دفتر آدميان‌ خط‌ خورد، گروه‌ دوم‌ در گشودن‌ راز اولين‌ واماند. و تنها آنان‌ كه‌ دست‌ در دست‌ خدا دادند از هستي‌ رازناك‌ به‌ سلامت‌ گذشتند.

دوشنبه، 11 آبانماه 1383

‌عرفان‌ نظرآهاري‌:gol:
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
تشنه‌ام،خورشيد مي‌خواهم‌

نامه‌ات‌ كه‌ به‌ دستم‌ رسيد،من‌ خواب‌ بودم؛ نامه‌ات‌ بيدارم‌ كرد. نامه‌ات‌ ستاره‌اي‌ بود كه‌ نيمه‌شب‌ در خوابم‌ چكيد و ناگهان‌ ديدم‌ كه‌ بالشم‌ خيس‌ هزار قطره‌ نور است. دانستم‌ كه‌ تو اينجا بوده‌اي‌ و نامه‌ را خودت‌ آورده‌اي. رد‌ پاي‌ تو روشن‌ است.
هر جا كه‌ نور هست، تو هستي، خودت‌ گفته‌اي‌ كه‌ نام‌ تو نور است.
نامه‌ات‌ پر از نام‌ بود. پر از نشان‌ و نشاني. نامت‌ رزاق‌ بود و نشانت‌ روزي‌ و روز.
گفتي‌ كه‌ مهماني‌ است‌ و گفتي‌ هر كه‌ هنوز دلي‌ در سينه‌ دارد دعوت‌ است.گفتي‌ كه‌ سفره‌ آسمان‌ پهن‌ است‌ و منتظري‌ تا كسي‌ بيايد و از ظرف‌ داغ‌ خورشيد لقمه‌اي‌ برگيرد.
و گفتي‌ هر كس‌ بيايد و جرعه‌اي‌ نور بنوشد، عاشق‌ مي‌شود.
گفتي‌ همين‌ است، آن‌ اكسير، آن‌ معجون‌ آتشين‌ كه‌ خاك‌ را به‌ بهشت‌ مي‌برد. و گفتي‌ كه‌ از دل‌ كوچك‌ من‌ تا آخرين‌ كوچه‌ كهكشان‌ راهي‌ نيست، اما دم‌ غنيمت‌ است‌ و فرصت‌ كوتاه‌ و گفتي‌ اگر دير برسيم‌ شايد سفره‌ات‌ را برچيده‌ باشي، آن‌ وقت‌ شايد تا ابد گرسنه‌ بمانيم...
آي‌ فرشته، آي‌ فرشته‌ كه‌ روزي‌ دوستم‌ بودي، بلند شو دستم‌ را بگير و راه‌ را نشانم‌ بده، كه‌ سفره‌ پهن‌ است‌ و مهماني‌ است. مبادا كه‌ دير شود، بيا برويم، من‌ تشنه‌ام، خورشيد مي‌خواهم.
یکشنبه، 10 آبانماه 1383
عرفان نظر آهاری:gol:

 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
روي‌ ماه‌ و لاي‌ ستاره‌ها
يك‌ نفر دنبال‌ خدا مي‌گشت، شنيده‌ بود كه‌ خدا آن‌ بالاست‌ و عمري‌ ديده‌ بود كه‌ دست‌ها رو به‌ آسمان‌ قد مي‌كشد. پس‌ هر شب‌ از پله‌هاي‌ آسمان‌ بالا مي‌رفت، ابرها را كنار مي‌زد، چادر شب‌ آسمان‌ را مي‌تكاند. ماه‌ را بو مي‌كرد و ستاره‌ها را زير و رو.او مي‌گفت: خدا حتماً‌ يك‌ جايي‌ همين‌ جاهاست. و دنبال‌ تخت‌ بزرگي‌ مي‌گشت‌ به‌ نام‌ عرش؛ كه‌ كسي‌ بر آن‌ تكيه‌ زده‌ باشد. او همه‌ آسمان‌ را گشت‌ اما نه‌ تختي‌ بود و نه‌ كسي. نه‌ رد پايي‌ روي‌ ماه‌ بود و نه‌ نشانه‌اي‌ لاي‌ ستاره‌ها.
از آسمان‌ دست‌ كشيد، از جست‌وجوي‌ آن‌ آبي‌ بزرگ‌ هم.
آن‌ وقت‌ نگاهش‌ به‌ زمين‌ زير پايش‌ افتاد. زمين‌ پهناور بود و عميق. پس‌ جا داشت‌ كه‌ خدا را در خود پنهان‌ كند.
زمين‌ را كند، ذره‌ذره‌ و لايه‌لايه‌ و هر روز فروتر رفت‌ و فروتر.
خاك‌ سرد بود و تاريك‌ و نهايت‌ آن‌ جز يك‌ سياهي‌ بزرگ‌ چيز ديگري‌ نبود.
نه‌ پايين‌ و نه‌ بالا، نه‌ زمين‌ و نه‌ آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوه‌ها مانده‌ بود. درياها و دشت‌ها هم. پس‌ گشت‌ و گشت‌ و گشت. پشت‌ كوه‌ها و قعر دريا را، وجب‌ به‌ وجب‌ دشت‌ را. زير تك‌تك‌ همه‌ ريگ‌ها را. لاي‌ همه‌ قلوه‌ سنگ‌ها و قطره‌قطره‌ آب‌ها را. اما خبري‌ نبود، از خدا خبري‌ نبود.
نااميد شد از هر چه‌ گشتن‌ بود و هر چه‌ جست‌وجو.
آن‌ وقت‌ نسيمي‌ وزيدن‌ گرفت. شايد نسيم‌ فرشته‌ بود كه‌ مي‌گفت‌ خسته‌ نباش‌ كه‌ خستگي‌ مرگ‌ است. هنوز مانده‌ است، وسيع‌ترين‌ و زيباترين‌ و عجيب‌ترين‌ سرزمين‌ هنوز مانده‌ است. سرزمين‌ گمشده‌اي‌ كه‌ نشاني‌اش‌ روي‌ هيچ‌ نقشه‌اي‌ نيست.
نسيم‌ دور او گشت‌ وگفت: اينجا مانده‌ است، اينجا كه‌ نامش‌ تويي. و تازه‌ او خودش‌ را ديد، سرزمين‌ گمشده‌ را ديد. نسيم‌ دريچه‌ كوچكي‌ را گشود، راه‌ ورود تنها همين‌ بود. و او پا بر دلش‌ گذاشت‌ و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش‌ تكيه‌ زده‌ بود و او تازه‌ دانست‌ عرشي‌ كه‌ در پي‌ اش‌ بود. همين‌جاست.
سال‌ها بعد وقتي‌ كه‌ او به‌ چشم‌هاي‌ خود برگشت. خدا همه‌ جا بود؛ هم‌ در آسمان‌ و هم‌ در زمين. هم‌ زير ريگ‌هاي‌ دشت‌ و هم‌ پشت‌ قلوه‌سنگ‌هاي‌ كوه، هم‌ لاي‌ ستاره‌ها و هم‌ روي‌ ماه.

دوشنبه، 11 آبانماه 1383

‌عرفان‌ نظرآهاري‌:gol:
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرش و كمان عشق

آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم. بهْ‌‌آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان. بهْ‌آفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.
كمانش دلش بود و تيرش عشق.
بهْ‌آفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري. اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
بهْ‌آفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان.
آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد.
و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره.
و تيري انداخت. تيري كه هزاران سال است مي رود.
هيچ كس اما نمي داند كه اگر بهْ‌آفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!
عرفان نظرآهاری:gol:
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
غیرت و غرور و عشق
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.
عرفان نظر آهاری:gol:
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
در به در هفت آسمان و هفت دریا

وطنش را دوست می داشت. آب و خاکش را هم. اما افسوس که در آن خاک ، گیاه دانایی نمی رویید و افسوس که آن آب عطش دانستن را برطرف نمی کرد.
گفت: باید رفت و باید گشت.

و چنین کرد.رفت تا از زیر سنگ و از پشت کوه، چیزی بیابد. اکسیری شاید. اکسیری تا بر این خاک بپاشد و بر آن آب بریزد.
***
اما چه تلخ بود وقتی که از سفر برگشت. وقتی که دانست وطنی ندارد. چه دردناک بود آن زمان که فهمید وطن آدمی، خاکی نیست که در آن به دنیا آمده است و زمینی نیست که خانه اش را بر آن بنا کرده است.
وطن آدمی آنجاست که عشق و کلمه و ایمان را حرمت می گذارند. اما او وطنی نداشت و بی وطنی ، مجازاتش بود.
بی وطنی ،مجازات هر کسی است که در جستجوی آبادی و در جستجوی دانایی است. و او مستوجب بی وطنی بود زیرا وطنش را آباد می خواست و مردمانش را دانا.
***
او برگشته بود و اکسیری داشت که از کویر سبزه زار می ساخت و از مانداب، چشمه سار.
اما هیچ کس چنین اکسیری نمی خواست.
بی وطنی سخت است ، بی هم وطنی اما سخت تر.
و قرن هاست که او بی وطنی اش را به دوش می کشد و بی هم وطنی اش را می گرید.
قرن هاست که او در به در هفت آسمان و هفت دریا و هفت اقلیم است.
و قرن هاست که خدای آسمان و دریا و اقلیم ، دعایش را مستجاب نمی کنند.
عرفان نظرآهاری:gol:
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو رازی و ما راز

تو رازی و ما راز

پرده کنار رفت و زار راز روی زمین یخت.
رازی به اسم درخت. رازی به اسم پرنده. رازی به اسم انسان.
رازی به اسم هر چه که می دانی.
و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.
و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.
در این سوی رازناک پرده. آدمیان سه دسته شدند.
گروهی گفتند: هرگز رازی نبود، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند.
خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.
***
و گروهی دیگر گفتند: راز هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم، و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید.
***
و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند: در پی هر راز، رازی است و دد دل هر راز، راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو چه باید کرد و چگونه باید رفت.
خدا گفت: نام شما را مؤمن می گذارم. خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهید.
آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابه لای رازها عبور داد و در هر عبور رازی گشوده شد.

و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید.
و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولین واماند، و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد
عرفان نظرآهاری
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا چراغی به او داد...

خدا چراغی به او داد...

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت: « چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است. »
و هرکه آمد، چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: « خدایا! من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت به من بده. »
و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: « آن که نوری با خود دارد، بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی. »
و رو به دیگران گفت: « کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا را نباید خواست
***
هزاران سال است که او می تابد، وقتی ستاره ای نیست، چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این چراغ، همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

عرفان نظرآهاری
 

mahdi271

عضو جدید
سلام
من قایل های عرفان نظر آهاری رو دارم اما pdf هستش.
اگه کسی نرم افزاری که pdf را به word تبدیل میکنه به من معرفی کنه من براتون یه عالمه پست میزارم.
من کتابچه هر قاصدکی یک پیامبر است رو دارم تاپیر خیلی خوبی رو من گذاشته راستش رو بگم.
 

star65

عضو جدید
سياه كوچكم ! بخوان

سياه كوچكم ! بخوان

كلاغي لكه اي بود بر دامن آسمان و وصله اي ناجور بر لباس هستي. صداي ناهموار و ناموزونش ، خراشي بود بر صورت احساس. با صدايش نه گُلي ميشكفت و نه لبخندي بر لبي مي نشست.
صدايش اعتراضي بود كه در گوش زمين مي پيچيد.
كلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم . كلاغ از كائنات گِله داشت.
كلاغ فكر مي كرد در دايره قسمت نازيبايي تنها سهم اوست. كلاغ غمگين بود و با خودش گفت:«كاش خداوند اين لكه زشت را از هستي مي زدود.» پس بالهايش را بست و ديگر آواز نخواند.
خدا گفت:« عزيز من! صدايت تَرَنُمي است كه هر گوشي شنواي او نيست. اما فرشته ها با صداي تو به وجد مي آيند. سياه كوچكم! بخوان . فرشته ها منتظرند.»
ولي كلاغ هيچ نگفت.
خدا گفت:« تو سياهي. سياه چونان مركب كه زيبايي را از آن مي نويسند. و زيبايي ات را بنويس. اگر تو نباشي. آبي آسمان من چيزي كم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دريغ نكن.»
و كلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت:«بخوان براي من بخوان، اين منم كه دوستت دارم. سياهي ات را و خواندنت را.»
و كلاغ خواند. اين بار عاشقانه ترين آوازش را.
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد.
"عرفان نظرآهاري"
 

hamid_61

عضو جدید
سلام
من قایل های عرفان نظر آهاری رو دارم اما pdf هستش.
اگه کسی نرم افزاری که pdf را به word تبدیل میکنه به من معرفی کنه من براتون یه عالمه پست میزارم.
من کتابچه هر قاصدکی یک پیامبر است رو دارم تاپیر خیلی خوبی رو من گذاشته راستش رو بگم.
خوب چرا فایل pdf رو نمیزاری دوست عزیز؟
 

r_kiaani

عضو جدید
زندگی را به تمامی زندگی کن. در دنیا زندگی کن بی آنکه جزیی از آن باشی.
. همچون نیلوفری باش در آب٬ زندگی در آب٬بدون تماس با آب!
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
در سینه ات نهنگی می تپد.

در سینه ات نهنگی می تپد.

این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست، ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.
قلب ها نهنگانند در اشتیاق اقیانوس. اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!
آدم ها ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه. اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تُنگی نگه دارد. تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تُنگ، تَنگ خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.
تو کاش اما قدری دریا می نوشیدی و کاش نَقبی می زدی از تُنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی. کاش...
بگذریم...
دریا و اقیانوس به کنار، نامنتها و بی نهایت پیشکش.
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی. این آب مانده است و بو گرفته است. و تو می دانی آب هم که بماند می گندد. آب هم که بماند لجن می بندد. و حیف از این ماهی که در گِل و لای بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!
 

آذرمهر

عضو جدید
کاربر ممتاز
این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست، ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.
قلب ها نهنگانند در اشتیاق اقیانوس. اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!
آدم ها ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه. اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تُنگی نگه دارد. تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تُنگ، تَنگ خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.
تو کاش اما قدری دریا می نوشیدی و کاش نَقبی می زدی از تُنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی. کاش...
بگذریم...
دریا و اقیانوس به کنار، نامنتها و بی نهایت پیشکش.
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی. این آب مانده است و بو گرفته است. و تو می دانی آب هم که بماند می گندد. آب هم که بماند لجن می بندد. و حیف از این ماهی که در گِل و لای بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!
خیلی زیبا بود:gol::gol::gol:
 

firuzehnazari

عضو جدید
سلام دستت درد نکنه خیلی جالب بود میشه لطفا کتابهاشو برای دانلود بگذاری
 

s.ferdows

عضو جدید
کاربر ممتاز
این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست، ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.
قلب ها نهنگانند در اشتیاق اقیانوس. اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!
آدم ها ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه. اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تُنگی نگه دارد. تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تُنگ، تَنگ خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.
تو کاش اما قدری دریا می نوشیدی و کاش نَقبی می زدی از تُنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی. کاش...
بگذریم...
دریا و اقیانوس به کنار، نامنتها و بی نهایت پیشکش.
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی. این آب مانده است و بو گرفته است. و تو می دانی آب هم که بماند می گندد. آب هم که بماند لجن می بندد. و حیف از این ماهی که در گِل و لای بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!
خیلی جالب بود مرسی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد

پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد. باران‌ گرفت. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادرم‌ گفت: چه‌ باراني‌ مي‌آيد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پدرم‌ گفت: بهار است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] و ما نمي‌دانستيم‌ باران‌ و بهار نام‌ ديگر آن‌ پيامبر است.آسمان‌ حياط‌ ما پر از عادت‌ و دود بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] پيامبر، كنارشان‌ زد. خورشيد را نشانمان‌ داد...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد. لباس‌هاي‌ ما خاكي‌ بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] او خاك‌ روي‌ لباس‌هايمان‌ را به‌ اشارتي‌ تكانيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] لباس‌ ما از جنس‌ ابريشم‌ و نور شد و ما قلبمان‌ را از زير لباسمان‌ ديديم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد. آسمان‌ حياط‌ ما پر از عادت‌ و دود بود. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيامبر، كنارشان‌ زد. خورشيد را نشانمان‌ داد و تكه‌اي‌ از آن‌ را توي‌ دست‌هايمان‌ گذاشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد و ناگهان‌ هزار گنجشک‌ عاشق‌ از سرانگشت‌هاي‌ درخت‌ كوچك‌ باغچه‌ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روييدند و هزار آوازي‌ را كه‌ در گلويشان‌ جا مانده‌ بود، به‌ ما بخشيدند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] و ما به‌ ياد آورديم‌ كه‌ با درخت‌ و پرنده‌ نسبت‌ داريم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيامبر از كنار خانه‌ ما رد شد. ما هزار درِ‌ بسته‌ داشتيم‌ و هزار قفل‌ بي‌ كليد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] پيامبر كليدي‌ برايمان‌ آورد. اما نام‌ او را كه‌ برديم، قفل‌ها بي‌رخصت‌ كليد باز شدند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من‌ به‌ خدا گفتم: امروز پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif].[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز انگار اينجا بهشت‌ است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خدا گفت: كاش‌ مي‌دانستي‌ هر روز پيامبري‌ از كنار خانه‌تان‌ مي‌گذرد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و كاش‌ مي‌دانستي‌ بهشت‌ همان‌ قلب‌ توست.[/FONT]


:gol:عرفان نظرآهاری :gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطاری به مقصد خدا

قطاری به مقصد خدا

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قطاری به مقصد خدا[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت:[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif] کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] قطار می گذشت و سبک می شد زيرا سبکی قانون راه خداست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيامبر گفت :‌اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورود بر شما ٬ راز من همين بود . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری .[/FONT]

:gol: عرفان نظر آهاری :gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوانه و فیلسوف

دیوانه و فیلسوف

دیوانه و فیلسوف

روزی،فیلسوفی در میان راه به دیوانه ای رسیدکه در دستش،کتابی قطور داشت.

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فیلسوف خنده کرد وگفت:
چه جالب است که دیوانگان هم کتاب می خوانند!
حال بگو چه می خوانی؟

ودیوانه،درحالی که به کتابش خیره شده بود،گفت:
می خوانم تابدانم زیبا کیست و زشت چیست!
که درست چیست ونادرست کدام است!
وگناه چیست وگناهکار کیست!

فیلسوف،دستی بر ابروی بلندش کشیدوسپس انگشت اشاره اش را بین ریشش کردوبه تمسخر گفت:
حال چه دانستی؟چه کسی زیباست،چهدرسا است وگناهکارکیست؟

ودیوانه،درحالی که راهش را گرفته بودکه برودگفت:
همین رادانستم که زشتی ونادرستی،ازگناه است.
ووقتی این کتاب مقدس رابه پایان رسانیدم،دانستم که همه گناهکارند.


[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]:gol: جبران خلیل جبران :gol:[/FONT]​
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید دشوار و
کند و دو ها همیشه دور بود...
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت وآن را چون اجباری بر دوشش می کشید...
پرنده ای در آسمان پر زد سبک. و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت این عدل نیست این عدل
نیست...کاش پشتم را اینهمه سنگین نمی کردی
من هیچ گاه نمی رسم...
و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشلنش داد. کره ای کوچک بود.
و گفت: نگاه کن. ابتدا و انتها ندارد... هیچ کس نمی رسد...
چون رسیدنی در کار نیست...فقط رفتن است...حتی اگر اندکی...و هر بار که می روی رسیده
ای...
و بارور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست تو پاره ای از هستی را بر دوش می
کشی... پاره ای از مرا...
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش گندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور...
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن حتی اگر اندکی...و پاره ای از "او"را با عشق بر دوش
کشید.


عرفان نظر آهاری/ بال هایت را کجا جا گذاشته ای؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
eliiiiiiiiii عرفان نظرآهاری مشاهير ايران 26

Similar threads

بالا