من هشتمین آن هفت نفرم...(عرفان نظر آهاری)

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در تاپیک قبلی گوشه هایی از کتاب عرفان نظر آهاری به نام "لیلی نام تمام دختران زمین است " را در معرض نمایش قرار دادم... بار دیگر کتابی از ایشان را ورق میزنیم و با هم گوشه هایی از آن را مرور میکنیم. ...
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.
سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من این گونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟
هزار سال پیش از این، خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...
اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شماست!
سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن . اما می بینم که شما از تبدیل ، تنها فروتر رفتن را بلدید. سقوط و مسخ را.
با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری زندگی. چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.
چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید. شاید این دیگیری سگس باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگس نیز می توان شنید!
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد.
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سهراب نيستم و پدرم تهمتن نبود.

اما زخمي در پهلو دارم.زخمي که به دشنه اي تيز پدر برايم به يادگارگذاشته است.
هزار سال است که تز زخم پهلوي من خون مي چکد و من نوشدارو ندارم.
پدرم وصيت کرده است که هرگز براي نوشدارو برابر هيچ کي کاووسي گردن کج نکنم و گفته است
که زخم درپهلو وتير در گرده خوشتر تا طلب نوشدارو از کسان.
زيرا درد است که مرد مي زايد و زخم است که انسان مي افريند
پدرم گفته است:قدر هر ادمي به عمق زخمهاي اوست.پس زخمهايت را گرامي دار.
زخمهاي کوچک را نوشدارويي اندک بس است.تو اما در پي زخمي بزرگ باش که نوشدارويي شگفت بخواهد.وهيچ نوشدارويي شگفت تر از عشق نيست
و نوشداروي عشق تنها در دستان اوست.او که نامش خداوند است.پدرم گفته بود که عشق شريف است وشگفت است
و معجزه گر.اما نگفته بود که عشق چقدر نمکين است.و نگفته بود او که نوشدارو دارد دستهايش اين همه از نمک عشق پر است.

و نگفته بود که او هر که را دوست تر دارد بر زخمش از نمک عشق بيشتر مي پاشد!
زخمي بر پهلويم است وخون مي چکد و خدا نمک کي پاشد من پيچ مي خورم و تاب مي خورم و ديگران گمانشان که مي رقصم!
من اين پيچ و تاب را و اين رقص خونين را دوست دارم.زيرا به يادم مي اورد که سنگ نيستم
چوب نيستم خشت و خاک نيستم که انسانم.....

پدرم وصيت کرده و گفته است:از جانت دست بردار از زخمت اما نه.زيرا اگر زخمي نباشد
دردي نيست و اگر دردي نباشد در پي نوشدارو نخواهي بود و اگر در پي نوشدارو نباشي
عاشق نخواهي شد و عاشق اگر نباشي خدايي نخواهي داشت......
دست بر زخمم مي گذارم و گرامي اش مي دارم که اين زخم عشق است و عشق ميراث پدر است

ميراث پدر عليه السلام!
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدايم لابه لا ي طوفان بود

خدايم لابه لا ي طوفان بود

پسر نوح به خواستگاري دختر هابيل رفت.دختر هابيل جوابش كرد و گفت :نه هرگز همسري ام را سزاوار نيستي؛تو با بدان نشستي و خاندان نبوتت گم شد.تو هماني كه بر كشتي سوار نشدي.خدا را ناديده گرفتي و فرمانش را؛به پدرت پشت كردي به پيمان و پيامش نيز.غرورت غرقت كرد ديدي كه نه شنا به كارت آمد نه بلندي كوهها.
پسر نوح گفت :اما آنكه غرق ميشود خدا را خالصانه تر صدا ميزند، تا آنكه بر كشتي سوار است.من خدايم را لا به لاي طوفان يافتم ؛در دل مرگ وسهمگيني سيل.
دختر هابيل گفت:ايمان پيش از واقعه به كار مي آيد.در آن هول و هراسي
كه تو گرفتار شدي هركفري بدل به ايمان ميشود.آنچه تو به آن رسيدي ايمان به اختيار نبود،پس گردني خدا بود كه گردنت را شكست.
پسر نوح گفت آنان كه بر كشتي سوارند امنند و خدايي كجدارو مريض دارند
كه به بادي ممكن است از دستشان برود.من اما آن غريقم كه به چنان خداي مهيبي رسيده ام كه با چشمان بسته نيز ميبينمش و با دستان بسته نيز لمسش مي كنم .
خداي من چنان خطير است كه هيچ طوفاني آنرا از كفم نمي برد. دختر هابيل گفت:باري تو سركشي كردي و گناهكاري .گناه تو هرگز بخشيده نخواهد شد .
پسر نوح خنديد وخنديدوخنديد وگفت:شايد آنكه جسارت عصيان داشته باشد شجاعت توبه نيز داشته باشد.شايد آن خدا كه مجال سركشي داد فرصت بخشيده شدن نيز داده باشد.
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و گفت شاید، شاید پرهیز گاری من به ترس و ترديد آغشته باشد اما عصيان تو دليري نبود.دنيا كوتاه است و آدمي كوتاهتر ،مجال آزمون و خطا نيست.

پسر نوح گفت به اين درخت نگاه كن،به شاخه هايش .پيش از آنكه دستهای درخت به نور برسند پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند.گاهي براي رسيدن به نور بايد از تاريكي عبور كرد.

گاهي براي رسيدن به خدا بايد از پل گناه گذشت؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛من اينگونه به خدا رسيدم.راه تو اما زيباتر و مطمئن تر است دختر هابيل.
پسر نوح اين را گفت و رفت .دختر هابيل تا دوردستها تماشايش كرد

و سالهاست كه منتظر است وسالهاست كه با خود مي گويد :

آيا همسريش را سزاوار بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
آخرین ویرایش:

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیامبری و درختی و شهیدی

پیامبری و درختی و شهیدی

پیامبری و درختی و جوانی در جوار هم بودند. پیامبر نامش آشنا بود، درخت نامش سرو و جوان نامی نداشت، او شهیدی گمنام بود.
پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد. سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت، (بی‌آن‌که او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو می‌خواهم، شفایش را.
و به شتاب، آبی روی سنگ شهید پاشید، (بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را. و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر درخت بست، (بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود، رفت. او می‌دانست که فرصت چقدر اندک است. پیرزن در جستجوی استجابت دعا می‌دوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می‌نگریستند.
درخت به پیامبر گفت: چقدر بی‌قرار بود! دعایی کن، ای پیامبر، پسرش را و شفایش را. و پیامبر به شهید گفت: چقدر عاشق بود! دعایی کن، ای شهید، پسرش را و شفایش را. و هر سه به خدا گفتند: چقدر مادر بود! اجابتی کن، ای خدا، دعایمان را و پسرش را و شفایش را.
فردای آن روز پیکر پیرزنی را بر روی دست می‌بردند، مردم؛ با گام‌هایی شمرده،‌ بی‌هیچ شتابی.
و آن سوتر، پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز می‌کرد؛ سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست و پسر اما نمی‌دانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمی‌دانست که چرا سنگ شهید خیس است و نمی‌دانست این جای پنچ انگشتِ کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر و شهید برایش چه کرده‌اند.
پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود.
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اسمش اسکندر نبود

اسمش اسکندر نبود

اسمش اسکندر نبود؛ اما دنبال آب حیات می گشت. شنیده بود که خضر،آب حیات را پیدا کرده است و شنیده بود که ادریس و الیاس جاودانگی را به دست آورده اند.
اما از آن خبر ها که او شنیده بود حالا هزار سال می گذشت. دیگر نه کوه قافی مانده بود که او پس و پشتش را بگردد؛
نه غار ظلماتی که او درونش را بکاود. حالا او در زمینی زندگی می کرد که هیچ کس نه به مرگ فکر می کرد و نه به زندگی و نه به جاودانگی.
اما او هم به مرگ فکر می کرد و هم به زندگی و هم به جاودانگی؛ و می دانست مرگ را و زندگی را می شود در زمین پیدا کرد، جاودانگی را اما نه. او ولی در جستجوی همین بود، همین جاودانگی که نمی شد پیدایش کرد!
از پشت سر اگر می رفت، دیوارهای دیروز بود. از پیش رو اگر می رفت دروازه های بسته فردا.اما او روی یک وجب اکنونش ایستاده بود و فکر می کرد که چطور می شود از برج و باروی بلند این زمین بالا رفت. برج بارویی که خشت و گلش از لحظه بود.
زمان دور تا دور زمین را فرا گرفته بود و هر چیزی را نا پایدار و بی دوام میکرد. زمان به همه چیز پایان؛ و او بیزار بود از زمان و ناپایداری و پایان!
او هر روز از از دیوار های زمان بالا می رفت و هر بار مایوسانه می افتاد. روزی اما بالا رفت و بالا رفت و دیگر نیافتاد و توانست آن طرف دیوار را ببیند، آن وقت بود که چشمش به جاودانگی افتاد که تلاش می کرد از دیوارهای زمان بالا بیاید. جاودانگی ملتمسانه دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
دستم را می گیری؟ مرا با خودت به آن طرف می بری؟
آنجا که همه چیز پایان می پذیرد؟...آیا تو هیچ وقت درد جاودانگی را چشیده ای؟!...
اما او پاسخی نداد و از دیوار زمان با شتاب پایین آمد و رفت و با اشتیاق روی یک وجب اکنون خود ایستاد و بلند بلند خندید.
هیچ کس اما نمی دانست او چرا این همه روی اکنون خود می خندد.
اسمش اسکندر نبود و از آن پس هرگز در پی آب حیات نگشت!
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دنیا بیستون است اما فرهادی ندارد

دنیا بیستون است اما فرهادی ندارد

دنیا بیستون است‌‌,اما فرهاد ندارد؛وآن تیشه هزاران سال است که در شکاف کوه
افتاده است.

مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد.دیگر کسی نقشی بر
این سینه ی سخت وستبر نمی کند.

دنیا بیستون است و روی هر ستون عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوشت نجوا می کند شیرین دوستت ندارد وجهان تلخ می شود.

تو اما باور نکن.عفریت فرهاد کش دروغ می گوید.زیرا که تا عشق هست .
شیرین هست.

عشق اما گاهی سخت می شود آن قدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.
روی این بیستون ناساز و نا هموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت
وگرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.

ما فرهادیم ودیگران به ما می خندند.ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم"از ملکوت تا مغاک.عشق,شیر و عشق,شکر"عشق,قند و عشق
عسل"شیر و شکر و قند و عسل عشق,نه در دست شیرین
که در دستان خسرو است.
خسرو ما اما خداوند است.

ما به عشق این خسرو است که در این بیستون مانده ایم.
ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه ی هر چه سنگ وصخره می زنیم.
ما به عشق این خسرو...وگرنه شیرین بهانه است.

ما می رقصیم وبیستون می رقصد.
ما می خندیم و بیستون می خندد.بگذار دیگران هم به ما بخندند.آنها که نمی دانند
خسرو ما چقدر شیرین است!
 

xphoenix

عضو جدید
شايد آنكه جسارت عصيان داشته باشد شجاعت توبه نيز داشته باشد.شايد آن خدا كه مجال سركشي داد فرصت بخشيده شدن نيز داده باشد.
پيش از آنكه دستهای درخت به نور برسند پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند.گاهي براي رسيدن به نور بايد از تاريكي عبور كرد.

گاهي براي رسيدن به خدا بايد از پل گناه گذشت؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛من اينگونه به خدا رسيدم.راه تو اما زيباتر و مطمئن تر است دختر هابيل.


خیلی زیبا بود!!!!!!!!!:w16:یه تشکر کمته واقعا!!!!!!!من که حسابی لذت بردم!!!خصوصا داستان پسر نوح!!!!:w16::w27:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
زرنازجون دستت درد نكنه خيييلييييي قشنگ بود.مرسي از تاپيكت.:gol::gol:
گلم بقيه رو مي خواي چيكار.خودت معركه اي ;)
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ممنون گلم. اما شماها هستین که با حضورتون تاپیکو گرم میکنین. مرسی که اومدی.:gol:
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آرش و کمان عشق

آرش و کمان عشق

آرش گفت: زمين کوچک است. تير و کماني مي خواهم تا جهان را بزرگ کنم. بهْ‌‌آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي کمان. بهْ‌آفريد کماني به قامت رنگين کمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.




کمانش دلش بود و تيرش عشق.
بهْ‌آفريد گفت: از اين کمان تيري بينداز، اين تير ملکوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما کمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي که عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري. اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
بهْ‌آفريد گفت: کاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان.
آن گاه کمان دل و تير عشقش را به آرش داد.
و چنين شد که کمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره.
و تيري انداخت. تيري که هزاران سال است مي رود.
هيچ کس اما نمي داند که اگر بهْ‌آفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زلیخا برگرد

زلیخا برگرد

زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید!
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است.

این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق
پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟

قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس
است .
از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که
زیبایی همه از یوسف است.
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که
نامم را در حلقه عاشقان برده اند...!

قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی پاره کردی
. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت ...بوی خدعه و نیرنگ.
از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی .
زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت.



خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست.
و هر روز هزارها پیرهن پاره می شود از پشت .
اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند و قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود .
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
آن فرشته ساده است و خط خطی است
سر به زیر و یک کمی خجالتی است
بوی سیب می دهد لباس او
دامنش حریر سبز و صورتی است
گوشواره هایش از ستاره است
تاجش از شهاب سمگ قیمتی است
سرمه های نقطه چین چشمهاش
ریزه هایی از طلاست،زینتی است
تکه ای بهشت توی دستش است
خنده های کوچکش قیامتی است
دشمنی همیشه در کمین اوست
دشمنش بد و حسود و لعنتی است
هاج و واج مانده روی این زمین
او فرشته ای غریب . پا پتی است

آن فرشته راستش خود تویی
قصه فرشته حکایتی است
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دلبسته کفشهایش بود.کفش هایی که یادگار سالهای جوانی اش بودند.دلش نمی آمد دورشان بیاندازد. هنوز همانها را می پوشید. اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند. قدم از قدم اگر بر می داشت تاولی تازه نصیبش می شد.
سعی می کرد کمتر راه برود زیرا که رفتن دردناک است.
می نشست و زانوانش را بغل می گرفت و می گفت:خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.
می نشست و می گفت: زندگی بوی ملالت می دهد و تکرار.می نشست و می گفت:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
او نشسته بود می گفت که پارسایی از کنار او رد شد.پارسا پا برهنه بود و بی پای افراز.او را که دید لبخندی زد و گفت:خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر از دست دادن.
تا تو به این کفش های تنگ اویخته ای،دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.جرات کن و کفش های تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگ تر شده ای.
اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت: اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی،تا پا برهنه نباشی.
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد:من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افرازی بود.هر بار که از سفر برگشتم پای افراز پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام.هزاران جاده را پیمودمو هزاران پای افراز رت دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آنرا پرداخت.
حالا پا برهنگی پای افراز من است،زیرا هیچ پای افرازی دیگر اندازه من نیست.
پارسا این را گفت و رفت...
 

artemiss

عضو جدید
کاربر ممتاز
فوق العاده بود زرناز جان
فقط می دونی ناشر کتابای عرفا نظر آهاری کیه و آدرسش کجاست؟
من فقط کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است رو دارم اونم از یه عزیز هدیه گرفتم
خیلی دلم می خواد بقیشو هم داشته باشم. واقعا نثر دل نشینی داره:heart:
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فوق العاده بود زرناز جان
فقط می دونی ناشر کتابای عرفا نظر آهاری کیه و آدرسش کجاست؟
من فقط کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است رو دارم اونم از یه عزیز هدیه گرفتم
خیلی دلم می خواد بقیشو هم داشته باشم. واقعا نثر دل نشینی داره:heart:
خواهش میکنم عزیزم. ممنون.
کتابهای دانه
موسسه انتشارات صابرین
 

d_vasegh

عضو جدید
زرناز دستت درد نکنه
واقعا به اندازه نامی که داری کارت هم ریباست
من عاق شعر «آرش» سیاوش کسرایی هستم و هنوز هم که این شعر رو میخونم اشکم رو در میاره داستانهایی که تو نقل کردی هم فوق العاده بود، بخصوص داستان آرش که یک بار دیگه اشکم رو درآورد.
باز هم ممنون
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن بت ابراهیم میخواست

آن بت ابراهیم میخواست

آن بت گریه میکرد. زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را براورده.
زیرا شادمان نمیشد از پیشکشهایی که به پایش میریختند. و قربانی هایی که برایش می آوردند.
زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش میکردند. بت بزرگ گریه میکرد.زیرا میدانست نه بزرگ است. و نه با شکوه و نه مقدس.
همه به پای او می افتادند و او به پای خدا. همه از او معجزه میخواستند و او از خدا. همه برای او میگریستند و او برای خدا.
اوبتی بود که بزرگی نمیخواست. عظمت و ابهت نمیخواست. نام نمیخواست و نشان نمیخواست. او گریه میکرد و از خدا تبر میخواست. ابراهیم میخواست. شکستن و فروریختن میخواست.
خدا اما دعایش را مستجاب نمیکرد.
هزاران سال گذشت. هزاران سال.
و روزی سر انجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم.
آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست. بلند تر از هر روز. زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم.
خدایا خدایا خدایا چگونه بتی میتواند بر خود تبر زند؟
چگونه بتی میتواند خود را در هم شکند و خود را فرو ریزد؟
چگونه چگونه چگونه؟
خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا...
خدا اما ابراهیمی نفرستاد...


....
بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد ابراهیم وار.
و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.
مردمان گفتند این بت نبود، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده. پس نامش را از یاد بردند.تکه هایش را به آب دادند و خاکه هایش را به باد دادند.
و دیگر کسی نام او را نبرد،نام آن بتی را که خود را شکست.
اما هنوز هم صدای شادی او به گوش میرسد،صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید.
صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
و دقيانوسي كه منم

و دقيانوسي كه منم

دلم، برخاستني به ناگاه مي خواهد و گريختني گرامي از سرِ فرياد. دلم غاري مي خواهد و خوابي سيصد ساله و ياراني جوانمرد.مي خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم كه آفتاب كي برمي آيد و كي فرو مي شود...
http://nooronar.com/besmellah/cave.jpg
و ندانم كه كدامين قرن از پي كدام قرن مي گذرد.
و كاش چشم كه باز مي كردم، دقيانوسي ديگر نبود و سكه ها از رونق افتاده بود.
من آدمي هزار ساله ام كه هزاران بار گريخته ام، به هزاران غار پناه برده ام و هزاران بار به خواب رفته ام. اما هر جا كه رفته ام،‌ دقيانوسي نيز با من آمده است.من خوابيده ام و او بيدار مانده است. ديگر اما گريختن و غار و خواب سيصد ساله به كار من نمي آيد. من كجا بگريزم از دقيانوسي كه در پيراهن من نَفَس مي كشد و با چشم هاي من به نظاره مي‌نشيند و چه بگويم از او كه نه بر تخت خود كه بر قلب من تكيه زده است و آن سواران كه از پي من مي آيند، نه در راهها كه در رگهاي من مي دوند.
چه بگويم كه گريختن از اين دقيانوس، گريختن از من است و شورش بر او، شوريدن بر خودم.
نه، اي خداي خواب‌هاي معرفت و غارهاي تنهايي، من ديگر به غار نخواهم رفت و ديگر به خواب. كه اين دقيانوس كه منم با هيچ خوابي به بيداري نخواهد رسيد.
فردا، فردا مصاف من است و دقيانوسم. بي زره و بي شمشير و بي كلاه، تن به تن و رويارو؛ زيرا كه زندگي نبرد آدمي است و دقيانوس خود.
 

sanil

عضو جدید
سلام

سلام

جهنم سرگردان

شب را نوشيده ام
و بر اين شاخه هاي شكسته مي گريم
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پر پر كنم
مگذار ازبالش تاريك تنهايي سر بر دارم
و به دامن بي تار و پود رويا ها بياويزم
سپيدي هاي فريب
روي ستون هاي بي سايه رجز مي خوانند
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بيهوده به زنجير مرواريد چشم آويخته
او را بگو
تپش جهنمي مست
او را بگو : نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام
نوشيده ام كه پيوسته بي آرامم
جهنم سرگردان مرا تنها گذار
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
eliiiiiiiiii عرفان نظرآهاری مشاهير ايران 26

Similar threads

بالا