با احساسم نبض گلها را میگیرم.
احساسم گل سرخی است در آن بیابان بی آب و علف.
احساسم میخندد آن هنگام که برگی میریزد.
احساس غریبی دارم.احساسی که یک مرغ مهاجر دارد.
احساسی که آن عارف خسته در نماز و نیایش شبانه دارد.
یا احساسی که آن مجنون خون آلود و لیلی گریان دارند.
احساسم آینه ای است.آینه ای که با کوچکترین تلنگری خرد میشود.
احساسم گاهی سنگی میشود سخت در برابر آینه حقیقت.
و گاهی گلبرگ سفیدی برای پاک کردن اشکهای آن عاشق.
در حالیکه غمها افکارم،روحم و جسمم را به زنجیر و به بردگی خود برده،
و رهایی از آن سخت بود،