معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی

هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را

تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود

خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه عاشقانه است این روزهای ابری
چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی
چه عاشقانه است شکفتن گلهای اقاقیا
چه عاشقانه است قدم زدن در سر زمین عشق
و من
چه عاشقانه زیستن را دوست دارم
عاشقانه لا لایی گفتن را دوست دارم
عاشقانه سرودن را دوست دارم
عاشقانه نوشتن را دوست دارم
عاشقانه اشک ریختن را...
دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار
بهترین و عاشقانه ترین کسانم...
و من
عاشقانه می گریم...
عاشقانه می خندم...
عاشقانه می نویسم...
و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از شهر
خیابان
می گذرد
باران
تا به خانه ات می رسد
یخ می زند
برف می شود
باران هم طاقت نبودن تو را ندارد... :gol:
 

سارا..

عضو جدید
” هیچ گاه “

به خاطر ” هیچ کس “

دست از ” ارزشهایت ” نکش؛

چون … زمانی که آن فرد از تو دست بکشد؛

تو می مانی و یک ” منِ ” بی ارزش
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل‌ها

الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها




ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

به بوي نافه‌اي کاخر صبا زان طره بگشايد




جرس فرياد مي‌دارد که بربنديد محمل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم




که سالک بي‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد




کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل




نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفل‌ها

همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم از این شهر گرفته است


دلم ازاین شهرگرفته است


به ایوان می روم و انگشتانم را


بر پوست کشیده ی شب می کشم


چراغ های رابطه تاریکند


چراغهای رابطه تاریکند


کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد


کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد


پرواز را به خاطر بسپار


پرنده مردنی ست . .
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملاقات با خدا

ملاقات با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی ..
وقتی امیلی به خانه برگشت .. پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداری پست!!
فقط نام و ادرسش روی پاکت نوشته شده بود
او با تعجب پاکت را باز کردو نامه ی داخل ان را خواند:
"" امیلی عزیز
عصر امروز به خانه ی تو میایم تا تو را ملاقات کنم. خدا... ""
امیلی همان طور با دست های لرزان نامه را روی میز میگذاشت . با خود فکر کرد چرا خدا میخواهد او را ملاقات کند؟!
او که ادم مهمی نبود.. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی اشپزخانه را به یاد اورد و با خود گفت:
من که چیزی برای پذیرایی ندارم!
پس نگاهی به کیف پولش انداخت و او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان و دو بطری شیر خرید.. وقتی از فروشگاه بیرون امد .. برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسدو عصرانه را حاضر کند..
در راه برگشت .. زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند
مرد فقیر به امیلی گفت: خانم .. ما خانه و پولی نداریم.. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم و ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟
امیلی جواب داد: متاسفم. من دیگر پولی ندارم و این نان ها را برای مهمانم خریده ام.
مرد گفت: بسیار خوب خانم .. متشکرم.و بعد دستش را روی شانه ی همسرش انداخت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودن .. امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد
به سرعت دنبال ان ها دوید: اقا.. خانم.. خواهش میکنم صبر کنید..
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید.. سبد غذا را به ان ها دادو بعد کتش را در اورد و روی شانه های زن انداخت
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد..
وقتی امیلی به خانه رسید.. یک لحظه ناراحت شد چون خدا میخواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت..
همانطور که در را باز کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.. نامه را برداشت و باز کرد:
""امیلی عزیز
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم.. خدا"""
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه زیباست نوشتن ، وقتی میدانی او میخواند
چه زیباست سرودن ، وقتی میدانی او میشنود
و چه زیباست دیوانگی به خاطر او ،
وقتی میدانی او میبیند . . .
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:heart:عشق یعنی...:heart:

زوج جوانی سوار بر موتور عاشقانه در دل شب می‌راندند.
آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند.
زن جوان: آروم‌تر برو.
مرد جوان: نه. این‌طوری بهتره.
زن جوان: خواهش می‌کنم آروم‌تر برو.
مرد جوان: باشه، ولی به شرطی که بگی دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم؛ حالا آروم برو.
مرد جوان: این کلاه کاسکت رو از سرم بردار و بذار رو سرت.
آخه نمی‌تونم خوب برونم، اذیتم می‌کنه...
فردای آن روز حادثه‌ای در روزنامه‌ها ثبت شد:
برخورد موتورسیکلت با ساختمان حادثه آفرید.
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.
مرد جوان از بریده شدن ترمز آگاهی یافته بود.
پس بدون این که زن جوان را مطلع کند،
با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت!
و خواست تا آخرین بار، «دوستت دارم» را از زبان او بشنود
و خودش رفت تا او زنده بماند...
!!!!!!!!!!!!!




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلتنگی ماهی کوچکی ست...

دلتنگی

رودی نیست که به دریا بریزد!



دلتنگی

ماهی کوچکی ست

که برکه اش را

از چهار طرف

سنگچین کرده باشند...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ، دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او !

آنگاه که مهر می ‌ورزی ؛ مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می کند پس خود را گناهکار مبین !

من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنها یکی سپاسش گفت !

من خدایی می شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر !

پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند !

پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد !

خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد ؛

پس به راهت ادامه بده .

 

t.askari

عضو جدید
منـ یکـ دخترمـ

منـ یکـ دخترمـ



منـ یکـ دخترمـ.. .

بــــــــدانــ . .

\"حــــــوایــ \" کسیـ نـــــمیـ شــومـ کهـ بهـ \"هــــــوایـ \" دیگریـ برود ...

تنهاییمـ را با کسیـ قسمتـ نـــمیـ کنمـ کهـ روزیـ تنهایمـ بگذارد .. .

روحـ خـــداستــ کهـ در مــــــنـ دمیـــدهـ شدهـ و احســـــاسـ نامـ گرفتهـ .. .

... ارزانـ نمیـ فروشمشـ...

دستــــــهایمـ بــالیـــنـ کـــودکـ فـــردایـــمـ خـــواهـــد شــــد .. .

بـــیـ حـــرمتـــشـ نمیـ کنمـ و بهـ هــر کسـ نمیـ سپارمشـ .. .پـــاییــــــز استـ ...

بارانـ بیـ وقفهـ اینـ روزها هوایـ عاشقیـ بهـ سرمـ میـ اندازد .. .

لبـــــریــــزمـ از مهـــــر ....... اما استــــــــوار ......

ســـــودایـ دلـــمـ قسمتـ هر بیـ ســر و پـــــا نیستـ .... .

عشقـ \"حـــوایـ\" ایرانیـ با شکــــوهـ استـ و بــــــــزرگـ ....

\"آدمیـ \" را برایـ همراهیـ برمیـ گزیند ، شریــفـ ، لایــقـ ، فروتـــــنـ و

عـــــــــــــــاشــــــــــــــقـــــ .......!!!!

 

t.askari

عضو جدید
:heart::heart:

نيست چون دسترسی تا رخ زيبات ببوسم

می‌شوم در گذرت خاك كه تا پات ببوسم

بوسه خواهم ز تو امروز دهی وعده فردا

كو من دل شده را عمر كه فردات ببوسم؟

:heart::heart:
 

t.askari

عضو جدید


ديدی ای دل عاقبت زخمت زدند؟

گفته بودم مردم اينجا بدند

ديدی آخر ساقه جانت شكست ؟

آن عزيزت عهد و پيمانت شكست؟

ديدی ای دل در جهان يك يار نيست؟

هيچكس در زندگي غمخوار نيست؟

آه ديدی سادگی جان داده است؟

جای خود را گِل به سيمان داده است؟

ديدی آخر حرف من بيجا نبود؟

از برای عشق اينجا ، جا نبود؟

نوبهار عمر را ديدی چه شد؟

زندگی را هيچ فهميدی چه شد؟

ديدی ای دل دوستيها بی بهاست؟

كمترين چيزی كه می يابی وفاست؟

ديده این گلها همه پژمرده اند

رنگها در دود و سرما مرده اند

آری ای دل ! زنده بودن ساده نيست

بين آدمها يكی دلداده نيست

بايد اينجا از خود ای دل گم شوی

عاقبت همرنگ اين مردم شوی !.
 

کوثر89

عضو جدید
هوووووووووووووووووووووووو

زیر ِ پتو به زانو روی ِ سینه چمباتمه زده ام ... ،
هدفون توی ِ گوش َم ... ،
با دو دست َم کل ِ صورت َم را مُحکم پوشانده ام امّا ...
نمی دانم توی ِ سینه ام از کجا سوز می آید ... ؟


فرشید فرهادی


 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب سردی است
سرما می کند غوغا زمین
_بازیچه ی دیرین به دست فصل های سال_
به زیر چکمه های سخت و سنگین زمستانی
به سختی چون نفس را تازه گرداند
و باد!
_این سود جوی دمدمی مذهب_
در این غوغا
هزاران چرخ جنگی را به یک باره رها سازد
که با شلاق های تند و تیز راکبین چرخ های خود
بدن های سرا پا لخت و عریان درختان را
به جرم بی بر و باری
به حد بندد
هزاران شاخ افکندی
درختان یک به یک کندی
تنومندان به خاک افتاده می میرند
و یا در زیر چرخ چرخهای تو
به سختی روزگاران را گذر دارند
شب سردی است
ظالم کافر بی دین بی مذهب
به صدها خدعه و نیرنگ و تذویر و ریا کاری
درختان را نوید روزگاری سبز می بخشد
ولی ای باد
ای سرما
هوشیارا
زمین آرام می گردد
و زین گردش تو را نقشی دگر بر بوم اندازد
چه خوش آندم
که مهر و مهربانی
به ظلم و جور و سرمای زمستان چیره می گردد
درختان
ای تنومندان پا بر جای استاده
مبارز های راه مهر و آزادی
بهاران را فقط یک گام چون باقیست
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

سرگشته گان شهر پر ماشین و دود
بگذارید جهان را
که جهان فتنه به پا می دارد
عشق را مفهوم دیروزی نیست
در جهان
عاشق و شیدا دگرش جایی نیست
عصر عصر سرعت و ماشین و دود و مشغله
دیگرش جایی برای صحبت دلدار نیست
 

کوثر89

عضو جدید
باز به مرام نقطه ها که سعیشان را میکنند
وقتی واژه ها لال شده اند
پشت هم قرار میگیرند
میشوند سه نقطه
...
میشوند
کلی حرف!!
 

کوثر89

عضو جدید
نسبیت هم نخوانده باشی
می دانی،
اندوه که می آید
زمان کش می اید
مکان تنگتر می شود
وفاصله ها
نامفهوم تر
اندوه که می آید
فلسفه ها کم رنگ می شوند
وفقط یک صداست که می شنوی
((تو را می خواهم ، تمام تورا ، الان ))
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی

زندگی

زندگي صحنه زيباي شكفتن از خاك
وسپس ريشه دواندن ورسيدن تا آب
و همه ساقه شدن ، سبز شدن ، پر بگشودن در باد
ودر آن ساقه سرودن ،
و بر آن ميوه چه شيرين و چه تلخ
بدرون زمزمه ها را بشنيدن ، چه زيبا و چه زشت
به نماز پرده دريدن ، به تمناي بهشت
به نياز ، خوار شدن ، بهر تسلاي وجود
به هواي كرمش سايه شدن وقت سجود
به صفاي قدمش ، ديده گشودن در راه
و براي سفرش ، توشه گرفتن از دوست
و در انديشه خود زرد شدن در پس ديوار زمان
و سپس راز شدن در دل خاك
كه كدامين سفرم بود ، كي آمد ، كي شد .

 
بالا