مشاعره با شعر سعدی

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دلم هیچ نباشد مگر اندیشه وصلت

تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
یارا بهشت صحبت یاران همدمست

دیدار یار نامتناسب جهنمست
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
:gol:

تا بود بار غمت بر دل بی‌ هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا

که ملالم زهمه خلق جهان می آید
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
درد دل پیش که گویم، غم دل با که خورم

روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست نا شکیبا را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آتشِ سوزان نکند با سپند

آنچه کند دودِ دلِ دردمند
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی میدهد

باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی

که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست

هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
بسیار در دل آمد از اندیشه‌ ها و رفت

نقشی که آن نمی‌ رود از دل نشان توست
 

Similar threads

بالا