من مطمئنم تو این 24ساعت میشینم گریه میکنم.خیلی حس بدیه،من یکی که به اون حد نرسیدم که از مرگ نترسم.یه بار حالم بد شد.خیلی ترسیدم.نمیتونستم نفس بکشم.ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود،تو اورژانس دکتر ترسیده بود.قلبم اینقدر ضربانش بالا بود که دیگه تپش نداشت و لرزش داشت.دکترا خیلی ترسیدند.3تا زیزبونی و 3،4تا پرانول پشت سر به من دادند،یه دفعه ضربان قلبم کند شد و نزدیک حالت ایست قلبی شدم.حالا برعکس عمل میکردند.آمپول برگشت قلب زدند و دستگاه شوک رو آماده کرده بودند.من تو تمام این لحظه ها کاملا هوشیار بودم،با تموم وجود داشتم به زندگی چنگ میزدم.دکتر منو به شهر دیگه اعزام کرد.مادرم گریه میکرد.بابام تو بیمارستان ولو شد.و من فقط تو اون لحظه های سخت خدا خدا میکردم و همش امام حسین رو صدا میکردم.از مامانم خواستم از اتاق بره بیرون تا منو نبینه...خیلی حس بدیه،حتی الان که دارم براتون میگم وقتی به یاد اون لحظه ها می افتم حالم بد میشه.یه جور شوک بزرگ به من وارد شد.خیلی سخت بود که من دیر فهمیدم یه روز دنیای من هم تموم میشه.خدا عمر دوباره به من داده.خیلی از خدا ممنونم.و ازش ممنونم که به من این حالت نزدیک به مرگ دست داد تا بیدار شم.تا مهربونی کنم.تا هستم قدر لحظه ها رو بدونم.من سعی کردم یه آدم دیگه شم.چون از بودن حتی تو لحظه های دیگه هم مطمئن نیستم.امیدوارم دفعه بعد که خدا منو دعوت کرد،تو اون لحظه ها حسرت نخورم.