از همان دوران كودكي دچار اين مشكل بودم كه در خواب راه ميرفتم . خدا بيامرز پدر و مادرم چقدر تلاش ميكردند اين مشكل من برطرف شود ، از پدرم كه مرا پيش چند دكتر روانشناس برد ، تا مادرم وقتي ديدپزشكها نتوانستند مشكلم رادرمان كنند ، به سراغ آينه بين و دعانويس و ... رفت .
البته بگويم خوابگردي من آنقدرحاد نبود كه غير قابل مهار باشد ، چرا كه شايد در طول يك تا دو ماه،يكبار اين اتفاق ميافتاد ، آنهم در شرايطي كه در طول روز قبل به لحاظ مسائل عاطفي، روحيه ام تحت فشار قرار ميگرفت . مثلا در ايام نامزدي ام با قباد - شوهرمهربانم - كه او را خيلي دوست داشتم اين اتفاق چند بار رخ داد . يا بعدها كه صاحب سه فرزندشديم ، هر وقت ذهنم درگير مسائل آنها ميشد ( چه شادي چه ناراحتي ) شب كه ميشد درخواب راه ميرفتم و... اما قسمت مشكل ماجرا همين جا بود ، يعني اگر كسي متوجه من ميشد و بيدارم نميكرد ،در همان حالت خواب توي حياط ميرفتم ، به پشت بام قدم ميگذاشتم و... اماخوشبختانه چون بعد از پدر ومادرم ، با مردي مسوليت پذير ازدواج كردم وازآنجايي كه قباد خيلي مرا دوست ميداشت و با مشكلم كاملا آشنا بود به همين خاطر اكثر شب ها اولا دراتاق را قفل ميكرد و كليد را زير سرش ميگذاشت ، ثانيا سعي ميكردهوشيار بخوابد تا با اولين حركت من او هم برخيزد .
دوسالي ميشد همراه چند خانم ديگر كه با آنها در مجالس روضه خواني آشنا شده بودم ،به عنوان اعضاي هيات مديره يك پرورشگاه خصوصي انجام وظيفه ميكردم . آنجا توسط چند مردو زن خير اداره ميشد . آنها به هزينه شخصي و به كمك بهزيستي ، از دختران خردسالي كه هيچ كس را نداشتند دريك خانه مسكوني مراقبت ميكردند . من فقط براي رضاي خدا اين مسوليت را پذيرفته بودم و از درآمد اندك شوهرم - با رضايت او - برايشان خرج ميكردم . يكي ديگر از كارهايم آنبود كه معمولا در شبهاي شهادت ائمه معصومين (س ) به آن خانه ميرفتم و براي كودكان معصوم جلسات قران وعزاداري بر پا ميكردم . البته قباد وفرزندانم كه حالا كوچكترينشان 27 ساله بود، فقط در شرايطي اجازه ميدادند من به آن خانه بروم كه دوخانمي كه مراقب دائمي دختر ها بودند هم در خانه باشند ، چرا كه آن دو بانوي بزرگوار ازمشكل من خبر داشتند . تا اينكه يك سال قبل در شب شهادت حضرت زينب " س" ، طبق روال گذشته به آنجا رفتم تا كنار بچه ها باشم ، اما انگارتقديربود كه من آن شب مرگ را درك كنم ، چرا كه هر دو خانم با اين تصور كه ديگري كنارمن خواهد ماند ، رفتند تادر مجلس عزاداري شركت كنند . البته من ميتوانستم به نفردو م بگويم كه نفر اول نميآيد ، اما دلم نيامد مانع حضور او در مسجد شوم و با اين اميدكه اتفاقي نمي افتدبي آنكه خانواده ام بدانند شب در آنجا ماندم !
تا نزديك نيمه شب دعا خواندم و كنار آن دختركان معصوم و بي پناه براي حضرت زينب " س " اشك ريختم و حدود 12 شب ، در حالي كه احساساتم كاملا برانگيخته شده بود به خواب رفتم ،حدود ساعت سه نيمه شب از جا برخاستم ، از اتاق بيرون آمدم ، داخل حيات شدم ،رفتم توي كوچه ، واردخيابان شدم و -آنطور كه ديگران ميگويند -راننده بيچاره يك وانت كه آن موقع شب داشت راهي ميدان تره بار ميشد ، يك مرتبه مرا جلوي ماشينش ميبيند و ...
روايت لحظات مرگ
من شايدتنها مرده زنده شده اي باشم كه اصلا يادم نيست چه اتفاقي افتاد و چگونه مردم ؟ چراكه كاملا در خواب بودم !
و اما لحظات مرگ : ناگهان احساس كردم كه انگارداخل آسانسور ، ولي به صورت مدور و محيطي بسيار بزرگتر هستم و دارم با سرعتي سرسامآور به طرف بالاحركت ميكنم و در همين حال بر در و ديوار آن آسانسور ، تصاوير يازپيش چشمم رد ميشد كه تمام دوران زندگي مرا نمايش ميداد ، از كودكي تا آن روز . همينطور بالا رفتم وبالاتر و ... پس از اينكه احساس كردم همه ستاره ها زير پايم هستند، در مكاني فرودآمدم كه بيابان لم يزرع بود ، اما همين كه پايم را روي زمين گذاشتم، ناگهان همه جاسبز و خرم شد .
نكته جالب آنبود كه كاملا ميدانستم كه مرده ام ، اما اصلا ناراحت نبودم و اشتياق هم داشتم ! در همين لحظه متوجه شدم كه درگوشه اياز چمنزار ، تعداد زيادي خانم جوان ايستاده اند كه باديدن من مدام سوال ميكردند : " ياسمن چطوره ؟ " نسترن چه خوشگل شده ؟ بيتا چرا لباس گرم نميپوشه ؟به ساغر بگين به من سربزنه ! چرا النا نميره ديدن مادر بزرگش ؟ و... "
( همه اسامي كه نام بردم اسم دختران خردسالي بود كه من شب كنارشان مانده بودم ) ناگهان دريك لحظه يكي از همان خانمها با صداي بلند گفت : " بانو ميگن كه نفيسه خانم ميخوادبياد پيش ما " باشنيدن اين حرف ، آن زنهاي جوان شروع كردند گريستن و خواهش كردن كه، " نه ... خواهش ميكنيم نيا ... بچه هاي ما تنها هستند ... بچه ها ميترسند ... " همان طور كه من گيج ومنگ آنها را نگاه ميكردم ،دوباره همان زن اولي رو به من گفت : بانوميگن كه شما بايد برگردين" و من تا خواستم حرفي بزنم همه جا تاريك شد ...
روايت لحظات پساز زنده شدن
به هوش كه آمدم ، پرستار جواني كه بالاي سرم بود با خوشحالي فرياد زد : برگردين آقاي دكتر .. زنده شد ... و لحظه اي بعد پزشكي جوان كه بالبخندي كنار تختم ايستاده بودگفت : حتما بايد به عنوان كسي كه چند دقيقه اون دنيا رو ديده بايد گفتني هاي جالبي داشته باشي .
من ترديد ندارم كه آن زنها مادران بهشت رفته آن بچه ها بودند و آن بانو كه اذن برگشت مرا داد ، حضرت زينب " س " بود كه نخواست دل آن بچه هابشكند ...
البته بگويم خوابگردي من آنقدرحاد نبود كه غير قابل مهار باشد ، چرا كه شايد در طول يك تا دو ماه،يكبار اين اتفاق ميافتاد ، آنهم در شرايطي كه در طول روز قبل به لحاظ مسائل عاطفي، روحيه ام تحت فشار قرار ميگرفت . مثلا در ايام نامزدي ام با قباد - شوهرمهربانم - كه او را خيلي دوست داشتم اين اتفاق چند بار رخ داد . يا بعدها كه صاحب سه فرزندشديم ، هر وقت ذهنم درگير مسائل آنها ميشد ( چه شادي چه ناراحتي ) شب كه ميشد درخواب راه ميرفتم و... اما قسمت مشكل ماجرا همين جا بود ، يعني اگر كسي متوجه من ميشد و بيدارم نميكرد ،در همان حالت خواب توي حياط ميرفتم ، به پشت بام قدم ميگذاشتم و... اماخوشبختانه چون بعد از پدر ومادرم ، با مردي مسوليت پذير ازدواج كردم وازآنجايي كه قباد خيلي مرا دوست ميداشت و با مشكلم كاملا آشنا بود به همين خاطر اكثر شب ها اولا دراتاق را قفل ميكرد و كليد را زير سرش ميگذاشت ، ثانيا سعي ميكردهوشيار بخوابد تا با اولين حركت من او هم برخيزد .
دوسالي ميشد همراه چند خانم ديگر كه با آنها در مجالس روضه خواني آشنا شده بودم ،به عنوان اعضاي هيات مديره يك پرورشگاه خصوصي انجام وظيفه ميكردم . آنجا توسط چند مردو زن خير اداره ميشد . آنها به هزينه شخصي و به كمك بهزيستي ، از دختران خردسالي كه هيچ كس را نداشتند دريك خانه مسكوني مراقبت ميكردند . من فقط براي رضاي خدا اين مسوليت را پذيرفته بودم و از درآمد اندك شوهرم - با رضايت او - برايشان خرج ميكردم . يكي ديگر از كارهايم آنبود كه معمولا در شبهاي شهادت ائمه معصومين (س ) به آن خانه ميرفتم و براي كودكان معصوم جلسات قران وعزاداري بر پا ميكردم . البته قباد وفرزندانم كه حالا كوچكترينشان 27 ساله بود، فقط در شرايطي اجازه ميدادند من به آن خانه بروم كه دوخانمي كه مراقب دائمي دختر ها بودند هم در خانه باشند ، چرا كه آن دو بانوي بزرگوار ازمشكل من خبر داشتند . تا اينكه يك سال قبل در شب شهادت حضرت زينب " س" ، طبق روال گذشته به آنجا رفتم تا كنار بچه ها باشم ، اما انگارتقديربود كه من آن شب مرگ را درك كنم ، چرا كه هر دو خانم با اين تصور كه ديگري كنارمن خواهد ماند ، رفتند تادر مجلس عزاداري شركت كنند . البته من ميتوانستم به نفردو م بگويم كه نفر اول نميآيد ، اما دلم نيامد مانع حضور او در مسجد شوم و با اين اميدكه اتفاقي نمي افتدبي آنكه خانواده ام بدانند شب در آنجا ماندم !
تا نزديك نيمه شب دعا خواندم و كنار آن دختركان معصوم و بي پناه براي حضرت زينب " س " اشك ريختم و حدود 12 شب ، در حالي كه احساساتم كاملا برانگيخته شده بود به خواب رفتم ،حدود ساعت سه نيمه شب از جا برخاستم ، از اتاق بيرون آمدم ، داخل حيات شدم ،رفتم توي كوچه ، واردخيابان شدم و -آنطور كه ديگران ميگويند -راننده بيچاره يك وانت كه آن موقع شب داشت راهي ميدان تره بار ميشد ، يك مرتبه مرا جلوي ماشينش ميبيند و ...
روايت لحظات مرگ
من شايدتنها مرده زنده شده اي باشم كه اصلا يادم نيست چه اتفاقي افتاد و چگونه مردم ؟ چراكه كاملا در خواب بودم !
و اما لحظات مرگ : ناگهان احساس كردم كه انگارداخل آسانسور ، ولي به صورت مدور و محيطي بسيار بزرگتر هستم و دارم با سرعتي سرسامآور به طرف بالاحركت ميكنم و در همين حال بر در و ديوار آن آسانسور ، تصاوير يازپيش چشمم رد ميشد كه تمام دوران زندگي مرا نمايش ميداد ، از كودكي تا آن روز . همينطور بالا رفتم وبالاتر و ... پس از اينكه احساس كردم همه ستاره ها زير پايم هستند، در مكاني فرودآمدم كه بيابان لم يزرع بود ، اما همين كه پايم را روي زمين گذاشتم، ناگهان همه جاسبز و خرم شد .
نكته جالب آنبود كه كاملا ميدانستم كه مرده ام ، اما اصلا ناراحت نبودم و اشتياق هم داشتم ! در همين لحظه متوجه شدم كه درگوشه اياز چمنزار ، تعداد زيادي خانم جوان ايستاده اند كه باديدن من مدام سوال ميكردند : " ياسمن چطوره ؟ " نسترن چه خوشگل شده ؟ بيتا چرا لباس گرم نميپوشه ؟به ساغر بگين به من سربزنه ! چرا النا نميره ديدن مادر بزرگش ؟ و... "
( همه اسامي كه نام بردم اسم دختران خردسالي بود كه من شب كنارشان مانده بودم ) ناگهان دريك لحظه يكي از همان خانمها با صداي بلند گفت : " بانو ميگن كه نفيسه خانم ميخوادبياد پيش ما " باشنيدن اين حرف ، آن زنهاي جوان شروع كردند گريستن و خواهش كردن كه، " نه ... خواهش ميكنيم نيا ... بچه هاي ما تنها هستند ... بچه ها ميترسند ... " همان طور كه من گيج ومنگ آنها را نگاه ميكردم ،دوباره همان زن اولي رو به من گفت : بانوميگن كه شما بايد برگردين" و من تا خواستم حرفي بزنم همه جا تاريك شد ...
روايت لحظات پساز زنده شدن
به هوش كه آمدم ، پرستار جواني كه بالاي سرم بود با خوشحالي فرياد زد : برگردين آقاي دكتر .. زنده شد ... و لحظه اي بعد پزشكي جوان كه بالبخندي كنار تختم ايستاده بودگفت : حتما بايد به عنوان كسي كه چند دقيقه اون دنيا رو ديده بايد گفتني هاي جالبي داشته باشي .
من ترديد ندارم كه آن زنها مادران بهشت رفته آن بچه ها بودند و آن بانو كه اذن برگشت مرا داد ، حضرت زينب " س " بود كه نخواست دل آن بچه هابشكند ...
آخرین ویرایش: