قصه های شیوانا

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استاد تقلبی


روزی برای شیوانا خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور فردی ادعا می کند که استاد شیواناست و درس معرفت را او به شیوانا آموخته است

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " گرچهاین استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و بگویید خوشحالم بههمسایگی ما آمده است همچنین به استاد بگویید تعدادی از شاگردان جدیدم رابرایش می فرستم تا در محضر او کسب فیض کنند و درس معرفت را مستقیما ازاستاد بزرگ بگیرند . "

سپس شیوانا چند تن از شاگردان جدید را به محضر استاد تقلبی فرستاد . استادتقلبی چندین ماه هر روز عین حرفهایی که شیوانا به بقیه می گفت به شاگردانشمنتقل می کرد و روز به روز نیز شاگردان ورزیده تر می شدند . سرانجام بعد از هفت ماه نوبت به درس عملی راه رفتن روی آب رسید . این درس جزو یکی از مراحل پیشرفته ی درسهای معرفت شیوانا بود .

در روز امتحان استاد تقلبی و شاگردانش و شیوانا و مریدانش به لب رودخانه آمدند . شیوانابدون اینکه کلامی بگوید به استاد تقلبی تعظیمی کرد و به سوی رودخانه رفت وهمراه مریدانش از روی آب گذشت و آن سوی رود در کرانه ایستاد . شاگردان استاد تقلبی نیز یکییکی از استاد رخصت گرفتند و به دنبال مریدان شیوانا روی آب راه رفتند و به آن سوی رودخانه رسیدند و نوبت استاد تقلبی رسید . اوهم پس از آخرین شاگرد وارد رودخانه شد اما بلافاصله در آب فرو رفت و جریانرودخانه او را با خود برد و شاگردان هر چه تلاش کردند نتوانستند استادتقلبی را نجات دهند .

یکی از مریدان از شیوانا پرسید : اگر او تقلبی بود پس چرا درس ها به درستی منتقل شده بود و شاگردانش توانستند از آب رد شوند ؟!
شیوانا پاسخ داد : " اصول معرفت مستقل از عارف کار می کند و این عارف است که باید سعی کند تا خودش را به معرفت برساند و دل به معرفت بسپارد . استاد تقلبی گمان می کرد جذابیت درس های شیوانا در خود شیواناست و همین باعث شکستش شد . حال آنکه به خاطر جذابیت مباحث معرفتی است که شیوانا دلنشین شده است . استادی که تفاوت این دو را نمی فهمد تقلبی است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من بد نیستم

مردآهنگری بر اثر سکته مغزی ، سمت راست بدنش فلج شده بود . و چون خانه نشینشده بود دایم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضشمی ترکید و زار زار در احوال خود می گریست . سر انجام خانواده مرد دست بهدامان شیوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با اوصحبت کند .
شیوانابه خانه مرد رفت ، کنار بسترش نشست و احولش را پرسید . طبق معمول مرد میانسال شروع به گریه کرد و شیوانا بی اعتنا به گریه مرد ، داستانی را نقل کردآ گفت: روز یکی از فرمانهان شجاع ارتش امپراطور برای جنگ با دشمن به جبههنبرد رفت و همان روز بر اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد . فرمانده امپراطور را به درمانگاه برند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونتنکند . یک ماه بعد او از بستر بر خاست و دوباره به جبهه رفت . چند روز بعددر اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد . اما تسلیم نشد و سربازانش رامجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند و در همان خط اولنبرد با کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند .
شیواناسپس ساکت شد و دوباره رو به مرد میان سال کرد و به او گفت :" خوب دوبارهاز تو می پرسم حالت چطور است !؟ این بار مرد میان سال بودن این که گریه وزاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت :" حق با شماست ! من بد نیستم ! پسخوبم ! و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همانوضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چون یک راه بیشتر نیست




براثر ریزش باران بخشی از جاده ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور ومرور به زحمت افتاده بودند.کد خدای ده برای اینکه موقتاً مشکل را حل کندچند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست واز مردم خواست تا با احتیاط و البته با ترس و زحمت زیاد از روی تنه هاعبور کنند.ومردم هم که چاره اینداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از این نیمه کاره و خطرناک عبور میکردند و چیزی نمی گفتند . شیوانا به محض اطلاع از این اتفاقٍٍٍٍ،شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جدید و مقاوم تر را در سمتی دیگر از دهکده با سنگ وساروجدرست کرد.چند هفته بعد که جاده جدید درست شد مردم راحت و بی دردسر از جادهجدید رفت و آمد می کردند.کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شدید شیوانا واهالی مدرسه و داوطلبان دهکده بود نزدیک شیوانا آمد و با طعنه پرسید :"مننمیدانم چرا شما همیشه راه سخت را انتخاب می کنید !؟"

شیوانانگاهش را پرسش گرانه به چهره کدخدا دوخت و گفت : " چرا فکر می کنی که منهم مثل تو ،دو ، راه می بینم !؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد یک راه بیشتروجود نداشت و آن هم در حال حاضر همین راه سنگی بود .من راه دومی ندیدم کهبه قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد ! در واقع این منم که درحیرتم چرا تو همیشه اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کنی و بعد اسمش راراه ساده بگزاری !؟ راه ساده که راه نیست !!؟ راه حل همیشه باید اساسیباشد و راه چاره اساسی هم هیچ وقت ساده نیست و زحمت و هزینه می طلبد "

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردثروتمندی از دنیا رفت و تمام ثروت خود را به تنها پسرش که هیچ فن و مهارتینمی دانست به ارث گذاشت. این پسر جوان که خام و ناپخته بود مغرور از ثروتباد آورده پدر در دهکده شیوانا قدم می زد و به جوانان و پیران دهکده فخرمی فروخت.
روزیشیوانا و چندین نفر از شاگردانش مشغول درست کردن حمام دهکده بودند. چندنفری مخزن آب گرم را درست می کردند و عده ای مجرای فاضلاب و خلاصه هرکدامبه کاری مشغول بودند. پسر پولدار از آنجا می گذشت. با غرور نگاهی بهشاگردان مدرسه که جوان و هم سن و سالش بودند انداختد و با خنده ای تمسخرآمیز گفت:" می بینم که به خاطر رضای خدا و مجانی این همه زحمت می کشید وآخر سر هم همان آش مدرسه نصیبتان می شود. من آنقدر ثروت دارم که می توانمتا پایان کار هر دقیقه یک سکه جلوی شما بیاندازم و اصلا هم فقیر نشوم!"
شیواناکه آنجا بود بلافاصله گفت:" برعکس ای جوان به تو پیشنهاد می کنم که ازهمین الان در زندگی به شدت خسیس شو و حتی یک سکه ات را خرج نکن. ثروتی کهشانسی نصیبت شده دیگر به سراغت نمی آید بنابراین اگر خسیس نباشی و باوسواس پولت را خرج نکنی دیری نمی گذرد که سکه هایت تمام می شوند و مجبورمی شوی برای سیر کردن شکم خودت کاری انجام دهی. چون کاری بلد نیستی و هنرینداری و به درد کسی نمی خوری هیچکس به تو کار نمی دهد و آن موقع حتی نمیتوانی پول لازم برای خرید یک کاسه آش را بدست آوری. بنابراین پیشنهاد میکنم همین الان زودتر به خانه ات برو و به شدت مواظب سکه هایت باشد که اگریک دانه از آنها کم شود دیگر نمی توانی آن را به دست آوری! آیا تا به حالبه این فکر نکرده ای که چرا پولدارهایی مانند تو که ثروت باد آوردهنصیبشان شده اینقدر خسیس اند؟ "
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
(وارث ثروت یا ثروت آفرین)
براینگهداری یک کودک یتیم دو خانواده ثروت مند داوطلب شده بودند. چون شرایطمالی هر دو خانواده یکسان بود از شیوانا خواستند تا نظر دهد کودک نزد کدامخانواده باشد تا آینده ای بهتر پیدا کند.شیوانا از خانواده اول خواست تاتوضیح دهد چگئنه به ثروت رسیده است و منبع درآمدشان چیست؟مرد خانواده کهفردی چاق و فربه بود با غرور گفت:"از پدرم زمین و اموال فراوانی به من ارثرسیده است.بخشی از این اموال را اجاره داده ام و بخشی را نیز به صورت پولدر اختیار مردم قرار می دهم و از سود آنها هر ماه ار تزاق می کنیم.بیشترتفریح می کنیم و آخر هر ماه چند ساعتی برای گرفتن سود و اجاره وقت میگذارم. شرایط زندگی و تفریح برای این کودک در ختنواده من کاملا فراهماست."مرد دوم که چهره ای ورزیده و عضلانی داشت گفت:"از پدر چیز زیادی بهمن ارث نرسیده است. اما خودم با کار و تلاش چندین مزرعه و باغ را تهیهکرده ام و معدنی دارم که خودم به همراه که خودم به همراه گارگرانم از آنذغال سنگ استخراج می کنیم و می فروشیم. البته از لحاظ مالی مشکلی نداریمولی اگر بیکار بمانیم به تدریج فقیر می شویم و باید برای حفظ ثروت دایمتلاش کنیم. البته سعی می کنیم به بچه سخت نگذرد ولی او هم باید تا حدودیتلاش کند تا بتواند شرایط کاری ما را درک کند در هر حال از بابت آسایش وامکانات کودک کم و کسری نخواهند داشت."شیوانا سری تکان داد و گفت:"خانوادهاول ظاهر استراحت و راحتی بیشتری در اختیار کودک قرار میدهند و خانوادهدوم ضمن فراهم ساختن امکانات،کار و زحمت بیشتری از کودک طلب خواهند کرد.اما در نظر داشته باشید که خانواده اول با وابستگی شدید به میراث پدری واتکا کامل به سود حاصل از ثروت عملا هنر و مهارتی را به کودک نمی آموزند وثروتشان با بر گشتن چرخ روز گار در چشم به هم زدنی محو و نابود می شود. واین یعنی اگر در طلاطم روزگار ثروت خانواده از بین برود زندگی کودک نیزهمراه آن فنا می شود.اما خانواده دوم ضمن فراهم سازی امکانات رفاهی،راه ورسم ثروت آفرینی را به کودک می آموزد. کاملا روشن است که کودک باید بهخانواده دوم سپرده شود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
.. طنابی به نام نفرت ..


روزیکدخدای ده در وسط بازار دهکده از خود و توانایی هایش تعریف کرد . پیرمردسبزی فروشی با خنده به او گفت که بهتر است به جای تعریف از خود یک توالتعمومی در کنار بازار دهکده بسازد تا مردم هنگام خرید و شلو غی بازار دچارمشکل نشوند. کدخدا تبسمی کرد و گفت تو که مغازه ات خراب است اگر توانستیدر عرض دو روز یک مغازه نو بسازی نگاه من قول می دهم که رد عرض یک هفته یکتوالت عمومی بزرگ در کنار بازار ایجاد کنم .سبزی فروشی چون دست تنها بود وکسی را نمی شناخت به مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا برای ساختن مغازه نوکمک خواست . شیوانا سری تکان داد و گفت :"دو روز زمان کمی است . بایدمغازه خراب شود و هم نخاله های آن به جایی دیگر برده شودو هم خاک و سنگ وملات جدید به محل مغازه آورده شودو به سرعت بنا شکل گیرد.و من و شگردانممی توانیم در ساخت بنای جدید به تو کمک کنیم اما خرای کردن و جابه جایینخاله ها وقت می گیدر.بیا بخش سنگین و پرزحمت این کار را به خود کد خدا وهمکارانش واگذار کنیم."سبزی فروش با حیرت پرسید :"چگونه این کار را انجامدهم؟؟ او به خون من تشنه است و از من به شدت تنفر دارد.!؟"

شیواناتبسمی کرد و گفت :"اتفاقا هدایت و کنترل کسانی که از تو متنفرند برایکارهایی که می خواهی بسیار راحت و ساده است.فردا صبح در بازار دهکده جلویهمه مردم در مقابل کد خدا خود ا ضعیف نشان بده و به او بگو در لابه لایخاک و نخاله این مغازه تو هزاران خاطره ارزشمند داری و اگر خراب شود ازغصه جان می بازی و از بین میروی و از او بخواه که دست از تصمیمش برارد .در ضمن طوری که بقیه نشنوند . به او بگو که نمی توانی دو روز مغازه سبزیفروشی را از نو بر پا سازی ."مرد سبزی فروش سری تکان داد و روز بعد همانکاری را که شیوانا گفته بود در وسط بازار دهکده انجام داد. به خصوص وقتیمرد سبزی فروش به آهستگی در گوش کدخدا گفت که قادر به بازسازی مغازه در دوروز نیست کدخدا دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجید.مرد سبزی فروش به باالتماس به کدخدا گفت که دور شدن از در و دیوار این مغازه برای اوعذابآورترین اتفاق است و سقف و دیوار های این مغازه برای او عزیزترین چیز هایعالم هستند. همان ساعت کدخدا و افرادش با بیل و کلنگ به جان مغازه مردسبزی فروش افتادند و تا شب نشده تما آن را با خاک یکسان کردند و نخاله هارا به بیرون از دهکده منتقل کردند.هنگام غروب کد خدا با لبخند مقابل مردسبزی فروش ایستاد و گفت:" این سزای کسی است که مرا به ساختن توالت عمومیمجبور کند ! حال برو و عزیزترین بخش زندگی ات را در خاک و خل های اطرافدهکده جستو جو کن ." شب وقتی همه بازار را ترک کردند شیوانا و بقیهشاگردانش به کمک مرد سبزی فروش آمدند و تا صیح به طور پیوسته و نوبتی کارکردند. صبح که خورشید طلوع کرد مردم در بازار یک مغازه سبزی فورشی بسیارزیبا ،محکم و نو ساز را دیدند که درست در جای خرابه های مغزه قبلی ساختهشده بود و سبزی فروش تمام بساط خود را در داخل مغازه جدیدش پهن کرده بود.خبر که به کد خدا رسید از تعجب مات و مبهوت ماند و حیرت زده خود را بهبازار رساند و مقابل سبزی فروش ایستاد و گفت :"تو چگونه این کار را انجامدادی !؟"

سبزیفروش شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"اگر عشق تو به نفرت کورت نیم کرداین اتفاق هرگز نمی افتاد ! حال باید کفاره عشقت را پس دهی و به قولت عملکنی و بازار را با ساختن یک توالت عمومی مجهز سر و سامان ببخشی!"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این قسمت - تنها کار مفید الان !

شیوانابه همراه کا روانی در راهی می رفت.ظهر به منزل رسیدند و چون تا منزل بعدییک روز راه کامل بود ،تصمبم گرفتند همان جا استذراحت کنند.و سحرگاه روزبعدی به سمت منزلبعدی حرکت کنند.وقتی همه مستقر شدند، شیوانا سطل آبی رابرداشت و به سراغ پله ها ی حجره شکسته رفت و با گلی که فراهم نموده بودمشغول ترمیم آن شد.یکی از کاروانیان مات و مبهوت به شیواناخیره شدو باتعجی گفت :"استاد !شما با این همه علم و معرفت ،چرا وقت گرانبهای خود رابه بنایی و با زسازی پله های شکسته تلف میکنید . حیف از شما نیست کهاستراحت نمی کنید و به این قبیل کارهای بی ارزش می پردازید!؟در ثانی کسیکه به شما در عوض این کار پولی نمی دهد.پس چرا زحمت می کشید و انرژی خودرا تلف می کنید ؟"شیوانا بی اعتنا به مرد معترض به کار خود ادامه داد .مرد که از بی اعتنایی شیوانا عصبانی شده یود با صدای بلند در حالی کهشیوانا را مسخره می کرد،گفت "استاد بزرگ ! همان طور که کار میکنید میتوانید بگویید که تفاوت یک مرد نادان و یک مرد سالک معرفت چیست !!؟ شیوانالبخندی زد و گفت:"من در خصوص انسان نادان اطلاعات زیادی ندارم ! اما یکسالک معرفت کسی است که در هر لحظه از زندگی اش صرف نظر از پولی که به اومی دهند مفید ترین کار که از او برمی آید انجام دهد.من از الان تا غروبکاری برای انجام ندارم .خسته هم نیستم .من این کار را انجام می دهم چونتنها کار مفیدی است که الان می توانم انجام دهم و همین احساس مفید یودنبرای من کفایت می کند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ولخرجي درون تو!

دردهكده شيوانا مردي بود كه ثروت زيادي داشت . اما هر وقت براي خريد بهبازار مي رفت كمتر از مقدار مورد نياز خودش بر مي داشت و هميشه از بابتنداشتن پول كافي با فروشنده مشكل داشت . روزي در بازار اصلي دهكده به خاطرهمراه نداشتن پول كافي دچار مشكل شد و از شيوانا كه در كنار اوايستاده بودخواست تا مبلغي به او قرض دهد تا بتواند خريدش رزا انجام دهد.شيونا پولقرض را به اين شرط داد كه مرد ثروتمند همان روز به محض بر گشتن به منزلشآن را به مدرسه باز گرداند.

مردثزوتمند ناراحت وخشمگين به منزل رفت و پول قرض را برداشت و مستقيم بهمدرسه شيوانا رفت و در حالي كه به شدت عصباني بود پول را مقابل شيواناگذاشت و گفت:"همه اهل اين دهكده مي دانند كه من ثزوتي بي حد و حصر دارم ومي توانم تمام اين مدرسه را يكجا بخرم.تو در من چه ديدي كه اين قدر برايپس گرفتن پولت عجله داشتي.!؟
شيواناگفت:"يك اهريمن ولخرج كه تواز ترسش پول كلفي با خودت برنمي داري كه نكنداين اهريمن تو را وسوسه كند و يشتر از آنچه بايد در بازار پول خرج كني .اين نشان مي دهد تو ار رو در رو شدن با اين اهريمن وسوسه گر و ولخرج عاجزيو به همين خاطر با پول كم برداشتن سعي مي كني او را ناتوان سازي.وقتي توخودت نمي تواني با اين اهريمن وسوسه گر درون وجودت آعتماد كني و با سختگيري خود را از شر او خلاص مي كني ،چگونه انتظار داري من به تو اعتماد كنمو از هدر رفتن پولم نترسم.!؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی شیوانا برای جمعی از شاگردانش درس می گفت. مردی با تکبر وارد مجلس درس شد و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است و آمده است تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد. شیوانا با تبسم پرسید:" جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟!"
مامور امپراتور گفت:" ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است."

لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد زد:" تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای. هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخهایشان شکسته و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا شکسته شده اند؟آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی!؟ تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟ شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی. دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی، یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا. شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است."
می گویند از آن به بعد جاده ها و معابر منتهی به دهکده شیوانا در سراسر سرزمین بهترین بودند. شیوانا هر وقت در این جاده قدم می گذاشت با لبخند می گفت:" این مامور جاده ها زرنگ ترین شاگرد غیر حضوری کلاس معرفت است."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراطور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا ونزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.
شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفه دیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است!
هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.
در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت. اکنون کفه پائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد. می گویند آن مرد ثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت.
کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سنجاقک به سمت عقب نمی پرد!

شیوانا از مسیری عبور میکرد. کنار نهر آب مردی قویهیکل را دید که روی سنگی نشسته است و پیرمردی دلاک روی بازوی او خالکوبی میکند. شیوانا به آن دو نزدیک شد و نگاهی به تصویر خالکوبی انداخت و از مرد تنومند پرسید: "این تصویر شیر را برای چه روی بازویت حک میکنی؟"
مرد قویهیکل گفت: "برای اینکه دیگران به این شیر نگاه کنند و به خاطر آورند که من مانند شیر قوی هستم و میتوانم در دلها وحشت آفرینم و هر چه بخواهم را به دست آورم. این شیر را بر بازویم خالکوبی میکنم تا قدرت و هیبت او بر وجودم حاکم شود."
شیوانا سرش را تکان داد و پرسید: "کسب و کارت چیست؟"
مرد قویهیکل آهی کشید و گفت: "اول روی مزرعه مردم کشاورزی میکردم. دیدم مزدش کم است سراغ آهنگری رفتم و نزد آهنگری پیر شاگردی کردم تا کار یاد بگیرم. اما اخلاق خوبی نداشتم و آنقدر با مشتری و شاگردهای دیگر بداخلاقی کردم که سرانجام امروز عذر مرا خواست و مرا از سر کار بیرون کرد. آمدهام اینجا روی بازویم نقش شیر خالکوبی کنم تا قدرت او نصیبم شود و به سراغ همان کشاورزی روی زمین مردم برگردم."
شیوانا نگاهی به علفهای کنار نهر آب انداخت و سنجاقکی را دید که در سطح آب حرکت میکند. سنجاقک را به مرد تنومند نشان داد و گفت: "من اگر جای تو بودم به جای شیر به آن بزرگی نقش این سنجاقک کوچک را انتخاب میکردم. سنجاقکها هیچوقت به سمت عقب برنمیگردند و همیشه به جلو میروند. هزاران نقش شیر و ببر و پلنگ اگر داشته باشی و همیشه در زندگی به سمت عقب برگردی و هر روزت از دیروزت بدتر شود، این نقش شیر و پلنگها پشیزی نمیارزد. نقشی از این سنجاقک روی کاغذی بکش و آن را در جیب خود بگذار و سراغ کاری برو و با پایمردی سعی کن در آن کار به استادی برسی. زندگیات که سامان گرفت خواهی دید که دیگر به هیچ شیر و پلنگ و خال و نقشی نیاز نداری. همین سنجاقک کوچک برای تمام زندگی تو کفایت میکند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شما چگونه طاقت می آورید؟!

شیوانا در راهی همراه کاروانی ناشناس سفر میکرد. همراهان او تعدادی جوان راحتطلب بودند که زحمت زیادی به خود راه نمیدادند و به محض رسیدن به استراحتگاه فورا روی زمین پهن میشدند و تا ساعتها میخوابیدند. اما برعکس شیوانا یک لحظه از کار و تلاش دست برنمیداشت. حتی وقتی به استراحتگاه میرسیدند سراغ کاروانسالار میرفت و به او و دیگران در تعمیر وسایل آسیبدیده و تامین وسایل مورد نیاز مسافران و فراهم ساختن غذای اسبها و حیوانات همراهکاروان کمک میکرد. صبح زود نیز از جا برمیخاست و ضمن نظافت شخصی و تمیزکردن لباسها و وسایل به قدم زدن میپرداخت و اگر کاری روی زمین مانده بود آن را انجام میداد.

آن گروه جوان تا نزدیک ظهر میخوابیدند و موقع حرکت هم به زحمت خود را جمع و جور میکردند و به راه میافتادند. چند روز که از سفر گذشت یکی از این جوانان راحتطلب با تعجب به شیوانا نگریست و گفت: "شما این همه طاقت و توان را از کجا میآورید که یک لحظه هم استراحت نمیکنید و دایم به کاری مشغول میشوید. چطور این گونه زندگی کردن را طاقت میآورید؟!"

شیوانا با تعجب به جوان خیره شد و پاسخ داد: "اتفاقا سوال من هم این است که شما چگونه با این همه استراحت و راحتی و بیکاری کنار میآیید و چطور این شکل زندگی را طاقت میآورید؟! من اینگونه زندگی میکنم چون روش درست زندگی همین است. شما چگونه خلاف جریان زندگی زیستن را طاقت میآورید!؟"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دریغ خوبی!


یکیاز شاگردان مدرسه شیوانا که صاحب همسر و یک پسر و یک دختر بود بر اثرحادثهای از دنیا رفت. شیوانا به شاگردان مدرسه گفت که نیازهای مالی وغذایی خانواده او را تامین کنند و به پسر در مدرسه کاری بدهند تا درآمدی داشته باشد و محتاج دیگران نشود.

مدتی که گذشت. پسر به خاطر رضای همسر جوانش، مادر و خواهرش را باچوب کتک زد و از خانه پدری بیرون انداخت. آن مادر و خواهر سرگردان و آوارهبه مدرسه شیوانا پناه آوردند. شیوانا وقتی متوجه شد که پسر چنین کاری کردهاست او را نزد خود خواند و به او گفت: «تو چرا این زن و دختر بیپناه را که مادر و خواهرت هستند کتک زدی و از خانه پدری بیرون کردی؟»
پسربا خیره سری و با لحن مسخره گفت: «شما به من گفتید خالق کاینات به کسی بدینمیکند. شما هم که اهل معرفت هستید به کسی بدی نمیکنید. پس از سمت شما بهآدمهایی که بدی کنند آسیبی نمیرسد! خوب من هم هوس کردهام بعضی اوقات بدیکنم. چه اشکالی دارد؟»

شیوانا آهی کشید و گفت: «آدمهای خوب وقتی میخواهند بد باشند فقط خوبیهای خود را دریغ میکنند. خالق کاینات هم فقط اگر خوبیهایش را ازتو دریغ کند مطمئن باش روزگارت سیاه میشود. دیگر نیازی به مجازات و بدینیست! همین امروز از مدرسه بیرون میروی و دیگر لازم نیست سر کار برگردی.مبلغی هم که از جانب مدرسه بابت پدرت به شما پرداخت میشد از این به بعدفقط در اختیار مادر و خواهرت قرارمیگیرد. آنها اگر میخواهند در حق تو نیکی کنند مختارند اما دیگر امیدی بهاین مدرسه نداشته باش. کتک زدن مادر و خواهر بیپناه و یتیم کاری بسیار زشتو نفرتانگیز است. ما تو را به خاطر کار ناشایستی که انجام دادی مجازات نمیکنیم اما این حق را به خود میدهیم که خوبی و نیکی خود را از تو دریغ کنیم. بقیه کار را به خالق کاینات واگذار میکنیم.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دقایقی از تو برای دیگران!

شيواناگوشهاي از مدرسه نشسته و به کاري مشغول بود و در عين حال به صحبت چند نفراز شاگردانش گوش ميداد. يکي از شاگردان ده دقيقه يکريز در مورد شاگردي کهغايب بود صحبت کرد و راجعبه مسايل شخصي فرد غايب حدسيات و برداشتهاي متفاوتي بيان کرد. حتي چنددقيقه آخر وقتي حرف کم آورد در مورد خصوصيات شخصي و خانوادگي شاگرد غايبهم سخناني گفت.

وقتيکلام شاگرد غيبتکن تمام شد، شيوانا به سمت او برگشت و با لحني کنجکاوانهاز او پرسيد: "بابت اين ده دقيقهاي که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگردغايب دادي، چقدر از او گرفتي؟"‏

شاگرد غيبتکن با تعجب گفت: "هيچ چيز! راجع به کدام ده دقيقه من صحبت ميکنيد؟"‏

شيوانا تبسمي کرد و گفت: "هر دقيقهاي که به ديگران ميپردازي در واقع يک دقيقه از خودت را از دست ميدهي. تو ده دقيقه تمام از وقت ارزشمندي را که ميتوانستي در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسايل زندگي خودت فکر کني، به آن شاگرد غايب پرداختي.

اين ده دقيقه ديگر به تو برنميگردد که صرف خودت کني. حال سوال من اين است که براي اين ده دقيقهاي که روزي در زندگي متوجه ارزش فوقالعاده آن خواهي شد چقدر پول از شاگرد غايب گرفتهاي؟ اگر هيچ نگرفتي و به رايگان وقت خودت و اين دوستانت را هدر دادهاي که واي بر شما که اينقدر راحت زمانهاي ارزشمند جواني خود را هدر ميدهيد. اگر هم پولي گرفتهاي بايد بين دوستانت تقسيم کني، چون با ده دقيقه صحبت کردن، تکتک اين افراد نيز ده دقيقه گرانقدر زندگيشان را با شنيدن مسايل شخصي ديگران هدر دادهاند!"‏
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.
عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردیسنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمیبینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"
ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!
سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!
شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان درازکرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشیدو اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابربیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفتهاست و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهیداحساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیواناییسرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"
می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برایخاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بیتفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند.شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:” چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟”

جوان لبخندی زد و گفت:” من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است.”



شیوانا پوزخندی زد و گفت:” عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.
عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!”

اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچکس از بین نرفت.
روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را بهشاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیبدیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:” نام این شاگردجدید “معنای دوم عشق” است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیزم شکن تنومند اما بدخلقی در نزدیکی دهکده شیوانا زندگی می کرد. هیزم شکن بسیار قوی بود و می توانست در کمتر از یک هفته یکصد تنه تراشیده درخت قطور را تهیه و تحویل دهد اما چون زبان تلخ و تندی داشت با اهالی شهرهای دور قرار داد می بست و برای مردم دهکده خودش کاری نمی کرد.
برای ساختن پلی روی رودخانه نیاز به تعداد زیادی تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سیلاب هم نزدیک بود ، اهالی دهکده مجبور بودند به سرعت کار کنند و در کمتر از دو هفته پل را بسازند. به همین خاطر لازم بود کسی نزد هیزم شکن برود و از او بخواهد که کارهای جاری خودش را متوقف کند و برای پل دهکده تنه درخت آماده کند.
چند نفر از اهالی نزد او رفتند اما جواب منفی گرفتند. برای همین اهالی دهکده نزد شیوانا آمدند و از او خواستند به شکلی با مرد هیزم شکن سرصحبت را باز کند و او را راضی کند تا برای پل دهکده تنه درخت آماده کند.
شیوانا صبح روز بعد اول وقت لباس کارگری پوشید. تبری تیز را روی شانه گذاشت و به سمت کلبه هیزم شکن رفت. مردم از دور نگاه می کردند و می دیدند که شیوانا همپای هیزم شکن تا ظهر تبر زد و درخت اره کرد و سرانجام موقع ناهار با او سرگفتگو را باز کرد و در خصوص نیاز اهالی به پل و باران شدیدی که درراه است برای او صحبت کرد. بعد از صرف ناهار هیزم شکن با شادی و خوشحالی درخواست شیوانا را پذیرفت و گفت از همین بعد ازظهر کار را شروع می کند. شیوانا هم کنار او ایستاد و تا غروب درخت قطع کرد.
شب که شیوانا به مدرسه برگشت اهالی دهکده را دید که با حیرت به او نگاه می کنند و دلیل موافقیت هیزم شکن یکدنده و لجباز را از او می پرسند. شیوانا با لبخند اشاره ای به تبر کردو گفت:" این هیزم شکن قلبی به صافی آسمان دارد. منتهی مشکلی که دارد این است که فقط زبان تبر را می فهمد. بنابراین اگر می خواهید از این به بعد با هیزم شکن هم کلام شوید چند ساعتی با او تبر بزنید. در واقع هرکسی زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقیه می فهمد و شما هر وقت خواستید با کسی دوست شوید و رابطه صمیمانه برقرار کنید باید از طریق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم کلام شوید."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گریه کن تا تمام شود


مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری و چهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق یعنی انجام ندادن!


شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند…همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد.یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!” شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”


مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. “


شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زني نزد شيوانا آمد و به او گفت:" پدرم مرد فقيري بود. اما من و خواهران و برادرانم در خانه پدر زندگي راحت و خوبي داشتيم. اما وقتي بزرگ شدم و به ناچار وارد اجتماع شدم، همه به خاطر فقر پدر با من رفتاري متفاوت نسبت به همسن و سالهاي ثروتمندم داشتند. حتي همسرم هم با من همانندآنان رفتاري نامناسب و دون شان من دارد. بگو چه كنم تا مردم به من بيشتر احترام بگذارند."
شيوانا تبسمي كرد و گفت:" از اين به بعدهر وقت خواستي خودت را به ديگران و يا به شيوانا و بخصوص خودت معرفي كني بگو:
" من شاهزاده اي هستم كه پدري فوق العاده ثروتمند داشته است. ما آنقدر ثروت داشتيم كه از پول و ثروت بيزار شديم و تصميم گرفتيم براي راحتي زندگي ساده اي پيشه كنيم. ما به طور نمايشي چند سالي را در محله اي فقير نشين ساكن شديم. اما اين سكونت و همنشيني با فقرا نه تنها مرا فقير تر نساخت بلكه برعكس باعث شده تا احساس شاهزاده بودن بيشتر در وجود من تقويت شود.

اكنون بر اين باورم كه اصلا فقيرتر از ديگران نيستم و برعكس هرگاه كسي قصد كند مرا به خاطر ظاهر فقيرانه تحقير كند از چشمان يك شاهزاده به او خيره خواهم شد. اگر چنين كني و بااين باور زندگي كني خواهي ديد كه همه بي اختيار با تو مانند يك شاهزاده رفتار خواهند كرد و توآنگاه درخواهي يافت كه براي شاهزاده بودن لازم نيست كه پدرت حتما پادشاه يك سرزمين باشد!"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در بين شاگردان شيوانا پسر جواني بود كه نظافتچي آشپزخانه و توالت مدرسه بود و هنگام درس در محضر شيوانا به صورت مستمع آزاد مي نشست. هيچكس اين پسر جوان را جدي نمي گرفت و همه او را به خاطر شغلش مسخره مي كردند.
روزي سركلاس شيوانا مردي غريبه وارد شد. او در گوشه اي نشست و به سخنان شيوانا گوش فرا داد. درس كه به پايان رسيد ، بقيه شاگردان گرد او جمع شدند و از او خواستند تا خودش را معرفي كند. مرد غريبه تبسمي كرد و گفت:" سوالي مي پرسم. اگر واقعا درس زندگي را از شيوانا آموخته ايد جوابم را فوري بدهيد! سوال اين است:
در زندگي هميشه پشت درهاي بسته چيزي ترسناك در مي زند. چه كسي جرات مي كند آن در را باز كند!؟"
دختري جوان كه شاگرد شيوانا بود بلافاصله پاسخ داد:" آن كس كه به خالق هستي ايمان دارد. از هيچ چيز نمي ترسد او برخواهد خواست و در را باز خواهد كرد!"
پسرجوان بلافاصله پرسيد:" و آنگاه پشت در چه كسي خواهد بود!؟"
همه شاگردان شيوانا ساكت شدند. آنها به سوي شيوانا بازگشتندو از او خواستند تا كمك كند. شيوانا شانه هايش را بالا انداخت و نيم نگاهي به پسر جوان نظافتچي انداخت. پسر جوان تبسمي كرد. از جا برخاست. ظرف غذايش را كه مقابلش بود روي زمين خالي كرد و كاسه خالي را وارونه روي سرش گذاشت و به سوي آشپزخانه رفت.
همه او را مسخره كردند. مرد غريبه خطاب به شيوانا گفت:" تو پاسخ سوال مرا از چنين جوان ساده لوحي خواستي!؟"
شيوانا تبسمي كرد و گفت:" اين پسر جوان بهترين جواب را به تو داد. او گفت پشت در هيچ كس نخواهد بود. چون وقتي ايمان برمي خيزد هيچ پديده ترسناكي جرات پشت در پنهان شدن را ندارد."
مردغريبه سرش را پائين انداخت و رفت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زني نزد شيوانا آمد و به او گفت:" پدرم مرد فقيري بود. اما من و خواهران و برادرانم در خانه پدر زندگي راحت و خوبي داشتيم. اما وقتي بزرگ شدم و به ناچار وارد اجتماع شدم، همه به خاطر فقر پدر با من رفتاري متفاوت نسبت به همسن و سالهاي ثروتمندم داشتند. حتي همسرم هم با من همانندآنان رفتاري نامناسب و دون شان من دارد. بگو چه كنم تا مردم به من بيشتر احترام بگذارند."
شيوانا تبسمي كرد و گفت:" از اين به بعدهر وقت خواستي خودت را به ديگران و يا به شيوانا و بخصوص خودت معرفي كني بگو:
" من شاهزاده اي هستم كه پدري فوق العاده ثروتمند داشته است. ما آنقدر ثروت داشتيم كه از پول و ثروت بيزار شديم و تصميم گرفتيم براي راحتي زندگي ساده اي پيشه كنيم. ما به طور نمايشي چند سالي را در محله اي فقير نشين ساكن شديم. اما اين سكونت و همنشيني با فقرا نه تنها مرا فقير تر نساخت بلكه برعكس باعث شده تا احساس شاهزاده بودن بيشتر در وجود من تقويت شود.

اكنون بر اين باورم كه اصلا فقيرتر از ديگران نيستم و برعكس هرگاه كسي قصد كند مرا به خاطر ظاهر فقيرانه تحقير كند از چشمان يك شاهزاده به او خيره خواهم شد. اگر چنين كني و بااين باور زندگي كني خواهي ديد كه همه بي اختيار با تو مانند يك شاهزاده رفتار خواهند كرد و توآنگاه درخواهي يافت كه براي شاهزاده بودن لازم نيست كه پدرت حتما پادشاه يك سرزمين باشد!"
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا نانوا

داستان های شیوانا نانوا

[h=3]داستان های شیوانا نانوا[/h] یک روز سحر شیوانا از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد
ناگهان دید نانوا عمدا مقداری آرد جو را با آرد گندم مخلوط می کند
تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد
شیوانا از مرد نانوا پرسید :
آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد
و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی ؟
مرد نانوا پاسخ داد :
من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد
و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم
و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم
شیوانا سری تکان داد و گفت : متاسفم
هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست
این بخش همه عمر با انسان می آید
در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد
کم کم انسان های اطرافت هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند
تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت
همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی
فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است
در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند
و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی
و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی
اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند
و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند
و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود
و همیشه همراهشان می آید شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا نقاب

داستان های شیوانا نقاب

[h=3]داستان های شیوانا نقاب[/h] یک عده رزمی کار از دیاری دور به دهکده شیوانا آمدند
و رییس گروه از شیوانا خواست تا امکان برگزاری یک مسابقه رزمی بین گروه او
و شاگردان رزمی کار مدرسه شیوانا را فراهم سازد
تا قدرت رزمی کارها با یکدیگر سنجیده شود
وقتی زمان مبارزه فرارسید شاگردان متوجه شدند که رزمی کاران غریبه به صورت خود نقاب زده
و بدن خود را به رنگ های ترسناکی درآورده اند
از دیدن این چهره ها ترس و دلهره در دل شاگردان مدرسه افتاد و آنها نزد شیوانا آمدند و راه چاره طلبیدند
شیوانا نگاهی به بدن نقاشی شده و نقاب های ترسناک رزمی کاران غریبه انداخت
و با خنده گفت : چقدر ساده اید!
آنها اگر چیزی در چنته داشتند و ماهر بودند دیگر نیازی به لباس و پوشش اضافی و نقاب برای پنهان شدن نداشتند
برعکس با افتخار چهره واقعی خود را نشان می دادند
و بدون هیچ پوشش اضافی با لباس معمولی ظاهر می شدند
تا همه قیافه آنها را به خاطر بسپارند
وقتی می بینید یک شخص نقاب می زند و چهره واقعی خود را زیر آرایش و رنگ پنهان می کند
بدانید که از چیزی می ترسد و می خواهد زیر نقاب آن چیز را مخفی کند
تا شما این ترس را نبینید
با شجاعت و اقتدار مبارزه کنید و حریفان را بر اساس حرکات و روش مبارزه و نه قیافه و شکل ظاهر ارزیابی کنید
مبارزه شروع شد و شاگردان شیوانا در همان دور اول تمام رزمی کاران غریبه را وادار به قبول شکست کردند
مبارزه که به پایان رسید، رییس رزمی کاران غریبه نزد شیوانا آمد و با شرمندگی گفت :
این اولین جایی است که مردم اینگونه با ما برخورد می کردند
بد نیست بدانید که در تمام شهرها و روستاهایی که سر راهمان بود
رزمی کاران محلی به محض اینکه ما را در قیافه و آرایش ترسناک مان می دیدند
میدان را واگذار می کردند و تسلیم می شدند
اما اینجا همه خوب جنگیدند و ما را به راحتی شکست دادند
دلیلش چه بود؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت :
آنها خیلی ساده توانستند چهره واقعی پشت نقاب شما را ببینند
برای همین دیگر ترسناک نبودید!
به همین سادگی!
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا مزد آخر کار

داستان های شیوانا مزد آخر کار

[h=3]داستان های شیوانا مزد آخر کار[/h] شیوانا در بازار کنار مغازه دوست سبزی فروشی نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد
صاحب مغازه کناری که جوانی تازه کار بود به شیوانا گفت :
به نظر من این دوست شما دارد ضرر می کند
من کارگاه سفالگری دارم و یک کارگر دارم که برایم هر روز کوزه ، لیوان و ظرف سفالی درست می کند
ده نفر را هم اجیر کرده ام تا در دهکده های اطراف برای کوزه ها و ظروف سفالی من مشتری جمع کنند
خلاصه هر هفته صد سکه به دست می آورم
اما این دوست سبزی فروش ما فقط هفته ای ده سکه گیرش می آید
به نظر شما تجارت من پرسودتر نیست؟
شیوانا گفت :
گمان نکنم وضع زندگی تو با این سبزی فروش تفاوت زیادی داشته باشد
تو از این صد سکه چقدر به عنوان دستمزد و مواد اولیه خرج می کنی و آخرش چقدر برایت می ماند؟
سفال فروش جوان مکثی کرد و گفت :
خوب راستش را بخواهید وقتی تمام هزینه ها را کسر کنم هفته ی پنج سکه بیشتر برای خودم باقی نمی ماند
شیوانا گفت :
در تجارت اصل این است که همیشه بنگری آخر کار بعد از کسر همه هزینه ها و مخارج چقدر برایت می ماند
و این مقدار درآمد به ازای چه میزان زحمت و کار ودردسر نصیبت شده است
درست است که سبزی فروش مغازه اش اول صبح پر است و آخر شب کاملا خالی
اما او با همین مغازه و سبزی هایی که دارد هفته ای ده سکه یعنی دو برابر تو درآمد دارد
البته کار تو زیبا و ستودنی است
اما از لحاظ سودآوری من سبزی فروش را برنده تر می دانم
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا نقطه ضعف شکارچی

داستان های شیوانا نقطه ضعف شکارچی

[h=3]داستان های شیوانا نقطه ضعف شکارچی[/h] جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت :
در مدرسه ای که درس می خوانم پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ می داند
و به واسطه ثروت پدرش مسولین مدرسه هم از او حمایت می کنند
البته انکار نمی کنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بی آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه ها استفاده می کند

ما هم از او خیلی می ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن نداریم
چون می دانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد
او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج می دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد
درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه ها طعمه او هستند
و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند
تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟
شیوانا با لبخند گفت :
نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست
به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد می تواند باعث شکستش شود
پسر جوان با تعجب گفت : چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می شود؟
شیوانا گفت : با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد
اگر کسی خود را فوق العاده باهوش و نابغه می داند و از این مسیر به دیگران لطمه می زند
هر نوع مقابله ای با او باعث قوی تر شدن او می شود
چون سعی می کند خود را مجهزتر و قویتر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند
اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی بزند و به گونه ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی اش کفایت می کند
ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی بیند
و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می کند و در نتیجه قابل پیش بینی و کنترل می شود
پسر جوان با لبخند گفت :
فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست
روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه اش خود را جلوی مار به مریضی زد
و لنگان لنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه داری رسید
و مزرعه دار مار مهاجم را از بین برد
شیوانا با لبخند گفت :
اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم ها از جمله خود شما هم صدق می کند
مواظب باشید این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا عشق پیر و جوان

داستان های شیوانا عشق پیر و جوان

[h=3]داستان های شیوانا عشق پیر و جوان
[/h] شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می سپردند

در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میانسال
زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره شان پاشیده شده بود
در یکی از استراحتگاه ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند
و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند
در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند

یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت :
آنجایی که آنها ایستاده اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند
به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است
مرد جوان بیخیال با خنده گفت :
بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف چینی به سرشان نزند
مرد پیر در حالی که چهره اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت
مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند
شب هنگام موقع استراحت شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند
و راجع به وقایع روزانه صحبت می کردند
شیوانا در حین صحبت گفت : متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟ حتی بیشتر از مرد جوان!
یکی از شاگردان با تعجب گفت : از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟ هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: از روی چهره شان!
مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فراگرفت
و چهره اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار همزمان او هم به پایش خار فرو رفته است و همپای همسرش داشت زجر می کشید
اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می کشید با او هم احساس نبود و درد او را درک نمی کرد و می خندید
و جملاتی می گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند
عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا مثبت و منفی

داستان های شیوانا مثبت و منفی

[h=3]داستان های شیوانا مثبت و منفی
[/h] روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد
یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست
و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد
نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند
و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد
دو شاگرد به شدت روی نظریه ی خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند
ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چند قدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است


همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سرو صدا از جا پریدند
شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند
اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند
جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند
شاگرد منفی نگر به همراه عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند

وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت :
استاد آیا حق با من نبود؟
الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد
پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم
اگر خوشبینانه برخورد می کردیم و حضور ما را نشانه ی مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحت گاه راحت را در اختیار نداشتیم!
شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت
و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد
شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد
بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود
چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و در نتیجه سیل ایشان را با خود برد

صبح که طوفان و سیل خوابید
شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت :
آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت؟
یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد ؟
شیوانا سری تکان داد و گفت :
مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند
شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت
می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد
امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم
و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم
مثبت و منفی وجود ندارند
هرچه هست فقط نشانه است و علامت
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن

[h=3]داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن
[/h] روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت
و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان می تواند همیشه در مسیر درست قرار گیرد ، روی آن بنویسند
شاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتند
اما شیوانا هیچ کدام را نپسندید

روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته وارد دهکده شد
به خاطر سر و وضع به هم ریخته اش هیچکس در دهکده به او غذا و جا نداد
مرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت
شاگردان او را نزد شیوانا بردند

یکی از شاگردان گفت :
استاد به گمانم این مرد فراری است
حتماً خطایی انجام داده و به همین خاطر می گریزد
و اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند
و اگر او را اینجا پیدا کنند حتماً برای ما صورت خوشی نخواهد داشت
شاگرد دیگر گفت :
سر و صورت زخمی او نشان می دهد که اهل جنگ و درگیری است
لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده است تا چیزی برای سرقت پیدا کند

شاگرد بعدی گفت :
به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچکس جرات نکرده به او کمک کند
شاید دیر یا زود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم !
اما شیوانا وقتی مرد غریب را درآن وضع دید بی اعتنا به حرف های شاگردانش
بلافاصله از آنها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارند خوب استراحت کند

آن مرد چند هفته به راحتی در مدرسه ساکن بود
یک روز مرد تازه وارد که حسابی استراحت کرده بود وارد کلاس شیوانا شد و گوشه ای نشست و به حرف های او گوش داد
شیوانا در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش میخواهد برای بقیه چیزی تعریف کند
مرد گفت تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده
و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده
و زخمی و خسته موفقش شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برساند
او گفت که خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده می رسند تا او را به خانه اش بازگرداند
مرد غریب گفت اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار است
و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادی به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود
همه شاگردان یک صدا فریاد شادی کشیدند و از این که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدند

وقتی کلاس درس تمام شد ، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کرد
و گفت به نظر من می توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنادار کنید
طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد
شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند اگر جمله ای به نظرش می رسد بگوید
تازه وارد گفت :
من پیشنهاد میکنم روی تابلو بنویسید :
گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن


چرا که ما آدم ها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می کنیم
و با قالب های ذهنی خودمان نگاه مان را روی چیزهائی متمرکز می کنیم که ممکن است درست و مناسب نباشد
اما اگر انسان یاد بگیرید که گاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیاندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکند
آنگاه از روی کنترل مسیر نگاه می توان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد
شیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندید
و گفت که روی تابلو بنویسید : گاهی نگاهت را نگاه کن
 

jobsnet

عضو جدید
داستان های شیوانا پرش بلند

داستان های شیوانا پرش بلند

[h=3]داستان های شیوانا پرش بلند
[/h] مردی در دهکده ی شیوانا زندگی میکرد که علاقه ی شدیدی به پریدن داشت
او هر روز از ارتفاع پنج متری روی زمین می پرید و هیچ اتفاقی برای او نمی افتاد
او هرگاه می خواست از ارتفاع به سمت پایین بپرد نگاهش را به سوی آسمان می کرد
و از کائنات می خواست تا او را سالم به زمین برساند و از هر نوع آسیب و صدمه حفظ کند
اتفاقا هم همیشه چنین می شد و هیچ بلایی بر سر او نمی آمد

روزی این مرد به ارتفاع پنج و نیم متری رفت و سرش را به سوی آسمان بالا برد

و از کائنات خواست تا مثل همیشه او را سالم به زمین برساند
اما این باور محکم زمین خورد و پایش شکست
او آرزده خاطر نزد شیوانا رفت و از او پرسید :
کائنات هیچ وقت جواب رد به خواسته من نمی داد
من سال ها بود که از ارتفاع پنج متری می پریدم و هیچ اتفاقی برایم نمی افتاد
چرا این بار فقط به خاطر نیم متر اضافه ارتفاع پایم شکست؟
چرا کائنات مرا حفظ نکرد؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت :
اتفاقا این دفعه هم کائنات به نفع تو عمل کرد
کائنات چون می دانست که تو بعد از پنج و نیم عدد شش و هفت را انتخاب می کنی
قبل از این که خودت با این زیاده خواهی بی معنا گردنت را بشکنی
پای تو را شکست تا دست از این بازی برداری و روی زمین قرار گیری
 

Similar threads

بالا