فلسفه قرون وسطا بيش از هزاران سال فلسفه، از سقوط امپراتوري روم تا رنسانس، را دربرميگيرد. متأسفانه در نسلهاي اخير از فلسفة قرون وسطا بشدت غفلت شده است و
دليل بزرگش، به نظر من، اين بوده كه تقريباً همه فلاسفة معتبر در سراسر قرون وسطا علماي دين و كشيشهاي مسيحي بودهاند، در حالي كه در يكي دو قرن منتهي به عصر ما، واكنش وسيع نسبت به مذهب و بخصوص مخالفت گسترده با سلطه آن بر افكار وجود داشته است. در دوره اين واكنش، فيلسوفان قرون وسطا در معرض بدگماني قرار گرفتند كه حقيقت را صرفنظر از اينكه جستجويشان به كجا بينجامد پينميگيرند و، به عوض، براي آنچه از پيش به آن اعتقاد دارند به دنبال دلايل قوي ميگردند. اما اين واكنش هم مانند بيشتر واكنشها- از جلمه واكنشهاي درست- از حد تجاوز كرد. معتبرترين فلاسفه قرون وسطا براستي فرزانگاني بزرگ بودند و به معنايي كه ما امروز از فلسفه اراده ميكنيم، حقيقتاً فلسفه كار ميكردند و ما هنوز ميتوانيم از آنها چيزهايي ياد بگيريم.
در فلسفة قرون وسطا هم مثل فلسفه قديم، دو فيلسوف از ديگران برجستهتر بودند، هر چند در اين مورد، يكي در اوايل و ديگري در اواخر آن دوره زندگي ميكرد. اولي "آوگوستينوس قديس" (St. Augustine) است كه در 354 ميلادي در شمال آفريقا به دنيا آمد و گرچه در زندگي بسيار سفر كرد، همانجا در 430 ميلادي درگذشت. دو كتاب از نوشتههايش به تصديق همه از كتابهاي بزرگ جهان است: يكي اعترافات(The Confessions) و ديگري مدينه الاهي(The City of Gode). شخصيت دوم هم از حيث مقام از او كمتر نيست؛ يعني "توماس آكويناس" (Thomas Aquinas)كه در 1225 ميلادي در ايتاليا متولد شد و در 1274 فوت كرد. فلسفه آكويناس رويهمرفته فنيتر از آوگوستينوس است و معروفترين آثارش دو مجموعة بزرگ براي شاگردان است: يكي مجموعه در رد كافران (كه به نام حقانيت مذهب كاتوليك به انگليسي ترجمه شده)و ديگري مجموعه علم كلام يا ملخص كلام.
در پي مرگ آوگوستينوس و سقوط امپراتوري روم، دورهاي شروع شد كه امروز به اعصار تاريك معروف است. در طي آن قرون، همين قدر از باسوادها و فضلاي اروپاي غربي ساخته بود كه بقاياي تمدن را در تلاطم امواج پيدرپي تجاوزها و كشورگشاييهاي اقوام مشرك، حفظ كنند. در چنين اوضاع و احوال، كار دانشمندان بيشتر جنبه حفظ و نگهداري داشت و مدتهاي مديد تقريباً هيچ اثر علمي مهم و معتبري بوجود نيامد. در دوره هفتصد سالة بين آوگوستينوس و آنسلم، تنها يك فيلسوف طراز اول پيدا شد و آن جان اسكاتلندي بود كه در قرن نهم ميلادي زندگي ميكرد. ولي وقتي يازدهم ميلادي به آنسلم ميرسيم، سلسلهاي از متفكران مهم مشاهده ميكنيم كه بسرعت جانشين يكديگر مي شوند: مانند آبلار (Pierre Abelard) در قرن دوازدهم، راجر بيكن (Roger Bacon)و توماس آكويناس در قرن سيزدهم و بعد دانز اسكوتوس(Duns Scotus) و ويليام آكمي (William of Ockham) كه با ظهور آنها قرون وسطا كمكم به پايان ميرسد.
در فلسفة قرون وسطا هم مثل فلسفه قديم، دو فيلسوف از ديگران برجستهتر بودند، هر چند در اين مورد، يكي در اوايل و ديگري در اواخر آن دوره زندگي ميكرد. اولي "آوگوستينوس قديس" (St. Augustine) است كه در 354 ميلادي در شمال آفريقا به دنيا آمد و گرچه در زندگي بسيار سفر كرد، همانجا در 430 ميلادي درگذشت. دو كتاب از نوشتههايش به تصديق همه از كتابهاي بزرگ جهان است: يكي اعترافات(The Confessions) و ديگري مدينه الاهي(The City of Gode). شخصيت دوم هم از حيث مقام از او كمتر نيست؛ يعني "توماس آكويناس" (Thomas Aquinas)كه در 1225 ميلادي در ايتاليا متولد شد و در 1274 فوت كرد. فلسفه آكويناس رويهمرفته فنيتر از آوگوستينوس است و معروفترين آثارش دو مجموعة بزرگ براي شاگردان است: يكي مجموعه در رد كافران (كه به نام حقانيت مذهب كاتوليك به انگليسي ترجمه شده)و ديگري مجموعه علم كلام يا ملخص كلام.
در پي مرگ آوگوستينوس و سقوط امپراتوري روم، دورهاي شروع شد كه امروز به اعصار تاريك معروف است. در طي آن قرون، همين قدر از باسوادها و فضلاي اروپاي غربي ساخته بود كه بقاياي تمدن را در تلاطم امواج پيدرپي تجاوزها و كشورگشاييهاي اقوام مشرك، حفظ كنند. در چنين اوضاع و احوال، كار دانشمندان بيشتر جنبه حفظ و نگهداري داشت و مدتهاي مديد تقريباً هيچ اثر علمي مهم و معتبري بوجود نيامد. در دوره هفتصد سالة بين آوگوستينوس و آنسلم، تنها يك فيلسوف طراز اول پيدا شد و آن جان اسكاتلندي بود كه در قرن نهم ميلادي زندگي ميكرد. ولي وقتي يازدهم ميلادي به آنسلم ميرسيم، سلسلهاي از متفكران مهم مشاهده ميكنيم كه بسرعت جانشين يكديگر مي شوند: مانند آبلار (Pierre Abelard) در قرن دوازدهم، راجر بيكن (Roger Bacon)و توماس آكويناس در قرن سيزدهم و بعد دانز اسكوتوس(Duns Scotus) و ويليام آكمي (William of Ockham) كه با ظهور آنها قرون وسطا كمكم به پايان ميرسد.
ماخذ: كتاب فلاسفه بزرگ انتشارات خوارزمي
براين مگي