فريدون مشيري

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از تو مي‌پرسم، اي اهورا مي‌توان در جهان جاودان زيست؟

مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها‌: " هر كه را نام نيكو بماند جاوداني است "



از تو مي‌پرسم، اي اهورا تا به دست آورم نام نيكو بهترين كار در اين جهان چيست؟

مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها‌: " دل به فرمان يزدان سپردن مشعل پر فروغ خرد را سوي جان‌هاي تاريك بردن "



از تو مي‌پرسم، اي اهورا چيست سرمايه رستگاري؟

مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها‌:



" دل به مهر پدر آشنا كن دين خود را به مادر ادا كن"

"اي پدر، اي گرانمايه مادر، جان فداي صفاي شما باد

با شما از سر و زر چه گويم، هستي من فداي شما باد

با شما، صحبت از «من» خطا رفت

من كه باشم؟ بقاي شما باد"



اي اهورا

من كه امروز، در باغ گيتي

چون درختي همه برگ و بارم

رنج‌هاي گران پدر را

با كدامين زبان پاس دارم

سر به پاي پدر مي‌گذارم

جان به راه پدر مي‌سپارم

ياد جان سوختن‌هاي مادر

لحظه‌اي از وجودم جدا نيست

پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را

قدر يك موي مادر بها نيست

او خدا نيست، اما وفايش

كمتر از لطف و مهر خدا نيست ...



از مجموعه "از دریچه ماه"

استاد فریدون مشیری
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دست

از دل و دیده،گرامی تر هم آیا هست؟
دست،
آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل كنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را كه شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس كه نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست كه هست!
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به كار،
كوه را چون پرِ كاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی كه به هم پیوسته ست!
به یقین، هركه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
دست در دست كسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست كسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست كسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها كه بیان می كند از دوست به دوست،
لحظه ای چند كه از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای!
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست!
دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره ی نقش،
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم می زند، اینك، هردم سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است كه ما،
تیرهامان به هدف نیك رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرواريد مهر

دو جام يك صدف بودند،
« دريا » و « سپهر »
آن روز
در آن خورشيد،
- اين دردانه مرواريد -
مي تابيد !
من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل
شراب نور نوشيديم
مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،
بر جان و جهانم نور پاشيدند !
تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :
دلت شد چون صدف روشن،
به مرواريد مهر
آن روز !
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی که شانه هايم

در زير بار حادثه می*خواست بشکند

از خيال پريشان من گذشت:

” بر شانه های تو … “
بر شانه های تو
می*شد اگر سری بگذارم.
وين بغض درد را
از تنگنای سينه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شايد که می*توانست
از بار اين مصيبت سنگين
آسوده*ام کند ...
"فریدون مشیری"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


خنده خورشيد


هر نفس می رسد از سينه ام اين ناله به گوش
كه در اين خانه دلی هست به هيچش مفروش !

چون به هيچش نفروشم ؟ كه به هيچش نخرند
هركه بار غم ياری نكشيده ست به دوش

سنگدل ، گويدم از سيم تنان روی بتاب
بی هنر ، گويدم از نوش لبان چشم بپوش

برو ای دل به نهانخانه خود خيره بمير
مخروش اين همه ای طالب راحت ! مخروش

آتش عشق بهشت است ، مينديش و بيا
زهر غم راحت جان است ، مپرهيز و بنوش

بخت بيدار اگر جويی با عشق بساز
غم جاويد اگر خواهی ، با شوق بجوش

پر و بالی بگشا ، خنده خورشيد ببين
پيش از آنی كه شود شمع وجودت خاموش !



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کاروان:

عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...
خسته شد چشم من از اين همه پاييز و بهار
نه عجب گر نكنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری كه دلم نشكفد از خنده يار


چه كند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟

چه كند با دل افسرده من لاله به باغ ؟
من چه دارم كه برم در بر آن غير از اشك ؟
وين چه دارد كه نهد بر دل من غير از داغ ؟


عمر پا بر دل من مي نهد و مي گذرد ...

مي برد مژده آزادی زندانی را ،
زودتر كاش به سر منزل مقصود رسد
سحری جلوه كند اين شب ظلماني را .


پنجه مرگ گرفته ست گريبان اميد

شمع جانم همه شب سوخته بر بالينش
روح آزرده من مي رمد از بوی بهار
بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردينش


عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...

كاروانی همه افسون ، همه نيرنگ و فريب !
سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان
بخت بد ، هرچه كشيدم همه از دست حبيب


ديدن روی گل و سير چمن نيست بهار

به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !
آن بهار است كه بعد از شب جانسوز فراق
به هم آميزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سفر

سحر خندد به نور زرد فانوس
پرستویی دهد بر جفت خود بوس
نگاهم میدود بر سینه راه
ترا دیگر نخواهم دید افسوس
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]سال شمار زندگی فریدون مشیری[/h]
۱۳۰۵ - تولد فریدون مشیری سی ام شهریور در تهران، خیابان عین الدوله (خیابان ایران)
۱۳۱۱ - شروع تحصیل در دبستان ادیب ، پشت مسجد سپه سالار
۱۳۱۳ - حركت به مشهد و سكونت در آنجا و تحصیل در دبستان همت
۱۳۱۹ - ادامه تحصیل در دبیرستان شاهرضا در مشهد
۱۳۲۰ - بازگشت به تهران و ادامه تحصیل در دبیرستان ادیب و دارالفنون
۱۳۲۳ - چاپ شعر " فردای ما " در روزنامه ایران ما
۱۳۲۴ - درگذشت مادر در ۲۸ خرداد در ۳۹ سالگی ـ ادامه تحصیل در آموزشگاه فنی وزارت پست و تلگراف و تلفن( بعدها دانشكده مخابرات)
۱۳۲۷ - انتقال به اداره تلگراف تجریش با سمت تلگرافچی مورس
۱۳۲۸ - خبرنگار روزنامه " شاهد " جبهه ملی درمجلس شورای ملی و آغاز فعالیت های مطبوعاتی
۱۳۳۳ - ازدواج با اقبال اخوان دانشجوی رشته نقاشی دانشگاه تهران ـ آغاز همكاری با مجله روشنفكر به مدت۱۸ سال
۱۳۳۴ - انتشار كتاب " تشنه طوفان " در نوروز ـ تولد دخترم بهار در آبان ماه
۱۳۳۵ - انتشار كتاب " گناه دریا "
۱۳۳۶ - انتشار چاپ دوم تشنه طوفان با افزوده هایی به نام " نایافته "
۱۳۳۸ - تولد پسرم بابك در اسفند ماه ـ دریافت نشان پیام از وزارت پست وتلگراف و تلفن
۱۳۳۹ - اول اردیبهشت انتشار شعر كوچه
۱۳۴۰ - انتشار كتاب " ابر " ـ همكاری دائمی با مجله سخن به مدیریت شادروان دكتر خانلری
۱۳۴۱ - قبول عضویت شورای نویسندگان رادیو ایران
۱۳۴۴ - دریافت دیپلم ششم ادبی و راه یافتن به دانشگاه تهران
۱۳۴۵ - انتشار كتاب " یكسو نگریستن " ماجراهای شیخ ابوسعید ابوالخیر
۱۳۴۶ - انتشار چاپ دوم كتاب " ابر" با افزوده هایی به نام " ابر و كوچه"
۱۳۴۷ - انتشار كتاب " بهار را باوركن " ـ شعر خوانی در شهر كرمان
۱۳۴۸ - انتشار كتاب " پرواز با خورشید"
۱۳۴۹ - انتشار كتاب " برگزیده اشعار" در قطع جیبی
۱۳۵۰ - همكاری با شورای موسیقی رادیو ایران ، سخنرانی در رضاییه ، شیراز و مدرسه عالی دماوندمدیركل روابط عمومی شركت مخابرات
۱۳۵۲ - مسافرت به اروپا ، بازدید از شهرهای هامبورگ ، پاریس
۱۳۵۳ - شركت در سمینار شاهنامه فردوسی
۱۳۵۴ - مسافرت به لندن برای بازدید از نمایشگاه هنر اسلامی ، مشاور مطبوعاتی مدیر عامل شركت مخابرات ایران
۱۳۵۶ - انتشار كتاب " از خاموشی " - مسافرت به هندوستان، سخنرانی دركشمیر برای استادان زبان فارسی در سراسر هند
۱۳۵۷ - دریافت حكم بازنشستگی پس از ۳۳ سال خدمت اداری در فروردین ماه ـ استخدام در شركت عمران و نوسازی تهران تا بهمن ماه
۱۳۶۰ - درگذشت پدر
۱۳۶۴ - انتشار كتاب " گزینه اشعار " ( ریشه در خاك )
۱۳۶۵ - انتشار كتاب " مروارید مهر "
۱۳۶۷ - انتشار كتاب " آه ، باران "
۱۳۷۱ - انتشار كتاب " از دیار آشتی "
۱۳۷۲ - انتشار كتاب " با پنج سخن سرا "
۱۳۷۵ - انتشار كتاب " لحظه ها واحساس " شب شعر در آلمان در شهریور ماه
۱۳۷۷ - انتشار مجموعه " یك آسمان پرنده " در امریكا و سخنرانی و شعرخوانی در ۲۳ شهر و ایالت ـ انتشار مجموعه " دلاویزترین "
ـ انتشار نوار شب شعر در آلمان و سخنرانی در فرانكفورت ، برلین ، دوسلدرف
ـ انتشار مجموعه " زیبای جاودانه " با مقدمه عبدالحسین زرین كوب
ـ انتشار كتاب " آواز آن پرنده غمگین "
۱۳۷۸ - انتشار چاپ هفدهم مجموعه پرواز با خورشید ـ برگزاری مراسم بزرگ و بی سابقه برای گرامی‌داشت فریدون مشیری به وسیله جوانان فرهنگ دوست در پارك نیاوران در شهریور ماه و اهدای كتاب " جشن نامه "‌ به فریدون مشیری ـ انتشار كتاب جشن نامه فریدون مشیری با عنوان " به نرمی باران " ، - سخنرانی در بزرگداشت بزرگان موسیقی در جزیره كیش ـ انتشار كتاب " شكفتن ها و رستن ها " مجموعه اشعار شعرای معاصر ایران
۱۳۷۹ - انتشار كتاب " تا صبح تابناك اهورایی " ، بهار ۱۳۷۹سخنرانی در دانشگاه شیراز در خرداد ماه- شركت در مراسم روز پزشك در همدان در شهریور ماه
ـ درگذشت در بامداد سوم آبان​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خار[/h]
من آن طفل آزاده سر خوشم
که با اسب آشفته یال خیال
درین کوچه پس کوچه ماه و سال
چهل سال نا آشنا رانده ام
ز سیمای بیرحم گردون پیر
در اوراق بیرنگ
تاریخ کور
همه تازه های جهان دیده ام
همه قصه های کهن خوانده ام
چهل سال در عین رنج و نیاز
سر از بخشش مهر پیچیده ام
رخ از بوسه ماه گردانده ام
به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزاده ای یافتم
به جامش اگر مینوانسته ام
می افکنده ام گل برافشانده ام
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را بجز خود نگریانده ام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفته ای بیش نیست
خدایا نه خارم چرا مانده ام
 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
افسانه باران
شب تا سحر ،
من بودم و لالای باران
اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد !
غوغای پندارم نمی برد،
غمگین و دلسرد ،
روحم همه رنج ،
جانم همه درد ،
آهنگ باران ،
دیو اندوه مرا بیدار میکرد
چشمان تبدارم نمی خفت .
افسانه گوی ناودان افسانه می گفت ...
آزاد و وحشی - باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
سر میکشید از بام و از دل
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]سینه گرداب
[/h]
همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز
در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست
دور از نگاه
گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار
چون خنده تو مهر جهانتابم آرزوست


 
آخرین ویرایش:

♥@SH!M♥

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بگذار سر به سینه من ، تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش ازین ، نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من ، تا بگویمت :
اندوه چیست ، عشق کدامست ، غم کجاست ؟
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری ست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین – که هیچ وفا نیست با منت –
تو ، آسمان آبی آرام و روشنی
من ، چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم !
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ، ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ، ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند!
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب !
" فریدون مشیری "
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قهر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه
کند شعله های خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا
ناز ترا میکشم به ددیه منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب
تو پیدا
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها
بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
خنده گل راببین به چهره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه های گوارا
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بی وفایی بس
کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ
شاید با این سرودهای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب می
ریخت
شرنگ از جام مان لبریز میشد
به زیر بال شبکوران شبگرد
سکوت شب خیال انگیز می شد
چه ره گم کرده ای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه
که مغز استخوان را
آب می کرد
صدای دختر نازک خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می کرد
بابا لالا نکن فریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
بهار کوچکم باور نمی کرد
که سر تا پای من آتش فشان است
مرا می خواست تا او را به بازی
چو شب های دگر بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
به
پیش چشم شهلایش بمیرم
بابا لالا نکن می کرد زاری
بسختی بسترم را چنگ می زد

ز هر فریاد خود صد تازیانه
بر این بیمار جان آهنگ می زد
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانکاهم خبر یافت
لبش لرزید و حیران در منآویخت
مرا
با دست های کوچک خویش
نوازش کرد و گریان عذر ها گفت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت
کنار بستر سوزان من خفت
شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح
تن تبدار من یکدم نیاسود
از آن با دخترم بازی نکردم
که مرگ سخت جان همبازیم بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پس از باران

گل از طراوت باران صبحدم لبریز

هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز

صفای روی تو ای ابر مهربان بهار

که هست دامنت از رشحه کرم لبریز

هزار چلچله در برج صبح می خوانند

هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز

به پای گل چه نشینم دریندیار که هست

روان خلق ز غوغای بیش و کم لبریز

مرا به دشت شقایق مخوان که لبریز است

فضای دهر ز خونابه لبریز

ببین در ایینه روزگار نقش بلا

که شد ز خون سیاووش جام لبریز

چگونه درد شکیبایی اش نیازارد

دلی که هست به هر جا ز درد و غم لبریز

فریدون مشیری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]برای داداش
[/h]
زنی رنجور
امیدش دور
اجاق آرزویش کور
نگاهش بی تفاووت بی زبان بی نور
میان بستری افتاده بی آرام
نشسته آفتاب عمر او بر بام
نفس ها خسته
و کوتاه
فرو خشکیده بر لب آه
تنش با اضطراب مبهمی سرمیکند ناگاه
صدای پای تند و در همی در پله پیچید
فروغ سرد یک لبخند
به لبهای کبودش روحخ می بخشید
دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد
نگاه خسته اش را میکشاند تا لب درگاه
صدای پا صدای قلب او آهنگ زندگی در
هم می آمیزد
بزحمت دست های لاغرش را می گشاید می گشاید باز
نگاه بی زبانش میکشد فریاد
که این منصور
این فرنوش
این فرهاد
به گرمی هر سه را بر سینه خود می فشارد شاد
جهان با اوست
جان با اوست
عشق جاودان با اوست
نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز
است
هلال بازوان را تنگ تر می خواهد اما آه
نفس یاری ندارد
مرگ همراه نمی فهمد
حصار محکم آغوش او را می گشاید درد سرش بر سینه می افتد
نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند
زنی خوابیده جان آرام
پرنده آفتاب عمر او از بام
اطاقش سرد
اجاقش کور راهش دور
نگاهش بی تفاوت بی زبان بی نور
صدای گریه های مبهمی در پله میپیجد
صدای گریه فرنوش
صدای گریه فرهاد
صدای گریه منصور
 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که گویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاه است کوتاه.
نهیب باد تندی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم: های باران!
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران؟
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهره گلها می کنی پاک
غم دلهای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت


نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را به بوي خوش آشنايي سپرد و ...
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه " مي خواهمت " را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سر گشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به سوي هم از دورها پر گشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق
چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم
چه شب ها ... چه شب ها ... كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس ونسترن ، ياس ونسرين
ز بسياري شوق وشادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
از اين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر و رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم
چه مغرور بودم
من وتو چه دنياي پهناوري آفريديم
من وتو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من وتو ندانسته دانسته ، رفتيم ورفتيم ورفتيم ...
چنان شاد ، خوش ، گرم ، پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا
دريغا نديديم
كه دستي در آن آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است !
دريغا در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم
كه آب وگل عشق با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست من كور بودم !
از آن روزها آه عمري گذشته است ...
من وتو دگرگونه گشتيم
دنيا دگرگونه گشته است
در اين روزگاران بي روشنايي
در اين تيره شب هاي غمگين
كه ديگر نداني كجايم ...
ندانم كجايي ...
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشکي به همراه اين بيت ها مي فشانم ...
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و ...
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي ...
پر از نور بودم ...
همه شوق بودي ...
همه شور بودم ...


"
فریدون مشیری "


 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
گرگ درون...

گرگ درون...





« گرگ درون »
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست

در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مى‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب

" فریدون مشیری "
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز را به باد سپردم ..
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز ِ دیگری را با خود می آورد
تا من دو باره آن را
بسپارمش به باد ...
.
.
{ فریدون مشیری }
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خيال انگيز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم
پس هستيم !

" فريدون مشيري "

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

bid-majnoon

عضو جدید
بي تو سي سال نفس آمد و رفت،
اين گرانجان پريشان پشيمان را...
کودکي بودم وقتي تو رفتي اینک
پير مردي است ز اندوه تو سرشار هنوز .
شرمساري که [به پنهاني] ، سي سال به درد ،
در دل خويش گريست؛
نشد از گريه سبک بار هنوز !
آن سيه دست سيه داس، سيه دل که تو را
چون گلی با ریشه
از زمین دل من کَند و ربود
نیمی از روح مرا با خود برد...
نشد اين خاک به هم ريخته ، هموار هنوز !
ساقه اي بودم پیچیده بر آن قامت مهر
ناتوان ... نازک ... ترد
تند بادي برخاست
تکيه گاهم افتاد
برگهايم پژمرد ... .
بي تو آن هستي غمگين ديگر
به چه کارم آمد
یا به چه دردم خورد ؟

روزها طي شد از تنهائي مالامال
شب همه غربت و تاريکي و غم بود و خيال .
همه شب چهره ي لرزان تو بود
کز فراسوي سپهر
گرم مي آمد در آينه ي اشک فرود .
نقش روي تو درين چشمه پديدار هنوز !
تو گذشتي و شب و روز گذشت ...
آن زمانها
به اميدي که تو بر خواهي گشت
پای هر پنجره مات
می نشستم به تماشا،
تنها!
گاه بر پرده ابر

گاه در روزن ماه
دور تا دورترين جاها ميرفت نگاه...
باز ميگشتم تنها... هيهات !
چشمها دوخته ام بر در و ديوار هنوز !
بي تو سي سال نفس آمد و رفت ...
مرغ تنها خسته خون آلود
که به دنبال تو پرپر ميزد
از نفس مي افتاد
در نفس مي فرسود...
ناله ها مي کند اين مرغ گرفتار هنوز !
رنگ خون بر دم شمشير قضا مي بينم،
بوي خاک از قدم تند زمان مي شنوم،
شوق ديدار توام هست
چه باک؟!
به نشيب آمدم اينک ز فراز

به تو نزديک ترم، ميدانم!
يک دو روزي ديگر
از همين شاخه ي لرزان حيات
پر کشان سوي تو مي آيم با :
دوستت دارم
بسيار
هنــــــــــــــــــوز... !
 

_fahimam_

عضو جدید
نه غار كهف، نه خواب قرون، چه می بينم؟
به چشم هم زدنی، روزگار برگشته است 
به قول پير سمرقند ” همه زمانه دگر گشته است “

چگونه پهنه خاک كه ذره ذره آب و هوا و خورشيدش،
چو قطره قطره خون در وجود من جاری ست،
چنين به ديده من ناشناس می‌ آيد؟
ميان اين همه مردم ، ميان اين همه چشم..

ز يكدگر همه بيگانه وار می گذريم
به يكدگر همه بيگانه وار می نگريم!
”همه زمانه دگر گشته است"!

نه آفتاب حقيقت، نه پرتو ايمان
فروغ راستی از خاک رخت بربسته است
و آدمی - افسوس - به جای آنكه دلی را ز خاک بردارد
به قتل ماه كمر بسته است!

نه غار كهف، نه خواب قرون، چه افتاده ست؟
یكی به پرسش بی پاسخم جواب دهد!
یكی پيام مرا
ازين قلمرو ظلمت، به آفتاب دهد!
كه در زمين - كه اسير سياهكاری هاست -
و قلب ها دگر از آشتی گريزان است 
هنوز رهگذری خسته را تواند ديد
كه با هزار اميد، چراغ در كف،
در جستجوی انسان است!
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن‌چنان محو که یک دم مژه برهم نزنی

مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم‌زدنی

فریدون مشیری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

Screenshot_20220921_233724.jpg

فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد.

سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت.

مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید. معروفترین اثر وی شعر «کوچه» نام دارد که در اردیبهشت ۱۳۳۹ در مجله «روشنفکر» چاپ شد.
این شعر از زیباترین و عاشقانه ترین شعرهای نو زبان فارسی است.

او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نام‌های بابک و بهار از او به یادگار مانده‌است.

مشیری سال‌ها از بیماری رنج می‌برد و در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت.

روحشون شاد يادشون ماندگار

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

شاعر_آسمانی.jpg
شاعر آسمانی کجایی؟
فارغ از رنج دنیای مایی
نقش روی تو در خاطر ماست
گرچه روزی دو از ما جدایی...

سوم آبان‌ماه
سالروز درگذشت زنده‌یادفریدون_مشیری

روحشون شاد یادشون ماندگار​
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...

صحبت از پژمردن يك برگ نيست

واي! جنگل را بيابان مي‌كنند

دست خون‌آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي‌كنند!

هيچ حيواني به حيواني نمي‌دارد روا

آنچه اين نامردمان با جان انسان مي‌كنند!

ای دریغ !
...
 
بالا