فراق یار

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
در باغ های سوخته می خوانند
با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی ست
با من که زخم های فراوانی
بر گرده ام به طعنه دهان باز کرده اند
هر قصه یک ترانه
هر ترانه خاطره ای دیگر
هر عشق یک ترانه ی بیدار است
در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم
یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک
زبان مشترکمان باشد
حرف مرا بفهم و مرابشنو
این من نه ،‌ آن من دیگر
آنکس که پنجره ی چشم های من او را
کهنه ترین قاب است
از پشت پنجره ی زندان
حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است
در گیر و دار قتل عام کبوترها
در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون
وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
بر مسلخ همیشگی انسان
در لحظه ی شکفتن فریاد
باران سرخی از ستاره سرازیر است
آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری
از برآمدنشان است
تو گریه می کنی
از عمق آشنای جنگل چشمانت
از عمق جنگلی که در آن پاییز ، در غروب به بغض نشسته
باران بی دریغ اشک تو می بارد
تا عطر خیس جنگل پاییز
در من هوای گریه برانگیزد
آنگاه از چشم ذهن من
شعری بسان گریه فرو ریزد
من شعر می نویسم
تو با ترانه های عاشق من ، عاشق
تو با ترانه های تشنه ی من دریا
بر پنج خط ساز سفر ،‌ زخمه می شوی
تو گریه می کنی
تو لحظه های شعر مرا ،‌ در خویش تجربه کرده
یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
یا با ترانآهای من بر لب
به رویا رویی جلادان به مسلخ خویش می شتابی
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه
ایا زبان متشرک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
ایا زبان مشترک این نیست ؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت می‌گریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست
بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست
 

nima20mehdi

عضو جدید
تو در سکوتیو من
چهره به چهره ی تو
میخندمو می گریم
چشمای تو بسته ولی
نگاه من چه خسته
دنبال تو میگردم
تو در سکوتیو من
اوای هق هقم را
به اسمان کشاندم
فریاد بی کسیم رو
به گوش خلق رساندم
تو در سکوتیو من
برای رفتن تو
غمگین ترین بهارم
هرروز از رفتن تو
اروم اروم می بارم
 

minaye baba

عضو جدید
بی تو تو این شبای من گریم دیگه در نمیاد
حرف غم انگیز دلم جز تو کسی رو نمیخواد
از چی بگم تا دل من لحظه ای آروم بگیره
دیو سیاه غصه هام توی کدوم شب میمیره
از چی بگم وقتی دلم از دل تو دور میمونه
وقتی که قلب پاک تو هیچی ازم نمیدونه
میخونم به خدا میخونم از چشمای معصومت حرفای تورو
میدونم به خدا میدونم اونکه جدا کرده روحمو قلب تورو!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
از عشق که می نويسم
به ياد می آورم که هنوز تمام نشده ای!
پس،
در التهاب سطوح و اضطراب رنگها
نقاشی ات می کنم
پيش از آنکه نقشی جز تو
در بوم هيچ نقاشی، نقش بندد . . .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هست امید قوتی بخت ضعیف حال را
مژدهٔ یک خرام ده منتظر وصال را

گوشهٔ ناامیدیم داد ز سد بلا امان
هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را

رشحهٔ وصل کو کزو گرد امید نم کشد
وز نم آن برآورم رخنهٔ انفصال را

نیم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم
منتظر صدای پا مهد کش خیال را

من که به وصل تشنه‌ام خضر چه آبم آورد؟
رفع عطش نمی‌شود تشنهٔ این زلال را

دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو
انجمنی به هر طرف آرزوی محال را

وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو
حیرت دیده گو به گو عذر زبان لال را
 

raha88

عضو جدید
چه ساده اندیشانه حس میکردم اگربرم وجای خالیش دراونجا ببینم ویاحتی اگربرم واودراونجا حضورداشته باشه به راحتی میتونم کناربیام
ولی رفتم وباکوله باری ازدردورنج ودلتنگی واشک برگشتم
چه ساده اندیشانه.......
 
آخرین ویرایش:

م.سنام

عضو جدید
من اگراشک به دادم نرسدمی شکنم
اگرازیادتویادی نکنم می شکنم
بر لب کلبه محصوروجود.
من دراین خلوت خاموش سکوت.
اگرازیادتویادی نکنم می شکنم.
اگرازهجرتواهی نکشم؛
تک وتنها؛می شکنم به خدامی شکنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست

بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست

دلا طمع مبر از لطف بی‌نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است
زما مپرس، که حال درون دل، چون است
به خون نوشته‌ام، این نامه را که خواهی خواند
اگر چه دود درونم، نشسته در خون است
نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر
مگر ز شوق قلم دود رفته بیرون است
نمی‌کنم سخن اشتیاق، کان تقدیر
ز طرف حرف و زحد عبارت، افزون است
بیا و قصه حالم بخوان، که بر رخ من
نوشته دیده، به خطی، چو در مکنون است
خیال روی تو دارم، مقام در چشمم
سرشک چشمم، از آن رو مقیم گلگون است
دل مقید سلمان، اسیر آن لیلی است
که در سلاسل زلفش، هزار مجنون است
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقانه‌هام را باید نگه‌دارم

برای وقتی‌که دیگر نیستی.

حالا هرچه می‌نویسم

تویِ دلت می‌خندی، و می‌گویی:

چه شاعر احمقی‌ست این مرد!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جان من دیدار تست

جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من این بود دیگر کار تست

با تو نتوان کرد دست اندر کمر
هرچه خواهی کن که دولت یار تست

دل ترا دادم وگر جان بایدت
هم فدای لعل شکربار تست

شایدم گر جان و دل از دست رفت
ایمنم اندی که در زنهار تست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا دیدار ما به نمی‌دانم آ ن کجای فراموشی
دیدار ما اصلاً به همان حوالی هر چه باد، آباد
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده‌اند
پس با هر کسی از کسان من، از این ترانه محرمانه سخن مگوی
نمی‌خواهم آزردگانِ ساده بی‌شام و بی‌چراغ
از اندوهِ اوقاتِ ما با خبر شوند
قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بی‌جهت بهانه میاور
که راه دور و
خانه ما یکی مانده به آخر دنیاست
نه
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه نامه‌ها و رؤیاهامان شاعر شویم

دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده‌اند
دیدار ما به همان ساعتِ معلومِ دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست
***
حالا می‌دانم سلام مرا به اهلِ هوایِ همیشه عصمت، خواهی رساند
یادت نرود گُلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس
دیگر سفارشی نیست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ایوانِ خانه می‌آیند
خداحافظ
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعله آتش عشقت.....

گرم....

زوزه سرکشی از ٬باد فراق...

در شب تنهایی را٬.....

باکی نیست .

شعر پر معنی« تو »..

در زمانی که گذر می کنم از کوچه ی احساس٬

به لبم

آهنگ است.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست
ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت
گر در و دیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی
حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد
من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری
سنت پرهیزگار دین قلندر شود

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست
هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را
آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را

مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را

صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟

کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا

همه خون می‌خورم وز آنچه توان خورد، مگر
غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟

ناله در سنگ اثر می‌کند، اما چه کنم
چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را

طایر! در قفس بی‌دری افتادی اگر
راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را

راه بیرون شو اگر، می‌طلبی رو بدرش
که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را

ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه عقابم نه کبوتر اما
چون به جان آيم در غربت خاک
بال جادويي شعر
بال رويايي عشق
مي رسانند به افلاک مرا
اوج ميگيرم اوج
مي شوم دور ازين مرحله دور
مي روم سوي جهاني که در آن
همه موسيقي جان ست و گل افشاني نور
همه گلبانگ سرور
تا کجاها برد آن موج طربناک مرا
نرده بال و پري بر لب آن بم بلند
ياد مرغان گرفتار قفس
مي کشد باز سوي خاک مرا
 

م.سنام

عضو جدید
بی توزندان سکوتم هر شب
کلبه ای ساکت وخاموشم هر شب
باتوسرسبزم وپیوسته بهاراست دلم
بی تویک تنگه محبوس زاقیانوسم
بی تودرخلوت شبهای خودم پوسیدم
بی توشدبختک وماتم تب هر کابوسم
من که پیوسته به خود نمره وجدان دادم
عاشقی بود فقط کردهی نامحسوسم
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
الحق که غمت از تو وفادارتر است

خیلی دلم واست تنگ شده خیلی...:cry::cry: :cry::cry: :cry::cry:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وان چنان پای گرفتست که مشکل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود

چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود

ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود

نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال
چون بباید به سر راه تو بی‌دل برود

روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود

سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود

قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
 

fereshte_m

عضو جدید

اگه يه روز من مُردم و تو منو دوست داشتي پنج شنبه ها بيا سرِ

مزارم و گلِ سرخي رو روي قبرم بذار تا هميشه اون گلي که بهت

داده بودم رو به خاطرم بيارم ... ولي... اگه تو مُردي ... من فقط يه

بار ميام مزارِت .. ميام و اون دسته گلِ سفيدِ مريم رو که با خون

خودم سرخشون کردم ، برات هديه ميکنم وعاشقانه کنارت جون

ميدم تا بدوني هيچ وقت تنها نيستي .:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

fereshte_m

عضو جدید
چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت گرفته

و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داده

زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی

حس کنی که هنوز دوستش داری

چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیوار تکیه بدی

که یه بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده

چقدر سخته تو خیال ساعتها باهاش حرف بزنی

اما وقت دیدنش هیچ چیز جز سلام نتونی بگی

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه

دونه های اشک گونه ها تو خیس کنه

اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوز

**دوسش داری*
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار عاشقانه بگویم!
بر صفحه جبین تو

آن نقطه
آن خطوط موازیست
که سرنوشت مرا شکل میدهد
بگذار بعد از این
تنها
پیشانی تو را بسرایم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از دور حرکت می کنیم
تا به نزدیک تو برسیم
تو اگر مانده باشی
تو اگر در خانه باشی
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگویم
آواز را شنیدم
تمام راه
از تو می خواستم
مرا باور کنی
که ساده هستم
تو رفته بودی
کنون گفتم
که تو هستی
تو اگر نبودی
نمی دانستم
که می توانم
باران را در غیبت تو
دوست بدارم
احمد رضا احمدی
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کسي را که خيلي دوست داري، زود از دست مي دهي پيش از آنکه خوب

نگاهش کني. پيش از آنکه تمام حرفهايت را به او بگويي ، پيش از آنکه

همه لبخندهايت را به او نشان بدهي مثل پروانه اي زيبا، بال ميگيرد و دور

مي شود ، فکر مي کردي ميتواني تا آخرين روزي که زمين به دور خود مي

چرخد و خورشيد از پشت کو ه ها سرک مي کشد در کنارش باشي

......................افسوس..................

 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشقم به تو
خارج از تحمل خداست
بگو چه ‌کنم؟
آقای من

خوش به‌حال آن مرد
که در زندگيش
تو راه بروی
خوش به حال مردی
که براش
تو شيرين‌زبانی کنی
خوش به حال مردی
که دست‌های قشنگ تو
دگمه‌های پيرهنش را
باز کند
ببندد
تا لب‌هات به نجوايی بخندد
خوش به حال من

حسرت دست‌هات مانده

به چشم‌هام
به خواب‌هام
به کش و قوس‌های تنم
در حسرت دست‌هات
پرپر می‌زنم


چقدر برات قصه بگويم
چقدر ببوسمت
نوازشت کنم
موهات را نفس بکشم
تا خوابت ببرد؟
...
چقدر
نگاهت کنم
نگاهت کنم
تا خوابم ببرد؟
عباس معروفي
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبا وقتی من و دل تنهای تنها می مونیم
واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم

میگم ای دل, دله آلوده به درد
اگه روزی بکشم ناله ی سرد
آه و نالم میگیره دومنشو
آتیش عشق میسوزونه تنشو

شبا وقتی من و دل تنهای تنها می مونیم
واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم


تو مصیب کشی ای دل می دونم
میون ِ آتیشی ای دل میدونم
داری پرپر میزنی جوون میکٌنی
اینو از اشکای چشمت میخونم


شبا وقتی من و دل تنهای تنها می مونیم
واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم

دیگه دل طفلکی دیوونه شده
مثل من دربدر از خونه شده

نداره هیچکسو این دل میدونم
دیوونه همدم ِ دیوونه شده

شبا وقتی من و دل تنهای تنها می مونیم
واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم
 

م.سنام

عضو جدید
غم داره قلب منوتوسینه ویرون میکنه
اشک من دامنموستاره بارون میکنه
بس که گریه کردم اشکی برام نمونده
قلب ناامیدم حالا تنهامونده
اونکه باقلب بلادیده من
اومدووعدهای ازوفاگذاشت
اشناباوفاداری نبود
رفت که برگرده روحرفش پاگذاشت
ای خداکاسه ی صبرم سر اومد
شب شدودوباره یارم نیومد
ولی افسوس چشم من خواب نداره
می شینم تایکی پیغوم بیاره
 
بالا