فراق یار

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش کنار کشم
نه دست صبر که به آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفای سیر گشت مردی نیست
جفای دوست زنم گرنه مرد وار شوم
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی به جام صافی وصل
ضرو رتیست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی توگر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم

از دوستان عزیز خواهشمندم که اشعار و یا نوشته های که در فراق یار دارند اینجا بگذارند باتشکر:gol:
 
آخرین ویرایش:

parikoochooloo

کاربر فعال
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت می​گریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل می​نویسد حاجت گفتار نیست
بی​دلان را عیب کردم لاجرم بی​دل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
قادری بر هر چه می​خواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می​دارم که در گلزار نیست...






 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
بسررسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می سودم
بر آستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم بگردابی
فتاد زورق صبرم زبادبان فراق
بسی نماندکه کشتی عمر غرقه شود
زموج شوق تو در بحربیکران فراق
اگربدست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خانمان فراق
رفیق خیل خیالم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم بجان که شدست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
زسوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر میخورم زخوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره بسر شدی حافظ
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بود آیا که خرامان ز درم باز آیی ؟
گره از کار فرو بسته ما بگشایی؟.
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم.اینک تو چرا می نایی ؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودا یی
همه عالم به تو میبینم و ا ین نیست عجب
به که بینم ؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش از این گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو ا ندر نظرم هیچ کسی می نا ید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی از لب بدهم کام عراقی!روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی .
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
بردلم افتاده شوري قابل گفتار نيست
صحبت از يار است و ما را كار با اغيار نيست
درد ما را نيست درمان چون كه درد عاشقي است
چاره جز ديدار بامعشوق و بادلدار نيست
نيست ما را ميل رفتن بر گلستان و چمن
ميروم آنجا كه جز نقش رخ مهيار نيست
گر كسي را نيست ميل ديدن سيماي او
ظاهرش انسان بود جز نقش بر ديوار نيست
پادشاهان چون گدايانند در انظار ما
در بساط ما اگرچه درهم و دينار نيست
گنج ما گنجي است بي پايان و آن دلدار ماست
ارزش آن قابل سنجش به هر معيار نيست
يازده تن جملگي هستند اجدادش امام
غير مهدي هيچ كس زين حسن برخوردار نيست
از هزاران كس نمي بيند يكي روي مهش
چون از اين مجموع هركس محرم اسرار نيست
چشم هركس چون كه مي بيند سياهي از سفيد
لايق ديدار آن سيماي معنادار نيست
گر نمي بينيم ما آن چهره و روي گلش
چون دل ما پاك و صاف و عاري از زنگار نيست
در خيالم نيمه شب با يار خلوت مي كنم
اشك مي ريزم در آن وقتي كه كس بيدار نيست
معترف هستيم بر عشق و وفاداري به او
بعد از اين اقرار ما را تا ابد انكار نيست
زان سوي درياي آتش يارگر خواند مرا
لذت رفتن در آتش كمتر از گلزار نيست
خرم آن روزي كه بازآيي به بستان همچو گل
لحظه اي زيباتر از آن لحظه ديدار نيست
در فراق يار مي بايد تحمل پيشه كرد
ليك ما را تاب و صبر و طاقت بسيار نيست
گر بزرگي صدق پيش آري و اخلاص عمل
ديدن آن يار جاني آنچنان دشوار نيست
محمد بزرگي
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی


همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی



مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی



در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی



سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی



به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟



به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟



به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی



در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی


 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز گرد ای مهر تابان روشن این کاشانه کن
زنده شوق پر فشاندن را در این پروانه کن
باز گرد ای ساقی پر شور بزم عاشقی
از می عشق و محبت لب به لب پیمانه کن
باز گرد و این دل در سینه سرد افتاده را
گرم کن آتش بزن دیوانه کن دیوانه کن
باز گردو بار دیگر آن هیاهوی مرا
آتشین تر دلنشین تر بر در میخانه کن
باز گرد و خلوت سرد مرا با یک نظر
رونقی شاهانه بخش و محفلی شاهانه کن
باز گرد ای برق رحمت اشک جانسوز مرا
در دل دریایی هستی گوهری یکدانه کن
باز گرد و این من در عاشقی افسانه را
با نگاه گرم دیگر در جنون افسانه کن
 

هزاردستان

کاربر فعال
باز هم سعدي شيرين سخن

باز هم سعدي شيرين سخن

شب فراق كه داند كه تا سحر چندست
مگر كسي كه به زندان عشق دربندست

گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم
كدام سرو به بالاي دوست مانندست

پيام من كه رساند به يار مهرگسل
كه برشكستي و ما را هنوز پيوندست

قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست
به خاك پاي تو وان هم عظيم سوگندست

كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومندست

بيا كه بر سر كويت بساط چهره ماست
به جاي خاك كه در زير پايت افكنده‌ست

خيال روي تو بيخ اميد بنشاندست
بلاي عشق تو بنياد صبر بركندست

عجب در آن كه تو مجموع و گر قياس كني
به زير هر خم مويت دلي پراكندست

اگر برهنه نباشي كه شخص بنمايي
گمان برند كه پيراهنت گل آكندست

ز دست رفته نه تنها منم در اين سودا
چه دست‌ها كه ز دست تو بر خداوندست

فراق يار كه پيش تو كاه برگي نيست
بيا و بر دل من بين كه كوه الوندست

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند كه سعدي ز دوست خرسندست
 
آخرین ویرایش:

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنایی‌هاست با میر عسس
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند
و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکین مگس
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن دم که مِهر صبح به افق دیدار می شود
از خواب ناز روی تو بیدار می شود
شب های رخوت جان را هرگز سحر نبود
با یاد هیاهوی تو هر بار می شود
این زخم های گران در فراق یار
با مرهم دستان تو تیمار می شود
وین راز های سربه مُهر قلب من
تنها به پیش گوش تو گفتار می شود
هرگز دلم کلبه حزنی نبوده بیش
تنها به یاد کوی تو دربار می شود
این بغض های تلخ شکستنی من
با خنده های نرم تو بی بار می شود
وین سطرهای بدون وزن شعر من
تنها به شور عشق تو پربار می شود
عمری است این رهگذار خسته به خواب رفته است
با آشِنا نوای تو هشیار می شود
رهوار زندگی پرنشیب است و پرفراز
این راه ها در رکاب تو هموار می شود
این سفره چون توشه عمرم حقیر گشت
تنها به دست لطف تو پروار می شود
وین روزه های بی سَحَر تا غروب مِهر
تنها به سِحر روی تو افطار می شود
سوته دل را بجز از سودا نمانده هیچ
این ها همه با اذن تو رفتار می شود

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آهی ز فرط حسرت دیدار می کشم
تیغ فغان به دامن پندار می کشم
در آرزوی دیدن دلبر به روی دل
تصویر ناز چهره اش این بار می کشم
بر رود پاک سینه خود از ضمیر دوست
دستی به رنگ آبی ایثار می کشم
در فکر خویش ماتم او را ز باغ یاس
در رنگ سیاه پس دیوار می کشم
چون دلشدگان حاصل دیدار گر نشد
بر عشق خویش پرده انکار می کشم
این دهر را چو دیوی و دل را فرشته ای
در پیچ و خم صحنه پیکار می کشم
حرمان خویش را به تمنای یک نگاه
بر روی یاس میکده چون خار می کشم
دریای من ز رود دلم کرده قصد هجر
من تشنه فغان از فراق یار می کشم
تصویر ناز چهره اش اندر کتاب عشق
دستی به چهره ایت اسرار می کشم
با من بگری در غمش ای آسمان من
وقتی که بر این اینه زنگار می کشم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی تو شوریدگی چنان سرد است
که به بیزاریش نمی ارزد
بی تو عمر آنچنان پر دردست
که به بیماریش نمی ارزد

بی تو ساغر بگردش آوردن
نه سروری نه حال می بخشد
بی تو مستی بجای بی خبری
پای تا سر ملال می بخشد

بی تو سیر وسفر بباغ بهشت
خیمه بردن بشوره زارست
بی تو در بین جمع بنشستن
سر نهادن بکوهسارا نست

بی تو خواب نشاط آور صبح
همچو سنگی به سینه سنگین است
بی تو هر گونه لذت و عیشی
چون اجل در کنار بالین است

بی تو باد حیات بخش بهار
روح کش تر ابر پائیز است
بی تو لبخند هر شکوفه به باغ
چون سکوت خزان غم انگیز است

بی تو هر گونه شعری و سازی
داستانگوی نا مرادیهاست
بی تو هر بانگ مرغ خوشخوانی
خبر شوم مرگ شادیهاست

بی تو هرخنده جنون آمیز
گریه بر گور آرزومندیست
بی تو خندهای محنت بار
گل بی بوی یاس پیوندیست

بی تو در بزم اهل دل رفتن
خود فریبی بشوق بی خبریست
بی تو هر شعر بزبان آید
سرگذشتی ز درد در به دریست




 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در فراقت نیست آرامم تماشا کن مرا
دردمندی بی سرانجامم تماشا کن مرا
گر چه در هجران تو من سوختم سر تا به پا
باز هم در عشق تو خامم تماشا کن مرا
جرعه ای از جام چشمان تو نوشیدم کنون
مست و سرخوش زان می جامم تماشا کن مرا
صید در دام توام، دام توام خوشتر ز باغ
گر چه در دامم ولی رامم تماشا کن مرا
نیست امیدی که روشن بر تو گردد دیده ام
آفتاب بر سر بامم تماشا کن مرا
گشته ام از عشق تو رسوا میان خاص و عام
شهره ی عشقت در ایامم تماشا کن
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
دیده‌ی گریان مگر بر جگر آبی زند؟
کاتش سودای او در دل شیدا گرفت
خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت
دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت
هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت
کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت
هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد
لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
رندي را گفتند . درد بي درمان چيست



گفت . غم عشق



پرسيدند . غم عشق چگونه طاقت فرسا شود



گفت . در فراق يار



گفتند . فراق يار چگونه جلوه گري کند



گفت . با آه جگر سوز



پرسيدند . جانکاه تر از غم عشق و فراق يار وسوز جگر



گفت . آن است که عاشق از ابراز عشق به معشوقش درماند



گفتند . چه سازد عاشقي که به اين درد مبتلا ست



گفت . تنها بماند و بسوزد و بسازد



پرسيدند .حاصل سوختن و ساختن



گفت . مرگ جان و حيات جسم . . . بميرد قبل از آنکه بميرد



گفتند . چگونه



گفت . درموت جسم فاني شود و روح باقيست..



اما عاشق سينه سوخته ناتوان را روح بميرد و جسم در حيات



پرسيدند . اگر في الحال خرقه تهي کند



گفت . جاودانه در بهشت خواهد ماند



گفتند . نقري که برازنده سنگ مزارش باشد



گفت .



بر سر تربت ما چون گذري همت خواه



که زيارتگه رندان جهان خواهد شد
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
من امشب سخت بیمارم
و در بیماریم مرگی فرو خفته٬
نگاه دیده‌ام لرزان و بی‌تاب است٬
نمی‌دانم چرا دستان اندوهم٬
کمی سرد و کمی پر التهاب٬
تن بیمار من می‌سوزد از درد فراق٬
چرا امشب چراغ خانه خاموش است٬
چرا دستم عرق کرده٬
چرا چشمان من گریان و نالان است٬
عجب ایام نامردی٬
من امشب خواه یا ناخواه٬
دلم را می‌سپارم بر سر باد هوای صبح گاهی
تا نسیم آن٬زداید غصه‌های بیشمارم را٬
نمی دانم چرا این دل گرفتست و
چرا من بی صدا در غربت یارم٬
چنین بی‌تاب می‌گریم٬
خدایا نالم از درد فراق یار دیرینم٬
من امشب درد را دیدم٬
من امشب نیز می میرم٬
من امشب کوه‌های غصه‌هایم را فرو می‌ریزم اما٬
کاش میشد قطره اشک را٬
از روی لب‌های سحر برداشت...
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
نبودی به عکست پیله کردم
به یادت سال ها گریه کردم
جلو عکست سرم گیج رفت
زمین خوردمو باز سجده کردم
تو ماهی که بر من در خسوفی
تو خورشیدی که سال ها در کسوفی
شب و روزم همه در سیاهیست
تو بهترین یادگار فصولی
وقتی رفتی دور شد ازم بخت
خوشی رفت و بربست ازم رَخت
از اون روز در فکر و خیالم
جهنم شده برایم زندگی سخت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر غصه روزگار گویم
بس قصه بی شمار گویم

یک عمر هزارسال باید
تا من یکی از هزار گویم

چشمم به زبان حال گوید
نی آن که به اختیار گویم

بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم

مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم

یاران صبوحیم کجایند
تا درد دل خمار گویم

کس نیست که دل سوی من آرد
تا غصه روزگار گویم

درد دل بی‌قرار سعدی
هم با دل بی‌قرار گویم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر تو بازنگردی
نهال های جوان اسير گلدان را
كدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه كس به جای تو آن پرده های توری را
به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردی
اميد آمدنت را به گور خواهم برد
و كس نمی داند
كه در فراق تو ديگر
چگونه خواهم زيست
چگونه خواهم مرد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست

بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست

خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست

درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بی‌قرارست

کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست

از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فکارست

سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه می گذرند ومی گویند

"چقدر عجیب عاشق شده ای" !

ومن بی توجه به گفته ها

دامن چین چین آرزو می پوشم

و پولک شادی به سر میزنم

تا تو بیایی ...

با طنین فراموشی نبودن ها

ولی کم کم پولکها شل شدند وافتادند !

وتیک تاک ثانیه های انتظار

به من فهماندند

چقدر دیر است ...

و دیدم که تو هرگز نمی آیی ...

نمی خواهم باور کنم

که حالا

میان اصوات خاموش اشک

همه می گذرند ومی گویند

"چقدر ساده فراموش شدی" ...!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فصل پاییز که شد
...
قسمتی از روح من پرواز کرد
...
شاپرک هم ناز کرد
*
باز در اندوه بارانی
خودم را شسته ام
حرف های بی محابا گفته ام
...
*
فصل پاییز که شد
...
انتقام از من نگیر ای روزگار
من خودم از زهر هجرش پر نصیب

از فراق یار گشتم بی شکیب
...
با سکوت و گریه های انتظار
فصل پاییز که شد
...
*
او که نقاش ازل بوده و هست
رنگ زردی به درختم بخشید
باد سردی به حیا طم پیچید
بوی باران به اتاقم آمیخت
و اناری خندید
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست که تکان دادم ...

تازه فهمیدم که دیگر حتی ...

غبار جاده هم تسکینم نمی دهد ...

حالا لحظه ها سنگین تر می گذرند ...

و تنها خلوت اتاقم می داند ...

که چقدر بی تاب بازگشتت هستم ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا و فقط لحظه ای کنارم آرام بگیر...

من...

برایت از لحظه های تلخی حکایت کنم، که گریبانت را خواهد گرفت....

از آن لحظه هایی که دلواپسم باشی و من...

دیگر نباشم...

ومیان فرمول های شیمیایی دست سازت، تجزیه شده باشم....!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنارم ایستاده ای

با اینکه قطار تو را با خود برد ...

و نسیم سراسیمه به دنبالت

کنارم ایستاده ای ...

بوی پیراهنت را می دهد دستانم

چشمانم چشم به آخرین واگن

و تو کنارم ایستاده ای

ریل ها خیلی بی رحمند

......... و اکنون

تنها دود قطار است که قدشان از کوهها بلند تر شده

و هنوز هم تو .........

کنارم ایستاده ای

با اینکه قطار تو را با خود برد ...!
 
بالا