عبور از میدان مین ... !

آقا سید

مدیر بازنشسته
از شروع عملیات دو هفته ای می گذشت ،
عراق هر شب برای بازپس گیری مناطق آزاد شده تلاش می کرد ،
شدت حملات تا حدی بود که هر شب برای ما یه عملیات مستقل به حساب می اومد ،
بی معرفت برای زدن خط اول از موشک های سنگین زمین به زمین استفاده می کرد ،
باور کنید زمانی که یه دونه از این گلوله ها کنار بچه ها زمین می خورد و اون فرد شهید می شد ،
دیگه نمی شد اون شهید رو از زمین جمع کرد ، ولی با این حرکات نا متعارف ، بازم نتیجه ای نمی گرفت ،
تو این عملیات من به عنوان یگان طرح و عملیات فعالیت می کردم ،
افتخارم این بود زیر دست یکی از بهترین فرماندهان دوران دفاع مقدس کار می کردم ،
" سید یوسف کایلی " سرداری که در عملیات کربلای پنج شهید شد ،
در رابطه با این شهید حرف های زیادی دارم ، که ان شاءالله به وقتش خواهم گفت، شاید نزدیک تاریخ شهادتش ،
اگه اسم این شهید بزرگوار رو با گوگل سرچ کنید مطالب زیادی رو پیدا می کنید که در وصف اون نوشتن ،
ولی چیزی که نظرتون رو جلب می کنه ، اینه که از نحوه شهادت اون هیچ کس مطلب ننوشته ،
من در زمان شهادتش افتخار اینو داشتم که در کنارش باشم ،
گرمی خونش رو که رو بدنم می ریخت هنوز حس می کنم ،
نحوه شهادتش واقعا شنیدنیه ، اما بذارید به وقتش براتون میگم ،
یادم میاد ، شهید کابلی لنگان لنگان داشت به طرف سنگر ما می اومد ،
آخه جانباز بود و تو پاش پلاتین کار گذاشته بودند ،
وارد سنگر شد ، یه نگاهی به منو مابقی بچه ها کرد ،
گفت :
بچه ها دیشب لشگر 17 (علی بن ابیطالب ، مربوط به بچه های قم) به خط زده ، خوشبختانه پیشروی خوبی هم داشته ،
می خوام یکی دوتاتون برید جلو و از وضعیت پیشروی و و تغییرات حاصل شده اطلاع کسب کنید ،
من از جام بلند شدم ، رو به بچه ها کردم و گفتم : کی با من میاد ،
بچه ها گفتن هیچکس ،
گفتم چرا ؟
گفتن : آخه هر کی با تو میره خط یه بلایی سرش میاد ،
منظورشون همون بنده خدایی بود که پشت موتور من نشسته بود خط رو رد کردیم و تیر خورد ،
اگه یادتون باشه تو خاطره " تغییر برنامه در شب عملیات " گفتم ،
واقعا بیراه هم نمی گفتن ، نمی دونم چرا چند وقتی بود هر کی با من ماموریت میرفت یه اتفاقی براش می افتاد !
بهرحال بهشون گفتم :
پس حالا که اینطوری شد تنها میرم ،
یه دفعه دیم سعید صفری از جاش بلند شد گفت نه سید من باهات میام ،
سعید صفری بچه شهرری بود خیل بچه دل و جیگر داری بود ،
تو عملیات کرکوک هم اسیر ارتش ترکیه شده بود ، چون اون عملیات برون مرزی بود ،
بهش گفتم : سعید من حرفی ندارم ، ولی خونت پای خودته ،
اونم گفت ، بریم بابا " بادمجان بم آفت نداره " ،
سوار موتور تریل شدیم و حرکت کردیم ، من پشت فرمان و سعید هم پشت من ،
مدتی نگذشته بود که به خط رسیدیم ، به سعید گفتم دیشب خط اینجا بوده ،
احتمالا الان لشگر خیلی جلو رفته ،
البته ایندفعه اشتباه دفعه قبل رو نکردم که خط رو اشتباها رد کنم ،
بنابراین آنقدر صبر کردم تا یکی رو پیدا کردم و ازش پرسیدم ، خط کجا تمام میشه ؟
حدسمون درست بود باید می رفتیم جلو ،
چند دقیقه ای به سمت جلو حرکت کردیم ، که سعید زد به پشتم که صبر کن ،
فکر کنم خط اینجا تمام میشه ، یکی از بچه های لشگر رو دیدم با موتور داره میاد ، خیلی هم عجله داشت ،
ازش سوال کردم وضعیت خط چه جوریه ؟
گفت اون خاکریز رو می بینی ، گفتم آره ، گفت : اون خاکریز رو رد کنی یک کانال می بینی که بچه ها توش مستقر هستند ،
منظور اون بنده خدا از رد کردن خاکریز این نبود که خاکریز رو به سمت جنوب رد کنی !
بلکه منظورش این بود که در امتداد خاکریز و به سمت غرب بری کانال رو می بینی ،
یعنی بازم اشتباه قبل داشت تکرار می شد ، خط رو اشتباهی رد کردن و رفتن به سمت دشمن !
ما هم با اجازه دوستان عزیز ، بخصوص آقا مجید گل مثل دفعه قبل با موتورخاکریز رو رفتیم بالا و از اونورش اومدیم پایین !!!
چشمتون روز بد نبینه ، خاکریز رو که رد کردیم تیراندازی عراقی ها به سمتمون شروع شد ، وز وز تیرها رو که از کنارمون رد می شد هنوز بیاد دارم ،
ایندفعه بجای دور زدن و برگشتن ، ترجیح دادم تا به طرف عراقی ها برم ، آخه هدفی رو دنبال می کردم ،
سعید پشت سرم بشدت داد می زد ، به پشتم میزد و می گفت : دیونه کجا داری میری ؟
هدفم این بود که خودمو به خاکریز لب کارون برسونم ،
درسته به عراقی ها خیلی نزدیک می شدیم ، ولی می تونستیم پشت اون خاکریز پناه بگیریم ،
از طرفی عراقی ها با دیدن اینکه ما داریم به طرفشون می ریم احتمال داشت تیراندازی رو قطع کنند ،
در هر حال ، حدسم درست از آب در اومد وعراقی ها تیراندازی رو قطع کردند ،
همینکه رسیدیم به خاکریز خودمونو پرت کردیم پشت اون ،
عراقی ها بشدت عصبانی شدن وشروع کردن به تیر اندازی ، البته با این فرق که نارنجک های دستیشون هم به ما می رسید ،
دیدم شرایط سختی رو داریم میگذرونیم ، هر آن احتمال داشت آسیب ببینیم ،
اگه این اتفاق می افتاد دیگه کسی نبود جمعمون کنه ،
یه دفعه یه سنگر کوچیک نظرمو به خودش جلب کرد ، زدم به پشت سعید وسنگر رو نشونش دادم ،
آروم و دولا دولا خودمونو به سنگر رسوندیم و رفتیم توش ،
سنگر مال عراقی ها بود توش پر از مجله و سیگار و مواد غذایی بود ،
سعید گفت : سید خدا برامون خواسته ،
اینجا می تونیم یه استراحت درست و حسابی بکنیم ،
بهش گفتم : خواب دیدی خیره ،
اگه تا غروب آفتاب برنگردیم ، شب معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد ،
چون نه راه پیش داریم نه پس ،
یعنی هوا که تاریک بشه ، برای بچه های خودمون هم می شیم دشمن ،
آقا سعید گل می دونی ما الان کجائیم ، دقیقا مابین دشمن و خودی ،
چند ساعتی گذشت ، از تیراندازی دشمن دیگه خبری نبود ، شاید فکر می کردن ما کشته شدیم ،
گفتم سعید تا تاریک نشده باید یه فکری بکنیم ،
سعید گفت : بهتره تو تایی سوار موتور شیم یا علی بریم طرف خط ، هر چی شد شد ،
بهش گفتم : ولی من فکر بهتری دارم ،
گفت چی ؟
بهش گفتم : بهتره یکیمون صد متر دور شه ، و همزمان با هم فرار کنیم ، یکی با موتور و یکی با حالت دویدن ،
اینطوری احتمال اینکه یکیمون زنده بمونه هست ،
سعید قبول کرد ، و با کلی تعارف که کی با موتور بره و کی بدوه ، آخرش قرار شد سعید با موتور بره و من بدوم ،
به سعید گفتم سوار موتور شو ولی هندل نزن ، چون موتور روشن شه بلافاصله عراقی ها شروع می کنند به تیراندازی ،
صبر کن تا من ازت دور شم ، موقعی که با دست اشاره کردم ، بلافاصله موتور رو روشن کن و با سرعت فرار کن من هم شروع می کنم به دویدن ،
از سعید دور شدم ، تا جایی که احساس کردم اینجا جای مناسبی برای دویدنه ، چون فاصله من با خط کمتر شده بود ،
صبر کردم ، آماده شدم برای اشاره کردن به سعید ، ولی حس عجیبی پیدا کرده بودم ،
نفسم تو سینه حبس شده بود ، تا حالا اون طوری نشده بودم ، باور کنید تپش قلب پیدا کرده بودم ، ضربان قلبم رو می شنیدم ،
دستمو بردم بالا تا به سعید اشاره کنم ، اونم پاشو گذاشته بود رو هندل موتور و منتظر اشاره من بود ، ولی نتونستم و دستم و آوردم پایین ،
آروم آروم رفتم طرف سعید و بهش گفتم برو عقب ،
گفت چی شده ، گفتم هیچی ، فقط برو عقب و هر چی آیه و دعا بلدی بخون ، با هم میریم ،
نشستم پشت فرمونو آیه وجعلنا و آیه الکرسی رو خوندمو یا علی ،
با سرعت به طرف جبهه خودی حرکت کردم ، باور کنید یک تیر طرفمون شلیک نشد ،
انگار اصلا ما رو ندیدن ،
موقعی که رفتیم به طرف قرارگاه ، دیدم شهید کابلی با یک جیپ داره میاد ،
از جیپ پیاده شد و گفت پس کجائید شما ، داشتم می اومدم دنبالتون ، نگرانتون شده بودم ،
ما هم مثل کسی که پدرش رو دیده باشه ، اول یه خورده خودمونو براش لوس کردیم و بعد ماجرا رو براش تعریف کردیم ،
یه دفعه دیدم چهره کابلی برافراشته شد ، یه نقشه رو ماشین باز کرد و گفت دقیقا بگو از کجا می خواستی بدوی ،
منم دقیقا بهش نشون دادم ، شهید کابلی لبخند معنی داری زد و گفت می دونی اونجا کجا بود که تو می خواستی بدوی ،
گفتم نه ،
گفت اونجا میدان مین بود ،
خدایا نمی دونم چرا در زمان جنگ بارها و باره شرایط پرکشیدنم فراهم شد و تو نخواستی ؟
نمی دونم چطور باید می بودم که لیاقت ملاقات تو رو با لباس خاکی می داشتم ؟
نمی دونم چکار باید می کردم که جلوی رفقای شهیدم سر بالا می کردم و می گفتم بچه ها ما هم اومدیم ؟
نمی دونم تدبیر تو برای زنده بودن من چه بود ؟
ولی ازت یه درخواستی دارم ، مرگ منو و هر کسی که برای رضای تو ، در این راه قدم بر می داره و از تو طلب می کنه ،
مرگ در راهت که همون شهادته قرار ده ...:gol:
 
آخرین ویرایش:

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق جوهر آزادي خرمشهر
ايران-
هرگاه كه بحث عشق و عقل به ميان مي‌آيد، كلامي پايانش نمي‌دهد، مگر آنكه جماعتي عشق را در دل معركه آتش و خون تعريف كنند و عقل، سر تسليم فرود آورد.

عقل با تمام دستاوردهايش در مواقعي در برابر عشق ناتوان است. سقوط دردناك و سپس آزادي غرورآفرين خرمشهر از جمله مصاديق روشن جدال جاودانه عقل و عشق است.
كساني كه در يك برنامه سيستماتيك، جنگ ايران و عراق را براي انحراف انقلاب اسلامي تدارك ديده بودند، كساني بودند كه به‌دليل عدم‌درك درست از نيروي عشق و معنويت نهفته در قلب جماعت بسيجي، نتوانستند نتيجه جنگ را در سوم خرداد 1361 تجزيه و تحليل كنند. آنان كه سوار بر مركب عشق به سوي خرمشهر روانه شدند، همان مردان ميدان نبرد نخستين روزهاي جنگ بودند كه خرمشهر را از دست داده بودند و پس از چندي مي‌رفتند كه اين شهر را از دشمن بازپس گيرند.

با اين مقدمه مروري داريم به علل پيروزي در سوم خرداد 1361 و برمي‌گرديم به زمانه خودمان. سعي بر آن است كه حال و هواي آن روز خرمشهر را از نگاه همان بسيجيان فاتح خرمشهر دنبال كنيم.
«...شب است. همه در انتظار رسيدن به خرمشهر. خرمشهر يك آيه است و شايد سوره‌اي از انقلاب اسلامي كه بايد تفسيرش كنيم. تفسير اين سوره از انقلاب در گرو فتحي نوين است؛ تا كه دنيا را به تماشاي اين فتح پرشكوه دعوت كنيم. يك بار ديگر پابرهنه‌ها سوار بر پرنده تاريخ شده‌اند. همه چشم انتظار اين نبردند. خدايا! ياريمان ده كه پيروز شويم. زمزمه بچه‌ها متوجه توست. پيشاني‌مان را به «يا زهرا» مزين كرده‌ايم. ما را در برابر تانك‌هاي دشمن روحيه‌اي ده تا كه از آن موانع لعنتي اطراف خرمشهر عبور كنيم.
اكنون نبردي سخت در مسيرهاي ورود به خرمشهر ادامه دارد. صداي آن بسيجي كه پايش جدا شده را گواه مي‌گيريم. آتش دشمن سنگين است. توپچي‌هاي عراق‌‌گراي گردان‌هاي پياده را گرفته‌اند و زمين اطرافمان را شخم مي‌زنند. انفجار گلوله، در دمدمه‌هاي سوم خرداد تهديدمان مي‌كند. يعني ما به خرمشهر مي‌رسيم؟ از روي اجساد ياران گذشتن، چه سخت است.


اين بدن‌هاي پاره‌پاره را چگونه بنگريم؟ اينجا عقل ميدان‌دار نيست تا بر ما حكم كند كه برگرديم. باز هم پيش مي‌رويم. آهي و سپس لبخندي در تاريكي و بعد آرامشي ابدي. اين، خلاصه پرونده شهداي خرمشهر در آن لحظات است.

خداوندا! با تو همراهيم. وجه اشتراكمان، تو هستي كه بسيجيان، جاده خرمشهر را در ميان آتش دشمن در مي‌نوردند و پيش مي‌روند. آنكه همراهي مي‌كند ما را، سردار ماست؛ «همت» را مي‌گويم، خدايا تو مي‌داني كه بسيجي را چگونه فرماندهي لايق است. با تمام خشمي كه وجودش را فرا گرفته است، به بسيجي شهيد كه مي‌رسد، چون گلي لطيف او را مي‌بويد و به پيشاني خونينش بوسه مي‌زند. چه زيباست بوسه «فرمانده» جنگ
زير آتش. اينها سلاح ما در شب‌هاي عمليات است. پيش مي‌رويم. به كجا؟
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
چه جالب
شما جبهه بودی آقا سید ؟؟؟
برای بهشت دیگه ؟؟؟
حالا اینایی که رفتن و شهید شدن دمشون گرم البته اگه واسه وطنشون و مردمشون رفتن

محمد جان بهشت رو به بها می دن نه بهانه ،
این بچه ها برای کشورشون رفتن مطمئن باش ،
تو هم مواظب باش ذهنتو نسبت به اونها خراب نکنند ،
چون این هم یه ترفنده برای زیر پا گذاشتن یه سری باورها و ارزش ها ،
مطمئن باش اون بچه ها بخاطر من و تو جلوی گلوله سینه سپر می کردن ،
عاقبت به خیر شی ...
 

Mohsen_1111

عضو جدید
خدایا نمی دونم چرا در زمان جنگ بارها و باره شرایط پرکشیدنم فراهم شد و تو نخواستی ؟
نمی دونم چطور باید می بودم که لیاقت ملاقات تو رو با لباس خاکی می داشتم ؟
نمی دونم چکار باید می کردم که جلوی رفقای شهیدم سر بالا می کردم و می گفتم بچه ها ما هم اومدیم ؟
نمی دونم تدبیر تو برای زنده بودن من چه بود ؟
ولی ازت یه درخواستی دارم ، مرگ منو و هر کسی که برای یاری تو ، در این راه قدم بر می داره و از تو طلب می کنه ،
مرگ در راهت که همون شهادته قرار ده ...:gol:

الهی آمین

آقا سید شاید حکمت زنده موندن شما این بوده که باشی و از اخلاص شهدایی که باهاشون بودی برای ما بگی از شجاعتشون بخاطر اینکه ایمان داشتن به اینکه همه کارشون برای خداست پس با استناد به آیه "ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم" دست خدا رو در حمایت از خودشون می دیدند
آقا سید شما زنده موندی برای اینکه این چیزها رو برای ماها که ندیدیم بازگو کنی تا اینو بفهمیم که معجزه فقط مخصوص 1400 سال پیش و ماقبلش نبوده
خدا امثال شما رو برای ما حفظ کنه
انشاالله
راستی آقا سید این آقای صفری که می گفت بادمجون بم آفت نداره بالاخره شهید شد یا نه؟؟؟
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
الهی آمین

آقا سید شاید حکمت زنده موندن شما این بوده که باشی و از اخلاص شهدایی که باهاشون بودی برای ما بگی از شجاعتشون بخاطر اینکه ایمان داشتن به اینکه همه کارشون برای خداست پس با استناد به آیه "ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم" دست خدا رو در حمایت از خودشون می دیدند
آقا سید شما زنده موندی برای اینکه این چیزها رو برای ماها که ندیدیم بازگو کنی تا اینو بفهمیم که معجزه فقط مخصوص 1400 سال پیش و ماقبلش نبوده
خدا امثال شما رو برای ما حفظ کنه
انشاالله
راستی آقا سید این آقای صفری که می گفت بادمجون بم آفت نداره بالاخره شهید شد یا نه؟؟؟
ممنونم محسن جان ،
ان شاءالله که همینطور باشه و خداوند ما رو ثابت قدم نگه داره ،
چند روز پیش یه جمله از مرحوم آیت الله تهرانی شنیدم که خیلی برام جالب بود ،
می گفت بعضی از این قدیمی ها از جمله هایی استفاده می کردن که خودش یه منبر بود ،
شخصی یه تسبیح به گردن داشت و می گفت من این تسبیح رو 25 ساله گم نکردم و هینطور به گردنم آویزونه ،
شخصی بهش گفت ای کاش می شد دینمون هم به گردن آویزون می کردیم و گمش نمی کردیم ،
می بینی محسن جان چه بد دنیایی داریم ؟
آدما خیلی زود رنگ عوض می کنند و همه چیز رو زیر پا میذارن ،
خیلی باید مواظب دینمون و اعتقاداتمون باشیم ،
اما سعید صفری :
جدا بادمجون بمه ،
می گفت من همه چیزم منحصر بفرده ،
شماها اسیر عراقی ها می شدین و من اسیر ترکیه شدم ،
دو برابر شماها جبهه دارم و یه ترکش کوچیک هم نخوردم ،
الان هم در سلامت کامله ...
 

butterfly_سبز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خدا قوت سید!!
دمت گرم هر چی خاکریز بوده تو جبهه که شما با موتور تریل از روش شیرجه زدی اونور! دست مریزاد.
خوش به حال اونایی که در راه میهن و عقیده شهید شدن. درود به شما و همه بچه های جنگ. راستی از اون خوراکی ها چیا خوردین؟
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
خدا قوت سید!!
دمت گرم هر چی خاکریز بوده تو جبهه که شما با موتور تریل از روش شیرجه زدی اونور! دست مریزاد.
خوش به حال اونایی که در راه میهن و عقیده شهید شدن. درود به شما و همه بچه های جنگ. راستی از اون خوراکی ها چیا خوردین؟
سلام مجید جان ،
این خاطره رو از دیروز بعدازظهر شروع کردم و امروز ظهر تموم شد ،
چکار کنم سنی ازم گذشته و دوست ندارم چیزی از قلم بیفته ،
از دیروز که شروع کردم همش به فکر تو و آرش بودم ،
همش با خودم می گفتم بعد از گذاشتن این خاطره حتما مجید میاد و میگه سید بازم خط رو رد کردی که !
برای همین تو خاطره اسم تو رو آوردم و برای رد کردن خط از تو اجازه گرفتم ،
از اون خوراکی ها هم ، حقیقتا یادم نمیاد ،
چون از اینجور سنگرها زیاد نصیبون می شد و بی بهره نبودیم ،
بنابراین یادم نمیاد تو کدوم سنگر چی بود و چی خوردیم ،
ولی انقدر بهت بگم تا دلت می خواد کنسرو و شکلات های خارجی بود ،
جات خیلی خالی بود ...
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
ا
خدایا نمی دونم چرا در زمان جنگ بارها و باره شرایط پرکشیدنم فراهم شد و تو نخواستی ؟
نمی دونم چطور باید می بودم که لیاقت ملاقات تو رو با لباس خاکی می داشتم ؟
نمی دونم چکار باید می کردم که جلوی رفقای شهیدم سر بالا می کردم و می گفتم بچه ها ما هم اومدیم ؟
نمی دونم تدبیر تو برای زنده بودن من چه بود ؟
ولی ازت یه درخواستی دارم ، مرگ منو و هر کسی که برای رضای تو ، در این راه قدم بر می داره و از تو طلب می کنه ،
مرگ در راهت که همون شهادته قرار ده ...:gol:

سلام آقا سيد....
نمي دونم شايد درك اين چرا هاي شما براي ما خيلي سنگين باشه ، اما تمام اين حرفا رو تو چشماي پدرم هم بارها به وضوح ديدم. هق هق گريه هاي پدرم رو سر مزار عموي شهيدم ديدم كه مي گه رفتي و ما لياقت رفتن نداشتيم.

اما آقا سيد يه چيز رو خوب مي دونم ، اگه كسايي مثل شما و امثال پدرم نبودن و خدا همه ي بنده هاي خوبش رو مي برد، وضع ما از ايني هم كه هست خراب تر مي شد.
بلاخره بايد كسايي باشن كه خوب بودن رو به ما ياد بدن و الگويي براي ما براي دفاع از حق و جهاد در راه خدا در هر دوره و زمونه اي باشن.

از ته قلبم براي شما آرزوي سلامتي مي كنم و اميدوارم روزي در همين جبهه حق عليه باطل به درجه ي شهادت برسيد.
براي ما هم دعا كنيد آقا سيد...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

حضور مقام معظم رهبري در بين رزمندگان خرمشهري در شرق كارون
 

butterfly_سبز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام مجید جان ،
این خاطره رو از دیروز بعدازظهر شروع کردم و امروز ظهر تموم شد ،
چکار کنم سنی ازم گذشته و دوست ندارم چیزی از قلم بیفته ،
از دیروز که شروع کردم همش به فکر تو و آرش بودم ،
همش با خودم می گفتم بعد از گذاشتن این خاطره حتما مجید میاد و میگه سید بازم خط رو رد کردی که !
برای همین تو خاطره اسم تو رو آوردم و برای رد کردن خط از تو اجازه گرفتم ،
از اون خوراکی ها هم ، حقیقتا یادم نمیاد ،
چون از اینجور سنگرها زیاد نصیبون می شد و بی بهره نبودیم ،
بنابراین یادم نمیاد تو کدوم سنگر چی بود و چی خوردیم ،
ولی انقدر بهت بگم تا دلت می خواد کنسرو و شکلات های خارجی بود ،
جات خیلی خالی بود ...
فدات بشم سید جان. اصلا فکر کنم رد کردن خط خیلی حال میده! اما بازم جای شکرش باقیه که اینبار شوکولات و خوردنی غنیمت گرفتین. این داداش ما که دو بار غنیمت گیرش اومد هر دو بار هم عکس صدام ملعون بود! همیشه تو خونه بهش میخندیم و میگیم خدا حاجت دلت رو داده عکس صدام رو گذاشته سر راهت!
سید گاهی فکر میکنم اگه الان جنگ بشه ( خدای نکرده ) بازم جوونامون شور جوونای سی سال پیش رو دارن؟ نکنه حرف تیمسار نمیدونم چی که اعدامش کردن راست از آب در بیاد که گفته بود: جوونای که تو زمان شاه بزرگ شدن به عشق دین و مملکتشون دارن میجنگند اما جوونایی که شما پرورش بدین به هیچکدومش عشق نخواهند داشت!!
نکنه راست از آب در بیاد؟
:cry:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سروده اي از «علي موسوي گرمارودي»
خونين شهر ما ...







بر آي از دل ، اي بانگ خشم و خروش
مگر بردري پرده گوش هوش

چه مي گويم ،اي سينه ، توفنده شو
تو اي دل، شرار فروزنده شو

برون ريز ، اي تفته اندرون
روان كن يكي آتشين جوي خون

تن غم به خونابه كين بشوي
به جز كين ، دل از هر چه آيين بشوي

زمان را بگو ، تا فرو ايستد
دگر با ستم روبرو ايستد

خزان خيزد و در بهار اوفتد
درخت و گل ، از رنگ و بار اوفتد

و گر گل گشايد زبان در قفا
زبان در قفايش كن از وي جدا

فرو جوش اي چشمه ماهتاب
فرو پاش بر چهره قير مذاب

فرو مير اي شتابنده مهر
چه تابي چنين ، اي تنور سپهر

لب از خنده ، اي گر مرو باز بند
چنين خيره بر چهر دنيا مخند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو نيز اي سخنگوي درد آشنا
بر آور به شور و شهامت صلا

بزن زخمه بر تار جان سخن
سرپنجه در خون دشمن بزن

به سوگ چمن ، مويه آغاز كن
سر گيسوي بيد را باز كن

يكي جمله با شهر خونين بگو
به اشك از رخش خون و ماتم بشو

بگو اي سرافراز گلگونه تن
بهين پاره پيكر اين وطن

بلند آستان ، شهر خونين ما
ز تو خرم ، آيين ما دين ما

نگر تا بر آريمت از زير يوغ
ز چنگال كفر و فريب و دروغ

اگر پيكرت دشمنان خسته اند
پر و بال و پاي تو بشكسته اند

وگر مانده اي دير ، سخت و دژم
بدينسان نماند بسي بيش هم

خروشنده رزمندگان در رهند
همه كفر سوز و خداي آگهند

اگر دشمن از مور بربگذرد
كه در قلب زيباي تو ره برد

پراكنده سازيمش از خوابگه
به آب درخشنده تيغ سپه

شود گلشن از خون ما ، گر تنت
سگان را برانيم از گلشنت

يكي زشت كفتار پير پليد
همي خواست تا نو غزالي دريد

نشانيمش اينك مر او را به جاي
به تيپاي خشم و به دست خداي

كنون پنجه شيرمردان شير
گلويش بخواهد فشردن دلير

دليران رزمنده جانشكار
ستيهندگان در تك و كارزار

نهنگان درياي اسلام و نور
عقابان اوج بلند غرور

همه شيرچنگال در جنگ خصم
نماني دژم بيش در چنگ خصم

دگرباره برخيز در خاك عشق
برافراطز پرچم به افلاك عشق


*سروده : استاد علي موسوي گرمارودي
*پاسداشت سالگرد آزادسازي خرمشهر
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدام به فرماندهانش گفت: همه‌تان از زن كمتريد !!

خبرگزاري فارس: صدام در پايان سخنانش گفت: من درمقابل خود مرد نمي‌بينم. به خدا قسم كه همه‌تان از زن كمتريد.زن‌هاي عراقي از شما برترند باز به صورت ما تف انداخت و رفت.




بعد از اينكه نيروهاي اسلامي توانستند گروه‌هاي پيشرو ما را نابود كنند تمام نيروي خود را در منطقه به كار گرفتند و همان شب از ديوار دفاعي به درون شهر رسيدند. در آغاز نيروهاي ما به دليل ضعف روحيه خود را تسليم مي‌كردند همين‌ها بودند كه ايراني‌ها را به مناطق مين‌گذاري شده و انبارهاي اسلحه و مهمات، همچنين به طرف واحدهايي كه نه مي‌خواستند تسليم شوند نه درگير، راهنمايي كردند. اين وضعيت در تمام طول شب ادامه داشت. هزاران سرباز مضطرب عراقي در خرمشه به اين سو و آن سو مي‌رفتند بي‌انكه بدانند چه بايد بكنند؟

اما گروهي ديگر از سربازان به همراه افسران با تمام قوا مي‌جنگيدند چون فكر مي‌كردند اگر دستگير شوند اعدام خواهند شد افسران اين فكر را در سربازان جا انداخته بودند كه اگر از اين مهلكه نجات پيدا كرديم به شما پاداش حسابي خواهيم داد. سرتيپ خميس‌الدليمي به 3 زن عرب تجاوز كرده بود و افسران ديگر نيز همچون او دست به اعمال شنيعي زده بودند.براي همين از عاقبت خود سخت مي‌ترسيدند و مي‌دانستند سرنوشتي جز مرگي فجيع در انتظارشان نيست. مقاومت اين گروه چند دليل داشت فرار از اسارت، فرار از مرگ، ترس از خشم صدام.

صبح روز بعد 24/ 5/ 1982 از سوي فرماندهي خرمشهر دستور حمله به نيروهاي اسلامي صادر شد كه بايد در ساعت 7 همان روز صورت مي‌گرفت. دستور اين بود كه واحدهاي محاصره شده در خرمشهر محاصره را در هم شكنندو به پيشروي ادامه داده به لشكر كه از شلمچه به سوي خرمشهر عازم بودند بپيوندند اين فرمان در حالي صادر شد كه روحيه سربازان ما بسيار ضعيف بود و نسبت به عاقبت جنگ بدبين بودند. فرماندهان بر نفرات خود تسلط كافي نداشتند و به دليل درهم شدن واحدها نمي‌شد سرباز يك گروهان را از سرباز گروهان ديگر تشخيص داد.

از طرف ديگر، در داخل شه اسلحه و مهمات هم نداشتيم نفربرها هم از كار افتاده بودند و هيچ كس جرات نداشت آ "ها را به حركت اندازد. تفنگ‌ها هم كار نمي‌كرد. سربازاني كه تازه به خرمشهر اعزام شده بودند نه از نقشه شهر اطلاعي داشتند نه از ميدان‌هاي مين. از نظر نظامي هم اين حمله كه بايد از درون شهر آغاز مي‌شد كار صحيحي نبود چون خرمشهر بيشتر حالت دفاعي داشت تا حالت هجومي. به هر حال بنا به درخواست فرماندهي دست به حمله زديم از دستگاه‌هاي مكانيزه و زرهي هم استفاده كرديم. با اينكه سربازان نسبت به اين جنگ بي‌ميل بودند در برابر تانك‌ها مي‌دويدند. شايد براي اينكه از شدت نوميدي دست از جان شسته بودند.

تلفات زيادي داديم در حالي كه چند متر بيشتر نتوانستيم پيش برويم چون نيروهاي اسلامي راه‌ها را بسته بودند. به سرگرد عبدعلي حسين العبودي كه فرمانده گردان سوم از تيپ 44 بود،‌گفتم: تكليف چيست؟
سرگرد به گريه افتاد و گفت: اگر تسليم نشويم همه نابود مي‌شويم.
يك ساعت بعد كه به پناهگاه رسيديم با جسد او مواجه شدم مي‌گفتند كه او خودكشي كرده تيري به سرش اصابت كرده بود باور نكردم ستوان خالد الدليمي هم گفت: يكي از سربازها او را كشت چون نمي‌خواست خود راتسليم كند.
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
سلام آقا سيد....
نمي دونم شايد درك اين چرا هاي شما براي ما خيلي سنگين باشه ، اما تمام اين حرفا رو تو چشماي پدرم هم بارها به وضوح ديدم. هق هق گريه هاي پدرم رو سر مزار عموي شهيدم ديدم كه مي گه رفتي و ما لياقت رفتن نداشتيم.

اما آقا سيد يه چيز رو خوب مي دونم ، اگه كسايي مثل شما و امثال پدرم نبودن و خدا همه ي بنده هاي خوبش رو مي برد، وضع ما از ايني هم كه هست خراب تر مي شد.
بلاخره بايد كسايي باشن كه خوب بودن رو به ما ياد بدن و الگويي براي ما براي دفاع از حق و جهاد در راه خدا در هر دوره و زمونه اي باشن.

از ته قلبم براي شما آرزوي سلامتي مي كنم و اميدوارم روزي در همين جبهه حق عليه باطل به درجه ي شهادت برسيد.
براي ما هم دعا كنيد آقا سيد...
نمی دونم چی بگم ،
هیچ کدوم از کارهای خدا بی تدبیر نیست ،
ولی من خودمو لایق این حرف ها نمی دونم ،
اون موقع یه شرایط خاص بود ،
اگه شماها هم تو اون دوران بودید ، بدون شک بهتر از ما بودید ،
می دونی الان چی منو نگران می کنه آبجی ،
ماها یه عقبه فکری داریم ، که خیلی با ارزشه و براساس یه سری باورهای دینی شکل گرفته ،
این استحکام و ثابت قدمی هم بخاطر همین عقبه فکریه ،
اگه بتونن اونو خراب کنند ، کار تمومه ، به خواسته هاشون رسیدن ،
رد پاشون هم دیده می شه ، نمی بینی بعضی از جوان های ما چطور دارن به گذشته ما بد بین می شن ،
این خوب نیست که تو گذشته بمونیم ، باید از گذشته عبرت گرفت و آینده رو ساخت ،
باید اون ارزش ها و باورها رو پاس داشت ،
نباید اجازه بدیم این باورها رو بی اعتبار کنند ،
هر کی می خواد باشه ،
چه تو لباس چپ چه تو لباس راست ...
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
فدات بشم سید جان. اصلا فکر کنم رد کردن خط خیلی حال میده! اما بازم جای شکرش باقیه که اینبار شوکولات و خوردنی غنیمت گرفتین. این داداش ما که دو بار غنیمت گیرش اومد هر دو بار هم عکس صدام ملعون بود! همیشه تو خونه بهش میخندیم و میگیم خدا حاجت دلت رو داده عکس صدام رو گذاشته سر راهت!
سید گاهی فکر میکنم اگه الان جنگ بشه ( خدای نکرده ) بازم جوونامون شور جوونای سی سال پیش رو دارن؟ نکنه حرف تیمسار نمیدونم چی که اعدامش کردن راست از آب در بیاد که گفته بود: جوونای که تو زمان شاه بزرگ شدن به عشق دین و مملکتشون دارن میجنگند اما جوونایی که شما پرورش بدین به هیچکدومش عشق نخواهند داشت!!
نکنه راست از آب در بیاد؟
:cry:

نه مجید نگران نباش ،
من این حرف رو با علم میگم ،
کسانی که این حرف ها رو میزنن ما ایرانی ها رو خوب نشناختند ،
تعصب و غیرت ایرانی مثال زدنیه ، فقط کافیه شرایطش پیش بیاد ،
مطمئن باش همه کارشناسان جنگ رو دوباره متحیر می کنند ،
درسته از لحاظ فکری بین بچه ها اختلافاتی هست ،
ولی پاش بیفته ثابت می کنند ، که اجازه تجاوز به این آب و خاک رو به هیچ احدی نمی دن ،
ما مردم خوبی داریم مجید جان ...
 

butterfly_سبز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نه مجید نگران نباش ،
من این حرف رو با علم میگم ،
کسانی که این حرف ها رو میزنن ما ایرانی ها رو خوب نشناختند ،
تعصب و غیرت ایرانی مثال زدنیه ، فقط کافیه شرایطش پیش بیاد ،
مطمئن باش همه کارشناسان جنگ رو دوباره متحیر می کنند ،
درسته از لحاظ فکری بین بچه ها اختلافاتی هست ،
ولی پاش بیفته ثابت می کنند ، که اجازه تجاوز به این آب و خاک رو به هیچ احدی نمی دن ،
ما مردم خوبی داریم مجید جان ...
:gol::gol:
امیدوارم و دعا میکنم. از ته دل دعا میکنم که
1- هیچ عوضی خارجی به خودش اجازه نده پا تو این مملکت بزاره:w08:
2- اگه یه موقع یکی مثل صدام اومد سراغمون ..... یه ارزن غیرت تو خونمون مونده باشه . به جای کراک و شیشه و بنگ و افیونی که الان میلیونها جوون رو آلوده کرده!:cry:
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
:gol::gol:
امیدوارم و دعا میکنم. از ته دل دعا میکنم که
1- هیچ عوضی خارجی به خودش اجازه نده پا تو این مملکت بزاره:w08:
2- اگه یه موقع یکی مثل صدام اومد سراغمون ..... یه ارزن غیرت تو خونمون مونده باشه . به جای کراک و شیشه و بنگ و افیونی که الان میلیونها جوون رو آلوده کرده!:cry:
احسنت به این غیرتت :gol:
 

Similar threads

بالا