شهدای کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نام خدا

برای اولین پست شهید محمد مهدوی را معرفی می کنم و ان شاالله 14 شهید حسینیه سید الشهدا که بر اثر بمب گذاری در 24 فروردین 87 به شهادت رسیدند را معرفی می کنم.
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید محمد مهدوی

mahdavi.gif

نام: محمّد مهدوی
نام پدر: بهروز​
تاریخ تولد:17/11/66​
تاریخ شهادت:87/1/24​
[h=2]اخلاقیات شهید به نقل از مادر[/h]
از نامحرم فراری بود ، از بچگی خیلی با حیا بود​
پرده های اتاقش همیشه کشیده بود که چشمش به کوچه نیفته​
هیچوقت مراسمای عروسی نمیومد،میگفت : آنجا که نام مهدی نیست قرار نه فرار باید کرد
محمد به معنای واقعی بندگی میکرد. هر چی میدونست عمل میکرد​
وقتی میفهمید چیزی خوب نیست، دورش خط قرمز میکشید​
دستورات قرآن رو بی چون و چرا عمل میکرد و همیشه میگفت​
" ما برای اقدام آمده ایم" همچنین میگفت: "آنچه میدانید عمل کنید، تمام عرفان این است."​
شب ها قبل از خواب کارهای روزانه اش را محاسبه میکرد(محاسبه نفس) و به خودش اعتراض میکرد​
سرویس پدرش (کارمند اداره دارایی ) چهار ، پنج نفر بیشتر سوار نمی شدن ، پدرش بهش می گفت : محمد تو هم بیا تا یه جایی با ما ، بعد برو دانشگاه ، می گفت : بیت المال هست و من سوار نمی شم تا پدرم زیر دین بیت المال نمونن​
همیشه کم برنج میخورد ، وقتی علتشو میپرسیدیم میگفت: تعداد دونه های برنج زیاده و من از عهده شکرش بر نمیام​
سفر مشهد آخری همش تو حرم بود و به امام رضا(ع) میگفت: آقا این دفعه دیگه باید بدی​
صبحها که برا نماز صبح صداش میزدم سریع بلند نمیشد ، بعدا میفهمیدم که نماز صبح و نماز شبشو قبلا خونده ، بهش میگفتم:خب مادر جون ، به من بگو تا بیدارت نکنم دیگه ، آخه اینجوری اذیت میشی، میگفت: گفتن نداره که ، اذیّت نمیشم​
اربعین سال آخر جمکران بود وقتی برگشت پاهاش تاول زده بود و جوراباش خونی بود ، گفتم محمّد چه بلایی سر پات اومده ؟ مگه کفشت اذیّت میکنه؟ ، سرشو انداخت پایین و گفت : نه ، فهمیدم تا مسجد جمکران پیاده عزاداری کرده​
هميشه زرنگترين دانش آموز كلاس بود و محبوبترين شاگرد مدرسه . تموم محرم و صفر را مشكي مي پوشيد و اين دليلي شده بود كه يكي از دبيران به اصطلاح روشن فكر سر كلاس مسخره اش كنه كه : « بعضي ها براي كسي كه 1400 سال پيش براي رياست جنگيد و شهيد شد مشكي مي پوشند و اين عقب ماندگي فكري است> با انتقاد به صحبتهاي اون آقا از كلاس بيرون اومد و ديگه سر كلاسش حاضر نشد . اما براي اخراج نشدن دبير مستقيماً به مدير مدرسه گزارش نداد كه نكنه نان آور خانواده اي شرمنده بچه هاش بشه ، در آخر ترم مزد سكوتش شد چهار نمره كم كردن و 75/19 محمد رو دادن 5/15 .​
صبح روز یکشنبه که اومدن توی اتاقش زیر بالشتش ، روی تخت یه کتاب دیدم ، که باز بود ، اسمشو خوندم : دیدم کتاب " شب اول قبر " رو داشته می خونده​
کنار تختش هم یه " وایت برد " بود که چندتا شعر روش نوشته شده بود که ظاهرا شاعرش خودشون بودن یک مصرعش این بود :​
لحظه جان سپردنم می خوام تو را نگاه کنم امام رضا (ع)​
------​
شب قبل از شهادتش ، خواب دیدم که توی حیاتمون یک کبوتری افتاده که تمام پراش ریخته ، بلندش کردم روی دستم ، دیدم یه کم جون داره ، بردم گذاشتمش روی پشت بوم ، گفتم : اینجا می تونی بپری ، اگر هم نتونی ، کمکت می کنند​
روزی که محمد به دنیا اومد ، توی محله مون شهید آورده بودند ، من در حالی که محمد توی بغلم بود ، کنار مادر شهدا می نشستم و گریه می کردم ، اشکام می ریخت روی صورت محمد


اثبات برادری
" یکی از بچه های باصفای صدا و سیمای مرکز تهران و از بچه های جنگ بود،
محمد برای اینکه ایشون مجری یکی از برنامه ها توی دانشگاه بشه می خواست دعوتشون کنه که فهمیده بود گروه ایشون برای اجرا، هزینه ی تقریبا بالایی دریافت میکنن
محمد بهش زنگ زده بود و باهاش صحبت کرده بود، البته به طرز خاص خودش که به نظر من طرف رو میپیچوند !
- آقا شما ادعا میکنی دفاع مقدس و معنویت و دفترتون گفته این قدر پول بریزیم به حساب
ـ والا 10٪ این پول هم توی جیب بنده نمیره ، این مقدار هزینه رو گروه میگیرند .
اما من شماره ی شما رو از الان دارم ، هر وقت برنامه ای برای شهداء داشتید زنگ بهم بزن من خودم سریع میام و برادری رو ثابت میکنم "


[h=1]از دست نوشته های شهید محمد مهدوی[/h]
"شهدا زنده اند در نزد ما،ما نیز در بهانه نبودنشان سخن به گلایه می گوییم​
کجایید ای شهیدان خدایی،​
گویی ما این را گفتیم می گویند نزد شما،​
شهداییم شما را رها نکردیم شما ما را رها کرده ودر طلب غیر به سر می برید،​
آری دل درخواست و تمنایی ندارد به زبان می گوییم.بعضی از این بچه مذهبی ها شکایت​
می کنند و می گویند کاش شهدا بودند شهدا گل هستند و ما خارهای دور و برش،هیچ تا به حال به خودتان گفته اید چرا شهدا ، شهدا هستند؟​
چرا سر سفره امام حسین جمع هستند،جوابش همین است:​
عمل کردن به قرآن و عترت​
حال شهدا چه توقعی از ما دارند؟ عکسشان را بزنیم به در و دیوار،یا اسم خیابان ها را بگذاریم شهید فلانی،یا منطقه عملیاتی را در حسینیه ها پیاده کنیم.یا فکر کردی هر خفته توقع دارند هر هفته بر سر مزارشان و سنگ قبرشان را جارو بزنی و بشوری.من یک تکه از صحبتهای مادر شهید عبد الحمید حسینی رو مینویسم ببین شهدا چه توقعی از ما دارن ؟​
شهدا عاملین به قرآن و عترت بودند آنها جان دادند , لبیک گفتند به خواسته ی پروردگارشان کربلایی ساختند به فرماندهی حسین و علمداری عباس.​

 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیده نجمه قاسم پور

شهیده نجمه قاسم پور

شهیده نجمه قاسم پور


shahide_ghasempour.jpg



نجمه به نقل از خواهر شهیده:



* نجمه مایه آرامشم بود.
*شنبه گفت: خواب دیدم ؛ خواب یه شهید به نام شکارچی ، اسرار داشت قبرشو پیدا کنم ، میخوام برم گلزار شهدا قبرشو پیدا کنم .
* 40 روز پیش خواب دیدم تو حرم امام رضا (ع) یه نفر به من و نجمه گفت "40 روز دیگه شما دوتا خواهر میمیرین" برا نجمه تعریف کردم ؛ گفت : خدا نکنه تو بمیری ؛ تو سه تا بچه داری، من بمیرم .10 روز پیش گفت : ابجی چند روز مونده به 40 روز ؟ گفتم : ابجی 40 روز تموم شد گفت : نه ؛ هنوز 10 روز دیگه مونده .
* از نامحرم فراری بود ، هیچ وقت هیچ کس بدون چادر ندیدش، یه روز دارالرحمه بودیم گفت : ابجی من میخوام وقتی تو قبر بذارنم هیچ نامحرمی بالای سرم نباشه .
همه ی اقوام میگفتن نجمه اخر شهید میشه ، این آرزوشه .

*چهار هفته پیش همه را جمع کرد ساعت 10 شب برد گلزار شهدا ؛ ما گفتیم: نجمه ما میترسیم اما اون رفته بود بین قبرا و می گفت : ترس نداره جای هممون یه روزی همینجاست.
* همیشه نماز شب می خوند
* هیچ وقت نه خودش غیبت میکرد و نه کسی جلوش غیبت میکرد ( همه میدونستن که خیلی از غیبت کردن بدش میاد
* خیلی خیلی درس می خوند حتی تو راه کانون و...
* خیلی مهربون بود تا جایی که خیلی وقت ها تو خونه مینشست گریه میکرد برای اونایی که مومن نیستن و براشون دعا میکرد
* مسئولِ بيدار باشِ اعضاي خانواده بود براي نمازصبح . ابتداي اذان يكي يكي همه را صدا مي زد . « نماز اول وقتش خوبه ، بلند شيد . » عادت كرده بوديم كه بين الطلوعين نجمه رو در سجده ببينيم

نجمه به نقل از دوستان و بچه های انتظامات
* شنبه دوهفته قبل از انفجار اخرین باری بود که دیدمش
جلسه داشتیم منتظر بچه ها بودیم
نجمه اخر حسیینه سر جای همیشگیش کنار دیوار نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار
سلام واحوال پرسی کردم
و او فقط در حد همین سلام و احوال پرسی اکتفا رد
خیلی اروم شده بود خیلی اروم تر از قبل
قبلا ها شور و حال بیشتری داشت اما این اواخر بیشتر خودش بود و اخر حسینیه ...


* مدتی بود سرم خیلی شلوغ شده بود هر وقت نجمه می اومد پیشم نمیتوسنتم خیلی باهاش باشم ...فکر کردم ناراحت شده باشه ، هفته های اتی بهش گفتم ، نجمه! یه وقت ناراحت نشی! ، گفت : فلانی ! من هیچ وقت از کسی ناراحت نمیشم یا چیزی ازش به دل نمیگیرم

* همیشه لبخند می زد به خاطر خوش برخوردیش و اخلاق خوشش زبانزد همه بود .
* بعد از مراسم دارالهدايه هركس آرزويي كرد و نوبت به نجمه رسيد . آرزوي هميشگي : شهادت در ركاب پسر زيبای فاطمه (س(
* شب آش ماست داریم الحمدلله زیاد هم هست.
نجمه اومد گفت : من آش ماست خیلی دوست دارم
خب روزی ِ شیطنت امشب هم رسید با بروبچ تدارکات دوره اش کردیم و 2 تا کاسه پرآش ماست به زور به خوردش دادیم.


* در ديدار خانواده شان دكتر خيلي منقلب بود . وقتي با بغض حرفش رو زد ، سيل اشك صورت همه رو پوشوند . « ضربه شديد به سرش ، صورتش رو پر از خون كرده بود . وقتي حس كرد من بالاي سرش هستم با عجله چادرش رو روي بدنش كشيد و اين اولين و آخرين حركتش بعد از انفجار بود . »

* کاروان مشهد 87 کانون
اتوبوس تو راه خراب شد. توی سربالایی گیر کرده بودیم و داشتیم عقب عقب بر می گشتیم . همه بچه ها ترسیده بودن ! با مسئول اتوبوس رفتیم بین بچه ها که آرومشون کنیم . هر کسی یه چیزی می گفت . یکی ناراحت بود ، یکی می خندید ، یکی دیگه دعا می کرد . نجمه قاسم پور کنار من بود ، یه دفعه گفت : بچه ها یعنی میشه شهید بشیم ؟ بچه ها خندیدن و گفتند : بابا شهادت کجا بود ؟ دلت خوشه ها ! چهره اش آروم و جدی شد ، گفت : اما اگه خدا بخواهد ، میشه و رفت سر جاش نشست . تو مراسم تشییع یادم به جمله قشنگش افتاد


*وارد مسجد فضیلت شدم با دیدن عکس شهیده نجمه قاسم پور سر جام خشکم زد !
سفر مشهد مشکل تنفسی داشتم ، تو حسینیه زیر اکسیژن خوابیده بودم . یه انتظاماتی مرا قبم بود ، بالای سرم نشسته بود ، قرآن می خوند و گریه می کرد . برام حرف میزد ، نمی فهمیدم چی میگه ، حالم بد بود . فقط یه جملش یادمه ، صبور باش ، ما انتخاب شده ایم !


* شنبه 17 فروردین ، درب دوم حسینیه دیدمش . تبسم قشنگی داشت و دوتا شاخه گل رز سرخ دستش بود . حالمو پرسید و گفت : این دوتا شاخه گل رو به نیت بچه های کانون خریدم ، این یکی مال تو . بعدش گفت : حلالم کن ، دیگه نمی بینمت ! ناراحت شدم و گفتم : یعنی چی ؟! مگه دیگه کانون نمیای ؟ گفت : چرا ، اما به دلم افتاده دیگه بچه های کانون رو نمی بینم . دیگه ندیدمش ...

*بعد از مراسم مهدیه ، دو تا از بچه های اتوبوس ما دیر اومدن ، رفته بودن خرید ! نجمه قاسم پور مسئول انتظامات بود ، ازشون پرسید : چرا دیر اومدید ؟ و نسبت به کارشون معترض شد . اون دوتا برخورد بدی کردن و تند حرف زدن ، نجمه سرش رو انداخت زیرو ساکت شد .بعد از چند دقیقه رفتم و بهشون گفتم : بچه ها برخوردتون خوب نبود ! نباید بازائر امام رضا این جوری حرف می زدین . برا امنیت و راحتی خودتون شرایط و قانون گذاشتن ، برین عذر خواهی کنین ! هنوز حرفام تموم نشده بود که نجمه اومد طرفمون ، با خوش رویی گفت : بچه ها منو حلال کنید ، یه وقت دلگیر نباشید ! من باید وظیفم رو انجام بدم .

* چند هفته بعد از انفجار ، زینب ، خواهر نجمه اومده بود به یکی از بچه های انتظامات میگفت : میشه من بیام انتظامات؟انتظاامتیه میگه: اخه شما کوچولویی نمیشه که
زینب گفت:اخه من خواهر نجمه م میخوام به جای نجمه بیام انتظامات!!!!

همین زینب کوچولو خواهر نجمه می گفت : هروقت تو خونه چیزیم گم میشد ، صدای نجمه میزدم تا بیاد برام پیدا کنه ! حالا هم وقتی یه چیزیمو پیدا نمی کنم یهویی بی اختیار میگم : نجمــــــــــه ! بیــــا! که یهویی یادم میاد ..........

* روزیکه رفته بودیم گلزار که می خواستن شهدا رو غسل بدن ، داداش نجمه اومده بود دم در غسالخونه ی خواهرا نشسته بود و گریه میکرد و داد میزد نجمـــــه بیا برام آب بیار ! نجمــــــه کجایی ! بیا تشنمه !
بعدش خواهر کوچیکش که پیش ما وایساده بود می گفت آخه هر وقت داداشم تشنش میشد نجمه بهش آب میداد ! همیشه نجمه براش آب میاورد

شهیده نجمه قاسم پور 8/1/87سفر مشهد در دفتر بچه ها
دوست عزیزم! خوشبختی را نه بر تخت پادشاهی بلکه در نمازهای عاشقانه و عارفانه باید جستجو کرد.






 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حاج محمد جوکار

شهید حاج محمد جوکار

شهید حاج محمد جوکار

ج.gif

اوستا ! محمد كاري كرده كه گفتيد ديگه نبايد بياد مغازه ؟! »
آقاي جوكار ! بچه شما نيم ساعت قبل از اذان مسجده تا بعد از نماز . پنجشنبه و جمعه ها رو هم گذاشته براي شهدا و امام زمانش . شنبه عصر هم كه مراسم كانونه . »‌
تازه فهميدم كه تقصير پسرم عشق امام حسين(ع) است و بس ! ـ
• چند بار ديده بودمش كه نصف شبها به شدت گريه مي كنه .
يه شب پرسيدم بابا محمد جاييت درد مي كنه ؟! « نه بابا جون ! توي حال خودم بودم ، شما بخوابيد . »
با نور موبايلش دعاهاش رو مي خوند و نمازشبش رو تموم مي كرد .
• « محمد ! توي اين عكست چقدر خندوني ؟! ، براي حجله امه . روزي كه دليل خنده ام رو بفهميد گريه مي كنيد.»
• ده دقیقه قبل از شهادتش به خانمش که فقط 15 روز از تاریخ عقدشون میگذشت تماس گرفت و گفت: حلالم کن . . . . . .
• مادرشهید: همیشه برای نماز صبح محمد منو بیدار میکرد
صبح روز انفجار خواب دیدم محمد داره برای نماز صدام میزنه و میگه مامان پاشو نمازت قضا نشه ، بعد از چند دقیقه که پاشدم دیدم محمد داره نماز می خونه که سه بار یه نور زرد بزرگ بهش تابید ...
یه دفعه از خواب پریدم دیدم محمد نشسته داره با خدا حرف میزنه گفتم محمد مامان تو منو صدا زدی ؟ گفت نه دیدم هنوز زود هست صداتون نزدم
• تا بهم گفتن که کانون بمب گذاشتن فهمیدم که محمد منم شهید شد



 
آخرین ویرایش:

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید علیرضا انتظامی

شهید علیرضا انتظامی

شهید علیرضا انتظامی

alireza.gif


  • يكي از پاهاي عليرضا انحراف داشت ، براي همين آتل می بست . تازه از پله ها پائين اومده بود كه يه كار جديد بهش دادم . دقت كه كردم ، ديدم بيشتر از 5 يا 6 بار پشت سر هم من يا باباش از پله ها فرستاديمش بالا و اون هيچي نگفته بود به جزء « چشم ! »

  • گفتم عليرضا ! مي دوني به تعداد كارهايي كه براي مامان و بابا مي كني ، خدا برات توي بهشت يه خونه مي سازه ؟!
از اون به بعد با انجام هر هر كاري مي پرسيد : « مامان ! به نظرت خونه ام رو برام تموم كردن ؟! الان پنجره هم داره ؟! »


  • با شنيدن مداحی « ياد امام و شهداء » بازم هر دوتايي پريدن جلوي تلويزيون . هميشه اين شعر رو با آقاي حداديان مي خوندن .

  • علیرضا حافظ جزء 30 قرآن بود
  • توي كانون هم جاشون كنار معراج شهداء بود . هميشه براي هدايت و شهادتشون دعا مي كردم ، اما شهداي به اين كوچيكي لطف حضرت رقيه (س) بود .
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شهیده نجمه قاسم پور


مشاهده پیوست 102097



نجمه به نقل از خواهر شهیده:



* نجمه مایه آرامشم بود.
*شنبه گفت: خواب دیدم ؛ خواب یه شهید به نام شکارچی ، اسرار داشت قبرشو پیدا کنم ، میخوام برم گلزار شهدا قبرشو پیدا کنم .
* 40 روز پیش خواب دیدم تو حرم امام رضا (ع) یه نفر به من و نجمه گفت "40 روز دیگه شما دوتا خواهر میمیرین" برا نجمه تعریف کردم ؛ گفت : خدا نکنه تو بمیری ؛ تو سه تا بچه داری، من بمیرم .10 روز پیش گفت : ابجی چند روز مونده به 40 روز ؟ گفتم : ابجی 40 روز تموم شد گفت : نه ؛ هنوز 10 روز دیگه مونده .
* از نامحرم فراری بود ، هیچ وقت هیچ کس بدون چادر ندیدش، یه روز دارالرحمه بودیم گفت : ابجی من میخوام وقتی تو قبر بذارنم هیچ نامحرمی بالای سرم نباشه .
همه ی اقوام میگفتن نجمه اخر شهید میشه ، این آرزوشه .

*چهار هفته پیش همه را جمع کرد ساعت 10 شب برد گلزار شهدا ؛ ما گفتیم: نجمه ما میترسیم اما اون رفته بود بین قبرا و می گفت : ترس نداره جای هممون یه روزی همینجاست.
* همیشه نماز شب می خوند
* هیچ وقت نه خودش غیبت میکرد و نه کسی جلوش غیبت میکرد ( همه میدونستن که خیلی از غیبت کردن بدش میاد
* خیلی خیلی درس می خوند حتی تو راه کانون و...
* خیلی مهربون بود تا جایی که خیلی وقت ها تو خونه مینشست گریه میکرد برای اونایی که مومن نیستن و براشون دعا میکرد
* مسئولِ بيدار باشِ اعضاي خانواده بود براي نمازصبح . ابتداي اذان يكي يكي همه را صدا مي زد . « نماز اول وقتش خوبه ، بلند شيد . » عادت كرده بوديم كه بين الطلوعين نجمه رو در سجده ببينيم

نجمه به نقل از دوستان و بچه های انتظامات
* شنبه دوهفته قبل از انفجار اخرین باری بود که دیدمش
جلسه داشتیم منتظر بچه ها بودیم
نجمه اخر حسیینه سر جای همیشگیش کنار دیوار نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار
سلام واحوال پرسی کردم
و او فقط در حد همین سلام و احوال پرسی اکتفا رد
خیلی اروم شده بود خیلی اروم تر از قبل
قبلا ها شور و حال بیشتری داشت اما این اواخر بیشتر خودش بود و اخر حسینیه ...


* مدتی بود سرم خیلی شلوغ شده بود هر وقت نجمه می اومد پیشم نمیتوسنتم خیلی باهاش باشم ...فکر کردم ناراحت شده باشه ، هفته های اتی بهش گفتم ، نجمه! یه وقت ناراحت نشی! ، گفت : فلانی ! من هیچ وقت از کسی ناراحت نمیشم یا چیزی ازش به دل نمیگیرم

* همیشه لبخند می زد به خاطر خوش برخوردیش و اخلاق خوشش زبانزد همه بود .
* بعد از مراسم دارالهدايه هركس آرزويي كرد و نوبت به نجمه رسيد . آرزوي هميشگي : شهادت در ركاب پسر زيبای فاطمه (س(
* شب آش ماست داریم الحمدلله زیاد هم هست.
نجمه اومد گفت : من آش ماست خیلی دوست دارم
خب روزی ِ شیطنت امشب هم رسید با بروبچ تدارکات دوره اش کردیم و 2 تا کاسه پرآش ماست به زور به خوردش دادیم.


* در ديدار خانواده شان دكتر خيلي منقلب بود . وقتي با بغض حرفش رو زد ، سيل اشك صورت همه رو پوشوند . « ضربه شديد به سرش ، صورتش رو پر از خون كرده بود . وقتي حس كرد من بالاي سرش هستم با عجله چادرش رو روي بدنش كشيد و اين اولين و آخرين حركتش بعد از انفجار بود . »

* کاروان مشهد 87 کانون
اتوبوس تو راه خراب شد. توی سربالایی گیر کرده بودیم و داشتیم عقب عقب بر می گشتیم . همه بچه ها ترسیده بودن ! با مسئول اتوبوس رفتیم بین بچه ها که آرومشون کنیم . هر کسی یه چیزی می گفت . یکی ناراحت بود ، یکی می خندید ، یکی دیگه دعا می کرد . نجمه قاسم پور کنار من بود ، یه دفعه گفت : بچه ها یعنی میشه شهید بشیم ؟ بچه ها خندیدن و گفتند : بابا شهادت کجا بود ؟ دلت خوشه ها ! چهره اش آروم و جدی شد ، گفت : اما اگه خدا بخواهد ، میشه و رفت سر جاش نشست . تو مراسم تشییع یادم به جمله قشنگش افتاد


*وارد مسجد فضیلت شدم با دیدن عکس شهیده نجمه قاسم پور سر جام خشکم زد !
سفر مشهد مشکل تنفسی داشتم ، تو حسینیه زیر اکسیژن خوابیده بودم . یه انتظاماتی مرا قبم بود ، بالای سرم نشسته بود ، قرآن می خوند و گریه می کرد . برام حرف میزد ، نمی فهمیدم چی میگه ، حالم بد بود . فقط یه جملش یادمه ، صبور باش ، ما انتخاب شده ایم !


* شنبه 17 فروردین ، درب دوم حسینیه دیدمش . تبسم قشنگی داشت و دوتا شاخه گل رز سرخ دستش بود . حالمو پرسید و گفت : این دوتا شاخه گل رو به نیت بچه های کانون خریدم ، این یکی مال تو . بعدش گفت : حلالم کن ، دیگه نمی بینمت ! ناراحت شدم و گفتم : یعنی چی ؟! مگه دیگه کانون نمیای ؟ گفت : چرا ، اما به دلم افتاده دیگه بچه های کانون رو نمی بینم . دیگه ندیدمش ...

*بعد از مراسم مهدیه ، دو تا از بچه های اتوبوس ما دیر اومدن ، رفته بودن خرید ! نجمه قاسم پور مسئول انتظامات بود ، ازشون پرسید : چرا دیر اومدید ؟ و نسبت به کارشون معترض شد . اون دوتا برخورد بدی کردن و تند حرف زدن ، نجمه سرش رو انداخت زیرو ساکت شد .بعد از چند دقیقه رفتم و بهشون گفتم : بچه ها برخوردتون خوب نبود ! نباید بازائر امام رضا این جوری حرف می زدین . برا امنیت و راحتی خودتون شرایط و قانون گذاشتن ، برین عذر خواهی کنین ! هنوز حرفام تموم نشده بود که نجمه اومد طرفمون ، با خوش رویی گفت : بچه ها منو حلال کنید ، یه وقت دلگیر نباشید ! من باید وظیفم رو انجام بدم .

* چند هفته بعد از انفجار ، زینب ، خواهر نجمه اومده بود به یکی از بچه های انتظامات میگفت : میشه من بیام انتظامات؟انتظاامتیه میگه: اخه شما کوچولویی نمیشه که
زینب گفت:اخه من خواهر نجمه م میخوام به جای نجمه بیام انتظامات!!!!

همین زینب کوچولو خواهر نجمه می گفت : هروقت تو خونه چیزیم گم میشد ، صدای نجمه میزدم تا بیاد برام پیدا کنه ! حالا هم وقتی یه چیزیمو پیدا نمی کنم یهویی بی اختیار میگم : نجمــــــــــه ! بیــــا! که یهویی یادم میاد ..........

* روزیکه رفته بودیم گلزار که می خواستن شهدا رو غسل بدن ، داداش نجمه اومده بود دم در غسالخونه ی خواهرا نشسته بود و گریه میکرد و داد میزد نجمـــــه بیا برام آب بیار ! نجمــــــه کجایی ! بیا تشنمه !
بعدش خواهر کوچیکش که پیش ما وایساده بود می گفت آخه هر وقت داداشم تشنش میشد نجمه بهش آب میداد ! همیشه نجمه براش آب میاورد

شهیده نجمه قاسم پور 8/1/87سفر مشهد در دفتر بچه ها
دوست عزیزم! خوشبختی را نه بر تخت پادشاهی بلکه در نمازهای عاشقانه و عارفانه باید جستجو کرد.






حالا من"........"هم آرزوی شهادت دارم!!!وای خدا مغزم سوت کشید!!
خیلی آموزنده بود....واقعا فهمیدم که من همان سایه ی هیچم!
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیده راضیه کشاورز

شهیده راضیه کشاورز

شهیده راضیه کشاورز
متولد سال 1371


shahide_keshavarz[1].jpg

شهادت راضیه به نقل از دوستان:
تو چشمای پرستار اشک حلقه زده و میگه:
آقا سیّد دعا کنید بیهوش بشه ،الان داره خیلی درد میکشه آخه هوشیاره
روز هفدهم
رفته بودیم بیمارستان راضیه بهتر بود ، چشاشو باز می کرد و برامون دست تکون میداد مادر پدرش از خوشحالی دورمون میگشتن و قربون صدقمون میرفتن ، می گفتن ایشالله راضیه خوب بشه و باز با شما بیاد و بره
مادر بزرگش خییلی دعا می کرد که ایشالله خدا خیرتون بده و . . .
روز واقعه
امروز که رفتیم بیمارستان مادر و پدرش از ناراحتی چشاشون به زور باز می شد اینقدر ناراحت بودن که ما رومون نمیشد بریم پیششون
یکی از پرستارا آشنامون بود و میگفت حالش اصلا خوب نیست
ظهر روز آخر
بعد از ظهر بیمارستان بودیم .
یه دفعه حالش بهم ریخت . ایست قلبی کرده بود
دکترا ریختن دور و برش و بعد دو ساعت طبیعی شد
وامشب هم پر کشید
الان دارم از خونشون میام .
غوغای محشر بود .
پدرش می گفت:حالا کی همه مونو نصیحت کنه ؟!
مامانش میگفت: وااااای بچه حافظ قرانم ....... واااای دختر نورانی ام ...... واااااای................
این یکی از همه دردناکتر بود به نیت مادرمون حضرت زهرا 18 روز تو بیمارستان بود ، اونم دقیقا با سینه ای خرد شده ، چادری خاکی و پهلویی شکسته و 18 روز خس خس نفسهای دردناک




راضیه به نقل از مادر شهیده :
* تو این 18 روزی که تو بیمارستان بود هر بار که می رفتم تو اتاق پیشش دستشو به زور می آورد بالا به حالت اینکه داره لیوان رو نشون میده و هی می گفت: آب ، آب ، آب ، 18 روز بچم مثل یه ماهی می گفت آب و ازم آب میخواست !
* راضیه همه چیش رو حساب و کتاب بود ! این 18 روزی هم که موند برا این بود که ما رو آماده کنه ، برا این بود که ما دعا و مفاتیح زیاد بخونیم و آماده بشیم برا رفتنش ! و الّا اگه همون روز اول رفته بود کلـــــــــــــــــی ناشکری می کردم !
هر چی که مادرش رو نگاه میکردیم یه تسیبح دستش بود و شکرلله می گفت !

* خیلی خیلی درس میخوند ، می گفت : می خواهم با درسم انقلاب کنم و با درس خوندن شکر گزار زحمات والدینم باشم.
* تو زندگی همیشه جهانی دعا می کرد ، تنها دغدغه خودشو نداشت ، دوست داشت همه موفق باشن و به اونا کمک می کرد.
* روز به روز همراه با قرآن بزرگ می شد ، تو مجالس اهل بیت شرکت میکرد ، سخنرانیا رو خوب گوش میداد و به اونا عمل میکرد
* مهربانی و سکوت همیشگی ، از بارزترین ویژگی های اخلاقیش بود
* راضیه به مسائلی از جمله نماز اول وقت، رابطه عاطفی با خانواده و حجاب در زندگی اهمیت زیادی می داد.
* به شهید برونسی خیلی علاقه داشت ، ایشونو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود ، اما حالا خودش شده یه الگو برای هم سن و سالاش ، شهادت واقعا برازنده راضیه بود

* راضیه با عملش کار فرهنگی می کرد . با عملش به همه درس می داد .
* سی دی های سخنرانی آقا سید رو از نوارخونه می گرفت و بین بچه های مدرسه پخش می کرد و براشون صحبت می کرد. سی دی ها رو به بچه هایی می داد که به هر دلیلی نمی تونن بیان کانون ...

* پدرش از رزمنده های جبهه بود. همیشه از پدرش می پرسید: وقتی دوستات شهید می شدن چه حالی داشتن ؟ موقع شهادت چی می گفتن؟ و ...

* خسته از مدرسه بر مي گشت ، وقتي مي گفتم خسته نباشي ، دستانم رو مي بوسيد و در آغوشم میگرفت ، مي گفت : مامان خیلی دوستت دارم ، شما از صبح تا حالا زحمت كشيديد ، من كه كاري نكردم . از حالا به بعد نوبت منه ، شما بريد استراحت كنيد .
* سال تحويل امسال با كانون مشهد بود . خيلي اصرار كردم كه سوغاتي چيزي نخره . يه شيشه عطر ياس براي خودش خريده بود و از اينكه نتونسته بود كفن بخره غصه مي خورد .
ارديبهشت قصد زيارت كربلا داشت . بعد از انفجار ، هيجده روز منتظر مهر قبولي خانم حضرت زهرا (س) موند . با كفن كربلایی که دوستش براش فرستاده بود و همون عطر ياس به ديدار ارباب فرستاديمش
* چهارم ابتدایی که بود رفتیم مشهد ، توی بازار چادر منو میکشید و میگفت:
مامان ، مامان ، پس کی برام چادر میخری !



راضیه به نقل از دوستان شهیده :
. . .
سال اوّل دبیرستان امتحان شیمی داشتیم ، راضیه کنار حیات مدرسه قدم میزد
کار هر روزش بود ، قبل از امتحان یک چیزی را میخوند ، رفتنم جلو ، پرسیدم : راضیه جون ، چی داری میخونی؟!
گفت: دعای عهد و زیارت عاشورا
هر صبح دعای عهد میخوند ، و قبل از هر درسی زیارت عاشورا !!!

. . .
از طرف مدرسه رفته بودیم مشهد ، سوّم راهنمایی بودیم ، راضیه مدام شور زیارتو میزد ، توی حرم که بودیم ، نیمه شب بود همه خوابیده بودن ، راضیه تا صبح نخوابید و مناجات میخوند !
. . .
سوّم راهنمایی بود ، توی درسهاش همیشه موفق بود ، حتی بیشتر از توان جسمی اش درس میخوند ، مادرش براش معلّم خصوصی گرفته بود
راضیه : من معلّم خصوصی نمیخوام ، خودم درس میخونم تا نمونه دولتی قبول بشم
آخه حق الناس میشه ، شما دو تا بچه دیگه هم غیر از من دارید ، پدرم هم که کارمنده !

. . .




رابطه شهیده راضیه کشاورز با درس:
خیلی راحت می تونست برای خوندن درسهاش و انجام کارهاش از سرگرمی هایی که همه هم سن و سالاش دوست دارن ، بگذره . خیلی راحت می تونست از خوابش بگذره تا درسشو بخونه ... وقتی می خواست انتخاب رشته کنه همه درسهاش 20 شده بود به غیر از یکی از درسها که 19 شده بود و به خاطر اون نمره 19 خیلی ناراحت بود
به درس اهمیت زیادی می داد و می گفت من می خواهم با درسم انقلاب کنم و با درس خواندن شکر گزار زحمات والدینم باشم
با تمام وجود درس مي خوند ، هميشه مي گفت : امام زمان(ع) يار بيسواد نمي خواد .
خیلی از شبا تا دیر وقت بیدار میموند و درس میخوند و وقتی درس خودش تموم میشد داداش کوچیک ترشو از خواب بیدار میکرد و با اون درس کار میکرد
علاقه زیادی به درس زیست شناسی داشت ، همیشه می گفت مامان وقتی معلم زیستمون داره درس میده ، به بزرگی خدا پی می برم و می فهمم خدا چقدر بزرگه. هر روز که زیست شناسی داشت ، وقتی به خونه برمی گشت مثل این بود که از یک زیارتی برگشته ، خیلی حال معنوی خوبی داشت ، می نشست و تمام درس رو برام توضیح می داد .
در آخر هم در حالی که کتاب زیست شناسی باهاش بود شهید شد.



رابطه راضیه با قران به نقل از مادر شهیده :
راضیه را امام حسین (ع) تربیت کرد و در تربیتش نور قرآن اثر داشت .
راضیه بدون اینکه کلاس قرآنی رفته باشه از صوت قرآن خوبی برخوردار بود و قرآن را بسیار خوب می خوند ، چند روز قبل از شهادتش از آموزش پرورش زنگ زدند و گفتند راضیه برای مسابقات قرآن کشوری انتخاب شده ، راضیه خیلی خوشحال شد و بعد از اون تلفن، سجده شکر بجا آورد و گفت مامان نمی دونی چقدر دوست داشتم به این مسابقات راه پیدا کنم . بهش گفتم حتماً لیاقتش رو داشتی.
از آموزش پرورش گفتن که باید بیاد برای اردو ،تا بعد در مسابقات شرکت کنه ، راضیه یک روز در اردو شرکت کرد و بعد اومد و گفت: دیگه نمی خواد بره ، بهش گفتم چرا ؟! مگه نگفتی خیلی دوست دارم شرکت کنم . گفت : نه من نمی رم مسابقات ، قرآن خیلی عظیم و گسترده است ، خیلی ها هستن که جای من می تونن برن .

و بعد شنبه شد و اون حادثه و زخمی شد. 18 روزی که در بیمارستان بود این مسابقات برگزار شده بود و وقتی شهید شد . من خوابی دیدیم:
خواب دیدم ، در یک جای بلندی که پایین اون مردم هستند ، یکدفعه صدایی بلند شد ، در خواب حس کردم صدای خداست . فرمودند: کسی هست بتونه قرآن بخونه ؟
یکدفعه در بین جمعیت راضیه دستش رو بلند کرد و به من گفت مامان من می رم سوره بقره بخونم . و رفت و قرآن رو با صوت بسیار زیبایی خوند و من آرامش عجیبی گرفتم و گفتم راضیه خیلی خوب خوندی بهت قول می دم دیگه دل تنگت نشم

* همیشه به من می گفت : مامان بیا برات قرآن بخونم تا خستگیت در بره .




رابطه شهیده راضیه کشاورز با اهل بیت


* علاقه زيادي به آقا امام زمان(ع) و امام رضا (ع) داشت
* هر روز زیارت امین الله (امام رضا) و دعای عهد میخوند
* حالاتش قابل توصیف نبود ، امین الله رو با تمام وجود و عاشقانه میخوند و به پهنای صورت اشک میریخت
* پنجم دبستان بود ، از مدرسه با يه جعبه شيريني برگشت ، خوشحالي توي صورتش موج مي زد ، گفت: « مامان امروز چهله دعاي عهدم تموم شد ، از امروز يار امام زمان(عج) شدم . »

*

« نامه شهیده راضیه کشاورز به آقا امام زمان (عج) در 13 سالگی »

نشانی گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی!
به نام خداوند بخشنده ومهربان
سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید .

یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک
دوستدار عاشقانه شما راضیه



 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید محمد جواد یاقوت

شهید محمد جواد یاقوت

شهید محمد جواد یاقوت

yaghout1.gif

ـ تك پسر خانواده بود و چشم و چراغ فاميل و محله و آشناها . مراسم يكي از شهداي جنگ بود كه
براي به دنيا اومدنش نذر كردم .
ـ بايد بودي و مي ديديش وقتي كه شبانه روزش را گذاشته بود براي تدارك سفر مشهد بچه هاي
مسجد محل . چند روز بعد از عيد كه از زيارت برگشتن ، قصد شلمچه كرد و مهمون حريم شهداء
شد .
ـ نصيحتش كردم كه مامان ! شما ديگه مرد شديد ، فكر كاري باش كه برات برم خواستگاري .
همون طور كه سرش پايين بود ، گفت : انشاءالله همه چيز درست مي شه .
ـ با لباس مشكي و شال عزا و پيشوني بندي كه لباس پادشاهيش بود ، توي ايستگاه صلواتي
ديدمش . كار هر سال محرمش بود . مساجد توكلي ، محمدي ، زينبيه و ... شاهد تلاشهاي با
اخلاصش بودن . قطعاً دل آنها هم تنگ است براي سرباز بي ادعاي اسلام و امام حسين(ع) .



 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید محمدعلی شاهچراغی

شهید محمدعلی شاهچراغی

شهید محمد علی شاهچراغی

shahcheraghi1.gif


shahcheraghi.head.jpg

مي دونست روي انتخاب دوستاش حساس هستم ، با هر كسي دوست نمي شد . از بچگي توي كوچه نمي رفت . ولي وقت اذان دوان دوان به سمت مسجد مي دويد ، تا از زير آفتاب موندنش نگران نشم .
ـ از كودكي با خودم نماز مي خوند و روزه مي گرفت . از نه سالگي به بعد ، روزه هاش رو كامل گرفت . هميشه توي درس و تمام مسابقات نفر اول بود ، روي نمرات درسيش حساس بود . مي گفت : « انقلاب و امام زمان (عج) سرباز زرنگ مي خواد . »
ـ تازه از راه رسيده بود .
• مامان ! محمدعلي ناهار بكشم ؟! نه مامان جون .
• بازم بي سحري روزه گرفتي ؟‌ خب بيدارم مي كردي برات غذا بيارم .
• شما حالتون خوب نبود ، اذيت مي شديد .
ـ‌ مامان امشب جشنه ، مي خوام شكلات بخرم . چند ساعت بعد اومد يه مقدار پول بهم داد . گفتم : چي شد ، مگر نمي خواي شكلات بخري ؟ گفت : نه ،‌ اين پول رو بدين به مستحقي كه مي شناسيد . اينجوري اونها هم شاد مي شن .
ـ چند روز آخر چهره اش خيلي قشنگ شده بود . يه دعاي آيت الكرسي بهش دادم ،‌ گفتم بذار توي جيبت . لبخند معني داري زد و گفت : « مامان ! مي ترسي چشم بخورم ؟! » حالا معني لبخندش رو مي فهمم .
 
آخرین ویرایش:

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید غلام موسوی

شهید غلام موسوی

شهید غلام موسوی

mousavi.gif
نام: غلام موسوی

نام پدر: خداداد

تاریخ تولد: 1364/15/06
محل تولد: مزار شریف

به روایت مادر

هميشه ساده مي پوشيد و مشكي

مي گفتم : غلام ! اين لباسها چيه مي پوشي ؟ خب كار مي كني ، لباس نو بخر

لباس نو نمي پوشيد تا بتونه با فقرا بيشتر رابطه داشته باشه،از اينكه توي دوستاش با بچه هاي محروم بيشتر
بود خيلي صفا مي كرد

مي گفت:

من عزادار آقا امام حسين(ع) هستم ، هر وقت امام زمان (عج)

اومدن و انتقام جدشون رو گرفتن ، لباس مشكي ام رو در ميارم و سفيد مي پوشم

. . .

تموم عشقش كار فرهنگي بود . هر جا ، هر وقت خدمتي از دستش بر مي يومد دريغ نمي كرد




بچه های واحد شهدا میگفتن یه وانت داشت هر وقت میدید کاری رو زمین مونده میومد کمک


مسئول تداركات و مياندار هيئت محبين المهدي (عج ) بود . با تموم خستگي روزمره اش شبها قبل از خواب زيارت عاشورا و يك جزء قرآنش ترك نمي شد
. . .

من بازم پسر دارم اما اين یکی خيلي برام عزيز بود ؛ در راه خدا دادمش



به روایت خواهر


چشم پاک بود . اخلاقش حرف نداشت .

. . .
به زور پشت دست و پاي مادرم رو مي بوسيد ، کار هر روزش بود ، قبل از بیرون رفتن ، مي گفت بهشت من زیر پای شماست خودتون خبر ندارین نمي دونين اين بوسيدن چه ارزشي داره



. . .
سال پيش دوباره خواب ديده بود رفته کربلا ؛ اومد گفت مامان اجازه ميدي با بچه هاي کانون رهپويان برم کربلا ، مامانم گفت نه



. . .


قول داده بود ساعت 9 شب برگرده خونه ؛ هيچ وقت قول نمي داد اما بر نگشت.



کربلایی

كانون كه قصد سفر كربلا كرد خيلي خوشحال شد . از اينكه بالاخره به آرزوش مي رسيد


خواب ديده بود با كانون زائر كربلاست و شهيد شده


فرداش گفت


خواب شهادتم رو ديدم ، من ديگه سرباز امام زمان شدم . كنار عكسش يه روبان مشكي زد و گذاشت توي طاقچه

گفتم : غلام


اين چه كاريه ؟*

داري مامان رو اذيت مي كني .

گفت :

بالاخره كه بايد اين كار رو بكنيد . . .
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید مسعود رضایی

شهید مسعود رضایی

rezaei.gif

نام: مسعود رضایی

نام پدر: منصور

تاریخ تولد:1358/6/19

تحصیلات: کارشناسی مدیریت

[h=1]اخلاقیات شهید مسعود رضایی[/h]

  • [h=2]همیشه نمازشو اوّل وقت میخوند[/h]
  • [h=2]همیشه تو کاراش رضایت خدا رو میسنجید و به خاطر خدا رو حرف پدر و مادرش حرف نمیزد (و بالوالدین احسانا)[/h]
  • [h=2]هیچوقت صداش رو پیش کسی بلند نمیکرد[/h]
  • [h=2]از دستنوشته های شهید: اعوذو بالله من الشیطان الرجیم هر روز صبح ابن ذکر را 10 مرتبه بخوانید تا شیطان به سراغتان نیاید[/h]
  • [h=2]هر وقت بيكار ميشد قرآن كوچيكشو در مياورد شروع مي كرد به خوندن[/h]
  • [h=2]هیچ وقت امیدش رو از دست نمی داد ، چند بار در مورد مشکلات کاری که احتمال می دادیم در آینده باهاش برخورد می کنیم حرف زدیم هر بار که بحث تموم میشد یک انرژی جدید می گرفتم[/h]
  • [h=2]برای کار امام زمان هیچی کم نمیزاشت و می گفت حالا که داریم یک کار برا آقا انجام میدیم کمو کسری نباید وجود داشته باشه خوش بحالش[/h]
  • [h=2]به موسیقی خوب و حلال علاقه داشت[/h]
  • [h=2]همیشه توی نماز جمعه شرکت میکرد[/h]
  • [h=2]همیشه خنده رو بود[/h]
  • [h=2]اهل صرفه جویی و ساده زیستی بود[/h]
  • [h=2]همیشه یه تسبیح دستش بود و ذکر میگفت[/h]
  • [h=2]هر شب قبل از خواب وضو میگرفت تا قرآن بخونه[/h]
  • [h=2]هيچ وقت دوستاش رو نشناختيم . مي گفت : آبجي براي من دوستن و براي شما نامحرم[/h]
  • [h=2]خيلي اهل زيارت بود و با ائمه(ع) انس زيادي داشت . نماز صبح روز جمعه اش رو حتماً حرم مطهر حضرت شاهچراغ(ع) مي خوند[/h]
  • [h=2]علاقه اش به شهداء رو همه مي دونستن . دو تا از دايي هاش توي جنگ شهيد شده بودن . مسعود هميشه مي خواست در موردشون بدونه . بعد از انفجار براي آخرين بار كه ديدمش ياد برادرم افتادم . مسعود هم مثل داييش دستش روي سينه اش بود و مهمون اباعبدالله(ع) شد[/h]
  • [h=2]بعد از دانشگاه دنبال كار مي گشت . بابا گفته بودند : « فقط كار دولتي ! » چون رضايت پدر و مادر براش شرط بود ، چند تا كار توي شركت خصوصي پيدا كرد ولي نرفت تا پدر و مادر رو راضي نگه داره[/h]
  • [h=2]خیلی به غیبت حساس بود ، هیچوقت اجازه نمیداد کسی جلوش غیبت کنه[/h]
[h=2]بهم گفت دنبال کار میگردم ، گفتم: شبها قبل از خواب سوره واقعه بخون انشاالله کارت درست میشه ، اونم عمل کرد ، بعد از چند وقت دیگه واقعه رو حفظ شده بود. میگفت: دیگه برای کار و ... واقعه رو نمیخونم ، دیگه با این سوره انس گرفتم[/h][h=2]چند ساعت بعد از انفجار اومده بود به خواب یکی از بچه ها که اصلا از ماجرا خبر نداشت ، تو خواب مسعود شاغل شده بود[/h]
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید غلامرضا مروجی هاشمی

شهید غلامرضا مروجی هاشمی

شهید غلامرضا مروجی هاشمی

hashemi.gif

hasehmi_head.jpg



  • از خرید كه برگشتم دیدم بچه ها از شدت گریه چشمهاشون سرخ شده . گفتم : غلامرضا ! فاطمه و علی چشونه ؟ گفت : براشون قصه كربلا رو تعریف كردم .

  • دیدم داره نماز می خونه . پاشدم نمازم رو خوندم . می خواستم بخوابم كه گفت : هنوز اذان صبح نشده ، الان وقت نمازشبه . تازه فهمیدم داستان زنگ موبایل قبل از اذان چی بود .

  • خیلی اهل مناجات بود و علاقه زیادی به صدای آقای سلحشور داشت . تموم زندگیمون بوی مناجات داشت . عادت كرده بودیم غلامرضا رو با ذكر و مناجات ببینیم . همه جا ، حتی تفریح و گردش !!

  • وقتی رضا بود دیگه نگران تربیت علی نبودم ، خیلی با باباش انس داشت . هر جا میرفت میبردش . مسجد ، حسینیه ، میگفت باید از همین حالا این جور جاها بیان

  • رضا همیشه با وضو بود ، علی ازش یاد گرفته بود ، تا مدّتها بعد رفتن رضا علی برا هر کاری وضو میگرفت ، دخترم میگفت : یاد بابام به خیر

  • از بس تو فامیل مهربون و خوش مشرب بود ، همه عاشقش بودن ، بعد رفتنش حتی بچه کوچیک برادرم هم سراغشو میگرفت

  • خیلی توکّل داشت ، چشمش فقط به خدا بود

  • بعد از رفتن رضا خدا خیلی بهم کمک کرد ، تو این مدّت خدا رو دیدم و محبّت و لطفش رو با تموم وجود حس کردم . . .


[h=1]میرود آبروی نوکر این خانه اگر وقت مرگش برسد حضرت مولا نرسد![/h]
[h=2]شب آخر برادر خانمشون تعریف می کردندکه:
آقا رضا صدام کرد به سختی بهم گفت:
کمکم کن بنشینم. پرسیدم برای چی ؟ ؟ ؟
گفتن: میخوام اذون بگم به سختی نشستند
چهار تا از الله اکبرهای اذون رو که گفتند یهو به سمت در خیره شدن
انگار که منتظر ورود کسی باشند سه بار آروم گفتند:
( یا حسین ، یا حسین ، یا حسین )
من فکر کردم کسی اومده برگشتم نگاه در کردم کسی نبود
اما وقتی برگشتم . . .
[/h]
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل نوشته ی یه دانش آموز

دل نوشته ی یه دانش آموز

میان دل نوشته های اعتکاف امسال این دل نوشته دانش آموز (فکر کنم دوم و یا سوم) ابتدایی هست را دیدم. جالب هست.
خاطرات شهید علی نوروزی هم در پست بعدی نوشته ام.

 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید علی نوروزی

شهید علی نوروزی

شهید علی نوروزی


nouroozi.gif


ـ حرف ، حرف شماست . » اين 4 – 5 ساله مردي شده بود واسه خودش . عادت كرده بوديم به حرف شنويش .
ـ كاش زمان جنگ و جبهه بوديم . مامان ! جنگ شد و آقا دستور جهاد دادن من مي رما ! » عادت كرده بودم از علي اين حرفها رو بشنوم . هيچ زيارتي به اندازه شلمچه براش دلنشين نبود . با حسرت فيلمهاي شهداء رو نگاه مي كرد و آه مي كشيد . آرزوش شهادت بود و بس !
ـ مامان ! علي ، مواظب خودت باش . با عجله از خيابون رد مي شي براي اذان خطرناكه . » مكبر مسجد امام حسن مجتبي(ع) بود و مظلوميتش رو از ايشون گرفته بود . بعد از شهادتش جلسات هفتگي مسجد چند برابر شده بود . جوونهايي كه شايد كسي باور نمي كرد توي هيئت ببيننشون . اما بركت خون علي خيلي ها رو از خواب غفلت بيدار كرد .
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید عرفان انتظامی

شهید عرفان انتظامی

شهید عرفان انتظامی

erfan.gif

چهار سال بیشتر نداشت.

روایت از زبان مادر شهید :

خیلی دوست داشتیم بچه هامون مداح بشن. خودشون هم دوست داشتن.ولی عرفان لجبازی می کرد و میگفت من مداح نمیشم.
بعد از شهادتش یک شب اومد به خوابم . بهم گفت : مامان پاشو بالاخره مداح شدم. می خوام برات روضه " مادرم " رو بخونم .
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
برنامه " ماه عسل " شبکه سه سیما

برنامه " ماه عسل " شبکه سه سیما

امروز سه شنبه 24 /5 / 91 برنامه " ماه عسل " شبکه سه سیما با حضور پدر شهیدان علیرضا و عرفان انتظامی و جانباز علیرضا بنیانی ساعت 19
 

jahan pahlevan

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید عرفان انتظامی

مشاهده پیوست 108270

چهار سال بیشتر نداشت.

روایت از زبان مادر شهید :

خیلی دوست داشتیم بچه هامون مداح بشن. خودشون هم دوست داشتن.ولی عرفان لجبازی می کرد و میگفت من مداح نمیشم.
بعد از شهادتش یک شب اومد به خوابم . بهم گفت : مامان پاشو بالاخره مداح شدم. می خوام برات روضه " مادرم " رو بخونم .

وای به من که مداح اهل بیت بودم و این سعادت رو از دست دادم برام دعا کنید من ارزوم شهادته ولی قبلش یه وظیفه دیگه دارم دعا کنید به نتیجه برسونمش......... بعد منم مثل داییم و بقیه شهدا پر بزنم.........
حتما برنامه امشب ماه عسل رو می بینم با اینکه از مجریش خوشم نمی یاد.........
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید عرفان انتظامیمشاهده پیوست 108270چهار سال بیشتر نداشت. روایت از زبان مادر شهید :خیلی دوست داشتیم بچه هامون مداح بشن. خودشون هم دوست داشتن.ولی عرفان لجبازی می کرد و میگفت من مداح نمیشم.بعد از شهادتش یک شب اومد به خوابم . بهم گفت : مامان پاشو بالاخره مداح شدم. می خوام برات روضه " مادرم " رو بخونم .
الهی بمیرم....نور به قبر همشون بباره و خدا از باعث و بانیاش نگذره.....هیچکدوم منو به اندازه عرفان ناراحت نکرد...نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم.....خدا صبر بده..........................................
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
الهی بمیرم....نور به قبر همشون بباره و خدا از باعث و بانیاش نگذره.....هیچکدوم منو به اندازه عرفان ناراحت نکرد...نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم.....خدا صبر بده..........................................

نحوه ی شهادت تمام شهدا خیلی عجیب و شاید بنظر ماها خیلی بدجور بوده.
علیرضا طوری شهید می شن که پدرشون فقط پاهاشون رو پیدا می کنن. بقیه بدنشون نامعلوم بوده!!

شما تصور کنید برای یه پدر این صحنه چقدر وحشتناکه....
ان شاالله که در آن دنیا ما رو شفاعت کنند.

ان شاالله که دشمنان اسلام هم نابود بشوند .........
 

901010

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خیلی کم گریه میکنم و همیشه جلو اشکام رو میگیرم ولی ایندفعه از دفعاتی بود که با خوندن این تاپیک گونه هام خیس شد و موهای بدنم سیخ شدن!!!
خدا این سعادت رو نصیب ما هم بکنه!
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
چشم پاک دختری از جمله‌ای تر مانده است""" چشم‌های پاکش اما خیره بر در مانده است
روی دیوار اتاق کوچک تنهایی‌اش """ عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است . . .
:gol:یاد و خاطره شهیدان گرامی باد:gol:
 

amir.mehraz

عضو جدید
شهدا ی رهپویان تاپیک خیلی جالبی هست اما .....................:gol:

زندگی هر روز در جریان هست هر روز داره می گذره در جلو چشم ما ما داریم به سو
ی جایی حرکت می کنیم که اگر بخواهیم به عقب نگاه کنیم از فردا هم عقب می یوفتیم یه رابطه ی دو دو تا چهار تا ست نه !!!!!!!!!!!!!
در این دوی ماراتون به فردا فکر کن فردا هست که ما را می سازد یادش بخیر یه فایل صوتی هست از شهید علمدار اون رو گوش بده دوباره جالبه !!
:gol:
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهدا ی رهپویان تاپیک خیلی جالبی هست اما .....................:gol:

زندگی هر روز در جریان هست هر روز داره می گذره در جلو چشم ما ما داریم به سو
ی جایی حرکت می کنیم که اگر بخواهیم به عقب نگاه کنیم از فردا هم عقب می یوفتیم یه رابطه ی دو دو تا چهار تا ست نه !!!!!!!!!!!!!
در این دوی ماراتون به فردا فکر کن فردا هست که ما را می سازد یادش بخیر یه فایل صوتی هست از شهید علمدار اون رو گوش بده دوباره جالبه !!
:gol:

درسته باید به فردا فکر کنیم . اما حقی بر عهده ماست که باید ادا کنیم.
این شهدا بودند که از جان خود گذشتند تا ....

ان شاالله که هر کدام از ماها در هر جایگاهی که هستیم بهترین باشیم. الگو، نمونه و...

التماس دعای خیر
 

nayyeri1982

عضو جدید
شهید علیرضا انتظامی

مشاهده پیوست 102721
  • توي كانون هم جاشون كنار معراج شهداء بود . هميشه براي هدايت و شهادتشون دعا مي كردم ، اما شهداي به اين كوچيكي لطف حضرت رقيه (س) بود .

ببخشید این جمله رو کی نقل می کنه؟ پدر یا مادرش؟
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید علیرضا انتظامی

مشاهده پیوست 102721

1- يكي از پاهاي عليرضا انحراف داشت ، براي همين آتل می بست . تازه از پله ها پائين اومده بود كه يه كار جديد بهش دادم . دقت كه كردم ، ديدم بيشتر از 5 يا 6 بار پشت سر هم من يا باباش از پله ها فرستاديمش بالا و اون هيچي نگفته بود به جزء « چشم ! »

2- گفتم عليرضا ! مي دوني به تعداد كارهايي كه براي مامان و بابا مي كني ، خدا برات توي بهشت يه خونه مي سازه ؟!

از اون به بعد با انجام هر هر كاري مي پرسيد : « مامان ! به نظرت خونه ام رو برام تموم كردن ؟! الان پنجره هم داره ؟! »

3- با شنيدن مداحی « ياد امام و شهداء » بازم هر دوتايي پريدن جلوي تلويزيون . هميشه اين شعر رو با آقاي حداديان مي خوندن .

4- علیرضا حافظ جزء 30 قرآن بود

5- توي كانون هم جاشون كنار معراج شهداء بود . هميشه براي هدايت و شهادتشون دعا مي كردم ، اما شهداي به اين كوچيكي لطف حضرت رقيه (س) بود .


تا آنجایی که یادم هست و اگر اشتباه نکنم ، مورد 1 و 2 رو مادرشون بیان می کردن

مورد 3 و 4 و 5 هم پدرشون بیان می کردن. البته در فیلمی که ازشون در گلزار شهدا گرفته شده موقع خاکسپاری شهدا پدرشون هم این جمله رو دقیقا بیان کردند.
 

boloorchian67

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از شهادت عرفان و علیرضا انتظامی خداوند یه دختر به این خانواده هدیه داد.
اسمش فاطمه زهرا هست.

اینم عکس فاطمه زهرا ( وقتی کوچیک بوده) ... فکر کنم الان دوسالش هست.

 

پیوست ها

  • فاطمه زهرا.jpg
    فاطمه زهرا.jpg
    30.6 کیلوبایت · بازدیدها: 0

Similar threads

بالا