شمس تبریزی

t#h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شمس الدين محمد پسر علي پسر ملک داد تبريزي از عارفان مشهور قرن هفتم هجري است، که مولانا جلال الدين بلخي مجذوب او شده و بيشتر غزليات خود را بنام وي سروده است. از جزئيات احوالش اطلاعي در دست نيست؛ همين قدر پيداست که از پيشوايان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربايجان و آسياي صغير و از خلفاي رکن الدين سجاسي و پيرو طريقه ضياءالدين ابوالنجيب سهروردي بوده است. برخي ديگر وي را مريد شيخ ابوبکر سلمه باف تبريزي و بعضي مريد باباکمال خجندي دانسته اند. در هر حال سفر بسيار کرده و هميشه نمد سياه مي پوشيده و همه جا در کاروانسرا فرود مي آمد و در بغداد با اوحدالدين کرماني و نيز با فخر الدين عراقي ديدار کرده است. در سال 642 هجري وارد قونيه شده و در خانه شکرريزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلال الدين که فقيه و مفتي شهر بوده به ديدار وي رسيده و مجذوب او شد. در سال 645 هجري شبي که با مولانا خلوت کرده بود، کسي به او اشارت کرد و برخاست و به مولانا گفت مرا براي کشتن مي خواهند؛ و چون بيرون رفت، هفت تن که در کمين ايستاده بودند با کارد به او حمله بردند و وي چنان نعره زد که آن هفت تن بي هوش شدند و يکي از ايشان علاءالدين محمد پسر مولانا بود و چون آن کسان به هوش آمدند از شمس الدين جز چند قطره خون اثري نيافتند و از آن روز ديگر ناپديد شد. درباره ناپديد شدن وي توجيهات ديگر هم کرده اند. به گفته فريدون سپهسالار، شمس تبريزي جامه بازرگانان مي پوشيد و در هر شهري که وارد مي شد مانند بازرگانان در کاروانسراها منزل مي کرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد، چنانکه گويي کالاي گرانبهايي در اندرون آن است و حال آنکه آنجا حصير پاره اي بيش نبود. روزگار خود را به رياضت و جهانگردي مي گذاشت. گاهي در يکي از شهرها به مکتبداري مي پرداخت و زماني ديگر شلوار بند ميبافت و از درآمد آن زندگي ميکرد.

ورود شمس به قونيه و ملاقاتش با مولانا طوفاني را در محيط آرام اين شهر و به ويژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا برانگيخت. مولانا فرزند سلطان العلماست، مفتي شهر است، سجاده نشين باوقاري است، شاگردان و مريدان دارد، جامه فقيهانه ميپوشد و به گفته سپهسالار (به طريقه و سيرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدين الولد مثل درس گفتن و موعظه کردن) مشغول است، در محيط قونيه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اينهمه چنان مفتون اين درويش بي نام و نشان ميگردد که سر از پاي نمي شناسد.

تأثير شمس بر مولانا چنان بود که در مدتي کوتاه از فقيهي با تمکين، عاشقي شوريده ساخت. اين پير مرموز گمنام دل فرزند سلطان العلما را بر درس و بحث و علم رسمي سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر وعظ فرو کشيد و در حلقه رقص و سماع کشانيد. چنانکه خود گويد:

در دست هميشه مصحفم بود در عشق گرفته ام چغانه

اندر دهني که بود تسبيح شعر است و دوبيتي و ترانه

حالا ديگر شيخ علامه چون طفلي نوآموز در محضر اين پير مرموز زانو مي زند (زن خود را که از جبرئيلش غيرت آيد که در او نگرد محرم کرده، و پيش من همچنين نشسته که پسر پيش پدر نشيند، تا پاره ايش نان بدهد) و چنين بود که مريدان سلطان العلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. کار بدگوئي و زخم زبان و مخالفت در اندک زماني به ناسزا راني و دشمني و کينه و عناد علني انجاميد و متعصبان ساده دل به مبارزه با شمس برخاستند.

شمس تبريزي چون عرصه را بر خود تنگ يافت، بناگاه قونيه را ترک گفت و مولانا را در آتش بيقراري نشاند. چند گاهي خبر از شمس نبود که کجاست و در چه حال است، تا نامه اي از او رسيد و معلوم شد که به نواحي شام رفته است.

با وصول نامه شمس، مولانا را دل رميده به جاي باز آمد و آن شور اندرون که فسرده بود از نو بجوشيد. نامه اي منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغي پول و استدعاي بازگشت شمس به دمشق فرستاد.

پس از سفر قهر آميز شمس افسردگي خاطر و ملال عميق و عزلت و سکوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگين و پشيمان ساخت. مريدان ساده دل که تکيه گاه روحي خود را از دست داده بودند، زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند که اگر شمس ديگر بار به قونيه باز آيد از خدمت او کوتاهي ننمايند و زبان از تشنيع و تعرض بربندند. براستي هم پس از بازگشت شمس به قونيه منکران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذيرفت. محفل مولانا شور و حالي تازه يافت و گرم شد.

مولانا در اين باره سروده است:

شـمـس و قـمـرم آمـد، سمـع و بـصـرم آمــد وآن سيـمـبـرم آمـد، آن کـان زرم آمـد

امــروز بــه از ديـنـه، اي مــونــس ديــــريـنـه دي مست بدان بودم، کز وي خبرم آمد

آن کس که همي جستم دي من بچراغ او را امـروز چـو تـنـگ گــل، در رهگـذرم آمـد

از مــرگ چــرا تـرسـم، کــاو آب حـيـات آمـد وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد

امـروز سـلـيـمـانــم، کــانـگـشـتـريـم دادي زان تـاج مـلـوکـانـه، بر فرق سرم آمـــد

پس از بازگشت شمس ندامت و سکوت مخالفان ديري نپائيد و موج مخالفت با او بار ديگر بالا گرفت. تشنيع و بدگوئي و زخم زبان چندان شد که شمس اين بار بي خبر از همه قونيه را ترک کرد و ناپديد شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از ميان همه) چنانکه ديگر از او خبري خبري نيامد. اندوه و بيقراري مولانا از فراق شمس اين بار شديدتر بود. چنانکه سلطان ولد گويد:

بانگ و افغان او به عرش رسيد ناله اش را بزرگ و خرد شنيد

منتهي در سفر اول شمس غم دوري مولانا را به سکوت و عزلت فرا مي خواند، چنانکه سماع و رقص و شعر و غزل را ترک گفت و روي از همگان درهم کشيد. ليکن در سفر دوم مولانا درست معکوس آن حال را داشت؛ آن بار چون کوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگين و دژم و خاموش بود، و اين بار چون سيلاب بهاري خروشان و دمان و پر غريو و فرياد گرديد. مولانا که خيال مي کرد شمس اين بار نيز به جانب دمشق رفته است، دوباره در طلب او به شام رفت؛ ليکن هر چه بيشتر جست، نشان او کمتر يافت و به هر جا که ميرفت و هر کس را که مي ديد سراغ شمس ميگرفت. غزليات اين دوره از زندگي مولانا از طوفان درد و شيدائي غريبي که در جان او بود حکايت مي کند.

ميخائيل اي. زند درباره هم جاني شمس تبريزي و مولانا جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين اظهار نظر مي کند: « بطور کلي علت اينکه مولوي ديوان خود و تک تک اشعار آن را نه بنام خود، بل به نام شمس تبريزي کرد، نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعري و نه احترام ياد رفيق گمگشته را ملحوظ کرده بود. شاعر که رفيق جانان را در عالم کبير دنياي مادري گم کرده بود، وي در عالم صغير روح خويشتن مي يابد. و مرشدي را که رومي بدين طريق در اندرون خويش مي يابد، بر وي سرود ميخواند و شاعر تنها نقش يک راوي را رعايت مي کند. لکن از آنجا که اين اشعار در روح او زاده شده اند، پس در عين حال اشعار خود او هستند. بدين طريق جلال الدين رومي در عين حال هم شمس تبريزي است که سخنانش از زبان وي بيرون مي آيد و هم شمس تبريزي نيست. و شمس ذهنيت شعر است، آفريننده شعر است، قهرمان تغزلي اين اشعار است، و در عين حال در سطح اول، سطح تغزلي عاشقانه که در اينجا به طور کنايي پيچيده شده است، عينيت آن نيز بشمار ميرود. تمايل جلال الدين به سوي وحدت مطلق است. لکن شمس تبريزي به درک حقيقت آسماني نايل آمده بود، در آن محو شده بود، و بخشي از آن گرديد بود. بدين ترتيب نخستين سطح ادراک که در شعر صوفيانه معمولا به وسيله يک تعبير ثنوي از سطح دوم جدا ميشود، در اينجا به طور ديالکتيکي به سطح دوم تعالي مي يابد.

در هر حال زندگاني شمس تبريزي بسيار تاريک است. برخي ناپديد شدن وي را در سال 643 هجري دانسته اند و برخي درگذشت او را در سال 672 هجري ثبت کرده اند و نوشته اند که در خوي مدفون شده است. (لازم به توضيخ است: نگارنده (رفيع) در سفري که به سال 1366 خورشيدي به قونيه کردم، آرامگاهي مجلل در شهر قونيه ترکيه بنام آرامگاه شمس تبريزي مشاهده نمودم).

اين عارف کم نظير ايراني يکي از آزاد انديشان جهان است که بشريت به وجودش فخر خواهد کرد. مجموعه تقريرات و ملفوظات وي بنام مقالات موجود است که مريدانش آن را جمع کرده اند. از جمله گفته است:

« اين مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه کبريا مي آيد، همه دعوي مي نمايد. قرآن و سخن محمد همه به وجه نياز آمده است، لاجرم همه معني مي نمايد. سخني ميشنوند، نه در طريق طلب و نه در نياز، از بلندي به مثابه اي که بر مي نگري کلاه مي افتد. اما اين تکبر در حق خدا هيچ عيب نيست، و اگر عيب کنند، چنانست که گويند خدا متکبرست، راست گويند و چه عيب باشد؟»
 

t#h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شمس تبريزى و پيامبر

از"مقالات" شمس و "مناقب العارفين" بر مي آيد که شمس تبريزي اگر چه مشايخ زيادي را در شهرهاي گوناگون ديدار کرده و با برخي از آنان نظير "ابن عربي" مصاحبت داشته است، معذلک هيچ کدام را به عنوان "شيخ" و مراد خويش نام نبرده است، مگر رسول خدا(ص) که در واقعه اي معنوي، خرقه محبت بر وي پوشانده است.

در نزد عارفان اوامر شيخ از هر کس ديگري حتي از خدا و پيامبر(ص) و اوليائش، با اهميت تر است، چرا که در روابط خصوصي ميان مراد و مريد، آنکه حّي است و گوياست مراد است و آنکه مرده است و ساکت، مريد. بنابراين در سرتاسر مقالات، شمس از شيخ خويش يعني محمد مصطفي(ص) دم زده است.

وي رسول خدا(ص) را با لفظ "معشوق" هستي ياد مي کند. اما چون عقل در بيان محبوب سرگشته مي شود، مجازاً رسول خدا(ص) را عاشق مي خوانند.

به اعتقاد شمس سخن پيامبر(ص)، از سخن قرآن و هرعارف و وليي برتر است. قرآن تابع محمد(ص) است و نه محمد تابع قرآن. وي در کلام رسول(ص) اسرار بيشتري از قرآن مي مي جويد و مي گويد کلام محمد(ص) تاويل آيات الهي است.


1- هر کسي سخن از شيخ خويش گويد. ما را رسول(ص) در خواب خرقه داد، نه آن خرقه که بعد از دو روز بدرد، و ژنده شود و در تونها افتد، و بدان استنجا کنند. بلکه خرقه محبت. محبتي نه که در فهم گنجد، محبتي که آن رادي و امروز و فردا نيست."( مقالات ص 134)


2- اگر از من پرسند که رسول(ص) عاشق بود؟ گويم که عاشق نبود، معشوق و محبوب بود، اما عقل در بيان محبوب سرگشته مي شود، پس او را عاشق گوييم به معني معشوق ."(مقالات ص 134)


شمس بارها تصريح مي کند که "در سخن بزرگان اعتراض کردم، در سخن مصطفي صلوات 1- عليه خود اعتراض نکردم."(643) تنها در يک جا مي گويد در حديث "الدنيا سجن المومن" پيچيدم اما آن را هم در تفاوتي که ميان "عباد" و "مومن" است حل مي کند. (مقالات ص 643)



2-" در هيچ حديث پيامبر(ص) نه پيچيدم الا در اين حديث که الدنيا سجن المومن، چون من هيچ سجن نمي بينم. مي گويم:سجن کو؟ الا آنکه او نگفت که الدنيا سجن العباد،سجن المومن گفت. عباد، قومي ديگرند."(مقالات ص 611)


پيامبر (ص) و انبياء (ع)

شمس ضمن تشبيهي در باره خاتميت محمد مصطفي (ص) مي گويد: هر ميوه اي مي آيد ذوق آن ميوه پيشين نمايد.

اول گيلاس بود و مارول، آنکه قمرالديني آيد و بعد از آن خربزه و انگور، همچنانکه محمد(ص) آمد آن شريعت انبياء ديگر شوخ شد."(64) دعوت محمد(ص) اگر چه اندک بود اما چون دمي را با خداي آرند، دم باقي است، اين رسول(ص) جاودانه ماند.

به عقيده شمس انبياء سابق هيچکدام به سر مصطفي نرسيدند. و با آنکه تمام جان کندنشان طلب مقام او بود، اما بدان نرسيدند.(664) شمس در جايي ديگرمقام احديت را همان هستي محمد (ص) مي داند که هيچ نبي اي با وي در اين مقام شرکت ندارد.


محمد(ص) و آدم(ع)

محمد(ص) اگر چه به لحاظ زماني هزاران سال پس از آدم(ع) به دنيا آمد اما از نظر رتبه و شان علت وجودي آدم محسوب مي شود.

اوليت و آخريت از آن محمد(ص) است. وي مبدا پيدايش عالم و غايت آفرينش جهان است.

شمس با طنز مخصوص به خود مي گويد:

گفت: آخر من پدر توام، تو فرزند من.

گفتم: خراينجا مي خسبد که مرا فرزند مي داني.

خود را پدر مي داني. آنجا که محمد(ص) است آدم(ع) چه زند؟ (207)


محمد(ص) و نوح (ع)

شمس در مقايسه ميان محمد(ص) و نوح (ع)

به يک نکته مهم بسنده مي کند و از همين نکته خواننده مراتب اين دورا مي تواند خود حدس زند.

نوح(ع) آنگاه که قومش را ستيزه جو يافت و تحملش به پايان رسيد، دهان به نفرين کفار گشود."رب لا تذرعلي الارض من الکافرين دياراً" يعني خدا هرگز روي زمين کافري باقي مگذار اما محمد محبوب (ص) و رحمت هيچگاه لعن نکرد و تا واپسين دم از خداوند مي خواست تا قومش را از تاريکي جهل رهايي بخشد:"اللهم اهد قومي فانهم لا يعلمون."(مقالات ص 171)


محمد(ص) و موسي(ع)

به اعتقاد شمس، تقاضايي که موسي (ع) از خداوند کرد، و از جانب خداوند رد شد، مرتبه موسي و موسويان را نشان مي دهد. از تفاوتهاي مهم موسي(ع) محمد(ص) آن بود که موسي در مرتبه"شنيداري" قرار داشت اما محمد(ص) علاوه بر مقام "استماع"، از مقام رويت نيز برخوردار گرديد.

"کليم ا... مي گويد: ارني، چون دانست که از آن محمديانست، از اين مي خواست که اللهم اجعلني من امة محمد، از ارني همين مي خواست که اجعلني من امة محمد(ص).چون ديد که پرتو مردي بر آن کوه آمد، کوه خُرد شد، گفت: کار من نيست، اما اجعلني من امة محمد(ص)"(284)

از اين رو خداوند در دو موضع موسي(ع) را تاديب نموده است، يکي در تقاضاي رويت و ديگري در حديث نفسي که با خويش نمود: "از من عالمتر در جهان هست"


1- موسي عليه السلام، گفت از من کي باشد عالمتر در جهان؟ يوشع گفت تغرّک تغرّک که کسي هست در عالم از تو عالمتر، خشم نگرفت و بر او گرمي نکرد که چه سخن است، الا گفت: هاها چگونه گفتي؟ زيرا که طالب بود. يوشع هم نبي بود الا حکم نمي کرد، حکم در آن وقت موسي عليه السلام مي کرد. و اين سخن از طرف خود هم مي گويم، من نيز اگر مطلوبي بيابم همچنين کنم، و نگاهدارم تا بتوانم، تا حجابي در نه آيد. او امضي حقباً، به قولي چهل سال، به قولي چهل هزار سال، به قولي هشتاد سال، به قولي هشتاد هزار سال.

اين قصه موسي را که گرم بود، که از گرمي او آسمان مي سوخت، سرد سرد بگويند. چون بيامد به مجمع البحرين، بر قول اهل ظاهر نزديک انطاکيه، به قرب حلب، يا بر کوهي، نماز مي کرد، بر قولي بر اسب، خنگ بر روي دريا مي راند، از دور او را بديد. اکنون خداوند بر او ثنا مي گويد: "عبداً من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا" که کسي ديگر را آن نباشد، و علّمناء من لدنا علماً که از مدرسه حاصل نشود، و در خانقاه نه، و به معلم نه، و از کتاب نه، و از واسطه مخلوقان نه. اکنون يوشع گفت: من نازکي کار خضر را مي دانم، تاو نياوردم. صحبت کردن، که از اين نيز بر آيم. تو چنان خواهي جدا افتادن که دگر او را هيچ نخواهي ديدن، او بازگشت. اکنون ماندند ايشان، با هم سخنها مي گويند، از او چيزها مي پرسد، و مي گويد که هل اتبعک؟ چه مي فرمايي متابعت کنم؟ نياز بين از آن کليم الله به حق رسيده!

سانبئک، بيدار کنم تو را، بيدار کننده خلايق را مي گويد، نبي يعني بيدار کننده، پس بيدار بود به حق، بيدارش مي کند به حقيقت حق. اکنون آن باقي بر من وام باشد. وقتي ديگر بگويم.

چون دوم بار سوال کرد، به غضب جوابش داد: الم اقل لک انک ... آن غضب نفساني نباشد. بندگان خدا را غضب نفساني کي باشد؟ نعوذ بالله. آن غضب خدا باشد. از آن حذر بايد کرد. ديگر همان عذر را باز نتوانست گفتن.

گفت: ان سالتک عن شي... خضر دستک زد و از شادي رقصي کرد، که آخر زود بگو، مرا باز رهان، خلاص کن... گفت: اگر اجرت اين بستديي، مي توانستي ... گفت: هذا فراق، دوري است ميان من و تو. موسي عليه السلام بيدار شد؛ ديد، دلبر شده، شمع مرده، ساقي خفته... خنک آنکه بنده اي را يافت و قصه موسي و خضر را پيش دل نگاهداشت، و امام خود ساخت.(757- 758)
 

t#h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخن شمس: آئينه‌ي شخصيت او

«سخن شمس»، آئينه شخصيت پيچيده دوزيستي، درونگر، و خودگراي اوست. در عين روشني، مبهم است. در عين دلپذيري، شلاق‌گونه است. فشرده و كوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان، گرانبار است. از اينروي فراز آنها، به تندي، نمي‌توان، درگذشت. بلكه با آنها، بايد زيست. در آنها، انديشيد. بر آنها، مرور كرد. بدانها، مأنوس گشت. از ظاهر آسان‌نماي آنها، عبور كرد، و به عمق باطن آنها، راه يافت، تا به پيام، به درونمايه، به هدف آنهاــ نزديك كردن به چيزي، دوردست! ــ فرا در رسيد!
سخن شمس، چنانكه خود معترف است، دوچهره‌اي است. درونه و برونه دارد. نقابي ظاهراً مستقل، بر سيماي باطني گريزنده و لغزان است. دوبعدي است. دوزيستي است. نيازمند است به بازخواني و دوباره كاوي است (ش80، 135، 136، 138).
«سخن شمس»، ويراسته نيست. به احتمال قوي، وي همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پاره‌اي از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احياناً هيچ‌گاه ديگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاكنويس نكرده است.
«سخن شمس»، قالباً بي‌مقدمه آغاز مي‌شود. بدون پرسه و معطلي، بدون طي بيراهه، و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، به‌طور مستقم، به سوي هدف مي‌تازد. و شمس، خود بدين كيفيت سخن خويش، آگاه است، و از آن با غرور، ياد مي‌كند:
«اگر ربع مسكون، جمله يك سو باشند، و من به سويي، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب دهم، و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
«سخن شمس»، جهشي، خودبه‌خود، وحشي، تند، توفنده، كوبنده، و يكباره است. با اين وصف، گه‌گاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشكوه، خوش‌نوا و منظم، و پرذوق و لطيف ــ فرار پيش مي‌رود. و اين جا و آنجا، چه بسيار سخن منظوم فارسي، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فرومي‌بازد:
«اهل اين ربع مسكون، هر اشكال كه گويند، جواب بيابند ...: جواب، در جواب، قيد در قيد، و شرح در شرح!
سخن من، هريكي سؤال را ده جواب ]گويد[ كه در هيچ كتابي، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمك، چنانكه «مولانا» فرمايد كه:
«تا با تو آشنا شده‌ام، اين كتاب‌ها، در نظرم، بي‌ذوق شده است!» (ش85)
مردي، اينچنين ارزش‌ آگاه، نسبت به شخن خويش، ناچار، با همه آراستگي به راستيني و صميميت، چنانكه خود نيز به خوبي آگاه است، همه خودپسندانه جلوه مي‌كند. همه، «به وجه كبريا، مي‌آيد. همه دعوي، مي‌نمايد!» (ش302).
«شمس»، گزيده‌گوست. موقع‌شناس، و «مخاطب‌گزين» است. سخنش، هرجائي نيست. با هركس، و به‌هر هنگام، سخن نمي‌گويد. بلكه با شرط‌ها، و نازهاي ويژه، همراه است!
در سخن‌گوئي و مخاطب‌گزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيش‌رفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل‌ بيني، و قياس به‌نفس او ــ به شدت منعكس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشت‌هاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح مي‌دهد.
شمس، بگاه سخن نيز، سخنش بيشتر جنبه‌ي گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نيست:
«اگر سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه به‌طريق مناظره و بحث، و از كلام مشايخ، يا حديث، يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طريق نياز، و استفادت خواهد آمدن، و شنيدن كه سرمايه نياز است، او را، فايده باشد!
و اگر نه، يك روز، نه، ده روز، ني، بلكه صد سال، مي‌گويد، ما، دست زير زنخ نهيم، مي‌شنويم!» (ش75).
شمس، تنگ‌حوصله است. بازارياب نيست. از پي مشتري نمي‌گردد، و عوام‌فريبي نمي‌كند. از اين‌رو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسي توده، به خاطر بازاريابي و جلب عوام، مخالف است. خواستار شيوه استثنائي دويدن صيد از پي صياد است، نه روش متداول پي‌جويي صياد از صيد! و ديرگيري‌ها و تنهايي‌هاي او نيز، همه از اين خوي، سرچشمه مي‌گيرد. حتي، زماني كه شمس را، بر اين خوي خودگرايي او، متذكر مي‌سازند، و از وي مي‌خواهند كه سخن بايد بر وفق صلاح، و درك مردم گويد، خشمگين مي‌شود، و گوينده را، فاقد صلاحيت چنين دستوري به خويش، مي‌خواند:
«آنجا، شيخي بود. مرا، نصيحت آغاز كرد كه:
ــ با خلق، به قدر حوصله ايشان، سخن‌ گوي! و به قدر صفا، و اتحاد ايشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست مي‌گويي! وليكن، نمي‌توانم گفتن جواب تو! چو، نصيحت كردي، و تو را، حوصله اين جواب، نمي‌بينم!» (ش79).
شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وي مي‌داند كه روي سخنش با كي است. از اين‌رو، به هنگام اعتراض، نسبت به پيچيدگي سخنش، آشكارا، اعلام مي‌دارد كه:
«صريح گفتم ... كه:
ــ سخن من، به فهم ايشان، نمي‌رسد!… مرا … دستوري نيست كه از اين نظير (مثال)هاي پست گويم! آن اصل را مي‌گويم، بر ايشان، سخت مشكل مي‌آيد! نظير آن، اصل دگر مي‌گويم، پوشش در پوشش، مي‌رود! … » (ش81).
«مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شيخ كامل است، كسي است كه مسئول رهبري مردم است! روي سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پيروان:
«مرا در اين عالم، با عوام، هيچ كاري نيست! براي ايشان، نيامدم! اين كساني كه رهنماي عالم‌اند، به حق، انگشت، بر رگ ايشان، مي‌نهم!» (ش82)
«من شيخ را مي‌گيرم، و مؤاخذه مي‌كنم، نه مريد را! آنگه، نه هر شيخ را، شيخ كامل را! ... » (ش83).
«شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نمي‌زند. وي را تا گفتني نباشد، و يا تا زمان و مكان را، مناسب نيابد، لب به سخن نمي‌گشايد (ش59، 61، 74، 75، 77). ليكن، هنگامي نيز كه ابلاغ پيامي را لازم مي‌شمارد، در خود، چيزي گفتني، احساس مي‌نمايد، آنگاه، بي‌پروا از مقتضيات زمان و مكان، با احساس مسئوليتي رهبرانه، لب به سخن مي‌گشايد، و مستمع خويش را، از فراسوي قرن‌ها، مخاطب قرار همي‌دهد:
«چون گفتني باشد، و همه عالم، از ريش من، درآويزد كه مگر نگويم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن، بدان‌كس برسد كه من خواسته باشم!» (ش78)
با اين وصف، «شمس»، با اندوه مي‌داند كه همواره خواستن، توانستن نيست. وي را، پيوسته «گفتني»، بيشتر از «گفتار» است! هرچه را كه از شمس، شنيده‌ايم، تمام گفته‌هاي او، به شمار نمي‌روند. شمس، از گفتني‌هاي خود، بيشتر از ثلثي را، نگفته است (ش166). زيرا اظهار گفتني نيز ــ هرچند با اراده‌اي بس نيرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعايت هيچ شرط و قيد، همواره ميسر نيست. زيرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگ‌تر است، از عرصه معني (ش256). و ديگر آنكه، در جهان شمس:
«هنوز ما را، اهليت گفت، نيست!
كاشكي اهليت شنيدن بودي! تمام ــ گفتن»، مي‌بايد، و «تمام ــ شنودن»؟
] اما سوكمندانه [ :
ــ بر دل‌ها، مُهر است
ــ بر زبان‌ها، مُهر است!
ــ و بر گوش‌ها، مُهر است!» (ش167)
در نظر «شمس»، كم و بيش، همه، احياناً بدون آنكه خود بدانند يا بخواهند، به‌گونه‌اي «منافق»اند ــ حتي ياران به ظاهر صميمي، و يكدل و همرنگ (ش،11). دورويي و نفاق، شيوه اضطراري زندگي، در جهان سوءِ تعبيرها و سوءِ تفاهم‌هاست! دورويي، وسيله‌اي دفاعي، در «نبرد ــ شيوه» زندگي است.
«شمس»، معترف است كه خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهان‌گري، به دوگويي، به خود بودن و ديگري جلوه نمودن، زيسته است (ش، 89، 90).
دامنه نفاق و دوگونه زيستي، معمولاً به شيوه رازگرايانه در سخن درونگرايان استخواني، سرايت مي‌كند. و شمس، ابايي ندارد از اينكه اعتراف نمايد كه سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آن‌را بر ديگران آشكار مي‌سازد، و هرگاه كه نخواهد، آن‌را همچنان، ناگفته باقي مي‌گذارد:
1- «دلم مي‌خواهد كه با تو، شرح كنم! ] اما[ همين «رمز» مي‌گويم،
بس مي‌كنم! ... » (ش،137).
2- «روزي رمزي مي‌گفتم، و كشف مي‌كردم، و نمي‌خواستم كه معني بر وي (شهاب هريوه)، كشف نشود!» (مقالات، 285)
3- « ... من آن نيستم كه بحث توانم كردن! اگر تحت‌اللفظ، فهم كنم، آن‌را نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! ... » (ش59).
«شمس» در جهاني سخت‌گير و متعصب به‌سر مي‌برد كه اقليت‌ها و حتي رهبران اكثريت، در كشاكش زندگي و تنازع براي بقا، «تقيه»، كتمان، رازداري، پنهان‌كاري، خود نبودن و ديگري جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فريب دفاعي را، بر چهره خويش، به‌صورت سنت، صلاح‌انديشي، سياست، و دستوري مذهبي، پذيرفته‌اند. حتي «ملاحده الموت» ــ بي‌پرواترين جانبازان تاريخ، به خاطر عقيده و آرمان ــ نيز، چنانكه در بخش «شاهد زمان» خواهيم ديد ــ به تقيه و مصلحت، «نو مسلمان» مي‌شوند. خليفه عصر شمس ــ الناصرلدين‌الله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئي فدائيان مسخ شده الموت را به مزدوري، براي آدم‌كشي مي‌گيرد، و از سويي ديگر، به شيوه «اهل فتوت»، جامه مي‌پوشد و به «فقه شيعه»، روي مي‌آورد! در چنين جهاني، «شمس» نيز، ناگزير است، هر جا كه ديگر تخيل خلاق وي، از برقراري هماهنگي ميان اموزش مذهب خداسالاري، و آئين انسان سالاري زبون ماند، رسماً از شيوه «تقيه» پيروي كند. شمس، با افسوسي انگيخته از تجربه‌هايي تلخ، اعتراف مي‌كند كه:
1- «راست نتوانم گفتن، كه من، راستي آغاز كردم، مرا بيرون كردند!
اگر تمام، راست كنمي، به يك‌بار، همه شهر، مرا بيرون كردندي!» (ش،90).
2- «تو را، يك سخن بگويم!:
ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوش‌دل مي‌شوند، و به «راستي»، غمگين مي‌شوند!
او را گفتم:
ــ مرد بزرگي، و در عصر، يگانه‌اي!، خوش‌دل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
و پارسال، با او راستي گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نيست اين؟!
با مردمان، به نفاق مي‌بايد زيست، تا در ميان ايشان، با خوشي باشي! ...
ــ راستي آغاز كردي؟!
ــ به كوه و بيابان بايد رفت!» (مقالات 61)
شمس، يادآور مي‌شود كه شيوه احتياط و مصلحت‌گرايي، و پاس درك شنونده، نكته‌اي نيست كه او تنها به تجربه دريافته باشد. بلكه آن‌را، ديگران نيز، از مردان راه، به وي توصيه كرده‌اند، هرچند كه او آن‌را، در آغاز، با بي‌اعتنايي تلقي كرده است! (ش79).

خودپنهان‌گري و مردم‌آزمائي: دو شيوه دفاعي شمس
كوتاه سخن، «شخصيت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انساني «درونزي» است. بيشتر از آنچه كه بيرون از خود زيسته باشد، در خويش زندگي كرده است. وي نه‌تنها، از نظر نظام رواني خويش، چنين است، بلكه در خود زيستي را، ضمناً به‌عنوان يك روش دفاعي لازم، به عنوان يك نبرد شيوه‌اي ايمن تر در زندگي، در جهاني بي‌تفاهم و نا ايمن، براي خويش برگزيده است. «خودپنهان‌گري»، و «مردم‌آزمائي»، دو شيوه‌ي مكمّل يكديگر، و دفاعي شمس‌اند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!
«شمس»، در خود پنهان مي‌شود، و در فراسوي دژ ناشناسي و گمنامي خويش، كمين مي‌كشد. كسي را در نظر مي‌گيرد. انگاه، ناگهاني و پرخاشگرانه، چون يك شكارچي ماهر، حمله ضربتي را بسوي هدف، آغاز مي‌كند. اگر هدف، آزمايش ضربتي شمس را، با خوش‌روئي و قبول، پاسخ گويد، شمس يكباره از آن او مي‌شود. «شمس»، خود «شكار صيد خويش» مي‌گردد!:
«هركه را دوست دارم، جفا پيش آرم! آن‌را قبول كرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
«آري، مرا قاعده اينست‌كه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر كنم!» (ش112)
«اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!» (ش124).
«شمس»، خود را مي‌شناسد، و روش خويشتن را، نيز آزموده است. به‌خود اعتماد دارد، و نيز نسبت به واكنش ديگران، در برابر جاذبه شخصيت خويش، اطمينان مي‌دهد. تصريح مي‌كند كه در عين خودپنهان‌گري، كيمن‌گري، و پيچيده‌نمائي ظاهري:
«من، همچنينم كه كف دست! اگر كسي، خوي مرا بداند، بياسايد، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
«به هركه روي آريم، روي از همه‌جهان، بگرداند! مگركه نمائيم، اما، روي به او، نياريم! ...
«گوهر» داريم، به هر كه روي آن، به او كنيم، از همه ياران، و دوستان، بيگانه شود!» (ش122)
«شمس»، آگاهانه معتقد است كه همه‌چيز را براي همه‌كس نمي‌تواند گفت، و نيز نبايد گفت. واكنش توده‌هاي بي‌تفاهم، اگر متعصب باشند، «تكفير» است، و اگر لاابالي و بي‌تعصب باشند، «نيشخند» و «تحقير» است (ش،59). از اينروي، سرانجام، پس از همه گفت‌هاي خود، تأكيد مي‌كند كه سخن، بيش از اين نيارم گفتن. تنها «ثلثتي، گفته شد» (ش 166).
به پندار «شمس»، خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود، آنگاه به حريم شخصي خويشتن، اجازه‌ي ورودشان داد! لكن آيا اين آزمايش، كاري آسان است؟
«شمس»، خود آن‌را، كاري بس دشوار مي‌داند. تا جائيكه مي‌گويد:
ــ «شناخت اين قوم، مشكل‌تر است از شناخت حق!» (ش225).
و معتقد است كه:
ــ«همه‌كس، دوست‌شناس، نَبُوَد، و دشمن‌شناس، نَبُوَد! …
پس زندگاني، دوبار بايستي ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
و «شمس» براي تائيد لزوم «زندگاني دوباره»، براي «شناخت مردمان»، همزمان با «سعدي»، تا اندكي پيش از وي، بدين شعر كه نمي‌دانيم از خود اوست، يا از ديگري، استناد مي‌جويد كه:
تا بدانستمي ز دشمن، دوست،
زندگاني، دوبار بايستي!
دشمن دوست‌روي، بسيارند،
دوستي غمگسار بايستي! (مقالات، 372).
با اين وصف، در خود زيستي و «تنهائي شمس»، شيوه‌‌اي اضطراري بوده است، نه انتخابي و دل‌خواسته. شمس پيوسته، براي همزيستي، براي معاشرت، براي مصاحبت با مردمان، با تشنگي و نياز تمام، در تلاش و پويان بوده است!
احساس تنهائي، عدم هماهنگي و سنخيت، هويت‌جوئي و سرگشتگي شمس، همه‌جا، در سخن او، اندوه‌آفرين است. چنانكه يادآور شديم ــ همين كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از كودكي خود، بعنوان كودكي عجب، كودكي دگرگونه، كودكي منفرد، همانند جوجه مرغابي‌يي تنها، كه فقط با جوجگاني ديگر، در زير ماكياني خانگي پرورش يافته است، ليكن صرف‌نظر از زايش و پيدايش خود ديگر با آنها، هيچگونه پيوندي نداشته است، ياد مي‌كند (ش67).
«دوران بلوغ شمس» نيز ــ همين كتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوريدگي و شيفتگي، و گمگشته‌جوئي عرفاني، همراه با بي‌تابي، بي‌اشتهائي و رنج، سپري شده است (ش70،71). تا جائيكه موجبات نگراني خانواده‌ي خود را فراهم مي‌آورد.
«شمس» به‌زودي درمي‌يابد كه حتي شيخ راهنميا او، از درك ويژگي‌هاي وي، عاجز است (23-آ). از اين‌رو، «شمس»، در جستجوي راهبري كامل، در پژوهش خويش، از خانه و زادگاه مي‌برد، و راهي سفر مي‌شود اندك‌اندك، در برابر مردمان، به‌ويژه مدعيان پيشوائي و رهنموني، شيوه‌ي دفاعي و مردآزمائي در پيش مي‌گيرد. آنها را به مردي و پختگي مي‌آزمايد . اگر انها را كامل يافت، سر بر آستانشان فرو مي‌سايد. و اگر آنان را، نابالغ و تهي از حقيقت ديد، پرخاشگري مي‌آغازد، و از آنها در مي‌گريزد (36-آ، ش95).
«مردآزمائي شمس»، از معاصران درمي‌گذرد، و به تجديد داوري، درباره‌ي پيشوايان گذشته گسترش مي‌يابد. شمس، ديگر هيچ‌چيز را، تعبدي و تقليدي نمي‌پذيرد. بايزيد، حلاج، عين‌القضاة، ابن‌سينا، خيام، شهاب‌الدين سهروردي، و از معاصران، محيي‌الدين عربي، و فخر رازي، هر يك را نارسائي، ناپختگي، و فقدان بلوغي است كي نمي‌توان ناديده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذيرفت. ديد انتقادي، و داوري براي شمس، تا مرز برندگي شمشير تيز، و كوبندگي گرز گران، بي‌محابا، به پيش مي‌تازد (ش52-28، 95، 104).
 

t#h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آشنایی مولانا با شمس تبریزی

شمس الدین تبریزی محمد بن ملک داد صبح روز شنبه 26 جمادی الاخر سال 642 به شهر قونیه در آمد و در کاروانسرای شکر فروشان حجره ای بگرفت و خود را به مشابه یک سودا گر در آورد ـ

به قول افلکی روزی مولانا بر استری راهوار نشسته و گروهی از طالبان علم در رکاب او حرکت می کردند ـ ناگاه شمس الدین تبریزی پیش وی آمده پرسید: آیا یزید بزرگتر است یا محمد ؟ مولانا گفت وی را با ابویزید چه نسبت محمد خاتم پیغمبران است ـ شمس الدین گفت : پس چرا محمد میگوید : ما عرفناک حق معرفتک یعنی خدایا ما ترا بدانگونه که شایسته تواست ترانشناختیم ـ باز یزد گفت: سبحانی ما اعظم شانی یعنی من پاک و ستوده ام و چه مقام و شان والایی دارم ـ مولانا از هیبت این سوال بیفتاد و از هوش رفت و چون به هوش آمد دست شمس ادین بگرفت و همچنان پیاده به مدرسه خود آورد و او را به حجره خویش برد و در آنجا چهل روز با وی خلوت کرد ـ مطابق روایت فریدون سپهسالار مدت شش ماه مولانا و شمس در حجره صلاح ادین زرکوب چله گرفتند ـ از این تاریخ تغیر نمایانی در حال مولانا پیدا شد این بود که تا آن وقت از سماع احتراز مینمود ولی از آن گاه بدون سماع آرام نمی گرفت و درس و بحث را یکباره کنار گذاشت ـ

دولتشاه سمرقندی در تذکره خود می نویسد که شمس تبریزی که به اشارت رکن الدین سجاسی به روم رفته بود روزی در قونیه مولانا را دید بر استری نشسته و گروهی از غلامان را در رکاب او دوران دید که از مدرسه به خانه میرفت ـ در عنان مولانا روان شد و پرسید که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست ؟ مولانا گفت : مقصود از آن یافتن روش سنت و آداب شریعت است ـ شمس گفت آینها همه از روی ظاهر است ـ مولانا گفت ورای این چیست ؟ شمس گفت مقصود از علم آنست که به معلوم رسی و از دیوان سنائی این بیت را خواندـ

علم کز تو ترا بنستاند ـ ـ ـ جهل از آن علم به بود صدبار

مولانا از این سخن متحیر شد و پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس افاده به طلاب بازماند ـ این لبن بطوطه در کتاب رحله خود می نوسد که : مولانا در آغاز کار فقیهی مدرس بود در یکی از مدارس قونیه تدریس می کرد ـ روزی مردی حلوا فروش که طبقی حلوای بریده بر سر داشت و هر پاره ای را به یک پول می فروخت به مدرسه در آمد مولانا چون او را بدید گفت ای مرد حلوای خود را اینجا بیاور حلوا فروش پاره ای حلوا بر گرفت و به وی داد ـ مولانا بستد و بخورد ـ حلوا فروش برفت و به هیچکس از آن حلوا نداد ـ مولاناپس از خوردن حلوا درس و بحث را بگذاشت و از پی او برفت و مدت غیبت او دیر کشید ـ طلاب بسی در انتظار نشستند چون او را نیافتند به جسجوی استاد خود پرداختند ـ مولانا چند سال از ایشان غایب بود پس از باز گشت و جز شعر پارسی نا مفهومی سخن نمی گفت ـ طلاب پیش او می رفتند و آنچه می گفت می نوشتند و از آن گفته ها کتابی به نام مثنوی جمع کردند ـ

ُنظیر همین روایات بعضی او را اسماعیل مذهب و از فرزندان جلال الدین نو مسلمان که از امرای باطنیه الموت بود و سپس به مذهب سنت در آمد دانسته اند ـ ظاهراً روایات ولدنامه که قدیمترین است در باره ملاقات مولانا با شمس و آشفتگی حال او صحیح تر باشد ـ وی می نویسد مولانا با شمس الدین مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام نبوت و رسالت باز هم مردان خدا را طلب میکرد مولانا نیز با همه کمال و جلال در طلب مرد کاملتری بود تا اینکه شمس تبریزی را بدید و مرید وی شد و سر در قدم او نهاد ـ

گویند شمس تبریزی نخست مرید شیخ جمالا ایدین سله باف بود ـ سپس در همه جا به طلب شیخی دیگر به راه افتاد و از کثرت سفر او را شمس پرنده و کامل تبریزی می گفتند و نیز گویند که مدتی در ارزنه الروم مکتب داری میکرد و زمانی به حلب و شام رفته و مصاحب ابن عربی شد ـ در آنگاه که به قونیه به نزد مولانا آمد پیری سالخورده بود ـ

چنانچه مولانا در دیوان می فرماید

بازم ز تو خوش جوان و خرم ـ ـ ـ ـ ای شمس الدین سالخورده

در اینکه شمس الدین به مولانا چه آموخت و چه افسونی به کار برد و چه معجونی در او کرد که وی چندان فریفته و شیفته او گشت که از همه چیز در گذشت بر ما مجهول است ولی کتب مناقب مولانا همه یک سخنند که وی پس از این خلون شیوه کار و رفتار خود را دگرگون ساخت و به جای پیشنمازی و مجلس وعظ به سماع و محضر غنای صوفیان نشست و به چرخیدن و رقصیدن و دست افشاندن و شعر های عارفه خواندن پرداخت ـ

یاران و شاگردان و خویشان مولانا با نظری غرش آلود به شمس الدین تبریزی می نگریستند و رفتار و گفتار او را بر خلاف ظاهر شریعت می دانستند از شفیفتگی مولانا به وی سخت آزرده خاطر شدند و به ملامت و سر زنش او برخاستند ولی مولانا سرگرم کار خود بود و آنهمه پندها و اندرز ها در گوش او جز بادی نمی نمود ـ

شمس الدین از تعصب عوام و یاران مولانا که او را جادو گر می خواندند رنجیده و برآن شد که از آن شهر رخت بربندد و هر چه مولانا اسرار کرد و شعر های عاشقانه خواند در او کارگر نیفتـــــــــاد و در روز پنجشنبه 21 شوال 643 از قونیه به سوی دمشق رهسپار شد ـ

مولانا پس از رفتن شمس از فراق او به سرودن غزلهای پرداخت و نامه هایی پیاپی به وی فرستاد ـ یاران مولانا که استادشان را در فراق محبوب خود دلشکسته یافتند از کرده خود پشیمان شدند و از او خواستند که شمس را دیگر باره به قونیه دعوت کند ـ اقامت شمس در دمشق بیش از پانزده ماه طول نکشید تا اینکه سلطان ولد شمس الدین را در دمشق بیافت و شرح مشتاقی پدرش را با وی باز گفت و وی را به اســــــــــــــرار در ســال 644 به قونیه باز آورد ـ

مولانا به شکرانه وصال شمس بساط سماع می گسترد و با شمس خلوتها می نمود تا اینکه باز مریدان و عوام قونیه به خشم آمده به زشتیاد و بد گویی از شمس آغاز کردند و مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند و به دشمنی شمس الدین کمر بستند و به قول افلاکی روزی کمین کرده و او را کارد زدند و پس از این واقعه معلوم نشد شمس الدین به کجا رفته؟ آیا وی از آن زخم به هلاکت رسده و یا به شهری دیگر گریخته است ـ حتی انجام کار او به درستی معلوم نیست و سال عیبتش به اتفاق تذکره نویسان در 645 هجری بوده است ـ علت مسافرت مولانا به شام که چهرمین سفر او به دمشق است دلتنگی از قونیه و مردم آن شهر بوده است و ظاهراً اخباری که بر وجود شمس در دمشق دلالت داشت به گوش مولانا رسیده و بدین جهت دیگر بار شهر خود را گذارده و در طلب او به دمشق رفته است ـ این سفر ها در فاصله سالهای 645 و 647 واقع شده است ـ

چون مولانا از وجود شمس نا امید شد و از جستن او مایوس گشت از آن حال انقلاب و غلیان رفته رفته تسکین یافت تا آنکه به خود آمد و به روش مشایخ صوفیه به تربیت و ارشاد مردم مشغول شد و بنای نوینی در شیوه کار خود نهاد ـ وی از سال 647 تا 672 سال مرگش به نشر معارف الهی مشغول بود ولی نظر به استغراقی که در کمال مطلق و جمال الهی داشت به مراسم دستگیری وارشاد مریدان چنانکه سنت مشایخ و معمول پیران است عمل نمی کرد و پیوسته یکی از یاران برگزیده خود را بدی نامر بر می گماشت و نخستین بار صلاح الدین زرکوب قونوی را منصب شیخی داد
 

q . asan

عضو جدید
سلام دوست عزیز بابت مطالب ارزنده و با محتواتون واقعا تشکر :gol:

من یه معذرت خواهیم بشما بدهکارم، بابت مطلبی که در مورد مولانا و اینکه شعر ترکی نداره، گذاشته بودم.
که البته بعدش تصحیحش کردم . چون یه چیز دیگه مد نظرم بود خودمم کامل متن رو نخونده بودم و اصلا
متوجه اون قسمت از مطلب نشده بودم
 
  • Like
واکنش ها: t#h

Similar threads

بالا