اسرار شمس الدين تبريزي

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
با سلام ...
امروز درست بعد از اذان صبح (ساعت 5 صبح) و در سحر ماه مبارك رمضان اين تاپيك رو ايجاد ميكنم.

كتاب مقالات شمس را بارها خوانده ام و هر بار معني جديدي از آن برداشت كرده ام چندين بار خواستم برداشت خودم از اين كتاب را براي ديگران بنويسم و آتشي كه به دل من زده است را شرح دهم تا قدري حق شناسي خود را به اين مرد بزرگوار بجا آورده باشم ولي دستم به قلم نميرفت چون هيچ كلمه اي از شمس را دلم نميخواست با كلمات خود جايگزين يا حتي شرح دهم ولي چون متن كتاب اصلي براي فهم سنگين است و اصرار خيلي از دوستان كه دوست داشتند برداشتهاي من رو در كنار برداشت خودشان داشته باشند براي اولين بار در اين سايت اينكار را ميكنم و از حضرت شمس بخاطر جسارتم بخشش ميطلبم و براي بيان مطالب ياري ميجويم. همچنين چون من از نظر ادبي يك شخص معمولي هستم خوشحال ميشوم اگر غلطهاي ترجماني و املايي و ... را به اينجانب تذكر دهيد...

مولانا در مورد شمس ميگويد: خود غريبي در جهان چون شمس نيست.
دوستاني كه دستي در ادبيات دارند ميدانند كه شمس هيچوقت كتابي ننوشت و در اين مورد ميگفت: من عادت نوشتن نداشته ام هرگز، سخن را چون نمي نويسم در من مي ماند و هر لحظه مرا روي دگر مي دهد.

كتاب مقالات شمس يادداشتهايي است كه توسط سلطان ولد پسر مولانا از سخنان شمس نوشته شده كه پراكنده بوده و اين اواخر توسط اساتيد ادب پارسي بخصوص آقاي محمدعلي موحد تا حدودي در قالب كتاب نظم و ترتيب يافته است.

در افسانه هاي كهن گاهي بر مي خوريم به ماجراي رهروي گم شده در بيابان كه در نهايت نوميدي دل به هلاك مي نهد. در اين هنگام ناگهان سواري از افق دوردست نمايان ميشود و پيكر نيمه جان او را بر ترك خود مي نشاند و در كنار آبادي رهايش ميكند و خود به بيابان مي زند و ناپديد ميگردد. داستان رسيدن شمس به مولانا و ناپديد شدن او بي شباهت به اين ماجراهاي افسانه اي نيست.

چه گويم مرده بودم بي تو مطلق *****خدا از نو دگر بار آفريدم
بهل تا دست و پايت را ببوسم *******بده عيدانه كامروز است عيدم

شمس در تاريخ بامداد شنبه 26 جمادي الثاني 642 به قونيه آمده و پس از شانزده ماه در تاريخ 21 شوال 643 از آن شهر رفته و دوباره پس از چندي در 644 به قونيه بازگشته و در 645 ناپديد شده است.
شمس تبريز به گفته سپهسالار جامه بازرگانان مي پوشيد و در هر شهري كه وارد ميشد مانند بازرگانان در كاروانسراها منزل ميكرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد چنانكه گويي كالاي گرانبهايي در اندرون آن است و حال آنكه آنجا حصير پاره اي بيش نبود.
زندگي و مرگ اين مرد كه از قبول خلق مي گريخت و شهرت خود را پنهان مي داشت در پرده اسرار فرو پيچيده است.
مولانا در طلب شمس بسيار كوشش كرد ولي وي را نيافت بلكه عظمت او را بمعني در خود يافت زيرا آن حال كه شمس الدين را بود حضرتش را همان حاصل شد. معني و روح و حقيقت شمس را در خود يافت. اكنون ديگر سخن او سخن شمس بود و انديشه او انديشه شمس.
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
مقالات شمس

مقالات شمس

بسم الله الرحمن الرحيم
و به نستعين
من مقالات سلطان المعشوقين مولانا شمس الدين التبريزي
لااخلي الله بركته

عنوان فوق عنواني است كه در ابتداي كتاب مقالات به چشم ميخورد و من به همان صورت آنرا نوشتم ... در ادامه هر پستي كه خواهم زد، يك صفحه از مقالات شمس در ابتدا متن اصلي (بر اساس تصحيح محمدعلي موحد) و سپس شرح خودم خواهد بود. متاسفانه اين كتاب ناياب مي باشد ولي اگر فرصت كنم اسكن كرده و براتون آپلود ميكنم. مواردي كه داخل [] ذكر ميشود مربوط به اضافات است كه بصورت يادداشتهاي پراكنده در متن اصلي وارد نشده است.​
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 1

صفحه 1

متن اصلي:
اگر از جسم بگذري و به جان رسي به حادثي رسيده باشي. حق، قديم است از كجا يابد حادث، قديم را؟ ماللتراب و رب الارباب؟ نزد تو آنچه بدان بجهي و برهي، جانست و آنگه اگر جان بر كف نهي چه كرده باشي؟
عاشقانت بر تو تحفه اگر جان آرند*******به سر تو كه همه زيره به كرمان آرند
زيره به كرمان بري چه قيمت و چه نرخ و چه آب روي آرد؟ چون چنين بارگاهي است، اكنون او بي نياز است تو نياز ببر كه بي نياز نياز دوست دارد، به واسطه آن نياز از ميان اين حوادث ناگاه بجهي. از قديم چيزي به تو پيوندد و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پيچيد. كه يحبونه،تاثير يحبهم است. از آن قديم، قديم را بيني و هو يدرك الابصار. اين است تمامي اين سخن كه تمامش نيست، الي يوم القيامه تمام نخواهد شد.[مرا مي گويند كه ولي گفت، كه هستم، مرا از اين گفت چه فخر باشد؟ بلكه هزاران ننگ باشد، الا من به اين فخر كنم كه ولي مولاناام، و به اوصافي كه در قرآن و حديث هست، بدان استدلال مولانا ولي است، و من ولي ولي، دوست دوست،دوست باشد و قويتر.]
شرح:
اگر جسم را در نظر نگيري (با تمام پيچيدگيهاي آن) و به مرتبه بالاتر از آن يعني جان فكر كني تازه به چيزي خواهي رسيد كه از ابتدا نبوده و توسط آفريننده اي بوجود آمده است. حق(خداوند) از ابتدا بوده(ازليست)، پس به چه طريق جان كه بعدها پديد آمده مي تواند خداوند را بيابد؟ آنچه از خاك است مي تواند در مقام بالاتر از پروردگار قرار گيرد؟(چون براي درك كامل هر چيزي بايد آنرا در اختيار داشته باشي) در پيش تو آنچيزي كه اگر به آن پناه ببري و بتواني از جهان مادي جهش كرده و رها شوي، جان است حال اگر جانت را جهت فدا كردن براي خداوند بر كف بگذاري فكر ميكني چه كار بزرگي كرده باشي؟
عاشقان تو براي تو اگر جانشان را بعنوان هديه بياورند، قسم به تو كه زيره را به كرمان (كه شهر زيره است) آورده اند.
زيره به كرمان ميبري فكر ميكني چقدر ارزش دارد و چقدر آبروي ترا خواهد برد و شرمگين خواهي شد؟ چون به پيشگاه چنين پادشاه با عظمتي ميروي كه بي نياز مطلق است تو بايد نياز خود را مطرح كني زيراكه بي نياز، نياز دوست دارد و از طريق همان نياز از اين جهان پديده ها بناگهان جهش كرده و آزاد خواهي شد در اين موقع عشق كه نزد خداوند است، به تو مي پيوندد. كه عشق به خدا از تاثير عشق خداوند به ايشان پديد مي آيد.(سوره 5 آيه 54) توسط عشق كه جزئي از خداوند است و ماهيت ازلي دارد، خداوند را كه ازليست خواهي ديد. ديدگان او را نميبينند ولي خداوند ديدگان را درك ميكند.(سوره 6 آيه 103) (توسط خدا مي توان خدا را ديد) اين تمامي سخني است كه آخر ندارد و تا روز قيامت به پايان نخواهد رسيد.
[ به من ميگويند كه ولي هستي، كه هستم. چه افتخاري از اين سخن براي من متصور است؟ بلكه براي من هزاران ننگ است من به اين مفتخر باشم كه ولي مولانا هستم در صورتي كه با اوصافي كه در قرآن و حديث هست مولانا ولي است و من چون دوست مولانا هستم و مولانا دوست خداست(ولي است) پس من هم ولي هستم.]
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 2

صفحه 2

متن اصلي:
آينه ميل نكند. اگر صد سجودش كني كه اين يك عيب در روي وي هست ازو پنهان دار كه او دوست من است، او به زبان حال ميگويد كه البته ممكن نباشد.
گفت: اكنون اي دوست درخواست ميكني كه آينه را بدست من ده تا ببينم. بهانه نمي توان كردن، سخن ترا نميتوانم شكستن. و در دل ميگويد كه البته بهانه اي كنم و آينه بدو ندهم، زيرا اگر بگويم بر روي تو عيب است احتمال نكند، اگر بگويم بر آينه عيب است بتر. باز محبت نمي هلد كه بهانه كند. مي گويد: اكنون آينه به دست تو بدهم، الا اگر بر روي آينه عيبي بيني آن را از آينه مدان، در آينه عارضي دان آن را، و عكس خود دان، عيب بر خود نه، بر روي آينه عيب منه، و اگر عيب بر خود نمي نهي، باري بر من نه، كه صاحب آينه ام و بر آينه منه.
گفت: قبول كردم و سوگند خوردم، آينه را بيار كه مرا صبر نيست. باز دلش نمي دهد. گفت: اي خواجه باز بهانه اي بكنم، باشد كه از اين شرط باز آيد، و كار آينه نازكي دارد. باز محبت دستوري نداد.گفت: اكنون بار ديگر شرط تازه كنم. گفت: شرط و عهد آن باشد كه هر عيبي كه بيني آينه را بر زمين نزني، و گوهر او را نشكني، اگر چه گوهر او قابل شكستن نيست. گفت: حاشا و كلا، هرگز اين قصد نكنم و نينديشم. در حق آينه هيچ عيبي نينديشم. اكنون آينه به من ده تا ادب من بيني و وفاي من بيني. گفت: اگر بشكني قيمت گوهر او چندين است، و ديت او چندين است. و بر اين گواهان گرفت، با اين همه چون آينه به دست او داد، بگريخت. او مي گويد با خود كه اگر آينه نيكوست چرا گريخت؟ اينك شكستن گرفت. في الجمله چون برابر روي خود بداشت درو نقشي ديد سخت زشت. خواست كه بر زمين زند كه او جگر من خون كرد از براي اين؟ از ديت و تاوان و سيم و گواهان گرفتن يادش آمد. مي گفت: كاشكي آن شرط گواهان و سيم نبودي، تا من دل خود خنك كردمي و بنمودمي چه مي بايد كرد. او اين مي گفت و آينه با زبان حال با آن كس عتاب ميكرد، كه ديدي كه من با تو چه كردم و تو با من چه كردي؟
شرح:
«در متن زير مراد از آينه(به گمان من دل مردان خدا) كسي است كه انسان با مقايسه خود با او به زشتي هاي دروني خود پي ميبرد. مردم از شمس در خشم بودند چون حقيقت وجودي آنها را به خودشان نشان ميداد. شمس خود ميگويد: بدون نفاق و دو رويي نميتوان با مردم زندگي كرد» آينه=دل=جايگاه خداوند

آينه تمكين نمي كند حتي اگر او را صد بار سجده كني كه فقط اين يك عيب را كه در چهره او هست از او مخفي كن چونكه او دوست من است. او به زبان حال گويد كه ممكن نمي باشد.
گفت : اكنون اي دوست درخواست ميكني كه آينه را بدست من ده تا ببينم. بهانه نميتوانم بياورم در عين حال درخواست ترا نتوانم ناديده گرفتن. ولي در دل ميگويد كه بهانه اي آورده و آينه را به او نميدهم. چونكه اگر بگويم بر چهره تو عيبي است باور نخواهد كرد و اگر بگويم بر روي آينه عيبي وجود دارد كه بدتر ميشود.
باز محبت اجازه بهانه به او نميدهد. ميگويد: اكنون آينه را بدست تو ميدهم ، اگر بر روي آينه عيبي ديدي آن عيب را از آينه ندان، آن را عكس خود در آينه بدان و عيب بر خود بگذار، و اگر عيب را از خود نميداني ، عيب بر من گذار كه صاحب آينه هستم. گفت: قبول كردم و سوگند خوردم، آينه را بياور كه صبر ندارم. باز دلش راضي نمي شود.گفت: اي خواجه باز دوباره بهانه اي بكنم، باشد كه اين شرط را قبول نكند. و كار آينه ظرافت خود را دارد.باز محبت اجازه نميداد. گفت: اكنون بار ديگر شرط جديدي مطرح ميكنم. گفت: شرط و پيمان ما آن باشد كه هر عيبي ديدي آينه را زمين نزني و حرمت آنرا نشكني هر چند كه گوهره وجودي آن قابل شكستن نيست. گفت: اصلا و عبدا، هرگز قصد اينكار نكنم و فكرش را هم نميكنم. در حق آينه هيچ عيبي را روا نخواهم داشت. اكنون آينه به من بده تا ادب و وفاي مرا ببيني. گفت: اگر بشكني ارزش آن اينمقدار و تاوان آن اينقدر است و چند نفر براي حرفش شاهد گرفت. با اين همه وقتي آينه بدست او داد، فرار كرد.
او با خود ميگويد اگر آينه مشكلي ندارد پس چرا فرار كرد؟ خلاصه چون آينه را روبروي خود گرفت در آن تصويري بسيار زشت ديد. خواست كه آينه را بر زمين زند كه اينهمه جگر مرا خون كرد بخاطر اين؟ از ديه و تاوان و پول و شاهدان به يادش آمد. مي گفت: اي كاش آن شرط و شاهدان و غرامت نمي بود تا دل خود خنك ميكردم و انجام ميدادم كاري را كه بايد انجام دهم. او اين ميگفت و آينه با زبان حال او را سرزنش ميكرد، كه ديدي كه من با تو چه رفتاري داشتم و تو با من چه رفتاري داشتي؟(يعني من حقيقت را به تو نشان دادم و فريبت ندادم ولي تو ....)
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 3

صفحه 3

متن اصلي:
اكنون آن خود را دوست ميدارد، بهانه بر آينه نهاده است، زيرا كه اگر خود را دوست دارد از خود برآيد، و اگر آينه را دوست دارد از هر دو برنيايد.
اين آينه عين حق است، ميپندارد كه آينه غير اوست. با اين همه چنانكه او را با آينه ميل است، آينه را با او ميل است. از ميل آينه است كه او را با آينه ميل است، او علي العكس. اگر آينه را بشكني، مرا شكسته باشي، انا عندالمنكسره.
حاصل، محال است كه آينه ميل كند و احتياط كند و همچنين محك و ترازو كه ميل او به حق است، اگر هزار بار بگويي كه اي ترازو، اين كم را راست نماي، ميل نكند الا به حق، اگر دويست سال تيمار كني و سجودش كني.
ميگويم و خرد ميكنم اين سخن را، امروز باشد، روزي گوئيم اين سخن را و هم نشكنيمش.
اين سخن كه دشخوار مي توان بي نفاق اين سخن راست بازگفتن همان سخن است كه آن معلم زنديق، كه جنيد را بدو حواله بود، چون بعد از سفر دراز به مقام او رسيد، گفت: اي جنيد، از آن روز كه تو عزم من كردي، منزل به منزل، واقفم از حال تو، و درين مانده ام و چيزي نمي يابم، كه با تو بگويم. چنانكه شيخ آن صوفي را گفت كه تو موشي را محرم نيستي، با تو سر را چگونه گويم؟ بانگي بلند ميگويند و نمي شنود.عقل، چون دستوري دهد كه آهسته بگويند مي شنود، الا چيزي ديگر ميشنود غير آن سخن! و اگر جهد كنم بدو رسانم، چگونه طاقت دارد؟ چون جنيد محرم نبود، با آنكه او شيخ بود و قوت شيخان چيزي ديگر باشد.
شرح:
اكنون او خود را دوست ميدارد، آينه بهانه اي بيش نيست زيرا كه اگر فقط جمال خود را دوست داشته باشد نمي تواند چيزي حاصل كند چون بدون آينه نميتواند جمال خود را ببيند ولي اگر آينه را دوست داشته باشد هم خود را خواهد داشت و هم آينه را.
اين آينه همان خداوند است، ميپندارد كه آينه غير از او است. با اين همه وقتي كه او تمايل به آينه پيدا ميكند، آينه هم به او مايل است. يا برعكس. (خداوند مي گويداگر آينه را بشكني، مرا شكسته باشي،
(روايت است كه موسي از خداوند پرسيد در كجا ترا بيابم؟ گفت: در دلهاي شكسته)
نتيجه اينكه محال است كه آينه در نمايش حقيقت احتياط كند و همچنين سنگ محك و ترازو كه از جانب حق باشد حتي اگر هزار بار بگويي كه اي ترازو، اين كمبود را جبران كن، جز به درستي ميل ديگري نكند حتي اگر دويست سال از او پرستاري كني و سجده اش كني.
امروز اين سخن را مي گويم و سپس آنرا خرد كرده و از بين ميبرم يكروزي هم اين سخن را گوئيم و نشكنيمش. (تشبيه سخن به آينه)
اين سخن (كه دشوار مي توان بدون دورويي آنرا راست و درست بازگفت) همان سخن است كه آن معلم كافر، كه جنيد به او حواله شده بود، وقتي بعد از يك مسافرت طولاني به او رسيد، گفت: اي جنيد، از آنروز كه تو قصد ديدن من كردي، منزل به منزل، در جريان حال تو بودم، و در اين مانده ام كه چيزي ندارم كه بتو بگويم. چنانكه شيخ به آن درويش گفت كه تو موشي را محرمانه نگه نمي داري چگونه اسرار الهي را به تو گويم؟ با صداي بلند فرياد ميكنند و او نمي شنود، عقل، وقتي تكليفي را آهسته بگويند ميشنود ولي فكر ميكند كه شنيده، چيز ديگري به غير از آن سخن ميشنود و اگر سعي كنم به او بگويم، چگونه طاقت خواهد آورد؟ به دليل اينكه جنيد محرم اسرار نبود چيزي نشنيد با اينكه او مقام علمي بالايي داشت و توانايي او چيز ديگري بود.
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 4

صفحه 4

متن اصلي:
ايشان گويند كه كفر و اسلام بر ما يكي است، دو كسوت است. با اين همه قوتها، گفت كه با تو هيچ نتوان گفتن، انگشت نماي جهان شدي و رسواي جهان.
اين تجلي و رويت خدا، مردان خدا را در سماع بيشتر باشد. ايشان از عالم هستي خود بيرون آمده اند، از عالمهاي دگر برون آردشان سماع و لقاي حق پيوندد.
في الجمله سماعي است كه حرام است. او خود بزرگي كرد كه حرام گفت. كفر است آن چنان سماع. دستي كه بي آن حالت بر آيد، البته آن دست به آتش دوزخ معذب باشد، و دستي كه با آن حالت برآيد البته به بهشت رسد. و سماعي است كه مباح است و آن سماع اهل رياضت و زهد است كه ايشان را آب ديده و رقت آيد. و سماعي است كه فريضه است و آن سماع اهل حال است، كه آن فرض عين است، چنانكه پنج نماز و روزه رمضان، و چنانكه آب و نان خوردن به وقت ضرورت. فرض عين است اصحاب حال را، زيرا مدد حيات ايشان است. اگر اهل سماعي را به مشرق سماع است صاحب سماع ديگر را به مغرب سماع باشد، و ايشان را از حال همديگر خبر باشد.
عاشق معشوق خود بيند، تنها مي رود، در چنان وقت بيگاه، و رهاش كند تا مي رود؟ اگر بگويمش معرفت آغاز كند: من ترسيدم كه مرا مجال ندهي و ترا تنها خوشتر باشد. تو اگر عاشقي ترا با رد و قبول چه كار؟
يكي گفت كه مولانا همه لطف است، و مولانا شمس الدين را، هم صفت لطف است و هم صفت قهر است، آن فلان گفت كه همه خود همچنين اند، و آنگه آمد تاويل مي كند، و عذر مي خواهد كه غرض من رد سخن او بود نه نقصان شما! اي ابله! چون سخن من مي رفت چون تاويل كني؟ و چه عذر تواني گفتن؟ او مرا موصوف ميكرد به اوصاف خدا، كه هم قهر دارد و هم لطف، آن سخن او نبود و قرآن نبود و احاديث نبود، آن سخن من بود كه بر زبان او مي رفت. ترا چون رسد كه گوئي كه همه را هست؟ قهر و لطفي كه به من منسوب كنند همه را چون باشد؟
شرح:
ايشان مي گويند كه كافر و مسلمان در نزد ما فرقي با هم ندارند، دو امر ظاهري هستند. (كنايه از اينكه مسلماني واقعي در باطن است و نه ظاهر. كه شيخي با آن همه معلومات از اسرار حق بي بهره ولي معلم به ظاهر كافر قلبش مخزن اسرار الهي باشد.) معلم كافر به جنيد گفت كه به تو هيچ چيز از اسرار الهي نميتوانم بگويم تو در جهان مشهور هستي و ترا تكريم ميكنند (از احترام ايشان به تو غرور و خودپسندي تو به نهايت خود رسيده)
تجلي حق و ديدن خدا، براي مردان خدا در وقت سماع (سماع نوعي حركات موزون عرفاني همراه با چرخش ويژه درويشان) بيشتر است. مردان خدا از عالم ماده بيرون آمده اند و سماع، ايشان را از عالمهاي بعد از جهان ماده عبور داده و به ديدار خداوند نائل ميكند.
خلاصه سماعي هست كه حرام است. (از جمله برخي درويش نما كه در حين آن كارهاي چندش آور ميكنند همانند خوردن شيشه و ...) او بزرگوار بود كه حرام گفت. آن چنان سماعي كفر است. دستي كه بدون آن حالت معنوي بيرون بياد، البته آن دست به آتش جهنم مستوجب عذاب باشد، و دستي كه با آن حالت بيرون آيد، البته به بهشت رسد. و سماعي است كه مباح (اختياري) است و آن سماع زاهدان و گوشه نشينان است كه از بابت آن اشك ايشان جاري ميشود. و سماعي است كه واجب است و آن سماع حال حاضر مردم است كه واجب عيني است همانند پنج نماز كه در روز خوانده ميشود و روزه ماه رمضان و همانند خوردن آب و نان در موقع نياز مي باشد. (حداقل سماع) واجب عيني است براي مردم چون باعث ادامه حيات ايشان ميشود. اگر سماع كنندگاني به طرف مشرق سماع مي كنند، سماع كنندگان ديگري هستند كه به سمت مغرب سماع مي كنند و از حال يكديگر باخبرند.(كنايه از سمت قبله كه نمازگزار بسته به مكاني كه قرار دارد جهت گيري ميكند.)
عاشق معشوق خود را بيند كه دير وقت، تنها راه ميرود و بدين صورت رهايش كند؟ اگر از او علت بخواهم اينطور معرفت خود را نشان خواهد داد: من ترسيدم كه براي من وقتي نداشته باشي و تنها خوشتر باشي. تو اگر عاشق واقعي هستي با رد يا قبول از جانب معشوق چكار داري؟(معشوق كنايه از خدا)

يكي گفت كه مولانا همواره لطف دارد و حال آنكه شمس هم صفت لطف دارد و هم صفت خشم دارد. ديگري گفت كه مردم همه اينطورند. و آنگاه آمد تا حرفش را تفسير كند و عذر خواهي كرد كه غرض من مخالفت با سخن آن شخص بود نه كمبود شما! اي نادان! چون طرف سخن او من بودم چگونه ميتواني اينطور تفسير كني؟ و چه بهانه اي ميتواني بياوري؟ او مرا به داشتن صفاتي كه از صفات خداست مفتخر ميكرد كه هم قهر دارد و هم لطف، آن سخن از قرآن و يا احاديث نبود(كه تفسير بخواهد) آن سخن مربوط به من بود كه بر زبان او جاري ميشد. چه چيز باعث شد كه ميگويي همه اينطور هستند؟ خشم و لطفي كه به من منسوب ميكنند چگونه براي بقيه نيز همانطور خواهد بود؟(اينجا پي مي بريم كه بدگويي اطرافيان در حق شمس به درجه اي رسيده بود كه تا اين حد حساسيت شمس را برانگيخته بود)
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 5

صفحه 5

متن اصلي:
آنگه ايشان را با اين عقل و ادب، بايد كه در ابايزيد و جنيد و شبلي به دو روز برسند و همكاسه شوند. اگر صفت معامله آن مشايخ كنند پيش او، بي آنكه آن كار كند، از شنيدن عقلش ياوه شود. با اينهمه از خدا محجوب مرد. درويشي بر سر گور او گفت كه آه اين مرد را يك حجاب مانده است ميان او و خدا. آن خود كرم آن درويش بود، از درويشي ديگر پرس.

مولانا را جمال خوب است، و مرا جمالي هست و زشتي هست. جمال مرا مولانا ديده بود، زشتي مرا نديده بود. اين بار نفاق نمي كنم و زشتي مي كنم تا تمام مرا ببيند، نغزي مرا و زشتي مرا.

آنكس كه به صحبت من ره يافت، علامتش آن است كه صحبت ديگران برو سرد شود و تلخ شود. نه چنان كه سرد شود و همچنين صحبت ميكند، بلكه چنان كه نتواند با ايشان صحبت كردن.

ياران ما به سبزك گرم شوند. آن خيال ديوست، خيال فريشته اينجا خود چيزي نيست،خاصه خيال ديو. عين فريشته را خود راضي نباشيم، خاصه خيال فريشته. ديو خود چه باشد تا خيال ديو بُود! چرا خود ياران ما را ذوق نباشد از عالم پاك بي نهايت ما؟ آن، مردم را چنان كند كه هيچ فهم نكند،دنگ باشد.

اشكال گفت: حرامي خمر در قرآن هست، حرامي سبزك نيست. گفتم: هر آيتي را سببي مي شد، آنگه وارد ميشد. اين سبزك را در عهد پيغمبر نمي خوردند صحابه، و اگر نه كشتن فرمودي. هر آيت به قدر حاجت فرو مي آمد و به سبب نزول، فرو مي آمد. چون نزد رسول قرآن بلند خواندند صحابه، تشويش شد خاطر مباركش را آيت آمد: يا ايها الذين آمنوا لاترفعوا اصواتكم فوق صوت النبي.
[ماهست رخت و روي خوب آب لطيف ******** در آب لطيف مي نمايد آن ماه]

شرح:

آنگاه ايشان با اين عقل و ادبي كه دارند، ميخواهند دو روزه به درجه و مقام ابايزيد و جنيد و شبلي برسند و هم سطح ايشان شوند. اگر وصفي از تجربه عرفاني آن علما پيش او كنند، بي آنكه چنين چيزي را تجربه كند، از شنيدنش عقلش را از دست خواهد داد. با اين وجود وقتي كه مرد، بين او و خدا، حجاب(فاصله) بود. درويشي بر سر گور او گفت كه آه ميان او و خدا فقط يك پرده باقي مانده بود. آن لطف آن درويش بود، از درويشي ديگر بپرس.
جمال مولانا خوب است ولي براي من هم زيباست و هم زشت. زيبايي مرا مولانا ديده بود، زشتي مرا نديده بود. اين بار، پنهان نميكنم و زشتي ميكنم تا كامل مرا ببيند، خوبي و بدي مرا.

آن كس كه به مفهوم سخنان من راه يافت، نشانه اش اين است كه سخن ديگران براي او در مقايسه با سخن من بي روح و ناگوار خواهد شد. نه آنچنان كه سخن ايشان را بشنود و برايش بيروح جلوه كند، بلكه آنطور كه اصلا نميتواند طرف صحبت ايشان قرار بگيرد.

اطرافيان ما با تاثير حشيش(نوعي ماده مخدر) خود را به حالاتي ميرسانند. كه آن خيالات، اهريمني است، در حال و هواي روحاني فرشته قرار گرفتن خود چيز خاصي نيست، با اين حساب حال و هواي اهريمني ديگر چه خواهد بود. خود فرشته ما را راضي نميكند چه برسد به خيال فرشته. خود اهريمن چه ارزشي دارد كه خيال آن داشته باشد. چرا ياران اطراف ما شوق اين را ندارند كه از عالم پاك بينهايت ما بهره اي ببرند؟ (يكي از دلايلي كه نتوانستند شمس را تحمل كنند)حشيش مردم را آنطوري تغيير ميدهد كه در آن حالت هيچ چيزي را درك نميكنند و منگ هستند.

اشكالي وارد كرد: حرام بودن شراب در قرآن هست، حرام بودن حشيش نيست. گفتم: هر آيه اي به علت پيش آمدي نازل ميشد. در زمان پيغمبر ،صحابه حشيش نمي خوردند و گرنه امر به كشتن مجرم ميفرمود.
آيات به اندازه نياز نازل مي شدند و به دليلي نازل ميشد. چون صحابه به پيشگاه رسول، قرآن را با صداي بلند خواندند، خاطر مباركش آزرده گرديد. آيه آمد: اي كساني كه ايمان آورده ايد، صداي خود را بالاتر از صداي پيامبر بالا نبريد.
چهره تو مثل ماه است و چهره آب زلال هم زيباست، در چنين آبي، رخ تو چون ماه ديده ميشود در غير اينصورت ...
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه6

صفحه6

متن اصلي:
انبيا همه معرف همدگرند. عيسي ميگويد: اي جهود موسي را نيكو نشناختي، بيا مرا ببين تا موسي را بشناسي. محمد ميگويد: اي نصراني، اي جهود، موسي و عيسي را نيكو نشناختيد، بيائيد مرا ببينيد تا ايشان را بشناسيد. انبيا همه معرف همدگرند. سخن انبيا شارح و مبين همدگرست. بعد از آن ياران گفتند كه يا رسول ا... هر نبي معرف من قبله بود، اكنون تو خاتم النبييني، معرف تو كه باشد؟ گفت: من عرف نفسه فقد عرف ربه. يعني: من عرف نفسي فقد عرف ربي.
هر كه فاضلتر دورتر از مقصود. هر چند فكرش غامضتر، دورترست. اي كار دل است، كار پيشاني نيست.
قصه آنكه گنجنامه اي يافت كه به فلان دروازه بيرون روي، قبه اي است، پشت بدان قبه كني، و روي به قبله كني و تير بيندازي، هر جا تير بيفتد گنجي است. رفت و انداخت، چندان كه عاجز شد، نمي يافت. و اين خبر به پادشاه رسيد. تيراندازان دورانداز انداختند، البته اثري ظاهر نشد. چون به حضرت رجوع كرد، الهامش داد كه نفرموديم كه كمان را بكش. آمد، تير به كمان نهاد، همانجا پيش او افتاد. چون عنايت در رسيد، خطوتان و قد وصل.

شرح:

انبيا همگي شناساينده يكديگرند. عيسي ميگويد: اي يهودي موسي را خوب نشناختي، بيا مرا ببين تا موسي را بشناسي. محمد ميگويد: اي مسيحي، اي يهودي، موسي و عيسي را خوب نشناختيد، مرا ببينيد تا ايشان را بشناسيد. انبيا همه معرف يكديگرند. كلام انبيا شرح دهنده و روشنگر يكديگر است. بعد از آن اصحاب گفتند كه اي رسول خدا هر پيامبر معرف پيامبر قبل از خودش بود، اكنون تو آخرين پيامبر خدايي معرف تو كيست؟ گفت: هر كس نفس او را بشناسد پروردگار او را خواهد شناخت. يعني: هر كس مرا (حضرت محمد را) بشناسد، پس پروردگار مرا خواهد شناخت.

هر كس عالمتر باشد، از خداوند دورتر خواهد بود. هر چقدر با تفكر پيچيده تر قصد نزديكي به خدا را داشته باشد، از خداوند دورتر است. نزديكي به خدا با دل ميسر است، و كار پيشاني(تفكر) نيست:

اين مثل حكايت آن شخصي هست كه نقشه گنجي را پيدا كرد كه از فلان دروازه بيرون ميروي، قبه اي (بارگاهي كه در بالاي آن گنبدي هست) در آنجا وجود دارد، پشت به آن ميكني و رو به قبله، تيري مي اندازي، هر جا تير افتاد، همانجا گنج است. رفت و تير انداخت، آنقدر تير انداخت كه ناتوان شد، گنج را نمي يافت. و خبر آن به پادشاه رسيد. تيراندازان پرقدرت پادشاه تا دوردستها تير انداختند، البته اثري از گنج نبود.
وقتي به حضرت رجوع كرد، به او الهام شد كه نفرموديم كه زه كمان را بكشي. آمد و تير در كمان گذاشت، تير در پيش پايش افتاد. چون عنايت خدا شامل حالش شد، به مقصود رسيد. (كشيدن زه كمان، كنايه از ميزان بكارگيري از نيروي فكر است كه هر چه بيشتر با اين وسيله سعي در شناخت خداوند شود، از خداوند دورتر خواهد بود، گنج كنايه از خدا و حضرت، كنايه از درخواست قلبي از خداست)

دو گام تا رسيدن به خداوند وجود دارد، يكي نخواستن جهان مادي و ديگري نخواستن بهشت. (كجاست كسي كه نه دنيا و نه عقبي را و فقط خداوند را به خاطر خداونديش بخواهد؟)
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
دو گام تا رسيدن به خداوند وجود دارد، يكي نخواستن جهان مادي و ديگري نخواستن بهشت. (كجاست كسي كه نه دنيا و نه عقبي را و فقط خداوند را به خاطر خداونديش بخواهد؟)
حضرت علي مي‌گويد: قلب‌ها يا مشغول به دنيا هستند يا به عقبا يا به مولا. قلبي که به دنيا مشغول باشد، پس برايش رنج و بلاست. و قلبي که مشغول به آخرت باشد، پس برايش درجات بالايي است. و قلبي که مشغول به مولا باشد، پس هم برايش دنياست هم عقباست هم مولا!
سپاس‌گزارم عزيزم! دست‌مريزاد! :gol:تلاش عالمانه و اديبانه‌اي برگزيدي!
طراوت عزيزم! من از دوباره براي ويرايش اين متن برگشتم تا متن اصلي حديث را تقديم کنم... منبع‌اش در اختيارم نيست، بر من ببخشا! يادگار دوران نوجواني است که از عارف فرزانه‌اي شنيده‌ام و در دفتر آن روزها ثبتش کرده‌ام...
ديگر، اين چه حرفي است؟ تو به من لطف داري...قلم من شيواست؟! نگاه تو زيباست!

قال علي (ع): قلبٌ مشغولٌ بالدنيا و قلب مشغولٌ بالعقبي و قلب مشغولٌ بالمولي؛ قلب مشغول بالدنيا فله مشقةٌ و بلا و قلب مشغولٌ بالعقبي فله درجاتٌ اولي و قلب مشغول بالمولي فله الدنيا و العقبي و المولي!
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر جا نوشتاري از شما ميبينم، از فن نگارش و قلم شيواي شما غرق حيرت ميشوم كه چه استادانه لغات را در جملات همچون جواهر مي نشاني ... شگفتا از اينهمه فن بيان!:gol:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 7

صفحه 7

متن اصلي :
اكنون به عمل چه تعلق دارد؟ به رياضت چه تعلق دارد؟ هر كه آن تير را دورتر انداخت، محرومتر ماند. از آنكه خطوه اي مي بايد كه به گنج برسد. خود چه خطوه؟ آن خطوه كدامست؟ من عرف نفسه فقد عرف ربه. آن كه اماره نامش كرده اند او مطمئنه است.
هر كه من با او باشم از چه غم دارد؟ از همه عالم باك ندارد.
گفتي كه ترا اشك چرا گلگون شد؟ $$$$ چون پرسيدي، راست بگويم چون شد
خونابه سوداي تو مي ريخت دلم$$$$$$ ناگاه ز راه ديده ام بيرون شد
واعظ وعظ ميگويد جهت بيان نشان مقصود و جهت نشان راه و راهرو، و شيخ ناكامل و شاعر شعري ميگويد جهت بيان و نشان، پيش دانا رسواتر مي شود. چنانكه يكي سخن ماهي ميگفت، يكي گفتش كه خاموش، تو چه داني كه ماهي چيست؟ چيزي كه نداني چه شرح دهي؟ گفت: من ندانم كه ماهي چيست؟ گفت: آري، اگر مي داني نشان ماهي بگو. گفت كه نشان ماهي آن است كه همچنين دو شاخ دارد همچون اشتر. گفت: خه! من خود مي دانستم كه تو ماهي را نمي داني، الا اكنون كه نشان دادي چيزي ديگرم معلوم شد كه تو گاو را از اشتر نمي داني.
لاله گر خيره برنخنديدي$$$$ كس سياهي دلش كجا ديدي؟
گر چه در خون خويش غلتان است$$$$ رو سزاي سيه دلان آن است
آري الا اين همه هست كه كلموا الناس علي قدر عقولهم، پس آنقدر عقول، آفت ايشان است.
العقل عقيلة الرجال $$$$$والعشق محلل العقال
العقل يقول لاتبالغ$$$$ و العشق يقول لاتبالي
شرح :
حال كه مطلب روشن شد، نزديكي به خدا، به عمل شخص چه ربطي دارد؟ به رياضت كشيدن چه ربطي دارد؟ هر كس تير را دورتر انداخت، محرومتر ماند. حال آنكه يك گام تا گنج بيشتر فاصله ندارد. آن گام كدامست؟ كسي كه نفسش را شناخت، پروردگارش را خواهد شناخت. آن نفسي كه بنام اماره نامگزاري كرده اند، در اصل مطمئنه است.
هر كس كه من(خدا) با او باشم از چه چيز غم دارد؟ از همه دنيا ترس ندارد.
گفتي كه چرا اشك تو قرمز رنگ شد؟$$$$چون پرسيدي، علتش را بدرستي خواهم گفت:
دلم از اشتياق وصل تو در سوداي خيال تو در جوش و خروش بود و خونابه ميريخت،بناگهان از چشمانم بيرون ريخت.
موعظه گر، براي بيان نشانه هاي خدا و راه خداشناسي و رهرو اين راه موعظه ميكند و شيخي كه هنوز كامل نشده و شاعر نيز جهت بيان همين مطلب، شعري ميگويد، همگي در برابر دانا (كسي كه مراحل خداشناسي را طي كرده و همه چيز را ميداند)، رسوا ميشوند.
چنانكه شخصي در مورد ماهي سخن ميگفت، يكي به او گفت: ساكت باش، تو چه ميداني كه ماهي چيست؟ چيزي كه نمي داني چرا شرح ميدهي؟ گفت: من نميدانم كه ماهي چيست؟ گفت: آري، اگر ميداني خصوصيات ماهي را بگو. گفت كه نشانه آن اين است كه دو عدد شاخ دارد شبيه شتر. گفت: من خود ميدانستم كه از ماهي چيزي نمي داني، اكنون نشان دادي كه تو گاو را از شتر تشخيص نمي دهي.(انتقاد شمس از كساني كه چيزي از عرفان نميدانند ولي براي بقيه ميخواهند شرح دهند)
اگر لاله با گستاخي نمي خنديد، سياهي دلش كي نمايان ميشد؟
اگر چه لاله در خون خود غلتان است، توجهي نكن چون سزاي افراد سياه دل همان است
آري همه اش اين است كه با مردم به اندازه درك و فهمشان حرف بزنيد. آنمقدار عقلي هم كه دارند چون كامل نيست براي ايشان آفت است
عقل پاي بند مردان است$$$$ عشق نابود كننده عقل است
عقل ميگويد زياده روي نكن$$$$ عشق ميگويد نترس
 
آخرین ویرایش:

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فتاد این دل به عشق پادشاهی
دو عالم را ز لطف او پناهی
اگر لطفش نماید رخ به آتش
ز آتشها برون روید گیاهی
چو بردابرد حسنش دید جانم
برفت آن های و هو مانند آهی
اگر حسنش بتابد بر سر خاک
ز هر خاکی بر آید قرص ماهی
قیامتهای آن چشم سیاهش
بپوشانید جانم را سیاهی
ز تلخ هجر او٬شکر چو زهری
ز خون خونین شده هر خاک راهی
زمین تا آسمان آتش گرفتی
اگر نی مژده دادی گاه گاهی
دو صد یوسف نماید از خیالش
که هر یک را ذقن بر ٬طرفه چاهی
به هر چاهی از آن چه ها درافتم
چو یوسف زان چها افتم به چاهی
ایا مخدوم شمس الدین تبریز
ازین جانهای پر آتش مپرهیز


شمس تبریزی
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
بيت آخرش با احوال شمس جور در مياد

بيت آخرش با احوال شمس جور در مياد

 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 8

صفحه 8

متن اصلي :
از عهد خردگي اين داعي را واقعه اي عجب افتاده بود، كس از حال داعي واقف ني، مي گفت: تو اولا ديوانه نيستي، نمي دانم چه روش داري، تربيت رياضت هم نيست و فلان نيست ....
گفتم: يك سخن از من بشنو، تو با من چناني كه خايه بط را زير مرغ خانگي نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد، بط بچگان كلان ترك شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگي است، لب لب جو ميرود، امكان درآمدن در آب ني. اكنون اي پدر! من دريا مي بينم مركب من شده است و وطن و حال من اينست. اگر تو از مني يا من از توام، درآ در اين دريا، و اگر نه، برو بر مرغان خانگي. و اين ترا آويختن است. گفت: با دوست چنين كني، با دشمن چه كني؟

آري قومي در شك مانده اند، قومي در يقين مانده اند. مي گوئي اين مرتبه قومي است، حلاج در شك رفت، قومي ميان شك و يقين.
خواص را سماع حلال است، زيرا دل سليم دارند. الحب في الله و البغض في الله در دل سليم باشد.
اگر دشنام من به كافر صد ساله رسد مومن شود، اگر به مومن رسد ولي شود، به بهشت رود عاقبت. آخر، تو واقعه ديدي، در خوابت گفتم كه چون سينه ما به سينه او رسيد او را اين مقام شد، او را بسيار واقعه ها در پيش است، عاقبت مسلمان رود، سلامت رود.

شرح:

از زمان كودكي براي من واقعه اي (چيزهايي كه براي راهرو راه خدا در يه حالت ميان خواب و بيداري اتفاق مي افتد) عجيب اتفاق افتاده بود، كسي از حال من با خبر نبود، پدر من از حالم بيخبر بود. مي گفت: اولا تو ديوانه نيستي، نميدانم روش تو چيست، اين حالي كه تو داري از رياضت هم بدست نيامده است و فلان چيز هم نيست و .... گفتم: يك سخن از من بشنو، تو در مقايسه با من، آنطور هستي كه تخم مرغابي را زير مرغ خانگي نهادند، پرورش داده و بچه مرغابي ها سر از تخم بيرون آوردند، بچه مرغابي ها بزرگتر ميشوند، با مادر به لب جوي آب ميروند و داخل جوي آب ميشوند. مادرشان مرغ خانگي است، لبه جوي راه ميرود ولي نمي تواند داخل جوي آب شود. (يعني خودش را به مرغابي و پدرش را به مرغ خانگي و راهي كه ميرود را به جوي آب تشبيه كرده) اكنون اي پدر، من ميبينم كه دريا در حكم اسب من شده است و وطن و حال من اين است. تو اگر از جنس مني يا من از جنس توام، در اين دريايي كه من سوارم وارد شو و گرنه برو پيش مرغان خانگي(همانند سايرين باش). و اين براي تو گرفتاري است.(كه به سبب آن نميتواني راه مرا دنبال كني) پدرم گفت: با من كه دوست تو هستم اينگونه رفتار ميكني با دشمن چه خواهي كرد؟

آري گروهي در شك هستند و گروهي يقين دارند. حلاج در شك از دنيا رفت، گروهي هم در بينابين شك و يقين از دنيا ميروند.

براي خواص(نزديكان به درگاه پروردگار) سماع(حركات موزون عرفاني) حلال است، زيرا دل پاك دارند. دوست داشتن و دشمن داشتن براي خدا، در دل پاك يافت ميشود.

اگر ناسزاي من به گوش كافر صد ساله رسد، به خداوند ايمان خواهد آورد، اگر به مومن رسد، از اولياء الهي خواهد شد و به بهشت خواهد رفت. آخر تو واقعه را ديدي، در خواب به تو گفتم كه بعلت اينكه آن چيزي كه در دل داشتم، در دل او جاي گرفت، اين مقام بالا نصيب او شد، با اين وجود بسيار واقعه هاي ديگري در آينده خواهد داشت. عاقبت مسلمان خواهد مرد و پاك مي ميرد.
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 9

صفحه 9

متن اصلي:
اگر معني اللهم اهد قومي فانهم لايعلمون نبودي، ابوجهل شكنبه بر قفاي مصطفي نهد دستش خشك نشدي و يا بر نياماسيدي؟ آخر آن كه يكسواره است در راه ايشان، او را اين هست كه كسي كه بقصد بي ادبي كند بلائي برسد هم در حال. پس مردي كه پيش او آدميان و فرشتگان سلم بر زمين مي نهند از عظمت او، چون باشد؟ از سخن او حيران مي شوند، چنانكه يكي رسن بازي ميكند، خلق حيران ميشوند از بلندي رسن و از دليري او و بي باكي او. دل نظاره گران سبك و سست مي شود، خاصه كه ببينند بر شير سياه نشسته است، و بي باك شير را مي زند بر سر، همچو خر كاهل.

اين نسيان بر دو نوع باشد: يكي آنكه از دنيا باشد، چنانكه پيش ايستاده باشد، كه دنيا منسي است ذكر آخرت را. ديگر سبب نسيان، مشغولي آخرت، كه از خودش هم فراموش شود. دنيا به دست او چنان است كه موش به دست گربه. از صحبت بنده خدا او را آن شده باشد كه آن شيخ را سي سال بر روي سجاده نشسته، آن نباشد. سيم سبب نسيان، محبت خداست، كه از دنيا و آخرتش فراموش شود. و اين مرتبه مولانا باشد.
الدنيا حرام علي اهل الاخرة، و الاخرة حرام علي اهل دنيا و الدنيا و الاخرة حرامان علي اهل الله اين معني باشد، يعني فراموش كند آن را. زيرا مولانا را مستي هست در محبت، اما هشياري در محبت نيست. اما مرا مستي هست در محبت، و هشياري در محبت هست. مرا آن نسيان نباشد در مستي. دنيا را چه زهره باشد كه مرا حجاب كند. يا در حجاب رود از من؟

شرح:

اگر اين جمله از پيامبر " كه خداوندا قوم مرا هدايت كن كه همه اين خطاهايي كه انجام ميدهند از جهل ايشان است" وجود نداشت، فكر ميكردي كه وقتي ابوجهل شكنبه حيوان بر پشت گردن پيامبر گذاشت، يا وقتي در حين سجده، ميخواست سنگي بر سر پيامبر بكوبد، فقط مجازاتش اين بود كه دستش خشك شود و سنگ را بيندازد و فرار كند؟ آخر آن تكسوار پيامبر (از ياران پيامبر) ، در نزد خداوند آنقدر عزيز است كه خداوند كسي را كه به عمد بخواهد بي ادبي در حق ايشان انجام دهد را در دم مجازات ميكند. پس براي مردي (پيامبر) كه پيش عظمت او آدميان و فرشتگان نردبان را بر زمين ميگذارند، خداوند، چه خواهد كرد؟
از سخن او حيرتزده ميشوند، همانند كسي كه بندبازي مي كند و مردم از ارتفاع طناب و از دليري او و نترسي او شگفتزده ميشوند.
توي دل بينندگان خالي ميشود مخصوصا وقتي كه ببينند بر پشت شير سياه نشسته است (اشاره به عارف بزرگ، شيخ ابوالحسن خرقاني كه شيرها را رام كرده بود) و شير در زير تازيانه اش همچون خري بيحال و سست، تسليم شده است.

اين فراموشي، سه نوع مي باشد: يكي آنكه به سبب دنيا، آخرت را فراموش كند كه دنيا دوستي، باعث فراموشي ياد آخرت ميشود. علت ديگر فراموشي، مشغول شدن به آخرت است كه باعث ميشود شخص خودش را هم فراموش كند و همانطور كه موش در دست گربه، تسليم كامل هست، به دنيا مسلط هست. از همصحبتي با بنده واقعي خدا، آنقدر كرامات نصيب انسان ميشود كه شيخي اگر سي سال بر سجاده اي عبادت كند نصيبش نخواهد شد.
سومين دليل فراموشي، محبت خداست كه انسان، هم دنيا و هم آخرت را فراموش ميكند.(مرتبه اي كه مولانا به آن رسيده است) دنيا، براي كساني كه اهل آخرت هستند، حرام است، (دليل اينكه چرا نبايد از پيشامدهاي ناگوار و يا نداشته هاي خودمان گله مند باشيم) و آخرت، براي كساني كه اهل دنيا هستند، حرام است. و دنيا و آخرت، براي كساني كه فقط خداوند را خواستارند، حرام است. كه اين آخري مربوط به مولاناست. زيرا مولانا در هنگام گشايش معنوي و اتصال به خداوند و غرق شدن در عشق و محبت الهي، مست (عاشق) هست ولي در عشق ورزي خود از خود بيخود ميشود و هوشياريش را از دست ميدهد. اما من با وجودي كه مست از باده عشق خداوند ميشوم، ولي هوشياريم را از دست نميدهم. (با اينكه خمره ها از شراب عشق الهي را به يكباره سر ميكشم) . دنيا چه جراتي دارد كه بين من و پروردگارم فاصله بيندازد يا اينكه من، براي دنيا، وجود داشته باشم . منظور اينكه در آن لحظه شمس، كالبد جسماني خود را ترك گفته است.(براي دنيا وجود خارجي ندارد)
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 10

صفحه 10

متن اصلي:

همه تان مجرميد، گفته ايت كه مولانا را اين هست كه از دنيا فارغ است و مولانا شمس الدين تبريزي جمع ميكند. زهي مواخذه كه هست، و زهي حرمان. اگر اين كس بحل نكند، از خدا بپرسم او بگويد كه گفت يا نگفت، بعد از آن بگويد كه بحل ميكني يا بگيرم؟ بگويم كه تو چون مي خواهي؟ كه خواست من درخواست تو داخل است. او گويد كه از طف من صد چندان. في الجمله مناظره دراز شود، اگر عفو باشد اين بار ديگر چون اعادت شود دگر هيچ برخوردار نشوند و در قيامت نيز مرا نبينند خاصه در بهشت. پس اگر آن چند درم نبودي، من برهنه و پياده از اينجا بيرون رفتمي، آنگاه حال شما چطور بودي؟ مرا ديگر هرگز اميد معاودت بودي؟

شيخ گفت خليفه منع كرده است از سماع كردن. درويش را عقده اي شد در اندرون و رنجور افتاد. طبيب حاذق را آوردند نبض او گرفت، اين علتها و اسباب كه خوانده بود، نديد. درويش وفات يافت، طبيب بشكافت گور او را و سينه او را و عقده را بيرون آورد، همچون عقيق بود. آن را بوقت حاجت بفروخت، دست بدست رفت به خليفه رسيد، خليفه آنرا نگين انگشتري ساخت، ميداشت در انگشت. روزي در سماع، فرو نگريست، جامه آلوده ديد از خون. چون نظر كرد، هيچ جراحتي نديد، دست برد به انگشتري، نگين را ديد گداخته. خصيمان را كه كه فروخته بودند باز طلبيد، تا به طبيب برسيد. طبيب احوال باز گفت:
ره ره چو چكيده خون ببيني جائي
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا پي بر كه به چشم من برون آرد سر
سماع را چه كند جسماني؟ سماع او خوردن است. آن خوردن او بنفس باشد، همه اكل شده باشد ياكلون و يتمتعون كما تاكل الانعام. گويي كه او را خود براي آن آفريده اند و براي آن هست كرده اند. كسي كه او بوي معني يافته باشد، چنان خورد چيزي؟

اگر من بسوزم رنج را به گرسنگي، من رنجور شوم. زيرا كه من ضعيفم. اين نفس من چگونه فرمانبردار و مطيع من است، چنان منقاد است مرا، لاجرم اگر صد هزار برياني و نعمت باشد كه ديگران خود را در برابر آن هلاك ميكنند، نفس من ساكن و ايمن، چون ضرورت نباشد و اشتهاي صادق ني، نخورد. و چون اشتهاي صادق باشد اگر نان تهي و نان جوين يابد بخورد و منتظر چيزي ديگر نباشد....
اندر پي گنج، تن خراب است مرا ااااااااااااااااااااااا بي آتش عشق دل كباب است مرا
معجون لب دوست شراب است مرا ااااااااااااااااااااااا چه جاي مآ خذ و لباب است مرا

گفتم كه دلم، گفت: كبابي كم گير اااااااااااااااااااا گفتم: چشمم، گفت سرابي كم گير
گفتم كه تنم، گفت كه اندر عالم ااااااااااااااااااا صد صومعه بيش است، خرابي كم گير
گر با همه كس عشق چنين باخته اي ااااااااااااا پس قيمت هيچ دوست نشناخته اي
گفتم : چشمم، گفت كه جيحون كنمش اااااااااا گفتم كه دلم، گفت كه پرخون كنمش
گفتم: جانم، گفت كه هم در ساعت اااااااااااااااااااااا رسوا كنم و ز شهر بيرون كنمش

گفت : حكيم را پرسيدند كه از گوشتها كدام بهتر؟ گفت : گوشت گاو. گفتند: ما شنيديم كه گوشت گوسپند. گفت: آن كيميا است، معجون است. سخن آن كه گويد؟

شرح :

همه شما مقصر هستيد، گفته ايد كه مولانا، در طلب دنيا نيست ولي شمس الدين تبريزي مال جمع ميكند.(يكي از اين موارد، اين جملات و چند جمله بعد را توضيح ميدهد:
1- شمس از هر كسي كه ميخواست مولانا را ببيند، پولي ميگرفت و ميگفت ديدن چنين شخصيت بزرگي رايگان ممكن نيست. كه البته بعد از اينكه از قونيه رفت، آن پول دست نخورده بجا ماند.
2- شمس در عين اينكه درويش شوريده حال بود، معلم كودكان بود و از اين راه امرار معاش ميكرد.)
آفرين بر بازپرسي، كه همين هم هست و آفرين بر نا اميدي(چيزي بدست نمي آوريد).
اگر اين شخص، حلاليت نطلبد، از خدا، بپرسم كه حلاليت خواست يا نه، بعد از آن، خداوند گويد كه حلالش ميكني يا اينكه از او انتقام بگيرم؟ به خدا بگويم كه تو چطور دوست داري باشد؟ كه خواست من همان خواست شماست. او گويد كه از طرف من صد چندان.(جمله مفهوم نيست يا ناقص است)
خلاصه، اين گفتگو طولاني ميشود، ولي اگر تصميم بر بخشش ايشان باشد، اگر بار ديگر براي بخشش به من رجوع كنند، ديگر هيچ نخواهم گفت و در قيامت هم مرا نخواهند ديد مخصوصا در بهشت نخواهم بود.
اگر همين پول ناچيزي كه دارم، را نداشته باشم و از اينجا برهنه و پياده بروم، آنگاه در چه حالي خواهيد بود؟ (خجالت نميكشيد از رفتارتان با مهمان؟) براي من، هرگز اميد بازگشت، وجود ميداشت؟

شيخ گفت كه خليفه، سماع (حركات موزون عرفاني) را ممنوع كرده است.(ظاهرا شايعه بوده) اين حرف باعث شد كه در دل درويش عقده اي پديد آيد و بيمار و بستري شد. پزشك ماهر آوردند و او را معاينه كرد، هيچ كدام از بيماريها و دلايل مربوط به ايجاد بيماريهايي كه ميدانست در او مشاهده نكرد.درويش فوت كرد، پزشك، او را كالبدشكافي كرد سينه او را شكافت و عقده را از قلب درويش خارج ساخت. آن را در زمان بي پولي فروخت، دست بدست فروخته و خريده شد تا به خليفه رسيد. خليفه آنرا نگين انگشتري خود كرد و هميشه در دست ميكرد. روزي در هنگام سماع، پايين را نگاه كرد، لباس خود را آلوده به خون ديد. چون نگاه كرد، هيچ بريدگي و جراحتي در بدن خود مشاهده نكرد. دست خود را به نگين انگشتري رساند، ديد كه نگين، داغ و گداخته شده است. همه كساني كه خريد و فروش كردند را خواست تا اينكه به پزشك رسيد. پزشك شرح حال را بازگفت:
در راه اگر قطرات خون را چكيده ديدي، جستجو كن، به چشم من خواهي رسيد.

آدم تن پرور، چه سماعي انجام ميدهد؟ سماع او خوردن است. كه جوهره ذاتي او خوردن باشد. ميخورند و بهره ميبرند همانند خوردن چهارپايان(سوره 47 آيه 12). گوئي كه او را براي خوردن و بهره بري از دنيا آفريده اند و براي اين منظور از نيستي به هستي آورده اند. كسي كه فقط بوي معناي زندگي را استشمام كرده باشد، چنان چيزي را ميخورد؟
اگر من، رنج گرسنگي را تا نهايت آن بر خود تحميل كنم، بيمار خواهم شد. زيرا كه ضعيفم. اين نفس من بقدري فرمانبردار و مطيع من است و چنان تسلطي بر نفسم دارم كه بناچار اگر صد هزار برياني و نعمت وجود داشته باشد كه ديگران بخاطر آن خود را ميكشند، نفس من ساكت و بي تحرك، تا لازم نباشد و گرسنه واقعي نباشم، نميخورد. و وقتي كه گرسنه واقعي باشم، اگر نان خالي باشد و نان جو باشد ميخورد و منتظر چيز ديگري نخواهد بود ...
به خاطر يافتن گنج، از پرورش كالبد جسماني ام صرفنظر كرده و آنرا خراب، رها كرده ام. بر فراز آتش عشق خداوند، دل من كباب شده است.
وقتي به عشقبازي با معشوق(خداوند) مشغول هستم، ديگر چه نيازي به كتب خداشناسي و مذهبي مآخذ و لباب (ظاهرا كتاب معروفي بوده) دارم...
گفتم كه دلم، گفت: كمتر آنرا در عشق خدا كباب كن.... گفتم چشمم، گفت به عوالم روحاني نگاه نكن به واقعيات جهان بنگر..
گفتم كه تنم، گفت كه در اين جهان، بيش از صد صومعه وجود دارد و كسان زيادي كه در آنها، راهب شده اند، پس تو از خراب كردن تن خود دست بردار.
اگر با همه كس، در بازي عشق، اينگونه باخته اي(دل به همه كس سپرده اي)...پس به ارزش هيچ دوستي پي نبرده اي.(بيا و عشق به خدا را تجربه كن)
گفتم چشمم، گفت كه از سيلاب اشك هچون رود جيحون كنمش.... گفتم كه دلم، گفت كه پرخون كنمش
گفتم جانم، گفت كه در يك لحظه، رسوا كنمش و به علت بي آبرويي از شهر بيرون كنمش...

گفت: از حكيم پرسيدند كه كدام گوشت از بقيه بهتر است؟ گفت: گوشت گاو. گفتند: ما شنيديم كه گوشت گوسفند. حكيم گفت: آن كيمياست(ناياب است)، معجون(درمان هر درد) است. كسي در مورد آن سخن نميگويد. (كنايه از مراتب عرفان)
 
آخرین ویرایش:

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سلام

می دونید چی شده که مولانا عاشق شمس شد:

یه روز مولانا در حالی که توی خونه اش بوده شمس میاد پیش مولانا

مولانا چنتا کتاب به شمس نشون میده و از ارزش های فراوان آن کتاب ها با شمس سخن میگه

شمس هم کتاب ها رو از مولانا می گیره و یک دفعه همه رو با هم می ریزه داخل حوضی که کنارشون بوده

مولا هم بسیار خشمگین و ناراحت می شه و شکایت می کنه از شمس و به گله و زاری می پردازه

شمس هم که این رفتار مولانا رو می بینه می گه باشه و دست می کنه داخل حوض و همه ی کتاب ها رو بدون اینکه ذره ای خیس شده باشن یا آسیب دیده باشن میاره بیرون و تحویل مولانا می ده و سریع از خونه می ره بیرون

اینجاست که مولانا عاشق و شیفته ی شمس می شه و در جست و جوی شمس...

مولانا همونطور که می دونید یه مثنوی معروف به اسم مثنوی معنوی داره.

خیلی جاها از جمله کتاب درسی پیش دانشگاهی نوشته منظور مولانا از نی و نیستان و چنگ... خدا و عالم معنا و عرفان است در حالی که مولانا شعر هاش رو همه در باب شمس گفته

تا از نیستان مرا ببریده اند..... از نفیرم مرد و زن نالیده اند

با تشکر
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از مطالب جالبتون ...:gol:
تاثير شمس بر مولانا بگونه اي بود كه در مدت كوتاهي از يك فقيه با احترام و كسي كه مسند تدريس و منبر وعظ داشت، دلسرد كرد و به عاشقي شوريده حال و در حلقه رقص و سماع تبديل كرد. چنانكه خود مولانا ميگويد:

در دست هميشه مصحفم بود ااااااااااااااااااااااااااااااااااا در عشق گرفته ام چغانه
اندر دهني كه بود تسبيح ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شعر است و دو بيتي و ترانه
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 11

صفحه 11

متن اصلي:
گفت: هيچ با خدا سخن ميگويي؟ گفت: آري. گفتم: دروغ تو همين ساعت ظاهر خواهد شد، بيفشارمش، گفتم كه او جوابت ميگويد؟ گفت: اين مشكل است. گفتم: آن اول هم مشكل بود، تو آسان گفتي. اولت مي بايست گفتن كه مشكل است. چنانكه آن فقيه با حجاج به عجز درآمد به آخر. حجاج گفت كه اول چرا همين عجز ننمودي؟ حتي اذا ادركه الغرق قال آمنت.

اول صف بر آن كسي ماند ااااااااااااااااااااااااا كآخر كارها، نكو داند

همين كه صورت شيخ ديگر لون نمودن گرفت و ناخوش نمود، جز نياز و عمل صالح و ناله نيمه شب مخفي از خلق، كه اي خدا اين حالت از ما دفع گردان، از پيش چشم ما اين پرده را دور گردان (سودي نكند). آخر آن حالت را ديدي، و آن روشنايي به تو رسيد. آخر حجابي بود كه آن دگرگون شد.

به نزد عقل هر داننده اي هست ااااااااااااااااااااااا كه با گردنده گرداننده اي هست

اكنون چون اين پرده آويخته شد، آتش نيازي مي بايد كه آن پرده را بسوزد. تا هيچ كس از ما صرفه نبرد به هيچ چيزي، نه ديني و نه دنياوي، نه حساب و نه كتاب.

شرح :

گفت: تاكنون با خدا، هيچ سخن گفته اي؟ گفت: آري. گفتم: دروغ ترا در همين لحظه آشكار خواهم ساخت. فشارش دادم، گفتم كه خداوند جواب تو را ميدهد؟ گفت: الان مشكل است. گفتم: همان اول هم مشكل بود تو آسان گفتي. همان اول بايد ميگفتي كه مشكل است. چنانكه آن فقيه در مناظره با حجاج نساج، سر آخر عاجز شد. حجاج گفت كه اول چرا عجز خود را نشان ندادي؟
تا آنجا رسيد كه هنگامي كه فهميد غرق خواهد شد، گفت ايمان آوردم.(سوره 10 آيه90)
پيشاپيش صف، براي كسي است كه سرانجام كار را بتواند حدس بزند.

همين كه رنگ صورت شيخ دگرگون شد و بيمار به نظر رسيد، جز راز و نياز و كار نيك و ناله نيم شبي دور از مردم، كه اي خدا اين حال بيماري را از ما دفع گردان، از مقابل چشم ما اين پرده را كنار بزن كار ديگري نكرد. ولي فايده اي نداشت. (پرده كنايه از بوجود آمدن فاصله با خدا) آخر آن حالت را تو ديدي، و تو از آن آگاه شدي. بعلت فاصله اي كه بين او و خدا بود، كه آن حال بيمارگونه در او بوجود آمده بود.

در پيشگاه عقل هر انسان دانايي، مسلم است كه هر چيزي كه گردش دارد بايد گرداننده اي داشته باشد.

اكنون چون اين فاصله بوجود آمد(بين خدا و بنده)، آتش نياز و اشتياق بنده به پروردگار مي تواند كه فاصله را از بين ببرد. بدون آن احساس نياز، هيچكدام از ما به هيچ وسيله اي(نه ديني(دعا) و نه مادي و نه علمي) سودي نخواهيم برد. (منظور شكستن غرور انسان و عرض نياز قلبي به درگاه پروردگار متعال است كه بدون آن حتي دعا و نيايش و ... تاثير خود را از دست ميدهد)
 
آخرین ویرایش:
با سلام

می دونید چی شده که مولانا عاشق شمس شد:

یه روز مولانا در حالی که توی خونه اش بوده شمس میاد پیش مولانا

مولانا چنتا کتاب به شمس نشون میده و از ارزش های فراوان آن کتاب ها با شمس سخن میگه

شمس هم کتاب ها رو از مولانا می گیره و یک دفعه همه رو با هم می ریزه داخل حوضی که کنارشون بوده

مولا هم بسیار خشمگین و ناراحت می شه و شکایت می کنه از شمس و به گله و زاری می پردازه

شمس هم که این رفتار مولانا رو می بینه می گه باشه و دست می کنه داخل حوض و همه ی کتاب ها رو بدون اینکه ذره ای خیس شده باشن یا آسیب دیده باشن میاره بیرون و تحویل مولانا می ده و سریع از خونه می ره بیرون

اینجاست که مولانا عاشق و شیفته ی شمس می شه و در جست و جوی شمس...

مولانا همونطور که می دونید یه مثنوی معروف به اسم مثنوی معنوی داره.

خیلی جاها از جمله کتاب درسی پیش دانشگاهی نوشته منظور مولانا از نی و نیستان و چنگ... خدا و عالم معنا و عرفان است در حالی که مولانا شعر هاش رو همه در باب شمس گفته

تا از نیستان مرا ببریده اند..... از نفیرم مرد و زن نالیده اند

با تشکر
سلام دوستان
در رابطه با اشنایی این 2 روایات مختلفی هست
یکی دیگر هم هست که میگوید مولانا در معیت شاگردانش داشت میومد که شمس جلوی اسب او رو میگیره و میپرسه بوسعید برتر بود یا محمد(ص)؟
از این جا که مولانا از پاسخ گفتن عاجز میشه و ...
البته من هم هر دو روایت رو شنیدم

راستی در رابطه با اینکه نیستان و اینا در رابطه با چه کسی هست و در چه مفهومی، اون ها با توجه به دیگر ابیات واقعا مربوط به خدا و عالم بالا و ... اینهاست
اما خب همه میدونن که مولانا در رابطه با شمس کم نگفته و بسیاری از اشعارش در رابطه با او و یا مدح اوست
البته رابطه ی اون ها در کل هم داستانی بسیار جالب داره
 

En-mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوست عزیز
ممنون از تاپیک جالبی که ارائه دادی،این کارها رو باید تداوم بخشید
موفق و سربلند باشید
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
هشتصد و يكمين سال تولد مولانا

هشتصد و يكمين سال تولد مولانا

8 مهر، سالگرد تولد «مولانا جلال‌الدين بلخي» و روز بزرگداشت او در سالي است كه بنام سال جهاني مولانا در يونسكو به ثبت رسيده است.

به گزارش خبرنگار ادبي فارس، به نقل از دانشنامه ويكي پديا، جلال‌الدين محمد ابن محمد ابن حسين حسيني خطيبي بكري بلخي معروف به جلال‌الدين رومي، جلال‌الدين بلخي، رومي، مولانا و مولوي از زبده‌ترين عارفان و يكي از مشهورترين شاعران فارسي‌زبان به شمار مي‌آيد. نام او محمد و لقبش در دوران حيات خود «جلال‌الدين» و گاهي «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوي» در قرن‌هاي بعد (ظاهراً از قرن نهم) براي وي به كار رفته است. از برخي از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خموش» و «خامش» دانسته‌اند. خانواده وي از خانواده‌هاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به خليفه دوم «ابوبكر» مي‌رسد و پدرش هم از سوي مادر به قولي دخترزاده «سلطان محمد خوارزمشاه» بود، هرچند «بديع‌الزمان فروزانفر» از مولاناشناسان نامدار با ارائه دلايل كافي اين نظريه را رد كرده‌است.
مولوي در مورد خويش چنين سروده‌است:
هوسي است در سر من كه سر بشر ندارد من از اين هوس چنانم كه ز خود خبر ندارم
دو هزار ملك بخشد شه عشق هر زماني من از او به جز جمالش طلبي دگر ندارم

زندگي
-------
مولانا در سال 604 قمري در بلخ زاده شد، چون محمد خوارزمشاه با مشايخ از راه كم لطفي پيش مي‌رفت، پدرش «بهاءالدين» تاب نياورده و در سال 609با خانوده‌اش خراسان را ترك نمود. مدتي در وخش و سمرقند بسر برد. آن‌گاه از راه بغداد به مكه رفت و پس از نه سال اقامت در الجزيره به دعوت «كيقباد سلجوقي» كه صوفي‌مشرب بود به قونيه پايتخت سلجوقيان روم رفت.
جلال‌الدين پس از مرگ پدرش در سال 628قمري، نزد «برهان‌الدين ترمذي» كه از شاگردان پدرش بود شاگردي كرد و مدتي هم‌نشين شمس تبريزي شد و بالاخره خودش پايه‌گذار طريقتي شد كه مشهور به طريقت مولويه شد. مولانا به سال 672 قمري ديده از جهان فرو بست و در همان قونيه دفن شد. آثار وي به بسياري از زبان‌هاي زنده دنيا ترجمه شده‌اند و در اروپا و امريكا شهرت بسيار دارند.

آثار
---
اين شاعر، كتاب معروفش «مثنوي معنوي» را با بيت معروف «بشنو اين ني چون شكايت مي‌كند/از جدايي‌ها حكايت مي‌كند» آغاز مي‌كند. در مقدمه كاملاً عربي مثنوي معنوي نيز كه به انشاي خود مولانا است، اين كتاب به تأكيد «اصول دين» ناميده مي‌شود «هذا كتابً المثنوي، و هّو اصولُ اصولِ اصولِ الدين».
مثنوي حاصل پربارترين دوران عمر مولاناست. چون بيش از پنجاه سال داشت كه نظم مثنوي را آغاز كرد. اهميت مثنوي از آن رو نيست كه يكي از آثار قديم ادبيات فارسي ايران است بلكه از آن جهت است كه براي بشر سرگشته امروز پيام رهايي و وارستگي دارد. مثنوي فقط عرفان نظري نيست بلكه كتابي است جامع مركب از عرفان نظري و عملي. او خود گفته‌است: «مثنوي را جهت آن نگفتم كه آن را حمايل كنند، بل تا زير پا نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي معراج حقايق است نه آنكه نردبان را بر دوش بگيرند و شهر به شهر بگردند.» بنابراين، عرفان مولانا صرفاً عرفان تفسير نيست بلكه عرفان تغيير است.
غزليات و اشعار فارسي «ديوان شمس» (يا ديوان كبير)، محبوبيت فراواني كسب كرده‌اند. مولانا در كنار «ديوان شمس» و شعرهايش در «مثنوي‌معنوي»، رباعيات عاشقانه‌اي نيز سروده‌است كه مي‌گويند پس از خيام از بي‌پرده‌ترين رباعيات به زبان فارسي است. پژوهندگان به ظن قوي بسياري از رباعيات وي را از او نمي‌دانند. از آثار منثور او مي‌توان «فيه ما فيه»، «مجالس سبعه» و «مكاتيب» را نام برد.

رقابت كشورهاي براي تصاحب مولانا
---------------------------------------
يونسكو با پيشنهاد تركيه سال 2007 را سال جهاني مولانا ناميده‌است.در اين سال تمبر مولانا با نمايي از استاد بهزاد در آمريكا منتشر شد.تركيه در برنامه‌هايي كه به مناسبت سال جهاني مولانا برگزار كرده‌است، تلاش كرده‌است كه مولانا را به عنوان يك چهره ترك مطرح كند و به جاي مولانا از نام «رومي» استفاده كند و اين در صورتي است كه وي به قول دكتر ميرجلال‌الدين كزازي، مولانا پژوه شناخته‌شده، حتي يك بيت شعر هم به تركي نسروده است و زاده بلخ مي‌باشد. از سوي ديگر تاجيك ها نيز داعيه اين را دارند كه مولوي را از مشاهير خود ثبت كنند و استدلال مي كنند كه مولوي زاده تاجيكستان است. به هر حال مولوي در مثنوي معنوي سفارش به سخن گفتن با زبان پارسي كرده‌است:
پارسي گو گرچه تازي خوشتر است عشق را خود صد زبان ديگر است


:heart::gol::gol::gol:هشتصد و يكمين سال تولد مولانا مباركباد:gol::gol::gol::heart:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 12

صفحه 12

جهت دوستان عزيزي كه اين تاپيك را دنبال ميكنند عرض شود از اينجا ببعد من سعي ميكنم تنها مطالبي كه ارزش بهره برداري را دارد شرح دهم و از برخي مطالب صرفنظر ميكنم:gol:

متن اصلي:
مي گويي كه اوليا را نشانها باشد. تو كه اي اوليا را تا نشان بداني؟ چون عاجز شود، يا از آن عجز روشنايي پيدا ميشود يا تاريكي، زيرا كه ابليس از عجز تاريك شد، ملائكه از عجز روشن شدند. معجزه همين كند، آيات حق همچنين باشد. چون عاجز ميشوند به سجود در مي آيند.

آنچه ميگويد كه من مرد را اول نظر كه ببينم بشناسم، در غلط عظيم است او و جنس او. آنچه يافته اند و بر آن اعتماد كرده اند و بدان شادند و مست اند، آن نظر ناريست، آتشيست. اندرونتر مي بايد رفتن و از آن در گذشتن، كه آن هواست.

مرا در اين عالم با اين عوام هيچ كاري نيست، براي ايشان نيامده ام. اين كساني كه رهنماي عالم اند به حق، انگشت بر رگ ايشان مي نهم.

يحيي را عليه السلام در قرآن ولي خواند. قوي گرينده بود. اگر من بودمي چشمهاش پاك كردمي. چون او معصوم بود و گناه است كه موجب گريه است. اين ولي كيست؟ بيا بگو، خود انبيا را در قرآن هيچ ولي نگفته است. و الله اعلم.

اگر سخن من چنان خواهد استماع كردن به طريق مناظره، و بحث از كلام مشايخ يا حديث يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود. و اگر به طريق نياز و استفادت خواهد آمدن و شنيدن، كه سرمايه نيازست، او را فايده باشد. و اگر نه، يك روز ني و ده روز ني بلكه صد سال، او مي گويد، ما دست در زير زنخ نهيم، مي شنويم.

شرح:
ميگويي كه اوليا ، نشانه هايي براي شناسايي دارند. تو چه ارتباطي با اولياء داري كه بواسطه آن، نشانه آنها را بداني؟ وقتي كه از پاسخ، عاجز(ناتوان) ميشود، از آن عجز، يا تاريكي (گمراهي) و يا روشنايي (درك حقيقت) حاصل ميشود زيرا كه ابليس بواسطه عجز، گمراه شد، فرشتگان از عجز، حقيقت را دريافتند. معجزه به همين صورت عمل ميكند. آيات خدا هم به همين صورت است. چون عاجز ميشوند به سجده مي افتند.(اشاره به ساحران فرعون)
آنچه او ميگويد كه من در نگاه اول، خصوصيات يك مرد را مي شناسم، او و هر كس كه مثل او فكر ميكند، در اشتباه بزرگي گرفتارند. آنچه كه برداشت كرده اند و بر آن اعتماد دارند و به آن دل خوش كرده اند، يك نگاه سطحي است. (سطحي به آتش مي نگرد). بايد عميقتر بررسي كرد و بايد از نگاه سطحي گذر كرد كه بي ارزش است. (هواست)

من در اين جهان با مردم عادي كاري ندارم، براي آنها نيامده ام. از حال اين كساني كه به حق هدايتگر جهان هستند، باخبر ميشوم. (انبياء مامور هدايت عوام هستند و اولياء مامور هدايت خواص)

خداوند يحيي عليه السلام را در قرآن ولي خطاب كرد.(سوره 19 آيه 5) او بسيار اشك ميريخت. اگر من آن زمان بودم، اشكهايش را پاك ميكردم.زيرا كه او معصوم بود و گناه، علت گريه مي باشد.
اين ولي كيست؟(چه خصوصياتي دارد؟) بيا بگو، خداوند در قرآن انبياء را ولي نگفته است. خدا ميداند.

اگر سخن من را بشكل مباحثه مي خواهد بشنود، و خميرمايه بحث ما را صحبت بزرگان و حديث و قرآن، تشكيل دهد، نه او توانايي شنيدن سخن مرا دارد و نه اينكه از من سخني خواهد شنيد. ولي اگر از روي نياز و جهت بهره برداري ميخواهد بيايد و بشنود، كه البته مهمترين چيز نياز است، همصحبتي با من برايش مفيد خواهد بود. وگرنه يك روز يا ده روز بلكه صد سال، او سخن بگويد، ما دست بر زير چانه گذاشته و مي شنويم.(من سخن نخواهم گفت)
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
ممنون طراوت جان نميخوام اسپم كرده باشم ... اما واقعا جا داره كه تولد و روز جهاني مولانا رو به همه دوستان ادب دوست و مولانا شناس تبريك بگم... و الخصوص شما دوست عزيز با اين طبع لطيف و زيبايتان ...
در ادامه تاپيك زيباتون موفقيت و بهروزي رو برايتان آرزومندم... خدا قوت

دوست شما گلابتون :gol:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون طراوت جان نميخوام اسپم كرده باشم ... اما واقعا جا داره كه تولد و روز جهاني مولانا رو به همه دوستان ادب دوست و مولانا شناس تبريك بگم... و الخصوص شما دوست عزيز با اين طبع لطيف و زيبايتان ...
در ادامه تاپيك زيباتون موفقيت و بهروزي رو برايتان آرزومندم... خدا قوت

دوست شما گلابتون :gol:

لطف داري گلاب جان ... ممنون از توجهتون ...همينجا لازم ميدونم بگم اگر دوستان نقد ادبي به نوشته هاي من دارند خوشحال ميشم بدونم تا مطالبم را اصلاح كنم....
خوش اومدي دوست عزيز:gol::heart:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 13

صفحه 13

متن اصلي:
اين عجب نيست كه گوهري را در حقه اي غليظ كرده باشند و در منديل سياه پيچيده و در ده لفافه پنهان كرده و در آستين يا پوستين كشيده، نبينند- چنانكه سيد كه بوي روح و خوشي روح بدو رسيده بود، نه آنكه روح خود را ديده بود، مرتبه دورست از خوشي روح رسيدن تا روح را ديدن. بعد از آنكه روح را ديد، راه خدا از آنجا مي بايد رفتن، تا خدا را معاينه ببيند هم درين حيات، نميگويم هم در اين دنيا - اگر چه آن گوهر در آن پرده هاست، گوهر را شعاعي هست كه برون ميزند، آن كس كه كامل نظرست، نابرون آورده مي داند. اين عجب نيست كه برون ناورده نداند، عجب اينست كه بيرون آوردند، بر كف دست پيش او مي دارند، هيچ نمي بيند.
و اگر نه، سخن سقراط و بقراط و اخوان صفا و يونانيان، در حضور محمد و آل محمد و فرزندان جان و دل محمد، نه فرزندان آب و گل، كه گويد؟ و خدا هم حاضر!
عمر جزوي از تورات مطالعه ميكرد، مصطفي صلوات ا... عليه جزو را از دست او در ربائيد كه اگر آن كس كه تورات بر وي نازل شد زنده بودي، متابعت من كردي.
رمز قاضي گفت: چوني با دو زن؟ گفت كه ميان هر دو مي خسبم، گفت: نيكو، تو ميان هر دو خسبي؟ گفت كه نه، آن به آن دروازه و اين به آن دروازه شهر، و من از چنگ ايشان به مسجد مي خسبم.
گفت: گوشت يكديگر بريدند از غصه، شب خود را فروخت به سه لكيس، باز روز خشم ميگرفت كه اول بر او ميروي، آنگه بر من مي آئي! او را بهتر چيزي مي خري!
چون يكي نغز باشد و خرد باشد و خوش طبع باشد و مستور، دو را چه كنند؟ تا برو گريند؟
كسي پادشاهي را بيابد، گويد: بايست. از تواضع عنان بكشد، گويد: چه ميخواهي؟ گويد: يك دو پياز كه در ديگ كنيم! من ميگويم كه دو عالم بيش ارزي و عزيزي و مكرمي. او مي گويد: نه، من دو پول مي ارزم، بهاي من دو پول است. به صفا ما را ببيني، به اعتقاد، و در گذري، خدات گشايش بدهد. ما را اصلي است و فرعي، چون اصل بگيري فرع فوت نشود.

شرح:
اينكه جواهري (منظور خداوند و راه رسيدن به او) را در جعبه كوچكي به زور جا دهند و در پارچه سياه بپيچند و در ده لفافه قرار دهند و در آستين يا پوستيني پنهان كنند، عجيب نيست كه نبينند- چنانكه سيد(اسم شخصي است) كه بميزان بسيار اندكي از روح و لذت روحي آگاه شده بود، نه آنكه روح خود را ديده باشد، زيرا كه از مرتبه لذايذ روحاني را دريافتن، تا مرتبه رسيدن به شرايطي كه روح خود را ببيني، راه دوردستي وجود دارد.
بعد از آنكه روح را ديد، راه خدا را از آنجا ببعد بايد ادامه داد تا در حالي كه در اين دنيا زنده است، خدا را به واقع ببيند ولي نميگويم كه در اين دنيا ديد(يك لحظه روح از بدن خارج شده و پس از ملاقات با خدا مجددا به كالبد جسماني برميگردد)- اگر چه آن جواهر در آنهمه لفافه پيچيده شده، (منظور خداوند و راه رسيدن به خدا) ، ولي اين جواهر، از خود تابندگي دارد كه به بيرون درز ميكند، آن كس كه به مسائل با نظر كامل نگاه ميكند، بدون اينكه جواهر را بيرون بياورد، همه چيز را درباره آن ميداند. اينكه جواهر را بيرون نياورده، در موردش نداند، عجيب نيست، بلكه عجيب اين است كه بيرون مي آورند و بر كف دست پيش او قرار ميدهند ولي باز هيچ نمي بيند.
وگرنه كلام سقراط و بقراط و اخوان صفا و يونانيان در برابر كلام حضرت محمد(ص) و فرزندان جان و دل محمد (يعني ائمه و اولياء ا... و پيروان حقيقي ايشان كه به عمق روح با عظمت ايشان پي برده اند)، نه فرزندان آب و گل(نه همه فرزنداني كه از ايشان به دنيا آمده اند)، چه كسي ميگويد؟ و خدا هم كه حاضر است!
عمر، تكه اي از تورات را مطالعه ميكرد، پيامبر(ص) آن را از دست او گرفت و گفت كه اگر آن كس كه تورات بر او نازل شد زنده بود، از من پيروي ميكرد.

رمز قاضي (اسمي است) گفت: با دو زني كه داري، روزگارت چگونه است؟ او گفت: كه در ميان آن دو ميخوابم. گفت: خب. واقعا تو ميان آن دو ميخوابي؟ او گفت كه نه يكي از زنها در نزديك يك دروازه از شهر و ديگري در نزديك دروازه ديگر شهر خانه دارد و من از ترس آنها در مسجد ميخوابم.
در مورد زنهايش گفت: از حسادت، گوشت همديگر را ميبرند. شب، يكي از زنانم خود را به بهاي ناچيزي فروخت.(يعني شكسته نفسي كرد) ولي باز همان زن در روز، خشمگين ميشود و ميگويد كه وقتي ميخواهي بيايي اول پيش آن زن ديگر ميروي. بعدش پيش من مي آيي و براي او چيز بهتري ميخري!
وقتي كه يك زن زيبا و دانا داشته باشي و طبع خوشي داشته باشد و عفت داشته باشد. دو زن را به چه علت بخواهي داشته باشي؟ (كنايه از كساني است كه بدنبال چندين چيز در آن واحد هستند ولي به هيچ كدام دست پيدا نمي كنند. براي رسيدن به خدا بايد يك راه و بهترين راه را برگزيد)

كسي پادشاهي (كنايه ازخدا) را بيابد، به او بگويد: توقف كن. پادشاه با تواضع اسب خود را متوقف كند و بگويد: چه ميخواهي؟ او گويد: يكي يا دو عدد پياز كه در ديگ بريزم! (كنايه از درخواستهاي سطحي)

من مي گويم كه از دو عالم بيشتر ارزش داري و عزيزي و كرامت داري. او ميگويد: نه، من دو پول(كمترين ارزش پولي در قديم) ارزش دارم، بهاي من دو پول است. در صفا (جزو مناسك حج) ما را ببيني، به من معتقد شده و ميگذري، خدا به تو گشايش (گشوده شدن دل براي درك مسائل معنوي) بدهد. (ولي ظاهر بين مباش وقتي كه در آن حالت نيستم هم در من شك نكن).

از ديدگاه ما، اصل و فرع هر دو وجود دارد، ولي براي اينكه فرع را داشته باشي اصل را بگير. (در سخن شمس تنه درخت به معني اصل و شاخه ها به معني فرع است. شمس از همه ميخواهد كه اينقدر به اينهمه شاخه سست چنگ نزنند(فرعيات دين مثلا احكام) زيرا در عين حال كه از هدف اصلي دور ميشوند، در نهايت به يكي از شاخه ها دست پيدا كرده اند كه آنهم در صورت شكسته شدن، بقيه شاخه ها (فروع) و اصل را از دست خواهد داد).
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 14

صفحه 14

متن اصلي:
ابراهيم ادهم پيش از آنكه ملك بلخ بگذارد، در اين هوس مالها بذل كردي و به تن طاعتها كردي، و گفتي چه كنم؟ و اين چگونه است كه گشايش نمي شود؟ تا شبي بر تخت خفته بود، خفته بيدار، و پاسبانها چوبكها و طبلها و نايها و بانگها مي زدند، او با خود ميگفت كه شما كدام دشمن را باز ميداريد، كه دشمن با من خفته است! ما محتاج نظر رحمت خدائيم، از شما چه ايمني آيد؟ كه امان نيست الا در پناه لطف او. درين انديشه ها دلش را سودا مي ربود، سر از بالش بر مي داشت، و باز مي نهاد، عجبا للمحب كيف ينام؟ ناگاه غلبه و بانگ قدم نهادن تند بر بام كوشك بدو رسيد، چنانكه جمعي مي آيند و مي روند، و بانگ قدمهاشان مي آيد از كوشك.شاه مي گويد با خود كه اين پاسبانان را چه شد؟ نمي بينند اينها را كه برين بام مي دوند؟ باز از آن بانگهاي قدم او را حيرتي و دهشتي عجب مي آمد، چنانكه خود را و سرا را فراموش مي كرد، و نمي توانست كه بانگ زند و سلاحداران را خبر كند. و درين ميانه يكي از بام كوشك سر فرو كرد، گفت: تو كيستي برين تخت؟ گفت: من شاهم، شما كيستيد بر اين بام؟ گفت: ما دو سه قطار اشتر گم كرده ايم، بر اين بام كوشك ميجوئيم. گفت: ديوانه اي؟ گفت: ديوانه توئي. گفت: اشتر را بر بام كوشك گم كرده اي؟ اينجا جويند اشتر را؟ گفت: خدا را بر تخت ملك جويند؟ خدا را اينجا مي جوئي؟ همان بود، ديگر كس او را نديد، برفت و جانها در پي او.

تا خود را به چيزي ندادي بكليت، آن چيز صعب و دشوار مي نمايد، چون خود را بكلي به چيزي دادي، ديگر دشواري نماند. معني ولايت چه باشد؟ آنكه او را لشكرها باشد و شهرها و ديهها؟ ني. بلكه ولايت آن باشد كه او را ولايت باشد بر نفس خويشتن، و بر احوال خويشتن، و بر صفات خويشتن، و بر كلام خويشتن، و سكوت خويشتن، و قهر در محل قهر، و لطف در محل لطف. و چون عارفان جبري، آغاز نكند كه من عاجزم او قادر ست. ني، مي بايد كه تو قادر باشي بر همه صفات خود، و بر سكوت در موضع سكوت، و جواب در محل جواب، و قهر در محل قهر، و لطف در محل لطف. و اگر نه صفات او بر وي بلا باشد و عذاب، چو محكوم او نبود حاكم او بود!

شرح:
ابراهيم ادهم قبل از آنكه از پادشاهي بلخ كناره گيري كند، در اين هوس (گشايش معنوي و باز شدن چشم دل به جمال خدا)، از مال خود بخششها مي كرد و عبادت و طاعت خدا را به تن خريده بود و ميگفت كه ديگر چه كاري مانده است كه نكرده ام؟ و چرا گشايش نمي شود؟ تا اينكه يك شبU بر تخت پادشاهي خوابيده بود، (خوابيده اما بيدار و در تفكر) و پاسبانها براي هشدار، بر طبل و ناي و ... زده و فرياد مي كشيدند. او با خود مي گفت كه شما كدام دشمن را برحذر مي داريد؟ زيرا كه دشمن، با من (در وجودم) خوابيده است. ما نيازمند نظر رحمت خدائيم، از قبال شما، چه ايمني اي حاصل مي شود؟ زيرا كه جز در پناه لطف و عنايت او، امنيتي وجود ندارد. و اين انديشه ها، دلمشغولي او در آن زمان بود. سر از بالش بر مي داشت و باز بر بالش مي نهاد، عجبا كه عاشق، چگونه ميخوابد؟ ناگهان صداي قدم زدن تند بر بام كاخ را شنيد، بدين شكل كه گروهي در رفت و آمد هستند و صداي قدم زدنشان از فراز كاخ مي آيد.شاه با خود ميگويد كه براي اين پاسبانان چه اتفاقي افتاده است؟ اينها را كه بر اين بام ميدوند را نمي بينند؟ اما از صداي قدمها، شگفتي و وحشت عجيبي به او دست داده است كه قادر نيست فرياد بزند و محافظين مسلح را خبر كند. در اين بين، يكي از بام كاخ سرك كشيد و گفت: تو كيستي كه روي اين تختي؟ گفت: من شاهم، شما كيستيد كه بر روي اين باميد؟ گفت: ما دو سه گله شتر گم كرده ايم، بر بام كاخ جستجويش ميكنيم. شاه گفت: ديوانه اي؟ گفت: ديوانه توئي. شاه گفت: شتر را بر بام كاخ گم ميكنند؟ اينجا بدنبال شتر بايد گشت؟ گفت: بر روي تخت پادشاهي خدا را جستجو مي كنند؟ خدا را اينجا ميجويي؟
همان كافي بود كه ديگر كسي پادشاه را نديد، رفت و جانها در جستجوي او ... (در جستجوي چيزي كه او به آن دست پيدا كرد..)

تا روي چيزي بطور كامل تمركز نكني، آن چيز دور از دسترس و دشوار به نظر مي آيد، ولي وقتي كه تماما خود را وقف چيزي كردي، ديگر دشواري نخواهد ماند. معني پادشاهي چيست؟ آنكس كه چندين لشكر و شهر و ده را در اختيار داشته باشد؟ نه. بلكه پادشاهي آن است كه بر نفس خود و بر احوال خود و بر چيزي كه مي گويد و بر سكوتش و بر خشمش در جايي كه بايد خشم بگيرد و بر محبتش در جايي كه بايد محبت كند، پادشاه باشد(مسلط باشد). و همانند عارفاني كه به جبر، (و نه اختيار) اعتقاد دارند، آغاز سخن نكند كه من ناتوانم و توانا اوست(خدا). نه، تو بايد بر همه صفات خود و بر سكوت در جاي سكوت و بر دادن پاسخ در هنگام پرسش و بر خشم در جائيكه بايد خشم گرفت و لطف در جاي لطف، قادر باشي. و گرنه صفاتش برايش بلا و عذاب است زيرا وقتي كه شخص بر آنها حاكم نباشد، آنها بر وي حاكم ميشوند.
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان گرامي روزها ميگذشت و دستم نميرفت تا برگي از مقالات شمس را دگر باره برگيرم ... امروز توفيق حاصل شد ... باشد كه لايق باشم....

متن اصلي: مفلسف فلسفي تفسير عذاب قبر ميكرد بعد از مرگ، و بر طريق معقول تقرير ميدهد و مي گويد كه جان آمد اين جا تا خود را كامل كند و بضاعت كمال خود ازين عالم برگيرد. تا چون ازين عالم برون آيد، حسرتش نباشد. اكنون مي بايست كه از صورت به معني آمدي و تن با جان خو كردي. چون به صورت مشغول شد و جان با تن خو كرد، آن در بالا بسته شد و جان را فسحت و فراخي نماند. از آن طرف مثلا مال ديد، و حرمت ديد و زن، مونس و حريف ازين طرف حاصل شد و انواع لذات، پس ميل كرد بدين طرف. اگر نام مرگ بگويند پيش او، او را هزار مرگ باشد. اگر او مرادها از آن عالم ديدي، مشتاق رفتن بودي به آن عالم. پس آن مرگ، مرگ نبودي، بلكه زندگي بودي. چنانكه مصطفي مي فرمايد صلي الله عليه كه: المومنون لايموتون بل ينقلون. پس نقل دگر بود و مرگ دگر بود. مثلا اگر تو در خانه اي تاريك باشي و تنگ، نتواني تفرج كردن روشنائي را در او، و نتواني كه پاي دراز كني، نقل كردي از آن خانه به خانه بزرگ و سراي بزرگ كه درو بستان باشد و آب روان، آن را مرگ نگويند.
پس اين سخن همچو آينه است روشن، اگر تو را روشنائي و ذوقي هست كه مشتاق مرگ باشي، بارك الله فيك، مباركت باد، ما را هم از دعا فراموش مكن. و اگر چنين نوري و ذوقي نداري، پس تدارك بكن، و بجو، و جهد كن، كه قرآن خبر ميدهد كه اگر بجوئي چنين حالت بيابي. پس بجوي. فتمنو الموت ان كنتم صادقين مومنين. و چنانكه از مردان، صادقان و مومنان هستند، كه مرگ را جويانند، همچنان از زنان، مومنات و صادقات هستند. اين آينه اي روشن است كه شرح حال خود درو بيابي. هر حالي و هر كاري كه در آن حال و آن كار، مرگ را دوست داري، آن كار نكوست. پس ميان هر دو كاري كه متردد باشي، درين آينه بنگر كه از آن دو كار با مرگ، كدام لايقتر است؟ بايد كه بنشيني: نوري صافي، مستعد، منتظر مرگ، يا بنشيني: مجتهد در اجتهاد وصول اين حال.
مي پنداري كه آن كس كه لذت برگيرد حسرت او كمتر باشد؟ حقا كه حسرت او بيشتر باشد، زيرا كه با اين عالم بيشتر خو كرده باشد. آنچه در شرح عذاب گور گفته اند از روي صورت و مثال، من از روي معني با تو بيان كردم.

شرح:

فيلسوف با فلسفه خودش چگونگي عذاب قبر را در زمان بعد از مرگ و به روش عقلاني تفسير ميكند كه جان به اين دنيا آمده تا خود را تكميل كند و بهره كامل از اين عالم بگيرد. تا وقتي از اين عالم خارج شد، حسرتي نداشته باشد. اكنون بايد اين صورت ظاهر به عالم معني بيايد يعني اينكه تن با جان انس بگيرد. از آنجائيكه به ظاهر مشغول شد، و جان با تن خو كرد، دري كه در آسمان برايش هنوز گشوده بود، بسته شد و عرصه بر جان تنگ شد. از آن طرف بعنوان مثال مال را ديد و احترام زيردستان را ديد و زن، و از طرف ديگر، دوست و دشمن و انواع لذتها را تجربه كرد، پس به دنيا تمايل پيدا كرد. اگر اسم مرگ را پيش او ببرند، براي او هزار بار مردن است. اگر او مرادهايي كه در آن دنيا مي تواند بدست بياورد را مي ديد، براي رفتن به آن عالم مشتاق ميشد. پس آن مرگ، در واقع مرگ نيست، بلكه زندگيست. چنانكه حضرت محمد(ص) مي فرمايد: مومنين نمي ميرند بلكه منتقل ميشوند. پس انتقال چيز ديگريست و مرگ چيز ديگر. مثلا اگر در خانه اي تاريك و تنگ باشي و نتواني همانند زماني كه روشنايي هست، در آن گردش كني و نتواني حتي پايت را دراز كني ... از آن خانه به خانه بزرگ و سرايي كه در آن باغ و آب روان باشد نقل مكان كني، به آن مرگ نميگويند.
پس اين سخن همچون آينه، واضح است. اگر تو روشنايي و ذوقي دارا هستي كه بواسطه آن مشتاق مرگ مي باشي، مباركت باشد، ما را هم از دعا فراموش مكن. و اگر چنين نوري و ذوقي نداري، پس بدست بياور و جستجو كن و كوشش كن كه قرآن خبر ميدهد كه اگر طالب آن باشي، چنين حالتي را بدست خواهي آورد. پس بجوي. پس آرزوي مرگ داشته باشيد اگر شما مومن صادق هستيد. و چنانكه مردان مومن و صادق هستند، كه مرگ را ميجويند به همين ترتيب از زنان مونه و صادقه هستند. اين(مرگ) آينه اي واضح است كه توسط آن ميتواني وضعيت خود را در آن بسنجي.
هر حالي و هر كاري كه در آنحال و كار، مرگ را دوست داشته باشي(ترا از ياد خدا غافل نكند) آن كار نكوست. پس ميان هر دو كاري كه مردد باشي، در اين آينه بنگر كه از آن دو كار كداميك با مرگ لايقتر است؟ بايد كه بنشيني با نوري خالص، مستعد، منتظر مرگ ... يا بنشيني در تلاش براي بدست آوردن اين حال.
فكر ميكني كه آن كسي كه لذت اين دنيا را درك كند، حسرتش كمتر باشد؟ حقا كه حسرت او بيشتر باشد، زيرا كه با اين عالم بيشتر خو كرده باشد. آنچه در شرح عذاب قبر، بصورت ظاهري و توسط مثال بيان شده است را من از روي معني (روحاني) به تو گفتم...

از متن فوق فهميده ميشود كه نظر شمس در رابطه با فشار قبر و عذاب آن و .... اين بوده كه در واقع كسي بيشتر عذاب ميكشد كه دلبستگي بيشتري به دنيا داشته است و قبول ندارد كه برخورداري از تعلقات دنيوي ارزشي داشته باشد كه بخاطر آن جان را وارد اين دنيا كرده باشند ....
 
آخرین ویرایش:
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani شمس تبریزی و مولوی مشاهير ايران 0
naghmeirani محمد شمس لنگرودی مشاهير ايران 53
t#h شمس تبریزی مشاهير ايران 5

Similar threads

بالا