سیمین بهبهانی

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنجا نشسته دخترکي شاداب
با گونه هاي چون گل نسرينش
لغزيده بر دو شانه ي او آرام
انبوه گيسوان پر از چينش
زان ديدگان شوخ و سيه ريزد
افسون دلستاني و دلداري
وان لعل نوش بار سخن گويد
از عشق و اشتياق و وفاداري
نزديکتر ، عروس فريبايي است
اما دريغ ! شاد و سخنگو نيست
آزرده ، سرفکنده ز غم در پيش
افسرده ، لب گزيده که اين او نيست
آهسته آنچنان که نبيند کس
اشکي نشسته بر سر مژگانش
وان اشک را زدوده به انگشتان
تا کس نداند از غم پنهانش
اينجا زني است خامش و سنگين دل
کز سرد و گرم دهر خبر دارد
خود را ز ياد برده که اينک او
يک ناز دختر و دو پسر دارد
بر کنده چشم هاي هوس کز پي
چشمي به کرده ها نگران دارد
بنشانده شعله هاي هوا در دل
کاين دل ، سپرده ي دگران دارد
قلب خموش و سينه ي آرامش
تابوت عشق و گور جواني هاست
اما از آن گذشته ي بي حاصل
در خاطرش هنوز نشاني هاست
زن نيست او ، که شمع شب افروزي ست
روشن چو روز کرده حريمي را
از عمر خويش و عمر شبي تاريک
آرام و نرم کاسته نيمي را
گردش چهار تن همگي دلبند
شادان که شمع خانه برافروزد
غافل که شمع بر سر اين سودا
از جان خويش کاهد و تن سوزد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديشب به ياد روي تو سر کردم
آن شکوه ي نيافته پايان را
در دامن خيال تو بگشودم
از چشم ، چشمه هاي خروشان را
در پيش پاي جور تو ناليدم
کاوخ چه سست مهر و چه بدخويي
بر چهره ام ، ز لطف ، نمي خندي
با من سخن ، به مهر ، نمي گويي
چشم تو خيره شده به من و در وي
افسانه شگفتي و حيرت بود
کان اشتياق و مهر و محبت را
ناديدنم چگونه مروت بود ؟
من شرمسار ماندم و ، از پاسخ
درماند اين لبان سخن پرداز
اما کنون اگر تو ببخشايي
من با تو آشکار کنم اين راز
در من نهفته کودک بيماري ست
هر دم بهانه هاي عجب گيرد
خواهد که شعله هاي جنون گردد
در دامن سياهي ي شب گيرد
چشم تو همچو ديگر چشمان است
او رازدار و فتنه گرش خواند
لبهات گرمتر ز لب کس نيست
او آتشين و پر شررش داند
من تشنه کام درد و غمم ، دردا
دردا که رنگ آب نمي بينم
در سوز عشق و محنت ناکامي
جز جلوه ي سراب نمي بينم
با من مورز مهر و مکن ياري
من ، از تو جز شکنجه نمي خواهم
ديوانه ام ، چه چاره کنم ؟ دل را
جز دردمند و رنجه نمي خواهم
گر زانکه خواهمت ، نه تو را خواهم
خواهم که خون به ساغر دل ريزم
افکندمش به پيش رهت زين روي
تا خاک درد بر سر دل ريزم
شادي ازين فسانه ، که پنداري
معشوق نازپرور سيميني
اي کور دل ، دلم به تو مي سوزد
بازيچه ي مني و نمي بيني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آه ، اي تير اي تير دلدوز
باز در زخم جاني نشستي
آه ، اي خار اي خار جانسوز
باز در ديدگانم شکستي
.اي ، اي گرگ اي گرگ وحشي
چنگ و دندان به جانم فشردي
اين جگرگاه بود ، آن جگر بود
اين که بشکافتي ، آن که خوردي
آتش اي آتش اي شعله ي مرگ
سوختي ، سوختي پيکرم را
مشت خاکستري ماند از من
سوختي باز خاکسترم را
اي توانسوز ، درد روانکاه
رفت جانم ، ز جانم چه خواهي ؟
ناله ام مرد در ناتواني
از تن ناتوانم چه خواهي ؟
غيرت و رشک او آتشم زد
جان پر مهر من کينو جو شد
آرزويش به دل مرد و زين پس
مرگ او در دلم آرزو شد
ديده ي ديده بر ديگرانش
سرد و خاموش و بي نور ، خوشتر
لعل خنديده بر دشمنانش
بسته در تنگي ي گور ، خوشتر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خنده ي شيرين من ، ريا و فريب است
در دل من موج مي زند غم ديرين
چهره ي شادان من ثبات ندارد
داروي تلخم نهان به ظاهر شيرين
آينه ي چشم هاي خويش بنازم
کز غم من پيش خلق ، راز نگويد
هر چه در او خيره تر نگاه بدوزي
با تو به جز حالت تو باز نگويد
زان همه دردي که پاره کردم دلم را
خاطر کس رابه هيچ روي خبر نيست
غنچه ي نشکفته ام که پاي صبا را
بر دل صد چاک من توان گذر نيست
آه شما دوستان کوردل من
ديده ي ظاهر شناس خويش ببنديد
سر خوشي ي خويشتن ز غير بجوييد
رنجه مرا بيش از اين ز خود مپسنديد
دست برداريد ، از سرم که در اين شهر
کس چون من آشفته و غمين و دژم نيست
در دل من اين چنين عميق نکاويد
زانکه دلم را به جز تباهي ي غم نيست
من بت چوبين کهنه معبد عشقم
جسم مرا موريانه خورد و خراشيد
دست ازين پيکر تباه بداريد
قالب پوسيده را به خاک مپاشيد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابرو به هم کشيدم و گفتم
چون من در اين ديار بسي هست
رو کن به ديگري که دلم را
ديگر نه گرمي هوسي هست
رنجور و خسته گفتي : اگر تو
بيني به گرد خويش بسي را
من نيز ديده ام چه بسا ليک
غير از تو دل نخواست کسي را
جانم کشيد نعره که : اي کاش
اين گفته از زبان دلت بود
اي کاش عشق تند حسودم
يک عمر پاسبان دلت بود
اينک در سکوت شبانگاه
در گوش من صداي تو آيد
در خلوت نهان خيالم
يادي ز چشم هاي تو آيد
آن چشم ها که شب همه ي شب
عمري به چهره ام نگران بود
چشمي که در سکوت سياهش
صد ناگشوده راز نهان بود
چشمم ز چشم هاي تو خواهد
کان گفته را گواه بيارد
دردا که اين سياهي ي مرموز
جز موج راز ، هيچ ندارد
 

mahdi271

عضو جدید
گل زهر

سالها پیش، خاطر رنجور
شادمان بود و نوبهاری داشت،
دل من باغ دلفریبی بود:
سبزه یی داشت، لاله زاری داشت...
آفتاب محبت گرمی
گل او را به ناز می پرورد،
هر سحر دیده ام چو می شد باز،
شاخه یی می دمید و گل می کرد...
رفت چندی ّ و حیف! دانستم
گل این باغ رنگ قهری داشت،
غنچه ی دلفریب زیبایش
عطر آمیخته به زهری داشت.
سحری با دو چشم اشک آلود
همه را خشمگین ز بُن کندم،
آن همه عشق و ناز و مستی را
پیش پای زمان پرکندم.
سال ها رفت و گلشنم پژمرده؛
خاطرم دشت سنگلاخی شد:
نه به شاخی نهال او آراست،
نه به برگی نهفته، شاخی شد.
لیک کنون، که آفتاب دگر
دامن خویش را بر او گسترد،
مژده آرید، مژده ای یاران!-
باز هم سنگلاخ گل آورد!
بگذارید دشت بی جانم
با بهاری دوباره زنده شود؛
بشکفد غنچه های دل، تا باز
عطرشان زهری و کشنده شود!...
 

mahdi271

عضو جدید
تاریکی شب

من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خنده یی کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعده ی دیدار گرفتم!
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم.
بعد ازین ساخته ام با، نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن ِ ‌این چار با ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو، به گفتار گرفتم!
من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟
تا رُخت شمع فروزنده ی بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشه ی دیوار گرفتم
گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی، ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟
 

mahdi271

عضو جدید
بهانه

بیا که رقص کنان جام را به شانه کشم
به بزم گرم تو، چون شعله یی، زبانه کشم
به ککل تو نهم چهره و بگریم زار
به تار عشق، ز الماس سفته دانم کشم
شوم چو پرتو مهتاب و تابم از روزن
که تن به بستر گرمت بدین بهانه کشم
شوم درخت برومند وسرکشم از بام
که دست شوق تو را سوی بام خانه کشم
شوم چو برق جهان سوز خشمگین، که مگر
به کوه درد و غمت، سخت، تازیانه کشم
هزار چک دلم شد ز تاب این حسرت
که پنجه در سر زلفت بسان شانه کشم
به چشم، سرمه کشم تا دلت بلرزد سخت
هنر بود که خدنگی براین نشانه کشم
شبی به کلبه ی سیمین، اگر به روز آری
دمار از غم ناسازی زمانه کشم.
 

mahdi271

عضو جدید
هَوو

شب نخفت و تا سحر بیدار ماند،
نفرتی ذرّات جانش را جوید.
کینه یی، چون سیلی از سُرب مذاب،
در عروق دردمند او دوید:
همچو ماری، چابک و پیچان و نرم
نیمه شب بیرون خزید از بسترش،
سوی بالین زنی آمد که بود
خفته در آغوش گرم همسرش.
زیر لب با خویش گفت: «آن روزها
همسر من همدم این زن نبود -
این سلیمانی نگین تابنک
این چنین در دست اهریمن نبود!»
«آه! این مردی که این سان خفته گرم
در کنار این زن آشوبگر،
جای می داد اندر آغوشش مرا
روزگاری گرم تر، پرشورتر..»
«زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است.
من سیه بخت و غمین و تنگدل
او دلش از عشق روشن، مشکل است...»
«آن چه کردم از دعا و از طلسم،
رو سیاهی بهر او حاصل نشد!
آن چه جادو کرد او از بهر من،
با دعای هیچ کس باطل نشد!»
«طفل من بیمار بود، اما پدر
نقل و شیرینی پی این زن خرید!
من به سختی ساختم تا بهر او
دستبند و جامه و دامن خرید!»
«وه، چه شب ها این دو تن سر مست و شاد
بر سرشک حسرتم خندیده اند!
پیش چشمم همچو پیچک های باغ
نرم در آغوش هم پیچیده اند!»
لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند...
دیده اش از کینه آتشبار بود،
در سیاهی، چهر خشم آلوده اش
چون مس ِ پوشیده از زنگار بود!
دست لرزانش به سوی آب رفت؛
گَرد ِ بی رنگی میان جام ریخت.
قطعه های گرم و شفاف عرق
از رخ آن دیو خون آشام ریخت؛
«باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ
کار یک تن زین دو تن یکسر شود
یا مرا همسر بماند بی رقیب
یا رقیب سفله بی همسر شود.»
پس به آرامی به بستر بازگشت
سر نهان در زیر بالاپوش کرد:
دیده را بر هم فشرد اما به جان
هر صدایی را که آمد، گوش کرد...
ساعتی بگذشت و کس پنداشتی
جام را بگرفت و بر لب ها نهاد...
جان میان بستر از جسمش گریخت
لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد.
دیده را بگشود تا بیند کدام
جامه ی مرگ و فنا پوشیده بود:
همسرش را با رقیبش خفته دید!
لیک طفلش... جام را نوشیده بود!...
چون سپند از جای و جست و، بی درنگ
مانده های جام را، خود سرکشید،
طفل را بر دوش افکند و دوید،
نعره ها از پرده ی دل بر کشید:
«وای!... مَردم! مادری فرزند کشت!
رحم بر چشمان گریانش کنید!
طفل من نوشیده زهری هولناک -
همتی! شاید که درمانش کنید...»
 

mahdi271

عضو جدید
شب و نان

مهر، بر سر چادر ماتم کشید:
آسمان شد ابری و غمگین و تار-
باز خشم آسمان کینه توز...
باز باران، باز هم تعطیل کار...
قطره های اول باران یأس
روی رخسار پر از گردی چکید.
دیده یی بر آسمان، اندوه ریخت،
سینه یی آه پر از دردی کشید.
خسته و اندوهگین و ناامید
بر زمین بنهاد دست افزار خویش،
در پناه نیمه دیواری خزید،
شسته دست از کار محنت بار خویش.
باز، انگشتان خشکی، شامگاه
شرمگین، آهسته می کوبد به در:
باز، چشم پر امید کودکان
باز، دست خالی از نان پدر...
 

mahdi271

عضو جدید
پیک بهار

آه! ای پیک دل انگیز بهار
که صفا همره خود می آری-
با توأم! با تو که در دامن خود
سبزه و سنبل و سوسن داری،
دم به دم بر لب جوی وسرِ کشت
می نشینی ّ و گلی می کاری...
آه! ای دخترک افسونکار
پای هرجای نهی، سبزه دمد،
دست هرجای زنی، گل روید-
در تنت پیچد امواج نسیم:
لطف و خوشبویی و مستی جوید.
با بناگوش تو، مهتاب بهار
قصه ی بوسه ی عاشق گوید.
آمدی باز و سپاس است مرا.-
دوش تا صبح در آن باغ بزرگ
همه دانند که مهمان بودی،
گاه، سرمست و صراحی در دست
پای کوبان و غزلخوان بودی،
گاه افتاده در آغوش نسیم
شرم نکرده وعریان بودی.
تا سحر هیچ نیارامیدی.-
خوب دیدم که در آن باغ بزرگ
همه شب ولوله بر پا کردی،
در چمن، زان همه بی آزرمی
چشم و گوش همه را وکردی!
غنچه ها وقت سحر بشکفتند:
باغ را خرم و زیبا کردی.
هر چه کردی همه زیبایی بود.-
لیک، از خانه ی همسایه چرا
گوشت آوای تمنا نشنید؟-
در پس دیده ی چندین کودک
دیده ات بارقه ی شوق ندید،
وین سرانگشت تو در باغچه شان
هیچ نقش گل و سوسن نکشید
از چه پای تو بدانجا نرسید؟
آه از آن کوزه که با شوق و امید
دستی اندود بر او تخم ِ‌گیاه؛
رفت و آورد سپس کهنه ی سرخ
تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!
کودکان در بر او حلقه زدند
خیره، بر کوزه فکندند نگاه!
-آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟
از چه در خانه ی آنان اثری
ننهادی ز دل افروزی ی ِ‌خویش؟
از چه در باغچه شا ن ساز نکرد
بلبلی نغمه ی نوروزی ی ِ خویش؟
گرم کاویدن و پای افشانی ست
مکیانی ز پی روزی ی ِ خویش...
یکه تاز سر این سفره همه اوست.-
دانم ای پیک! در آن خانه ی تنگ
جز غم و رنج دلازار نبود،
این چنین خانه ی اندوه فزای
در خور آن گل بی خار نبود!
لیک با این همه، این دل شکنی
به خدا از تو سزاوار نبود،
کودکان دیده به راهت دارند...
 

mahdi271

عضو جدید
رد نیاز

ای دختر فقیر سیه چرده ی ملیح!
نام تو- ای شکفته گل ِ‌کوچه گرد!- چیست؟
در گردن برهنه ی چون آبنوس تو
این مهره های آبی گلگون زرد چیست،
در دیده ی درشت تو- ای دلفریب شوخ!
پنهان، نشان گمشده ی رنج و درد چیست؟
تو کیستی؟ - برهنه ی با درد همسری.
نادیده شانه گیسوی زیبای خویش را
رندانه زیر پوشش گلگون نهفته ای
ای نوگل شکفته به مرداب زندگی!
با کس ز راز خود، ز چه حرفی نگفته ای؟
نشکفته غنچه ای که ز شاخت بریده اند،
اینک به خاک راه غم و درد، خفته ای:
در بوستان عمر، تو آن شاخ بی بری!
دانی تو را که زاده؟ - نه! اما بدان که او
مانند تو، به خاک تباهی نشسته بود.
او هم ز تازیانه ی بیداد، پیکرش
چون پیکر نحیف تو، رنجور و خسته بود.
او چون تو بود و، چون تو درین گیر و دار عمر
با سنگ یأس، جام امیدش شکسته بود:
بدبخت زاد، زاده ی بدبخت دیگری!
از صبح تا به شام به هر سوی می دود
از بهر نان دو چشم سیاه درشت تو...
بر کفش های کودک من بوسه می زنی
شاید که سکه یی بگذارم به مشت تو.
خم کرده ای ز بس بر هر رهنورد، پشت،
باز نیاز و عجز دو تا کرده پشت تو:
از بار خویش دیده ای ایا گران تری؟
زن ها به نفرت از تو نهان می کنند روی
کاینجا نمی کند اثری آه سرد تو،
در جان مردها هوس و شور می دمد
زیبایی ی ِ‌نهفته به زنگار ِ گَرد تو.
وان سکه یی که گاه به مشت تو می نهند
پاداش حسن توست، نه درمان درد تو.
اینش سزاست مرغک بی بال و بی پری!
دردا! درین خرابه ی دلگیر جانگداز
هرگز تو را به منزل مقصود راه نیست.
هرگز تو را به مدرسه یی یا به مکتبی
یا دامن محبت پکی، پناه نیست.
بیدادگر نشسته بسی در کمین تو
اما، هزار حیف! کسی دادخواه نیست-
نه راد مردی و نه کریم توانگری...
 

mahdi271

عضو جدید
فریاد می پرست

پزشک داند و من نیز دانم این مستی
ز بیخ می کند آخر نهال هستی را،
پزشک داند و من هم، ولی چه سود؟ چه سود؟
که من ز کف ندهم نقد می پرستی را.
مرا ز کوی خود ای پیر می فروش، مران!
که جز به کوی توام، هیچ سوی، راهی نست.
به جرم عربده جویی مران، که از در تو
به هر کجا روم از دست غم پناهی نیست.
بریز، ساقی ی ِ ترسا، بریز جام دگر...
که باز شور ز مستی به دل پدید کنم.
بریز تا جسد آرزو به گور نهم
بده پیاله که خون در دل امید کنم!
بریز تا رود از یاد من خیال زنی
که تنگدستی و فقر مرا بهانه گرفت؛
پرید از قفس تنگ درد پرور من،
به گلشن دگران رفت و آشیانه گرفت.
بریز تا نکند بیش ازین مرا آزار
خیال مردن آن مادری که بیمارست
خیال او که، در آن کلبه ی کثیف، هنوز
برای کودک بی مادرم پرستار است...
ببَر ز خاطر من رنج و درد طفل مرا
چه غم خورم که سرانجام او چه خواهد شد؟
خوش است در کف نسیان سپارم این دستان-
بگو حکایت ما با سبو چه خواهد شد؟
بریز تا شود آسوده، سر ازین سودا
که از چه نیست درین گیر و دار سامانش.
بریز تا نکنم خون دل به ساغر خویش
ازین فسانه ی پر غم که نیست پایانش...
مکن حدیث که «این آتش است و آن جگر است!»
که این حکایت دیرین دگر نمی خواهم:
هزار داغ به دل دارم و، علاجش را
به غیر آتش می بر جگر، نمی خواهم.
بریز باده! میندیش کاین عطای ِ تو را
فزون ز دِرهم و دینار من بهایی هست،
بریز! دِرهم و دینار اگر نبود، چه غم؟
هنوز در تن من جامه و قبایی هست...
 

mahdi271

عضو جدید
مرگ ناخدا

با آنها که از مرگ نهراسیدند
شنیدم که کشتی به دریای ژرف
چو آزرده از خشم توفان شود،
چو بر چهر دریای نیلوفری
شکن ها و چین ها نمایان شود،
براید ز هر سوی موجی چو کوه
که شاید به کشتی شکست آورد،
گشاید ز هر گوشه گرداب کام
که شاید شکاری به دست آورد.
بپیچد چو زرینه مار آذرخش
دمی روشنایی زند آب را.
خروشنده تندر بدزدد ز بیم
ز دل ها توان و زتن تاب را.
ز دل برکشد هر کسی ناله یی،
براید ز هر گوشه فریادها،
بیامیزد اندر دل تیره شب
به فریادها ناله ی بادها...
پس آنگاه کوشش کند ناخدای
که بر خستگان ناخدایی کند:
به دریا نهد زورق و ساز و برگ
کسان را بدان رهنمایی کند...
چو آسوده شد زانچه بایست کرد،
به بالای کشتی رَوَد مردْوار-
بر آن سینه ی قهرمان دلیر
نشانهای مردانگی، استوار
فروغی در آن دیده ی دلپذیر،
سرودی به لبهای پر شور او...
دمی این چنین چون بر او بگذرد،
دل ژرف دریا شود گور او!
چو فردا به بام سپهر بلند
شود مهر، چون گوی زر، تابنک،
نویسد به پهنای دریا به زر
که: «دریا دلان را ز مردن چه بک؟...»
چنین است ایین مردانگی
که تا بود، این بود و جز این نبود
ز من برچنان قهرمانان سپاس!
ز من بر چنان ناخدایان درود!
 

mahdi271

عضو جدید
صبر کن ماه دگر...

ترانه یی تازه برای داستانی نه تازه
مزد کار سخت طاقت سوز را
از پی یک ماه، آوردم به چنگ
با دلی از آرزو سرشار و گرم
سوی منزل، روی کردم بی درنگ،
لیک - آوخ - کار مزد اندکم
جملگی، با دست بستانکار، رفت!
تا گشودم دیده را، دیدم که آه
آنچه بود از درهم ودینار، رفت!
کودکم آمد به چشمم خیره ماند-
آن دو چشم چون دو الماس سیاه.
شعله های سینه سوز آرزو
سر کشید از آن نگاه بی گناه:
«- آه، مادر! گفته بودی ماه پیش
جامه یی بهرم فراهم آوری.
وعده را تمدید کردی، بی گمان
باید اینک هر چه خواهم آوری
جامه هایم پاره شد، آخر کجاست
جامه های نغز و دلخواه دگر؟
شرمگین، آهسته، گفتم زیر لب:
«صبرکن فرزند من! ماه دگر...»
 

mahdi271

عضو جدید
فریاد!

به آنها که در سختی پیمان شکستند
گفتند: « شام تیره ی محنت سحر شود،
خورشید بخت ما ز افق جلوه گر شود.»
گفتند: « پنجه های لطیف نسیم صبح
در حجله گاهِ خلوت گل پرده در شود.»
گفتند :« برگ های سپید شکوفه ها
با کاروانیان صبا همسفر شود.»
گفتند:« این شرنگ که دارم به جام خویش
روزی به کام تشنه، چو شهد و شکر شود.»
گفتند:« نغمه های روان پرور امید
زین وادی ی ِ خموش به افلک بر شود.»
گفتند:«ساقی از می باقی چو در دهد،
گوش فلک ز نغمه ی مستانه کر شود.»
گفتند:« هست خضری و او رهنمای ماست؛
ما را به کوی عشق و وفا راهبر شود.»
گفتند: «بی گمان بُت چوبین زور و زر
از شعله های آه کسان شعله ور شود»
گفتند: «جغد نوحه گَر از بیم جان دهد؛
قُمری میان بزم چمن نغمه گر شود»
گفتند و، گفته ها همه رنگ فریب داشت-
شاخ فریب و حیله کجا بارور شود؟
آنان که دم ز پکی دامان خود زدند،
ننگین ز ننگشان همه ی بحر و بر شود.
نام آوران خالق فریبند و، نامشان
دشنام کودکان سر رهگذر شود.
اندوهشان نبود ز خود کامی و عناد
کاین بی پدر بماند و آن بی پسر شود.
ای آفتاب عشق و امید! از حجاب ابر
ترسم به در نیایی و جانم به در شود.
ای شام قیرگون که سحر از پی تو نیست.
دانم به سر نیایی و عمرم به سر شود!...
ای چشم خونفشان، مددی! تا ز همتت
انشای این چکامه به خون جگر شود.
سیمین! حکایت غم خود بیش ازین مکن-
بگذار شرح ماتم ما مختصر شود.
 

mahdi271

عضو جدید
با دردم بساز

ای امید، ای اختر شب های من!
نغمه ات افسرد بر لبهای من.
شمع من آغاز خاموشی گرفت،
عشق من گرد فراموشی گرفت.
در نگاهم شعله های شوق مرد،
در درونم آتش پنهان فسرد.
غنچه ی شاداب من بی رنگ شد،
گوهر نایاب من چون سنگ شد.
روزگاری بود و روزم سر رسید؛
روزها بگذشت و شامم در رسید.
کس چه می داند شبم چون می رود،
از دو چشمم جویی از خون می رود.
دوستان! فریاد من فریاد نیست؛
غیر آهی از دل ناشاد نیست.
تا ز یاران بی وفایی دیده ام،
جسم و جان را در جدایی دیده ام.
آشنایان آشنایی شان کجاست؟
همدمان از هم جدایی شان چراست؟
عشق را وقف هوس ها ساختند،
گاه ِ سختی دوستی نشناختند.
ای امید، ای اختر شب های من!
نغمه ات افسرد بر لب های من.
ای امید، از نو شبم را روز کن؛
روز کن وان روز را پیروز کن!
راحتی ده این روان خسته را،
گرم کن این پیکر یخ بسته را.
همچو مهتاب از دل شامم درآ،
ورنه می میرم درین ظلمت سرا.
وه! که دیگر نغمه هایم زنده نیست؛
از من اینسان نغمه ها زیبنده نیست.
چون مُرکب رنگ زن بر خامه ام؛
اندک اندک جلوه کن در نامه ام.
باز در گوشم نواها ساز کن،
این چنین با من سخن آغاز کن:
کان دلت از دشنه های درد، ریش!
بی محابا می خوری از خون خویش.
گر دو تن پیمان خود بگسسته اند
دیگران پیمانه را نشکسته اند
گر دو تن آلوده دامان زیستند
دیگران آلوده دامان نیستند.
باوفا یاران فراوانند باز
همچو مَه پکیزه دامانند باز
مهربانان مهربانی می کنند
گاه ِ سختی سخت جانی می کنند.
ای امید، ای اختر شام دراز!
گر نسازم من، تو با دردم بساز.
ای امید، ای گلشنم را آفتاب؛
رخ متاب از من- خدا را- رخ متاب!
ای امید، ای جان من قربان تو،
بعد ازین دست من و دامان تو...
 

mahdi271

عضو جدید
جواب

دلم، یاران! ز غم در اضطراب است
امیدم نقش بی حاصل بر آب است.
دگر از چشمه ی خورشید قهرم
که آبش - آنچه دانستم - سراب آست.
حریف آشنایی ها غریب است؛
همای نیکبختی ها غُراب است.
دریغا! رهبر مستان کسی بود
که خود از جام خودکامی خراب است.
درخشیدن، گذر کردن، خموشی،
خدایا! نیست اختر، این شهاب است.
سخن از «تابش خورشید» گویی،
کجا این تشت پر خون آفتاب است؟
ز پشت پرده خنجر می درخشد،
تو می گویی: «هلال اندر سحاب است»!
بر آهن می خراشد پنجه را دیو،
تو می رقصی که: «این بانگ رباب است»!
به جامت بس شرنگ تلخ کردند،
تو می نوشی که : «این شهد و شراب است»!
جگر ها بر سر آتش ز کف رفت،
تو می خندی که : ‌«این بوی کباب است»!
رفیقان جمله از ره بازگشتند،
تو می گویی که : «این راه صواب است»!
به گوشم قصه ی امّید خوانی-
فغان! کاین قصه یی پُر آب و تاب است.
امیدی من نمی بینم، دریغا! -
عروس قصه هایت در حجاب است؟
خداوندا! مگر کور است چشمم؟
خداوندا! مگر عقلم به خواب است؟
«خدایا زین معما پرده بردار»،
دعای دردمندان مستجاب است.
تو می دانی که جانم بی شکیب است،
تو می دانی که دردم بی حساب است.
نه کس را گفته یی با کرده همراه،
نه کس را سوی مقصودی شتاب است
مرا، ای دوست، پند و قصه کافی است
که جانم زین سخن ها در عذاب است.
«شتابی، کوششی، جهدی، تلاشی...»
مرا- گر عاقلی - اینها جواب است.
 

mahdi271

عضو جدید
در آفتابِ پُشتِ پَرچین

کبوتر جان، کبوتر جان، کبوتر
تنت مرمر، نُکت مرجان، کبوتر
بزن بالی که برخیزد نسیمی
که دارم آتشی بر جان، کبوتر.
کبوتر جان، برآور یکریمی
که دارم طُرفه کاری با کریمی
مکرّر کن مگر گوید جوابم
درین دنیای وانفسا کریمی.
کبوتر، دانه برچین، دانه برچین
بِچَم در آفتاب‌ِ پشت‌ِ پَرچین
مرا دیدی، ندیدی، کورو کر باش
که می گردد به دنبالم خبرچین.
کبوتر جان، دلیری کن، خطر کن
شبی با آدمی زادان سحر کن
که شب عاشق، سحر فارغ ز عشقند
جز این دیدی اگر، ما را خبر کن.
کبوتر، کاکلت را تاب دادی
ز گردن سوی بالا خواب دادی
به سر یک خوشه سنبل حلقه کردی
که در آغوش برفش آب دادی.
کبوتر، دیده بانی کن به بامم
خبر ده گر اجل پرسد ز نامم
اجل گو محلتم بخشد که چندان
نمیرم تا بگیرم انتقامم.
 

mahdi271

عضو جدید
ترانه ها

شب مهتاب و ابر پاره پاره
به وصل از سوی یار آمد اشاره
حذر از چشم بد، در گردنم کن
نظر قربانی از ماه و ستاره.
دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانی
نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!
نسیم ککل افشان توأم من
پریشان گرد ِ سامان توأم من
پریشان آمدم تا آستانت
مران از در! که مهمان توأم من.
فلک با صدهزاران میخ ِ نوری
نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری
اگر خواهی شب دوری سراید
صبوری کن، صبوری کن، صبوری...
شب مهتاب اگر یاری نباشد
بگو مهتاب هم، باری، نباشد
نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن
نباشد، گر به دیداری نباشد.
زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف
میان ما جدایی، قاف و تا قاف
به امید تو کردم زیب ِ قامت
حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.
شب مهتاب یارم خواهد آمد
گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد
به جام چِل کلید گل زدم آب
گشایش ها به کارم خواهد آمد.
چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت
نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ «هر هفت»
چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه
که لرزد سینه در دیبای زربفت.
شب مهتاب‍ یارم از در آمد
چو خورشید فلک روشنگر آمد
به خود گفتم شبی با او غنیمت
به محفل تا درآمد شب سرآمد.
 

mahdi271

عضو جدید
ای عشق ، دیر آمدی

هنگام ناشناس دلی
دارم بگو ، بگو چه کنم ؟
پرهیز عاشقی نکند
پروای آبرو چه کنم ؟
این ساز پر شکایت من
یک لحظه بی زبان نشود
ای خفتگان ، درین دل شب ، با ناله های او چه کنم ؟
گوید که وقت دیدن او دست تو باد و دامن او
گویم که می کشد ز کفم
با آن ستیزه جو چه کنم ؟
گرید چنین خموش ممان
از عمق جان برآر فغان
گویم که گوش کرده گران
بیهوده های و هو چه کنم ؟
جوشیده و گذشته ز سر
صهبای این سبو ، چه کنم ؟
معشوق کور باطن من
پروای رنجشم نکند
من نرم تر ز برگ گلم
با این درشت خو چه کنم ؟
ای عشق ، دیر آمده ای
از فقر خویشتن خجلم
در خانه نیست ما حضری
بیهوده جست و جو چه کنم ؟
 

mahdi271

عضو جدید
سبز و بنفش و نارنجی

سبز و بنفش و نارنجی
زرد و کبود و گلناری
آویز لاله ها لرزان
جو بار رنگ ها جاری
رقص هزار پروانه
بر سبزه های پر شبنم
نقش هزار نیلوفر
بر موج های زنگاری
با پلک نیمه باز امشب
خیل سیاه مژگانم
نخ ها کشیده در سوزن
از جنس خواب و بیداری
از نور پیکری دارم
با پای نرم چابک پو
سرگرم سرسرک بازی
در پهنه ی سبکباری
ای عشق ، نوجوان بودم
هفده بهار گل با من
هفده بهار یغما شد
در ترکتاز تاتاری
مردی ز راه دور آمد
پوزار قرن ها با او
هفده بهار با او شد
هفتاد سال بیزاری
من چند ساله ام امشب
می دانم و نمی دانم
با این شراب می باید
دفع بلای هشیاری
ای عشق جای رویا کن
این پلک نیمه بازم را
تا ماه و تیله هایش را
از آسمان فرود آری
ای تلیه باز سرگردان
من بکر خانه پروردم
مینای سر به مهرم را
سر ناگشوده نگذاری
ای عشق در سرم امشب
گرداب نور می چرخد
سبز و بنفش و نارنجی
زرد و کبود و گلناری
 

mahdi271

عضو جدید
که چی ؟

که چی ؟ که بمانم دویست سال
به ظلم و تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب رسد
که هی همه شب را سحر کنم
که هی سحر از پشت شیشه ها
دهن کجی ی آفتاب را
ببینم و با نفرتی غلیظ
نگاه به روزی دگر کنم
نبرده به لب چای تلخ را
دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصه ی دیوان بلخ را
دوباره مرور از خبر کنم
قفس ، همه دنیا قفس ، قفس
هوای گریزم به سر زند
دوباره قبا را به تن کشم
دوباره لچک را به سر کنم
کجا ؟ به خیابان نکجا
میان فساد و جمود و دود
که در غم هر بود یا نبود
ز دست ستم شکوه سر کنم
اگر چه مرا خوانده اید باز
ولی همه یاران به محنتند
گذارمشان در بلای سخت
که چی ؟ که نشاطی دگر کنم
که چی ؟ که پزشکان خوبتان
دوباره مرا چاره یی کنند
خطر کنم و جامه دان به دست
دوباره هوای سفر کنم
بیایم و این قلب نو شود
بیایم و این چشم بی غبار
بیایم و در جمعتان ز شعر
دوباره به پا شور و شرکنم
ولی نه چنان در غبار برف
فرو شده ام تا برون شوم
گمان نکنم زین بلای ژرف
سری به سلامت به در کنم
رفیق قدیمم ، عزیز من
به خواب زمستان رهام کن
مگر به مدارای غفلتی
روان و تن آسوده تر کنم
اگر به عصب های خشک من
نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانه ها
بود که تنی بارور کنم
 

mahdi271

عضو جدید
از عشق وسوسه می سازی

از عشق وسوسه می سازی
تا پیش پام بیندازی
یعنی : بزن !‌ و نمی دانی
کز یاد رفته مرا بازی
در این چمن به گل افشانی
بس دیده ای که چه می کردم
خشکم کنون و نمی دانم
کز چوب خشک چه می سازی
زین اعتراف نپرهیزم
کاین دل هنوز نفس دارد
اما نه این که تو بتوانی
بازش به کار بیندازی
می بایدم دگری جز تو
پر شور و پر شرری جز تو
افسوس ، رانده مرا از دل
آن طرفه مرشد شیرازی
با یاد او چه کبوترها
پر می گشود ازین دفتر
من خیره مانده و در حیرت
زین گونه شعبده پردازی
آن شعر و نامه نوشتن ها
نقش بهار به دل می زد
اندیشه جفت صبا می شد
در باغ گل به سبکتازی
کنون تو شور منت در سر
بازیچه می فکنی در پا
بس کودکانه هوس داری
تا ناشیانه بیاغازی
بر بام خانه مبند آذین
من با تو عشق نمی بازم
گر صد چراغ برافروزی
گر صد درفش برافرازی
 

mahdi271

عضو جدید
گفت و گو

تازگی چه خبرها ؟
کهنه هم خبری نیست
جز گرفتن و بستن
کار تازه تری نیست
شور و شوق و تحرک ؟
طرفه یی که ندیدیم
هر چه بود ، همان هست
تحفه ی دگری نیست
پیش بینی ی فردا ؟
تلخ کامی ی دیروز
در مجال تصور
شهدی وشکری نیست
کو کرامت و عصمت
دم مزن که درین شهر
غیر ناخن و دامن
هیچ خشک و تری نیست
عصمتی به دو تا نان ؟
گر گرسنه بمانی
در معامله دانی
آنچنان ضرری نیست
شهر نکبت و خواری
بی مجامله آری
جز عفونت ازین گند
سودی و ثمری نیست
شب به روز رسد باز ؟
روز ؟ هرگز و هرگز
در تلاطم ظلمت
ساحل سحری نیست
ساز کن قوقولی قو
کو تسلط و تاجم ؟
من کلاغم و با من
این چنین هنری نیست
ای کلاغ بدآواز
با شمایل ناساز
گرچه ایه ی یأسی
در منت اثری نیست
باش تا نفس صبح
درفساد بگیرد
بیشه زار خشونت
خالی از شرری نیست
 

mahdi271

عضو جدید
به کاسه ی این خالی

به کاسه ی این خالی
چه بوده ، که دیگر نیست؟
تفکر و هشیاری
که نیست ، سرم سر نیست
تفکر و هشیاری ؟
چه بیهوده می گویی
که دشمن آسایش
ازین دو فراتر نیست
خوشا که چنین مستم
ز خویش برون هستم
به کو به مفرسا در
که کس پس این در نیست
که خفته چنین با من
تو پیرهنی یا تن
که با تو مرا خفتن
پذیره ی باور نیست
ز باور وناباور
به یاوه سخن گفتم
مراد من از معنا
به لفظ میسر نیست
تمامی ی تن حسم
و در تب آغوشت
به منطقم از عصیان
خلاص مقدر نیست
به کاسه ی این خالی
کنون ز جنون سرشار
تجاسر کودک هست
تعقل مادر نیست
سزد که تو از یاری حریم نگه داری
نیاز عطشنک
به خون کبوتر نیست
 

mahdi271

عضو جدید
فرمان پذیر آتش باش

هی قرص ،‌ هی دوا ، ول کن
این زندگی ست؟ آری ؟
نه
بهبود جسم ویران را
هیچ انتظاری داری ؟
نه
فردا چگونه خواهد بود ؟
دنیا درست خواهد شد ؟
خورشید رقص خواهد کرد
از بعد سوگواری ؟
نه
مهتاب در سرابستان
هر شب حریر خواهد بافت ؟
صبح از ستیغ خواهد تافت
با شال نقره کاری ؟
نه
فقر و فساد و فحشا را
از این خرابه خواهی راند
تا عیش و امن و تقوا را
سوی سرا بیاری ؟
نه
مقتوله های مسکین را
کز بغض خویش نان خوردند
بر گور اگر گذر کردی
نان دگر گذاری ؟
نه
هی قرص ، هی دوا ، بس کن
این شرق شرق شلاق است
هر ضربه را یقین دارم
با نبض می شماری ، نه ؟
بالا بلند پویا را
ننگ است ضعف و بیماری
گر آخرین دوا خواهی
مرگ است و شرمساری ، نه
برخیزد و چهره رنگین کن
تا باز نوجوان باشی
پیش عدوی بدخواهت
خواری مباد و زاری نه
در آخرین نبرد ای زن
فرمان پذیز آتش باش
دست به خود گشودن هست
گر پای پایداری نه
 

mahdi271

عضو جدید
ارهاب

گوشه ی چشمم ستاره یی ست
دیده ای آن را ؟
ندیده ام
حبه ی انگور از آسمان
دست فرا برده ، چیده ام
حبه ی انگور از آسمان ؟
پس تو زمین را ندیده ای
بستر خون است و آتش است
این که در او آرمیده ام
گوشه ی چشم مرا ببین
خنجر بهرام سرخ ازوست
روی زمین از چکیده هایش
نقشه ی دریا کشیده ام
گریه ی خونبار توست ؟
نه
بحر گدازان دوزخ است
من همه شب در گدازه هاش
همچو حبابی تپیده ام
دود جسد ها ز روی خاک
تا دل افلک می دود
رقص کنان در فضای آن
سایه ی ابلیس دیده ام
پیش نگاهم تمام شب
چشم ز وحشت دریده یی ست
از دل آوار هر سحر
جیغ جنون زا شنیده ام
دست تو انگور چیده است
از دل من خون چکیده است
گر تو بهشت آفریده ای
من به جهنم رسیده ام
 

mahdi271

عضو جدید
برای انسان این قرن

برای انسان این قرن
چه آرزو می توان کرد
که در نخستین فراگشت
خراب و خون ارمغان کرد
ببین که در مغز پوکش
چه فتنه یی شعله انگیخت
ببین که در دست شومش
چه کوهی آتشفشان کرد
ببین که با خون و وحشت
عجین به چرک و عفونت
به هر کلان شهر عالم
چگونه سیلی روان کرد
تنوره ی آتشینش
شراره ها بر زمین ریخت
خراش در عرش افکند
خروش در آسمان کرد
گرسنه ی نیمه جان را
گلوله ها در شکم ریخت
گروه لب تشنگان را
گدازه ها در دهان کرد
نه ساقی و جام عدلی
نه غیرتی با گدایی
یکی ستم از جهان برد
یکی ستم بر جهان کرد
هجوم رایانه ها را
به فال فرخ نگیرم
که در پساپشت هر یک
نحوستی آشیان کرد
به فتح نیروی ذرات
چگونه خرسند باشم
بسا که معموره ها را
خرابه و خاکدان کرد
خدای من ! این چه قرنی ست
که بخش دیباچه اش را
به خون و زرداب زد مهر
به ننگ و نفرت نشان کرد
به عرصه ی جنگ و وحشت
فکنده سجاده بر خون
برای انسان این قرن
چه آرزو می توان کرد ؟
 

mahdi271

عضو جدید
جامه دران

یک رودخانه تحرک
یک بامداد جوانی
یک آفتاب درخشش
یک ماه نقره فشانی
دل : با هزار کبوتر
در جنبش و تپش و شور
تن : با هزار تمنا
در التهاب نهانی
یک اتفاق : که هرگز از خاطرم نگریزد
یک اعتماد :‌ وزان پس
آنی که افتد و دانی
لب : با هزار شراره
شب : با هزار ستاره
بر گیسوان من و شب
از بوسه مانده نشانی
عریان دو روح که بودیم
در هم تنیده دو اندام
چو نان دو لپه ی بادام
تفسیر این دو همانی
ای ذهن خسته ، مدد کن
گویی به عالم خوابم
از روی اینه برگیر
گردی ، اگر بتوانی
امشب کجای جهانم ؟
نی بر زمین و نه بر ابر
ای عشق گمشده ی من
امشب کجای جهانی ؟
ای چتر پیچک پر گل
با عطر زرد و سپیدت
کو راه چاره که ما را
در سایه ات بنشانی؟
مطرب ! به سیم جنونت
آهنگ جامه دران کن
کامشب ز حسرت عشقی
ماییم و جامه درانی
 
بالا