سیمین بهبهانی

mahdi271

عضو جدید
معبد متروک

در ما نمانده زانهمه شادی نشانه یی
ماییم و دلشکستگی ی ِ جاودانه یی
خاموش مانده معبد متروک سینه ام
دراو نه آتشی، نه ز گرمی نشانه یی
دامان دوستی ز چه برچیده ای زما؟
دانی که نیست آتش ما را زبانه یی
خندد بهار خاطر من، زانکه در دلم
هر لحظه می زند غمی ز نو جوانه یی
شد سینه، خانه ی پریان خیال تو
رقصد پری چو کس ننشیند به خانه یی
خفته است در تنم همه رگ های آرزو
ای پاسدار عشق؟ بزن تازیانه یی
چون بوی عود، از پی خودسوزی ی ِ شبم
مانَد سحر به دفتر سیمین ترانه یی.
 

mahdi271

عضو جدید
بی خبری

بگذشت مرا، ای دل! با بی خبری عمری
با بی خبری از خود، کردم سپری عمری
چون شعله سرانجامم، خاموشی و سردی شد
هر چند ز من سر زد، دیوانه گری عمری
نرگس نشدم، دردا! تا تاج زرم باشد
چون لاله نصیبم شد، خونین جگری عمری
دل همچو پرستویی، هردم به دیاری شد
آخر چه شدش حاصل، زین دربدری عمری؟
دلدار چه کس بودم، یا دل به چه کس دادم
از شور چه کس کردم، شوریده سری عمری؟
تا روی نکو دیدم، آرام ز کف دادم
سرمایه ی رنجم شد، صاحب نظری عمری
پیوند تن و دل را، پیوسته جدا دیدم
دل با دگران هر دم، تن با دگری عمری.
 

mahdi271

عضو جدید
شبگرد

بر گو که چه می جویم، بنما که چه می خواهم؛
چون شد که در این وادی، سرگشته و گمراهم؟
از عشق اگر گویی، می جویم و می جویم
وز یار اگر پرسی، می خواهم و می خواهم
در عالم هشیاری، از بی خبری مستم
در گوشه ی تنهایی، از بیخودی آگاهم
گر مهر نیم آخر، هر شب ز چه می میرم؟
گر ماه نیم آخر، هر دم ز چه می کاهم؟
در دامنی افتادم، گفتی که مگر اشکم
از خویش برون رفتم، گفتی که مگر آهم
ویرانه ی متروکم: نه بام و نه دیواری
آرام نگیرد کس، در سایه کوتاهم
آن اختر شبگردم، سیمین! که درین دنیا
دامان سیاهی شد، میدان نظرگاهم.
 

mahdi271

عضو جدید
موج خیز

باور نداشتم که چنین واگذاریم
در موج خیز ِ حادثه، تنها گذاریم
آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گهرزا گذاریم
چون سبزه ی دمیده به سحرای دوردست
بختم نداده ره که به سر، پا گذاریم
خونم خورند با همه گردنکشی، کسان
گر در بساط غیر چو مینا گذاریم
هر کس، نسیم وار، ز شاخم نصیب خواست
تا چند، چون شکوفه، به یغما گذاریم،
عمری گذاشتی به دلم داغ غم، بیا
تا داغ بوسه نیز به سیما گذاریم
با آن که همچو جام شکستم به بزم تو
باور نداشتم که چنین واگذاریم.
 

mahdi271

عضو جدید
گل انتظار

ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟
که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را
چه کنم جز این که گویم «بِنِگر به لطف بِنْگر
دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟
ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری
که ز بوته ها بچینی، گل انتظار ما را
چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی
تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را؟
منم آن شکسته سازی، که توأم نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را
ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید
دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟
 

mahdi271

عضو جدید
از یاد رفته

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟
چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟
 

mahdi271

عضو جدید
اجاق مرمر

نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم
ستم، اگر ز تو زیبد، ستمگری خواهم
به بارگاه الهی اگرچه بارم هست
کجا ز خویش پذیرم که داوری خواهم؟
سبو صفت دل پرخون و غم زدایی ی ِ بزم
همین قَدَر ز دو عالم توانگری خواهم
زلال چشمه ی عشقم به کام تشنه لبی
که جوش خویشتن و نوش دیگری خواهم
کلاله ی گل خورشیدم و برهنه ولی
تن جهان همه در اطلسِ زری خواهم
کجا ز سینه ی خود خوبتر توانم یافت؟
اجاق آتش عشق تو مرمری خواهم
چو برگ و بر همه سرمایه ی گرانباری است،
ز برگ و بر، به خدا، خویش را بری خواهم
به هم عنانی ی ِ باد سبک عنان، سیمین!
چو برگ ِ ریخته یک دم سبک سری خواهم.
 

mahdi271

عضو جدید
شهاب طلایی

همچون نسیم بر تن و جانم وزید و رفت
ما را چو گل دمی به سوی خود کشید و رفت
بر دفتر خیال پریشان من شبی
با کلْک عشق، خطّ تمنا کشید و رفت
در آسمان خاطرم آن اختر امید
دردا که چون شهاب طلایی دوید و رفت
بر گو، خدای را، به دیار که می دمد
آن صبح کاذبی که به شامم دمید و رفت
یاد شکیب سوز تو- ای آسنا- شبی
در موج عطرِ بستر من آرمید و رفت
در آفتاب لطف تو تا دیگری نشست
چون سایه عاشق تو به کنجی خزید و رفت
ترسم چو باز ایی و پرسم ز عشق خویش
گویی چو شور مستیم از سر پرید و رفت
سیمین! اگر چه رفت و تو تنها شدی ولیک
این بس که در دلت شرری آفرید و رفت.
 

mahdi271

عضو جدید
شکوفه ی سحر

ستاره دانه ی افشانده ی گل سحر است:
گلی ز سیم که سیراب چشمه سار زر است
چه باک از این شب غم وین ستاره های سرشک
که از کرانه ی او صبح بخت جلوه گر است
اگر چه بسته تنم، قُمری خیال ِ مرا
به لاله زار نوازشگر افق گذر است
قفس نکاست ز آزادگی که مرغ چمن
اسیر منّت خاطر گُداز بال و پر است
تو سُرمه یی که به چشم خیال می کشمت
اگر چه روی تو عمری نهان ز چشم سر است
تو رفته را به کنار آورم دگر؟ هیهات!
مرا چه سود که سروی به خانه ی دگر است؟
چگونه در صدف سینه باز پرورمَت
که دست دشمن من بوسه گاهت ای گهر است
به دیده پرده ی مژگان کشیده ام که مگر
نبینی آتش دل را که باز شعله ور است
چو غنچه حُقه ی رازم، که آفتاب بلند
به تیغ بر دهن گل زند که پرده در است
به دامن تو نشینم دوباره؟ دورم باد!
که این جدا شده عاشق نه خاک رهگذر است
گل سحر بدمد در شبم که سیمین گفت:
ستاره دانه ی افشانده ی ِ گل سحر است.
 

mahdi271

عضو جدید
یادگار

اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا
عزیز می شمرم عشق یادگار ترا
در این خزان جدایی به بوی خاطره ها
شکفته می کنم از نو به دل بهار ترا
زبان شعله به گوشم به بی قراری گفت
حدیثِ سستی ِ قول تو و قرار ترا
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل؛
منی که داده ام از دست، اختیار ترا
شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
به سینه چون گل ِ عشقت نمی توانم زد
به دیده می شکنم خارِ انتظار ترا
چو بوی گل چه شود گر شبی به بال نسیم
سبک برایم و گیرم ره دیار ترا
همان فریفته سیمین با وفای توأم
اگر چه باز نبینم به خود کنار ترا.
 

mahdi271

عضو جدید
گل کوه

گرچه چون کوه به دامان افق بستر ماست
منّت پای بسی راهگذر بر سرماست
دوری ی ِ راه به نزدیکی ی ِ دل چاره شود
کـَرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست
آسمان سر زده از چشم کبود تو ولیک
آنچه در او نکند جلوه گری، اختر ماست
گر چه شد چشمه صفت خانه ی ما سینه ی کوه
باز منظور بسی اهل نظر، منظر ماست
همچو زنبق نشکفتیم در آغوش چمن
گل کوهیم که از سنگ سیه بستر ماست
گلشن خاطر ما را چمن آرایی نیست
سادگی زینت ما، پکدلی زیور ماست
گر سرانگشت تو ما را ننوازد گله نیست
گل خاریم و زیانْ سود نوازشگر ماست
زان همه زخمه که بر تار دل ما زده دوست
حاصل این نغمه ی عشق ست که در دفتر ماست...
 

mahdi271

عضو جدید
آتش دور

ای که چون صدف ما را، در کنار پروردی
با گهر فروشانم، از چه آشنا کردی؟
گرم شد ز سوز من، محفل طرب جویان
هیزم زمستان شد، گُلبنی که پروردی
بر سرِ تو می بینم، پای هرزه پویان را
چون چمن به هر صحرا دامن از چه گستردی؟
نوبهار می آرد، گل به هدیه بستان را
ای تو نوبهار من! بهر من چه آوری؟
جان بی نصیبم را بهره یی نمی بخشی
آتشی ولی دوری، بوسه یی ولی سردی
در نگاه خاموشش راز عاشقی گم شد
ای نگاه مشتاقم! از پی ِ چه می گردی؟
شکوه کم کن ای سیمین زانکه همچو اشک من
آفریده ی رنجی، پروریده ی دردی.
 

mahdi271

عضو جدید
این که با خود می کشم

این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
آتش ِ سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است
این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است
آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است
این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!
سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است
آه، سیمین! گوهری گمگشته در خاکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است.
 

mahdi271

عضو جدید
برف گران

آن دیده که با مهر به سویم نگران بود
دیدم که نهانی نظرش با دگران بود
آن اختر تابنده - که پنداشتمش عشق-
تا سوی من آمد چو شهابی گذران بود
بشکست مرا پشت ز سردی که به من کرد
من شاخه ی گل بودم و او برف گران بود
با آب روان، برگ ِ گل ِ ریخته می رفت
خوش، آن که چنین در سفرش هم سفران بود
نرگس ز چه با غنچه در آمیخت؟ که مشکل
با کور دلان صحبت صاحب نظران بود
رقصید و به همراه صبا طره برافشاند
گفتی که چو ما بید زآشفته سران بود
در کوه نشستیم که با لاله نشینیم
با داغْ دلان الفت خونین جگران بود
سیمین دگر امروز ندارد خبر از خویش
با آنکه خود آرام ِ دل بیخبران بود!
 

mahdi271

عضو جدید
گل قاصد

نپسندم این که روی ز مَنَت خبر نباشد
گل قاصدی فرستم به تو، نامه گر نباشد
گل قاصدی فرستم که پیام من بگوید
که به جز وِیم کسی محرم نامه بر نباشد
چو پیام من شنیدی پرِ او بگیر و بشکن
که به جز تو سوی یار دگرش گذر نباشد
نه، که خود شکسته بال است، و گرنه کس پیامی
ز شکسته دل نیارد که شکسته پر نباشد
تویی آن گهر که کس قدر ترا نمی شناسد
ز چه بازوان من حلقه ی این گُهر نباشد
غم دوریت نهالی است به باغ شب شکفته
که نسیم شاخسارش نفس سحر نباشد
به رخم نمی کند آتش بوسه ی لبت گل
چه ثمر ز عودسوزی که در او شرر نباشد؟
چو عروسکم ز سردی، که دو دیده بلورم
همه عمر در نگاه است و در او اثر نباشد
بت معبد خیالم، به پرستشم گروهی
به نیاز در نمازند و مرا خبر نباشد.
 

mahdi271

عضو جدید
باغ مهتاب

دیشب، ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی
شاخ نیلوفر شدی در چشم پر آبم شکفتی
ای گل وصل از تو عطرآگین نشد آغوش گرمم
گر چه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی
بر لبش، ای بوسه ی شیرین تر از جان! غنچه کردی
گل شدی، بر سینه ی هم رنگ سیمابم شکفتی
شام ابرآلود طبعم را دمی چون روز کردی
آذرخشی بودی و در جان بی تابم شکفتی
یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت
ای گل مستی که در جام می نابم شکفتی
بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم
تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی
خوابگاهم شد بهشتی، بسترم شد نوبهاری
تا تو، ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی.
 

mahdi271

عضو جدید
صد چمن لاله

روزی اید که دلم هیچ تمنا نکند
دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند
وین سبک جوش گران مایه - که خون نام وی است-
ره به آوند تهی مانده ی رگ ها نکند
یاد آغوش کسی سینه ی آرام مرا
موج خیز هوس این دل شیدا نکند
دیده آن گونه فروبسته بماند که اگر
صد چمن لاله دمد، نیم تماشا نکند
لیک امروز که سرمست می ِ زندگیم
دلم از عشق نیاساید و پروا نکند
از لگد کوب ِ‌هوس، پیکر تقوا نرهد
تا مرا این دل سودازده رسوا نکند.
 

mahdi271

عضو جدید
من و تو

بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم کنون که برآمد بنشین تا بنشینم پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم
بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم
من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم
آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همه ی عمر و همین جا بنشینم
ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم.
 

mahdi271

عضو جدید
دورنگی

همچو نور، از چشمم، رفتی و نمی ایی
بی تو دیده ی جان را، بسته ام ز بینایی
تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی
از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی
آ‏فتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی
حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی
گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی
دانم اینکه از دوری، خسته ای ّ و رنجوری
سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی
دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
ـ بینم آن که بازایی، بینم آن که بازایی؟
 

mahdi271

عضو جدید
عطر پرکنده

بازگو، ای به کنار دگری خفته ی من!
چه کند با غم تو این دل آشفته ی من؟
وه که امروز پرکنده تر از بوی گل است
خاطر جمع تر از غنچه ی نشکفته ی من!
آفتاب ِ نگه ِ‌ گرم تو را می جوید
این دل ِ سردتر از بر ف ِ فروخفته ی من
یاد از آن روز که انگشت تو اشکم بسترد
خاتم دست تو شد گوهر ناسُفته ی من
شاهد آتش عشق تو که گرم است هنوز
شعله هایی ست که سر می کشد از گفته ی من
چه کنم؟ دل به که بندم؟ به کجا روی کنم؟
بازگو، ای به کنار دگری خفته ی من!
 

mahdi271

عضو جدید
ساق فریبْ زن

خرمن زلف من کجا؟ شاخه ی یاسمن کجا؟
قهر ز من چه می کنی، بهر تو همچو من کجا؟
صحبت باغ را مکن، پیش بهشت روی من
سبزه ی عارضم کجا، خرّمی ِ چمن کجا؟
لاله و من؟ چه نسبتی! ساغر او ز می تهی:
ساق فریبزن کجا؟ ساقی ی ِ سیمتن کجا؟
غنچه دهان بسته یی، پیش لب شکفته ام
گرمی ی ِ‌ بوسه ام کجا،؟ سردی ِ آن دهن کجا؟
نرگس و دیدگان من؟ وای از این ستمگری!
در نگهم ترانه ها، در نگهش سخن کجا؟
بر سر و سینه ام مکش، دست که خسته می شود!
نرمی ی ِ پیکرم کجا؟ خرمن نسترن کجا؟
این همه هیچ، بهر تو، یار ز خود گذشته یی؟
دوستی ی ِ‌تو خواسته، دشمن خویشتن کجا؟
می روی و خطاست این، شیوه ی نابجاست این
قهر ز من چه می کنی، بهر تو همچو من کجا؟
 

mahdi271

عضو جدید
آشفتگی

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟
 

mahdi271

عضو جدید
صدف

ننوازی به سرانگشت مرا، ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که درآری به خروشم
چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب که سراپا همه گوشم
کم ز مینا نیم، ای دوست! که گَردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هر چه بکوشم
تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فروریخت به دامن شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
چو خُم باده، در این شوق که گرمت کنم امشب،
همه شادی، همه شورم، همه مستی، همه جوشم
تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه ی شیرین
به خدا باده پرستی به خدا باده فروشم.
 

mahdi271

عضو جدید
خاکستر خیال

دیشب که خفته بودی، در بستر خیالم
می سوخت از تمنّا، پا تا ز سر خیالم
من جام ها کشیده، از باده ی وصالت
تو کام ها گرفته، از دختر خیالم
شب چون به آتش تو، اندیشه پر بسوزد
شعر و ترانه گردد، خاکستر خیالم
ای تشنه کام عاشق، بس کن هوس، که ترسم
غیر از جنون ننوشی، از ساغر خیالم
تا موج خیز ِ چشمم، دُردانه پرور آمد
پیرایه بست عالم، با گوهر خیالم
گر سوی کس به جز تو، روزی گشوده گردد
پیوسته بسته بادا، بال و پر خیالم
جز نام دوست سیمین! حرفی دگر نخواندم
چندان که خیره ماندم، در دفتر خیالم.
 

mahdi271

عضو جدید
دیشب

عشقش ز جان تیره ی من سر کشیده بود
در سنگلاخ خاطر من گل دمیده بود
چون سبز جامه، غنچه صفت، پیکر مرا
از چشم ها نهفته و در بر کشیده بود
ای باغبان عشق! تو تا با خبر شدی
لبهاش از لبم گل صد بوسه چیده بود
عشقم هزار پرده ی پرهیزْ سوخته
شوقم هزار جامه ی تقوا دریده بود
بر لوح ساده ی دل دیرآشنای من
رنگ هزار باغ و بهار آ‏رمیده بود
جانم همه شرار و به پیکر نشسته گرم
خونم همه شراب و به رگ ها دویده بود
می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من
وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود
از بوسه واگرفت و هم از بوسه باز داد
جان را که دور از او به لبانم رسیده بود.
 

mahdi271

عضو جدید
آشتی

چندی به قهر گر چه زما رخ نهفته بود
دیشب ز آشتی به برم تنگ خفته بود
شب تا سحر نخفته و در پیش روی ماه
گه بوسه وام داده و گاهی گرفته بود
بودم بهار حُسن که از همّت لبش
گل های بوسه بر سر و رویم شکفته بود
در پایش اوفتادم و دانست عاشقم
این راز اگرچه در دل تنگم نهفته بود
خاموش بود و قصه ی او را به گوش من
آن دل که می طپید به صد شور گفته بود
سیمین نثار مقدم پر مهر دوست کرد
آن دانه های دُر که شب هجر سفته بود.
 

mahdi271

عضو جدید
بهار بی گل

نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی
به زنده بودنم این بس که می کشم نفسی
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکسته ی ما باد و گوشه ی قفسی
از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
بهار عمر مراگر خزان رسد، که در او
نرُست لاله ی عشقی، شکوفه ی هوسی
سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت
درای قافله یی بود و ناله ی جرسی
شکیب خویش نگه دار و دم مزن، سیمین!
که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی.
 

mahdi271

عضو جدید
توفان

امشب اگر یاری کنی، ای دیده توفان می کنم
آتش به دل می افکنم، دریا به دامان می کنم
می جویمت، می جویمت، با آن که پیدا نیستی
می خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنم
زندان صبرآموز را، در می گشایم ناگهان؛
پرهیز طاقت سوز را، یکسر به زندان می کنم
یا عقل تقوا پیشه را، از عشق می دوزم کفن
یا شاهد اندیشه را، از عقل عریان می کنم
بازآ که فرمان می برم، عشق تو با جان می خرم
آن را که می خواهی ز من، آن می کنم، آن می کنم.
 

mahdi271

عضو جدید
نازک تن

با آن که از صفا چو بهاری نشسته ام
پنهان ز چشم ها به کناری نشسته ام
تا شهسوار من رسد و خیزم از پِیش
در پیش راه او چو غباری نشسته ام
نازک تنم، ولی نه چو گل های بامداد
گرد غمم، به چهره ی یاری نشسته ام
گر خوب و گر نه خوب؟ نوازشگرم تویی
چون نغمه ی نهفته به تاری نشسته ام
اشک سیاه شِکوه ز شب های دوریم
بر نوک کلک نامه نگاری نشسته ام
در چشم تو سیاهی بخت من اوفتاد
در پیش روی اینه داری نشسته ام
با خون دل خیال ترا نقش می کنم
تا باور ایدت که به کاری نشسته ام.
 

mahdi271

عضو جدید
خون سبز

ای مرغ نفرین! گوش من، آزرده شد از وای تو
ای بار سنگین! دوش من، با خستگی شد جای تو
ای وحشت! ای آغشته تن، با خون من با جان من
در هر تپیدن از دلم، اید صدای پای تو
ای ساقه ی برف آشنا! امید گل کردن کجا
تا خون سبز زندگی، یخ بسته در رگ های تو؟
ای خشک سال جاودان! ای کوری ی ِ گلزار جان!
از لاله چشمی وانشد، تا سینه شد صحرای تو
کابوس وحشت زا تویی، خواب جنون افزا تویی
هر شب به کامم می کشد، درد آفرین دنیای تو
گر لحظه یی همچون پری، خندم به ناز و دلبری
سیلی زند بر چهره ام، اهریمن سودای تو
طبعم ز جورت خسته شد، شعرم به بندت بسته شد
لب را فروبست از سخن، زنجیری ی ِ گویای تو
نه نطفه ی میلی در او، نه باردار از آرزو
سنگی سیت درنقش زنی، همبستر نازای تو.
 
بالا