کوچیک که بودم هر سال وقتی آخرین امتحان ترم خرداد تموم میشد با ذوق زیاد تند میومدم به خونه. نزدیک خونه که میشدم بوی ناهار و خورشت مامان به مشام می رسید و سر و صدای داخل آشپزخونه یه حس دلگرمی خاصی بهم میداد. به مامانم میگفتم آخیش راحت شدم امتحانا تموم شد. جورابامو در میوردم و پرت میکردم یه گوشه و با خیال آسوده بازی میکردم. اما بعد از دو سه روز دوباره زندگی خسته کننده میشد. عصرهای کسالت آور تابستون وقتی همه خانواده در خواب بعد از ظهری بودن و من بیدار بودم نمیدونستم چیکار کنم و حوصله ام سر می رفت... غروبهای دلگیر و صدای غم انگیز اذان که از دور شنیده میشد... روزهای یکنواختی که میومدن و می رفتن و صدای زنگ در حیاط که خوشحالم میکرد مهمون اومده ولی مامور برق بود ... بدتر از همه اواخر شهریور و سردتر شدن هوا که استرس نزدیک شدن به سال تحصیلی جدید حالمو بدتر میکرد.
آره زندگی در بهترین حالتش مثه عصرهای تابستونه وقتی همه خوابن... مثه غروبهای دلگیره... مثه استرس نزدیک شدن به ماه مهر واسه یه دانش آموزه.
و اما بنظرم تنها چیزی که میتونه یکنواختی و رخوت و بی حوصلگی و کسالت آوری زندگی رو کم کنه عشق هست. بدون تو، عشق من، زندگی در بهترین حالت مثه عصرهای کسل کننده تابستونه، مثه بعد از ظهرهای جمعه هست واسم
ای خدا ...
آره زندگی در بهترین حالتش مثه عصرهای تابستونه وقتی همه خوابن... مثه غروبهای دلگیره... مثه استرس نزدیک شدن به ماه مهر واسه یه دانش آموزه.
و اما بنظرم تنها چیزی که میتونه یکنواختی و رخوت و بی حوصلگی و کسالت آوری زندگی رو کم کنه عشق هست. بدون تو، عشق من، زندگی در بهترین حالت مثه عصرهای کسل کننده تابستونه، مثه بعد از ظهرهای جمعه هست واسم
ای خدا ...