رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
33
سر ساعت هشت زنگ خانه به صدا درآمد.مادر نگاهی به ساعت انداخت و با غرغر گفت: حالا هم می خواست نیاد.
در را باز کردم و همزمان با هم سلام کردیم.صورتش را اصلاح کرده بود و موهایش از تمیزی برق می زد.تی شرت سفید پوشیده بود.از آنالی خوشش آمد و یک بسته اسمارتیز از جیب شلوار جین مشکی اش درآورد و به دستش داد: چه قدر این بچه دوست داشتنیه.
ماریا ذوق کرد.روی مبل نشست و آنالی را هم روی زانوانش نشاند.آنالی از اسمارتیز خوشش آمده بود و با همان زبان بچه گانه اش گفت: مامان!قُص.
فریبرز با حوصله برایش توضیح داد که این ها قرص نیستند و شکلات هستند و بعد پشیمان شد که چرا برایش اسمارتیز خریده!
در استکان های کمر باریک یک چای خوشرنگ ریختم.مادر معتقد بود در فنجان چای تازه و کهنه مشخص نمی شود.
فریبرز استکان چای را برداشت و رو به مادر گفت: آقای ستایش تشریف ندارن؟
مادر برای پاسخ دادن کمی معطل کرد و عاقبت گفت: نه!راستش چند ماهیه برای کارش رفتن... رفتن دوبی!وبعد به تعجب من و ماریا پوزخند زد و گفت: البته مهبد رو هم همراش فرستادم تا کنار درس کار هم یاد بگیره...
فریبرز سرش را کج کرد و گفت: خوبه!البته اگه تو گرمای دوبی طاقت بیارن! و چای را سرکشید.
با آمدن ستار فریبرز راحت تر نشان می داد.آن دو خیلی زود سر صحبت را باز کردند.آنالی با دیدن پدرش از روی زانوان فریبرز پرید پایین!پس از شام،ستار به بهانه ی این که یکی از همکارانش برای کاری به آن جا می آید با فریبرز خداحافظی کرد.
مادر خیلی علاقه مند بود هرچه زودتر برود سر اصل مطلب و خود سر حرف را باز کرد : خوب!به سلامتی انتقالی گرفتین. و بعد از تأیید فریبرز ادامه داد: برنامه ی بعدیتون چیه؟
فریبرز پا روی پا انداخت.انگار او هم دلش می خواست رک باشد.گفت: می خوام این جا رو بفروشم.از آپارتمان خوشم نمیاد.خونه ی پدریم دست کم هزار متر حیاط داشت.
مادر نیشخند زد و با لحنی کم و بیش طعنه آمیز گفت: خوب این جا رو با اون جا مقایسه نکنین،این جا تهرانه!مردم باید یاد بگیرن توی یه چهاردیواری چهل پنجاه متری هم میشه زندگی کرد... در ثانی واحد های این ساختمون همه بزرگن،پس...
_ ببخشید که حرفتون رو قطع می کنم،ولی همون طور که گفتم می خوام خونه ی حیاط دار پیدا کنم... وکیلم برای این جا مشتری داره و به محض این که شما خونه ای پیدا کنین...
این بار مادر نگذاشت به حرف هایش ادامه بدهد و گفت: ببینین فریبرز خان!من کاری به وصیت پدرم ندارم،اما به عنوان دخترش فکر می کنم حق داشته باشم دست کم به عنوان یه مستأجر تو خونه ش زندگی کنم... پیشنهاد می کنم شما فکر خونه و حیاط رو از سرتون دور کنین و همین جا زندگی کنین،ما هم بابت زندگی تو این خونه بهتون اجاره بدیم.
معلوم بود فریبرز تصمیمش را گرفته.دوباره رو به مادر گفت: به هر حال این برنامه ی منه و فکر نکنم عوضش کنم... خوشحال میشم شما با من همکاری کنین.
مادر چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد.می دانستم به سختی جلوی بروز عصبانیتش را می گیرد.رو به فریبرز گفت: متأسفم نمی تونیم تو این مورد باهاتون همکاری کنیم،پیشنهاد من خیلی خودخواهانه نبود که شما...
_ همین که گفتم خانم ستایش!هرچه سریع تر فکری به حال خودتون بکنین،هیچ دوست ندارم پای قانون رو وسط بکشم.
از لحن قاطع و صریح فریبرز من و مادر و ماریا چاره ای جز سکوت ندیدم.
از جا برخاست.رنگ چهره اش کمی پریده بود.تشکری خشک و کوتاه کرد و رفت.پس از رفتن او مادر تازه به خودش آمد و گفت: واه!واه!واه!چه پررو!اومده شام کوفت کرده و در کمال جسارت و پررویی بهم میگه هرچه سریع تر دنبال خونه بگردین!به همین خیال باش آقای بهتاش!این قدر این جا می مونم تا چشمات دربیاد!معلوم نیست از کدوم گوری اومده که حالا برای ما آدم شده!پاشید این ظرف و استکان ها رو جمع کنین... این تازه به دورون رسیده ها چه می دونن احترام و منزلت یعنی چی؟
من و ماریا جرأت نکردیم حتی مادر را به آرامش دعوت کنیم.به قدری عصبانی بود که حتی سر آنالی هم داد کشید.
تلفن که به صدا درآمد هیچ کسی جز من حوصله ی پاسخ دادن را در خودش ندید.گوشی را برداشتم.کمی طول کشید تا صدای خش خش تلفن قطع شد و صدای آشنایی در گوشم زنگ زد: سلام مانی من!حالت چه طوره؟
دستم را روی پیشانیم گذاشتم و انگار درد تمام زخم هایم تازه شدند.خیلی حرف داشتم که به آن نامرد بزنم اما در آن لحظه همه را از یاد بردم.
_ چیه!انگار از خوشحالی نمی تونی حرف بزنی.
نگاه پرسشگر مادر و ماریا به من بود.نمی دانم چرا در آن شب خنک این همه عرق می کردم.
_ تویی پست فطرت!ترسوی رذل!پشت مامانت قایم شدی که چی؟فکر کردی ناراحتم از این که رفتی؟نه!تازه دارم نفس می کشم... تازه دارم زندگی می کنم.
مادر گفت: کیه!اون حرومزاده ی فراریه؟گوشی رو بده به من!و گوشی را از دستم قاپید و بدون هیچ مقدمه ای خروار خروار فحش و بد و بیراه تقدیمش کرد.
_ خفه شو مرتیکه ی الدنگ!غلط می کنی دوباره برمی گردی... اگه برگردی خودم به حسابت می رسم... به مامان جونت بگو زن که این قدر پدرسوخته و شارلاتان نمیشه... لال شو آکله ی حرومزاده!فکر کردی ماندانا میشینه تا تو بیای سراغش،به همین خیال باش رذل کثیف.و تق گوشی را سر جایش کوبید.نفس نفس می زد،می دانستم چه فشار عصبی را تحمل می کند.ماریا محکم به او چسبید تا نیفتد.مادر دستش روی قلبش بود و گفت: ای خدا... چرا نتونستم چهار تا فحش دیگه بدم که دلم خنک شه؟
ماریا آب قند را به دستش داد و مواظبش بود که پس نیفتد.با گریه و زاری ظرف ها و استکان ها را شستم.چه قدر از شنیدن صدایش تنم لرزید.دوباره احساس نفرت در وجودم زبانه کشید.
آخ بردیا!نفرین بر تو...
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
34
چهار روز پس از بازگشايي مدرسه ها،عاقبت تصميم گرفتم به مدرسه بروم.هرچند برايم خيلي سخت بود بتوانم به آن حال و هواي هميشگي برگردم.مي دانستم بايد دوباره سال ششم را بخوانم و اين را خوب مي دانستم که بايد به همکلاسي هاي جديد عادت کنم.
وقتي پا به محيط مدرسه گذاشتم دو احساس متفاوت چنان دلم را درهم فشرد که نزديک بود گريه کنم.از طرفي پس از ترک تحصيل و مدتي دور بودن از آن محيط دوست داشتني،اشک شوق به ديده ام آمده بود و از يک طرف همه جا الهام را مي ديدم که بهم نيشخند مي زد.
عده اي از بچه هاي قديمي دورم جمع شده بودند و به نوعي سعي داشتند تا از من دلجويي و استقبال کنندو
همکلاسي هاي جديد خيلي بازيگوش و پرسروصدا بودند.فکر نمي کردم مرا به اين زودي در جنع خودشان بپذيرند.
_ به کلاس دختران زندگي خوش اومدي.
_ ما مي دونيم تو از بهترين دانش آموزان اين مدرسه بودي به خاطر همين احترام خاصي برات قائليم.
_ بچه ها چه طوره ماندانا رو به عنوان مبصر انتخاب کنيم.
صداي کف و هورا کلاس را پر کرد.دو نفر از بچه ها به نام هاي نسرين و ژاله دستم را گرفتند و جلوي کلاس بردند.از من خواستند حرفي بزنم.به قدري ذوق زده بودم که نمي دانستم چه بايد بگويم.
_ از لطف همه تون ممنونم.راستش همتون مي دونين براي دوستم الهام چه اتفاقي افتاد،براي همين ديگر نتونستم به درسم ادامه بدم،ولي خوب امسال تصميم گرفتم همون شاگرد زرنگ سال هاي پيش بشم و از اين که دوستان تازه و با نشاطي مثل شما دارم خدا رو شکر مي کنم.
دوباره برايم دست زدند.ژاله گفت: قاتل الهام که اعدام شد،پس ديگه نبايد خودت رو ناراحت کني.
دوباره قلبم تير کشيد.سعي کردم آرام باشم.گفتم: خوب،من چون چند روز از مدرسه عقب افتادم نمي دونم اين زنگ چي داريم؟
يکي از بچه ها فوري گفت: ادبيات داريم!دبيرشم عوض شده،از شر آقاي بسطامي خلاص شديم.
بغل دستي اش ادامه داد: ولي عوضش اين يکي حرف نداره،قد بلند و خوشگل.
_ و خوشتيپ!بچه هاي سال اول مي گفتند اصلا نفهميديم کي دو ساعت گذشت.
ميز سوم کنار نسرين نشستم.تا آمدن دبير که خيلي هم تأخير داشت کمي با نسرين حرف زديم.او خيلي پرشور و هياهو بود و با رفتار گرم و صميميش مجذوبش شده بودم.خوشحال بودم که همکلاسي هايي به ابن خوبي دارم.در باز شد و همه از جا برخاستند.با ديدن اندام کشيده ي فريبرز که با غرور و ابهت قدم به کلاس گذاشت دهانم باز ماند.نسرين به آرنجم کوبيد و گفت: خوشگله نه؟!
همه با تحسين نگاهش مي کردند.با صداي پرجذبه اي بچه ها را دعوت به نشستن کرد.پشت ميزش نشست.موهايش مثل هميشه ژل رده بود.کت و سلوار کرم پوشيده و کفش هايش از تميزي برق مي زد.نمي دانم چرا من هم مثل همه محو تماشايش بودم.انگار بار اول بود مي ديدمش.خودش را معرفي کرد.شيوه ي تدريسش را گفت و افزود به علت فشردگي کلاس ها شايد نتواند کلاس ما و دو کلاس ديگر را قبول کند.بچه ها اعتراض کردند و از او خواستند اين کار را نکند.دفتر حضور و غياب را برداشت تا به قول خودش با نام ها و چهره ها آشنا شود.هنوز نگاهش به من نيفتاده بود.تک تک بچه ها را به نام صدا زد.بچه ها بايد بلند مي شدند و نمره ي ادبيات سال گذشته شان را مي گفتند.نمي دانم چرا قلبم تند مي کوبيد.
روي نام و فاميل من خيلي مکث کرد.
_ خانم ماندانا... ماندانا... ستايش!؟
آب دهانم را قورت دادم و از جا برخاستم.غافلگير شده بود.دستپاچه و با لکنت گفتم: پارسال به علت کشته شدن دوستم ترک تحصيل کردم،اما آخرين نمره ي ادبياتي که گرفتم چهارده بود.
پس از نگاهي طولاني گفت: بسيار خوب،بشينين.در لحنش هيچ اثري از آشنايي نبود.
پس ار اتمام حضور و غياب کتاب را باز کرد و نخستين شعر کتاب را با صدايي رسا و دلنشين خواند،صدايش به قدري صاف و اهنگين بود که همه سراپا گوش بودند و انگار کسي حتي نفس هم نمي کشيد.
قتل اين خسته به شمشير تو تقديــر نبود
ورنه هيچ از دل بي رحم تو تقصيــــر نبود
من ديوانه چو زلف تو رهــــا مي کـــــــردم
هيچ لايق ترم از حلقه ي زنجيــــــــر نبود
يا رب اين آينه ي حســــــن چه جوهر دارد
که در او آه مـــرا قوت تأثيــــــــــــــــــر نبود
سر ز حسرت به در ميکـــــــده ها بر کردم
چون شناساي تو در صومعه يک پير نبود
آن کشيدم ز تو اي آتش هجران که چو شمع
جز فناي خودم از دست تو تدبيــــــر نبود
آيتــــــــــــي بود عذاب اَنده حافظ بـــي تو
که بر هيچ کسش حاجت تفسيـــــر نبود
پس از پايان غزل هنوز تدثير آهنگين صدايش در تک تک چهره ها هويدا بود.سرجايش برگشت.صداي نسرين را شنيدم که گفت: ماني،نگاه کن بفهمي نفهمي شبيه توئه. و من در پاسخش لبخند کمرنگي زدم و نگاهش کردم.
_ مبصر کلاس کيه؟
به آرامي از جا برخاستم.از گوشه ي چشمان سبزش نگاهم کرد و گفت:
_ خيله خوب!خانم ستايش دفتر حضور و غياب من بايد تميز و مرتب باشه.جلدش کنين و جز خودتون دست کسي نيفته.در ضمن دوست ندارم کلاس درسم بهم ريخته و کثيف باشه،شما که مبصر کلاسين اول از همه بايد نظم رو رعايت کنين تا بقيه هم ازتون ياد بگيرن و بفهمن کاغذ باطله جاش سطل آشغاله نه زير ميز.
نگاهي به زير پايم انداختم.چه قدر زيرک و هوشيار بود.
به آرامي گفتم : چشم.
به کاغذ زير پايم اشاره کرد و گفت: خيله خوب!پس قدم اول رو شما بردارين.
کاغذ را از زير پايم برداشتم.خوب مي دانستم پيش از شروع کلاس نسرين ان را از دفترش کند و زمين انداخت.آن قدر نگاهم کرد تا کاغذ را در سطل انداختم.
دوباره از شيوه ي تدريسش گفت و اين که دوست دارد همه با علاقه ي قلبي اين درس را دنبال کنند و به اهميت آن بين تمام درس ها واقف باشند.
زنگ که به صدا درآمد خداحافظي کرد و رفت.پس از رفتنش اظهار نظر ها شروع شد.چيزي که بيشتر از همه مورد توجه دخترها قرار گرفته بود تيپ و قيافه اش بود.سارا که خيلي شلوغ بود لحن آقاي بهتاش را تقليد کرد و بقيه غش غش خنديدند.
_ واه!واه!چه قدر کلاستون بهم ريخته و کثيفه.آدم چندشش ميشه...
من هم خنده ام گرفته بود.دفتر حضور و غياب را برداشتم و داخل کيفم گذاشتم و به اين فکر کردم اگر بچه ها بفهمند دبير خوش قيافه و مغرورشان پسردايي من است و در همسايگي مان زندگي مي کند چه واکنشي نشان خواهند داد/در اين فکر بودم که ژاله صدايم زد و گفت: ماني بيا گاوت زاييد.آقاي بهتاش کارت داره.
با تعجب گفتم: با من!؟ و از کلاس بيرون رفتم.جلوي دفتر ايستاده بود و با يکي از بچه ها صحبت مي کرد.صبر کردم تا تنها شود.متوجهم شد و به طرفم آمد.نمي دانستم چه برخوردي بايد داشته باشم.کمي نگاهم کرد و با لحني نه چندان رسمي گفت: چيزي که به بچه ها نگفتي؟
_ در چه مورد!؟و با ديدن نگاه معني دارش زود گفتم: آهان!نه هنوز هيچي نگفته ام.
به چشم هايم نگريست و گفت: کار خوبي کردين.هيچ دوست ندارم کسي بفهمه که ما... ما با هم فاميليم.
به نظرم جمله ي آخرش را به سختي به زبان آورد.
سرم را تکان دادم و گفتم: بسيار خوب.مطمئن باشين.
_ ممنونم.مي توني بري.
نخستين روز مدرسه با خاطره اي خوش به پايان رسيد.بيشتر از همه بابت همکلاسي هاي خوبي که داشتم خوشحال بودم.وقتي مادر فهميد فريبرز در مدرسه ي ما تدريس مس کند اظهار نظري نکرد،اما مي دانستم اگر بگويم چه قدر بين بچه ها طرفدار پيدا کرده است به طور حتم سگرمه هايش در هم مي رود.بهش گفتم چه همکلاسي هاي پرنشاط و شادي دارم.
مادر لب هايش را ورچيد و گفت: خوشحالم که از لاکت بيرون اومدي
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
35


با شنيدن صداي زنگ به طرف در رفتم. با ديدن فريبرز دستپاچه شدم و سلام كردم . يك ماهي از بازگشايي مدرسه ها مي گذشت و كم و بيش هر روز او را در مدرسه ميديدم. دعوتش كردم به داخل بيايد اما قبول نكرد . سراغ مادر را گرفت و وقتي گفتم نيست عصباني شد و گفت:" متل اينكه خانم ستايش مرا دست انداخته اند. من بايد هرچه سريع تر اينجا را بفروشم ... به مادرت بگو فردا با مامور مي آيم." و بدون خداحافظي رفت.

ميخ شده بودم و به جمله آخرش فكر مي كردم. چطور مي توانستم اين خبر را به مادرم بدهم ؟ بيچاره مادر براي درد كمرش پيش دكتر رفته بود . در زا بستم و فكر كردم كه بچه هاي مدرسه چه قدر ساده اند كه براي زنگ ادبيات لحظه شماري مي كنند .

مادر بازگشت . خسته و پر گلايه خودش را روي مبل پرت كرد و گفت:" بيا . قوز بالاي قوز. دكتر گفته ديگر نبايد پشت چرخ بنشنم ... ديسك كمر گرفتم."

دلم برايش سوخت . چطور مي توانستم پيغام فريبرز را به او بدهم. از اين رو پيش ماريا رفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم . ماريا قول داد پايين برود و از فريبرز خواهش كند كمي دست نگه دارد.

دو ساعت بعد ماريا تلفني از من خواست پيشش بروم . با عجله بالا رفتم.

ماريا سرش را تكان داد و با ناراحتي گفت:" متاسفانه فريبرز مهلت نداد باهاش حرف بزنم . به من گفت پيش از اينكه در مورد مادر باهاش صحبت كنم خودم هم دنبال خانه باشم... حالا تو به مادر هيچي نگو شب ستار را مي فرستم پيشش... هرچند مي دان حرف كسي را گوش نمي كند."

نا اميدانه برگشتم . مادر همانجا روي مبل خوابش برده بود . خوب كه نگاهش كردم متوجه شدم در اين مدت خيلي شكسته و ناتوان شده است. مي دانستم او بار گناه مرا به دوش مي كشد . اگر پدر به خاطر دسته گلي كه من به آب نداده بودم تركش نكرده بود مجبور نبود ساعت هاي متمادي پشت چرخ بافندگي بنشيند و ديسك كمر بگيرد. همان جا جلوي در ايستادم و فكر كردم بايد با فريبرز صحبت كنم... شايد با خواهش و تمنا او را از تصميمش منصرف كردم . و با اين تصميم دوباره از در بيرون رفتم.

پشت در ايستادم و براي تمركز بيشتر نفس بلندي كشيدم . پس از چند لحظه در را به رويم گشود . ربدوشامبر قرمز رنگي به تن داشت و و موهايش را با حوله خشك مي كرد . سلام كردم و منتظر ماندم من را به داخل دعوت كند ولي چون اين كار را نكرد گفتم :" آمدم تا با شما صحبت كنم ." باز هم از جلوي در كنار نرفت.

" اگر قصد داريد مثل خواهرتان در مورد تغيير تصميم با من صحبت كنيد بايد بگويم كه متاسفانه علاقه اي به شنيدن صحبت هاي شما ندارم."

لحظه اي خيره نگاهش كردم و دوباره به ياد مادرم افتادم . سعي كردم با لحني آرام بگويم:" حالا اجازه بدهيد بيام تو..."

خيلي سخت بود كه با وجود پاسخ رك و صريح او خودم را به او تحميل كنم . عاقبت خودش را عقب كشيد . صداي ضبط بلند بود و ترانه الهه ناز استاد بنان فضاي خانه را پر كرده بود.كمي صدايش را كم كرد و رو به رويم نشست . احساس كردم بوي حمام مي دهد!

" خوب اگر حرف تازه اي داريد مي شنوم!"

نگاهي به چشمان پر غرور سبزش اندختم . ميدانستم اهميتي به خواهش من نمي دهد اما گفتم:" ببينيد فريبرز خان در اينكه شما مالك اين خانه هستيد هيچ حرفي نيست اما خواهش من از شما اين است كه موقعيت مارا درك كنيد... قبول كنيد كه بدون حضور پدر خيلي برايمان سخت اي كه جاي تازه اي پيدا كنيم."

" مگر پدر شما دبي كار نمي كند . فكر نكنم مشكل مالي داشته باشيد."

فكر كردم بايد حقيقت را به بگويم شايد دلش به رحم آمد." نه راستش مادر در مورد كار پدر در دبي به شما دروغ گفت." و خيره به چشمهاي كنجكاوش ادامه دادم:" پدر به علت يك سري مسائل خصوصي مارا ترك كرده اند."

به فكر فرو رفت . اي كاش مي دانستم به چه مي انديشد؟! لم داد به پشتي مبل و بي تفاوت گفت:" مشكل خانوادگي تان به من ربطي ندارد من يك خانه خيلي خوب نزديك مدرسه پيدا كرده ام و دلم نمي خواهد /ان را از دست بدهم."

لحظه اي از نگاه خونسردش بدم آمد . ديدم قلب اين مرد مغرور به هيچ نحوي نرم نمي شود . خواهش را بيهوده ديدم. از جا برخواستم وبا لحني پر كينه گفتم :" نمي دانم با اين همه بي رحمي چطور دبير ادبيات شديد؟"

انتظار شنيدن اين حرف را نداشت كمي جا خورد . پيش از رفتن به عقب برگشتم و گفتم:" چند روزي به ما فرصت بدهيد در ضمن در مورد موضوع پدر با مادرم حرفي نزنيد... خداحافظ."

در را بستم و فكر كردم اين چهره زيبا و خوش تركيب صاحب چه قلب بي رحمي است . به ياد برديا افتادم كه او هم با وجود همه ي زيبايي اش يك سنگ دل تمام عيار بود . شايد فريبرز هم مثل برديا بود.

قسي القلب و انتقام جو . آه ! لعنت بر برديا.

مادر تازه بيدار شده بود پرسيد :" كجا بودي؟"

گفتم:" پيش ماريا."

آن شي دلم نيامد كه به او بگويم چند روز بيشتر فرصت نداريم آنجا بمانيم . هرچند براي درس خواندن فكري آزاد و دلي آرام نداشتم اما بايد درس آقاي بهتاش را حاضر مي كردم.

پس از شام هم كمك مادر كردم تا سفارشات عقب افتاده را تمام كند. مادر پس از كمي آه و ناله از درد كمرش گفت:" فكر مي كنم بايد يواش يواش بروم دنبال پدرت . اين طور نمي شود زندگي كرد ." و دوباره آه كشيد.

فهميدم خيلي به او سخت گذشته كه عاقبت به اين نتيجه رسيده است.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
36



" سارا خواهش مي كنم بنشين سر جايت الان آقاي بهتاش سر مي رسد مي رسد. ژاله تو ديگر چرا بلند شدي؟"

" اين قدر حرص نخور ماني! خوب نمي توانيم آرام بگيريم!"

سارا اداي آقاي بهتاش را در مي آورد . " چرا اينقدر كلاستان بوي بد مي دهد ... واه!واه! سطل زباله چرا اينقدر پر شده است؟"

سكوت ناگهاني باعث شد به عقب برگردم و با ديدن چهره پر خشم آقاي بهتاش بر خود بلرزم ! همه سر جاي خودشان قرار گرفته بودند . نگاه پر استيضاح او معطوف من بود . سر به زير منتظر مواخذه او بودم صدايش بيش از حد انتظار بلند شد.

" ميبينم از بي لياقتي شما نزديك است بچه ها كلاس را روي سرشان خراب كنند؟"

هيچ نداشتم بگويم سرم پايين بود و ادامه داد :" يك مبصر بايد صلاحيت داشته باشد كه فكر نمي كنم شما داشته باشيد برويد از كلاس بيرون."

ناباورانه نگاهش كردم. موج خشم در چشمان سبزش ديدني بود. خوب مي دانستم رفتار ديروز مرا تلافي مي كند . به خشمش پوزخند زدم و از كلاس بيرون رفتم . هوا ابري و باراني بود و سوز پاييزي در تمام تنم رسوخ كرد . به ناچار پشت ديوار كلاس ايستادم و با پايم گچ صورتي را كه روي زمين بود عقب و جلو مي كردم . آري ! به خاطر رفتار ديروز بود كه اين چنين تنبيهم كرد . خوب گفتم هيچ هم پشيمان نيستم . او هم مثل برديا فقط ظاهري دل فريب دارد . او هم كينه جو و عصبي است . آه ! نه . خدا نكند كسي مثل برديا باشد.

صدايش را مي شنيدم كه در حال خواندن شعر درس جديد بود . لابد تمام بچه ها سراپا چشم و گوش شده اند و به جاي نگاه كردن به كتاب به او زل زده اند... خيلي مسخره است.

پاهايم خسته شده بودند . پيش خودم گفتم پس از نيم ساعت يكي از بچه ها را به دنبالم مي فرستد اما اين كار را نكرد . زنگ كه به صدا در آمد ديگر ناي ايستادن را نداشتم . از كلاس بيرون آمد . بدون حتي نگاهي به من از مقابلم گذشت. دلم سوخت. به كلاس كه برگشتم سارا و ژاله دورم را گرفتند و گفتند:" معذرت مي خواهيم ماني . همش تقصير ما بود."

" مهم نيست آقاي بهتاش كمي بي رحمي به خرج دادند."

" به خدا من از او خواستمبيايم دنبالت اما نگذاشت و گفت تنبيه لازمه آموزش است . دوباره از او خواهش كردم ولي..."

" گفتم كه مهم نيست فراموشش كن ."


* * *

نمي دانم او با ماشين و من پياده چطور هم زمان به خانه رسيديم . ماشين را توي پاركينگ پارك كرد. من هم در را پشت سر خودم بستم و به دنبالش از پله ها بالا رفتم.

وقتي به طبقه اول رسيدم او هنوز در را باز نكرده بود . سلام كردم و از مقابلش گذشتم.

" صبر كن خانم ستايش."

با تعجب ايستادم و به طرفش برگشتم . موهاي صافش روي پيشاني اش رها بود.

" از بابت تنبيه امروز متاسفم . راستش مي خواستم به شما بفهمانم بايد با دبيرتان محترمانه رفتار كنيد."

سرم را تكان دادم و گفتم:" بله فهميدم شما از بابت رفتار ديروز من ناراحت بوديد و مرا از كلاس بيرون كرديد . كار ديگري نداريد؟"

مستقيم نگاهم كرد و گفت:" نه ... چرا... من روي حرف هاي شما فكر كردم و تصميم گرفتم تا زماني كه جاي مناسبي پيدا نكرده ايد از فروش اينجا صرف نظر كنم ."

به راستي از تصميمش شادمان شدم اما خودم را بي تفاوت نشان دادم و گفتم:" لطف كرديد... خداحافظ."

و منتظر خداحافظي او نماندم.

مادر با وجود تذكر دكتذ پشت چرخ نشسته بود و كار مي كرد .

" سلام مادر . شما كه باز به حرف دكتر گوش نكرديد؟"

" چه كار كنم دختر ؟ چرخ زندگي بايد يك جور بچرخد ... راستي امشب خانه خاله رويا دعوتيم ... اين تحفه را هم قرار است دعوت كند."

ميز ناهار را آماده كردم و در حالي كه مادر از جايش بلند مي شد گفتم:" كار ديگر تمام است . بعد از ظهر ها نوبت من است... راستي خاله چرا دعوتمان كرده ؟"

" چه مي دانم؟ بعد از اين همه كه دعوتش كرديم يك دفعه هم بايد دعوت كند ديگر! من كه هيچ خوش ندارم اين پسره را ببينم لابد باز حرف خودش را پيش مي كشد ... سالاد كه مي خوري؟ مي ترسم آنجا هم دعوا و جر و بحث راه بيندازد."

" ولي من براي شما خبر هي خوبي دارم."

چشمانش حوصله انتظار كشيدن را نداشتند. من هم زود گفتم:" فريبرز امروز به من گفت تا زماني كه جاي مناسبي پيدا كنيم از فروش اينجا منصرف شده." مي دانم كه خوشحال شده بود اما به روي خودش نياورد و گفت:" هنر كرده . بايد براي هميشه از فروش اينجا منصرف شود."

از اين حرفش خنده ام گرفت.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از ناهار كارهاي عقب افتاده مادر را تكميل كردم . كار با چرخ را بهتر از مادر بلد بودم. به همين دليل كارها بهتر پيش مي رفت. ساعت شش كه شد تلفن زنگ زد.

" الو ماني جان تويي ! پس كي راه ميافتيد؟"

" نمي دانمهر وقت مادر گفت."

" گوشي را بده به مادرت."

مادر با خاله رويا صحبت كرد . گوشي را كه گذاشت رو به من گفت:" اين رويا هم حوصله دارد . مي گويد بايد فريبرز را هم با خودتان بياوريد."

" چرا خودش به او زنگ نمي زند و دعوتش نمي كند؟"

" گفته سه بار تا حالا زنگ زده و او بهانه آورده... به هر حال من كه حوصله نداردم برم از او خواهش كنم...تو بايد زحمتش را بكشي. نمي دانم اگر به جاي اين تحفه ماريا را دعوت مي كرد چه مي شد؟"

من هم حوصله او را نداشتم بخواهد كلاس بگذارد و چندين و چند بهانه بياورد . اما رفتم. در را كه به رويم باز كرد از ديدنم تعجب كرد.

" بله ؟ كاري داشتيد؟"

پيغام خاله را به او رساندم. خودكاري در دستش بود و با ترديد گفت:" نمي توانم راستش دارم براي بچه هاي سال چهارم سوال طرح مي كنم ... شما كي مي رويد؟"

" شايد همين حالا... به هر حال خاله دلشان مي خواست كه شما..."

" خيلي خوب! تا يك ربع ديگر حاضر مي شوم."

به گمانم تعجب را در نگاه من ديد . لبخند زد و گفت:" بعد هم مي شود سوال طرح كرد."

وقتي رفتم بالا مادر گفت:" چي شد؟ گفت نمي يام . آره؟ اين آدم شعورش را ندارد كه اهل معاشرت اين حرفها باشد رويا هم ..."

" گفت تا يك ربع ديگر حاضر مي شود." و از مقابل چشمان بهت زده مادر گذشتم .
 

bahar_19

عضو جدید
_ شام امشب دستپخت آرمینا جونه.آشپزیش حرف نداره.
_ مامان شیرینی ای رو که تازه پختم به فریبرز خان تعارف کنین.
_ مرسی عادت ندارم قبل از شام شیرینی بخورم.
_ آرمینا چندین نوع شیرینی و غذاهای خارجی بلده.البته آرمینا...
_ ببخشید دستشویی کجاست؟
خاله رویا که از رفتار دور از ادب فریبرز جا خورده بود با اشاره به آرمین ازش خواست تا دستشویی را به فریبرز نشان بدهد.در دل از حرکت فریبرز خنده م گرفت.بیچاره خاله رویا تازه می خواست آرمینا را به رخمون بکشه.
با دست و رویی شسته برگشت و مقابلم نشست.نگاهی بهم انداخت و گفت: نمره های سال پیشت رو دیدم.عجیبه که این همه پسرفت داشتی؟
پیش از این که پاسخی بدهم چندین توضیح آورده شد و چون دا ها با هم قاطی شدند فریبرز هیچ نفهمید.
_ مانی جون به خاطر مشکلی که براش پیش اومد...
_ رویا پس کی شام رو میاری؟
_ بله،مانی پارسال شرایط روحی خیلی بدی رو پشت سر گذاشت،هر کس دیگه ای هم جاش بود...
_ آرمینا برو کمک مامانت.ساعت از نه هم گذشته.
_ بله خاله ولی بابا هنوز نیومده.
فریبرز با تعجب و سردرگمی همه را از نظر گذراند.این بار مادر توضیح داد: همون طور که قبلا هم گفتم پارسال با اتفاقی که برای مادربزرگ و دوست مانی افتاد طفلی دیگه نتونست به درس و مشق فکر کنه.
فهمیدم توضیح مادر برای فریبرز قانع کننده نبود و من متوجه سنگینی نگاهش شدم.انگار منتظر توضیح خودم بود.سرم را پایین انداختم.
با آمدن آقا شهاب همه چیز برای شام آماده شد.
فریبرز انگار زیاد از بذله گویی و لودگی آقا شهاب خوشش نمی آمد چون بیشتر سعی می کرد با من و یا مادر حرف بزند.
_ رویا!چه قدر این غذا کم نمکه؟نکنه تو آشپزخونه ی بیمارستان کار می کردین؟
متوجه پوزخند فریبرز شدم و دیدم لب به خورشت قرمه سبزی نزد و فقط کمی برنج را با ماست خورد.
_ کجا کم نمکه.اِوا!فریبرز جون چرا داری خالی می خوری؟آرمینا تو که کنارش نشستی از مهمونت پذیرایی کن.
_ حواسم هست مامان ولی فریبرز خان این خورشت رو دوست ندارن.
فریبرز دور لبش را با دستمال پاک کرد و گفت: از بچگی از خورشت قرمه سبزی خوشم نمیومد.و نگاهی به من انداخت.
آرمینا چسبیده بود به او و اصرار می کرد از هرچه روی میز هست امتحان کند.او توضیح داد عادت ندارد چند غذا را با هم بخورد.مادر با آرنجش به من کوبید،یعنی دیدی چه طور آرمینا رو خیط می کنه و اون حالیش نیست؟
خاله رویا بعد از شام دوباره از آرمینا گفت: آرمینای من دختر فوق العاده باهوش و تیزیه،هر چیزی رو فقط با یه بار یاد می گیره،تازگی ها کلاس پیانو هم میره،البته باباش قول داده براش پیانو بخره.اگه الان پیانو بود شما هم از هنرنماییش لذت می بردین.
به یاد پیانوی یادگاری پدربزرگ افتادم که مادر آن را فروخت و به جایش جواهر خرید.دوباره از خودم پرسیدم: برلیان بهتر بود یا پیانو؟

_ دیدی چه طور خاله ت از آرمینا تعریف می کرد؟انگار برای خواستگاری رفته بودیم.طوری دور فریبرز تاب می خوردند که انگار...
ولی خوشم اومد فریبرز اعتنایی به حرفهاشون نکرد.خاله رویا خیلی فکرش کار می کنه،می دونه این پسر سرش به تنش می ارزه می خواد برای دختر خودش تورش کنه... چرا من به فکر نیفتاده بودم؟ و به فکر فرو رفت.از حرف های ضد و نقیضش خنده م می گرفت.همیشه همین طور بود.وقتی به رفتار خاله رویا و آرمینا فکر می کردم به صحت حرف های مادر پی می بردم.راستی اگه می فهمیدن فریبرز از توی بشقاب خورشت یه تار مو درآورد و این رو فقط من دیدم چه حالی پیدا می کردن؟
بیچاره فریبرز که فقط با ماست خودش رو سیر کرد.
98ia
 

artemes

عضو جدید
سلام...وای هنوز که ادامه اشو نذاشتی...کجایی شما ...لطفا زودتر بذار....:mad:
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان مي دونم الان همتون مي خواين سر به تن من نباشه ولي به خدا كتاب همين ديروز به دستم رسيد و چون سردرد داشتم تايپشو گذاشتم براي امروز .
از بهار جونم ممنونم دوباره زحمت اين تاپيك رو كشيد .


38


" ماني هر چه سعي مي كنم معني اين دو بيت رو نمي فهمم . امروز نوبت من است دفعه پيش يك هشت گذاشت جلوي اسمم و تاكيد كرد نبايد اين هفته كمتر از هفده بيارم ."

" خيلي خوب الان جايم را با ترانه عوض مي كنم تا او بخواهد حاضر غايب كند يك جوري بهت ياد مي دهم ."

جايم را با ترانه عوض كردم . كلاس بدوم مراقبت من هم ساكت و منظم بود . از آن هفته كه مرا تنبيه كرده بود همه سعي مي كردند به نوعي جلوي شيطنتشان را بگيرند . كنار سارا نشستم . او به كلاس آمد . پس از اينكه سر جايمان نشستيم نمي دانم چرا چشمانش بر ميز سوم خشكيد .

" خانم فروغي نيامدند؟"

ترانه گفت:" چرا ما با هم جايمان را عوض كرديم."

" شما جايتان كجا بود ؟"

عجيب بود كه جاي مرا دقيق مي دانست و جاي ترانه را به خاطر نمي آورد . نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" دوست ندارم سر كلاس من هيچ جابه جايي صورت بگيرد ... برگرديد سر جايتان ."

نگاهم به ديده پر تمناي سارا بود كه نگران آن دو بيت بود ولي چاره اي جز اطاعت نداشتم و گفتم:" چشم همين الان ."

وقتي سر جام نشستم هنوز نگاهش به من بود .

" لطفا بياييد و حضور و غياب كنيد . "

نخستين بار بود كه از من مي خواست اين كار را انجام بدهم . در فاصله كمي از او پشت ميز ايستادم . س از حضور و غياب دفتر را بست و گفت:" بايستيد تا درس هفته پيش را از شما بپرسم ."

از رفتارهاي عجيب و غريبش هول شده بودم ! انگار هيچ چيز يادم نبود . كدام در س را مي پرسيد؟ چرا دستپاچه شده ام ؟ من كه ديشب تا ديروقت داشتم درس مي خواندم .

" بيت دوم را معني كنيد؟"

هر چه قدر به بيت دوم خيره شدم معني اش يادم نيامد .

" بيت چهارم؟"

خداي من . چرا اينقدر خنگ شده ام .

"بيت آخر ؟"

همه را از ياد برده بودم . او هولم كرده بود .

" بيرون !"

از لحن پر تحكم صدايش تمام كلاس خاموش شد . به نگاه بهت زده من اهميتي نداد و گفت:" بايد مي غهميدم چرا رفتيد آخر كلاس نشستيد ."

چه بد . فكر مي كرد چون درس حاضر نكرده ام رفتم آخر كلاس . فرصت هيچ توضيحي را به من نداد . جرات نگاه كردن به چشمانش را نداشتم .

" اين در خواندن ها به درد كلاس من نمي خورد."

از كلاس بيرون رفتم . تازه متوجه شدم كه گريه مي كنم .حق داشتم كه گريه كنم چرا كه شب پيش با وجودي كه از كار روزانه و انجام سفارشات مادر خسته و مدهوش بودم تا دو ساعت بعد از نيمه شب بيدار بودم و در امروزم را حاضر مي كردم . اين منصفانه نبود !
به حياط رفتم و كنج ديوار نشستم . زير نور كم رنگ خورشيد به فكر فرو رفتم . دلم گرفته بود . مي دانستم اين حق من نيست . اما نمي دانستم چرا فريبرز عقده ديرين خانوادگي اش را كه سالها پنهان مانده بود تنها بر سر من آوار مي كند .

" ماني تو اينجايي . خيلي دنبالت گشتم ."

" ماني گريه مي كردي؟ نازي... آدم كه از دست دبير نازنيني مثل آقاي بهتاش نبايد دلگير شود . بلند شو برويم ... الان زنگ كلاس زده مي شود ... پاشو ديگر ."

ژاله و نسرين به زور دستم را گرفتند و مرا با خود به طرف كلاس بردند . زنگ كه به صدا در آمد به دفتر رفتم تا دفتر حضور و غياب خانم قوامي را بردارم . در بدو ورود نگاهش به سوي من جلب شد . سرم را پايين انداختم تا مجبور نباشم نگاه سنگينش را تحمل كنم .
خانم مدير وارد دفتر شد و وقتي مرا ديد با لبخند گفت :" خوب تو اينجايي خانم ستايش من با تو كاري داشتم ."

نمي دانم از اينكه با خانم گرمارودي دبير زبان حرف كي زد گيج بودم يا اينكه خانم كامياب گفت با تو كار دارم؟

" چه كاري خانم كامياب ؟"

" بنشين تا بگويم ."

روي صندلي كنار ميز خانم مدير نشستم . گوشهايم را تيز كردم تا بفهمم آن دو درباره چي صحبت مي كنند .

" ببين خانم ستايش قرار است يك ماه پيش از عيد يك مسابقه مشاعره برگزار شود از آقاي بهتاش خواستيم بهترين دانش اموز مدرسه را در رشته ادبيات به ما معرفي كند و ايشان هم شما را معرفي كردند."

ناباوانه نگاهي به او انداختم كه لبخندي محو روي لبانش بود . عجيب است ! امروز مرا به خاطر درس از كلاس بيرون انداخت و از طرف ديگر مرا به عنوان بهترين دانش اموز درس ادبيات معرفي مي كند !

خانم مدير منتظر پاسخ من بود كه گفتم:" نه خانم كامياب . نمي توانم راستش هم وقتش را ندارم و هم حافظه ام خيلي تنبل شده است ."

پيش از آنكه خانم كامياب حرفي بزند فريبرز از جا برخاست و رو به ما گفت:" اتفاقا من هم به خاطر همين روي شما تاكيد بسيار كردم شايد از اين طريق تشويق شويد حافظه تان را تقويت كنيد . "

خانم مدير هم حرف او را تاكيد كرد و من ناجار قبول كردم . با هم از دفتر بيرون آمديم . هنوز از دستش دلخور بودم . جلوي در كلاس اول ايستاد و خطاب به من گفت :" دوستانت به من توضيخ دادند چرا جايت را عوض كردي..." فكر كردم قصد دارد از من عذر خواهي كند اما گفت:" هيچ وقت ديگران را به خودت ترجيح نده . درس مرا هم زياد سبك فرض نكن ... خداحافظ."

خودخواه مغرور ! مي داند وقتي چشمان مغرورش به كسي زل بزند بي چون و چرا او را تسليم خواهد كرد . اما يادت نرود آقاي بهتاش يك جفت از همان چشمان مغرور هم از آن من است . درست همشكل و هم رنگ چشمان تو ... من يك بار عظمت و عزت نگاهم را زير پايم گذاشتم اما بعد از اين هرگز... هرگز...

آه برديا ... لعنت بر تو ! لعنت بر تو ! لعنت بر تو !
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز

39



" سلام عزيزم ! دلم برايت خيلي تنگ شده . اگر به من بود همين امروز بليت مي گرفتم و مي آمدم پيشت اما مادر پاسپورت ها را قايم كرده و مي گويد دو سه سال همين حا مي مانيم تا آبها از آسياب بيفتد . راستي قاتل مادربزرگت پيدا نشده ."

اي بدجنس حرامزاده . آن طرف دنيا هم ولم نمي كند .

" حالم از تو بهم مي خورد . تو كه مردش نبودي اينجا بماني چرا ديگر زنگ مي زني ؟ فكر مي كني منتظر شنيدن صداي تو هستم نه ؟ همين الان دارم گناه مي كنم . تو يك شيطاني و من دارم به حرفهاي يك ابليس گوش مي كنم ."

" حرفهاي قشنگي مي زني . در اين مدت كه چشمم را دور ديدي كمي پررو شدي . عيبي ندارد كوچولوي نازم وقتي برگشتم ايران به حسابت مي رسم ."

قهقه بلندي سر داد دلم لرزيد ! " دوستت دارم ماني ! مي خواهم منتظرم بماني باشد ؟"

" خفه شو ! من تازه از شرت خلاص شدم ..." گوشي را گذاشتن . نفس نفس مي زدم و عرق سردي روي پيشاني ام نشست . آه لعنتي ! چرا دست از سرم بر نمي دارد ؟

زنگ خانه به صدا در آمد خيالم راحت سد . كنار مادر مي توانستم آرامش خودم را به دست بياورم . با ديدن ماريا كه آنالي را در آغوش داشت خودم را كنار كشيدم .

" مادر نيست ؟"

" نه رفته دوباره دكتر . چيه مثل اينكه خيلي خوشحالي ."

" نه بابا هم خوشحالم هم ناراحت حالا بيا آنالي را بگير ."

آنالي خودش را در آغوشم انداخت و گفت:" خاله موز دالين ."

بوسيدمش و گفتم :" آره عزيزم فقط يكي مانده كه آن را هم براي تو گذاشتيم . "

خوشحال شد و به طرف ظرف ميوه دويد . رو به ماريا كه هنوز ايستاده بود گفتم :" پس چرا نمي شيني ؟"

به خودش آمد و گفت :" ها ! الان ." و نشست .

" ماريا انگار حوست خيلي سر جايش نيست ؟"

آه بلندي كشيد و گفت:" مي داني ماني ! راستش من الان بايد خوشحال باشم ولي ... ستار را منتقل كردند ما باد برويم بم."

" راست مي گويي چه بد ."

" نه خيلي هم بد نيست . آنجا خانه و امكانات كفي در اختيارمان هست و حقوق و مزايا هم دو برابر مي شود ولي ... تمام ناراختي من دوري از شماست نمي دنم مي توانم آنجا دوام بياورم يا نه ."

" خوب اگر مي گويي همه چيز در اختيارتان هست به نظر من به رفتنش مي ارزد هرچند دلمان برايتان تن مي شود ولي اينكه صاحب خانه مي شويد خيلي خوب است . حالا مهم نيست كجاي ايران باشد ."

نگاهش به انالي بود كه سيبي را گاز مي زد ." آره . نمي دانم مادر چه واكنش نشان مي دهد . "

مادر كه برگشت و از موضوع با خبر شد اول كمي گريه كريه كرد بعد خودش را دلداري داد كه رفتن آنها به نفعشان است . و بعد هم نگاهش به گلدان روي ميز مات شد و گفت:" من هم بايد بروم پيش پدرت . مدتي در ورامين زندگي مي كنم . دكتر گفته به هيچ وحه نبايد پشت چرخ بنشينم ."

من و ماريا خوشحال از تصميم مادر او را در آغوش كشيديم . مادر در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد گفت:" خيلي جدايي از پدرتان برايم سخت گذشت من به روي خودم نمي آوردم . ماني هم مي ماند همين جا ..."

و در پاسخ شگفتي من و ماريا لبخند زد و گفت:" پيش فريبرز همسر آينده ماني !"

چشمان خودم را نمي دانم اما چشمان ماريا بيش از حد بيرون زده بود .

" پيش فريبرز ؟" " همسر آينده من ؟"

هنوز لبخند بر لب داشت و گفت:" آره عزيزم من نقشه خيلي قشنگي براي اين آقا پسر كشيدم كه از آمدنش به تهران براي همه ي عمرش پشيمان شود . "

از طرز فكر مادر دلم گرفت .

" ناراحت نباش ماني . فريبرز پسر قابل اعتمدي است و چون توي يك شهر كوچك بزرگ شده قلبش پاك و صاف است . از اين بات هيچ نگراني ندارم ... تو بايد خيلي حساب شده عمل كني ."

آن روز هيچ دلم نمي خواست پاي حرفهاي مادر بنشينم و بفهمم چه نقشه اي براي من كشيده اما خوب حدس مس زدم كه چه خوابي براي من و فريبرز ديده است .
 

GOL SHAB BOO

عضو جدید
سلام
خیلی باحالیااااااااااااااااااااااااا !
اما آخه این چه وضع تایپ کردنه. بابا یا نیستی یا وقتی هستس کتاب نداری ، حالا که کتاب داری کم تایپ می کنی . الان باید این کتاب رو تموم کرده باشی.
ولی با تمام اینها مرسی.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
40


كار انتقالي ستار خيلي زود صورت گرفت . ما بين اشك و لبخند همديگر را دلداري ميداديم . شب پيش از رفتنشان ماريا كه تمام اسباب و اثاثيه اش را جمع كرده بود گفت دلش مي خواهد همه دور هم باشيم . چون خانه اش مرتب نبود مادر همه رابراي شام دعوت كرد. منظورم از همه ماريا بود و و همسايه مغرورمان و خاله رويا و خانواده اش.

ارمينا كنار فريبرز روي مبل سه نفره نشسته بود و از هر دري با او صحبت مي كرد . ستار و شوهر خاله ام درباره صادرات پستهبحث مي كردند . مادر و خاله رويا هم از رفتن پدر و اينكه مهبد در اين مدت چه كار كرده گفت و گو مي كردند . من هم طبق معمول بايد پذيرايي مي كرددم.

آرمينا نگاهي به استكان پايه نقره اي انداخت و گفت:" ماني يه كمي پررنگ تر بريز اين كه همش آب جوشه ." مي دانستم بي خودي ايراد مي گيرد . خواستم بگويم بده تا برايت عوضش كنم كه فريبرز گفت:" عوضش من چاي كم رنگ دوست دارم."

آرمينا فوري كانال عوض كرد و گفت:" آره مي گويند براي سلامتي هيچ خطري نداره... راستي مي دانيد چاي عطري..." و اطلاعات عمومي اش را درباره چاي عطري و خارجي و ايراني را به رخ فريبرز كشيد.

به تنهايي ميز شام را آماده كردم و نگاهي به ماريا انداختم كه كمي دور از جمع ناراحت و خاموش توي لاك خودش بود. حتي براي كمك كردن به من هم رغبتي نشان نداد .

" شام اماده است ."

فقط فريبرز متوجه صداي من شد و بلند شد . بقيه هنوز اختلاط مي كردند .

" ماني فكر نمي كني خورشت قورمه ات كمي آبكي شده ؟"

نگاهم به فريبرز بود كه با اشتها خورشت را روي برنجش مي ريخت و خاله آرمينا همهيچ به روي خودشان نياوردند كه فريبرز گفته بود از بچگي از خورشت قورمه سبزي بدش مي آيد .

مادر در پاسخ آرمينا گفت:" ماني از من هم بهتر آشپزي مي كند . طفلي هم درس مي خواند و هم در كارها به من كمك مي كند."

نمي دانم مي توانست جلوي دهانش را بگيرد كه دارم براي فريبرز يك پولور مي بافم يا نه؟ اما خوب فرقي هم نداشت.

بعد از صرف شام همه از پشت ميز برخاستند و من ماندم و ميز چپاول شده . به آرامي ظرفها را جمع مي كردم كه صداي نرم و موزوني از پشت سر گفت:" كمك نمي خواهيد؟"

با ديدنش دستپاچه شدم و گفتم:" نه... خودم... از پسش بر مي آيم ... ممنونم."

چه لبخند زيبايي بر لب داشت! خداي من چقدر شبيه من بود .

" تو امشب همش كار كردي هيچ كس هم بهت كمكي نكرد .

" اي بابا ... پذيرايي از چها نفر كه كمك نمي خواهد."

ظرفها را به آشپزخانه بردم . دوباره از ديدنش در آشپزخانه هول شدم . ليوان ها از دستم افتاد و شكست . سيني حاوي ليوان هاي خالي را روي كابينت گذاشت و از من جارو و خاك تنداز خواست . صداي آرمينا را شنيدم كه گفت:" ماني ! تو هنوز هم دست و پا چلفتي هستي دختر !"

مي دانستم جارو و خاك انداز هميشه در كابينت ظرفشويي است اما آن لحظه حتي نمي دانستم آنها به چه دردي مي خورد.

"مواظب باش چرا از روي شيشه ها رد مي شوي؟"

از صداي فريادش دلم ريخت . خداي من ! چرا دمپايي پايم نبود؟! مادر به آشپزخانه آمد . با ديدن خوني كه از پايم مي چكيد محكم زد توي صورتش و گفت:" اي واي ! خدا مرگم بده چي شد ماني ؟"

" نمي دانم مادر جارو خاك انداز كجاست؟"

مادر خودش رفت و تمام خرده شيشه ها را با سرعت جمع كرد . خون پايم بند آمده بود . او هنوز با تعجب نگاهم مي كرد. مادر پس از اطمينان از اينكه بريدگي پايم زياد عميق نيست گفت :" نمي خواهد ظرفها را بشوري بيا بريم پيش ماريا ... طفلكي فردا مي رود آن وقت دلت مي شوزد . "

نگاهم به فريبرز بود كه از آشپزخانه بيرون رفت .


صبح پس از انتقال وسيله ها به كاميون كه دوساعت طول كشيد لحظه خداحافظي فرا رسيد . اشك ماريا بند نمي آمد . من هم گريستم . جمعه بود و چون روز تعطيل بود فريبرز هم خودش را آفتابي كرد .

" آقا ستار دخترم را به شما مي سپارم ."

" اي بابا مادر جان ! مگر كجا مي رويم؟ همين جا چند صد كيلومتري شما هستيم . "

" بله ! مي دانم ولي گفتم مواظبش باشي در شهر غريب. "

رفتند . كاسه آبي پشت سرشان ريختم . من و مادر تا ظهر اشك ريختيم . به همين زودي دلمان براي او تنگ شده بود .
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
41



" ببين ماني دو هفته از رفتن خواهرت گذشته . خوب خدا را شكر زنگ مي زند و راضي به نظر مي رسد . من هم بايد بروم پيش پدرت. دست كم تا عيد بايد پيشش بمانم . به قدري از ما سير شده كه تا حالا هيچ خبري هم از ما نگرفته . مي روم تا يك جوري دلش را نرم كنم . خدا بيامرز مادربزرگت را نديدي او هم كينه اش شتري بود."

" مادر من كجا بروم؟راستي راستي كه خيال نداريد منو بفرستيد پيش فريبرز ؟"

" چرا اين مهمترين قسمت تصميم من است . تو در اين ودتي كه پيشش هستي بايد يك جوري..."

اشكهايم سرازير شد . مادر نقشه همه چيز را كشيده بود . بايد يك جوري خودم را به او نزديك مي كردم تا به طرف من كشيده شود و بعد...

" همه چيز را مي اندازيم گردن او ! و چون چاره ي ديگري ندارد با تو ازدواج مي كند."

نگاهم نمي كرد كه ببيند چطور از شرم به خوذم مي پيچم . اين كار من نبود نه ! نمي توانستم دوباره وجودم را در اختيار كسي بگذارم .

" اين قدر گريه نكن ماني ! باور كن اين به صلاح توست . تو زن هر كسي بشوي فردايش بايد طلاق بگيري چون گندش بالا مي آيد."

خودش هم به گريه افتاد و گفت:" مي دانم در مورد من چه فكري مي كني ميدانم . ولي باور كن همش به خاطر خوت است . فكر مي كني از اين پسره خوشم مي آيد ؟ نه به جان تو . ولي چه كنيم كه مجبوريم...به خدا هروقت نگاهم به نگاهت مي افتد از خجالت و شرمندگي آب مي شوم ... من تو را به اين روز انداختم ...من . نفرين به آن حرامزاده ي نامرد."

دوباره دلم در حريق ندامت سوخت . آن جانب بي رحم . خداي من ! چرا سكوت كردم ؟ چرا در قفس را به روي درنده اي چون او گشودم . چرا ؟


پولور آماده شده بود . آستينهايش سپيد بود . تنه اش مشكي. نمي دانم از اين خوشش مي آمد يا نه ؟

مادر چمدانش را بسته بود . رو به من گفت:" امشب دعوتش مي كنيم بيايد اينجا . نه ! ما مي رويم پايين اين طور بهتر است. ماني برو كادو را بهش بده و بگو كه شب براي يك موضوع مهم ..."

" مادر فكر نمي كني بدون دعوت بد باشد؟"

" تو كاري را كه من مي گويم بكن . فهميدي؟"

پولور را كادو كردم و با ترديد بيرون رفتم . وقتي از پله ها پايين مي رفتم ياد صبح افتادم كه با خانم گرمارودي در سالن يك ربعي حرف مي زد و با فكر اينكه در چه موردي ممكن است حرف زده باشند زنگ را فشردم. مثل اغلب وقتها ربدوشامبر يه تن داشت و كلاهش را هم بر سر گذاشته بود .

لبخند زد و گفت:" تو هستي؟" و خودش را كنار كشيد. از ضبط صوت صداي خواننده مي آمد: دو سه شبه كه چشمام به دره خدا كنه كه خوابم نبره...

تعارفم كرد كه بنشينم . ضبط را خاموش كرد و با معذرت خواهي رفت را لباسش را عوض كند . چند دقيقه بعد برگشت . بولوز سپيد پوشيده بود با شلوار گرم كن مشكي . ياد پولور افتادم . با خجالت و دستپاچگي كادو را به طرفش گرفتم و گفتم:" قابل شما را ندارد."

نگاهي به كادو انداخت و پرسيد:" براي من است ؟ چه خوب." و آن را باز كرد . پولور را بلند كرد و نگاهي دقيق به آن انداخت .

" كار خودت است نه؟"

با شرم گفتم :" بله ! البته زياد خوب از آب در نيامده ."

" عالي است . دستت درد نكند. ولي از كجا مي دانستي من به دو رنگ سياه و سپيد علاقه مند هستم ؟"

از كجا مي دانستم ؟ تمام بچه هاي مدرسه مي دانستند . از آنجا كه هميشه تيپ سياه و سپيد مي زد . پولور را تا كرد و روي ميز گذاشت . بعد پرسيد :" چاي مي خوري يا نسكافه؟"

" هيچ كدام! بايد بروم... راستش آمده بودم بگويم من و مادر خودمان را براي شما دعوت كرديم...اينجا."

خنديد و گفت:" خيلي خوب است. البته پذيرايي را خودت بايد به عهده بگيري . چطور است خانواده عمه رويا را هم دعوت كنيم؟"

نخستين مرتبه بود كه از كلمه عمه استفاده مي كرد . حرفش را قطع كردم و گفتم:" نه ! راستش ... چطور بگويم... مادر مي خواست با شما درباره موضوعي صحبت كند ..."

نگاهش كردم . چشمن سبزش برق مي زد. " آه ! كه اينطور خيلي خوب . پس برويم كمي خريد كنيم. آخر مي داني همه چيز تمام شده."

" خودتان را به زحت نياندازيد . ما كه با هم تعارف نداريم."

ولي قبول نكر و از من خواست براي خريد همراهي اش كنم . مادر مخالفتي نشان نداد. پس از تعويض لباس همراهش رفتم . خودش بي آنكه از من چيزي بپرسد همه چيز خريد . پس مرا براي چه آورده بود ؟

به خانه كه رسيديم نگذاشت بروم و گفت:" نه تو را به خدا آشپزي من زياد تعريفي ندارد .خودت زحمتش را بكش ."

قبول كردم وگفتم :" باشه." خوشحال شد . از من خواست مرغ سوخاري و برنج زعفراني درست كنم . گوشت را هم خودش چرخ كرد و گفت كه خيلي وقت است كباب شامي نخورده . وقتي ظرف مي شستم صدايي در گوشم پيچيد : داري آب بازي مي كني يا ظرف مي شوري دختر.

به طرف صدا برگشتم مادربزرگ بود . موهاي سپيدش به روي شانه هايش ريخته بود . نگاهش كردم به طرف من آمد. به سقف اتاق نشيمن نگاه كرد و گفت: من از آن بالا تو را ميديدم ...

با هراسي جنون آميز جيغ كشيدم و از آشپز خانه زدم بيرون . سرم خورد به يك جاي نرم و نگاه سبزي كه شگفت زده به من زل زده بود . از اينكه با او برخورد كردم معذرت خواستم . دهانم خشك شده بود .

" حالت خوبه؟"

" بله متاسفم كه شما را ترساندم...راستش مادر بزرگ..."

منتظر ماند تا گريه هايم تمام شود . اما نمي شد . تازه بغض گلويم تركيده بود.

" خيلي خوب ! اگر حالت زياد خوب نيست برو بالا استراحت كن ."

اشكهايم را پاك كردم و گفتم:" نه الان حالم خوب مي شود ... ببخشيد كه..."

" اين قدر معذرت خواهي نكن ... به حرفم گوش كن ... برو بالا و استراحت كن ."

چند لحظه به همديگر خيره شديم. و بعد مجبور شدم به خانه برگردم . براي مادر توضيح مختصري دادم و توي اتاقم انگار قرص بيهوشي خورده باشم روي تختم افتادم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
42




مادر چمدانش را دردست گرفت خيالش راحت و آسوده بود . بعد از كلي كلنجار رفتن با فريبرز سرانجام او را مجبور كرد كه مرا نزد خودش نگه داد . فريبرز زير بار نمي رفت و مرتب مي گفت: نه عمه جان من هيج مسووليتي نمي توانم قبول كنم . خواهش مي كنم از من انتظار نداشته باشيد كه...

مادر حرفش را بريد و گفت: ببين من خوب مي دانم شما در چه معذوراتي قرار گرفته ايد ولي قبول كنيد كه من جز شما به كس ديگري نمي توانم اعتمادكنم...ماني دختر سر به راهي است و به طور حتم پشيمان نمي شويد...

فريبرز بي خبر از نقشه مادر قبول كرد و افزود: ماندانا در اين مدت بايد تابع مقرراتي باشد كه من برايش تعيين مي كنم.

مادر صورتم را براي چندمين بار بوسي و گفت:" ديگر سفارش نكنم دختر ! يه جوري مخش را بزن... دلبري و ادا اصول را هم كه بلدي ... مي خواهم تا نزديك عيد كارش را ساخته باشي.. فهميدي؟"

آهي كشيدم و نگاهش كردم. فكر كردم هيچ مادر ديگري پيدا مي شود كه دخترش را ترغيب كند براي يك بيگانه آغوش باز كند؟

مادر رفت و من تازه احساس كردم كه خيلي تنها شده ام . خانه را مرتب كردم . هيچ دلم نمي خواست كه پايين بروم . ساعتي پس از رفتن مادر من هنوز گريه مي كردم . در خانه به صدا در آمد . مي دانستم فريبرز است . در را باز كزدم و به رويش لبخند زدم .

" گريه مي كردي ؟ نكند راستي راستي مادر رفته دبي؟" و بعد با مهرباني افزود:" نمي آيي پايين ؟"

" چرا همين الان بايد وسايلم را بردارم."

" خيلي خوب منتظرت مي مانم."


هيچ از با او بودم نمي هراسيدم . نه ! من از او نمي ترسيدم . بيچاره روحش هم از نقشه و افكار مادر بي خبر بود .لازم نبود همه چيز را بردارم هروقت احتياج پيدا مي كردم مي توانستم بيامي بالا. از پله ها پايين رفتم . در را به رويم گشود . لبخند به لب داشت و مهربان به نظر مي رسيد . با اتاقي رفتم كه زمان حيات مادر بزرگ به من تعلق داشت.

لباسهايم را توي كمد قرار دادم و تختم را مرتب كردم . نزديك غروب بود و هوا حسابي تاريك شده بود . با شنيدن صداي ذان دوباره بغضم تركيد . چرا احساس غريبگي مي كردم. نمي دانم . فكر كردم خيلي تنها هستم . براي دوري از كساني كه از پيشم رفته بودم اشك ريختم .

يكي در دلم فرياد مي زد تو از همه سزاوارتري كه برايت اشك بريزند .

- چرا.
چون خيلي بدبخت و احمقي!
نه! احمق نيستم . او خيلي بي رحم و وحشي بود! من كه نمي توانستم...
بي آنكه بفهمم جيغ كشيدم :" نه نه من هيچ گناهي نكردم . هيچ تقصيري نكردم." و به طرف در برگشتم كه با فشار باز شد. فريبرز نگران و مبهوت به من نگاه كرد . تازه فهميدم چه كار كرده ام .

" ماندانا . چي شده ؟ من كه گفتم اينجا راحت نيستي . بلند شو برويم اتاق نشيمن . تنهايي آدم را كلافه مي كند ."

لحنش به قدري مهربان و صميمي بود كه چاره اي جز رفتن نداشتم . چاي ريخت و تعارفم كرد بنوشم . پس از صرف چاي روي مبل نشست و خيلي جدي گفت:
" بنشين ماني . شايد اينكه قبول كردم تو پيشم بماني كار درستي نبود و من اصلا نبايد مي پذيرفتم . اما وقتي گفتي مادرت براي آشتي با پدرت مي رود قبول كردم . خوب براي اينكه در اين مدت با مشكلي رو به رو نشويم بهتر است بگويم من از خيلي كارهايي كه ممكن است به اقتضاي سن تو باشد خوشم نمي آيد . براي من فقط درس خواندن مهم است . دوست دارم بيشتر از گذشته به درسهايت بپردازي . متوجه شدي چه گفتم؟"

" بله متوجه هستم و قول مي دهم هيچ تخطي صورت نگيرد."

شايد انتظار نداشت به اين سرعت حرفهايش را قبول كنم چوم تعجب كرد و لحظه اي به من خيره شد . " در ضمن هيچ دوست ندارم بچه هاي مدرسه بفهمند كه من و شما فاميل هستيم و اينكه با هم زندگي مي كنيم."

دوباره سرم را به نشانه تاييد تكان دادم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
به پشتي صندلي تكيه داد و گفت:"خوب حالا شام رو مي خواي چي كار كني؟"

با لبخند گفتم:" هر چي شما دوست داشته باشيد."

" اكثر شبها حاضري مي خورم ولي ناهارها بايد پختني باشد . شبها ترتيب ناهار روز بعد رو بده...البته من هم كمكت مي كنم . امشب هم سيب زميني سرخ كرده مي خوريم . چطور است؟"

" حرفي ندارم."

پيش از اينكه از جا بلند شوم گفت:" براي شركت در مسابقه مشاعره تا حالا وقت گذاشته اي؟"

" نه و متاسفانه وقت نشده . راستش خودم را زياد براي شركت در اين مسلبقه آماده نمي بينم."

" اينها همش بهانهي تنبل هاست. از امشب بايد شبي بيست بيت حفظ كني زمان زيادي تا شروع مسابقه نمانده."

" شبي بيست بيت فكر نمي كنم ..."

" خودت را دست كم نگير ! دست كم بايد شبي پنجاه بيت حفظ كني ... ولي خوب براي شروع بيست بيت كافي است."

به آشپزخانه رفتم و چند سيب زميني برداشتم . او به اتاق خودش رفت و چندي بعد با تابلويي در دست برگشت . مي خواست تابلو را به ديوار بكوبد . بالاي ميز تلويزيون يك ميخ خالي نظرش را جلب كرد . من كه كارم تمام شده بود به اتاق نشيمن برگشتم . نگاهش به سمت تابلو بود پرسيد:" چطور است ؟ جايش بد نيست؟"

نگاهم روي عكس بچگي ام ميخكوب شد و پرسيدم:" عكس من دست شما چه مي كند؟"

اين بار او با تعجب گفت:" عكس شما ؟! اين عكس بچگي خودم است؟!"

مات و مبهوت چند بار نگاهم از عكس به چهره اش و از چهره اش به عكس گردش كرد . خداي من ! موهاي چتري خرمايي رنگ چشماني سبز و تيله اي و مژه هايي بلند و مشكي . من هم شبيه اين عكس را دارم . چقدر شبيه من بود .

" به چي فكر مي كني؟"

پيش از اينكه حرفي بزنم به اتاقم رفتم و عجولانه و پر شتاب از لاي آلبومم عكسي شبيه عكس او را بيرون آوردم و دوان دوان خودم را به او رساندم. عكس را به دستش دادم و هيچ نگفتم . خودش هم با شگفتي به دو عكس نگاه كرد. فقط حالت نشستن من كمي فرق مي كرد . تاريخ حك شده زير عكس من به ده سال پيش بر مي گشت ولي براي او به بيست و دو سال پيش .

" خيلي عجيب است ! شباهت تا اين حد ؟!" سپس بيشتر و عميق تر به عكس دقيق شد.

به ياد سيب زميني ها افتادم و با عجله خودم را به آشپزخانه رساندم . آماده شده بودند . زير تابه را خاموش كردم . وقتي برگشتم فريبرز هنوز داشت به عكس من نگاه مي كرد . اين بار لبخند محوي روي لبانش بود و گفت:" مادربزرگم هميشه مي گفت شبيه پدر بزرگ هستي . حيلي هم اين شباهت زياد است . فكر مي كنم تو هم به پدر بزرگ رفتي."

نگاه سبزمان چند لحظه به هم خيره شد . حالا هم خيلي شبيه هم بوديم . با دستپاچگي گفتم :" شام حاضر است . توي آشپزخانه ميز را بچينم يا اينجا ؟"

عكس را به من برنگرداند و نمي دانم با آن چه كرد . زير لب گفت:" توي آشپزخانه..."

هر دو ساكت و بي حرف شام خورديم . پس از شام مجبورم كرد بيدار بمانم و بيست بيت شعر را حفظ كنم . حافظه ام هيچ كمكم نمي كرد . اگر بيان رسا و جذاب او نبود بعيد به نظر مي رسيد كه آن بيتها در ذهنم بنشيند . تمام بيت بيت را آخر برايش خواندم . تشويقم كرد و گفت:" براي شروع خيلي خوب بود بايد ذهنت تمرين و ممارست را ياد بگيرد . امشب دو ساعت طول كشيد ولي حتم دارم شب هاي ديگر اين مدت تقليل يابد ... خوب ديگر ... بايد بخوابيم كه فردا صبح زود بيدار شويم."

شب به خير گفت و رفت . من هم ديگر كاري نداشتم حتي براي ناهار فردا مرغ سرخ كرده بودم و كاري نمانده بود.

چراغ مطالعه اش روشن بود . هر چند خوابم نمي برد ولي به اتاقم رفتم.خواستم در را قفل كنم كه به ياد حرف مادر افتادم: او بايد به تو نزديك شود ! و دستانم از قفل كردن در منصرف شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا