نگاهی بهش انداختم و گفتم: تو خیلی سنگ دلی، بعد از دو ماه فقط یک روز تونستم طلا رو ببینم، تو اگه بودی ناراحت نمی شدی، حالا تو انتظار داری من برات رقص و پایکوبی کنم. باید در موقعیت من قرار می گرفتی تا بدونی چی می کشم اونوقت نمی گفتی پشیمون شدی؟
پیام- اگه حالتو درک نمی کردم که این قدر کوتاه نمی امدم، چه طور حوصله منو نداری ولی حوصله کار کردن اونهم تو شرکتاقای زمانی رو داری؟
از بدبختی و درماندگی اشکم سرازیرشد. چون پیام از دل بی قرار من خبر نداشت و نمی دانست چی می کشم و از روی ناچاری به انجا میرم، دستم را به دستش گرفت و گفت: معذرت می خوام، قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم.
با حرص دستم را بیرون کشیدم و گفتم: تو فقط بلدی نیش و کنایه بزنی، طلا پاره تنه منه، من نمی تونم به این راحتی ازش دست بکشم. مگه تو نمی دونستی که من یه دختر دارم و حاضرم جونمو فداش کنم، پس چرا می خوای فراموشش کنم.
پیام- آخه مگه من میگم فراموشش کن یا ازش دست بکش، ولی یه کمی هم به من توجه کنی خوب میشه! ناسلامتی من نامزد تو هستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم: چشم سعی می کنم.
چون نمی خواستم اشتباه گذشته رو تکرار کنم و تمام هم و غم من شده بود طلا، ولی چه باید می کردم، آن شب برخلاف تمامی شبها به خانه انها رفتم و تا دیر وقت انجا بودم.
روز بعد دوباره پیام دنبالم امد و به استقبال سهند وشیدا و کسری و افسانهو بچه ها به فرودگاه رفتیم. هر چه به تاریخ عروسی نزدیک می شد بیشتر غمگین و افسرده می شدم، می ترسیدم به خاطر اینکه جشن را به کام من تلخ کند طلا را نیاورد.
تمام اقوام از ارومیه امده بودند. دو روز مانده به مراسم عروسی همراه عمو بهرام و زن عمو به استقبال سیاوش رفتم. سیاوش که از دور چشمش به من افتاد لحظه ای ایستاد و مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد بیرون امد و لبخند زنان گفت:: من خواب می بینم، خدایا اصلا باورم نمی شه.
-نه باورت بشه چون در عالم بیداری منو می بینی.
سیاوش- کی اومدی پس چرا به من نگفتن؟
-ده روزی میشه، حتما خواستن غافلگیرت کنن. در ضمن پانزده روز هم عید اومده بودم.
سیاوش- بابا چرا بهم نگفتین، من چند بار ازتون سراغشو گرفتم.
زن عمو- اخه پسرم تو راهت دور بود گفتنش دردی رو دوا نمی کرد. غیر از اینکه ناراحت می شدی دیگه سودی نداشت. بالاخره دختر عموته و می ونستیم که حتما دلتنگش هستی. گفتیم بیایی اینجا و بفهمی بهتره.
سیاوش- خوب بی معرفت چطوری؟ شوهرت چه طوره، با اون اومدی؟
خنده ای کردم و گفتم: نه خیر یه سری هم به تو باید توضیح بدم.
و شروع کردم به تعریف کردن موضوع. از سیر تا پیاز برایش توضیح دادم. بعد از شنیدن حرفهایم گفتک چرا این مردیکه بی شعور دست از سرت برنمی داره.
لحن کلام سیاوش باعث دلخوریم شد. نمی دانستم چرا دوست نداشتم کسی پشت سرش بدگویی کند.
سیاوش با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد: حقته، تو همیشه غریبه ها رو به خودی ترجیح می دادی. اگه قصد ازدواج داشتی، چرا این همه به سهند پیغام گذاشتم، سراغی ازم نگرفتی. نمی دونستی من هنوز هم دوست دارم.
-خواهش می کنم گذشته ها رو پیش نکش. راستشو بخوای من از هر چی مرده حالم بهم می خوره.
و با این حرف سیاوش را از ادامه بحث بازداشتم. وقتی به خانه رسیدیم سفره نهار پهن شده بود و همه منتظر ما بودند. باز دوباره همه فامیل دور هم جمع شده بودند و جای پدربزرگ و خان عمو خالی بود. و در میان بچه ها هم جای عزیز دل من.
صبح رووز عروسی چون هنوز سپهر، طلا را نیاورده بود بی حال و کسل از خواب بیدار شدم تا همراه ساناز به ارایشگاه بروم. با گرفتن دوش کمی از کسالتم کاسته شد. مشغول خوردن صبحانه بودیم که زنگ در به صدا امد و ساناز گفت: ای وای امیر اومد ولی ما هنوز اماده نشدیم.
مامان- اخه امیر عجله داره واسه همون زود اومده. چند دقیقه ای منتظر میشه تا اماده شین.
بابا بعد از جواب دادن با خوشحالی گفت: غزال بدو برو پایین که سپهر طلا رو آورده.
گرمی خاصی به تنم دوید. با عجله خودم را به دم در رساندم. بعد از بغل کردن و بوسیدن طلا، به چشمای خاکستری و خمار سپهر خیره شدم و گفتم: بی انصاف چرا این کارو کردی، نگفتی من هم مادرشم و حق دارم دخترمو ببینم.
لبخندی زد و گفت:اتفاقا چون بی انصاف بودم اوردمش. وگرنه باید شش سال بعد می آوردمش.
-من با هزار عشق و امید از اون سر دنیا به دیدنش اومدم، اونوقت تو یه روز ندیده با خودت بردیش مسافرت. این همون عشقیه که ازش دم می زنی؟
-اگه این عشق و علاقه نبود که این کارو نمی کردم و فحش و بد رفتاری خانواده مو به جون نمی خریدم.
و بعد به سمت ماشین رفت و قبل از سوار شدن پرسید: اگه دست و پاتو می گیره ببرمش و عصر بیارم.
-نه ممنون با خودم می برم ارایشگاه.
-پس خداحافظ تا عصر.
با طلا بالا رفتیم. طلا از دیدن ان همه ادم ماتش برده بود و با غریبی خودش را بغل بابا انداخت و بعد در گوش بابا چیزی گفت که بابا خنده کنان بلند گفت: نترس عزیزم، اینها همه تو رو دوست دارن.
مامان- چی میگه مسعود؟
بابا- میگه اینجا چرا این طوری نگام می کنن من می ترسم.
بسته ای دست طلا بود که رو به مامان گرفت و گفت: مامان بزرگ براتون سوغاتی اوردم.
مامان- ممنون عزیزم دستت درد نکنه.
مامان بسته را باز کرد و داخل اش، بسته ای نبات و زعفران و غیره بود. بسته ای کادوپیچ شده ای هم بودکه مامان خواست باز کند که طلا گفت: اون مال مامی جونه.
مامان دوباره صورت طلا را بوسید و تشکر کرد. من هم بسته خودم را باز کردم و از دیدن سرویس جواهر که با زمرد کار شده بود خوشحال شدم چون انقدر گرفته و ناراحت بودم که یادم رفته برای خودم طلا بگیرم.
ساناز- غزال چه کادوی قشنگی برات گرفته، خوش به حالت که همچین دختری داری. خیلی هم به موقع و به جا خریده.
مامان- لازم نکرده از اونا استفاده کنی، به خودش پس بده و از سرویس های من استفاده کن.
طلا که متوجه مامان شد با اخم گفت: چرا مامان بزرگ؟ اونارو من خریدم.
سپس از کیف اش دو تا هزاری درآورد و گفت: ببین از اینا دوتا دادم و خریدم.
ساناز- طلا جون نمی شه دوتا هم بدی و برای خاله ات بگیری.
طلا با خوشحالی گفت: باشه به بابا می گم، تا منو ببره و برای خاله جونم هم بگیرم.
خنده ام گرفت چون طفلکی فکر می کرد با دو هزار تومان میشود سرویس گران قیمت خرید. در همین اثنا که هنوز اماده نشده بودیم امیر سر رسید. تند تند اماده شدیم و ما را به اریشگاه برد.
طلا در اریشگاه شیطنت می کرد و از این صندلی به ان صندلی می پرید و به وسایل روی میز دست می زد و باعث شده بود اخم های اریشگر تو هم برود. ساناز صدایم کرد و گفت: غزال تو رو خدا زنگ بزن بیان دنبال طلا، ارایشگر اونقدر که نگاه طلا کرد صورتم خراب شد.
-آخه به کی بگم، کجا بفرستم، الان همه کار دارن؟
ساناز- خوب به سپهر بگو، اون که الان تو خونه بی کار نشسته.
-اصلا فکرشو نکن، اونوقت فکر می کنه بهش محتاجم.
ساناز ابروهایش را درهم کشید و جواب داد: وای غزال از دست تو، چه قدر مغروری. به خاطر غرور بی خود تو من امشب مثل عنتر میشم.
-چشم! حالا تو اخم هاتو باز کن، الان بهش میگم بیاد دنبالش.
بالاجبار شماره خانه سپهر را گرفتم. بعد از چند بار بوق زدن رعنا خانم جواب داد: الو.
-سلام رعنا خانم، ببخشید سپهر خونه است؟
-سلام خانم، بله خونه هستن ولی خوابیدن.
-لطفا بیدارش کن.
لحظه ای بعد صدای خواب الود سپهر در گوشی پیچید: الو جانم.
-سپهر سلام، معذرت می خوام که بیدارت کردم می خواستم ببینم برات مقدوره که بیایی دنبال طلا، چون خیلی اذیت می کنه.
-خواهش می کنم خانم چرا نمی تونم، فقط شما لطف کنید و ادرس بدید، تا من چند دقیقه دیگه خدمت برسم.
-ممنون پس یادداشت کن.
نیم ساعت طول نکشید که سپهر خودش را رساند. وقتی طلا را بیرون بردم خنده کنان گفت: لجباز من که بهت گفتم بذار همراه خودم ببرم، گفتی نه، خوبه تو طلا رو بهتر می شناسی و می دونی که یه جا نمی تونه ساکت و اروم بشینه.
-اومدی که متلک بارم کنی، اصلا نمی خوام ببریش. اگه برم خونه خودم نگه اش دارم بهتر از کنایه های توئه.
سپهر- لوس نشو، نمی خواد بری خونه. من اومدم دخترمو ببرم، تا تو بتونی با خیال راحت به خودت برسی و شب کنار نامزد عزیزت بیشتر حرص منو دربیاری. حالا اگه کاری نداری ما رفع زحمت کنیم.
-نه ممنون که قبول زحمت کشیدی و تشریف آوردی.
-راستی چیزی لازم ندارین تا تهیه کنم.
در حالی که به دال می رفتم گفتم: نه اگه هم لازم داشتیم به نامزدم میگم.
عمدا روی کلمه نامزد تاکید کردم تا عصبانیش کنم. تا شاید عقده چند ساله ام را که مثل غده سرطانی در وجودم ریشه دوانده بود و جسم و روحم را آروم، آروم می سوزاند و خاکستر می کرد، التیام بخشم.
زیر سشوار نشسته بودم و با دیدن ساناز که غرق شادی و لذت بود، پرنده خیالم به روز عروسی خودم کشیده شد. چه روز خوب و فراموش نشدنی بود. چنان در رویای خودم غوطه ور بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. با خاموش شدن سشوار به دنیای حقیقی و تلخ پا گذاشتم. منیره شاگرد سیما خانم بود که گفت: ببخشید که بیدارتون کردم، دم در کارتون دارن.
-با من، کیه؟
-نامزدتون.