رمان شب تقدیر

mssh81

عضو جدید
قسمت بیست و ششم

قسمت بیست و ششم

به ارامي صدا زدم:
- غزل خانم بيدار نمي شي؟
به نرمي تكان خورد سري به اطراف چرخاند لبخند زدم و گفتم:
- رسيديم نمي خواي بيدار شي؟
صورت خواب الودش را با كف دو دست مالش داد نگاهي به من كرد و گفت
- ارش كجاست؟
از سوالش يكه خوردم اما به روي خودم نياوردم غزل هم متوجه شد سوالش بي مورد بوده با خونسردي جواب دادم
- دم در خونه اشون پياده اش كرديم
در را باز كردم و پياده شدم خم شدم و به غزل گفتم:
- پياده نمي شي؟
خنديد و گفت
- هنوز خوابم
دكتر چمدان ها را كنار ماشين گذاشت و در صندوق عقب را بست مادر به طرفمان امد آغوشش را باز كرد غزل به سرعت به طرفش رفت و در آعوشش جاي گرفت مادرم از بالاي شانه او نگاهم كرد با سر سلام كردم موهاي غزل را بوسيد وبا بستن چشم جواب سلامم را داد غزل را از اغوشش كند و به طرفم امد او را در آغوش كشيدم
- سلام
- سلام خسته نباشي
دكتر هم سلام كرد مادر از اغوشم بيرون امد و مشغول احوالپرسي با دكتر شد چمدانم را برداشتم و به راه افتادم پير بابا با اشتياق نگاهم كرد
- سلام پيربابا
- سلام اقا خوش اومدين
- حالت چطوره
- زنده ام شكر خوش گذشت
- جات خالي بود دفعه بعد با هم مي ريم دوتايي
غزل از پشت سرم گفت
- سه تايي منم بايد ببري
از گوشه چشم نگاهش كردم و گفتم
- سه تايي مي ريم
- ايشاالله اقا
- بي بي چطوره
دستش را در هوا تكان داد و گفت
- مشغول غرغر كردن
مادرم گفت
- حالا يه چايي مي خوريدين خستگي در مي گردين
دكتر جواب داد
- واقعا برام مقدور نيست چند روزه كه از خونه بي خبرم نگران خواهرم و خونه و بچه ها هستم
به راه افتادم وارد پذيرايي شدم بي بي با خنده گفت
- خوش اومدين
- سلام بيبي
- سلام بي بي جان سلام
غزل پشت سرم وارد شد و سلام كرد بي بي جواب سلام او را هم با گرمي خاصي داد چمدانم را كنار در رها كردم روي مبل افتادم غزل هم چمدانش را كنار چمدان من گذاشت و روبرويم نشست سري به اطراف چرخاندم و خطاب به بيبي پرسيدم
- هم جا امن و امانه؟
- امن و امان
- منصوره كجا غيبش زد؟
غزل با نگراني پرسيد
- جاش نذاشته باشيم
خنديدم و گفتم
- اورديمش
بي بي جواب داد
- تو اتاقشه الان مي اد
غزل گفت
- ولش كنيد خسته اس بذاريد استراحت كنه
صداي روشن شدن اتومبيل دكتر را شنيدم در قلبم احساس رضايت كردم مادرم وارد سالن شد روي كاناپه دراز كشيدم و گفتم:
- بي بي ناهارت كه اماده اس؟
- بله
مادرم گفت
- بي بي جان زحمتش رو بكش
- چشم خانم
بالاي سرم نشست و گفت
- خوش گذشت
- خيلي جاتون خالي بود
پنجه در موهايم فرو برد و گفت
- دلم داشت پرپر مي زد
به غزل نگاه كردم مادرم متوجه شد خطاب به غزل پرسيد:
- حال خانم خانماي خودم چطوره
- خوب خوبم
- سرت كه بهتر شده؟
- جز اين جاي زخم چيزي نمونده
- خدا رو شكر اونم به زودي از بين مي ره و راحت مي شي
قلبم فشرده شد روي كاناپه نشستم و پرسيدم
- بابا شركته
- مگه قرار بود جاي ديگه باشه؟
منصوره با پارچ اب از اشپزخانه بيرون امد غزل با تعجب پرسيد
- تو چه جوري رفتي تو اشپزخانه
- از راه پشتي
مادرم گفت
- اتاقش اون طرفه پشت اشپزخانه به هم راه دارن
غزل سر تكان داد و گفت
- هوم. يادم نبود
آنقدر اين جمله را صادقانه گفت كه دلم گرفت به سرعت از جا بلند شدم و به بهانه شستن دست و صورت از اتاق خارج شدم اب خنك كه به صورتم خورد احساس ارامش كردم در كمتر از چند ثانيه كارهاي بعد از ظهرم را برنامه ريزي كردم در ايينه نگاهي به خودم كردم موهايم را مرتب كردم و از دستشويي بيرون امدم ميز چيده شده بود غزل مشغول صحبت در مورد سفر بود خاطراتي را تعريف مي كرد و منصوره با ولع گوش مي داد و گاه خاطرات را جرح و تعديل مي كرد و گاه رشته سخن را به دست مي گرفت و اجازه حرف زدن به غزل را نمي داد پشت ميز نشستم و با حرص مشغول خوردن شدم مادرم با تشر گفت
- يكم يواشتر
لقمه ام را بلعيدم و گفتم
- كار دارم
- كجا؟
- بايد برم شركت
غزل گفت
- واسه چي؟
- كار دارم
مادرم گفت
- از فردا مي ري
غزل هم حرف او را تاييد كرد و گفت
- مامان راست مي گه
- نزديك دو هفته اس شركت نرفتم اصلا نمي دونم چه بلايي سر كارام اومده بايد حتما يه سر برم شركت
مادرم گفت
- پرونده هات مي تون تا فردا منتظرت بشن
از پشت ميز بلند شدم و گفتم
- با بابا هم كار دارم
و به راه افتادم بي بي گفت
- حداقل غذاتو تموم كن
زياد گرسنه نبودم
چمدانم را برداشتم وبه سرعت از پله ها بالا رفتم
در اتاقم را باز كردم همه جا مرتب و تميز بود چمدانم را روي تخت انداختم پشت پنجره رفتم پرده را كنار زدم و به حياط نگاه كردم پير بابا زير سايه درخت بيد وسط حياط لميده بود به ارامش و سكوتي كه سرتاسر زندگيش را در چنته داشت حسادت مي كردم نگاهي به ساعتم كردم نزديك سه بود بايد پيش از تعطيل شدن شركت پدر را مي ديدم روبروي ايينه ايستادم و مشغول مرتب كردن موهايم شدم چند ضربه به در خورد همانطور كه سرم را شانه مي كردم گفتم
- در بازه
در باز شد از ايينه مادرم را ديدم كه وارد شد بي انكه نگاهش كنم گفتم
- بفرماييد؟
وارد شد و در را بست به طرفش برگشتم نگراني صورتش را در خود مچاله كرده بود با دلواپسي پرسيد
- داري اماده مي شي؟
- اگه بامن كاري ندارين
- بذار واسه فردا
- بايد با بابا حرف بزنم تو خونه نمي شه
- بعدا حرف بزن و امروز رو استراحت كن شبم مهمونيم
- كجا؟
- خونه عمه بزرگ
- مگه امروز پنج شنبه است
- نه مي خوايم غزل رو ببريم اونجا
- بهش گفتين
- بابات رو كه مي شناسي
روي صندلي نشستم و گفتم
- متاسفانه بله
- قرار شد هر وقت اومدين بريم دست بوسي
بلند شدم و گفتم
- بذاريدش واسه فردا
- نمي شه بابات قبلا قرارش رو گذاشته
شانه بالا انداختم و گفتم
- مثل هميشه بهتره بي من بريد
- در مورد پدرت اينجوري صحبت نكن در ضمن بدون تو نمي شه گفته تو هم بايد باشي
- حتما م خواد توبيخم كنه
- ما چيزي بهش نگفتيم
به مادرم چشم دوختم سكوتم را كه ديد ادامه داد
- گفتيم دختر يكي از كارگراس كه باباش از داربست افتاده اونم بهش شوك وارد شده به هر كلكي بود سرش كلاه گذاشتيم
پوزخندي زدم و گفتم
- پس كلامون پس معركه اس امشب عمه خانم دستتون رو رو مي كنه
- بابا حسابي بهش سفارش كرده
- اوه اوه چقدرم ايشون حرف گوش كنن
 

mssh81

عضو جدید
قسمت بیست و هفتم

قسمت بیست و هفتم

لباسم را عوض كردم و آماده رفتن شدم مادرم پرسيد:
- بازم كه داري اماده مي شي چه اصراري داري؟
به طرف ايوان رفتم و در همان حال گفتم
- از طرف من از عمه خانم بزرگتون عذر خواهي كنيد
مادرم به دنبالم امد صدايش با صداي گام هاي محكمم بر روي پله ها مخلوط شد
- تو امشب مي آي
دستم را در هوا تكان دادم و به طرف اتومبيلم رفتم مادرم فرياد كشيد
- به خاطر مامان
سوار اتومبيل شدم پير بابا به زحمت دل از سايه خنك كند و براي باز كردن در رفت روي گاز فشردم و به طرف شركت به راه افتادم در طول مسير براي چندمين بار متوالي انچه را كه بايد به پدر مي گفتم و جواب هاي احتمالي او را در ذهن مرور مي كردم روبروي شركت كه ايستادم مي دانستم كه پدر را مجاب مي كنم
وارد ساختمان شدم نگهبان با ديدنم به پا خواست و سلام كرد جوابش را دادم و راه اتاق پدر را در پيش گرفتم كارمندان با ديدنم مي ايستادند به سرعت احوالپرسي مي كردم و مي گذشتم سنگيني نگاهشان را بر پشتم احساس مي كردم پشت در اتاق پدر ايستادم از منشي اش پرسيدم
- هستن؟
- بله اقا اجازه بدين اطلاع...
اجازه ندادم حفش را تمام كند چند ضربه به در كوبيدم و وارد شدم پدر با ديدنم از پشت ميز بيرون امد و براي در اغوش كشيدنم دستهايش را باز كرد يخم اب شد لبخندي زدم و با قدم هايي بلند به طرفش رفتم و در اغوشش جاي گرفتم
- سلام بابا
- سلام خوش اومدي
از اعوشش بيرون امدم با غرور نگاهم كرد و پرسيد:
- خوش گذشت؟
- جاي شما خيلي خالي كاش مي اومدين
- اشناالله تو يه فرصت مناسب
سري تكان دادم و گفتم
- ايشاالله
پشت ميزش نشست و با دست اشاره كرد بنشينم روي مبل افتادم پرسيد
- كي اومدين
- يه ساعتي مي شه
- تو شركت كاري داشتي
- اومدم شما رو ببينم
- اينقدر دلت واسه ام تنگ شده بود
حالتي جدي به خودم گرفتم و گفتم
- بايد باهاتون حرف بزنم
- اتفاق خاصي افتاده
- در مورد غزل
- خب
- موضوع چيه؟
- من بايد از تو بپرسم
- دكتر گفت مي خوايد واسه اش شناسنامه بگيريد
- فكر مي كردم خوشحال مي شي
- ما بايد دنبال خانواده اش باشيم
- اونا بايد دنبال بچه اشون باشن
- از شما بعيده بابا
- من تلاش خودم رو كردم هيچ ردي از شون به دست نيومد
- هنوز دو هفته ام نشده
- دوست دكترم كه تو نيرو انتظاميه معتقد بود گشتن بي فايده اس
پوزخندي زدم و گفتم
- بازم دكتر
بي توجه به كنايه من گفت
- هيچ كس مشخصاتش رو به كلانتري نداده عكسشم تو روزنامه نزدن
- بابا تازه دو فته اس دو هفته
- پس بهتره زودتر اقدام كنيم
- كه زودتر به نتيچه برسيم
- درسته
- مثل دكتر صحبت مي كنيد
- اگه نظر اونم اينه پس حق با دكتره
- شما مثل اينكه متوجه نيستيد اون خانواده داره
- هر وقت پيدا شدن تحويلشون مي ديم اگرم پيدا نشدن صاحب يه خواهر شدي به همين سادگي
- بابا
- من دارم دسته گل جنابعالي رو رفع و رجوع مي كنم
از روي مبل بلند شدم و با عصبانيت گفتم
- شما فقط عذابم رو بيشتر مي كنيد
به طرف در به راه افتادم با بي تفاوتي گفت
- شب خونه عمه خانم دعتيم دير نكني
ايستادم و گفتم
- به مامانم گفتم من معذورم
- از اين خبرا نيست جلسه معارفه اس تو هم بايد باشي
به طرف پدر برگشتم و گفتم
- فكر مي كردم با عمه خانم از قبل اشنا شدم
- معارفه غزل
- مگه احتياجي هم هست
- عاقل باش باربد مثل بچه ها رفتار مي كني
- بابا جان تصور شما چي بوده امشب عمه بزرگ شما پته همه اتون رو روي اب مي ريزه
- قبلا پختمش جاي نگراني نيست اون مي خواد با دختر ما اشنا شه
با تعجب گفتم
- دختر ما؟
كمي خيره به پدر نگاه كردم
بي انكه چيزي به پدر بگويم از اتاق بيرون رفتم تحمل فضاي شركت برايم زجر اور بود با عصبانيت در طول راهرو به راه افتادم چشمم به در بسته اتاق كارم افتاد بي اختيار به طرفش كشيده شدم در را باز كردم و وارد اتاق شدم سكوت سنگيني بر همه جا حكمفرما بود پشت ميزم رفتم خاك روي ميز نشسته بود روي صندلي گردان افتادم چرخي زدم و به پرده كركره اتاق خيره شدم فكرم كار نمي كرد احساس كردم جريان زندگي مرا با خود مي برد و من اسير دست حوادثم دسته هاي صندلي را چسبيدم و به كركره ابي رنگ چشم دوختم زمان مي گذشت و من در سكوت اتاقم به دنبال راه حلي بودم نمي خواستم عزل خواهرم باشد و نمي توانستم بگويم كه نيست حوادث روز اول ديدارمان را بارها و بارها در ذهنم مرور كردم سعي كي ردم تمام چيزهايي را كه روزها به عقب پس زده بود زنده كنم و ببينم در گوشه كنار كسي را از قلم نينداخته ام
زنگ تلفنم مرا به خود اورد دست به كمر بردم و گوشي را برداشتم
- بله
- باربد جان
- سلام مامان
- سلام مامان جان كجايي
- شركتم
- اونجا چه كار مي كني
صداي پدرم را شنيدم كه مي پرسيد
- كجاست
مادرم گفت
- مامان جون ما منتظريم
با بي حوصلگي گفتم
- واسه چي؟
صداي غزل به گوشم خورد كه گفت
- كجاست
مادرم جواب داد
- شركته
- نمي آد؟
به مادرم گفتم
- حوصله اش رو ندارم
- يعني چي؟
غزل دوباره پرسيد
- نمي اد
- مي گه نه
صداي غزل در گوشم پيچيد
- سلام
- سلام
- مامان چي ميگه
- از طرف من از عمه عذر بخواه
- من بدون تو نمي رم
- اشتباه مي كني
- من كسي رو اونجا نمي شناسم
- مامان و بابا هستن
- حالت خوبه
- اره
- به نظر نمي اد
- غزل خانم خانم خانمما من خوبم
- باربد جان مي آي؟
- نه
- پس منم نمي رم
مادر گوشي را گرفت و گفت
- مامان جان...
جمله اش تمام نشده بود كه پدرم گوشي را گرفت و با قاطعيت گفت
- تا نيم ساعت ديگه خونه اي
و گوشي را قطع كرد با عصبانيت از جا بلند شدم و راهي شدم نگهبان با ديدنم تعجب كرد و گفت
- شما تو شركت بوديد
بي ان كه جوابش را بدهم از شركت بيرون رفتم و سوار اتومبيل شدم سوئيچ را چراخانم ماشين روشن شد نمي خواستم با صبانيت رانندگي كنم سرم را به فرمان تكيه ددم و چند نفس عميق كشيدم سر بلند كردم و از ايينه نگاهي به خودم انداختم سر تكان دادم و گفتم
- شدم عروسك دستشون باشه باشه ولي از فردا پام رو از اين بازي بيرون مي كشم بذار هر كاري دلشون مي خواد بكنن اگه اونا مي خوان يه دختر داشته باشن قبوله اونا به دنيام اوردن بزرگم كردن با كلي دوا درمون صاحب بچه شدن و واسه ام كلي كارا كردن منم جبران كردم واسه شون يه دختر اوردم چيزي كه مادرم هميشه ارزوشو داشته و پدرم با حسرت در موردش حرف زده ما بي حسابيم امشب حرف حرف اونا ولي از فردا ما ديگه هيچ تعهدي در قبال هم نداريم
روي پدال گاز فشار اوردم و راه خانه را در پيش گرفتم تا براي اخرين بازي درجشن عروسكي خانه دير نكنم
 

mssh81

عضو جدید
قسمت بیست و هشتم

قسمت بیست و هشتم

غزل خودش را به من چسباند و زير گوشم گفت
- دلم داره مي تركه
زير چشمي نگاهش كردم رنگش پريده بود با لحني دلداري دهنده گفتم
- نگران چيزي نباش
- با اينجا احساس غريبي مي كنم
- همه چيزش مثل عمه خانم مي مونه قديمي و غبار مرگ گرفته
مادرم تك سرفه اي كرد كه مانع ادامه صحبت ما بشود غزل لب به دندان گزيد و سر به زير انداخت روي مبل جابجا شدم و نگاه سردم را به پدر دوختم چشم از من برگرفت پيشخدمت ليوان شربت را روي ميز گذاشت و گفت
- خانم گفتن اساعه تشريف مي ارن
پدرم لبخندي زد و گفت
- بله بله
غزل آهسته گفت
- دارم غش مي كنم
پوزخندي زدم گفتم
- عمه خانم از دختراي غشي خوشش نمي اد
مادر اخم كرد و من و غزل ساكت شديم حوصله ام سر مي رفت بيخ گلويم خشك شده بود اما جرات دست زدن به ليوان را نداشتم لحظات به كندي مي گذشت به ساعتم نگاه كردم سر بلند كردم و نگاه به مادرم دوختم با چشم و ابرو مي خواست تحمل كنم به پشتي مبل تكيه دادم و نفس عميقي كشيدم پدر به تندي نگاهم كرد غزل سقلمه اي به پهلويم زد صاف نشستم و چهره در هم كشيدم صداي عصاي عمه خانم كه به گوشم خورد پشتم لرزيد احساس دلشوره غريبي بر جانم نشست نگاهي به غزل انداختم حال و روزش بهرت از من نبود با نگراني نگاهم كرد سعي كردم لبخندي بزنم عمه خانم عصا زنان وارد سالن شد بلوز سفيد و دامن مشكي كوتهاي پوشيده بود موهاي سپيدش را از پشت سر جمع كرده بود طلاهاي براقش توي ذوق م زد ارايشي كه كرده بود چند سالي جوانترش مي كرد اما نه انقدر كه با ديدنش به خودت نگويي اين عزرائيل رو جواب كرده ماشاالله به قدش سلام كرديم به صورتهايمان خيره شد و جواب سلامهايمان را تك به تك داد روي صندلي بزرگش نشست پيشخدمت صدنلي كوچكي زير پاهايش گذاشت سر به زير ايساده بودم عمه خانم با صداي شكسته اي كه مي خواست هنوز سر پا بايستد گفت
- بنشينيد
در مبل فرو رفتم از پدرم پرسيد
- حالت چطوره
- خوبم عمه جان
- تو چطوري
سر بلند كردم مادرم لبخندي زد و گفت
- خوبم عمه خانم
- دخترت اينه
عزل خودش را به من چسباند پدرم جواب داد
- بله عمه خانم
- به من سر نمي زني
نگاهش كردم چشمهاي بي فروغش را به من دوخته بود به زحمت لبخندي زدم و گفتم
- از دور جوياي حالتون هستم
- دور دور اينجا نمي اي؟
مادرم به دفاع از من گفت
- كاراش زياده عمه خانم
بي انكه نگاه از من برگيرد گفت
- اون يه مرده بذار خودش حرف بزنه
- حق با مادرمه كاراي شركت زياده منم در گيرم
- جوابي كه مي خواستم بشنوم اين نبود
سر تكان دادم و گفتم
- بله از اين به بعد بيشتر خدمت مي رسم
- درسته اين بهتره
و خطاب به غزل پرسيد:
- تو چطوري بهتر شدي؟
غزل با صدايي لرزان گفت
- بهترم متشكرم
- هنوز چيزي يادت نيومده؟
- نه خير عمه خانم
- شناسنامه رو چيكار كردي؟
رنگم پريد مادر لب به دندان گزيد غزل با تعجب نگاهم كرد پدر گفت
- دنبالش هستم
- براي جلسه معارفه چيكار كردي
- تو فكرش هستم
- زودتر بهتره خيلي زود اقدام كنيد به هر حال بايد فاميل رو با اين موضوع اشنا كرد
- حق با شماست
هاج و واج مانده بودم نگاه پرسشگرم را به مادر دوختم نگاه از من برگرفت غزل با تعجب نگاهم مي كرد و در صورت من به دنبال جواب مي گشت پدر سعي داشت مسير گفتگوها را به سوي ديگري بكشد اما عمه خانم در مورد ميهماني ميهماني كه بايد دعوت شوند و نوع پذيرايي كه بايد بشود حرف مي زد و دست و پاي پدرم را بسته بود مادر سر تكان مي داد و من با چشمهاني گرد شده سعي مي كردم انچه را كه مي شنوم و انچه را كه حدس مي زنم هضم كنم عمه خانم گفت:
- حتما خيلي خوشحالي؟
- بله
- حواست كجاست
- معذرت مي خوام
- مي گم حتما خيلي خوشحالي
- براي چي
- براي خواهرت درست حدس زدم
نگاهي به غزل انداختم سر به زير داشت سر بلند كردم گفتم
- بله
- بله اين كه بعد از سال ها صاحب خواهر شدي جاي خوشحالي هم داره
پدر با دستپاچگي گفت
- عمه خانم اگر اجازه بدين ما مرخص بشيم
عمه نگاهي به ساعتش انداخت و گفت
- هنوز دو ساعت نشده
- عمه جان ملاقاتاي هفتگي ما يك ساعته اس
و با خنده اضافه كرد
- مگه اينكه واسه شام دعوت باشييم
عمه از پيشخدمتش پرسيد
- براي شام دعوتن
- نه خانم
عمه خانم گفت:
- پس مي تونيد بريد
از جا بلند شدم پدرم فت و صورت عمه را بوسيد و ما از دور سر خم كرديم عمه خطاب به مادرم گفت
- مهموني اين هفته پنج شنبه با احتساب پنج شنبه پنج روز وقت داري
مادرم من و من كنان گفت
- اگه عمه خانم اجازه مي دم بندازيم هفته اينده تا زمان كافي داشته باشيم
پدرم حرف مادر را تاييد كرد و گفت
- بله عمه جان حق با فهيمه است مي دونيد كه اينجور مهمونيا احتياج به تداركات زيادي داره
عمه كمي فكر كرد و گفت:
هفته اينده پنج شنبه
پدر سر تكان داد و گفت
- چشم عمه جان
خداحافظي كرديم و به راه افتاديم در حالي كه در مغزم يك سوال بزرك مدام تكرار مي شد مناسبت اين مهماني براي چيست ان هم در اين وضعيت
در كنار غزل جاي گرفتم اتومبيل كه حركت كرد غزل نفس عميقي كشيد و گفت
- داشتم از ترس مي مردم
مادر به عقب برگشت و گفت
- منم بعد از اين همه سال هر وقت مي بينمش مي خوام قبض روح بشم
پدرم با تحكم گفت
- در مورد عمه خانم اينطوري حرف نزنيد
با بي تفاوتي گفتم
- اون ديگه فسيل شده
پدرم تشر زد
- باربد
شانه بالا انداختم و از پنجره بيرون خيره شدم غزل گفت
- چه ارايشي كرده بود
- ماشاالله دل زنده اس
مادرم خنديد و حرف مرا با تكان سر تاييد كرد غزل خنديد و گفت
- آرش حق داشت مي خواست بگيرتش
چشمانم گرد شد نگاه تندي به غزل كردم پدر با عصبانيت گفت
- آرش غلط كرد با شما دو نفر
غزل از روي عجز نگاهم كرد اشاره كردم چيزي نگويد پدر گفت
- اينا همه اش تقصير توئه تو اجازه دادي دوستات در مورد اقوام اينجوري حرف بزنن من از اولم از اين پسره خوشم نمي اومد اون چه طور به خودش اجازه داده در مورد بزرگ فاميل ما اينجوري حرف بزنه باربد
مادر با لحني ارام كننده گفت
- حرص نخورين واسه تون خوب نيست
- باربد يادت باشه با هم صحبت كنيم
- بله
غزل دستم را گرفت به رويش لبخند زدم و دستش را فشردم به صندلي تكيه داد دستهايش را در هم گره كرد و به بيرون چشم دوخت
با رسيدن به خانه ديگر هيچ كس لب نگشود وارد خانه كه شديم از پلكان داخل حياط راه اتاقم را در پيش گرفتم نمي خواستم با كسي حرف بزنم حوصله جر و بحث با پدر را هم نداشتم مي خواستم افكارم را متمركز كنم و به اينده اي كه بالاجبار برايم رقم مي زدند بينديشم
 

mssh81

عضو جدید
قسمت بیست و نهم

قسمت بیست و نهم

با صداي زنگ تلفن كتاب را روي ميز گذاشتم و گوشي را برداشتم
- بله
- باربد غذا اماده اس
- اومدم
گوشي را قطع كردم نگاهي به تلفن همراهم انداختم و گفتم
- مزاحم هميشه در دسترس
گوشي را روي ميز گذاشتم و براي شام از اتاقم خارج شدم از پله ها كه پايين مي رفتم بوي اشتها آمور خورش قورمه سبزي مشامم را نوازش مي كرد همه دور ميز جمع بودند به روي غزل لبخند زدم و پشت ميز نشستم در صورت پدر از عصبانيت چند ساعت پيش خبري نبود بشقابم را پر كردم و در سكوت مشغول خوردن شدم نگاهم هر از چند گاهي با نگاه غزل گره مي خورد و وجودم را مرتعش مي كرد مادرم به ارامي گفت
- اشتهات باز شد
- بله بوي غذا حسابي تحريكم كرده
غزل گفت
- تو شمال كه تقريبا هيچ چيزي نمي خورد
- اين ديگه اغراقه
- واقعيته انگار روزه بود
پدر گفت
- باربد هميشه تو سفر از اشتها مي افته
مادرم خنده ريزي كرد و گفت
- درست بر عكس شما
- هر كي يه اخلاقي داره
غزل خنديد و گفت
- پس منم مثل پدر جون هستم چون اشتهام حسابي زياد شده بود
پدر گفت
- اون بخاطر دوره نقاهت بوده
غزل شانه بالا انداخت و گفت
- شايد نمي دونم
نگاهم به جاي زخم روي پيشاني اش افتاد متوجه شد دستي به پيشاني اش كشيد و گفت
- ديگه خوب شده
ديگر ميلي به خوردن نداشتم مادر متوجه حالم شده بود قاشق را در بشقاب رها كردم نگاه نگران مادر عذابم مي داد عذر خواهي كردم و بلند شدم غزل با تعجب پرسيد
- چي شد
- سير شدم
- تو كه داشتي با اشتها مي خوردي
لبخند تصنعي زدم و گفتم
- يه شكم دارم درست به اندازه اونم خوردم
از ميز دور شدم و روبروي تلويزيون نشستم ان را روشن كردم و به ظاهر مشغول تماشاي تلويزيون شدم حضور مادر در كنارم احساس كردم و وانمود كردم مشغول تماشاي تلويزيون هستم اهسته گفت
- خودتو بخاطر مسئله اي كه گذشته و تموم شده عذاب نده
چشم به زمين دوختم و گفتم
- احساس عذاب مي كنم
- به نوع ديگه جبران كن
نگاهش كردم ابروهايش را بالا كشيد و گفت
- از غصه خوردن بهتره
- مثلا چه كاري من چه كار مي تونم واسه اش بكنم
نيم نگاهي به پدرم انداخت و گفت
- كمك كن گذشته اش را يادش بياد
با تعجب به مادرم نگاه كردم ادامه داد
- واسه اش بسه نزديك دو هفته اس كه اون پيش ماست دلم براي پدر و مادرش مي سوزه
نگاهم كرد و گفت
- چرا اينجوري نگام مي كني؟

لبخندي زدم و گفتم
- شما بهترين هستيد
- سعي كردم تو هم بهترين باشي
چهره در هم كشيدم و گفتم
- من نمي تونم بهش بگم خواهرم نيست توانش رو ندارم
مادر سر به زير انداخت و گفت
- منم واسه همينه كه تا حالا هيچ حرفي بهش نزدم
نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد
- نگران تو هم هستم با خودم مي گم هر طوري شده خانواده اش را راضي مي كنم اما ته دلم هميشه مي ترسم مي ترسم اونا سر لج بيفتن گاهي وقتا فكر مي كنم حق با پدرته
از ترديد مادر دلم لرزيد با خود انديشيدم دقايقي پيش از اشكار كردن حقيقت مي گفت و حالا از پدر طرفداري مي كند مادر ادامه داد
- بعد از مهموني ديگه همه چيز تموم مي شه
انگار كه با خودش حرف مي زند گفت
- نمي دونم شايد اينجوري برايش بهتر باشه يه خانواده خوب و مرفه كه همه نوع امكانات در اختيارش مي ذارن به هر حال از لباساش معلوم بود كه از خانواده چندان مرفه اي هم نبوده چي مي گم كاملا مشخص بود كه از يه خانواده سطح پايينه البته اينم دليل خوبي نيست كه ما نخوايم بچه اشون رو بهشون پس بديم نمي دونم واقعا نمي دونم
به ميان حرف مادرم دويدم و گفتم
- قضيه اين مهموني چيه؟
نگاهم كرد و با حالتي تسليم گونه گفت
- مي خوايم خواهرت رو به فاميل معرفي كنيم
دلم لرزيد گفتم
- خواهرم؟
مادر نگاهم كرد ناليدم
- اون خواهر من نيست
- تا پنچ شنبه ديگه خواهرت مي شه رسما تو كه اين فاميل رو مي شناسي به پدر نگاه كردم سر به سر غزل مي گذاشت غزل شادمانه مي خنديد گونه هايش گل انداخته بود چشمهايش مي درخشيد و موهاي ابريشميش روي شانه پخش شده بود
- - تصميمي بابا چيه
- راهنمايي عمه خانمه
- اونو چطور راضي كردين
- مي دوني كه رگ خوابش دست باباته
به مادرم چشم دوختم و گفتم
- رگ خواب بابا دست كيه؟
مادرم لب به دندان گزيد سر تكان دادم مادرم گفت:
- اينا بخاطر توئه ما دوستت داريم
- بله متوجه شدم
- باربد
- كاش حداقل بهم مي گفتين برنامه اتون چيه
- به هر حال تصميمات گفته شده بود
با عصبانيت فرياد زدم
- پس سهم من تو اين ماجرا چي بوده بايد به منم مي گفتين
غزل با تعجب نگاهم كرد پدر با خونسردي گفت
- الان فهميدي خب فرق داره/؟
- نه مسلما نه
به طرف پله ها به راه افتادم پدر گفت
- ما فقط مي خوايم اشتباهات تو رو رفع رجوع كنيم
به طرف پدر برگشتم و گفتم
- مطمئن باشيد از فردا ديگه هيچ اشتباهي نخواهم كرد كه شما بخاطرش تو دردسر بيفتيد
به سرعت از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم در را به شدت بستم و روي تخت افتادم به سقف خيره شدم دلم مي خواست فرياد بكشم به شدت عصبي بودم صداي زنگ تلفن مثل اوار روي سرم خراب شد دلم مي خواست گوشي را به ديوار بكوبم كوچكترين صدايي عصبي ترم مي كرد گوشي را برداشتم و گفتم
- بله
صداي ارش ارامم كرد
- سلام رفيق گشت و گذار
- سلام
- خبريه؟
- نه
- صدات كه يه چيز ديگه مي گه
- چيز خاصي نيست از خستگي ايه
- كجايي
- خونه
- پس قطع مي كنم تو زنگ بزن
و با شيطنت اضافه كرد
- پول تلفنمون زياد مي شه
و پيش از عكس العمل من گوشي را قطع كرد اصلا حوصله نداشتم غريدم
- لعنتي
گوشي را قطع كردم و روي سينه ام گذاشتم دست دراز كردم و گوشي تلفن را از كنار تختم برداشتم و شماره خانه ارش را گرفتم با اولين بوق گوشي را برداشت
- سلام
- سلام
- چطوري
- مگه تو دكتري
- بداخلاق چه خبر
- سلامتي ياد چاق سلامتي افتادي
- بابا اين تلفن همراه تو پوست ادم رو مي كنه اما حالا خيالم راحته تو پول مي دي
- جون به جونت كنن خسيسي
- اينم يه هنره كه هر كسي نداره
- خب
- خب كه خب
- كاري باهام داشتي
- زن زدم بخاطر شمال ازت تشكر كنم
- قابل نداشت
- بعدم....
- بگو گوشم با توئه
- هيچي ولش كن
- هر چور ميلته
دلم مي خواست زودتر خداحافظي كنم مي خواستم با خودم تنها باش
آرش پرسيد
- حالت چطوره
- چند بار مي پرسي
- مگه قبلا پرسيده بودم
- خوبم
- غزلت چطوره
يخم اب شد جواب دادم
- خوبه
- اوه نبينم صدات بلرزه
- مواظب باش دلت نلرزه صدا كه سهله
- پاك از دست رفتي
- نه اون خواهرمه
و به تلخي ادامه دادم
- از پنج شنبه هفته ديگه اون رسما خواهرم مي ش
بغض گلويم را به سختي فشرد ارش گفت
- منظورت چيه
- ولم كن ارش
- باربد
گوشي را قطع كردم اشك از گوشه چشمم جاري شد دلم براي خودم مي سوخت صورت غزل در نظرم بزرگ و بزرگتر شد و مي ديدم ، او را چه ساده مي بازم صداي زنگ تلفنم بلند شد مي دانستم ارش است گوشي ام را خاموش كردم سرم را در بالش فرو بردم نمي خواستم صداي هق هق گريه ام به گوش كسي برسد
غلتي زدم و به سقف خيره شدم احساس ارامش مي كردم بغضم را فرو خوردم نمي خواستم بيشتر از اين گريه كنم در ذهنم خطاب به خودم گفتم اروم باش مرد مگه چي شده تو واسه يه زن گريه مي كني اونم كي يه كسي كه از راه رسيده و همه زندگي ات و به هم ريخته عاقل باش و خوب بهش فكر كن خوشگله ؟ مهربونه؟ خودت پيداش كردي كه چي هزار تا دختر مثل اون هست نه از اون خوشگل تر از اون نازتر كه با يه اشاره واسه ات هلاك مي شن تو كه اهل اينجور برنامه ها نبودي شيطنت مي كردي اما دل نمي دادي واسه پسر اقاي ايماني افت داره عاشق يه دختر ناشناس بشه خوب فكر كن با يه بار ديدن كه ادم عاشق نمي شه كه چي نشستي و تو غروب كلي تماشاش كردي چشم كه باز كرد تو ني ني چشاش اتيش ديدي حرف كه زد صداش تو رو به اسمون برد ببين همه اينا دليل خوبي واسه دوست داشتن مي شه عاقل باش پسر خوب عاقل
بغض فرو خورده ام به صورت دو قطره اشك از گوشه چشمم بر روي شقيقه هايم لغزيدند مي دانستم به خودم دروغ مي گويم من غزل را دوست داشتم با تمام غريبه بودنش چشمانش را صدايش را و وجودش را مي پرستيدم با همان يكبار ديدن عشق كه تزريقي نيست تحقيقي هم نيست تلفيقي هم نيست عشق عشق است دوست داشتن حق است غزل زندگي است ان هم براي تمام لحظات
نيمه غلتي زدم و به پهلو افتادم شقيقه ام را با انگشت فشردم و اهسته ناليدم:
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سی ام

قسمت سی ام

نيمه غلتي زدم و به پهلو افتادم شقيقه ام را با انگشت فشردم و اهسته ناليدم:
- اون خواهر من نيست

نور كمرنگ خورشيد از لابلاي پرده دزدانه سرك مي كشيد چشم باز كردم به شدت احساس خستگي مي كردم . دوباره چشم بر هم گذاشتم حوادث ديروز مثل برق از سرم گذشت روي تخت نشستم و نگاهي به ساعتم انداختم نزديك شش و نيم بود از تخت پايين پريدم صحنه اي نو در زندگيم ورق مي خورد و من مي خواستم اين صحنه را خودم پر كنم
در كمتر از نيم ساعت اماده شدم تلفنم را به كمر اويختم كيفم را برداشتم و از پله هاي منتهي به حياط پايين رفتم نمي خواستم كسي را ببينم پير بابا مشغول رسيدگي به باغچه بود با تعجب نگاهم كرد سلامي سرسري كردم و پشت فرمان نشستم هاج و واج مانده بود شيشه را پايين كشيدم و گفتم:
- نمي خواين در رو باز كنين؟
به خودش امد و گفت
- الان اقا
و سلانه سلانه به طرف در رفت اتومبيل را روشن كردم بي بي از در بيرون امد و با صدا بلند گفت:
- كجا/؟
بي توجه به او حركت كردم فرياد زد
- صبحونه نخوردي
شيشه را بالا كشيدم پير بابا كنار در ايستاده بود و نگاهم مي كرد به سرعت از در بيرون رفتم و راهي شركت شدم
مي دانستم بدجنسي است اما تصور صورت بهت زده و نگران پدر و مادرم سر ميز صبحانه دلم را خنك مي كرد خيابان هاي خلوت را پشت سر مي گذاشتم نگاه پرسشگر پير بابا هنوز هم در نظرم بود و سوالي بزرگ در قلبم كه ايا اين شيوه اي درست است؟
نگهباني شركت از ديدنم تعجب كرد سلام سردي كردم با بهت جوابم را داد و گفت
- اقا هنوز كسي نيومده
بي انكه چيزي بگويم از مقابلش گذشتم و وارد ساختمان اصلي شركت شدم همه جا در سكوتي مبهم فرو رفته بود انعكاس صداي پايم در راهرو به من قوت قلب مي داد گلدانهايي كه در طول راهرو خوابيده بودن دبا صداي پايم بيدار مي شدند و مشتاقانه به من خوش امد مي گفتند و سبزي وجودشان را به رخم مي كشيدند پشت در اتاقم ايستادم كف دستم را روي در گذاشتم ناگهان تصور اين كه امروز غزل را نديدم بر جانم نيشتر زد نفس عميقي كشيدم و سرم را به شدت تكان دادم تا اين فكر را از ذهنم بيرون كنم بايد به هر نحوي شده اين مسئله را براي خودم حل مي كردم كه نسبت به او بايد احساسي برادرانه داشته باشم هر چند اين كار بغايت برايم مشكل بود
در را باز كردم و وارد شدم كيفم را روي ميز گذاشتم و پرده را كنار زدم تمام وسايل در خلسه روشنايي خورشيد فرو رفت پشت ميزم نشستم دستم را به ميز حايل كردم و سرم را به مشتهاي در هم گره كرده ام تكيه دادم مي خواستم تمركز لازمه را براي كار پيدا كنم قلبم مالامال از عشق غزل بود به صندلي تكيه دادم دست و دلم به كار نمي رفت چرخي زدم و از پنجره به شهري كه در بي خبري تمام دست و پا مي زد خيره شدم زير لب گفتم:
- خوش به حال همه اتون
چند ضربه به در اتاق خورد چرخي زدم و گفتم
- بفرماييد
در باز شد نگهبان در استانه در پديدار شد و سر به زير ايستاد پرسيدم
- بله
- اتفاقي افتاده قربان
- واسه چي؟
- شما صبح به اين زودي اومدين
- نه مي خوام به كارام برسم خيلي عقب افتاده ان
- بله قربان
پيش از ان كه از در بيرون برود پرسيدم
- چطور مگه
- هيچي قربان فضولي كردم ببخشيد ولي من وظيفه دارم مواظب تمام ورود و خروج ها باشم
- به ميان حرفش دويدم و گفتم
- متوجه هستم بفرماييد
با تعجب نگاهم كرد از خودم بدم امد تا به امروز با هيچ كس اينطور صحبت نكرده بودم بيرون رفت و در را بست كمي به در بسته نگاه كردم و خطاب به خودم گفتم:
-بهتره شروع كني نگار زندگي شروع شد
در كيفم را باز كردم پرونده اي را كه پدر يك ماه پيش به من داده بود بيرون كشيدم و مشغول كار شدم
انقدر در كار غرق شدم بودم كه گذر زمان را احساس نمي كردم مي نوشتم حساب مي كردم مي خواندم و باز از نو شروع مي كردم به شدت سرگرم بودم كه در اتاقم باز شد سربلند كردم پدرم با چهره اي برافروخته در استانه در ايستاده بود ايستادم و سلام كردم در را بست و گفت
- اين مسخره بازي ها چيه بچه شدي باربد؟
- متوجه نمي شم
- قهر كردي اومدي شركت
نگاهي به پوشه اي كه در مقابلم باز بود انداختم و گفتم
- كارام عقب افتاده بود
- چرا داري با من و مادرم لجبازي مي كني؟
- اشتباه مي كنيد
- چرا متوجه نيستي ما هر كاري ميك نيم به خاطر توئه بخاطر پسر عزيزمون
در حالي كه با خودكارم بازي مي كردم با لحني بي تفاوت گفتم
- منم از تون ممنونم
- باربد اين كارا چيه؟
- من فقط مي خوام به كاراي عقب افتاده ام برسم
- گوشي ات رو واسه چي خاموش كردي
- نمي خواستم كسي مزاحمم بشه
سر تكان داد و گفت
- باشه باشه به كارات برس قول مي دم كسي مزاحمت نشه
از در بيرون رفت و در را به شدت به هم كوبيد روي صندلي افتادم و گفتم
- اميدوارم
روي پرونده خم شدم و مشغول محاسبه شدم
زمان مي گذشت و من سرگرم كار خويش بودم از اين كه محاسبات پيچيده رياضي باعث شده بود به مسائل اطرافم فكر نكنم احساس رضايت مي كردم گذر زمان را نمي فهميدم و در خودم غرق بودم صداي زنگ تلفن مرا از روي صندلي جدا كرد از ترس خودم خنده ام گرفت گوشي را برداشتم و با لحني جدي گفتم:
- بله
صداي گرم غزل بر جانم نشست
سلام داداشي
يخم اب شد اما زود خودم را جمع و جور كردم و با همان لحن جدي گفتم
- سلام
- خوبي؟
- بله
- چرا نموندي تا بيدار شم؟
- من كار دارم نمي تونم معطل تو بشم
- اتفاقي افتاده
- نه
- به نظر ناراحتي
- كارم زياده وقت سر خاروندن ندارم
- مزاحمت شدم
دلم مي خواست بگويم نه تو هستي مني چگونه مزاحم باشي اما با لحني خشك جواب دادم
- نه نه زياد
با لحني غم گرفته پرسيد
- كي مي اي خونه
- هر وقت كارام تموم شد
- منتظرتم
- خداحافظ
نمي خواستم خداحافظي كردنش را بشنوم پيش از ان كه چيزي بگويد گوشي را قطع كردم قلبم به سختي فشرده مي شد اما چاره ديگري نداشتم ديگر حوصله كار كردن نداشتم نگاهي به ساعت انداختم نزديك ظهر بود احساس گرسنگي كردم بلند شدم براي فرار از خودم بهانه خوبي به دست اورده بودم تا شب خودم را به انواع و اقسام راه ها سرگرم كردم شب ديرتر از هميشه به خانه رفتم از پلكان حياط به اتاقم رفتم همه جا مرتب و تميز بود به شدت خسته بودم روي تخت افتادم هزاران فرمول رياضي در مغزم رژه مي رفتند برجهاي چند طبقه روي هم اوار مي شدند و من مجبور بودم ده واحد ساختماني را در زميني به مساحت هشتصد متر جا بدم انقدر حساب كرده بودم زير بناي هر ساختمان چقدر بايد باشد تا زميني كمتري ببرد كه مغزم ديگر كار نمي كرد ضرباتي به در اتاقم خورد به طرف در چرخيدم گفتم
- در بازه
در با صداي نرمي باز شد و هيكل پري سان غزل در استانه ان پديدار شد
- سلام خسته نباشي
ترديد در صدايش موج مي زد لبخندي زدم و گفتم
- سلام بيا تو
كمي نگاهم كرد انگار مي ترسيد وارد شود گفتم
- بيا تو
قدم به داخل اتاق گذاشت خستگي روزمرگي ازتنم بيرون رفت روي تخت نشستم و پرسيدم:
- امروز چطوري؟
و با دست به صندلي اشاره كردم و نشست و گفت
- اگه تو هميشه اينجوري مهربون باشي بهترم مي شم
- معذرت مي خوام
دستش را در مقابل بيني اش گرفت و گفت
- هيس حرف نزن
چشم بر هم نهادم و گفتم
- اطاعت مي شه سرور من
- مامان نگرانته
- واسه چي
- اون از صبح رفتنت اينم از شب برگشتنت
سر به زير انداختم و گفتم
-كارام زياده
بهونه نيار
نگاهش كردم ، چقدر زيباتر شده بود لبخندي زدم و گفتم
-رنگ گل به اي چقدر بهت مي آد
- بحث رو عوض نكن
چهره در هم كشيدم و گفتم
- تا يكي دو روز ديگه بهتر مي شم
- و تا اون روز
- بايد تحملم كنيد
بلند شد و گفت
- پس سعي كن زودتر خوب بشي ديگرون رو نمي دونم اما من تحملم كمه
از قاطعيتي كه در كلامش بود خنده ام گرفت و گفتم
- چشم حتما
- به جاي خنده پاشو بريم پايين
و با مهرباني اضافه كرد
- شام اماده اس
همانطور كه خنده بر لبانم نشسته بود گفتم
- چشم
از تخت پايين امدم و گفتم
- من اماده ام
- بهترين داداش دنيايي
دلم لرزيد به تلخي سر تكان دادم و گفتم
- تو هم بهترين غزل دونيايي
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سی و یکم

قسمت سی و یکم

دوشادوش هم از اتاق بيرون رفتيم جلوتر از من مي رفت نگاهش كه مي كردم لبريز از عشق مي شدم وارد پذيرايي شديم چهره در هم كشيدم و سلام كردم مادرم مهربانانه نگاهم كرد و جواب سلامم را داد اما رفتار سرد پدر باعث شد خودش را كنترل كند غزل اخمي كرد و ارام گفت
- اخمتو باز كن
روي مبل نشستم و روزنامه اي را كه روي ميز بود برداشتم به صفحه روزنامه چشم دوختم و بي ان كه حواسم متوجه آن باشد وانمود كردم مشغول مطالعه هستم پدر پرسيد:
- كار اون پرونده به كجا رسيد؟
روزنامه را كمي پايين اوردم و گفتم
- حساباش تموم شد فردا مي اورم دفترتون
- خب چطور شد؟ چند تا ساختمون مي شه؟
- الان نقشه ها همرام نيست بايد رو اونا توضيح بدم
مادرم گفت
- تو رو خدا در مورد كاراتون اينجا بحس نكنيد حوصله ام سر مي ره
بي بي روبروي مادر ايستاد و گفت
- خانم شام اماده اس
مادر به ارامي گفت
- دكتر الان ديگه پيداش مي شه
با تعجب به مادر نگاه كردم و گفتم
- دكتر؟
صداي زنگ تلفن مادرم را نجات داد به رف تلفن رفت به غزل نگاه كردم سر به زير انداخت مادرم رو به من كرد و گفت
- با تو كار دارن
- كيه؟
- ارش خان
با طمانينه از جا بلند شدم و گوشي را از مادرم گرفتم
- سلام
- سلام و زهر مار اصلا معلومه كدوم گوري هستي؟
- زير سايه شما
- تو كجايي از صبح تا حالا هر چي زنگ مي زنم خاموشي؟
- گوشي رو داشته باش از بالا بر مي دارم
- صبر كن صبر كن قطع مي كنم خودت زنگ بزن
- خسيس
- باباته
گوشي را قطع كرد لبخندي زدم اما ان را به سرعت فرو خوردم گوشي را گذاشتم و گفتم
- مگه دكتر شام اينجاست؟
پدر پيشدستي كرد و به جاي مادرم گفت
- بله من دعوتش كردم
با لحني نيشدار گفتم
- كار خوبي كردين
مادرم با لحني دلجويانه گفت
- دكتر مي اد در مورد مهموني باهامون صحبت كنه
- فكر مي كردم من پسرتون هستم
- باربد
- براي خودم متاسفم
نگاهي به غزل كردم و به سرعت از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم و در را قفل كردم روي تخت نشستم به شدت عصبي بودم دلم مي خواست خرخره دكتر را بجوم چند ضربه به در اتاقم خورد روي تخت افتادم دستگيره در به طرف پايين كشيده شد سرم را در بالش فرو بردم صداي غزل در جانم چنگ انداخت
- باربد... باربد جان در رو باز كن
تاب مقاومت نداشتم بلند شدم و گفتم
- چي مي خواي؟
- در رو باز كن بخاطر غزل
- مي خوام تنها باشم
در دلم دعا كردم بماند و دوباره بگويد در رو باز كن صدايش دنيا را به من بخشيد
- بخاطر غزل
رفتم و در را به رويش باز كردم نگاهم كرد و گفت
- بيام تو؟
از مقابل درك نار فتم روي صندلي نشستم وارد شد و در را بست امد و روبرويم بر روي زمين نشست و گفت
- از دست منم ناراحتي؟
سر تكان دادم و گفتم
- نه تو كه گناهي نداري
- ببخش
- واسه چي؟
سر به زير انداخت دستم را روي سرش گذاشتم اما ان به سرعت عقب كشيدم نگاهم كرد لبخندي زدم روي زمين نشستم و گفتم
- تو منو ببخش
- واسه چي؟
- به خاطر اين كه
صداي زنگ تلفن بلند شد غريدم
- لعنتي
غزل نگاهم كرد گفتم
- ولش كن
اخم كرد بلند شدم و گوشي را برداشتم
- بله
- بله و بلا مگه نگفتي زنگ مي زني
- يادم رفت
- منم اگه جاي تو بودم دوستام يادم مي رفت
- حرف بيخودي نزن
- بازم كه داغوني
- چيزي نيست
غزل ارام پرسيد
- كيه؟
- ارش
ارش گفت
- جونم كي با من كار داره؟
- خودتو لوس نكن
- تو صدام كردي
- غزل پرسيد كيه گفتم ارش
- اونجاست
- اره
- مي گم ما رو فراموش كردي د واسه همينه ديگه
با تشر گفتم
- آرش
- سلام برسون
رو به غزل گفتم
- سلام مي رسونه
دستش را دراز كرد و گفت
- حالش خوبه؟
كمي خيره نگاهش كردم گوشي را به طرفش گرفتم و گفتم
- خوبه
گوشي را از من گرفت و مشغول احوالپرسي شد با تعجب نگاهش كردم متوجه سنگيني نگاهم شد سر بلند كرد رنگش پريد احساس كردم از من شرمنده شده است چيزي كه از ذهنم گذشت پشتم را لرزاند نمي توانستم وزن بدنم را تحمل كنم روي تخت نشستم به سختي نفس مي كشيدم صداي غزل مي لرزيد به سرعت خداحافظي كرد نگاهش مي كردم گوشي را به طرفم گرفت با دستي لرزان گوشي را گرفت سرم گيج مي رفت صداي ارش را به خوبي نمي شنيدم به زحمت لب گشودم و گفتم
- به مامانت سلام برسون
- يعني قطع كنم
- بعدا بهت زنگ مي زنم
- الو
گوشي را قطع كردم غزل بلند شد دستپاچه به نظر مي رسيد توان حرف زدن نداشتم گفت:
- واسه شام مي اي؟
خيره نگاهش كردم به راه افتاد در را كه بست تنهايي مشمئز كننده اي را در قلبم احساس كردم احساس خفقان مي كردم بلند شدم به در بسته اتاق نگاه كردم سلانه سلانه به راه افتادم از پله ها پايين رفتم سوار اتومبيلم شدم چند بوق زدم پير بابا از اتاقش بيرون امد دوباره بوق زدم پير بابا مشغول باز كردن در شد مادرم از ساختمان بيرون امد روي پدال گاز فشار اوردم چرخ هاي اتومبيل از جا كنده شد نمي دانستم به كجا مي روم مي خواستم از همه دور باشم از خودم دور باشم به ياد صورت غزل كه مي افتادم قلبم فشرده مي شد اسم ارش دگرگونش كرد نمي خواستم باور كنم. نمي خواستم به چيزي كه در ذهنم جان گرفته بود اجازه پرورش بدهم اما نمي توانستم اين تصور را از ذهنم بيرون بريزم به خودم كه امدم در خيابان انديشه بودم جايي كه براي اولين بار غزل را ديدم در گوشه اي تاريك پارك كردم و به وسط خيابان چشم دوختم ذهنم كار نمي كرد سرم را به صندلي تكيه دادم و به وسط خيابان چشم دوختم صورت پريده رنگ غزل را با ان موهاي پريشان و پيشاني شكسته در مقابلم جان مي گرفت و من همچنان به خيابان چشم دوخته بودم براي فرو خوردن اشكم چشم بستم و اهي از بين دندان هاي كليد كرده ام بيرون امد لب به دندان گزيدم و با صدايي لرزان گفتم
- عاشقانه زندگي من دوستت دارم دوستت دارم
سري تكان دادم و گفتم
- كاش اينو مي فهميدي غزل .... غزل....غزل..... كاي مي فهميدي.
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سی و دوم

قسمت سی و دوم

روزها مي رفتند و مرا به دنبال خود مي كشيدند به شدت منزوي و گوشه گير شده بودم خودم را در كارم غرق كرده بودم جز براي غذا خوردن از اتاقم بيرون نمي رفتم رفتارم با غزل دوستانه اما در حال گريز بود مي ترسيدم با او تنها باشم حتي مي ترسيدم با او حرف بزنم هر كلمه اش قلبم را مي لرزاند وجودم را اتش مي زد عشقش را صد چندان مي كرد دكتر به بهانه مهماني و مقدمات ان هر شب به ما سر مي زد سرسختانه به دنبال گرفتن شناسنامه غزل بود تلاشش حالم را به هم مي زد
ارش تقريبا هر شب به من تماس مي گرفت و اصرار داشت از اين پيله اي كه به دور خودم تنيده ام بيرون بيايم علاقه نامحسوس غزل به او باعث شده بود احترام بيشتري برايش قايل شوم
هر گام كه به جلو بر مي داشتم لحظات برايم سخت تر مي شد به غزل كه نگاه مي كردم ارزو مي كردم پنج شنبه هيچگاه نرسد اما زمان درست برعكس خواسته من بود و پنح شنبه از راه رسيد
كمي ديرتر از هر روز بيدار شدم دليلي براي برخاستن نداشتم بخاطر اين مهماني شركت تعطيل بود طاق باز خوابيدم و به سقف چشم دوختم . روزي كه نبايد برسد رسيده بود ديگر گريز فايده اي نداشت صداهايي شنيدم تكاني به خودم دادم و از تخت پايين امدم روز شروع شده بود از پله ها پايين رفتم در هياهوي كارگراني كه براي تزيين و انجام امور امده بودند فرو رفته بود از بين رفت و امدهايشان راهي به اشپزخانه پيدا كردم غزل با صورت پف الوده نشسته بود و صبحانه مي خورد با ديدنم لبخند زد و گفت
- سلام صبح بخير
- سلام چه خبره؟
شانه بالا انداخت و جواب داد
- كار مامانه بايد تا ساعت چهار همه چيز اماده باشه
چشمكي زد و گفت
- از حرف هاي مامان بود
لبخندي زدم سري به اطراف چرخاندم و گفتم:
- كسي نيست به ما صبحونه بده؟
- همه كار دارن
بلند شد و ادامه داد
- خودم واسه ات مي ارم
- نه تو زحمت نكش خودم اماده مي خنم
اخم شيريني به من كرد و گفت
- چايي بلدم بريزم
- البته قربان
خنديد و فنجان را پر از چاي كرد تمام مدت نگاهش مي كردم فنجان را كه در مقابلم گذاشت پرسيد:
- به چي زل زدي؟
- به هيچي
روبرويم نشست سرش را به دستانش تكيه داد و به من خيره شد
زير چشمي نگاهش كردم و گفتم:
- به چي زل زدي؟
- به هيچي؟
- حالا ديگه من هيچي ام؟
- مي خوام با هم ديگه تو يه سطح باشيم
- شيطون
چشمانش درخشيد:
- امروز حالت بهتره
- با تو هميشه حالم بهتره
مادرم وارد اشپزخانه شد سلام كردم سرسري جواب سلامم را داد
دستپاچه به نظر مي رسيد:
- غزل داري مي خندي به خدا خيلي بي خيالي
- چيكار كنم مامان؟
- حمام رفتي؟
- مي رم
- بهتره عجله كني بايد بريم لباستمم بگيريم ارايشگاه هم وقت گرفتم
گفتم:
- مگه چه خبره به اين زودي
- زود ساعت نزيدك ساعت نه تا اين عزل خانم بجنبه چهارم رد مي شه
غزل از پشت ميز بلند شد و با لحني ناراضي گفت
- صبحونه ام رو هم نمي تونم تموم كنم
از كنارم كه رد مي شد ايستاد خم شد و زير گوشم گفت
- دلم مي خواد امروز دل همه دخترا رو ببري
و من زير گوشش گفتم
- ولي من دلم مي خواد دل تنها پسري كه مي بري من باشم
خنديد و گفت
- اطاعت مي شه قربان
از كنار من گذشت مادرم دستي به پشتم زد و گفت
- تو هم بهتره عجله كني نمي خوام از مهمونا عقب باشي
سر تكان دادم و گفتم:
- باشه
چايي را سر كشيدم و بلند شدم به سرعت به اتاقم رفتم در كمد لباسهايم را باز كردم تمام لباسهايم را وارسي كردم هيچكدام براي پوشيدن در مهماني به دلم ننشست به ساعت نگاه كردم فرصت كافي داشتم در ذهنم برنامه ريزي لازمه را كردم و اولين برنامه دوش گرفتن بود استحمام كه تمام شد بي انكه جلب توجه كنم از ساعتمان خارج شدم هيچكس متوجه من نشد سوار اتومبيلم شدم و از خانه بيرون زدم. خيابان ها را پشت سر گذاشتم و در مقابل فروشگاه بزرگ لباس كه خريدهايمان را از انجا مي كرديم ايستادم وارد فروشگاه كه شدم فروشنده با خوشحالي به طرفم امد و گفت
- سلام اقاي ايماني خوش اومدين
- سلان اقا فرزاد چطوريد
- خوبم شما چطوريد؟
- خوب
- منت گذاشتين قربان
با نگاه كت و شلوارها را مي كاويدم گفتم
- خواهش مي كنم
- امري باشه من در خدمتم
- يه كت و شلوار خوب و شيك زحمتش گردن شما
- يه جنس عالي دارم دوختش حرف نداره مال شماست مطمئن هستم خوشتون مي اد
ابرو بالا كشيدم و گفتم
- ببينم
- تشريف بياريد طبقه بالا
دنبالش كشيده شدم سليقه ام را خوب مي شناخت كت و شلواري به طرفم گرفت و گفت
- تن خورش رو امتحان كنيد
و با دست اتاق پرو را نشان داد لبخندي زدم و به اتاق پرو رفتم فرزاد پشت در ايستاده بود و از محسنات كت و شلوار مي گفت در را باز كردم و گفتم
- چطوره؟
چشمانش برقي زد و گفت
- جل الخالق چقدر بهتون مي آد
در ايينه به خودم نگاه كردم از وجاهتم لذت بردم نگاهش كردم گفت
- شدين مثل شاه دومادا
خنده روي لب هايم ماسيد فرزاد بي توجه به حال من ادامه داد
-0 ايشاالله عروسيتون
گفتم:
- يه پيراهن و يه كراواتم مي خوام
- - چشم قربان
كت و شلوار را به دستش دادم به دنبالم به راه افتاد در طبقه اول روبروي فرزاد ايستادم
- خب چه لباسي مد نظر شماست؟
- اون بلوز سفيده درسته همون با يك كراوات مشكي
خنديد و گفت
- با اين لباسا يه دوماد واقعي مي شيد
دسته چكم را از جيبم بيرون كشيدم و گفتم
- به تاريخ امروز مي نويسم سرجمع چقدر مي شه؟
- قابل شما رو نداره
- گفتين چقدر؟
- .....
خريدهايم را در ماشين گذاشتم كمي پايين تر وارد يك بوتيك شدم
- خسته نباشيد اقا
- بفرماييد قربان
- بهترين ادوكلنتون رو مي خواست
- يه ادوكلون فرانسوي خوب به دستم رسيده بدم خدمتتون
- ممنون مي شم
وارد كفاشي شدم و كفشم را هم خريداري كردم
خريدهايم را در ماشين جابجا كردم و سوار شدم اتومبيل كه به حركت در امد گوشي را برداشتم و شماره اي را گرفتم
بله؟
- سلام سهيل باربدم
- سلام باربد خان چطوري
- خوبم وقت داري؟
- واسته تو هميشه داري مي آي؟
- يه ناهار كه بزنم اومدم
- منتظرم
پيش از ان كه قطع كند گفتم
- سهيل جان
- بله
- خودتو واسه يه سلموني دومادي اماده كن
گوشي را قطع كردم نگاهي به اطراف چرخاندم و گفتم
- حالا بايد فكر شكم بود
ساعت نزديك سه و نيم بود كه از پيش سهيل بيرون امدم پيش از انكه از در خارج شوم گفت
- هي اقا داماد هر چي دختر تو مهمونيتون باشه هلاك مي كني
خنديدم و بيرون زدم در دل گفتم كاش اوني كه بايد مي فهميد بقيه اهمتي ندارند ...سوار ماشين شدم عجله اي براي رسيدن نداشتم تلفنم زنگ زد گوشي را برداشتم
- بله
- كجايي؟
- دارم مي آم
- همه اومدن ساعت رو ديدي؟
نگاهي به ساعتم كردم يك ربعي از چهار گذشته بود گفتم
- نزديك خونه ام تا ده دقيقه ديگه مي رسم
- زود بيا همه سراع تو رو مي گيرن
- خداحافظ
گوشي را قطع كردم و روي گاز فشردم
حياط پر بود از تومبيل ماشينم را در كوچه پارك كردم پيربابا كنار در بود سلام كردم با دهاني باز و چشماني گرد شده جوابم را داد خنده ام گرفت پرسيدم
- چيزي شده ؟
- هزار ماشا الله اقا چقدر خوشگل شديد
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سی و سوم

قسمت سی و سوم

دستي به شانه اش كوبيدم و وارد حياط شدم طول حياط را با قدم هايي شمرده پيمودم وارد ساختمان كه شدم نگاه ها به طرفم چرخيد با همه سلام و اجوالپرسي مي كردم ارش خودش را به من رساند و همانطور كه دستم را مي فشرد گفت:
- كي مي ره اين همه راهو
- يكي پيدا مي شه
نگاهم از روي شانه ارش گذشت و به غزل افتاد موهايش را دور سر جمع كرده بود نيم تاجي نقره اي رنگ بر سر داشت كه كاملا با لباسش همخواني داشت انقدر زيبا شده بود كه نگاه ها را خيره مي كرد لبخند زد و سر تكان داد ارش كه متوجه شده بود گفت
- شما دو نفر انگار با هم مسابقه گذاشتين
از كنار ارش رد شدم و به طرفش رفتم در دل گفتم(( كاش يك دسته گل برايش مي گرفتم)) او هم به طرفم امد روبروي هم ايستاديم دستش را گرفتم و بر نوك انگشتانش بوسه زدم چشمانش درخشيد لبخندي زد و گفت
- دير كردي؟ نگرانت بودم
- كوچولوي من حتما من رو مي بخشه
چشم بر هم نهاد و گفت:
- حتي اگه نمي اومدي هم بخشيده شده بودي
صداي سرفه دكتر مرا از روياهايم جدا كرد نگاهش كردم پشت غزل ايستاده بود به سنگيني سلام كردم.
- سلام باربد خان روز با شكوهيه اينطور نيست
به غزل چشم دوختم و گفتم
- البته خيلي با شكوه
و در دل گفتم براي هر كسي روز عرويسش باشكوهه حس كردم غزل از حضور دكتر مغذب است پدرم همراه مردي ميانسال به طرفم امد. سلام كردم پدر گفت:
- باربد پسرم.
دستش را فشرده و گفتم:
- خوشوقتم.
- منم همينطور تعريف شما رو زياد شنيدم
- خواهش مي كنم
پدر رو به من گفت:
- آقاي اركائيان ايشون از مهندسين و كارخانه داراي بزرگ هستن
- باعث افتخاره
- با كاراي شركت چطورين
- باهاشون كنار اومدم
- اتفاقا من به پدرتون مي گفتم براي يك مهندس معدن بند شدن در يك شركت ساختماني كار سختيه
نگاهي به پدرم كردم و گفتم
- من فقط اطاعت امر مي كنم
رو به پدرم كرد و گفت
- شما بايد به داشتن چنين پسري افتخار كنيد
با نگاه به دنبال غزل گشتم در بين دختران و پسران جوان محصور بود
- مهندس مي خوان تو شركت ما سرمايه گذاري كنن
- باعث افتخار ماست
گفت:
- دوست دارم با هم همكاري نزديكي داشته باشيم
ارش اشاره كرد بروم جواب دادم
- البته من در خدمت هستم
مهندس متوجه بي تابي ام شده بود گفت
- مزاحم شما نمي شم بهتره بريد و با جوونا خوش باشيد
شرمنده سر به زيرا نداختم و گفتم
- خواهش مي كنم
خنديد و گفت
- الان هر چي دختر خانم تو اين مجلس هست داره به من بد و بيراه مي گه كه چرا شما رو به حرف گرفتم بريد
و رو به پدر ادامه داد
- بفرماييد بريم
در دل ناليدم اخه ادم با يه داماد اونم شب عروسيش در مورد كار حرف مي زنه ارش خودش را به من رساند و گفت
- مخ مي زد
- د مورد كار باهام حرف زد
- تو كه كار داري اي خدا چرا يكي پيدا نمي شه با من در مورد كار حرف بزنه
غزل به كنارمان امد و گفت
- باربد همه سراغ تو رو مي گيرن
و نگاه گرمي به ارش انداخت دلم هري ريخت ارش با دستپاچگي گفت:
- من مي رم شمام بيايد
و اهسته زير گوشم گفت
- الان وقتشه همه چيز و بهش بگو
غزل به رويم لبخند زد لبخندي از روي عجز زدم و گفتم
- خيلي خوشگل شدي
- اما تو بيشتر راستش بهت حسوديم مي شه
- بهت نمي اد
خودش را به من چسباند و گفت
- دلم مي خواد چشم دختراي اينجا رو در بيارم
نگاهش كردم و گفتم
- منم همين احساس رو نسبت به پسراي اينجا دارم
هر دو به خنده افتاديم دستم را بالا اوردم و گفتم
- بازوم رو بگير مي خوام با هم دور سالن گشتي بزنيم و دوست و اشناها رو بهت معرفي كنم
بازويم را چسبيد و گفت
- بعضي ها رو مامان بهم معرفي كرده
- خب پس باهاشون احوالپرسي مي كنيم
- بله قربان
بازو به بازوي هم به راه افتاديم مثل همسران واقعي در شب عروسي شان سالن محو تماشاي ما بود از اين كه او از ان من است به خود مي باليدم مي دانستم همه مي دانند براي چه به اينجا دعوت شده اند براي اين كه اقاي ايماني امشب رسما اعلام كند دختري را به فرزندي قبول كرده است اما در روياهايم اينگونه تصور مي كردم انها به جشن عروسي من دعوت شده اند و همه خيال مي كنند اين دختر زيبا همسر من است
زمان به سرعت مي گذشت ساعت نه شام سرو مي شد و پيش از ان پد اعلام مي كرد غزل دختر اوست مي دانستم تا دقايقي ديگر اين بازي به پايان خواهد رسيد هر چهار نفر در كنار هم ايستاده بوديم مادر مشتاقانه نگاهمان مي كرد غم تلخي در دلم نشسته بود غزل شادمان بود و پدر در انديشه زير لب ناليدم
- خانواده ايماني
غزل صدايم را شنيده بود خنديد و گفت
- خانواده ايماني
دكتر به ما نزديك شد احساس بدي داشتم در كنار غزل ايستاد و گفت
- آقاي ايماني عرضي داشتم
- بفرماييد اقاي دكتر
- مي خواستم بروم. دكتر گفت
- - اگه مي شه لطفا همه تشريف داشته باشيد
- دكتر گفت
- - راستش خيلي با خودم كلنجار رفتم تا بالاخره خودم را راضي كردم بيام خدمتتون
- بله؟
- راستش رو بخواين اگه اجازه بدين مي خواستم بگم
نگاه خيره اش را به پدر دوخت و گفت
- اگه مي شه امشب لطف كنيد و من رو به عنوان نامزد غزل خانم معرفي كنيد
رنگم پريد پدر لبخندي زد و گفت:
- من كه حرفي ندارم تا غزل چي بگه
صدايم شبيه ناله از گلويم بيرون امد
- بابا
غزل مات و مبهوت نگاهمان كرد و به سرعت از ما دور شد و از پله ها بالا رفت مي ديدم دهان پدر و دكتر تكان مي خورد اما چيزي نمي شنيدم حالا مي فهميدم دليل اين همه تلاش دكتر چه بود به زحمت گفتم
- اين درست نيست
دكتر پيشدستي كرد و گفت
- ما شناسنامه اش رو هم گرفتيم تا هفته اينده اون از نظر قانوني خواهر تو مي شه و هيچكس نمي تونه جز اين رو ثابت كنه
- اگه گذشته اش يادش بياد چي؟
- اين اتفاق هيچوقت نمي افته البته اگه ما بخوايم
پوزخندي زدم و گفتم
- نقشه اتون حساب شده اس
دكتر خودش را به كوچه علي چپ زد و گفت
- من بدون برنامه پيش نمي رم
پدرم با تشر كفت:
- باربد
نزديك بود از عصبانيت منفجر شوم مشتهايم را گره كردم و غريدم
-بله
و با خوشرويي به دكتر گفت
- ما همين كار رو مي كنيم
دكتر لبخند پيروز مندانه اي زد مادرم با نگراني گفت
- نظر غزل چي مي شه؟
- اين ديگه كار باربد خانه اونا خيلي به هم نزديك شدن مطمئنم مي تونه روش تاثير بذاره
- فكر نكنم
- چرا بهتره فكرش رو بكني كافيه بهش بگي ما موافقيم زياد سخت نيست
- بابا
- ببين پسرم ما كه نمي خوايم فردا عروس بشه كافيه ديگرون بدونن اون مال دكتره
- زود صاحب دختر شدين و زودتر شوهرش دادين
دكتر خنديد و گفت
- قانون زندگيه بايد ساده گرفتش
پدر گفت
- برو دنبالش چيزي به شام نمونده مي خوام وقتي دارم معرفيش مي كنم كنارم ايستاده باشه
با عصبانيت س تكان داد و گفتم بله
از پله ها بالا رفتم نمي دانستم چه بايد به او بگويم پشت در اتاقش ايستادم نفس عميقي كشيدم كتم را مرتب كردم و در زدم جواب نداد دوباره در زدم و صدايش كردم
لحظاتي بعد در را به رويم گشود صورتش از اشك خيس بود دلم لرزيد خودش را كنار كشيد وارد اتاق شدم و در را بستم صورتش را با پشت دست پاك كرد و با صدايي لرزان گفت
- الان مي ام
پشت به من كرد مي دانستم نمي خواهد شاهد اشك ريختنش باشم گفتم
- معذرت مي خوام
- تو واسه چي
- تو رو تو دردسر انداختم
- تو چرا تو كه اصلا از دكتر خوشت نمي اد
- تو مجبور نيستي قبول كني
نتوانست بغضش را فرو بخورد به صداي بلند به گريه افتاد گفت
- ولي بابا راضيه
- اون پدر تو نيست لزومي نداره به حرفش گوش كني
گريه اش قطع شد سر بلند كرد و خيره نگاهم كرد هاج و واج به نظر مي رسيد سر به زير انداختم به در تكيه دادم و گفتم
- اون پدر تو نيست
بايم سخت بود اما به هر جان كندني بود گفتم
- شايد دلت با يكي ديگه باشه....
نگاهش كردم و ادامه دادم
- حاضرم كمكت كنم بهش برسي هر كسي رو كه بخواي
با بهت گفت
- پدر من نيست؟
كنار پايش نشستم و گفتم
- من رو ببخش
نگاهم كرد و پرسيد:
- پدر من نيست؟
- عزل غزل من
- تو چي؟
- واسهات توضيح مي دم
- تو برادرم نيستي؟
نگاهش كردم رنگش پريده بود جواب دادم:
- نه نيستم هيچ وقت نبودم
دستهايش مي لرزيد صدايش به سختي شنيده شد كه پرسيد
- من كي ام
نمي دانستم چه بايد بگويم من هم ايستادم به چشمانم خيره شد و گفت
- من غزل ام؟
- عاشقانه ترينش
- اينجا چكار مي كنم
سر تكان دادم و گفتم
- تقصير منه
- تو؟
چند ضربه به در اتاق خورد غزل به شدت ترسيده بود پرسيدم
- بله
صداي منصوره در اتاق پيچيد:
- آقا پدرتون گفتن تشريف نمي اريد؟
به غزل نگاه كردم التماسي خاموش در نگاهش موج مي زد جواب دادم
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سی و چهارم

قسمت سی و چهارم

- بگو تا چند دقيقه ديگه مي ام
دست غزل را گرفتم خودش را به شدت عقب كشيد و گفتم
- نمي ذارم كسي اذيتت كنه
نگاهم كرد لحظه اي فكر كردم سربلند كردم و گفتم
- مي توني خودتو به ماشينم برسوني؟
به هيچ عكس العملي نگاهم مي كرد ادامه دادم:
- ماشينم تو كوچه اس خودتو برسون پشت شمشادا مي ام دنبالت فقط كسي نبينتت
- با اين سر و وضع
نگاهش كردم
- پشت شمشادا باش زودمي ام
دستش را گرفتم و به دنبال خودم كشيدم بي هيچ مقاومتي به دنبالم مي امد در اتاقم را باز كردم و گفتم

- از اتاق من برو غزل حواست باشه
داخل اتاق هلش دادم و در را بستم به سرعت از پله ها پايين رفتم مادرم به طرفم امد و با نگراني پرسيد
- چي شد؟
- تا چند دقيقه ديگه مي اد
- ناراحت بود
- انتظار نداشتين كه خوشحال باشه
- بد وقتي رو انتخاب كرد اگه از قبل مي دونستم نمي ذاشتم اين اتفاق بيفته
كمي اين پا و ان پا كردم و گفتم
- مادر كليد اتاقتون رو مي دي؟
بي هيچ سوالي گفت
- دست بي بي ائه ازش بگير
پيش از انكه متوجه شود و سوالي بپرسيد از كنارش رد شدم و به اشپزخانه رفتم بي بي كنار سماور بود به طرفش رفتم و گفتم
- كليد اتاق مامان اينا رو مي خواستم
دست در جيب كرد و گفت
- مي خواي چيكار
- مامان مي خواد
كليد را كف دستم گذاشت و گفت
- بيارش بدش به خودم
خنديدم و گفتم
- چشم
بي انكه توجه كسي را جلب كنم به اتاق خواب پدر و مادرم رفتم شانس اورده بودم همه به نوعي سرگرم و مشغول بودند و زياد پيگيرم نمي شدند سري به طراف اتاق چرخاندم و زير لب گفتم
- كجا بود؟
به طرف كمد لباس ها رفتم و ان را باز كدم سرم را داخل كمد كردم و گفتم
- اينجا ديدمش
كمي كمد را كاويدم و پيداش كردم چادر عروسي مادرم را بيرون كشيدم چشمانم از شادي درخشيد چادر را زير كتم پنهان كردم و از اتاق بيرون زدم مادرم را در اين جمعيت پيدا كردم كليد را به طرفش گرفتم و گفتم
- بدش به بي بي.
نگذاشتم چيزي بگويد خودم را در ميان جمعيت گم كردم از در بيرون رفتم نگران غزل بودم اطراف را با نگاه كاويدم و به طرف شمشادها رفتم اهسته صدا زدم
- غزل عزل
ايستاد دستش را گرفتم و گفتم
- عجله كن
با قدم هايي بلند به طرف كوچه به راه افتادم غزل گگفت":
- من با اين لباس نمي تونم بيام بيرون
- فكر اونو هم كردم
پير بابا با تعجب نگاهمان كرد و گفت
- عقور به خير اقا مهموني تموم شد
بي توجه به او از در بيرون رفتم
همين جا واستا ماشين رو بيارم
به دو به طرف ماشينم رفتم پشت فرمان نشستم و در عرض چند ثانيه در مقابل عزل ايستادم از ماشين پياده شدم چادر عروسي مادرم را از زير كتم بيرون اوردم و بر روي سرش انداختم دلم از ديدنش لرزيد احساس كردم رويايم رنگ واقعيت به خود گرفته پير بابا هاج و واج نگاهمان كرد با اين كه دلم مي خواست سال ها به او خيره شوم اما بايد مي رفتم گفتم:
- سوار شو تا نفهميدن
سوار شدم و اتومبيل را حركت در امد زير چشمي به غزل نگاه كردم متوجه نگاهم شد خودش را جمع و جور كرد و چادر را روي صورتش كشيد نگاه از او برگرفتم پرسيد
- كجا مي ريم اقا؟
كلمه اقا را مثل منصوره ادا كرد ستون فقراتم تير كشيد گفتم
- تو خيابونا هستيم تا مهمونا برن
چند اتومبيل از كنارمان مي گذشتند شروع كردن به بوق زدن لبخندي گوشه لبم نشست غزل گفت
- از كوچه پس كوچه بريم تحمل سر و صدا رو ندارم
لبخند روي لبهايم ماسيد گفتم
- بله
- احساس كردم لحنش چقدر رسمي و خشك است تلفنم به صدا در امد گوشي را برداشتم و نگاه كردم
- از خونه اس
غزل چادر را از روي صورتش عقب زد و با نگراني نگاهم كرد رنگش به شدت پريده بود گفتم
- خاموشش مي كنم
سر تكان داد نفس عميقي كشيدم و گفتم
-باشه جواب مي دم
گوشي را بيخ گوشم گرفتم و گفتم
- بله
صداي نگران مادرم در گوشم پيچيد
- باربد كجايي؟
- متاسفم مادر
- غزل نيست رفته
- پيش منه
- پيش تو؟ منظوت چيه
- فردا در موردش حرف مي زنيم.
- باربد
- نگران نباشيد يه كم دير مي ايم
- باربد
گوشي را قطع كردم نگاهي به غزل كردم چادر را روي صورتش كشيد
تلفنم دوباره زنگ زد ان را خاموش كردم و گفتم
- مامان نگرانمون بود
- مادر شما؟
- غزل
- من غزل نيستم
- همه چيز يادت اومد؟
چادر را كنار زد و نگاهم كرد سرش به زير انداخت با صدايي مرتعش از گريه پرسيد
- نگفتيد من كي ام
- مي گم بهت مي گم
چادر را روي صورت كشيد و گفت
- فكر نمي كردم شما به من دروغ بگيد
- من مجبور بودم
- بهونه نياريد اقا
- خواهش مي كنم اينقدر به من نگو اقا
- من شما رو برادرم مي دونستم
- اما تو خواهر من نبودي من تو رو با .و....
ادامه حرفم را خوردم
- غزل خواهش مي كنم اينقدر عذابم نده
به كوچه انديشه پيچيدم و در گوشه اي پارك كردم
- براي چي وايستاديم
- مي خوام بهت بگم تو كي هستي
سكوت كرد فرمان را محكم با دو دست چسبيدم و سرم را به صندلي تكيه دادم سكوت ارام بخشي در اتومبيل حاكم بود اصلا دلم نمي خواست اين سكوت را بشكنم صداي گريه ارام غزل به جانم چنگ مي انداخت
غزل جان اگه گريه كني نمي تونم حرف بزنم
صدايش قطع شد اما شانه هايش هنوز مي لرزيد دستم را روي سرش گذاشتم خودش را به شدت عقب كشيد نگاهي به دستم انداخت و گفتم:
- باشه هر جور تو راحتي
- مي خوام بشنوم
- بله مي گم
لحظه اي تامل كردم و بعد شرو.ع به تعريف كردن كردم همه ماجرا را برايش تعريف كردم از پيش از تصادف تا همين لحظه كه در كنارش بودم همه را جز عشقي را كه در اين مدت نسبت به او در سينه ام پرورده بودم غزل تمام مدت گريه مي كرد
= همه اش همين بود من واقعا متاسفم غزل با....
از پنجره به بيرون نگاه كردم و گفتم
- باعث تمام اين مشكلات من بودم
غزل هق هق افتاده بود با نگراني گفتم:
- خواهش مي كنم بسه
او همچنان گريه مي كرد با تحكم گفتم
- بسه ديگه
- شما برادر من نيستيد كه بهم دستور بديد
رنگم پريد سعي كردم خودم را نبازم گفتم
- شايد اما اون مقدار خودم رو محق مي دونم كه بهتون دستور بدم بسه ساكت شد با عصبانيت اتومبيل را روشن كردم و راه افتادم غزل ساكت بود و من با خودم در گگير احساس كردم مي لرزد با نگراني پرسيدم
- سردته؟
سر تكان داد
- داري مي لرزي
با هم سر تكان داداز ماشين پياده شدم و كتم را در اوردم دوباره سوار شدم و كت را به طرفش گفتم و گفتم
- بگير
بي هيچ كلامي سر تكان داد پياده شدم ماشين را دور زدم در ان طرف را باز كردم چادر را با عصبناينت از روي سرش كشيدم و كت را روي شانه اش انداختم سر بلند كرد و نگاهم كرد نگاهش انگار كه بر جانم نشست اهسته ناليدم
- غزل ...كوچولوي من
شرمنده سر به زير انداخت چادر را روي سرش انداختم پاهايم توان حركت نداشت خودم را به زحمت به ان طرف رساندم و پشت فرمان نشستم نميتوانستم حركت كنم پنچه در موهايم فرو بردم و سرم را به فرمان تكيه دادم دست غزل را كه روي شانه ام احساس كردم تنم داغ شد سر بلند كردم نگاه معصوم و نگرانش را به من دوخته بود لبخندي زدم و گفتم
- من رو مي بخشي
- تو مسئول هيچي نبودي
- من رو مي بخشي
- بله مي بخشم
- به خدا خيلي د....
جمله ام راقورت دادم غزل چادر را روي صورتش كشيد و گفت
-0 كمك م مي كنيد گذشته ام را به ياد بيارم
با كمال ميل خانم
مي شه لطفا تا اون موقع بهم بگيد غزل؟
بله حتما غزل
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سی و پنجم

قسمت سی و پنجم

پير بابا خودش را كنار اتومبيل رساند و گفت
- آقا پدرتون خيلي عصباني هستن
لبخند تشكر اميزي زدم و گفتم:
- مهم نيست حلش مي كنم
غزل چادر را به دور خود پيچيد صورتش نگراني وجودش را منعكس مي كرد شانه به شانه هم از پلكان بالا رفتيم در اتاقم را باز كردم و گفتم
- برو تو
وارد شديم پدرم پشت صندلي نشسته بود دكتر در طول اتاق قدم مي زد و مادرم با نگراني روي لبه تخت نشسته بود سلام كرديم جز صداي مادرم از هيچ كس صداي شنيده نشد به غزل گفتم
- تو برو تو اتاقت
پدرم با عصبانيت گفت
- بهتره وايسته
اشاره كردم برود اما غزل از جايش تكان نخورد
- اين بازي ها چيه؟
دكتر به حمايت از پدر اضافه كرد
- شما مارو مسخره كردين مضحكه دست مهمونا شديم
با عصبانيت گفتم
- دكتر فكر نمي كنم مسائل خانوادگي ما به شما ارتباط داشته باشه
دكتر پوزخندي زد و گفت
- منم جزئي از اين خانواده ام
- واقعا اينجوري فكر ميك نيد
پدرم گفت
- باربد بهتره مودب باشي
- البته اما نمي تونم قولي در موردش بدم غزل بهتره بري تو اتاقت
غزل راه افتاد دكتر گفت
- بهتره بايستيد
بي توجه به جمله دكتر از كنارش رد شد و از در بيرون رفت رو به مادرم كردم و گفتم
- معذرت مي خوام مامان من خسته ام
مادرم از روي تخت بلند شد و با استيصال نگاهم كرد مشغول تعويض لباسام شدم پدرم گفت
- تو بايد در مورد رفتار امشبت توضيح بدي
- امشب نمي خوام در مورد چيزي توضيح بدم
- باربد
روي تخت نشستم و گفتم
- اگه قرار داد با اون شركت رو مي خواين راحتم بذاريم
- تهديد مي كني
- دكتر كه جاي پسرتون رو گرفته چرا به جاي من تو شركت استخدامش نمي كنيد
روي تختم دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم و از همان زير پتو گفتم
- لطفا برق رو هم خاموش كنيد
صداي بسته شدن در را شنيدم سرم را از زير پتو بيرون اوردم اتاق در خاموشي فرو رفته بود طاق باز خوابيدم و به سقف خيره شدم به شدت احساس خستگي مي كردم اما خواب در چشمانم نبود نگران غزل بودم بي سر و صدا و پاورچين به طرف اتاق غزل رفتم همه چا در سكوت فرو رفته بود تا كنار پله ها رفتم صدايشان را پايين مي امد برگشتم غزل وسط هال ايستاد هبود يكه خوردم كتم را به طرفم كرفت و گفت
- ممنون
با دستهايي لرزان كت را گرفتم و گفتم
- خواهش مي كنم
با گونه هايي سرخ از شرم سر به زير انداخت و گفت
- اذيت شدين
- نه به اون اندازه كه شما رو اذيت كردم
هر دو دستپاچه به نظر مي رسيديم گفت
- خب
- خب
لب به دندان گزيد و گفت:
- شب بخير
- شب بخير
هنوز رو در روي هم ايستاده بوديم تكاني خوردم و گفتم
- شب به خير
و به سرعت به اتاقم برگشتم كتم را روي صندلي انداختم و روي تخت افتادم صورت غزل لحظه اي از نظرم دور نمي شد غلتي زدم و به پهلو خوابيدم چشم بر هم گذاشتم و زير لب گفتم خدايا كمكم كن
صداي زنگ ساعت مثل پتك به سرم كوبيده شد كورمال كورمال ساعت را پيدا كردم و زنگش را خاموش كردم غريدم
- لعنتي امروز جمعه اس
هنوز پالكهايم كاملا سنگين نشده بود كه چند ضربه به در اتاقم خورد به زحمت گفتم
- در بازه
صداي باز شدن در را شنيدم توان باز كردن چشمهايم را نداشتم خواب الود پرسيدم:
- كيه؟
صداي غزل روح را به كالبدم بازگرداند
- خوابيدي فكر كردم بيدار شدي
- بيدارم سلام
- سلام
آماده بيرون رفتن بود با تعجب پرسيدم
- چيزي شده؟
سر به زير انداخت از تخت بيرون امدم و با نگراني پرسيدم:
- چي شده؟
- مي خواستم اگه واسه ات زحمتي نيست لطفا
- خب
- لطفا منو ببر خيابون انديشه شايد يه چيزايي يادم بياد
نگاهي به ساعتم انداختم
- ساعت هفته به اين زودي؟
با شرمندگي گفت
- معذرت مي خوام
- تا ده دقيقه ديگه اماده ام كنار ماشين منتظر باش
چشمانش از شادي درخشيد و با خوشحالي گفت
- ممنون پايين منتظرم
- از اينجا برو نمي خوام كسي بيدار شه
- موافقم
و به سرعت روي تراس رفت و از پلكان سرازير شد سر تكان دادم و گفتم
- باربد اون عزمش رو جزم كرده از پييش تو بره
به سرعت اماده شدم و از در بيرون رفتم به اتومبيل تكيه داده بود با ديدنم لبخند زد روبرويش ايستادم و گفتم
- بريم
- من كه خيلي وقته اماده ام
با لحني محزون گفتم:
- واسه رفتن خيلي عجله داري
- مي خوام بدونم كي هستم فقط همين
در را باز كردم سوار اتومبيل شديم و از در بيرون رفتيم پير با با با شنيدن صداي ماشين بيار شده بود و بيرون امده بود برايش بوق زدم و اشاره كردم در را ببندد و به راه افتادم
زبانم سنگين شده بود احساس بدي داشتم مي ترسيدم غزل را از دست بدهم انگار مي رفتيم كه او را واقعا از دست بدهم نمي توانستم نگاهش كنم او هم حرفي نمي زد با خود انديشيدم شايد او هم ترسيده و يا شرم حضور من باعث سكوتش شده زير چشمي نگاهش كردم نگاهم را حس كرد سر به زير انداخت نگاه از او برگرفتم گفت
- مي ترسم
- منم همينطور
- شما واسه چي
جوابش را ندادم ادامه داد:
- بايد ببخشيد صبح به اين زودي مزاحمتون شدم
- نه نه من موظفم به شما كمك كنم تا زودتر به خانواده اتون برسين
- گفتين كسي دنبالم نگشته
- به حرفهاي دكتر نمي شه اعتماد كرد
- شايدم درست بگه
- چيزي يادتون اومده
- نمي دونم ديشب خيلي به اين موضوع فكر كردم گفتين يك ماه
- بله ديروز دقيقا يك ماه شد
- چقدر سريع گذشت
با شرمندگي گفتم
- اما نه براي من
- بله دركتون مي كنم
- ازتون ممنونم
احساس كردم چقدر رسمي شده ايم انگار هر دو نفر مطمئن بوديم امروز اخرين روزي است كه در كنار هميم خنديد نگاهش كردم گفتم
- معذرت مي خوام
- به چي خنديديد؟
- به اينكه تا يك هفته پيش شما برادرم بوديد و حالا شما هستيد
خنديدم و گفتم
- اتفاقا منم به همين موضوع فكر مي كردم
- به هر حال شما برادر خوبي بوديد
- نه مطمئنم اينطور نبوده
- من به شما افتخار مي كردم
- تو رو خدا با من اينجوري حرف نزنيد دلم مي گيره
- حس مي كنم يه گام به شناخت خودم نزديك تر شدم
- چطور
- شايد كسي تو اون خيابون من رو به ياد بياره بشناسه به هر حال همينجوري كه از اونجا سر در نياوردم
قلبم به شدت فشرده شد گفتم:
- به سرعت دارين از ما فرار مي كنين
- نه اصلا من با شما خيلي خوش بودم
تا پشت دندان هايم امد كه بگويم پس برگرديم و همه چيز رو فراموش كنيم اما جرات نيافتم . گفت:
- بايد خودمو بشناسم
- شما حق داريد
- متشكرم
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سی و ششم

قسمت سی و ششم

نديدم . او هم خنديد هم زمان با هم گفتيم
- از اين رسمي تر نمي شه
هر دو با صداي بلند خنديديم نگاهش كردم هاله اي از غم دور صورتم نشست متوجه شد خنده اش قطع شد و گفت
- شايد بتونيم دوباره همديگه رو ببينيم
- شايدم ديگه هيچ وقت نتونستيم
از پنجره به بيرون نگاه كرد و گفت
- يه حس بدي دارم
به خودم جرات دادم و گفتم
- مي خواي برگرديم
- نه نه يه چيزي تو وجودم مي گه بايد بريم از ساعت شش و نيم كه پشت در اتاقتون نسته بودم اين حس تو وجودم داد مي كشيد برو برو تا به آخر برسي
- پس خيلي وقت بود منتظر بيدار شدنم بوديد؟
شرمنده سر به زير انداخت و گفت
- باعث زحمتم ديگه
- با من تعارف نكنيد خانم
نگاهم كرد دلم لرزيم اهسته گفتم
- غزل .... خانم
- ديروز قرار شد بهم خانم نگيد از امروز غزل خانم هم نمي گيد فقط غزل
- سعي مي كنم
- نه عمل كنيد
خنديد پرسيدم
- به چي مي خندي
- به دوستتون ارش اگه اينجا بود مي گفت چي رو بايد عمل كنم؟
من هم خنديدم و گفتم
- هميشه يه چيزي اماده داره
به صورت خندان غزل چشم دوختم و گفتم
- مي تونم يه سوالي ازتون بپرسم
- بله
- شما ارش رو....
به ميان حرفم دويد و گفت
- اون فقط با نمكه همين و بس من هيچ وقت هيچ احساسي نسبت بهش نداشتم
- مطمئن باشم
- بله مطمئن باشيد
- خيالم راحت شد
عزل گفت:
- بله؟
به سرعت خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- رسيديم همين جاست.
در گوشه اي پارك كردم غزل با چشماني گرد شده همه جا را كاويد پرسيد:
- ديشبم اينجا بوديم
- بله
نگاهش كردم رنگش به شدت پريده بود دستهايش مي لرزيد نگاهم كرد و با درماندگي پرسيد
- پياده شم؟
فقط نگاهش كردم در را باز كرد و پياده شد و در طول خيابان به راه افتاد احساس كردم زير بار اين همه فشار خم شده است. بيست قدمي رفت وسط كوچه ايستاد به طرف من چرخيد از داخل ماشين برايش دست تكان دادم متفكر بر جاي ايستاده بود سعي كردم پياده شوم پاهايم به شدت سنگين شده بود دهانم مزه گس مي داد ترس در ذرات خونم اميخته بود و وجودم را مي سواند به طرفم امد قلبم نزديك بود از حركت باز ايسيتد. مي ترسيدم او گذشته اش را به ياد اورده باشد و يا حتي سر نخي به دست اورده باشد در ان لحظه نيك مي دانستم بدون او زندگي برايم ممكن نيست شيشه را پايين كشيدم
جسارت سوال كردن نداشتم سر تكان دا د وگفت
- هيچي يادم نمي اد
- بهتره بريم
- بله بهتره بريم
صدايي گفت
- آهاي خانم با شمام
غزل خودش را كنار كشيد هر دو به طرف اسمان نگاه كرديم گفتم
- خودشه همون پير زنه كه واسه ات گفتم
- ادرس جايي رو مي خواين؟
غزل گفت
- سلام خانم صبحتون به خير
با دوربين نگاهمان كرد خودم را پشت غزل پنهان كردم با صداي بلند گفت
- شمايين خانم ماشينتون مباركه
نفسم به شماره افتاد غزل با خوشحالي به طرفم برگشت و گفت
- منو مي شناسه منو مي شناسه
به طرف او برگشت و گفت
- مي شه لطفا بياين پايين
- نه مادر پله ها زياده منم پام درد مي كنه مگه خونه نيستن؟
تمام دنيا را با سنگيني اش بر روي سينه ام احساس مي كردم غزل گفت
- پلاكشون يادم رفته
- - خب از اون اقايي كه هميشه باهاشون مي اومدي مي پرسيدي
نزديك بود سكته كنم غزل نگاهم كرد اثار نگراني روي صورتش مشهود بود گفت
- متاسفانه يادم رفته مي شه لطفا شما كمكم كنيد؟
- مهندس سرچالي بود ديگه
غزل با درماندگي گفت
- بله همين بود
- پلام 28
- خيلي ممنون
- حواستو جمع كن مادر اگه من نبودم الاخون و الاخون مي شدي
- بله چشم
توان تكان خودرن نداشتم غزل به طرفم برگشت نمي توانستم نگاهش كنم هر دو ساكت بوديم شايد مي ترسيديم حرفي بزنيم لبخندي از روي استيصال زدم و گفتم
- دولت بايد واسه هر محله يه همچين ادمي بذاره
به غزل نگاه كردم
- چاره چيه؟ تو بايد بري غزل از اولم به زور اومدي اونم زور من
- دلم شور مي زنه حس بدي دارم
- انتخاب با توئه
- مي ريم
- من چرا
- شما كه نمي خوايد تنهام بذاريد
- هيچ وقت
سر به زير انداخت و گفت
- پس لطفا همراهي ام كنيد
نگاهي به ساعتم انداختم نزديك هشت بود پرسيدم
- فكر مي كنيد الان وقت مناسبيه
با عجز نگاهم كرد
- بله چشم
از اتومبيل پياده شدم و دوشادوش غزل به راه افتادم نگاهم به پلاك خانه ها بود يك در دو ددر چهار در در هفتم پلاك 28 ايستادم
- رسيديم
غزل بازويم را چسبيد
دلم داره از سينه ام بيرون مي زنه
- من پيشتم
نگاه سپاسگذارانه اش را به من دوخت گفتم
- زنگ بزنم؟
- لطفا
زنگ را فشردم و با دلي اكنده از اضطراب ايستادم دقايقي طول كشيد تا كسي از ايفون گفت
- كيه
- عذر مي خوام منزل اقاي سرچالي
- بله؟
احساس كردم اين نام خانوادگي چقدر به نظرم اشناست اما مجال انديشيدن به اين موضوع را نداشتم گفتم
- عذر مي خوام اقاي سرچالي؟
- مهندس خوابيده شما؟
نگاهي به غزل انداختم التماسي خامموش در نگاهش نشسته بود گفتم
- بايد ايشون رو ببينم
- بعد از ظهر تشريف بيارين
- ببينيد اقا من بايد ايشون رو همين الان ببينم
- از دست من كاري ساخته نيست
- چرا اگه بخواين ساخته است
- نمي شه اقا
- من ايماني هستم و براي من كار نشدي نيست
دستم را روي زنگ گذاشتم و رو به غزل گفتم
- نگران نباش اين در باز مي شه
از پشت ايفون صداي داد و بيدادش مي امد و من لاينقطع زنگ مي زدم
عاقبت در باز شد لبيخندي پيروز مندانه زدم و گفتم
- بفرماييد خانم
وارد حياط شديم پيرمردي غرغر كنان به طرفمان امد
- چه خبرته اقا مگه سر اوردين
- سلام
- سلام و درد پدر من چه خبرته
- لطفا به مهندس بگين مي خوايم ايشون رو ملاقات كنيد
غزل از پشت من بيرون امد پير مرد با ديدن غزل گل از گلش شكفت و گفت
- سلام خانم چرا نگفتين شما هستين
و رو به من گفت
- اقا شرمنده ام شما بايد مي گفتين با خانم هستين اساعه به اقا خبر مي دم بفرماييد داخل بفرماييد
غزل بازويم را محكم چسبيده بود لرزشش را احساس مي كردم پشت سر پيرمرد وارد ساختمان شديم يك سالن بزرگ كه به بهترين شكل تزيين شده بود كف سالن قاليچه هاي دست بافت پهن بود مبل هاي استيل در گوشه اي از سالن چيده شده بود يك ميز ناهار خوري بزرگ در وسط سالن نشسته بود روي ديوارها تابلوهايي از طبيعت به چشم مي خورد روي مبل نشستم پيرمرد گفت
- اساعه به اقا خبر مي دم
و ما را تنها گذاشت به غزل نگاه كردم با نگاه همه جار را مي كاويد ارام پرسيدم
- چيزي يادت اومد
- هيچي
مهم نيست الان همه چيز رو مي فهميم
اميدوارم
پيرمرذ با لبي خندان بازگشت و گفت
- اقا الان تشريف مي ارن
و خطاب به غزل اضافه كرد
- وقتي شنيدن شما تشريف اورديد خيلي خوشحال شدن
پيرمرد رفت به غزل نگاه كردم در خودش مچاله شده بود با لحني دلداري دهنده گفتم
- من پيشتم
- همه اش تقصير منه
- خواهش مي كنم الان جاي اين حرف ها نيست
صداي كشيده شدن دمپايي اي رو ي زمين به گوشم خورد غزل با نگراني نگاهم كرد لبخندي زدم چيزي را كه ديدم باور نمي كردم مهندس خسرو سرچالي وارد سالن شد ايستادم او هم از ديدن من يكه خورد اما خودش را به سرعت چمع و جور كرد و گفت
- به من نگفتن اقاي ايماني تشريف اوردند
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سی و هفتم

قسمت سی و هفتم

نديدم . او هم خنديد هم زمان با هم گفتيم
- از اين رسمي تر نمي شه
هر دو با صداي بلند خنديديم نگاهش كردم هاله اي از غم دور صورتم نشست متوجه شد خنده اش قطع شد و گفت
- شايد بتونيم دوباره همديگه رو ببينيم
- شايدم ديگه هيچ وقت نتونستيم
از پنجره به بيرون نگاه كرد و گفت
- يه حس بدي دارم
به خودم جرات دادم و گفتم
- مي خواي برگرديم
- نه نه يه چيزي تو وجودم مي گه بايد بريم از ساعت شش و نيم كه پشت در اتاقتون نسته بودم اين حس تو وجودم داد مي كشيد برو برو تا به آخر برسي
- پس خيلي وقت بود منتظر بيدار شدنم بوديد؟
شرمنده سر به زير انداخت و گفت
- باعث زحمتم ديگه
- با من تعارف نكنيد خانم
نگاهم كرد دلم لرزيم اهسته گفتم
- غزل .... خانم
- ديروز قرار شد بهم خانم نگيد از امروز غزل خانم هم نمي گيد فقط غزل
- سعي مي كنم
- نه عمل كنيد
خنديد پرسيدم
- به چي مي خندي
- به دوستتون ارش اگه اينجا بود مي گفت چي رو بايد عمل كنم؟
من هم خنديدم و گفتم
- هميشه يه چيزي اماده داره
به صورت خندان غزل چشم دوختم و گفتم
- مي تونم يه سوالي ازتون بپرسم
- بله
- شما ارش رو....
به ميان حرفم دويد و گفت
- اون فقط با نمكه همين و بس من هيچ وقت هيچ احساسي نسبت بهش نداشتم
- مطمئن باشم
- بله مطمئن باشيد
- خيالم راحت شد
عزل گفت:
- بله؟
به سرعت خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- رسيديم همين جاست.
در گوشه اي پارك كردم غزل با چشماني گرد شده همه جا را كاويد پرسيد:
- ديشبم اينجا بوديم
- بله
نگاهش كردم رنگش به شدت پريده بود دستهايش مي لرزيد نگاهم كرد و با درماندگي پرسيد
- پياده شم؟
فقط نگاهش كردم در را باز كرد و پياده شد و در طول خيابان به راه افتاد احساس كردم زير بار اين همه فشار خم شده است. بيست قدمي رفت وسط كوچه ايستاد به طرف من چرخيد از داخل ماشين برايش دست تكان دادم متفكر بر جاي ايستاده بود سعي كردم پياده شوم پاهايم به شدت سنگين شده بود دهانم مزه گس مي داد ترس در ذرات خونم اميخته بود و وجودم را مي سواند به طرفم امد قلبم نزديك بود از حركت باز ايسيتد. مي ترسيدم او گذشته اش را به ياد اورده باشد و يا حتي سر نخي به دست اورده باشد در ان لحظه نيك مي دانستم بدون او زندگي برايم ممكن نيست شيشه را پايين كشيدم
جسارت سوال كردن نداشتم سر تكان دا د وگفت
- هيچي يادم نمي اد
- بهتره بريم
- بله بهتره بريم
صدايي گفت
- آهاي خانم با شمام
غزل خودش را كنار كشيد هر دو به طرف اسمان نگاه كرديم گفتم
- خودشه همون پير زنه كه واسه ات گفتم
- ادرس جايي رو مي خواين؟
غزل گفت
- سلام خانم صبحتون به خير
با دوربين نگاهمان كرد خودم را پشت غزل پنهان كردم با صداي بلند گفت
- شمايين خانم ماشينتون مباركه
نفسم به شماره افتاد غزل با خوشحالي به طرفم برگشت و گفت
- منو مي شناسه منو مي شناسه
به طرف او برگشت و گفت
- مي شه لطفا بياين پايين
- نه مادر پله ها زياده منم پام درد مي كنه مگه خونه نيستن؟
تمام دنيا را با سنگيني اش بر روي سينه ام احساس مي كردم غزل گفت
- پلاكشون يادم رفته
- - خب از اون اقايي كه هميشه باهاشون مي اومدي مي پرسيدي
نزديك بود سكته كنم غزل نگاهم كرد اثار نگراني روي صورتش مشهود بود گفت
- متاسفانه يادم رفته مي شه لطفا شما كمكم كنيد؟
- مهندس سرچالي بود ديگه
غزل با درماندگي گفت
- بله همين بود
- پلام 28
- خيلي ممنون
- حواستو جمع كن مادر اگه من نبودم الاخون و الاخون مي شدي
- بله چشم
توان تكان خودرن نداشتم غزل به طرفم برگشت نمي توانستم نگاهش كنم هر دو ساكت بوديم شايد مي ترسيديم حرفي بزنيم لبخندي از روي استيصال زدم و گفتم
- دولت بايد واسه هر محله يه همچين ادمي بذاره
به غزل نگاه كردم
- چاره چيه؟ تو بايد بري غزل از اولم به زور اومدي اونم زور من
- دلم شور مي زنه حس بدي دارم
- انتخاب با توئه
- مي ريم
- من چرا
- شما كه نمي خوايد تنهام بذاريد
- هيچ وقت
سر به زير انداخت و گفت
- پس لطفا همراهي ام كنيد
نگاهي به ساعتم انداختم نزديك هشت بود پرسيدم
- فكر مي كنيد الان وقت مناسبيه
با عجز نگاهم كرد
- بله چشم
از اتومبيل پياده شدم و دوشادوش غزل به راه افتادم نگاهم به پلاك خانه ها بود يك در دو ددر چهار در در هفتم پلاك 28 ايستادم
- رسيديم
غزل بازويم را چسبيد
دلم داره از سينه ام بيرون مي زنه
- من پيشتم
نگاه سپاسگذارانه اش را به من دوخت گفتم
- زنگ بزنم؟
- لطفا
زنگ را فشردم و با دلي اكنده از اضطراب ايستادم دقايقي طول كشيد تا كسي از ايفون گفت
- كيه
- عذر مي خوام منزل اقاي سرچالي
- بله؟
احساس كردم اين نام خانوادگي چقدر به نظرم اشناست اما مجال انديشيدن به اين موضوع را نداشتم گفتم
- عذر مي خوام اقاي سرچالي؟
- مهندس خوابيده شما؟
نگاهي به غزل انداختم التماسي خامموش در نگاهش نشسته بود گفتم
- بايد ايشون رو ببينم
- بعد از ظهر تشريف بيارين
- ببينيد اقا من بايد ايشون رو همين الان ببينم
- از دست من كاري ساخته نيست
- چرا اگه بخواين ساخته است
- نمي شه اقا
- من ايماني هستم و براي من كار نشدي نيست
دستم را روي زنگ گذاشتم و رو به غزل گفتم
- نگران نباش اين در باز مي شه
از پشت ايفون صداي داد و بيدادش مي امد و من لاينقطع زنگ مي زدم
عاقبت در باز شد لبيخندي پيروز مندانه زدم و گفتم
- بفرماييد خانم
وارد حياط شديم پيرمردي غرغر كنان به طرفمان امد
- چه خبرته اقا مگه سر اوردين
- سلام
- سلام و درد پدر من چه خبرته
- لطفا به مهندس بگين مي خوايم ايشون رو ملاقات كنيد
غزل از پشت من بيرون امد پير مرد با ديدن غزل گل از گلش شكفت و گفت
- سلام خانم چرا نگفتين شما هستين
و رو به من گفت
- اقا شرمنده ام شما بايد مي گفتين با خانم هستين اساعه به اقا خبر مي دم بفرماييد داخل بفرماييد
غزل بازويم را محكم چسبيده بود لرزشش را احساس مي كردم پشت سر پيرمرد وارد ساختمان شديم يك سالن بزرگ كه به بهترين شكل تزيين شده بود كف سالن قاليچه هاي دست بافت پهن بود مبل هاي استيل در گوشه اي از سالن چيده شده بود يك ميز ناهار خوري بزرگ در وسط سالن نشسته بود روي ديوارها تابلوهايي از طبيعت به چشم مي خورد روي مبل نشستم پيرمرد گفت
- اساعه به اقا خبر مي دم
و ما را تنها گذاشت به غزل نگاه كردم با نگاه همه جار را مي كاويد ارام پرسيدم
- چيزي يادت اومد
- هيچي
مهم نيست الان همه چيز رو مي فهميم
اميدوارم
پيرمرذ با لبي خندان بازگشت و گفت
- اقا الان تشريف مي ارن
و خطاب به غزل اضافه كرد
- وقتي شنيدن شما تشريف اورديد خيلي خوشحال شدن
پيرمرد رفت به غزل نگاه كردم در خودش مچاله شده بود با لحني دلداري دهنده گفتم
- من پيشتم
- همه اش تقصير منه
- خواهش مي كنم الان جاي اين حرف ها نيست
صداي كشيده شدن دمپايي اي رو ي زمين به گوشم خورد غزل با نگراني نگاهم كرد لبخندي زدم چيزي را كه ديدم باور نمي كردم مهندس خسرو سرچالي وارد سالن شد ايستادم او هم از ديدن من يكه خورد اما خودش را به سرعت چمع و جور كرد و گفت
- به من نگفتن اقاي ايماني تشريف اوردند
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سی و هشتم

قسمت سی و هشتم

گاهي به كارگران كردم مادرم سعي داشت غزل را دلداري بدهد گفتم:
- مي شه تو يه جاي خلوت در موردش صحبت كنيم؟
پدر با صداي بلند گفت
- بهتره همه بيرون باشم
گفتم
0- نه بذاريد به كارشون برسن
مادر گفت
- بهتره بريم تو اتاق ما
و به راه افتاد در همان حين به منصوره گفت
0 يه ليوان شربت واسه غزل بيار
پدر نگاهم كرد اضطراب در چشمانش مشهود بود به راه افتاد و من هم به دنبالش وارد اتاق خواب پدر و مادرم شديم مادرم غزل را بر لبه تخت نشاند و گفت
- ببين دخترم ما فكرامون رو كرديم هيچ اجباري نيست تو با دكتر ...
ادامه حرفش را خورد غزل سر تكان داد پدر ادامه حرف مادر را گرفت و گفت
- ما مي خوايم تو خوشبخت بشي ما در قبال تو احساس مسئوليت مي كنيم اما اگه تو نخواي محجبورت نمي كنيم.
گفتم:
- موضوع اين نيست
پدر با تعجب گفت
- اين نيست؟
- غزل يا بهتره بگم زهرا خانم گذشته اش روئ به ياد اورده
مادرم با تعجب گفت
- گذشته اش رو به ياد اورده
- چه جوري؟
- با كمك من فكر مي كنم حقش بود بدونه
مادرم با خوشحالي گفت
- اين كه عاليه پس چرا گريه مي كني تو امشب مي توني پيش پدر و مادرت باشي
رد پاي احساس ضايت را در صورت پدر ديدم دلم قرص شد پدر گفت
- تبريك مي گم . بلند شيد بلند شيد بريم ديدنشون و همه چيز رو بهشون توضيح بديم
ناگهان غزل از روي تخت پايين جست و در مقابل پاي مادرم به خاك افتاد و با صدايي گرفته گفت
- خانم التماستون مي كنم، نوكريتون مي كنم من رو به اونجا برنگردونيد
با تعجب به پدر و مادرم نگاه كردم همه بهتشان زده بود غزل گفت
- خانم شما رو به جون همين يه دونه بچه اتون منو برنگردونيد
سر بلند كرد و با گريه گفت
- اگه برم اونجا به خدا خودمو مي كشم.
به طرف من چرخيد پاهايم را چسبيد و گفت
- اقا شما شفاعتم رو بكنيد كه نگهم دارند
خم شدم و او را بلند كردم . بازوهايش را چسبيد م و گفتم:
- بچه شدي غزل اين كارا چيه؟
- اقا التماستون مي كنم
- اينجا خونه خودته ديوونه كي مي خواد تو رو بيرون كنه
چند ضربه به در خورد مادرم به طرف در دويد و ليوان اب قند را گرفت و مانع ورود منصوره شد بدن نيمه جان غزل را روي تخت نشاندم مادر به زور چند قلپي اب قند به خوردش داد به پدر نگاه كردم به رويم لبخند زد و رو به غزل گفت
- شما مهمون ما مي مونيد حتي اگه تمايل داشته باشيد دختر ما اما بايد قبلش همه چيزو واسه امون توضيح بديد
چشمان غزل از شادي درخشيد گريه اش را فرو خورد و گفت
- اقا يه عمر خدمتتون رو ....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- خواهش مي كنم اين طوري حرف نزنيد
سر بهع زير انداخت و گفت
- چشم
روي صندلي نشستم و به دهانش چشم دوختم پدرم گفت
- خب ما گوش مي كنيم
ليوان را در دستش فشرد و گفت
- از پدرم چيزي يادم نمي اد مادرم مي گفت خيلي بچه بودم كه مرده مسئوليت بزرگ كردنم به پاي مادرم بود عمرش رو به پاي من ريخت شش ماه پيش بود كه عمرشو داد به شما بعد از مرگش من تنهاي تنها شدم
اشكش را با پشت دست پاك كرد و ادامه داد
- خاله ام منو برد پش خودش يعني غير از اين خاله هيچ كسي رو تو دنيا نداشتم شوهرش...
نگاهي به من كرد و گفت:
- هدايت
سر تكان دادم ادامه داد
- شوهرش كارگر مهندس سرچالي بود
پدر نگاهم كرد و گفت
- مهندس سرچالي رو مي گه؟
- بله مهندس خسرو سرچالي
- اونو ميشناسم مرد نازنينيه
غزل پوزخندي زد و گفت
- نازنين، اين برچسب ها به مهندس نمي چسبه
پدر سكوت كرد و غزل ادامه داد
- چند هفته اي بيشتر نبود كه پيش اونابودم كه يه روز هدايت اومد خونه و به من و خاله ام گفت اماده شين بريم كه مهندس امشب مهمون داره و شما بايد برين اونجا خدمت كنيد ما هم رفتيم مهندس همين كه چشمش افتاد به من به خاله ام گفت نيازي به كار من نيست و به من گفت تو يكي از اتاقا استراحت كنم و خودمو به كسي نشون ندم از نگاهش از چشايي كه انگار مي خواست منو بخوره مي ترسيدم به خاله ام چسبيدم و گفتم بدون اون جايي نمي رم مهندس خنديد خنده اي كه مو رو به تن ادم راست مي كرد از فرداي اون روز هدايت خوب شد شد سركارگر حقوقش زياد شد خواروبار مي اورد خونه كم كم بين اون و خاله ام پچ پچ شروع شد.
مادرم گفت
- كار مهندس بود
عزل سر تكان داد و گفت
- يه روز خاله ام منو برد و واسه ام لباس نو خريد تر و تميزم كرد و سپردم دست خدايت من كه جرات نداشتم جيك بزنم بلند شدو باهاش رفتم ديدم حلو در خونه مهندسيم رفتيم تو مهندس اومد و با چرب زبوني ما رو برد تو از نگاهش از رفتارش از قيافه اش مي ترسيدم دلم بدجوري شور مي زد اقاي مهندسم رك و راست تو چشماي من نگاه كردن و گفتن كه حاضرن با من ازدواج كنن
بي اختيار فرياد زدم
- غلط كرد پيرمرد اون كه پاش لب گور...
نگاه متعجب پدر و مادر ساكتم كرد غزل شرمسار سر به زير انداخت من هم سر به زير انداختم پدرم گفت
- مهندس بايد همسن پدر بزرگ شما باشه از اون بعيده از خانم جوني مثل شما خواستگاري كنه
مادر گفت
- اون از اولم هرزه بود با اون نگاههاي دريده اش
پدر با تعجب گفت
- از كجا چنين اطلاعاتي در مورد ايشون دارين
مادر خنده اي تصنعي كرد و گفت
- تو مهمونيا در موردش شنيدم
- شما تو مهمونيا در مورد چه مسائلي حرف مي زنيد!
من گفتم
- بعد چي؟
- زندگي سياهم هزار بار سياه تر شد از فرداي اون روز شروع شد تهديد كتك زور مهندس نمي خواست سر سفره عقد بق كرده باشم مي گفت مهموني بزرگي مي خواد بگيره به قول هدايت مي خواد عروسشو به همه نشون بده و من بايد طوري رفتار مي كردم كه ديگرون فكر كنن راضي راضي ام هر روز تو خونه كتك و هر دو روز در ميون تو خونه مهندس مهربوني اون روزم رفته بوديم اونجا قرار شد عقدم كنن تا مهندس...
با شرمندگي سر به زير انداخت و ساكت شد پدرم گفت
- و شما فرار كردين
به سختي سرش را تكان داد و گفت:
نه به خدا نه اونا مي خواستم عقدم كنن تا مهندس بتونه بهم نزديك بشه و من تو عمل انجام شده بمونم
خون در رگم به جوش امده بود غزل ادامه داد
- به بهونه دستشويي از سالن بيرون اومدم اونا هنوز حرف مي زدن يواشكي خودمو به حياط رسوندم مي خواستم برم يه گوشه اي خودمو بكشم طوري كه جنازه ام هم دست مهندس نيفته به دو از در بيرون زدم مي دويدم كه ...
همه ساكت بودند غزل دست مادرم را گرفت و گفت
- خانم نذاريد من برگردم خونه خاله ام اگه برگردم همه روزاي بد دوباره تكرار مي شه
با قاطعيت گفتم:
- تو ديگه هيچ وقت به اون خونه بر نمي گردي مگه نه بابا
پدر نگاهم كرد در نگاهش خواندم كه از رازم با خبر شده است ديگر اهميتي نمي دادم بگذار تمام دنيا بدانند من عاشق او هستم ديوانه وار دوستش مي دارم و اين راز را از همه پنهان كرده ام حال ديگر وقتش بود حتي وقت اين كه خود نيز بداند جسارتي باور نكردني پيدا كرده بودم تنها پسر اين خانواده بودم و مغرورانه مي خواستم به خواسته ام عمل شود
لبخند مادر قوت قلبم بخشيد ارام گفتم
- وكيل خانوادگي ما همه چيز رو درست مي كنه
به پدر نگاه كردم با لبخند سر تكان داد دلم ارام شد غزل نگاهم كرد و گفت
- ممنون از همه شما ممنونم
روبرويش ايستادم و گفتم
- اينجا خونه خودته عضو جديد خانواده ما
لبخندي زد و با گونه هاي سرخ از شرم سر به زير انداخت رو به پدر كردم و گفتم
- كي با مهندس صحبت مي كنيد؟
مادرم با كنايه مهربانانه گفت
- خيلي عجله داري؟
نيم نگاهي به غزل انداختم و گفتم
- بله مي خوام خيالم راحت بشه
پدر نگاه معني داري به مادرم كرد و گفت
0 شماره وكيل رو بگير
خنديدم و گفتم:
- اطاعت مي شه بابا
غزل نگاه سپاسگزارش را به من دوخت لبخندي از سر مهر به او زدم و گوشي را برداشتم مادرم دست غزل را فشرد و گفت
- ديگه مال مال خودمون شدي
و من در دل ارزو كردم ايشاالله يه روزي عروس خودمون بشي به غزل نگاه كردم . انگار معني نگاهم را فهميد لب به دندان گزيد و سر به زير انداخت . وجودم لبريز از شوق شد صدايي از ان طرف سيم گفت
- بفرماييد.
- الو سلام ، ايماني هستم....
 

mssh81

عضو جدید
قسما سی و نهم(آخر)

قسما سی و نهم(آخر)

غروب چادر طلايي رنگش را روي سر شهر كشيده بود غزل روي نيمكت چوبي وسط حياط كنار بوته گل محمدي نشسته بود صورت غمگين و متفكرش در غروب زيبا تر و جذابتر به نظر مي رسيد
مادرم گفت
- بالاخره تموم شد
از پشت پنجره كنار امدم و گفتم
- دو هفته پر آشوب
مادر لبخندي زد و با كنايه ظرفي گفت:
- ارزشش رو داشت تو اينجور فكر نمي كني؟
با شرمندگي لبخندي زدم و سر به زير انداختم پدرم گفت
- بايد روزاي تلخ گذشته رو از ذهنش پاك كنيم
مادرم گفت:
- زجر زيادي رو پيش اون خانواده تحمل كرده باورم نمي شه انسانايي پيدا شدن كه
سر تكان داد كنارش نشستم و گفتم:
- غزل نبايد بفهمه
مادرم سر تكان داد و گفت:
- البته من كه به اون نمي گم شوهر خاله اش رو با پول تطميع كرديم
نگاهي به پدر كردم و گفتم
- مهندس چي مي گفت:
- كي؟
- ديروز؟ اومده بود شركت
- آها ... هيچي بابا اومده بود غزل خواهي كنه مي گفت فكر نمي كرد تصميمش براي سرو سامون گرفتن به اين ماجرا ختم بشه بعدم گفت پيشنهادش رو پس مي گيره
مادرم گفت:
- زحمت مي كشه اون ديگه دستش به اين دختر نمي رسيد
بلند شدم و دوباره به كنار پنجره رفتم دلم مي خواست ساعت ها تماشايش كنم منصوره سيني چاي را در مقابلم گرفت و گفت:
- بفرماييد آقا
يك فنجان برداشتم و به بيرون خيره شدم همه چيز تمام شده بود بعد از كلي كلنجار رفتن و دادن پول توانستيم شوهر خاله اش را راضي كنيم او را به ما بدهد ديگر براي تمام عمر با ما بود در قلبم شوري از احساس كردم وجودم سرشار از عشقي سوزنده شده بود نمي توانستم براي بار دوم اين روزهاي تلخ را تجربه كنم توان تحمل از دست دادنش را نداشتم من او را با تمام وجود دوست داشتم صداي مادرم مرا به خود اورد
- دوست داشتنيه اينطور نيست؟
نگاهش كردم مادرم ابروهايش را بالا كشيد و گفت
- نظرت چيه؟
- در مورد جي؟
- تو پسر عزيز مني
- مطمئنم اينطوره
- مطمئنم مي توني پدرتو راضي كني
با چشماني گرد شده به مادرم چشم دوختم خنديد و گفت
- مجاب كردن ديگران تو خونته اينو از پدرت به ارث بردي
از كنارم گذشت و به طرف مبل رفت به غزل نگاه كردم شايد حق با مادر بود اگر نمي جنبيدم يك نفر ديگرا و را سر دست مي برد نمي خواستم تماشاگر از دست دادنش باشم بايد تصميم مي گرفتم با خود انديشيدم شايد احتياج به فكر كردن بيشتر داشته باشم به غزل نگاه كردم و به خودم جواب دادم چه فكري حقيقت مسلم در مقابل چشمان توست با قدم هايي شمرده وسط سالن رفتم و همانطور كه با فنجان بازي مي كردم گفتم
- من بايد باهاتون حرف بزنم
مادر لبخند زد پدر سرش را از لاي روزنامه بيرون اورد و نگاهم كرد به خودم جرات دادم و گفتم:
- در مورد غزله
پدر روزنامه را روي ميز گذاشت و به من چشم دوخت سكوتش را كه ديدم ادامه دادم
- فكر مي كنم وقتش باشه كه سرو سامون بگيرم
مادر با خوشحالي گفت:
- موافقم
پدر گفت:
- ربطش به غزل چي بود؟
سر به زير انداختم و ساكت شدم پدرم گفت
- اين ممكن نيست
مادرم به پشتيباني از من برخاست و گفت
- من كه تو اين كار ايرادي نمي بينم
- من جواب مردمو چي بدم
- من واسه مردم زن نمي گيرم
- پسرم اون قرار بود دختر اين خانواده باشه
- فرقي بين عروس و دختر نيست
- ما مهموني گرفتيم ادم دعوت كرديم
- مي شه اونو درست كرد مي شه گفت مي خواستين نامزد پسرتون رو معرفي كنيد
- دكتر چي
- من براتون مهمم يا دكتر صفاپور
- به دوست و آشنا ها چي بگم بگم اين خانم كي هستن كه واسه پسرم گرفتم
- شما كه بلديد بگين پدر و مادرش رفتن اروپا ديگه هم بر نمي گردن بچه هام هراز چند گاهي مي رن ديدنشون از اقاي ايماني بعيده چنته اش خالي باشه
- عمه خانم چي؟
مادرم پيشدستي كرد و گفت
- راضي كردن اونو كه بلدين پس بهانه نياريد
- مثل اين كه شمام راضي هستيد
- باربد واسه من عزيزه خواسته هاشم همينطور
- پس دست به يكي كردين
- مگه شما مخالفين
پدر خنديد خنده اش دلم را ارام كرد نگاه ملتمس و مضطربم را به دهانش دوختم با مهرباني پدرانه اي گفت
- مباركه
لبخند روي لبم دويد و با شادي گفتم
ممنون يه دنيا ممنون
به سرعت به طرف حياط رفتم هنوز چند قدمي دور نشده بودم كه برگشتم و به طرف پدر رفتم خم شدم و صورتش را بوسيدم خنديد و گفت
- تو واسه منم عزيزي
- دوستتون دارم بابا
- تو تنها پسرمي
- بهترين باباي دنيايي
به طرف مادرم رفتم و او را در آغوش كشيدم زير گوشم گفت
- نممي خواي بري به غزل بگي مي دونم كه خوشحال موي شه
از آغوش مادر كنده شدم و با تعجب نگاهش كردم
اگه قبول نكنه اگه رودربايستي كنه
با مهرباني مادرانه اي گفت
- نگاهش كه اينو نمي گه
- يعني
- چرا نمي ري از خودش بپرسي
- بله حق با شماست
به طرف در به راه افتادم قلبم در سينه بي تابي مي كرد نفسم سنگين شده بود چشمانم سياهي مي رفت دهانم خشك شده بود با ترديدي اميخته به ترس به طرفش رفتم با شنيدن صداي پايم خودش را جمع و جور كرد
با شرمندگي گفتم
- مي تونم اينجا بشينم؟
- بله البته
روي نيمكت نشستم زير چشمي نگاهش كردم سر به زير داشت و چشم به سنگفرش كف حياط دوخته بود نفس عميقي كشيدم مي خواستم چيزي بگويم اما فكرم كار نمي كرد انگار تمام كلمات از صفحه ذهنم پاك شده بود احساس كردم اين كار از عهده من ساخته نيست انگار در حضور او بايد كه تا هميشه ساكت بودم و چيزي نمي گفتم برخاستم پرسيد:
- مي خواستين چيزي بهم بگين؟
پاهايم شل شد روي نيمكت نشستم و گفتم
- بله
سكوت كرد من هم ساكت شدم سكوتي كه دلم مي خواست هيچ گاه شكسته نشود نگاهش كردم به سختي با انگشتهايش بازي مي كرد به خودم نهيب دادم بگو پسر براي همين اومدي به خودم فشار اوردم تا دهان باز كنم دندان هايم به هم كليد شده بود تاريكي ارام ارام خورشيد را به عقب مي راند نمي توانستم حرفي بزنم بلند شدم غزل دوباره به حرف امد
- چيزي نگفتين
- فراموشش كنيد
با صدايي لرزان گفت
- موافقم به پدر و مادرتون بگين
با تعجب گفتم
- موافقي؟
سر به زير انداخت لبخند روي لبم نشست روي نيمكت نشستم و گفتم
- خدايا خيالم راحت شد
- يعني شمام راضي هستين
- من ارزوم اين بود
- قبلا كه نظرتون چيز ديگه اي بود
- البته كه نه فقط نمي تونستم بگم چه احساسي دارم
- پدر و مادرتون راضي هستن؟
- البته كه راضي ان خيلي هم خوشحال شدن
- كه اينطور
- انگار زياد راضي نيستين
- نه معلومه كه نه رضايت شما برام....
صدايش از گريه لرزيد با ناراحتي گفتم
- غزل گريه مي كني؟
- چيزي نيست مطمئن باشيد مشكلي نيست
اگه راضي نباشين منم...
جمله ام نيمه كاره رها كردم مي دانستم بي او خواهم مرد گفت
- من مسئولم هر چي ام شما و اقاي ايماني بگين نه نمي ارم
به زحمت سعي مي كرد گريه اش را فرو بخورد گفتم
- شما هيچ اجباري نداريد هيچ مسئوليتي هم نداريد شما تو اين خونه مهمونيد
با لحني غم الود اضافه كردم
- و اگه دلتون بخواد دختر اين خانواده
- بالاخره كه چي چه دكتر چه كس ديگه بالاخره كه بايد از اين خونه برم
با تعجب گفت
- دكتر كدوم دكتر
بغضش تركيد تازه متوجه شدم منظورش چه بوده است با لحني دلداري دهنده گفتم
- غزل من منظورم دكتر نبود
سر بلند كرد چشمانش گريانش را به من دوخت انگار جمله ام را نشنيده بود گفت
- گفتيد اگه كسي رو دوست داشته باشم كمك مي كنيد بهش برسم؟
دلم لرزيد با رنگي پريده و روحي اشفته جواب دادم
- بله بهتون گفتم
- حتي اگه حتي اگه...
احساس كردم ديگر همه چيز تمام شده چشم بر هم نهادم و گفتم
- شما فقط اسمش رو بگين
دنيا با تمام سنگيني اش بر روي شانه هايم احساس مي كردم صورت غزل پشت پلكهاي بسته ام بزرگتر مي شد ياد روزهاي اخر افتاده بودم چقدر مهربان شده بود هر بار كه نگاهمان به هم مي اميخت شراره اي از عشق و شرم را در نگاهش مي خواندم چه خيال خامي كه فكر مي كردم او از علاقه ام خبردار شده و خود به من علاقمند صدايش در گوشم پيچيد:
- حتي اگه اون شخص خودت باشي؟
چشم باز كردم اين غزل بود غزل عزيز و دوست داشتني من تمام ارزوهاي در سينه نهفته ام دو قطره اشك روي گونه هايش سر خورد و زير چانه اش جمع شد انگار كه با خودم حرف مي زنم گفتم
- خواب نمي بينم؟
غزل سر تكان داد گفتم:
- تو گفتي ...تو گفتي ... من....
غزل به گريه افتاد بازوهايش را گرفتم سر بلند كرد گفتم
- تو مطمئني ؟
سر تاييد كرد لبخند روي لبم نشست و گفتم
- به زندگي من خوش اومدي
گريه اش قطع شد گفت
- تو...
انگشتم را در مقابل لبش گرفت م و گفتم
- با هم عاشقانه ترين دنيا رو مي سازيم
سرم را به طرف پايين حركت دادم لبخندي زد و سرش را به نشانه تاييد حرف من به پايين حركت داد دستش را در دست گرفتم و بر نوك انگشتانش بوسه زدم لب به دندان گزيد و گفت
- مامان و بابا
به پنجره نگاه كردم پدر و مادرم پشت پنجره ايستاده بودند و نگاهمان مي كردند برخاستم و گفتم
- بهتره بريم پيششون موافقي؟
بلند شد و گفت
- البته بريم
دست در دست هم به طرف ساختمان به راه افتاديم تا به پدر و مادرمان بپيونديم.
 

Similar threads

بالا