رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahsa1984

عضو جدید
قسمت پنجاه و یکم...

صدای زنگ، مهشید را از آشپزخانه بیرون کشید. شوهر مهشید آمده بود و مهشید با هیاهو، به قول خودش از ترس این که اگر شوهرش بیاید دیگر بیرون بی بیرون، نمی گذاشت که کفش هایش را در بیاورد و مدام می گفت:
- ماهنوش، بدو!
بالاخره هم نگذاشت شوهر بی چاره اش وارد خانه شود. صدایش را می شنیدم که نفس زنان از اتاق خودش با حسام حرف می زد و من همان طور که خودم را با برداشتن وسایل کیمیا سرگرم می کردم،
با غوغایی که در درونم بود کلنجار می رفتم و مدام از خودم می پرسیدم اصلا معلوم هست چه مرگت است؟ منتظر شنیدن صدای خداحافظی حسام بودم و دعا می کردم برود تا دوباره مجبور نشوم او را ببینم ولی برخلاف انتظارم همان طور که کیمیا بغلش بود، صدازنان به سمت اتاق آمد و در آستانه در گفت:
- ماهنوش، دیگه چیزی تنش نمی کنی؟
با خودم گفتم:
- خدایا چه مرگم شده؟
از آشوبی که در درونم به پا شده بود زبانم بند آمده بود و فقط سعی می کردم نگاهم به حسام نیفتد. بی آن که حرفی بزنم به سمتش رفتم. کیمیا حالا محکم به گردنش چسبیده بود و از او جدا نمی شد. دستش را دراز کرد، کاپشن را گرفت و گفت:
- من تنش می کنم.
و بعد آهسته و خیلی سریع اضافه کرد:
- وسایلت رو برداشتی؟
بی اختیار نگاهش کردم و این بار او فقط یک لحظه نگاهم کرد و گفت:
- نمی خوای بیای خونه؟
ضربان قلبم تند شده بود و نفسم به سختی بالا می آمد. خدا را شکر حسام بی آن که نگاهم کند با صدای بلند گفت:
- مهشید، اول باید بریم خونه. مامان اینا منتظرن. بریم کیمیا رو ببینن، بعد بریم شام بیرون.
مهشید با اعتراض و خندان گفت:
- کی تو رو دعوت کرد، من بعد عمری با شوهرم می خوام برم شام بخورم، نه حرص!
حسام همان طور که می خندید گفت:
- منم می آم که این بنده خدا هم بعد عمری شام بخوره نه حرص!
و بعد باز همان طور که می خندید، رو به من کرد که سعی می کردم نگاهش نکنم، و گفت:
- چی باید ببرم؟
مهشید گفت:
- ا ، هیچی، این ها فعلا مهمون مان.
حسام گفت:
- ما همین تو رو هم که شوهرت نگه می داره شرمنده ش هستیم.
شوهر مهشید با خوش اخلاقی گفت:
- ا ، خواهش می کنم، این چه حرفیه؟ این جا منزل خودشونه، حسام خان.
مهشید خندان گفت:
- چشمت در اومد؟
به هر حال، حسام با اصرار بی آن که دیگر چیزی به من بگوید، ساک من و کیمیا را برداشت و از در بیرون رفت و من که حالم هنوز جا نیامده بود، از ترس تنها شدن با او، اول موقع حرکت سوار ماشین شوهر مهشید شدم، ولی چون کیمیا از حسام جدا نمی شد، مجبور شدم با ماشین حسام بروم. با حال زاری که ازش سر در نمی آوردم و تمام سعی ام فقط این بود که قیافه ای درهم بگیرم ولی با تعجب می دیدم که ناراحت نیستم. دیگر حتی عصبانی هم نبودم. ولی چرا؟ و سعی می کردم برای خودم دلیل بیاورم. شاید به خاطر این که حسام با آمدنش به نوعی عذرخواهی کرده بود. از طرفی در این چند روز گذشته وقتی به قضایا فکر می کردم، احساس می کردم حسام هم حق داشته. اگر من هم بودم، از این که آن قدر زود کسی دنبال جیگزینی برای خواهرم باشد، برآشفته می شدم. بالاخره او هم یزدان ستا بود دیگر. خونش بیش تر با فشار احساسش به جوش می آمد تا عقلش. این ها را می دیدم و می فهمیدم، ولی این حس غریب چه بود؟ نمی توانستم افکارم را جمع و جور کنم و این بیش تر دستپاچه ام می کرد و این دستپاچگی باعث کلافگی ام می شد.
حسام یکسره با کیمیا حرف می زد و شوخی می کرد و کیمیا از ته دل می خندید، و من باز در جدال با افکارم بودم و به این فکر می کردم که شاید این احساس به این دلیل است که در این مدت هر سۀ ما بدون این که بخواهیم به هم عادت کرده ایم. من در تمام این مدت با کمک حسام بود که از کیمیا مراقبت کرده بودم و لازمه این همراه شدن ها به وجود آمدن انسی بود که حالا بین ما بود. پس چیز غریبی نبود اگر دلم تنگ شده بود یا از دیدنش خوشحال شده بودم. ولی آنچه حس می کردم و فکر می کردم، آن چیزی که به خودم می گفتم نبود و این باعث وحشتم می شد. سعی می کردم عصبانیت و رنجی را که برده بودم به خودم یادآوری کنم. رنجی که هنوز تلخی اش در وجودم بود، ولی بی فایده بود. حسام همان طور با کیمیا شوخی می کرد و هر دو از ته دل می خندیدند، و من در جدال با خودم، به چهره ای درهم، روبرو را نگاه می کردم که حسام یکدفعه با نیم نگاهی به من گفت:
- این اخم ها یعنی این که هنوز در غضبی دیگه؟ نه؟
دوباره انگار کسی قلبم را فشرد. از سوال ناگهانی اش جا خوردم و نتوانستم جوابی بدم. نفس عمیقی کشید و گفت:
- از آداب جدید ادبه که نه جواب سلام می دن، نه جواب سوال رو؟
بایست چیزی می گفتم، ولی مغزم یاری نمی کرد. چند لحظه طول کشید تا به خودم مسلط شدم و به زحمت و با لحنی رسمی گفتم:
- نه از آداب ادبه که در مورد چیزی که اصلا اهمیتی نداره، واسه خالی نبودن عریضه سوال کنن.
- ببخشین، این بنده حقیر یه خورده خنگم، می شه منظورتون رو واضح تر بفرمایین.
- نه.
- چرا؟
مثل کسی که منتظر سوال باشد انگار آنچه این چند روز فکرم را آشفته کرده بود بی اختیار به زبانم آمد و در حالی که سعی می کردم لحنم محکم باشد بی آن که نگاهش کنم گفتم:
- منظورم همونی بود که گفتم. شما الان اومدین دنبال خواهرزاده تون به خاطر وابستگی که به خودش و به محبت خواهر تون دارین و به خاطر آرامش مادرتون که از دوری نوه ش مسلما دلتنگه. قبلا هم عصبانی شدین باز به خاطر خواهرتون و توهینی که احساس می کردین به خواهرتون و احتمالا احساس خودتون شده، و به این دلیل به خودتون اجازه دادین هر چی دلتون می خواد از دهانتون به واسطۀ این احساس در بیاد. همون طور داره که اون حرف هایی که فرمودین باعث غضب بشه یا خوشحالی؟ مهم اینه که شما اون موقع عصبانی بودین، هر چی دلتون خواست گفتین، حالا دیگه عصبانی نیستین و احتیاج دارین خواهرزاده تون کنارتون باشه که هست، پس ....
با لحنی رنجیده و عصبی گفت:
- دست شما درد نکنه، خیلی ممنون از احترامی که برای شعور بنده قائلین.
این بار دیگر نتوانستم حرص و رنج را پنهان کنم یا حتی جلو لرزش صدایم را بگیرم، با حرص گفتم:
- برای شعور تو؟ تو که برای وجود آدم دیگه احترام قائل نیستی؟ تو که فقط به صرف این که حرف و عمل کسان دیگه که هیچ ربطی به من نداشته ناراحت بودی، به خودت اجازه دادی با من مثل یک زن ... زن ...
ساکت شدم. حرفم را خوردم و رویم را به سمت بیرون کردم و با حیرت تازه فهمیدم که این چند روز بیش تر از همه از حرف ها و رفتار حسام بهم برخورده و رنج برده ام!

ادامه دارد ...
 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت پنجاه و دوم...

یکدفعه از جا پرید، معلوم بود از حرفم جا خورده:
- ماهنوش، تو اصلا می فهمی چی می گی؟
در حالی که تمام سعی ام این بود که این موضوع را که فقط از اوست که بی نهایت رنجیده ام پنهان کنم، برگشتم و شمرده شمرده خشمم را در کلامم ریختم و گفتم:


- من؟! آره می فهمم، حرف های خودم رو خوب می فهمم. چیزی که نمی فهمم حرف های شماها و رفتارتونه، این که چطور به خودتون، هر کدومتون به یک نوع، اجازه می دین به خاطر حرف های آدم های بی شعور دیگه با حرف های احمقانه و عمل احمقانه ترتون، با یک آدم دیگه مثل یک جنس حراجی بی ارزش رفتار کنین. همین تو، چطور اصلا به خودت اجازه دادی این فکر را بکنی که بتونی به زبان بیاری و با اون لحن به من بگی دنبال مرتیکه راه افتادی؟! می دونی این حرف رو به چه زن هایی می گن؟ من از اون چیزی که به شماها جسارت این فکر و قضاوت رو در مورد من داده غضبناکم، می فهمی؟

حالا دوباره از خشم فک هایم به هم فشرده می شد و چشم هایم از غصه و رنج می سوخت. رویم را برگرداندم تا اشکی را که در چشمم بود نبیند. از گوشۀ چشم دیدم دستش را محکم به سر و رویش کشید و بعد گفت:
- بعضی حرف های تو این قدر زور داره که آدم می مونه چی بگه. این حرف هایی که می زنی یعنی چی؟ ماهنوش خودت می فهمی چی می گی؟
برگشتم که جوابش را بدهم ولی دوباره وقتی نگاهم به چشم هایش افتاد، فکری مثل برق از ذهنم گذشت. چقدر نی نی این چشم ها شبیه چشم های رعنا بود. چطور تا حالا نفهمیده بودم؟ و احساس غریبی وجودم را لرزاند.
این بار با وحشت رویم را برگرداندم. وحشت از حسی که برایم ناآشنا نبود و من را یاد سال های دور می انداخت که برای اولین بار دلم لرزیده بود. نه، غیر ممکن بود. این بار به جای غضب، اضطرابی عجیب باعث می شد که جرئت نکنم حتی نیم نگاهی دیگر به حسام بکنم. از تکرار آن حسی که مثل برق گرفتگی لرزانده بودم، می ترسیدم و دوست داشتم از آن محیط بسته هر چه زودتر دور شوم. وقتی رسیدیم، حس می کردم به جای پیاده شدن فرار می کنم. این بود که وقتی حسام که لابد عجلۀ مرا دلیل بر عصبانیت فرض کرده بود بند کیفم را نگه داشت و گفت:
- ماهنوش.
رو برنگرداندم، می ترسیدم به چشم هایش نگاه کنم، از تکرار دوباره آن حس وحشت داشتم. بی آن که رو برگرداندم بلۀ تندی گفتم و سعی کردم بند کیفم را رها کنم.
- ماهنوش خانم!
نمی دانم صدایش بود یا نوع گفتارش که تیرۀ پشتم را لرزاند و نفسم را بند آورد. همان طور که روبرو را نگاه می کردم، گفتم:
بله؟!
چقدر صدا و لحنم خشن بود. آهی کشید و آهسته گفت:
- این بله از صد تا نخیر بدتر بود. فقط می خواستم بگم به جان کیمیا اشتباه می کنی، همین.
کیفم را رها کرد و من با همان شتاب و خشونت از ماشین پیاده شدم. گاهی پناه بردن به خشونت برای پنهان کردن درون، آدم را از مهلکه نجات می دهد. و من با کمک همین خشونت بود که فرار کردم.

*****
این وضع ادامه داشت و من خودم را پنهان می کردم و همۀ تلاشم این بود که با او روبرو نشوم تا این که چند روز بعد که با کیمیا به پارک می رفتم سر کوچه به ما رسید. این بار دیگر بوق نزد. از ماشین سریع پیاده شد و روبرویم ایستاد و گفت:
- سلام. من که به مامان گفته بودم نرین من می آم دنبالتون.
گفتم:
- کیمیا جان، بگو دایی جان مرسی ما خودمون می ریم.
- دایی جون، بگو شما بیجا می کنین.
سرم را بلند کردم:
- شوخی نمی کنم، ما خودمون می ریم.
- من هم خیلی جدی گفتم که نمی شه.
صورتش هم عصبی بود و مهربان، انگار هم خسته بود و هم سرحال. صدایم را پایین آوردم و آهسته گفتم:
- حسام وسط خیابونه، زشته. می گم من خودم می تونم برم.
سرش را کمی خم کرد و آهسته و در عین حال آمرانه گفت:
- واسه همین که زشته می گم چونه نزن سوار شو.
سرم را بلند کردم و نگاهم که به نگاهش افتاد، احساس کردم تمام رگ و پی تنم کشیده شد. زود سرم را پایین انداختم، نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم. ولی با اخم هایی درهم و ساکت. او حرف می زد، سر به سر کیمیا می گذاشت و می خندید. و من سعی می کردم قیافه ای جدی ولی آرام داشته باشم. با لحنی بچگانه و مهربان که همیشه با کیمیا حرف می زد گفت:
- کیمیا، به خاله ماهنوش بگو قهر کار بچه های بده.
کیمیا فوری بهه طرف من برگشت و به صورتم خیره شد. لبخند زدم:
- کیمیا، به دایی بگو خدا رو شکر که ما بچۀ بد نداریم. مگه نه؟
خندید حالت نگاهش طوری بود که انگار می فهمید بین ما یک اتفاقی افتاده. دلم برایش ضعف رفت، برای آن نگاه کنجکاوش. بی اختیار خندیدم و محکم بوسیدمش:
- عزیز دلم!
- خوب حالا که خندیدی، پس دیگه آشتی؟

برگشتم، او هم برگشت و برای یک لحظه باز انگار کسی به دلم چنگ انداخت. پرسید:
- آشتی؟
و من فقط لبخند زدم و فوری رو برگرداندم.
انگار کسی با صدای بلند توی سرم فریاد می کشید:
- آشتی؟! تو که قهر نیستی، نبودی و نمی تونی باشی. می تونی؟ تو فقط داری فرار می کنی. فرار!
لبم را از وحشت افکاری که توی سرم به فریاد بدل شده بود به دندان می گزیدم و خدا را شکر می کردم که دیگران قدرت خواندن افکار آدم را ندارند، اگر این طور نبود، اگر حسام حالا می توانست بفهمد توی فکر من چه خبر است، چه می شد؟
از این تصور وحشتناک دست هایم مشت شد و بی اختیار کیمیا را محکم تر بغل کردم.
خدا خدا می کردم زودتر برسیم.

ادامه دارد ...
 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت پنجاه و سوم...

می فهمیدم که اتفاقی دارد می افتد. اتفاقی که شاید مدت ها پیش افتاده بود. اتفاقی که برای من وحشتناک بود و بایست از آن فرار می کردم، ولی چطور؟ مدت ها بود که می خواستم فرار کنم و نمی توانستم. از خدا می خواستم از این بند رهایم کند، بی آن که مشتم باز شود. به خاطر کیمیا نمی توانستم از او فاصله بگیرم و به خاطر وضع خودم نمی توانستم و نمی خواستم نزدیکش باشم. می دانستم که او به خاطر کیمیا تمام این کارها را می کند، که به قول همه، حتی عمه، از حسام بعید بود.
شاید عمه راست می گفت، کیمیا موهبتی بود که با محبتش حسام را خانه نشین کرده بود، ولی این موهبت برای من داشت به فاجعه ای بدل می شد. از این احساسی که داشت روز به روز در وجودم قوی تر می شد، وحشت زده بودم. از این که می دانستم حالا دیگر احساسم به حسام زمین تا آسمان فرق کرده، از این که وقتی بود آرام بودم، از این که دلم برایش تنگ می شد، از این که دیگر روزها چشم انتظارش بودم. از این که .... خدایا! خجالت می کشیدم حتی به خودم اعتراف کنم. وقتی دیر می کرد حسادت به دلم چنگ می زد که کجاست؟ با چه کسی است؟ نه، نه، خجالت آور است. و هر چه سعی می کردم بینمان حایلی درست کنم و از او فاصله بگیرم، وجود کیمیا مانع می شد. حالا او هم به اندازۀ من به کیمیا علاقه داشت و وابسته بود و من هیچ دلیلی برای پنهان شدن یا فرار از او نمی دیدم.
در نظر همه این ارتباط موجه بود و مقبول، به خاطر کیمیا و این فقط خود من بودم که می دانستم این ارتباط لااقل برای من موجه نیست. اصلا موجه نبود اما مگر راه چاره ای هم بود؟ از خدا یاری می طلبیدم و با خودم می گفتم:
« آخر این راه به کجا ختم می شود؟ »

*****
از یک طرف موعد زایمان مهشید داشت نزدیک می شد و از طرف دیگر بیش تر از یک ماه به سالگرد رعنا و آمدن دوبارۀ بهرام نمانده بود. من سر در گریبان و درمانده با خودم و افکارم کلنجار می رفتم، کلنجاری بی حاصل.
رعنا! در سرسام و درد رفتن تو، نمی دانم چطور شد که یک موقع به خودم آمدم که فاجعه ای دیگر اتفاق افتاده بود، فاجعه ای که من فقط با تو جرئت گفتنش را داشتم، اگر بودی. رعنا! چقدر به تو احتیاج دارم که حرف هایم را گوش کنی و بعد به حماقتم لبخند بزنی و نصیحتم کنی، حالا روزها و شب ها حرفت را تکرار می کنم، با خودم می جنگم ولی بی فایده چون باز به نقطۀ آغاز می رسم.
یادت هست که می گفتی مشکل تو احساساتی بودن نیست، مشکل تو این است که فقط با احساسات زندگی می کنی؟ می گفتی آدم برای زندگی کردن به عقل هم احتیاج دارد، اگر نه در وجودش مغز را نمی گذاشتند آن هم آن بالا و راس بدن. یادت هست می گفتی که من اصل قضیه را به کل تعطیل کردم و بدون عقل می خواهم با قلبم زندگی کنم؟ .....
وای رعنا، رعنا، رعنا ... چه جوری برایت بگویم؟ ... رعنا، من فکر می کردم که آدم شده ام ولی اشتباه می کردم و حالا چطور برایت بگویم که .... که من .... نه حالا می فهمم که اگر بودی، برای تو هم نمی توانستم بگویم، ولی باید بگویم. رعنا از فشار این نیروی عظیم دارم له می شوم. فشار این حسی که فکر می کردم در وجود من مرده و حالا می فهمم که با قدرتی عظیم تر از قبل برگشته، رعنا، می دانم که باور نمی کنی، که اگر بودی و از دهان خودم هم می شنیدی، باور نمی کردی که من ... من ....
دستم بی اختیار موهایم را چنگ زد و چشم هایم همراه فکم محکم به هم فشرده شد و در مغزم این افکار به فریاد تبدیل شد:
« من حسام را دوست دارم! »
از وحشت، لب هایم را محکم به دندان گزیدم و چشم هایم باز شد. از ترس این که فریاد فکرم راه به بیرون باز کند، بی اختیار دستم را روی دهانم گذاشتم. خدایا خودم هم نمی دانم کی و چطور این اتفاق افتاد.
« ماهنوش، ماهنوش. »
نگاهم به خودم در آینه افتاد. با دست هایی مشت شده و نگاهی مثل نگاه دیوانه ها، آشفته در میان اتاق بلاتکلیف ایستاده بودم که صدای دوباره مادر نجاتم داد. نگاهم به کیمیا که به خوابی عمیق فرو رفته بود افتاد و آهسته از اتاق بیرون آمدم. مادر حالا دیگر بالای پله ها بود:
- خب مامان جون، می شنوی چرا جواب نمی دی؟
- کیمیا خواب بود. نمی شد بلند صدا بزنم. خب چه کار داری؟
- مهشید باهات کار داره.

ادامه دارد ...
 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت پنجاه و چهارم...

همان طور که از پله ها سرازیر می شدم، صدای چانه زدنش با حسام را شنیدم و فکر کردم چطور حسام این موقع روز برگشته خانه. مهشید گفت:
- حسام تو رو خدا، جان مهشید.
- برای دفعه سی و سه هزارم، نه!
- این قدر بدجنس نباش، من با این حالم نمی تونم برم.


حسام همان طور که غذا می خورد، با خنده گفت:

- خب نرو، حالا بچه ت لباس خارجی نپوشه، نمی شه؟
- همین؟ باشه، آقا حسام فقط یادت باشه.
- ای بابا چه غلطی کردم، اومدم یه لقمه غذا بخورم، اگه من نمی اومدم چی کار می کردی؟
مهشید با حرص رویش را برگرداند و بی آن که جواب حرف او را بدهد گفت:
- ماهنوش، الهی فدات شم خواهری، یه زحمت برای من می کشی؟
حسام با لحنی بامزه گفت:
- ای متقلب، زبان باز، ماهنوش، بگو نه، اون وقت ببین چطوری فدات می شه.
و بعد سلام کرد. لبخندی بی اختیار صورتم را پر کرد.
- سلام.
که مهشید باز با حرارت گفت:
- آره ماهنوش، میری؟
- چی کار کنم؟
باز مادر نگذاشت حرف بزند و گفت:
- مادر من، حالا تخم لباس رو که ملخ نخورده. حالا دیگه لنگه این لباس پیدا نمی شه؟
مهشید کلافه حرف مادر را برید:
- ا ، مامان! گفتم که یه لباس نیست، یه سرویس کامله، همه چی داره.
مادر گفت:
- باشه، تو حرص نخور، اگه این قدر واجبه خودم می رم. تو بگو چی؟ کجا؟
- نه شما نمی تونین.
من که هنوز از قضیه سر در نیاورده بودم پرسیدم:
- یکی به منم بگه چه خبره.
حسام از جایش بلند شد و گفت:
- هیچی، یه کاسب مزاحم از دوست های خواهر عزیزت زنگ زده یه سری لباس بنجل که چند وقت پیش ایشون بهش سفارش داده ن، آورده. حالا دنبال یه آدم بی کار می گرده، پاشه بره اون کلۀ شهر....
مهشید عصبی حرفش را برید:
- آره، حالا که به خاطر دختر عموت می خوای چهار تا خیابون بری، اون کلۀ شهره، اگه همین الان دوست دخترت تلفن بکنه بگه پاشو بیا ابرقو ....
حسام این دفعه با ناراحتی حرفش را برید:
- این چه اخلاقیه تو داری، تا آدم بهت می گه نه ....
مهشید حرفش را برید:
- من عقلم کمه که اصلا از تو خواهش کردم.
خاله گفت:
- بابا حالا چرا اوقات تلخی می کنین؟ بگو کجاست خاله، من با نسرین می رم.
مهشید باز بی آن که جواب خاله را بدهد، رویش را به من کرد. کاملا معلوم بود بی تاب است، مثل همیشه که وقتی چیزی را می خواست دیگر تاب و توانش را از دست می داد، رو به من و دوباره با خواهش گفت:
- ماهنوش، خواهر، تو می ری؟
- مهشید می شه بشینی و درست بگی کجا و برای چی؟ من اصلا نمی فهمم چی می گی.
بالاخره فهمیدم خیلی وقت پیش، در یک فروشگاه لباس بچه، یک سری کامل لباس بچه خارجی خیلی قشنگ دیده، منتها چون آن یک سری باقی مانده هم فروخته شده بوده، مهشید با اصرار شماره تلفن داده که اگر دوباره از آن آوردند به او زنگ بزنند و حالا بعد از چند ماه با او تماس گرفته بودند که چند سری از آن لباس ها را آورده اند و ....
مهشید چنان بی تاب بود که به قول حسام، انگار دنیا بود و همین یک سری لباس بچه و مهشید که بچه ش لخت مانده! و مهشید اصرار داشت من بروم، چون به قول خودش من سلیقۀ او را می دانستم و دوباره داشت بین او و حسام بحث می شد که گفتم:
- کیمیا چی؟
مهشید خوشحال و ذوق زده پرسید:
- الهی فدات شم، می ری ماهنوش؟
- آره، بگو کجاست کیمیا بیدار شد می رم.
حسام که داشت می رفت، برگشت و پرسید:
- تو می ری؟
مهشید گفت:
- آره، شما بفرمایین، وقت طلاتون هدر نره.
و رو به من گفت:
- خواهر، تو بیا الان برو تا خیابونا خلوته. من مواظب کیمیا هستم تا بیای.
- آخه اگه بیدار ....
حرفم را برید:
- الان که بری، خیابون ها خلوته، یک ساعت دیگه خونه یی، من هستم پیشش دیگه.
- می ترسم طول بکشه، بذار بیدار بشه با خودم می برمش.
مهشید دوباره بی قرار گفت:
- می گم تو برو، تا بیای به خدا بیدار نمی شه.
حسام عصبانی حرفش را برید و رو به من گفت:
- حالا به فرض هم که بیدار بشه، چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که ایشون بچه شون لخت مونده ن این وسط! برو حاضر شو، اگه می خوای بری، می برمت.
مهشید گفت:
- لازم نکرده، چطور تا حالا وقت نداشتی؟ برو به کارت برس!
حسام رو به من دوباره گفت:
- برو ماهنوش، حاضر شو، تا کیمیا بیدار نشده برت گردونم. مامان، اگه از شرکت زنگ زدن، بگو یارو نره، من خودم رو می رسونم.
عمه فوری گفت:
- پیر شی مادر، دستت درد نکنه.
گفتم:
- نه، خودم می رم.
حسام دوباره گفت:
- نه، گفتم می برمت دیگه.
در هیاهوی سفارش های مهشید از در بیرون آمدم. حال غریبی داشتم. برایم سخت بود که با او تنها باشم. در تمام این مدت همیشه، همه جا کیمیا با ما بود، و من حالا می فهمیدم که وجود او کنار من چقدر باعث تغییر شرایط و اوضاع شده بود و نمی دانستم حالا به خاطر نبودن کیمیا بود یا احساس خودم که از تنها ماندن با حسام دستپاچه و معذب بودم.
مضطرب و کلافه سوار ماشین شدم.

ادامه دارد ...
 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت پنجاه و پنجم...

به خدا اگه این مهشید زن من بود، دو روزه طلاقش می دادم. وقتی به چیزی پیله می کنه ول کن نیست!
همان طور ساکت بیرون را نگاه می کردم و بی اختیار انگشت هایم مدام درهم گره می خورد و لب هایم را به دندان می گرفتم. چند لحظه بعد گفت:
- دلت برای کیمیا شور می زنه؟


برگشتم و نگاهش کردم. مجبور بودم حالت مضطربم را زیر دلشوره ام برای کیمیا مخفی کنم، سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و تماشای بیرون را از سر گرفتم. باز پرسید:

- مگه خیلی وقته خوابیده؟
- نه امروز یه کم دیر خوابید، نیم ساعته.
- خب پس چرا دلت شور می زنه؟
جواب ندادم. نمی توانستم. ذهنم آن قدر آشفته و پریشان بود که فقط دلم می خواست جای دیگری بودم. از افکارم و آنچه ممکن بود در نگاهم باشد می ترسیدم. چند دقیقه بعد حسام دوباره گفت:
- حالا کارت یارو کو؟ آدرس رو بده ببینم.
بی حرف کارت را به دستش دادم. نگاهی کرد و گفت:
- معلوم نیست این سوراخ سنبه ها رو از کجا گیر می آره. بی کاریه دیگه. بی کاری و دل خوش و کلۀ پوک.
بعد سرش را تکان داد و خندید. از تصور این که اگر مهشید بود، الان چه بلایی سرش می آورد بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
- اگه کار داری، دیرت می شه من خودم برمی گردم.
و آرزو کردم کاش قبول کند. یک لحظه برگشت، ولی من که جرئت نداشتم نگاهش کنم، به روبرو نگاه کردم و رو برنگرداندم.
- دست شما درد نکنه! تو هم شدی مهشید؟ مگه من چیزی گفتم؟
- نه چون عجله داشتی، گفتم دیرت نشه.
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت و ساکت به رانندگی ادامه داد. فکر می کردم، چرا چنین وضعیتی پیش آمده؟ چرا هم وقتی حرف می زند معذبم، هم وقتی ساکت است؟ و در دل، هم به مهشید برای اصرارش و هم به خودم برای تقبل کردن این کار، بد و بیراه می گفتم. آن قدر در افکار جورواجور دست و پا زدم که جواب حرف های حسام را با آره یا نه یا تکان سر دادم و بالاخره او هم دیگر ساکت شد و من آن قدر در گرداب اضطراب دست و پا زدم که متوجه رسیدنمان نشدم. حسام ماشین را نگه داشت و با دست پاساژی را نشان داد و گفت:
- اوناهاش! باید مغازه دومیه باشه. جای پارک نیست، من این جا منتظرم.
پیاده شدم. قبل از این که در را ببندم، گفت:
- ماهنوش.
خم شدم و نگاهش کردم، و باز قلبم مثل انگشت هایم مشت شد. از ترس این که نگاهم مکنونان قلبی ام را آشکار کند سریع رو برگرداندم و به جهتی که با دست نشان می داد نگاه کردم.
- زود برگرد، نه به خاطر من، جای ماشین ناجوره.
با خودم گفتم: « خدایا کلام او فرق کرده یا حال من؟ » از تلاطمی که در وجودم برپا شده بود حس می کردم صورتم می سوزد. نمی توانستم جوابی بدهم. در ماشین را بستم و در حالی که فقط به پاساژ و مغازه ای که نشانم داده بود نگاه می کردم، راه افتادم با قدم های تند. آن قدر آشفته و پریشان و در خودم غرق بودم که نرسیده به پاساژ محکم به مردی که از روبرو می آمد. بی آن که نگاهش کنم، یا فکر کنم تقصیر او بود یا من، سریع گفتم:
- ببخشین آقا، معذرت می خوام.
و رد شدم که از پشت سر گفت:
- ما معذرت نخواسته هم چاکریم.
لحن و صدا آن قدر وقیح بود که جا خوردم و بی اختیار برگشتم. تعجب نداشت، صورت و نگاهش هم مثل صدایش بود، سریع رو برگرداندم و با عجله به سمت پاساژ رفتم. صدایش از پشت سرم می آمد. معلوم بود پشت سرم، با فاصلۀ اندک می آید. حرف های مزخرفی را وزوزکنان می گفت که توی هیاهوی خیابان و اطراف نامفهوم می شد. اگر نامفهوم هم نبود من آن قدر مضطرب بودم که نمی فهمیدم. برای همین بی اعتنا و با عجله چندم قدم دیگر برداشتم و رسیدم جلوی پاساژ و مغازه را دیدم. مرد مزاحم که همان طور پشت سرم، با فاصله بسیار اندک می آمد، با وقاحت تمام گفت:
- جیگر! جواب ما رو نمی دی؟
یکدفعه فریادی وحشتناک فضای پاساژ را پر کرد:
- جرا، صبر کن من جوابت رو می دم، مرتیکه بی شرف!
وحشت زده برگشتم و ناباورانه حسام را دیدم که یقۀ مردک را آن قدر محکم گرفته بود که کم مانده بود خفه شود. با وحشت و التماس گفتم:
- حسام، حسام! ولش کن.
همان طور که با مردک گلاویز بود، برگشت و خشمگین فریاد زد:
- برو تو ماشین!
به سرعت دور بر ما شلوغ شد، معلوم نبود این همه آدم یکدفعه چه جوری جمع شدند. به یک چشم به هم زدن غوغا شد، ولی از بین همه آن ها هیچ کس نمی توانست دست های حسام را از یقۀ مردک باز کند. و من درمانده برای این که در آن هیاهو صدایم را بشنود، دوباره فریاد زدم:
- حسام! ولش کن بریم.
یکدفعه رو برگرداند و برافروخته تر از قبل نعره کشید:
- به تو گفتم برو تو ماشین!
بی آن که جوابی بدهم، انگار از حالتم فهمید که نمی خواهم بروم. یکدفعه مردک را که مثل عنکبوتی دست و پا می زد، با یقۀ لباسش چنان محکم به سمت خودش کشید و بعد رها کرد که اگر دست های دیگران او را نگرفته بودند، مسلما بلایی سر سر و کله اش می آمد و بعد با فک های به هم فشرده از خشم به سمت من آمد و این بار من دوان دوان و جلوتر از او به سمت ماشین رفتم. از وضعی که پیش آمده بود و از حسام که انگار از خشم دیوانه شده بود، به شدت ترسیده بودم.

ادامه دارد ...
 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت پنجاه و ششم...

سوار که شد، چنان به سرعت حرکت کرد که سرم محکم به پشتی صندلی خورد. تمام خشمش را انگار سر دنده و پدال گاز خالی می کرد و من که از ترس نفسم بند آمده بود، جرئت نمی کردم صدایم در بیاید ... تا این که سر یک پیچ، چنان بد پیچید که فکر کردم الان زیر چرخ های کامیونی که از روبرو می آید، له می شویم. تا آن جا که می توانستم آهسته گفتم:
- یواش تر.
انگار نمی شنید. دوباره بلندتر و با التماس گفتم:
- حسام، یواش تر.
ولی باز هم همان طور با سرعتی سرسام آور می رفت. از ترس فریاد زدم:
- کری؟! با توام می گم یواش تر. نمی شنوی؟!
یکدفعه با فک های به هم فشرده، آینیۀ بغل ماشین را نگاه کرد، ماشین را کشید کنار خیابان و چنان محکم ترمز کرد که این بار، با این که دو طرف صندلی را گرفته بودم، سرم به شیشه خورد. بعد رویش را به من کرد و با چشم های لبریز از عصبانیت نگاهم کرد و فریاد زد:
- نه، کر نیستم می شنوم، مگه تو چند دقیقه پیش کر بودی؟! آره، کر بودی؟!
آن قدر بلند فریاد می زد که بی اختیار دستم را روی گوشم گذاشتم و خودم را عقب کشیدم، ولی او همان طور با عصبانیت ادامه داد:
- نه کر نبودی، فقط برایت مهم نبود یا نخواستی حرف من رو گوش کنی، چون می خواستی بگی حرف حرف خودته، اون هم قاطی یک عده نره غول!*
پریدم وسط حرفش:
- نه به خدا، به جان کیمیا نه، حسام.
دوباره داد زد:
- نه به خدا؟! پس برای چی وقتی بهت گفتم برو، باز ایستادی و منو نگاه کردی؟! با توام، برای چی؟
بغض گلویم را گرفت، با این که حرف زشتی نمی زد، لحن و فریادش آن قدر آزار دهنده بود که از صد تا ناسزا بیش تر آدم را خرد می کرد. هر چه سعی کردم جوابش را بدهم نتوانستم.
حالا دیگر دندان های من هم از عصبانیت و ناراحتی کلید شده بود. فایده نداشت، نه او حال عادی داشت، نه من. رویم را برگرداندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. تنم را چنان رعشه ای گرفته بود که نمی توانستم راحت بنشینم. او هم نفس زنان سیگاری روشن کرد و چند دقیقه بعد حرکت کرد، این بار نه با سرعت قبل.
دیگر لزومی نداشت، فریادهایش را زده بود و راحت شده بود، ولی من حال بدی داشتم، تمام بدنم می لرزید و حس می کردم بغضی که گلویم را فشار می دهد، دارد خفه ام می کند. با تمام توانم دندان هایم را به هم فشردم که نه حرفی بزنم، نه گریه کنم. خودم احساس می کردم اجزای صورتم هم مثل تنم می لرزد. دوست داشتم سرش فریاد بزنم و بگویم:
« آخه اسم این قضاوت را غیر از نفهمی چه می شه گذاشت؟! »
خدایا، یعنی واقعا نفهمیده؟ نمی تواند بفهمد که من نگران خودش شده بودم؟ چرا فکر نمی کند که به عنوان یک انسان من هم حق دارم از خودم نظر داشته باشم؟ همان طور که خودش،
به هر دلیلی، آن لحظه، کاری را کرد که دلش خواسته بود. من هم نمی توانستم به صرف یک دستور راهم بکشم و بروم. در آن لحظه من فقط فکر شری بودم که به پا شده بود. حواسم به هیچ چیز و هیچ کس نبود یا به قول او، نره غول ها! یعنی موضوع به این سادگی را نمی تواند بفهمد؟ حتما نمی تواند دیگر. آخر او یک مرد است! و این مردها هستند که حق دارند عصبانی بشوند و در عصبانیت جنون بگیرند و در همان حال هر فرمانی که می خواهند صادر کنند. وظیفۀ زن فقط این است که در هر حالی حواسش باشد که وجود و غرور و تصمیم این موجودات از خودراضی مقدم بر هر چیزی است. انگار زن یک آدم آهنی است که باید با فرمان آن ها کار کند.
از حرص بی اختیار لبم را گاز گرفتم. نفسم بالا نمی آمد، فضای ماشین داشت خفه ام می کرد و راه چقدر طولانی شده بود. جلوی خانه که رسیدیم، ماشین کاملا نایستاده بود که در را باز کردم و پیاده شدم، زنگ را دو بار پشت سر هم فشار دادم. خدا را شکر برای اولین بار، در سریع باز شد. صدای پایش را که تا دم در آمد شنیدم و بعد صدای بسته شدن در، ولی بعد صدا قطع شد. برگشتم و نگاه کردم. در را بسته و رفته بود.
وارد که شدم، خاله با تعجب پرسید:
- چیه خاله؟ چی شده؟ چرا این قدر هراسونی؟
- من؟ نه، دلم شور کیمیا رو می زنه.
با مهربانی خندید:
- نترس خاله. مگه همه ش رفت و برگشت تو چقدر طول کشید؟ هنوز خوابه، خریدی؟
- نه، نداشت.
- وا! به این زودی تموم کرده؟
مهشید ناباورانه از آشپزخانه گفت:
- مگه می شه؟ حتما اشتباه رفتی.
با عجله از پله ها بالا می رفتم که صدای خاله را شنیدم، با شعف خاصی به مهشید می گفت:
- این قدر دلش شور می زده که فکر نکنم خاله اصلا چشم و چارش جایی رو دیده باشه ...
حتی حوصله جواب دادن به اعتراض های مهشید را نداشتم. در را که بستم و نگاهم به صورت کیمیا افتاد، چند لحظه همه چیز فراموشم شد.

ادامه دارد ...

 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت پنجاه و هفتم...

خوابیدنش هم مثل رعنا بود، به پهلو خوابیده بود و. دست های کوچولویش زیر لپ هایش مشت شده بود. دلم برایش ضعف رفت. خم شدم آرام پیشانی اش را بوسیدم. آخ عزیز من، تنها کنار توست که آرامش دارم ... تند لباس هایم را عوض کردم و کنارش نشستم. دوباره یاد اتفاق جلو پاساژ افتادم و یاد رفتار دور از انتظار حسام. هر چه فکر کردم، دیدم واقعا کار بدی نکرده ام و تقصیری ندارم. کجا می توانستم مقصر باشم. در رفتار آن مردک مزخرف؟ یا این که به قول او کر شده بودم؟ آخر چطور می توانستم مثل یک غریبه، یک تماشاچی، راحت رو برگردانم و بروم؟ با خودم گفتم:

« او که همیشه می گفت، این گردن گلفتی ها مال مردهایی است که خودشان را کم می بینند. اصلا به چه حقی با من این طور حرف زد؟ به چه حقی آن طور سرم فریاد کشید؟ »
- ماهنوش! خودت را به آن راه نزن، خوب می دانی و چون می دانی نباید این طور باشد، به روی خودت نمی آوری. چی شده؟! قبول کن حسام دیگر برای تو برادر که سهل است، پسر عمو هم نیست، به او احساس دیگری داری ... نه ... نه! چرا، خودت هم خوب می دانی، احساس زنی به مرد دلخواهش، احساس دوست داشتن، تو عاشق ....
بی اختیار سرم را توی دست هایم گرفتم و درون وجودم فریاد کشیدم:
« خفه شو .... نه، نه، نه. »
- بی چاره تو دیگر به خودت هم دروغ می گویی. بگو، ولی تا کی؟ گیریم که از همه پنهان کردی، تا کی می خوای از خودت فرار کنی؟
بلند شدم مثل دیوانه ها تند تند قدم می زدم و دست ها و دندان هایم را به هم فشار می دادم.
- به خودت دروغ می گویی که بهانه ای داشته باشی برای ادامۀ این وضع، نه؟ خیلی وقت است که داری این کار را می کنی، خودت هم خوب می دانی مگر نه؟ ولی این راه برای تو آخر ندارد. وقتی تو در ذهنت به خودت هم نمی توانی در این مورد اعتراف کنی، چه عاقبتی می تواند خارج از ذهن تو داشته باشد.
- ماهنوش، تو بخواهی یا نخواهی، زنی هستی که خیلی چیزها را بهتر از یک دختر همسن خودت و یک مرد همسن حسام می فهمی. پس خودت قضیه را خوب می فهمی. و چون می فهمی از آن فرار می کنی. بی چاره تو در ذهنت هم می ترسی به این موضوع اعتراف کنی، چون خودت را برای او کم می بینی ....
نه، نه، نه. من خودم را کم نمی بینم، برای چی باید کم ببینم؟ گناه من مگر غیر از یک بار اشتباه بوده، که در مورد من چون زنم، شده ننگ؟ شده داغ بدبختی؟ مگر خود او به قول خودش اندازۀ موهای سرش با زن ها یا دخترها ارتباط نداشته؟ چرا در مورد او تجربه است، تفنن است؟ در مورد من، جرمی نابخشودنی؟ چرا در همه چیز این دنیا این قدر در حق زن ها ظلم شده؟ چرا در مورد او کاری که علی الظاهر نه شروع قبول دارد، نه عرف، آن قدر راحت پذیرفته است؟ در مورد من شده ننگی غیرقابل قبول؟ من که نه کار غیر شرعی کردم، نه کار غیر عرف. شوهری کردم که حیوان از آب درآمد، همین ....
- آره، این ها داستان هایی است که تو برای خودت سرهم می کنی، خوب هم می دانی خریداری ندارد. همین خود تو، جرئت نمی کنی این افکار را بلند بلند به خودت بگویی، چه برسد به دیگران. پس سر خودت را شیره نمال! تا کی فرار؟ تمامش کن. هر چه بیش تر ادامه بدهی، بیش تر غرق می شوی و نجات سخت تر است ....
باز زانوهایم سست شد و نشستم، سرم را در میان دست هایم گرفتم و فکر کردم چه کار باید بکنم؟ دست خودم نبود، این قلب لعنتی نمی خواست بفهمد که محکوم به مرگ است. چشم هایم همراه قلبم می سوخت و با ناتوانی به خودم می گفتم باشد، از این به بعد سعی ....
- باز دودوزه بازی را شروع کردی؟ از این به بعد یعنی چی؟ از این به بعدی وجود ندارد. این ها بهانه است برای این که ادامه بدهی، که کاری نکنی و قبول کن بی چاره، قبول کن، هر چه در این راه بیش بروی، زیر پایت بیش تر خالی می شود و برگشتن و نجات برای خودت نفس گیرتر می شود، چون تنهایی، تنهای تنها ....

پس چه کار کنم؟
- باید بروی، باید یکدفعه بکنی.
آخر کجا؟ کجا را دارم بروم. تازه کیمیا چی؟
- ببین، باز موذی شدی، ماهنوش.
بی اختیار رویم را برگرداندم و گفتم:
« نه. »
از صدای خودم از جا پریدم، کیمیا هم تکانی خورد و چشم هایش نیمه باز شد و دوباره خوابید و من باز با خودم تنها ماندم. یاد دو سال پیش افتادم، یاد آن روزهای وحشتناکی که پیش دکتر محمودی می رفتم. حالا درست مثل آن روزها، سرم شده بود بازار مسگرها، پر از فکرهای بی سر و ته.
- هیچ هم بی سر و ته نیست. چرا تا می خواهی به آن نتیجه ای که عقلت بهت می گوید و می دانی درست است برسی، فوری می گویی قضیه بی سر و ته است و خودت را گول می زنی؟ تو باید زن بهرام بشوی و بروی.
مثل کسی که مار نیشش بزند، از جا پریدم. اشک چشمم را می سوزاند.
« نه، نه. خب حسام نه، فراموشش می کنم، بهرام هم نه .... برای من وجود کیمیا بس است. »
- دیگر دست تو نیست بندۀ خدا، تو باید از این جا دور شوی، خیلی هم دور، باید حسام را نبینی و باید یک زندگی دیگر را شروع کنی. به خاطر خودت، به خاطر کیمیا و به خاطر حسام.
چانه ام لرزید و اشک نه قطره قطره که یکباره صورتم را خیس کرد. شبیه کسی بودم که به اعدام محکوم شده باشد و حکم را برایش خوانده باشند.
« خدایا جرم من چیست؟ تو برایم روشن کن؟ جرمم انتخاب نادرست است یا زن بودنم؟ اگر مرد بودم، اگر حسام قبلا یک بار رسما زن گرفته بود، مثل حالا که بارها به نوعی غیر رسمی این کار را کرده، نه خودش احساس الان من را داشت و نه دیگران، و نه حتی شاید خود من. آره جرم من فقط زن بودن است .... و خدایا این جرم را من ناخواسته مرتکب شدم. »
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زار زدم، چون این تنها کاری بود که بیش تر وقت ها زن ها را در تحمل جرمشان که همان زن بودن است، یاری می دهد. اگر اشک گاه و بی گاه هم نبود، قلب بیش تر آن ها در سینه پاره پاره می شد، بی آن که کسی بفهمد.
« خدایا، در بعضی موارد زن ها مظلوم ترین مجرم های دنیا هستند. خدایا نمی توانم باور کنم که این بی عدالتی را تو برای زن ها خواسته ای، گاهی اوقات فکر می کنم تمام قانون هایی که به نوعی زن را له می کند، مردها نوشنه اند، پس نباید عجیب باشد که تمامش به سود آن هاست نه، این کار تو نیست ..... »
- بس است ماهنوش! دیگر کافی است، با این حرف ها هیچ چیز عوض نمی شود، خودت را گول نزن. قانون و دنیا و تمام آدم ها هم نسبت به وضع تو غیر منصف باشند، تاثیری ندارد. تو باید حسام را از زندگی ات دور کنی و به جایش خودت را وقف کیمیا کنی.
رو برگرداندم و نگاهم روی چهرۀ قشنگش ثابت ماند و دلم آرام گرفت. نم اشکی که چشمم را خیس کرد، از محبت عمیقی بود که به این عزیز نازنین داشتم. خم شدم، دست هایش را بوسیدم و باز سر بلند کردم و به او خیره شدم، این بار با آرامش در دریای فکرهایم غوطه ور شدم. ساعتی بعد وقتی کیمیا چشم هایش را باز کرد، تصمیمم را گرفته بودم. اتفاق پیش آمده بهترین بهانه بود که از حسام فاصله بگیرم، او باید از زندگی من و کیمیا دور می شد. شاید هم من باید دور می شدم. تنها چیزی که در این لحظات می دانستم این بود که باید از او فاصله بگیرم، همین. رعنا! فقط تو می دانی که وجود کیمیای توست و واگویی نصیحت های تو به خودم که وجود خستۀ مرا سرپا نگه می دارد. اگر در حالی که دست کیمیا توی دستم است، سرم را روی تخت تو می گذارم و زار می زنم، فقط و فقط برای این است که حالا خالی تو را کنارم بیش تر از هر زمان دیگر احساس می کنم.
« این از تردید نیست، رعنا! مطمئن باش عاقلانه رفتار می کنم! نگران نباش! قول می دهم! »

ادامه دارد ...
 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت پنجاه و هشتم...

ده روز گذشت و در این مدت به تصمیمم عمل کردم. همیشه زندگی ما آن قدر شلوغ بود که هیچ کس در احوال کس دیگر یا چنین تغییر رفتارهایی دقیق نمی شد. صبح ها تا وقتی حسام بود از اتاق بیرون نمی رفتم، ظهرها به جای خواب با کیمیا بازی می کردم و به این ترتیب شب ها قبل از این که حسام برگردد، چون کیمیا خوابش می برد، باز به اتاقم برمی گشتم. بالاخره از آقای مستوفی دو – سه جلد کتاب خریدم که هم سر خودم را گرم کنم و هم دلیل موجهی برای دیگران باشد که گویا سخت درگیر داستان ها شده ام.
البته سه – چهار روز اول حسام هم برنامه اش تغییر کرده بود، شب ها دیرتر از معمول می آمد و صبح ها برخلاف قبل سر و صدایش زیاد از پایین نمی آمد. به نظرم به محض این که بیدار می شد، می رفت. ولی بعد تقریبا رفت و آمدش مثل قبل شد. از پایین کیمیا را صدا می زد یا خاله را می فرستاد دنبالش، دو – سه بار هم کیمیا را به پارک برد.
ولی روز جمعه خانه نماند، از صبح زود بیرون رفت و تا نیمه های شب هم برنگشت و من با زجر، تمام وسوسه هایی را که به ذهنم خطور کرد از ذهنم راندم. چون بی آن که بخواهم این فکر از ذهنم گذشت که او هم دارد مسیر زندگی اش را به حالت قبل برمی گرداند و حتما دوباره دوست هایش و صد البته خواهر دوست هایش .... زود جلوی جولان افکارم را گرفتم، دیگر به من ربطی نداشت.

چند بار که طی این چند روز با او روبرو شدم، تمام سعی ام را در عادی بودن رفتار و در عین حال نگاه نکردن و هم کلام نشدنم با او کردم، به غیر از آن روز.
آن روز، روز واکسن کیمیا بود. زودتر از معمول حاضر شدم و کیمیا را حاضر کردم، چون باید خودمان می رفتیم که خاله گفت:
- الان که زوده خاله. صبر کن حسام بیاد. الان دیگه پیداش می شه، خیلی دیر کنه چهار و نیم می آد.
بی اختیار به ساعت نگاه کردم، چهار و بیست دقیقه بود.
فوری گفتم:
- نه خاله، به حسام نگفته م. زودتر قدم زنان می ریم. هم کیمیا یه هوایی می خوره، هم ....
- من صبح خودم گفتم خاله، به بچه و ساک سخته.
- آخه ....
مادرم حرفم را قطع کرد:
- خب مادر، حالا که گفته می آم. چه کاریه خودت بری؟
دل لعنتی ام جور بدی شور افتاد. سرم را به بستن بند کفش های کیمیا گرم کردن تا آن ها صورتم را نبینند.
- آخرش که چی؟ بالاخره ما باید خودمون این کارها رو بکنیم دیگه، مگه نه؟
و به چشم های کنجکاو کیمیا که به دست هایم خیره شده بود، نگاه کردم. خاله آه کشید و گفت:
- حالا آخرش، خدا بزرگه.
- آخه ....
صدای زنگ در قلبم را از جا کند و حرفم را قطع کرد و خاله که گفت:
- دیدی گفتم، اومد!
قلبم را چنان به تلاطم انداخت که به سرم زد به سمت پله ها فرار کنم و بی اختیار هم همین کار را کردم. مادر پرسید:
- پس کجا می ری؟
- مثل این که کارت واکسن رو برنداشته م.
نمی دانم وحشت زده بودم یا هیجان زده. واقعا دیگر از این که بعد از این چند روز با او تنها باشم وحشت داشتم. نمی خواستم حریم به وجود آمده از بین برود و از همه بدتر حریمی که بین خودم و قلبم به وجود آورده بودم. باز .... صدای مادر دیوانه ام کرد:
- ماهنوش، پس داری چه کار می کنی؟ حسام دیگه تو نیومد، توی ماشین منتظره.
فریاد زدم:
- دارم می آم.
و در درون فریاد کشیدم خدایا چه کنم؟ دستم را روی قلبم گذاشتم، سرم را بالا گرفتم، چشم هایم را بستم، بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و برگشتم. وقتی از پله ها سرازیر می شدم فقط می دانستم که نباید بروم، همین.
- کیمیا کو؟
و صدای عمه را شنیدم:
- صدقه یادتون نره، یادت باشه بگی قرص های من ....
دیگر نمی شنیدم. خاله در حیاط نزدیک پله ها بود، با صدای بلند از من پرسید:
- کارت واکسن پیدا شد؟
- آره خاله.
به سمت در راه افتادم. سعی می کردم سرم را بالا نگه دارم و محکم قدم بردارم.
- سلام.
صدایش انگار تمام تار و پود وجودم را لرزاند، اراده ام را درهم شکست، و نگاهم، بعد از این همه روز، به سمت چشم هایش پر کشید ولی فقط برای یک لحظه، لحظه ای مثل برق که از التهاب حتی نتوانستم درست چشم هایش را ببینم. سرم را پایین انداختم و دندان هایم را به هم فشردم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم، و تمام سعی ام را برای محکم بودن کلامم کردم:
- سلام.
ساک را به طرفش گرفتم و باز بدون این که نگاهش کنم، گفتم:
- کارتش توی جیب ساکه.
- مگه تو نمی آی؟
نمی دانم صدای او ضعیف بود یا ضربان قلبم چنان تند که احساس می کردم صدایش ضعفیف است؟ و من تنها حربه ای که برای برملا نشدن حالم داشتم، استفاده کردم، کوتاه و بریده صحبت کردن:
- نه.
- ماهنوش؟ ... نمی خوای تمومش کنی؟
حالا دیگر مطمئن بودم هم صدای ضربه های وحشتناک قلبم را می شنود و هم لرزشی را که بدنم گرفته، می بیند. سرم را بالا گرفتم ولی نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم. خدایا اگر روزی آدم ها بتوانند همه آنچه در دل دارند، بدون ترس و واهمه به زبان بیاورند، آیا باز کسی بهشت را آرزو خواهد کرد؟
دلم می خواست نگاهش کنم، دوست داشتم فریاد بزنم که من اصلا نمی دانم این ماجرا چطور شروع شد که حالا بدانم چطور باید تمامش کنم. می خواستم با بلند ترین صدای ممکن به او بگویم که مجبورم تمامش کنم، چون من دیگر به خاطر کیمیا نیست که با تو همراه می شوم و ..... ولی خفه شدم، دستم را جلو بردم، زیپ کاپشن کیمیا را کشیدم و بی آن که نگاهی به او کنم، گفتم:
- خداحافظ.
در حیاط را که بستم، صدای بسته شدن در ماشین چنان بلند و محکم بود که مثل سیلی به گوشم نواخته شد. وقتی وارد هال شدم، خدا خدا می کردم کسی مرا نبیند که طبق معمول صدای پر از سرزنش عمه، بقیه را هم از آشپزخانه بیرون کشید:
- باز چی جا گذاشتی؟!
- هیچی، رفتن.
- وا، رفتن؟
در میانۀ پله ها بودم و خاله و مادر پرسان و متعجب پایین پله ها بودند:
- رفتن؟ پس تو چرا نرفتی؟
و این بار واقعا خدا کمکم کرد که گفتم:
- مثل اینکه حسام با دوستش قرار ....
خاله نگذاشت ادامه بدهم:
- لا اله الا الله، خدایا کی این بچه می خواد اهل بشه؟
برگشتم و به اتاقم پناه آوردم. با باقیماندۀ نیرویی که داشتم اشک هایم را پس زدم تا وجودم را که از درد و رنج به خود می پیچید از جا بلند کنم، و با خودم گفتم:
« این راهی است که باید تا آخر رفت. »

ادامه دارد...
 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت پنجاه و نهم...

ساعت هشت و نیم شب بود و آن چهار ساعت برای من مثل قرن گذشته بود. همه اش خودم را سرزنش می کردم که کاش زودتر کیمیا را برده بودم. حالا تازه می فهمیدم که دیگر بدون کیمیا نمی توانم زندگی کنم. بدون او بلاتکلیف و حیران بودم و از همه بدتر هیچ جوری نمی توانستم جلو افکارم را بگیرم. تمام آن چهار ساعت هیچ کاری نتوانسته بودم بکنم، غیر از راه رفتن، نگاه به ساعت و انتظار کشیدن.

دلم شور می زد و سخت بی قرار بودم. کیمیا تنها دارایی من برای سرپا ایستادن بود و منشا جدال با قلبم برای عاقل بودن. مطمئن بودم که دکتر نباید این قدر طول کشیده باشد و از فکر این که واقعا حسام سراغ دوست هایش رفته، قلبم آتش گرفت و باز از این فکر که شاید از خدا خواسته که من نروم، دیوانه شدم. مثل دیوانه ها قدم می زدم و به هر صدای ماشینی خودم را سراسیمه به پشت پنجره می رساندم. تا این که بالاخره ساعت هشت و نیم مادرم از پایین صدا زد:
- ماهنوش! ماهنوش! کیمیا اومد.
خبر نداشت که من قبل از این که حسام زنگ در را بزند، از پشت پنجره رسیدنشان را دیده ام. حالا داشتم نگاهش می کردم که بعد از زنگ با احتیاط کیمیا را که خواب بود، از صندلی عقب ماشین بغل کرد و کاپشنش را رویش انداخت. بی اختیار لبخند زدم. دیگر کاملا وارد شده بود. ناخودآگاه باز احساس کردم چقدر دلم برای هر دوی آن ها تنگ شده است. هر دوی آن ها؟
فوری افکارم را پس زدم و به احساسم مجال جولان ندادم، چهره ام را درهم کشیدم و سعی کردم حالت خشک و بی روح داشته باشد. چند لحظه صبر کردم، بعد درست مثل هنرپیشه ای که نقشش را تمرین کند، سعی کردم چشم هایم را خالی از احساس کنم و با یاد آوردن این که از پیش دوست هایش می آید، سردی لازم را در رفتارم داشته باشم.
دست هایم را مشت کردم و از در بیرون آمدم. داشت برای خاله توضیح می داد که چرا دیر شد، و من همان طور که کیمیا را نگاه می کردم، سلام آهسته ای کردم و بدون این که حرفی بزنم، دستم را جلو بردم.
جواب سلامم را نداد، فقط گفت:
- خودم می آرمش.
و از پله ها بالا رفت. ساک روی شانه اش بود و کیمیا بغلش.
انگار کسی قلبم را مچاله کرد، چرا جواب سلامم را نداد؟ صدای عمه را شنیدم، در حالی که معلوم بود دلش ضعف رفته، گفت:
- الهی قربون قدت برم، خسته یی، بده اینا می برن. ای خدا، می شه من روزی رو ببینم که تو بچۀ خودت رو به دندون می کشی.
مهشید فوری گفت:
- نه، نمی شه مگه گربه س که بچه ش رو به دندون بکشه؟
مامان گفت:
- مهشید!
ناچار رو برگرداندم و دنبالش از پله ها بالا رفتم. ناخواسته از پشت سر نگاهش کردم و فکر می کردم چرا جواب سلامم را نداد؟ ولی باز به خودم نهیب زدم، جواب نداد که نداد. دیگر چه فرقی می کند؟ هیچی، هیچ فرقی نمی کند.
وارد اتاق شد و بالای تخت منتظر ایستاد. باز چنان ضربان قلبم تند شده بود که از اضطراب احساس تهوع می کردم. سرم را زیر انداختم. گفت:
- کاپشن رو بردار.
تمام توانم را به کار بردم تا صورتی آرام و جدی داشته باشم و در عین حال لرزش دست هایم را پنهان کنم و از همه بدتر سنگینی نگاهش را که در همان چند لحظه داشت دیوانه ام می کرد، تحمل کنم.
- کفش هاش رو در نمی آری؟
صدایش آرام بود، همین طور حرکاتش، و این بیش تر من را که تمام وجودم اضطراب بود، دستپاچه می کرد. و چقدر سخت بود نگاه کردن به صورتش، حالا اگر سرم را بلند نمی کردم به این دلیل نبود که حالت قهر را حفظ کنم، می ترسیدم که به چشم هایش نگاه کنم. و این زمان کوتاه چقدر طولانی شده بود. مجبور بودم که نزدیکش باشم و این وحشت زده ام می کرد، از احساس مهار نشدنی ای که حالا خودم هم بر آن کنترلی نداشتم. از نیروی سرکشی که تمام وجودم را درهم می پیچاند، از تلاش بی حاصلی که برای درهم شکستن این حس می کردم دچار وحشت شده بودم. کفش ها در آوردم و زود خم شدم و پتو را کاملا کنار زدم که دیگر حرفی نزند. او هم خم شد، آهسته کیمیا را روی تخت گذاشت. آرام پتو را رویش کشید و ایستاد.

ادامه دارد ...
 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت شصتم...

وجود آن همه طمانینه در رفتار حسام واقعا عجیب بود، من، معذب، کنار تخت ایستاده بودم. شاید تمام این حالت ها دو دقیقه هم نشد، اما برای من زمان انگار ایستاده بود، عذاب می کشیدم.
برای این که زودتر برود دستم را دراز کردم و کاپشن را به طرفش گرفتم، او هم بعد از یک لحظه مکث، دستش را دراز کرد، ساک را به دست من داد و فقط گفت:


- کاپشنش رو در بیار.

بعد از کنارم گذشت، در را بست و رفت. در را که بست، درست مثل عروسک پنبه ای کیمیا، زانوهایم خم شد، وا رفتم و نشستم. بدنم چه رعشۀ بدی داشت، نمی فهمیدم عصبانی هستم یا ناراحت یا هیجان زاده. خودم هم نمی دانم، چه توقعی داشتم یا چه احساسی.
فقط اولین فکری که از مغزم گذشت این بود، نه جواب سلامم را داد، نه خداحافظی کرد: « کاپشنش رو در بیار. » فقط دستور داد، انگار طلبکار بود. چه توقعی داشتم؟ که سعی کند با من حرف بزند؟
- دیدی تو قابل اطمینان نیستی، ماهنوش! تو جزو ؟ آن دسته آدم هایی هستی که خودشان را هم رنگ می کنند.
« نخیر! »
- چرا! خوب هم هستی، پس منتظر چه بودی؟

« هیچی! ... حالا به فرض که بودم، دیگر تمام شد. من که تصمیمم را گرفته ام، فردا همه چیز تمام می شود، اصلا شاید همین امشب. الان مامان را صدا می کنم و همه چیز را همین امشب تمام می کنم و می گویم که می خواهم با بهرام ازدواج کنم، دیگر لازم نیست صبر کنم تا بیاید. ولی حالا نه، یک خرده که حالم جا بیاید. »

- بی چاره، حال تو دیگر تا وقتی این جایی جا نمی آید. بلند شو، مامان را صدا کن همین الان!
کیمیا غلت زد و کمکم کرد که از آن حال بیرون بیایم. دوباره خواستم پتو را رویش بکشم که چشمم به کاپشنش افتاد. همان طور که زیپ کاپشن را پایین می آوردم احساس می کردم، به من دستور می دهد. حیف که نمی شود، اگر نه سه روز دیگر هم کاپشن را در نمی آوردم ....
« این چیه؟ یک کاغذ ! »
برش داشتم .... کاغذ شعر رعنا بود، چشم هایم حتی به مغزم هم مجال فکر نمی دادند و نگاهم چنان سریع از روی خط ها می گذشت که معنای کلمات را در نمی یافتم ولی بی اختیار، زیر لب زمزمه کردم:

پای ارادتم بر ریگ، دست عبادتم بر سنگ
قلب نیاز من کوبان، آسیمه اینچین دلتنگ
در زیر نم نم باران، در این طلوع زرین فام
با پای شوق می آیم، بر این حریم زرین بام
چشم امید من پویا، پس قطره قطره دیدن را
لب های تشنه ام پرسان، پس جرعه جرعه گفتن را
در می گشایدم یک زن، رو می گشایدم یک مرد
دستم به کوبه ماسیده، پایم مردد و دلسرد

تا این جا خط رعنا بود، ولی بعد؟ .... ناباورانه با نگاهم واژه ها را دنبال می کردم:

اما شکوفۀ صحبت، بر باغ لحظه می روید
گلواژه های یکرنگی، راه ترانه می پوید
اکنون « من » و « تو » « ما »، هستیم هرگز نبوده دیروزم
بیگانگی چه بیگانه است، با این صفای امروزم
شیرابه های فهمیدن، نوشین شراب یکرنگی
با دست مهر می شویند، گرد و غبار دلتنگی
امشب خیال من در ابر، پای امید من بر موج
مرغان خنده می خوانند، وقت رسیدنم بر اوج
این گفتمان چه شیرین است، این گفتگو چه بی پروا
الفاظ عشق می پیچد، در آسمان الفت ها

کلمات به سرعت از جلوی چشم هایم می گذشت، بی آن که معنای آن ها را دریابم. دستم بی اختیار به روی قلبم فشرده می شد تا بلکه جلوی ضربان بی امان آن را، که نفسم را به شماره انداخته بود، بگیرد، و در همان حال نگاهم کلمات را دنبال می کرد، کلماتی که همراه قطرات اشک در چشمم می رقصیدند و ضربان کوبان قلبم مثل پتکی هر کلمه را در عمق جانم برای همیشه حک می کرد و من دیگر هیچ گاه نمی توانستم حالتی که از معنا شدن آن کلمات بر جانم گذشت، حتی برای خودم بار دیگر توصیف کنم، کلماتی که این گونه مرا خطاب می کرد:

« من گفته بودم که زنی خواهم گرفت که عاشقش باشم.
گفته بودم که عشق آن است که مرا، لااقل مرا، شاعر کند.
گفته بودم زنی خواهم گرفت که قرار را از من گرفته باشد،
که خشمش، لبخندش، اشکش، قهرش و حتی توهینش را دوست داشته باشم.
گفته بودم که او همۀ هستی من خواهد بود، تنها نگفته بودم، حتی اگر من همۀ هستی او نباشم.
من او را پیدا کرده ام، من تو را پیدا کرده ام، بیهوده به دنبال او می گشتم، من او را داشتم و نمی دانستم چون نمی دانستم همیشه قیمتی ترین چیزها آن هایی نیستند که در دور دست ها به دنبالشان می گردیم. گاهی همۀ هستی در کنار ماست، کم سویی چشم هاست که ما را به بیراهه می اندازد.
ماهنوش، ماهنوش من، ماهنوش!
بیراهه هایی را که رفته ایم به گذشته بسپار.
و گذشته را به باد.
راه زندگی برای هیچ کس رو به گذشته نبوده است.
زندگی رو به فرداست که ادامه دارد، نه دیروز. »
حسام
نمی دانم چند بار دیگر این جملات را اشک ریزان و ناباورانه خواندم تا به معنای آن ها پی بردم و باورشان کردم. تنها این را می دانم که خوشبختی را می شود دید، می توان چشید و حس کرد و حتی می توان خواند، ولی نمی توان توصیف کرد. همان طور که من نتوانستم.

ادامه دارد ...
 

mahsa1984

عضو جدید
قسمت شصت و یکم...

کتاب را می بندم، آه عمیقی می کشم و به روی اسم رعنا که روی جلد کتاب حک شده دست می کشم و قطرات اشک را از روی جلد آن پاک می کنم و بی اختیار خم می شوم، کتاب را در آغوش می گیرم و بر روی اسم رعنا بوسه می زنم، ناگهان لگد محکمی به پهلویم می خورد و مرا به خود می آورد. در میان اشک، لبخندی عمیق، بی اختیار، بر چهره ام نقش می بندد. دستم را روی پهلویم می گذارم و زیر لب می گویم، حسام کوچولوی من! چطور تو را فراموش کرده ام؟ ساعت را نگاه می کنم، نزدیک پنج صبح است. رویم را برمی گردانم،
حسام کنارم به پهلو و با آرامش خوابیده. دوست دارم ساعت ها بنشینم و صورتش را نگاه کنم. باز لگد دیگری به پهلویم می خورد. به سختی از جا بلند می شوم و فکر می کنم، اعتراض کردن هایش هم، درست مثل حسام است، قاطع و سریع.
تمام این شش – هفت ساعتی که من زمان را از یاد برده بودم و غرق خواندن اولین چاپ کتابم شده بودم که حسام امشب تازه برایم آورده، حالت ناراحت نشستۀ مرا تحمل کرده بود و حتی یک تکان خفیف هم نخورده بود و شاید به همین دلیل هم زمان و مکان فراموشم شده بود، ولی به محض این که تحملش تمام شده بود؟ .... لبخندی سرشار از مهر و دوستی بر صورتم نقش می بندد. نمی دانم چرا، ولی درست همان طور که سه سال پیش مطمئن بودم دختری خواهم داشت و از همان زمان شروع تکان های خفیفش در وجودم اسمش را رعنا گذاشتم، حالا هم حسی غریب به من اطمینان می دهد که پسری خواهم داشت، پسر کوچکی که تا چند روز دیگر بهشت چهار نفرۀ مرا کامل خواهد کرد و من همیشه در قلبم او را حسام کوچکم خواهم نامید.
در اتاق بچه هایم را باز می کنم، چراغ خواب را آهسته خاموش می کنم و وقتی در تاریک و روشن نور سحرگاهی به صورت کیمیا و رعنا نگاه می کنم، باز اشک در چشمانم می جوشد، زانو می زنم، به سختی خم می شوم و به آرامی گونه هایشان را می بوسم. خدایا، امشب با یادآوری گذشته ها چه حال غریبی دارم، حالی که قابل بازگویی نیست. حالا که دوباره تمام فراز و نشیب هایی که پشت سر گذاشته ام، جلو رویم تصویر شده، چه غوغایی درون وجودم برپاست، غوغایی که اشک می شود، صورتم را خیس می کند، و قلبم را به چنان تلاطمی واداشته که نفس هایم به شماره افتاده است.
خدایا! کاش می توانستم برای این همه خوشبختی که تو به من دادی به روی تمام سجاده های دنیا نماز بگزارم، با همۀ تسبیح های دنیا ذکر بگویم و طولانی ترین سجدۀ روی زمین را بکنم تا شاید دلم اندکی آرام بگیرد. خدایا! من حتی برای شکر تو هم باز به تو محتاجم.
چشمانم بی اختیار از پنجره به آسمان دوخته می شود، دیگر چیزی به طلوع خورشید نمانده. نماز! باید عجله کنم.
به صورتم که آب می زنم هنوز اشک هایم بند نیامده ولی وقتی به اتاق برمی گردم، هم دلم آرام گرفته و هم چشم هایم.
و حسام من، هنوز آرام در خواب است و من از نگاه کردن به چهره اش سیر نمی شوم. تمام وجودم سرشار از عشقی است که دوست دارم تمام دنیا را در شیرینی و گرمای آن شریک کنم، ولی چطور؟ کاش می توانستم.
چشمم به کتاب که کنار دست های حسام روی تخت است می افتد و ناگاه فکر می کنم اگر کناب برای بار دوم چاپ شود، من حتما این چند جمله را به آن اضافه خواهم کرد. خودکار را برمی دارم و در صفحۀ آخر آن می نویسم:

حسام من!
پنج سال گذشته است و اینک من به تو خواهم گفت.
به تو خواهم گفت که دیگر گذشته را به باد نخواهم سپرد، که حالا گذشتۀ من یعنی تو.
تو که عطر وجودت با نفس هایم آمیخته، تو که گرمای دست هایت و محبت چشمان عزیزت، مرا از برزخ زندگی یکباره به بهشت آورده است.
گذشتۀ من یعنی کیمیا که زندگی دوباره ام بود.
گذشتۀ من یعنی رعنای عزیزم که تو به من داده ای و وقتی تا چند روز دیگر، حسام کوچکم هم به این گذشته بپیوندد، من تمام هستی ام را برای حفظ این بهشت صرف خواهم کرد. و آن گاه باز به تو خواهم گفت:
حسام من! گذشتۀ من با وجود تو بهشتی است،
که من آن را با ذره ذرۀ هستی ام به آینده خواهم سپرد.
نه، دیگر گذشته را به باد نخواهم سپرد.




ماهنوش


پاییز 81






**پایان**













 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا