فصل 1-1
طلا حال غریبی داشت.حتی میترسید بلند دفس بکشد مبادااشکش سرازیر شود.مات و مبهوت دوروبرش را نگاه می کرد که
دستی دور بازویش حلقه شد.تند سرش را برگرداند.چشم هایش از نگرانی دودو می زد.لحظه ای از ذهنش گذشت.یعنی این همون پدریه که سالها منتظرش بودم؟
و همان وقت صدای گرم و صمیمی خسرو او را از ورطه ی افکارش بیرون کشید.
-(می ترسی با با نه؟ می دونم دخترم. اولش تا بیای عادت کنی یکم سخته .ولی زودتر از اونی که فکرشو بکنی همه چی برات جا می افته.)
دختر جوان که مژه های بلند و بر گشته اش نمناک شده بود .به چهره ی تکیده و چشمهای قرمز مرد دقیق شد و با تردید پرسید: شما فکر می کنید من
می تونم جای خالی تیام رو براتون پر کنم؟
-(گوش کن طلا !تو همیشه جای خودت رو تو دل من داری.درست مثل تیام.این بدشانسی من بوده که نتونستم هر دوی شما رو با هم داشته باشم.حالا
اگه ازت خواستم نقش تیام رو بازی کنی
واسه خاطر خودم نیست.به خاطر ناهیده.اگه بدونی چه قدر شبیه خواهرتی!همون صدا.همون صورت.همون چشمهای قشنگ.حتی وفتی بغلت می کنم
بوی تیام رو میدی.پس دیگه از چی میترسی؟)
صدای طلا مثل صدای خسرو پر از بغض بود.(اماآخه...آخه...من و اون خیلی با هم فرق داریم.تیام این جا بزرگ شده بود.تو این خونه.تو ناز و نعمت.کنار
پدر و مادر مهربونی که از هیچ کاری
براش دریغ نداشتن.اما من چی؟...نه پدری.نه مادری.عین یه بچه یتیم میون ایل بزرگ شدم.اون یه خانم بود و من..نه.نمی تونم.نمی شه.شک ندارم به
ساعت نکشیده همه می فهمند. تو رو خدا رحم کنین)
-(نترس بابا.شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست.ما هنوز خیلی وقت داریم و تو هم خیلی زرنگ و باهوشی.منو تو باید هر کاری از دستمون بر می آد
بکنیم.جوری که هیچکس بویی نبره.
باید بتونیم.اگه نه.همه چیز به باد میره.باور کن.تا قبل اینکه تو رو پیدا کنم.فکر می کردم خدا به من غضب کرده اما حالا احساس میکنم منو بخشیده و
در رحمتش رو به روم باز کرده
پس حتما باز هم کمکم می کنه.بیا امشب جز استراحت به چیز دیگه ای فکر نکنیم.از فردا برای همه چیز و همه کار وقت داریم.باشه؟)
طلا سرش را به سینه ی گرم و مهربان خسرو چسباند.پلکهایش را به هم فشرد و با صدای شکسته ای گفت:باشه .هرچی شما بگین.