رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 1-1
طلا حال غریبی داشت.حتی میترسید بلند دفس بکشد مبادااشکش سرازیر شود.مات و مبهوت دوروبرش را نگاه می کرد که
دستی دور بازویش حلقه شد.تند سرش را برگرداند.چشم هایش از نگرانی دودو می زد.لحظه ای از ذهنش گذشت.یعنی این همون پدریه که سالها منتظرش بودم؟

و همان وقت صدای گرم و صمیمی خسرو او را از ورطه ی افکارش بیرون کشید.

-(می ترسی با با نه؟ می دونم دخترم. اولش تا بیای عادت کنی یکم سخته .ولی زودتر از اونی که فکرشو بکنی همه چی برات جا می افته.)

دختر جوان که مژه های بلند و بر گشته اش نمناک شده بود .به چهره ی تکیده و چشمهای قرمز مرد دقیق شد و با تردید پرسید: شما فکر می کنید من
می تونم جای خالی تیام رو براتون پر کنم؟

-(گوش کن طلا !تو همیشه جای خودت رو تو دل من داری.درست مثل تیام.این بدشانسی من بوده که نتونستم هر دوی شما رو با هم داشته باشم.حالا
اگه ازت خواستم نقش تیام رو بازی کنی

واسه خاطر خودم نیست.به خاطر ناهیده.اگه بدونی چه قدر شبیه خواهرتی!همون صدا.همون صورت.همون چشمهای قشنگ.حتی وفتی بغلت می کنم
بوی تیام رو میدی.پس دیگه از چی میترسی؟)

صدای طلا مثل صدای خسرو پر از بغض بود.(اماآخه...آخه...من و اون خیلی با هم فرق داریم.تیام این جا بزرگ شده بود.تو این خونه.تو ناز و نعمت.کنار
پدر و مادر مهربونی که از هیچ کاری
براش دریغ نداشتن.اما من چی؟...نه پدری.نه مادری.عین یه بچه یتیم میون ایل بزرگ شدم.اون یه خانم بود و من..نه.نمی تونم.نمی شه.شک ندارم به
ساعت نکشیده همه می فهمند. تو رو خدا رحم کنین)

-(نترس بابا.شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست.ما هنوز خیلی وقت داریم و تو هم خیلی زرنگ و باهوشی.منو تو باید هر کاری از دستمون بر می آد
بکنیم.جوری که هیچکس بویی نبره.
باید بتونیم.اگه نه.همه چیز به باد میره.باور کن.تا قبل اینکه تو رو پیدا کنم.فکر می کردم خدا به من غضب کرده اما حالا احساس میکنم منو بخشیده و
در رحمتش رو به روم باز کرده
پس حتما باز هم کمکم می کنه.بیا امشب جز استراحت به چیز دیگه ای فکر نکنیم.از فردا برای همه چیز و همه کار وقت داریم.باشه؟)

طلا سرش را به سینه ی گرم و مهربان خسرو چسباند.پلکهایش را به هم فشرد و با صدای شکسته ای گفت:باشه .هرچی شما بگین.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 1-2
مثل همیشه آفتاب نزده از خواب بیدار شد.کمی بی هدف میان اتاق شیک و مجلل پرسه زد.در کمد دیواری را باز کرد و داخلش سرک کشید اما چیزی نگذشت که با آه سردی درش را بست.از حضورش در ان اتاق شرمنده بود.
خودش رابه چشم مهمان ناخوانده ای میدید که جای صاحب خانه را غصب کرده.بی حوصله کنار پنجره ایستاد.
حتی منظره ی کوه دماوند با آن همه اقتدار برایش جذابیتی نداشت.خودش را روی تخت انداخت و غرق فکر به سقف خیره شد و باز بی قرار وکلافه از جا بلند شد.جلوی کتابخانه ایستادو نگاه سرسری به کتابها انداخت.با سر انگشت روی کتابها خط کشید ولی بی حوصله.این کار را هم رها کرد.فکر کرد برای وقت گذرانی موهایش را مرتب کند.پشت میز آرایش نشست و به آینه چشم دوخت.از خودش پرسید: (موهای کدام یکی را باید شونه کنم.طلا یا تیام؟)با چشم دنبال شانه گشت.روی میز پر از وسایل گران قیمت آرایشی بود.(وسایل شخصی تیام!)از این فکر تیره ی پشتش لرزید.طوری که مرتب کردن موها از یادش رفت.آرنجش را به میز تکیه داد و شقیقه هایش را محکم چسبید.نفهمید چه قدر گذشت که تقه ای به در خورد.سرش را بلند کرد.پدرش میان چارچوب درایستاده بود: (به به!ببین چه دختر سحرخیزی دارم.فکر نمی کردم به این زودی بیدار شی.چرا نیومدی بیرون؟)
-سلام.صبح بخیر -علیک سلام خانوم خانوما.پاشو بیا بیرون که بابات از گرسنگی ضعف کرده.ببینم میونت با نیمرو چطوره؟میدونی نیمروهای من حرف نداره.
طلا بی چون و چرا دنبال پدرش راه افتادو با کم رویی گفت:اجازه بدین خودم صبحونه رو آماده کنم.آخه نمیشه که من بی کار بشینم و شما...
-ای بابا.این کار همیشگی منه.تازه اون وقتا باید کلی هم ناز تیام رومی کشیدم بلکه یه لقمه می ذاشت دهنش
- باشه ولی بذارین امروز من نیمرو درست کنم.آخه این طوری سرم گرم می شه آقا.
خسرو تند به طرفش برگشت و با تعجب تکرارکرد(آقا؟)یعد لبخندی زد و به شوخی گفت :اگه چی کار کنم یادت می مونه که من پدرتم؟
طلا با سادگی جواب داد:ببخشید.از بس همش همه رو آقا صدا کردم تکیه کلامم شده.
- میدونم.چند بار که صدام کنی یادت می مونه به ام بگی بابا.
- چشم.میگم.به جاش شما هم بذارین صبحونه رو من درست کنم.
بعد با شیطنت اضافه کرد:اگه نه ممکنه بد جور لوس بشم!
صدای خندان و پر از شوق خسرو بلند شد:این طور که پیش میره میترسم به جای این که تو رو لوس کنم.خودم لوس بشم.ولی باشه هرچی تو بگی.
و طلا فرز و چابک همه چیز را آماده کرد.
بعد از صبحانه خسرو با مهربانی پرسید:نمی خوای چیزی بپرسی؟
طلاا بی معطلی گفت:معلومه که میخوام.اتفاقا خیلی چیزهارودلم میخواد بدونم.فقط میترسم سوآلام شما رو برنجونه.
-نه عزیز دلم.من هیچ وقت از تو نمی رنجم.تو حقته که همه چی رو بدونی.پس هر سوآلی داری راحت بپرس.
- راستش.چیزی که همیشه برام سوآل بوده.اینه که این کارها برای چی بوده؟منظورم ازدواجتون با مادرم و بقیه ماجراهایی که خودتون بهتر از من میدونین.
خسرو همانطور که زیر چشمی او را می پایید با دست روی مبل کنارش زد و گفت:بیا. بیا اینجا پهلوم بشین تا همه چی رو برات بگم.همه ی اون حرفایی رو که نزدیک بیست سال ایتجا تلنبار شده.
بعد به سینه اش اشاره کرد و انگار فقط برای خودش بگوید ادامه داد:حرفهایی که نتونستم حتی به دوتا چشام بزنم.
سرش را به مبل تکیه داد و همانطور که به روبه رو خیره شده بود .از قصه ی زندگی اش گفت:
-فقط شونزده سالم بود که پدرم رو از دست دادم.سال بعدش هم مادرم مرد.به قول قدیمی ها مادرم یکه زا بود و من تک فرزندشون بودم.خیلی تنها شده بودم.تنها کسی که برام مونده بود.همین عمو علی مردان و بچه هاش بودند که توی مال(مجموعه ای از چند خانوار که با تغییر فصل به ییلاق و قشلاق کوچ می کنند)زندگی می کردند
و برای من که یه پسر شهری بودم سخت بود پیش اونا برگردم.این شد که تا دیپلم گرفتم استخدام شرکت نفت شدم.خب اون روزها مسجد سلیمان به خاطر چاه های نفت و انگلیسی ها خیلی آباد شده بود.حالا بمونه که این رونق و آبادی به نفع کی تموم شد.به هر حال.ظرف سه سال چنان خودی نشون دادم که یه بورس تحصیلی لندن به ام دادند و وقتی برگشتم.یه پست مهم توی شرکت نصیبم شد و یه خونه شرکتی.همون موقع بود که با ناهید.دختر یکی از مهندسای تهرانی که با خونوادش اومده بود مسجدسلیمان اشنا شدم.چیزی طول نکشید که حسابی عاشق هم شدیم و خیلی زود هم ازدواج کردیم.درسته که من خونواده ای نداشتم و اون از یه خوانواده ی سطح بالا بود اما منم با کار و زحمت تونسته بودم به یکی از رده های بالای شرکت برسم و کیاو بیایی به هم بزنم.طوری که هرجا میرفتم میگفتند "خسرو سینیور استاف شرکت نفته"این بود که راحت و بی دردسر ازدواج کردیم.نفسی تازه کرد و ادامه داد:
یک سال اول منو ناهید هیچ مشکلی نداشتیم.تازه داشتیم مزه ی شیرین زندگی رو می چشیدیم که یه شب حال ناهید به هم خورد و افتاد به خون ریزی.سریع رسوندمش بیمارستان شرکت که یکی از بهترین بیمارستانهای خوزستان بود.یک هفته بعد حال ناهید خوب شد و برگشت خونه ولی دکترها مجبور شدند واسه نجات اون رحمش رو در بیارند.ناهید دیگه هیچ وقت نمی تونست بچه دار بشه.این موضوع تا ثیر بدی روش گذاشت و روحیه ش رو پاک به هم ریخت. مجبور شدم ببرمش روان پزشک ولی اصلا فایده ای نداشت.شب ها کابوس میدید و روزها کسل و خسته بود.خلاصه زندگی راحت به هردومون حروم شده بود.من حاضر بودم یه بچه از پرورشگاه بیاریم اما اون راضی نمی شد.
می گفت حاضر نیست منو از حق طبیعی م محروم کنه.هی می گفت طلاقش بدم و زندگی جدیدی برای خودم دست و پا کنم اما مگه می شد؟آخه من واقعا عاشق ناهید بودم.همش به فکر راه چاره ای بودم تا یه جوری از اون وضع خلاص بشم.تو این اوضاع و احوال یکی از همکارام پیشنهادی داد که بدراهی نبود اما برای عملی کردنش اول باید ناهید رو راضی میکردم.به اش گفتم:اگه اجازه بدی بر می گردم مال یه زن از اونجا می گیرم بعد صبر می کنیم تا باردار بشه و به محض این که بچه دنیا اومد می آرمش پیش خودمون و اون زن رو هم طلاق می دم.ناهید اولش رضایت نمی داد ولی بالاخره قانعش کردم که این بهترین راهه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 1-3
اون وقت راهی مال شدم و ماجرا رو برای علی مردان تعریف کردم.علی مردان ازم خواست یه چند روزی صبر کنم تا مورد مناسبی برام پیدا بشه. نظرش این بود که زنی که می خوام بگیرم نباید از مال خودمون باشه.یک هفته طول کشید تا مادرت پیدا شد.هفده سالش بیشتر نبود.سرنوشت بدجوری در حقش ظلم کرده بود.چهارده ساله شوهرش داده بودن به یه چوپان چند ماهی بعد از عروسی شون شوهره از کوه پرت میشه پایین و جا به جا میمیره و مادرتم مجبور می شه برکرده خونه ی باباش.پدربزرگت آقاخان اول مخالف این ازدواج بودولی وقتی فهمید پول و پله ی کلانی گیرش میاد رضایت داد و شرایطم روقبول کرد.قول و قرارها روکه گذاشتیم تازه طلا رو دیدم.تو لباس محلی بی هیچ آرایشی عین عروسک بود.چشماش مثل تیله برق می زدو هر لحظه یه رنگ میشد.اگه میخوای بدونی مادرت چه شکلی بود برو خودت رو جلو آینه نگاه کن.گاهی فکر می کنم شباهت بی اندازه ی شما دوتا به اون.تقدیر الهی بوده تا وجدانم لحظه لحظه ی زندگیم باز خواستم کنه و نذاره هیچی از یادم بره.
صدای گرفته و غمگین طلا در اتاق طنین انداخت:
بابا نمی خواستم ناراحتت کنم.ولش کن.دیگه یه چیزایی دست گیرم شد.
نه دخترم.بذار بگم.باید همه چی رو بگم.چیزهایی که حتی تیام هم از اونا خبر نداشت.تو فرق میکنی باید خبر داشته باشی چون تیام تو این ماجرا ضربه ای نخورد اما تو....دیگه نباید چیزی بین ما فاصله بندازه.پاک یادم رفت چی می گفتم...آهان!از مادرت می گفتم.آره وقتی اونو دیدم به خودم لعنت فرستادم و گفتم"اون از شوهر اولش که جوون مرگ شد اینم از دومی که من باشم"ولی به این فکر اهمیتی ندادم و بی معطلی عقدش کردم.حدود سه ماه بعد یه بار که رفته بودم سری بهش بزنم.فهمیدم بارداره. ناهید از این خبر خیلی خوشحال شد اما در عین حال نمی تونست جلوی نگرانی ش رو بگیره.دایم می گفت:می ترسم مادر بچه زیر قولش بزنه و هیچ وقت دست از سرمون بر نداره.هر کاری می کردم این فکر رو از سرش بیرون کنم به خرجش نمی رفت.تااین که بار آخری که رفته بودم به طلا سر بزنم به حقیقت حرفهای ناهید پی بردم.اون شب منو طلا زیر نور مهتاب نشسته بودیم و حرف میزدیم که یه دفعه طلا صدام کرد و گفت:"خسرو خان می خوام یه چیزی به تون بگم.آقام به شما قولی داده که من نمی تونم زیرش بزنم اما توروخدا بذارین منم همراه شما بیام شهر تا هم خدمت شما رو بکنم هم دایگی بجه تونو.آخه این طفل معصوم چه گناهی کرده که از شیر مادر محروم بشه.به حضرت عباس قسم می خورم که هیچ وقت نفهمه مادر واقعیش منم"
خسرو ساکت شد.نگاه طلا در نگاه او گره خورد.وقتی دید پدرش به حرفهایش ادامه نمی دهد آرام دستش را روی دستهای مرتعش او گذاشت و زیر لب با تشویش پرسید:بعد.بعدش چی شد؟
خسرو به خودش آمد چشمهایش را به سقف دوخت و با صدای خش داری گفت:حرف های طلا حسابی منو ترسوند و فهمیدم به این راحتی ها حاضر نیست بچه اش رو از دست بده.ولی اون لحظه از خودم بیشتر ترسیدم.آخه هر بار که می دیدمش بیش تر از قبل دلبسته ش میشدم.یه جور کششی که نمی تونم بگم.از طرفی نمی تونستم اونو با خودم به شهر ببرم و به زندگی راحتم با ناهید ادامه بدم.ناهید می فهمید که نفر سومی هم پا به زندگی مون گذاشته.نمی خواستم دل نازک ناهید مهربونم رو بشکنم.شده بودم یه دل و دو دلبر. ناچار از مادرت مهلت گرفتم تا فکرهام رو بکنم و این بار آخری بود که دیدمش.وقتی برگشتم شهر تونستم مرزی بین واقعیت و رویا بکشم.تازه فهمیدم این کار شدنی نیست.باید طلا رو یه طوری دست به سر میکردم.پس پا رو دلم گذاشتم و ظرف چند روز با پیگیری خودم و پدر ناهید حکم انتقالی م رو به تهران گرفتم.بی سر و صدا همه ی اسباب و اثاثیه ی منزل رو بار کردم و بردم تهران.بعد از این که کارها رو سرو سامون دادم برگشتم مسجدسلیمان و منتظر موندم.سه هفته بعد یه نفر از طرف عموم برام خبر اورد که درد زایمان طلا شروع شده.سریع خودم رو رسوندم مال.نیمه های شب بود که نیستر زن علی مردان بچه رو قنداق پیچ گذاست تو بغلم و گفت"برو به سلامت همونطور که خواستی به اش میگیم بچه بعد از دنیا اومدن مرد.حالا تا کسی بویی نبرده زودتر برو."بچه رو محکم به سینه چسبوندم و گردن بندی رو که از قبل برای طلا خریده بودم از جیبم در اوردم مقدار زیادی هم پول روی اون گذاشتم و دادن دست نیستر و گفتم"مهریه و شیربهاش رو قبلا دادم به باباش اما اینا رو بده به خودش هرچند در قبال چیزی که به من داده ارزشی نداره.فقط تو رو خدا نذارین بفهمه گولش زدم.بذارین فکر کنه بچه ش مرده تا راحت تر از اون دل بکنه"بعد در حالی که تنم خیس عرق بود و چشام از شدت گریه همه جا رو تار میدید از اونجا دور شدم و برای هجده سال پام رو تو مال نذاشتم. حتی با علی مردان و خونواده ش هم قطع رابطه کردم.در واقع هر کسی رو که می تونست نشونی از ما برای طلا ببره از زندگیم خط زدم.همین شد که هیچ وقت از وجود تو هبر دار نشدم.چه می دونستم بعد از رفتن من باز درد زایمان به جون مادرت چنگ می ندازه و یک ساعت بعد تو به دنیا میای.حتی نمی دونستم که طلای پاک و بی گناه بعد از تحمل اون همه درد و عذاب تو اوج جوونی چشمهاشو به روی دنیا و زشتی هاش کی بنده و دختر کوچولوی بی پناهمون رو تنهای تنها می ذاره.این وسط تنها دل خوشیم اینه که تا زنده بود نفهمید به اش نارو زدم و با نامردی بچه ش رو دزدیدم.
صدای خسرو دیگر مفهوم نبود.طلا که از گریه ی خسرو دلش به درد امده بود سر پدر را به سینه چسباند و به ارامی گفت:بس کن بابا.به هر حال عمر مادرم بیشتر از این به دنیا نبوده.عمر که دست منو شما نیست دست خداست.چرا این قدر خودت رو عذاب می دی؟؟!
خسرو آهی کشید و گفت:از این می سوزم که این همه وقت تو رو داشتم و خبر نداشتم.حتی خواب چنین چیزی رو هم نمی دیدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 1-4
می دونم بابا. عمو علی مردان همه چی رو برام گفته.فقط هنوزم نفهمیدم چی شد که برگشتی پیش ما؟
- خودم هم درست نفهمیدم چی شد.دو ماه پیش منو ناهید و تیام برای معالجعه ی ناهید رفتیم انگلیس آخه ناهید سرطان روده گرفته.سالی یکبار باید بره لندن تا یه قسمت از روده ش رو کوتاه کنند.این بار آخری به مشکل بر خوردیم.ناهید خیلی ضعیف شده بود و دکترها نمی تونستن سریع عملش کنن.یک ماهی منتظر موندیم تا عملش کردن.من خیلی گرفتار بودم چون علاوه بر کار شرکت نفت از چند سال قبل خودم هم یه شرکت زده بودم.از اونجایی که شریکم هم گرفتار بود.باید حتما خودم رو به ایران می رسوندم.قرار شد ناهید تا آخر تابستون همون جا پیش سهیلا.صمیمی ترین دوستش بمونه و تحت مراقبت باشه ولی تیام با من برگشت.دو هفته پیش شریکم برگشت سر کار و به ام گفت"حالا که اینقدر خسته ای چند روزی نیا سرکارو استراحت کن"منم از خدا خواسته دست تیام رو گرفتم و با حمید برادر ناهید و دخترش ژیلا راهی شمال شدیم.دو روز بعد از رسیدنمون اون حادثه ی لعنتی اتفاق افتاد.ظاهرا تیام به خاطر هوای بارونی لغرندگی جاده و سرعت زیاد نتونسته ماشینش رو کنترل کنه.سر یه پیچ منحرف می شه و یه کامیون که از روبرو می اومده به اش می زنه و .... .
صدای هق هق بی امان خسرو خانه را برداشته بود
طلا به سرعت لیوان آبی دستش دادو وادارش کرد جرعه ای از آن بنوشد.دقایقی طولانی هر دو ساکت بودند.خسرو سرش را به دستش تکیه داده و اشک می ریخت و طلا نمی دانست چطور آرامش کند.عاقبت طلا طاقت نیاورد و با صدای ملایمی گفت:بابا!همه چی رو گفتی ولی من هنوز نفهمیدم چی شد که بر گشتی مال؟
خسرو با خستگی آهی کشید .کمی به جلو خم شد .سرش را میان دست هایش
گرفت و زیر لب گفت:
- تیام تا دوز تو کما بود.خونریزی داخلی کرده بود و دکترها نمی تونستن جلوی خونریزی رو بگیرن. همه ش به خودم امید می دادم که حالش خوب می شه اما خودم رو گول می زدم.خوب که نشد هیچی تو همون حال کما تموم کرد.وقتی ملافه ی سفید رو از رو صورتش پس زدم خون تو رگ هام خشکید.مثل همیشه ملوس بود.فقط رنگش خیلی پریده بود و یه رگه خون تازه از گوشش بیرون زده بود.دست بردم پاکش کنم که یه دفعه حس کردم باز هم داره خودش رو برام لوس می کنه.دیگه طاقت نیاوردم خودم رو انداختم روی جسد بی جونش و فریاد کشیدم"تیام ! بابا یی گلمی تیامی!"از ته دلم نعره می کشیدم و سرم رو می کوبیدم به لبه یتخت.بعدش رو یادم نمیاد.چشمام رو که باز کردم توی ویلا بودم.حمید و ژیلا کنارم بودن که حال و روز اونا هم نه بد تر از من معلوم بود.تازه اون وفت بود که یاد ناهید افتادم.باید به ناهید چی می گفتم؟چه طوری می تونست این فاجعه رو تحمل کنه!اون هم با حال زارونزاری که خودش داشت.فکرم کار نمی کرد.انگار مغزم فلج شده بود.حمید که حال و روزم رو می دید با ناهید تماس گرفت و گفت که قراره با تیام و ژیلا بریم شهرکرد.وانموکرد که تیام هوس سرد سیر به سرش زده.ناهیدکه سراغ منو گرفت به اش گفت که رفتم ماشین رو بازدید کنم.از حرف های حمید د لم آتیش گرفت.تو دلم گفتم"امشب تیام من مهمون سرد سیر ترین سرد سیر عالمه ومادرش خبر نداره!"ناهید می خواست با تیام حرف بزنه که حمید بهانه آورد دخترها خوابیدن و صبح زود هم قراره حرکت کنیم.گفت معلوم نیست کی بر می گزدیم و از اون جا هم نمی تونیم تماس تلفنی داشته باشیم.این طوری می خواست یه مدت ناهید رو دست به سر کنه.گوشی رو که گذاشت مـایوس و دلسرد صداش کردم "حمید!وقتی بر گرده چی؟عزیزه دلش رو چطوری به اش برگردونم؟بگم کجا رفته؟بگم با امانتش چی کار کردم؟!هان؟بگو دیگه؟"حمید کلافه سرش رو تو دستش گرفت و ناله کرد "نمی دونم خسرو.نمی دونماما با وضعی که ناهید داره نباید این خبر وحشتناک رو بشنوه.تو که نمی خوای زن و بچهت رو با هم از دست بدی؟بالآخره از این ستون به او ن ستون فرجه.شاید تا چند وقت دیگه اون قدر حالش خوب بشه و جون داشته باشه که لا افل بتونه چهار تا جیغ بکشه و دو تا بزنه تو سر خودش"دیگه نتونستم چیزی بگم راست می گفت چاره ی دیگه ای نداشتیم.دردسرت ندم خلاصه مجبور شدیم برای اینکه کسی بوِِیی نبره و قضیه به گوش ناهید نرسه دختر گلم رو بی سرو صدا همون شمال توی یه امامزاده دفن کنیم.ژیلا می گفت "تیام خیلی شمال رو دوست داشت بذارین خونه ی ابدیش همین جا باشه"
_ بعد از خاک سپاری غریبانه ی تیام من هم با اون دفن شدم.نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم.اصلآ انگار زنده نبودم . گاهی چیزی به خوردم می دادن اون هم به زور شب ها هم با تزریق آمپول خواب آور می تونستم بخوابم.هفته ی تیام بود که حمید با داد و بیداد به ام گفت"آخه مرد این چه وضعیه!خب یه باره بگو یه قبر هم برای تو بکنیم که بری توش بخوابی"از این حرفش یاد مردن اقتادم.فکر خوبی بود.چقدر آرزو داشتم منم می مردم و از این زندگی خلاص می شدم.نمی دونم چی شد که یکهو زد به سرم و گفتم "باید طلا رو پیدا کنم و از اون بیچاره حلالیت بگیرم. همه این بدبختی هام عقوبت کاریه که سر اون بیچاره آوردم.اون از زنم که جلوی چشمم داره آب می شه اینم از دخترم!بعد از اونا دیگه این دنیا دیگه چیزی برام نمی مونه.باید برم مال خودمون و طلا رو پیدا کنم.توی این دنیا که دیگه آب از سرم گذشته ولی اگه اون منو ببخشه لا اقل وقتی ملکوالموت بیاد سر وقتم یه خط امان از طلا دستمه و راحت جون به عزراییل می دم."حمید که وضع منو می دید تنهام نذاشت . همون روز ژیلارو رسوندیم تهران و خودمون راهی خوزستان شدیم. نصفه شب بود که رسیدیم مسجد سلیمان.نمی خواستم برم سراغ آشناهای قدیمی این بود که شب رو کنار خیابون صبح کردیم و آفتاب نزده راهی مال شدیم. تو راه به حمید گفتم خدا کنه وقت مال کنون (زمان حرکت مال از ییلاق به قشلاق و بر عکس)رسیده باشه و مال برگشته باشه قشلاق وگرنه باید تا رسیدن مال صبر کنیم. وقتی رسیدیم معدن شن فهمیدم مال هم تازه رسیده.همه مشغول کار بودند هیچ کس رو نمی شناختم.بدون تین که خودم رو معرفی کنم سراغ علی مردان روگرفتم.یه پشسر بچه رو همرام کردن که منو ببره پیش اون.از دور علی مردان رو شناختم.پیرشده بود ولی نه اونقدری که نتونم بشناسمشاما اون اول منو نشناخت.یه دفعه پریدم بغلش و گفتم "عمو منو نمی شناسی؟خوب نگاه کن.منم خسرو پسر برادرت."علی مردان یه قدم رفت عقب و ذل زد تو صورتم و اخماش رو کشید تو هم.نمی دونم چقدرطول کشید ولی از صدای فریادش فهمیدم منو شناخته.همون طور که منو محکم بغل گرفته بود فریاد می زد"کیومرث بیا ببین کی اومده!خسرو پسر عموت.زود باشمادرت رو خبر کن.به طوبی و فرامرز هم بگو بیان" از حرفتش معلوم بود طلا اون طرف ها نیست.فکر کردم حتما برگشته مال خودشون یا نه شاید هم باز شوهر کرده.نمی دونستم باید چی بگم و چه طوری سراغ اون رو بگیرم. ازسرو صدای عمو همه دور ما جمع شده بودند.بالاخره وقتی تنها شدیم عمو که حسابی هیجان زده بود یه نفس حرف زد و یه ریز سوالای جورواجور کرد و من لحظه به لحظه کلافه تر شدم.وقتی دید مثل مه و مات ها نشستم و جوابی نمی دمدوباره شروع کرد که"خب عمو جون نگفتی اسم دخترت چیه؟شوهرش دادی یا نه؟ناهید خا نوم چطوره؟ تو که رفتی ودیگه پشت سرت رو هم نگاه نکردی ! خالا که خدا کرده برگشتی این طرفا بگو ببینم این چند ساله چی کارا کردی؟"نا چار زیر لب جواب دادم"اسمش رو گذاشتم تیام.آخه مثل تخم چشام بود.شوهر؟....نه!شوهر نداشت فقط یکی اومده بود براش و به قول خودمون یه سنگی گذاشته بودن رو بافه.حالش؟.....نه!خوب نیست.اصلا خوب نیست" و دیکه نتونستم ادامه بدم.حمید جای من رشته ی کلام رو دست گرفتو اول از بیماری ناهید گفت.لا به لای حرفای حمید عمو سرش رو گذاشت بیخ گوش نیستر و چیزی گفت که نفهمیدم.حمید هم یه نفس حرف می زد. دیگه اشکم داشت سرازیر می شد و نفس تو سینه م تنگی می کرد.اصلا صدای حمید رو نمی شنید م .فقط می دیدم دهنش داره تکون می خوره.تو سرم غوغایی به راه افتاده بود.تا این که دیدم عمو علی مردان نیم خیز شد و محکم زد بو سرشو من تازه به خودم اومدم.فهمیدم حمید حرف آخر رو گفته.بی تفاوت به همه نگاه می کردم.دلم می خواست همه شونزار بزنند و شیون کنند.انگار دل سوزی اونا آرومم می کرد.منتظر بودم زن عموم بر گرده. می دونستم با شنیدن خبر همون جا شیون می کنه و صورتش رو خراش میده و موهاش رو پریشون می کنه.دلم می خواست واسه تیاک به رسم خودمون عزا داری کنند و ساز چپی(نوای سوزناک موسیقی محلی که در عزا داری ها نواخته می شود)بزنند بلکه از خا طره ی مرگ غریبونه ی دختر ناز پروردهم خلاص بشم.فکر کردم کاش طوبی هم از راه برسه .می دونستم هم سن و سال تیامه.می خواستم واسه ی دختر عموی ندیده ش گریه کنه و اشک بریزه شاید که دل بیچاره م یه کم اروم بگیره.نمی دونستم اونا کجا رفتن که پیداشون نیست.بی قرار چشم به راه اومدن اونا بودم که یه دفعه پرده کنار رفت و دیدم تیام با لباس محلی جلو در چادر ایستاده.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 1-5
بادیدن اون یهو ار جام پریدمو دستم رو دراز کردم و مثل دیوونهها فریاد زدم،"تیام!ای خدا تیام من نمرده!"میخواستم جلو برم و بغلش کنم،اما پاهام به اختیارم نبود.این بر التماس کردم ،"تیام!بیع جلو بابای بابت،بذار بگیرمت تو بغلم،بذار بوت کنم،آخه دلم تنگ شده برات بابایی!دیگه نتونستم بایستم،زانوهام زیر تنم خم شد و همونجا افتادم زمین.یه دفعه دلم لرزید و فکر کردم "ولیتیام من که مرده،جلوی چشمهای خودم گذاشتنش زیر خروارها خاک!سرم ول شد رو سینم و زار زدم. اما دوباره یه فکر تازه تر به مغزم نیش زد.با وحشت سرم رو بلند کردم و با چشمهای بلقیده زل زدم به روبه روم و ضجه زدم،"طلا!از ترس صورتم رو پشت دستهام پنهان کردم و همان طوری نالیدم،" اومدی سراغ دخترت رو از من بگیری؟!"تا حد مرگ ترسیده بودم و به شدت میلرزیدم.از سر بدبختی و نا امیدی دستهایم رو بردم آسمون ونعره زدم"ای خدا..!!و دیگه چیزی نفهمیدم.وقتیچشم هام رو باز کردم ،سرم توی دامن تو بود و داشتی نگام میکردی.تازه فهمیدم که تو نه یه رویا بودی نه یه کابوس.
طلا دست پدرش رو میان دستهای ظریفش گرفت.با انگشت پشت آنخط کشید و نوازش کرد و با التماس گفت:بابا!هنوز که داری می لرزید!تو رو خدا آروم باش به خودت رحم نمیکنی،به من رحم کن.میخوای باز یتیمم کنی؟
خسرو که از حرف دخترش یکه خورده بود،آندست دیگرش را دور شانه ی طلا قلاب کرد،اورا محکم به خودش چسباند و با محبت پدرانه ای گفت:دردت به جون بابات. این طوری التماس نکن بابا.خیالت راحت باشه عزیزم.به خاطره تو هم که هست مواظب خودم هستم.دارم در حقت ظلم میکنم.میدونم جای یکیدیگه بودن خیلیمشکله.این از خودخواهی من بود که میخواستم جای خالیتیام رو پر کنی.از اول هم اشتباه کردم .تو باید همونی باشیکه همیشه بودی.همین که خدا تورو به ام رسونده برام بسه،دیگه بقیه اش مشکله خودمون.آخه تو چه گناهی کردی که جور مارو بکشی!
طلا ملایم ولیمحکم گفت: نه بابا!از امروز من، تیام بختیاری هستم.دختر یکییک دونه ی مهندس بختیاری . برای من فقط شما مهمی.میدونم هر جا لازم باشه منو تیام می بینی و هر جا بتونیطلا.همین برام به قدر دنیا میارزه .نمیخوام بعدهاتا سف بخورم که چرا وقتیمیتونستم کاری بکنم،نکردم و گذاشتم زندگیشما به هم بریزه.حتما خواست خدا بوده که توی همچین وقتیما رو به هم رسونده فقط بهم قول بده کمکم میکنی. آخه خیلی سخته آدم جای کسیباشه که حتی یک دفعه هم اونو ندیده. به جاش منم قول میدم همه ی سعیام رو بکنم،فقط اگه نشد،...اگه نتونستم،.... اگه یه وقت یکیفهمید،خودت رو آزار نده،باز هم فکر کن حتما خواست خدا بوده.
خسرو که از شادی روی پایش بند نبود از جا پرید،طلا را روی دست بلند کرد و به سینه فشرد و گفت:
ثابت کردی غیر از اسمت قلبتم از طلاست .الهی بابات قربونت بره که اینقدر با محبت و مهربونی،حالا که اینطوره ،از همین امروز شروع میکنیم. نباید وقت رو تلف کنیم. باید از حمید و ژیلا کمک بگیریم. هیچکس مثل ژیلا،تیام رو نمیشناخت. اصلا چند وقت همین جا نگه اش میداریم
*****
خسرو گوشی ایفون رو برداشت و پرسید "کیه؟......بفرمائید تو."بعد سرش را بالا گرفت و بلند صدا کرد :
طلا،بابایی،حمید و ژیلا اومدن.
بلافاصله سرو کله ی طلا بالای پلهها پیدا شد.چینی روی بینیاش انداخت ،سری تکان داد و معترض پرسید:
منظورت دایی حمید دیگه، نه؟
خسرو تقه ای به سرش زد: پیری دیگه گاهی کار دست آدم میده . ببخشیدسرکار خانوم،دیگه تکرار نمیشه . و همان طور که حرف میزد در راهرو را باز کرد تا مهمانها وارد شوند. با دیدن آنها گرم احوال پرسیشد و بعد از قدری خوش و بش به طلا اشاره کرد که داشت پلهها را یکییکی پأیین میآمد.
ناگهان سکوتی خفقان اوربر خانه حاکم شد . طلا هم دستپاچه و نگران میان پلهها ایستاد . ژیلا مات و مبهوت سر جایش خشک شده بود . اشک در چشمهایش میرقصید اما صدایش در نمی آمد . عاقبت طلا با تردید آرام آرام از پلهها پایین آمد تا به نزدیکیآنها رسید و با حالتی صمیمیو خودمانی گفت:
سلام ژیلا جون،سلام دایی حمید،خوش اومدین.
لبهای ژیلا تکانی خورد بیآنکه صدایش شنیده شود.یک باره سیل اشک از صورتش سرازیر شد و در همان حال با قدم هائی سنگین فاصله اش را با طلا طیکرد و درست جلوی او ایستاد . با احتیاط دست او را لمس کرد و ناگهان طلا را محکم بغل گرفت ،سرش را لا به لایه موهای او پنهان کرد و اشک ریزان نالید:
تیام!تیام مهربونم!ای خدا ،چه طور باور کنم ؟چه طور؟!
بعد برگشت و با صورت خیس اشک زًل زد به چشمهای خسرو و مثل آدمهای مالیخولیایی زیر لب زمزمه کرد:

خدا تیام رو به ما پس داده،مگه نه؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 1-6 و فصل2-1
چند ساعتی طول کشید تا ژیلا به حال عادی برگشت،با این حال هر از گاهی با نگاه خیره طلا را زیر نظر میگرفت.بعد از ناهار ،خسرو دخترها را به بهانه ی استراحت روانه ی طبقه ی بالا کرد . تازه وارد اتاق شده بودند که ژیلا خودش را روی تخت انداخت و با مهربانی گفت:تو هم دراز بکش،این طوری راحت تر میتونیم حرف بزنیم.
طلا کنارش نشست و گفت:
- نه.راحتم اگه دراز بکشم خوابم می گیره. - وای چه جالب!درست مثل تیام،اونم همیشه همینومیگفت! - خب خدا رو شکر،پس ثابت شد واقعا دو قلو بودیم،مگه نه؟
ژیلا اخمی کرد و با لبخند غمگینی گفت:چه حرفا!مگه با این همه شباهت کسی میتونه شک کنه؟
طلا با کنجکاوی پرسید :چرا بابا فکر میکنه تو بهتر از هر کسی میتونی کمک کنی تا بتونم نقش تیام رو بازی کنم؟ ژیلا با همان قیافه ی در هم و گرفته جواب داد:معلومه،چون منو تیام با هم بزرگ شدیم.تو همین خونه. وقتی من دو سالم بود بابا حمید و مامانم از هم جدا شدند.مادرم رفت خارج از کشور و شوهر کرد ودیگه کاری به کار ما نداشت.این بود که عمه ناهید شد بلا کش منو بابام. بابا حمید هم که دائم ماموریت بود.در نتیجه منم یه جورأیی شدم عضو این خونواده و تیام هم شد همه کس من!شاید اگه تو....ولش کن.فکر کنم فهمیده باشی چرا من بهتر از هر کس دیگهای میتونم تو این کار کمکت کنم. طلا غرق فکر گفت:
که این طور،پس حتما دلت برای دیدن مامانت لک زده نه؟ژیلا بی توجه به دل سوزی طلا شأنهای بالا انداخت:
نه اصلا،گفتم که،من عمه ناهید رو داشتم و تیام رو.اگه مامانم منو میخواست شاید قضیه فرق میکرد ولی اون هیچ سراغی از من نگرفت.خوب،از این قضیه بگذریم.ببینم،به نظر تو باید از کجا شروع کنیم و از چی حرف بزنیم؟ طلا با زیرکی فهمید که ژیلا تمایلی به توضیح و تفسیر زندگی خودش را ندارد،پس رضایت داد و به سادگی جواب داد: نمی دونم ، هر چی تو بگی.-خب،صبر کن ببینم.....آهان!فهمیدم.نمی دونم خبر داری یا نه،تیام تازه ترم اول بود.تو راه شمال همه ش پز میداد که حالا دانشجو شدم.طفلکی نمیدونست که... طلا مضطرب پرسید:حالا من باید چی کار کنم؟تازه قرار بود امسال دیپلم بگیرم . آخه من یک سال دیر رفتم مدرسه.ژیلا که از حرف زدن شیرین و با مزه ی طلا غم و غصه ی چند لحظه پیش را فراموش کرده بود ، غش غش خندید و گفت:تو چقدر با مزهای دختر ! مثلا دیپلم داشتن یا نداشتن تو چه فرقی میکنه؟
و همان طور خندان به سمت کتابخانه رفت ، یکی دو قفسه را وارسی کرد و با خوشحالی گفت:پیداش کردم.تند بر گشت طرف طلا و به مدارک توی دستش اشاره کرد و گفت:خوب نگاه کن! این کارت دانشجویی. این گواهینامه ی رانندگی ،این پاسپورت ،این کارت عضویت باشگاه ، اینم چند تا کارت دیگه. دختر جون ،یادت نره از امروز تو تیام بختیاری هستی ، پارسال دیپلم گرفتی ، حالا هم دانشجو ای،فهمیدی؟ ببین ، منم شک ندارم که پیدا شدن تو فقط کار خدا بوده چون حتما باور نمیکنی اگه بگم که ما حتی شناسنامه ی تیام رو باطل نکرده بودیم. آخه تو اون آبادی دور افتاده واسه ی کفن و دفن،دفتر دستک لازم نبود.
طلا نگران پرسید:ببینم اینا که تو گفتی فایده ش چیه؟ مثلا این تصدیق رانندگی به چه درد من میخوره ؟ من که رانندگی بلد نیستم!ژیلا چشمکی زد و گفت:این که کاری نداره،یاد میگیری.و با لحن محزونی ادامه داد:
ولی یادت باشه هیچ وقت تند نری ، این بار اگه حادثهای پیش بیاد ، دیگه کسی نیست که جای شما دو تا رو پر کنه!
-خیالت جم ، تا قبل از این که یکی رو پیدا کنم و پستم رو تحویلش بدم پشت فرمون نمیشینم،چه طوره؟ تازه ش هم، حالا اگه میگفتی با اسبم تند نرم یه حرفی.- اسب؟! اون هم تو خیابونهای تهرون؟ تیام خیلی از اسب میترسید . یعنی اصلا از هیچ حیوونی خوشش نمیاومد.-حرفم رو جدی گرفتی؟!مگه من دیوونم ! تو این خیابونها اگه بشه راست راست راه رفت باید خدا رو شکر کرد، چه برسه به این که بخوای اسب سواری کنی . حالا نگفتی تو دانشگاه قراره چی بخونم؟-روان شناسی.
خوبه! شاید اون جا بتونن یادم بدن چه جوری سر این همه آدم جور وا جور شیره بمالم تا نفهمن من تیام نیستم و رو نوشت برابر اصلشم . شکر خدا هر چی اون بلد بوده ، من نمیدونم.هر کاری من دوست دارم و سر در می آرم ، اون دوست نداشته یا بلد نبوده!-اره،راست می گی . این چیزا کارا رو برامون سخت میکنه ، صبر کن ببینم ، تو اسکی بلدی؟
-اسکی؟!چی میگی دختر!من ده سال خود برف رو فقط تو فیلمها دیدم. مسجد سلیمان برفش کجا بود؟ اگه بیست سال یه بار هم برف بزنه ، اون بالا رو کوه هاست،چی بشه چند پرش رو سر مردم بیاد پأیین!من که یادم نمیاد تا حالا برف اومده باشه . منم که دیدم ، اون وقتی بوده که همراه مال میرفتم سرد سیر . آون جا برف زیاد بود.- واویلا!پس تو چه کاری بلدی دختر؟!
طلا با شهامت جواب داد:نمی دونم منظورت از کار چیه ولی هر کاری رو که برای گذروندن زندگی لازم بود یا د گرفتم،حتی کارهای مردونه . من میتونم ماست و پنیر درست کنم و از دوغ کره بگیرم . هر وقت زن عموم از خرده پارچهها ی به درد نخور نخ میتابه تا گلیم ببافه ، ور دستش میشینم و کمکش میکنم . لباسهای محلی م رو هم خودم درست میکنم و همیشه قشنگترین شلوار قری ها(دامن لباس محلی زنان بختیاری که بلند و پر چین است)رو برای خودم و طوبی دختر عموم میدوزم . تازه ، گاهی هم عمو اجازه میده با پسر عمو هام برم شکار ، از همه شون هم خوش شانس ترم،معمولاً یه پازن میزنم به چه بزرگی! اون وقت تو میگی چه کار بلدم؟!ژیلا قیافه اش را در هم کشید و با چندش گفت:شکار؟!چه طوری دلت میاد یه موجود زنده رو بکشی؟ حیوونی تیام حتی ازارش به یه مورچه هم نمیرسید.طلا شانه ای بالا انداخت و با خون سردی گفت:
حتما واسه غذا پختن از قصابیه سر کوچه شون گوشت میخریده ، ولی ما برای سیر کردن شکممون میریم شکار. ژیلا با اخم جواب داد:تیام هیچ وقت قصابی نمیرفت، اونو چه به این کارا ! تازه،از پخت و پز هم هیچ خوشش نمیاومد . این جور کار ها رو یا بیبی خانوم میکرد یا مامانش.
طلا ساکت شد و دیگر جوابی نداد . ژیلا که فهمید طلا ناراحت شده ، کنارش نشست ، دستی به موهای بلند و زیتونی او کشید و با مهربانی گفت :معذرت میخوام ناراحتت کردم .عزیزم، این کارا که تو گفتی خیلی خوبه ولی به درد دختر شهریها نمیخوره . این کارا مال دهاته ، به درد زندگی ایلات و عشایر میخوره و تیام یه دختر شهری بود . تو باید کارای دخترها ی شهر رو یاد بگیری،می فهمی ؟مگه نمیخوای همه فکر کنند تو تیام هستی ، هان؟طلا لبخندی زد و گفت: من ده سال از عمرم رو توی شهر بودم و خیلی از کاراشون رو یاد گرفتم . شاید هنوز خیلی چیزا بلد نباشم ولی اگه لازم باشه زود یاد میگیرم. اما از یه چیز مطمئنم،کارای دختر شهریها ،خیلی هم سخت نیست . خدا رو شکر میکنم تیام قرار نیست جای منو بگیره، اگه نه خیلی بهش سخت میگذشت. خیلی سخت تر از چیزی که امروز داره به من میگذره!
ژیلا با عطوفت گفت:می فهمم چی میگی ، درسته ولی یادت باشه ما وقت زیادی نداریم و فعلا این تو هستی که باید کارهای اونو یاد بگیری ، درست نمی گم؟
-من که حرفی ندارم!دارم تموم سعیام رو میکنم تا همونی بشم که شما انتظار دارید . تو هم نمیخواد بترسی،من خیلی هم از آداب شهر نشینی دور نیستم،هر چند خیلی چیزا رو نمیدونم و باید یاد بگیرم.
ژیلا از جایش بلند شد و غرق فکر چند بار طول اتاق را رفت و بر گشت ، بعد ایستاد و گفت:
خب ! چاره چیه،بالا خره باید از یه جا شروع کنیم . نترس خودم بهت کمک میکنم که توی همه ی کارا رو دست تیام بلند بشی،حالا میبینی! طلا گوشی را سر جایش گذاشت و نفس راحتی کشید:
خب اینم از مامان ،ولی غلط نکنم یکی دو جائی نزدیک بود بند رو آب بدم. ببینم،این فرهاد کیه که مامان حالش رو از من میپرسید؟ژیلا مضطرب پرسید:فرهاد؟!
نگاهش به سمت خسرو چرخید و ساکت شد.خسرو به اختصار و کوتاه جواب داد:فرهاد پسر شریکمه،پسر مهندس موسوی.
طلا همان طور که خیار خورد میکرد بی خیال پرسید:اون وقت چرا مامان سراغش رو از من میگرفت؟
خسرو زیر چشمی نگاهی به ژیلا انداخت ولی ژیلا بی آنکه حرفی بزند رویش را بر گرداند و خیره به ساعت دیواری نگاه میکرد . ناچار خودش جواب داد:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-2
خب میدونی،مامانت و گیتی خانوم ،زن مهندس موسوی ، خیلی جون جونی اند ، حالا سر فرصت ژیلا برات تعریف میکنه.
و برای عوض کردن موضوع صحبت بی مقدمه گفت:
هیچ میدونستی من عاشق این سالادهای تو هستم، به قول خودت سالاد شیرازی.
ژیلا در فرصتی که طلا از آشپز خانه بیرون رفته بود ، با حالتی عصبی به خسرو گفت:
موندم این یکی رو چی کارش کنیم؟اصلا یادمون نبود . فکر کنم اگه خودتون براش بگین خیلی بهتره.
نه عمو جان!تو که بیشتر از من در جریان بودی.از اون گذشته ، جوونا حرف هم دیگه رو بهتر میفهمند،پس خودت بگو.
ژیلا که فهمید اصرارش بی نتیجه است دیگر چیزی نگفت و تا پایان شام فقط به حرفها ی طلا و خسرو گوش داد بی آنکه چیزی از آن بفهمد.طلا که متوجه سکوت غیر عادی ژیلا شده بود ، موقع شستن ظرفها از او پرسید:
ببینم رئیس،اصلا فهمیدی شام چی به خوردت دادم یا همه ش تو هپروت بودی؟
-معلومه که فهمیدم.از اتفاق ، اشپزی جز معدود کارها یی که تو، هزار تا پله جلو تر از تیامی . حالا اسم اون سوپی که درست کرده بودی چیه؟خیلی خوش مزه بود!
طلا لبخند نمکینی زد و گفت:
چه عجب نمردم و یه تعریف از تو شنیدم!در ضمن اون سوپی که میگی ، یه خوراک محلی که بهش میگیم "اماش "یعنی آب ماش ،چون غیر از ماش و کمی چاشنی چیز دیگهای توش نمیریزیم.
-جدی نمیگی!پس چه طوری این قدر خوشمزه س؟
طلا چشمکی زد و خندان جواب داد:
این طوریه دیگه.
همان وقت خسرو به آشپز خانه بر گشت و پرسید:
راستی طلا جون،از دانشکده حرفی نمی زنی ،اوضاع چه طوره؟مشکلی نداری؟
-نه بابا ، بر خلاف انتظارم راحت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم . نه همه ترم اولی هستن ، هیچ کس بقیه رو درست نمیشناسه . فقط روز دوم نزدیک بود یه گند کوچیک بزنم.
-چه طور مگه؟
-هیچی ، انگار تو همون یکی دو روزی که تیام رفته بوده ثبت نام ، با یه دختری آشنا میشه و میرند یه بستنی فروشی که حالا اسمش یادم نیست ، بستنی میخورن . منم از همه جا بی خبر وقتی دختره گفت "یادش بخیر،چه قدر اون روز خوش گذشت،میای بازم بریم همون بستنی فروشی؟" گفتم"باشه،می خوای حالا که تا کلاس بعد یک ربعی وقت داریم، بریم".که یهو دیدم دختره چوب شد تو صورتم و گفت"دیوونه شدی!چه طوری ظرف یه ربع بریم تجریش و برگردیم؟"منه بیچاره اصلا نمیدونستم تجریش کجا هست که دیگه بستنی فروشیش باشه ، واسه همین از حرصم گفتم"خب پرواز میکنیم"
بعد هم واسه این که روش کم بشه گفتم"مثل اینکه تو اصلا شوخی سرت نمیشه"و دیگه باهاش حرف نزدم.
خسرو خندان گفت:خب بابا جون اینا که دیگه چیزی نیست،ولی بد نیست یه کم خیابونا رو یاد بگیری،آخه تیامم همه جا رو مثل کف دستش بلد بود.
*****
ژیلا روی تخت چرخی زد،به پهلو خوابید و آهسته پرسید:
طلا خوابی؟
-اوهوووم .
-پس چه طور جوابمو دادی؟
-خب معلومه ، چون بیدارم کردی.
-لوس نشو ،اگه بیداری یه سوالی ازت دارم.
-بیداره بیدار که نیستم ولی تو سوالت رو بپرس.
ژیلا دستش را تکیه گاه سرش کرد و پرسید:
تو تا حالا عاشق شدی؟
-اره.
-عاشق شدی؟!عاشق کی؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-3
_بی مزه ی ننر.دست از مسخره بازی بردار،دارم جدی حرف میزنم.
طلا یکی از پلکهایش را به سختی بلند کرد و با شماتت گفت:
_عجب خروس بی محلی هستی،حالا وقت این حرفاس؟
-اره،اتفاقا حالا وقتشه.تو هم اگه نمیتونی خوابیده حرف بزنی پا شو بشین.
-نخیر،مثل این که دست بردار نیستی! از جایش نیم خیز شد و ادامه داد:
-آهان،بفرمایید،نشستم.خیالت راحت شد؟ حالا حرفت رو بزن.
-راستش رو بگو،می خوام بدونم تا حالا عشق شدی؟
-نه،نه،خوب شد؟حالا اجازه هست بخوابم؟
-ولی تیام عاشق بود.خیلی عاشق!
طلا مثل برق گرفتهها پشتش را صاف کرد و درست رو به روی ژیلا نشست و پرسید:
تیام؟!عاشق؟...عاشق کی؟ببینم، نکنه چون جای اونو گرفتم،باید جور این یکی رو هم بکشم،هان؟!
ژیلا از جایش بلند شد،موهایش را پس زد و با اخم گفت:
نه بابا،این طوری هم که تو فکر میکنی نیست.یعنی هست ولی....
-بالاخره هست یا نیست؟!
_راستش قضیه یه کم پیچیده س،یعنی...می دونی،قضیه مربوط به همون پسر یه که عمه حالش رو از تو پرسید.
-منظورت همون فرهاده؟
-اره.
-پسر شریک بابا؟
-اره دیگه.
_اره و آرواره!می مردی اینو زود تر میگفتی؟حالا این یکی رو کجای دلم بذارم؟!
_گوش کن طلا،آروم بگیر تا برات بگم.حقیقتش تیام خیلی وقت بود که فرهاد رو دوست داشت.فرهاد پسر جذاب و خوش قیا فه ایه،قد پلند و چهار شونه با چشم هایی که میتونه دل هر دختری رو ببره.تیام هم عاشق این تیپ قیافهها بود،به قول خودش آرتیستی!از چهارده سالگی همه ش حرف اونو میزد.خیلی دوستش داشت ،ولی از بخت بعدش فرهاد اصلا تحویلش نمیگرفت.
طلا نفس راحتی کشید:
_خب پس به خیر گذشت.
می خواست سر جایش دراز بکشد که ژیلا گفت:
_ولی ماجرا به این جا ختم نشد.
_ای بابا! تو هم که داری سریال تعریف میکنی،زود آخرش رو بگو و جونم رو راحت کن دیگه!
-خب میگم،صبر کن،مگه تو هفت ماههای ؟ ومکث کرد تا به افکارش سر و سامانی بدهد.طلا که از قیافه ی در هم و گرفته ی ژیلا ترسیده بود،جدی شد و با التماس گفت:
ژیلا،تو که نصفه عمرم کردی!حرف بزن ببینم جریان چیه؟
می دونی طلا بابا مامانت خیلی تیام رو دوست داشتند.گاهی فکر میکردم زیادی لوسش میکنند. هر وقت هر چی میخواست ، باید براش حاضر میشد. عمه ناهید که از علاقه ی تیام به فرهاد خبر داشت،بابات رو تحت فشار گذاشت تا به این وصلت رضایت بده . این شد که بابات هم مجبور شد به اونا چراغ سبز نشون بده . این وسعت فقط فرهاد مادر مرده مخالف بود که کسی هم به اون توجه نمیکرد!
-مگه مادرش مرده؟بابا که می گفت مامانم بااون خیلی صمیمی ان.
-نه بابا کی مرده؟!من همین طوری یه چیزی گفتم،خواستم حالش رو بفهمی،حالا اگه گذاشتی حرفم رو تموم کنم.خلاصه نمیدونم چه طوری ولی
بالاخره فرهاد اومد خواستگاری هر چند از همون اول معلوم بود یه نقشهای تو سرش داره.آخه شرط کرده بود نامزدیه رسمی نگیرند و یکی دو سالی همین طوری غیر رسمی نامزد بمونند.
-یعنی چه جوری؟من که نمیفهمم!
-یعنی غیر از خونواده ها ی خودشون کس دیگهای از نامزدی اونا خبر نداشته باشه.این ماجرا مال یک سال پیش بود ولی وقتی تیام از لندن برگشت،فرهاد با من تماس گرفت و گفت که میخواد راجع به خودش و تیام با من حرف بزنه.
طلا متعجب پرسید:
حالا این وسط چرا میخواست با تو حرف بزنه؟
-چون فرهاد و کورش نامزدم ، دوستای قدیمی اند. تا قبل از رفتن کورش به انگلیس، دو تایی جزیره ی خارک طرح اقماری کار میکردند.از نزدیکی و صمیمیت من و تیام هم خبر داشت.این بود که منو قاصد حرفاش کرد.
-خب فهمیدم،حالا چی میخواست بگه؟
-هیچی،فرهاد اون روز آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت"هنوز نمیدونم چه احساسی به تیام دارم،نه این که از اون بدم بیاد،اتفاقا بر عکس یهجور خاصی دوستش دارم ولی عاشقش نیستم"از من خواهش کرد با تیام حرف بزنم تا بهش یه مهلتی بده و برا عروسی عجلهای نداشته باشه. آخر سر هم گفت"ژیلا،من واقعاً آمادگی ندارم،فکر نمیکنم تیام هم چندان آماده ی ازدواج باشه."
طلا که معلوم بود حسابی توجهش جلب شده،پرسید:
اون وقت تو چی کار کردی؟این چیزا رو به تیام گفتی؟
ا-ره،قبل از این که بریم شمال همه چی رو بهش گفتم.از دست فرهاد خیلی ناراحت شد و کلی گریه کرد.می گفت باورش نمیشه که فرهاد این قدر سنگ دل باشه و این طوری دستش بندازه.بعدش هم با گریه زاری همه چی رو برای عمو خسرو تعریف کرد.
نظر بابا چی بود؟
عمو خسرو مرد روشن فکریه.فقط تیام رو دلداری داد و یواشکی به من گفت"فرهاد پسر خوبیه.هیچ دوست ندارم اون یا پدرش از دست ما دلگیر بشن. از اولش هم میدونستم فرهاد تمایلی به این ازدواج نداره اما به اصرار ناهید و موسوی دم به تله دادم.حالا هم بهتره تیام سنگینی خودش و ما رو حفظ کنه و روی این کار پا فشاری نکنه."
_بالاخره آخرش چی شد؟
_چی بگم!تیام که تا لحظه ی آخر همه ش به فکر فرهاد بود و میگفت نمیتونه فراموشش کنه.عمه ناهید و خونواده ی فرهاد هم از هیچ کدوم از این حرف و نقلها خبر دار نشدن.امشب بابات میگفت به خاطر تو هم که شده باید زود تر با پدر فرهاد صحبت کنه.عمو خسرو میگه چون مامانت فهمیده تو بر گشتی خونه،همه میفهمند و ممکنه خیلی زود با یکی از اونا رو به رو بشی.پدرت نمیخواد این ماجرا برای تو مشکل ساز بشه و معذبت کنه!
طللا نفس راحتی کشید و گفت:
خدا رو شکر.خیالم راحت شد.تو که پاک منو ترسوندی دختر،این طوری که تو میگی،اصلا قضیه ی مهمی نبوده یا اگه هم بود ، حالا دیگه نیست.چون نامزدی که رسمی نبوده،فرهاد هم که تمایلی نداشته.می مونه تیام که از امروز اون هم دیگه مشکلی نداره،پس همه چی حله.
ژیلا مضطرب پرسید:
حالا تو میخوای چه طوری رفتار کنی؟من که حسابی گیج شدم.
طلا همان طور که جا به جا میشد،لحاف را تا زیر گردنش بالا کشید،تبسمی کرد و گفت:
مثل رفتاری که با بقیه دارم . تو هم دیگه بهتره بخوابی.اگه صبح خواب بمونم،به ساعت اول کلاسم نمیرسم،شب بخیر.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 2-4
ساعت از هشت گذشته بود که خسرو به خانه رسید.درهال را باز کرد و صدا زد:
_سلام،من اومدم،شماها کجایین؟
طلا سرش را از آشپز خانه بیرون آورد:سلام بابا،دیر کردی .حسابی دل وا پس شده بودیم!
-می دونستم نگران میشین ولی دست من نبود،خیابونا خیلی شلوغه،هر وقت بارون بیاد همین وضه. ببینم بابایی،انگار بوهای خوبی میاد،شام چی داریم؟
-قلیه ماهی.امروز بیبی حال ندار بود،از من اجازه گرفت و رفت خونه ی نوه ش، این بود که خودم غذا پختم.
-به به،دست دختر خوشگلم درد نکنه.خیلی وقت بود هوس قلیه کرده بودم ولی بی بی از این جور غذاها بلد نیست.منتظر بودم مامانت بیاد تا دلی از عزا در بیارم.خبر نداشتم تو هم میتونی قلیه بپزی!
ژیلا از پشت سر طلا سرک کشید و خندان گفت:
اختیار دارین عمو جان،طلا آشپزیش حرف نداره،غلط نکنم اصلا وسط آشپز خونه دنیا اومده.
طلا هم خندان چشمکی زد. وقت خوردن شام از هر داری حرف میزدند که خسرو یک دفعه غافل گیرشان کرد و گفت:
براتون یه خبر دارم،حالا بگم یا بعد از شام؟
طلا با شیطنت گفت:حالا بگو،آخه ما هر دو تایی خیلی دل کوچیکیم.
-باشه،ولی یادتون باشه خودتون خواستین.باید به عرض خانوما ی دل کوچیک برسونم که برای شب جمعه،منزل مهندس موسوی دعوت شدیم.
ژیلا کف دستش را به پیشانی ش چسباند و پرسید:
شب جمعه؟!....خبریه؟
-آره.فریبا و دخترش اومدن.مثلا به خاطر اونا مهمونی داده ولی خب،چند وقتیه که از ما هم بی خبر بودن،اینه که با یه تیر دو تا نشون زدن.
طلا که تا آن وقت ساکت بود،پرسید:
فریبا کیه؟مگه کجا بوده؟
و ژیلا به جای خسرو جواب داد:
فریبا دختر مهندس موسوی و خواهر فرهاده.چند سالی هست انگلیس زندگی میکنه.ولی چیزی که نگرانم کرده اینه که تو تا حالا هیچ کدوم از اونا رو ندیدی.تازه،غیر از خونوادهٔ ی موسوی،شاید با خیلیها ی دیگه هم رو به رو بشی که هیچ کدوم رو نمیشناسی!
بعد با نگرانی به خسرو نگاه کرد و پرسید:
شما میگین باید چی کار کنیم؟
خسرو سری تکان داد و گفت:
نگران نباش،ما کاری میکنیم که طلا قبل از رو به رو شدن با اونا،همه شون رو بشناسه.تنها راهی که داریم کمک گرفتن از آلبوم عکس.فقط باید عجله کنیم چون وقت زیادی نداریم.
از آن شب به بعد کارشان شده بود حرف زدن از سر گذشت آدمهای مختلف و طلا آن قدر اسم و مشخصات به مغزش سپرده بود که رنگ پریده و بیمار به نظر میرسید.عاقبت یک بار که داشتند راجع به یکی از دوستان خسرو برایش میگفتند ، با ناراحتی سرش را میان دستهایش گرفت و معترض شد که:
بابا یه خرده رحم کنید.اگه یه کم دیگه اطلاعات به خوردم بدید هر چی شنیدم و تو گوشم کردم از اون یکی میریزه بیرون ها!آخه اینا که شما میگین،یه ایل اند. منه بدبخت چه طوری این همه مطلب رو تو مغزم جا بدم؟
خسرو دستی به موهای بلند طلا کشید و گفت:
می دونم بابا ساخته ولی چارهای نداریم.آخه تیام همه ی این آدمها رو میشناخت،پس تو هم باید اونا رو بشناسی اگه نه شک میکنند.
طلا با شیطنت گفت:نمی شه بگین این طفلی ضربه مغزی شده و بعضیها رو فراموش کرده؟

خسرو لبخندی زد و جواب داد:تنبلی رو بذار کنار دختر،تو مثلا دانشجو یی، اگه نتونی چهار تا اسم و مشخصات رو تو مغزت جا بدی،چه طوری میخوای از پس درسات بر بیائ؟
-آخه فوق فوقش هر درسی رو بلد نباشم پاس نام کنم و ترم بعدش دوباره میگیرم،اما اینجا تنها کاری که میشه کرد فقط حذف اضطراریه.
ژیلا که از حرف او به خنده افتاده بود گفت نترس جونم،تو با این زبونی که داری ازهیچ درسی نمیافتی!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-5
شب جمعه از راه رسید و وقت رفتن بود.طلا شلوار جین سادهای به تن کرد.پیراهن مردانهای روی آن انداخت و موهایش را پشت سرش جمع کرد.چون از همه زود تر آماده شده بود مجلهای به دست گرفت و توی پذیرایی منتظر پدرش و ژیلا نشست. سرگرم ورق زدن مجله بود که از صدای جیغ ژیلا بی هوا از جا پرید و هراسان پرسید:چی شده ژیلا؟
ژیلا با دست به او اشاره کرد : چی میخواستی بشه ،این چیه پوشیدی؟!
طلا نگاهی به خودش کرد و گیج پرسید:مگه چشه؟!
ژیلا آرامم تر از قبل جواب داد:
آخه کی تا حالا این طوری رفته مهمونی که تو دومی ش باشی؟تیام خیلی روی لباس و شیک پوشی مقید بود!به خصوص تو مهمونیهای رسمی.تازه،مگه بچه کودکستانی هستی که موهات رو این جوری پشت سرت جمع کردی؟
خسرو که از سر و صدای دخترها توجه ش جلب شده بود و از اتاقش بیرون آمده بودز همان بالای پلهها نگاه یی به طلا انداخت،لبخندی زد و به ژیلا گفت:
ژیلا عمو جون ولش کن،بذار راحت باشه.به هر حال لباس پوشیدن یه چیز کاملا شخصیه.ما که نمیتونیم تو همه ی کارها طلا رو تحت فشار بزاریم.این چیزا زیاد مهم نیست.کم کم همه عادت میکنن که تیام رو این طوری ببینن.
-طلا مغرور و قدر دان سرش را بالا گرفت و گفت:بفرما ژیلا خانوم.حالا هی سر به سرم بذار.
خسرو هم خندان دست هایش را چند بار به هم زد و گفت:دخترها.دخترها.تمومش کنید دیگه داره دیر می شه!زودتر راه بیفتید بریم.
بین راه ژیلا یک نفس حرف میزد و تذکراتی به طلا میداد.گاهی هم لا به لای حرف ها،محض یاد آوری چیزی از او میپسید. میخواست مطمئن شود که طلا درسش را بلد است.عاقبت طلا که از این کار او به ستوه آمده بودبا خستگی گفت:
وای ژیلا!کلافه م کردی.عین خانوم معلمها یا داری درس میدی یا درس میپرسی،بس کن تو رو خدا!به جون خودم باور کن دیگه همه رو فوت آب شدم.
ولی ژیلا باز هم رضایت نداد و تا رسیدن به مقصد دست بردار نبود و به کارش ادامه داد .رو به رو شدن طلا با خوانده ی موسوی و همین طور بقیه ی مهمانها دیدنی بود.ژیلا از ترس همه جا را زیر نظر داشت و همه ی وجودش گوش شده بود و چشم . اما طلا چنان راحت با آشنایان نا آشنایش رو به رو شد که انگار سال هاست با آنها دم خور بوده است. او بی توجه به نگاههای شگفت زده ی تعدادی از مهمانها و حتی خانم مهندس موسوی،کاملا عادی و طبیعی رفتار میکرد.طوری که انگار آب از آب تکان نخورده است.همین رفتار او باعث شد تا کم کم ژیلا و خسرو هم بر خودشان مسلط شدند.نیم ساعتی از حضورشان در مهمانی گذشته بود که خسرو از گیتی همسر مهندس موسوی پرسید:گیتی خانم ،فرهاد و فریبا رو نمیبینم،پس اونا کجان؟
گیتی هم حرصی جواب داد:چی بگم خسرو خان؟ از دست این جوون ها!هر چی گفتم مادره من،حالا خریدت رو بذار برای یه روز دیگه،مگه حریف این دختره شدم؟یه لنگه پا ایستاد که نه نمیشه،با فرش فروشه قرار گذاشتم،می ترسم نرم قالیچه ای رو که سفارش دادم بده دست یه مشتری دیگه.فرهاد رو هم دنبال خودش برده که مثلا زود تر بر گرده!
-عیبی نداره گیتی خانم،خودتون که گفتید،جوونند دیگه.
آن دو گرم گفتگو بودند که سر و کله ی فرهاد پیدا شد. او در حالی که سارا ،دختر فریبا را در آغوش داشت،از همان جلوی در مشغول خوش و بش با مهمانها شد اما سارا نمیگذاشت و مدام توی بغلش جا به جا میشد و لحظه به لحظه حلقه ی دستهایش را دور گردن او محکم تر میکرد.گیتی برای کمک به پسرش جلو رفت و به زور سارا را از بغل فرهاد جدا کرد که فریاد سارا به هوا بلند شد . فرهاد با حواس پرتی گفت:مامان ولش کنید،خیلی بد قلق شده!
گیتی با تعجب پرسید:پس مادرش کو؟!
فرهاد سری جنباند که:والا چی بگم!شما هم با این دختر تون،همیشه حرف حرف خودشه.بیش تر ازدو ساعت منو وسط خیابون علاف کرد،دست آخر هم سارا رو گذاشت تو ماشین و گفت ،این طوری عجلهای نمیشه!شما برین خونه ،من خودم خریدم رو میکنم و زود میآم خونه.تا همین جا با همین وضع که میبینید رانندگی کردم!
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که چشمش به خسرو افتاد.با شرمند گی به سمت او رفت و همان طور که با خسرو دست میداد،گفت:
سلام عموجون، ببخشید دیر خدمت رسیدم،خیلی خیلی خوش اومدین.
خسرو هم با صمیمیت دست او را فشرد و جواب داد:
عیبی نداره فرهاد جان،ما که غریبه نیستیم!خب،چه خبرها.اوضاعت رو به راهه؟خیلی وقته خبری ازت نداشتم؟
طلا توی آشپزخانه بود که گیتی همان طور که سارا را بالا و پایین میانداخت،وارد شد وغرغر کنان گفت:می بینی تو رو خدا،هر کاریش میکنم ،صداش رو میبره بالا تر.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 2-6
طلا به طرف آنها رفت و پرسید:چشه خاله جون؟چرا این طوری گریه میکنه؟
-نمی دونم عزیزم،آخه من که زبونش رو نمیفهمم.همین طور داره زیق زیق میکنه و یه چیزایی بلغور میکنه که من سر در نمیآرم.نکردن دو کلوم فارسی یاد این بچه بدن که این طوری از ما غریبی نکنه!بد بچه را روی میز آشپز خانه نشاند و با جدیت پرسید:
سارا جون ،میلک داغ میخوای مامی؟بی فایده بود ،سارا هم چنان گریه میکرد و تند تند چشمهایش را میمالید.گیتی باز با همان جدییت پرسید:
آب کلد میخوای مامی؟
فریاد شیون و بی قراری سارا اوج گرفت.طلا طاقت نیاورد،جلو رفت ،روی صندلی رو به روی سارا نشست و به انگلیسی پرسید: چی شده سارا جون؟چرا گریهٔ میکنی؟بچه ی خوب که گریه نمیکنه.
سارا با تعجب به طلا نگاه کرد و در حالی که به ***که افتاده بود ،با پشت دست ،اشک روی گونه اش را پاک کرد.دیگر فریاد نمیکشید اما هنوز هق هق میکرد.طلا که دید او کمی آرام شده،باز با ملایمت پرسید:
نگفتی چی شده عروسک کوچولو؟
سارا لب برچید و با صدای لرزانی بریده بریده،جواب داد:مامی م رو میخوام!
طلا با احتیاط دستی به سر دخترک کشید و گفت:نترس عزیزم،مامی رفته برات چیزای خوشگل بخره،اگه بخوای من پیشت میمونم تا مامیت بر گرده،می خوای؟
سارا خیلی آهسته سرش را خم کرد و زیر لب پرسید:اسمت چی؟
-اسم من تیام،دوست داری با هم دوست بشیم؟
-آره،دوست دارم ولی آخه دلم خیلی درد میکنه! و دوباره لب برچید و به گریه افتاد.طلا آهسته دستش را دور بدن ظریف او حلقه کرد و گفت:
گوش کن!اگه گریه نکنی و بگی کجای دلت درد میکنه ،شاید بتونم کمکت کنم.
چند دقیقهای گذشت و آن دو سخت سرگرم صحبت بودند،اما بالاخره طلا همان طور که دستش را روی شکم سارا میمالید،گیتی را صدا زد:
خاله گیتی،این بچه دلش درد میکننه که این طوری بی قراره.فکر کنم رو دل کرده،آخه یه کم تب هم داره.تو خونه ٔگل برنجاس دارید؟طلا از گوشهٔ چشم گیتی را میدید و میدانست جایی نرفته است.به همین خاطر وقتی جوابی از او نشنید،تعجب کرد و از روی کنجکاوی سرش را کمی چرخاند و نگاهش به گیتی افتاد که با دهانی باز و چشمهای گرد او و سارا را میپایید.یک بار دیگر همان سوال را پرسید ولی گیتی باز هم تکانی نخورد.این بار از جایش بلند شد،دستی تکان داد و پرسید:
خاله جون حواستون کجاست؟شنیدین چی گفتم؟این بچه مریضه که بی قراری میکنه.
اما به جای گیتی صدای متعجب ژیلا را از پشت سرش شنید که:تیام!تو داری چی کار میکنی؟
برگشت تا جواب ژیلا را بدهد که از دیدن قطار آدمهای پشت سرش به وحشت افتاد.پدرش،ژیلا و فرهاد به ردیف کنار هم صف کشیده بودند و مبهوت نگاهش میکردند.طلا که از رفتار عجیب آنها سر در نمیآورد،با صدایی رسا تر از قبل،گفت:ای بابا!یکی پیدا نمیشه جواب منو بده؟آخه این طفلکی درد داره!
ژیلا زود تر از دیگران خودش را جمع و جور کرد،جلو آمدو از گیتی پرسید:گیتی جون ،از این چیزا که تیام گفت دارین یا نه؟
گیتی آب دهانش را فرو داد و به زحمت گفت:"داریم وبا دست به گوشه ی آشپزخانه اشاره کرد:"تو کشو پایین گذاشتم "و خودش روی صندلی ولو شد.
ژیلا کشو را جلو کشید ،هر بار شیشهای در میآورد،به طلا نشان میداد و میپرسید:"اینه؟" و بی نتیجه آن را سر جایش میگذاشت.طلا که فهمید از این کار ژیلا نتیجه نمیگیرد ،به سارا گفت:
یه دقیقه برو بغل خاله ژیلا تا من بیام،خب؟
اما سارا با لج بازی و نق نق سرش را تکان داد و صورتش را پشت گردن او پنهان کرد.طلا حرفش را عوض کرد و گفت:"پس برو بغل مامان بزرگ تا من برگردم."ولی سارا باز هم دستش را دور گردن او محکم تر کرد و تقریبا به او چسبید.طلا چشمهایش را چرخاند و متوجه فرهاد شد که گیج و منگ کناری ایستاده بود. این بار سارا را به طرف او برد و با ملایمت گفت:اصلا برو بغل دایی جون تا من یه چیز خوبی برات درست کنم که دلت زودی خوب بشه،قبول؟
سارا آهسته سرش را چرخاند،زیر چشمی نگاهی به فرهاد کرد و با تردید گفت:به شرطی که زود برگردی،خوب؟
-من که جایی نمیرم،همین جام ، اصلا خودت هم باییست و نگام کن،خوبه؟
و بچه را به طرف فرهاد گرفت:بی زحمت چند دقیقه سارا رو بغل کن تا برگردم.
فرهاد تند و دست پاچه سلام کرد و بچه را از او گرفت.طلا هم راحت و عادی جواب سلامش را داد.خسرو که تازه به خود آمده بود ،پرسید:تیام جان،بابایی کمک نمیخوای؟
-نه بابا،دارم دنبال ٔگل برنجاس میگردم،نمی دونم اصلا دارن یانه؟آهان،همینه!فقط اگه می شه به فرهاد کمک کنید حواس سارا رو پرت کنه تا من بیام.
نیم ساعت بعد،سارا توی بغل طلا نشسته بود و با اخم و تخم دم کرده ی گیاهی را مزه مزه میکرد.بعد از خالی شدن لیوان،آن را به طلا نشان داد و با ناز و ادایی کودکانه پرسید:تیام جون،حالا برام قصه میگی؟ببین همه ش رو خوردم.اگه قصه بگی حتما دلم زود تر خوب میشه!
-آفرین دختر خوب.باشه میگم،فقط بگو ببینم،تو قبلا قصه ی تام انگشتی رو شنیدی؟سارا سری تکان داد و منتظر ماند.طلا همان طور که بغلش میکرد،ادامه داد:خب پس خودم برات میگم.
و بلافاصله از فرهاد پرسید:اتاق سارا کجاس؟فرهاد با سر به طبقه ی بالا اشاره کرد:همون اتاق قدیم فریبا.
طلا فکر کرد"اگه تیام بود ،حتما میدونست کدوم اطاقه ولی من که نمیدونم!"و با زیرکی گفت:
پس جلو بیفت که بچه رو سر جاش بخوابونیم،نمی خوام تنهایی و بدونه اجازه برم اون جا.
وقتی بچه را توی تخت گذاشت،سنگینی نگاه فرهاد را حس کرد ولی بی توجه به او دوباره گفت:لطفا اگه زحمتی نیست یه کم روغن نباتی و نمک و یه پارچه ی تمیز برام بیارید.فرهاد در حالی که پیدا بود حسابی جا خورده است ،بی اختیار سری تکان داد و از اتاق خارج شد.وقتی بر گشت،گوشهای ایستاد و حرکات طلا را زیر نظر گرفت.طلا بی توجه به حضور او و ژیلا ،همان طور که قصه ی تام انگشتی را برای سارا تعریف میکرد،مخلوط نمک و روغن نباتی را روی شکم دخترک میمالید و ماساژ میداد.وسط قصه سارا به خواب رفت.طلا پارچه را روی شکم سارا بست،لباسش را پایین کشید و لحاف را روی او کشید.کمی به سارا نگاه کرد وقتی مطمئن شد خوابیده است همان طور که از کنار تخت بلند می شد به فرهاد گفت:اگه رو دل باشه تا فردا صبح خوب می شه.اگه بهتر نشد به فریبا بگو حتما ببردش دکتر.
ژیلا که آن طرف تر به دیوار تکیه داده بود دنبال او راه افتاد و با لحن با مزه ای گفت:چشم خانوم دکتر امردیگهای ندارین؟و چشم غرهای را بد رقه ی کلامش کرد.کمی بعد هر سه به اتفاق وارد سالن غذا خوری شدند. همه سر گرم خوردن شام بودند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 2-7
.خسرو به محض دیدن آن ها،صدایشان زد:
بچهها بیاین این جا،براتون بشقاب نگه داشتم. و خندان به طلا گفت:خسته نباشی خانم دکتر،چی میخوری برات بکشم؟
-سلامت باشین،اگه ممکنه فقط یه کم سوپ،آخه زیاد گرسنه نیستم.
-سوپ که غذا نمیشه.می خوای یه کم زرشک پلو برات بریزم؟
-نه نه ،اصلا،من که مرغ دوست ندارم،همین سوپ کافیه. و همان وقت لگدی به پایش اصابت کرد.تند سرش را بالا گرفت.ژیلا با حرص لبخندی زد و از لای دندانهای به هم فشرده اش پرسید؟
از کی تا حالا از مرغ بدت میاد؟تو که همیشه عاشق مرغ بودی!
طلا که به سرعت فهمیده بود چه اشتباهی کرده،فوری گفت:آخه از بس تو دانشگاه مرغ خوردم ،دل زده شدم!
هنوز چند نفری مشغول صرف شام بودند که فریبا از راه رسید.او شاد و سر زنده با همه سلام و احوال پرسی کرد وآخر سر نوبت به طلا رسید.با دیدن او محکم بغلش کرد و گفت:به به !خوشگل خودم.چه قدر دلم برات تنگ شده بود!چطوری شازده خانوم؟
-سلام فریباجون.رسیدن بخیر.
بازم ضربه ی دیگری به مچ پایش اصابت کرد و شنید که ژیلا می گوید:فکر کنم تیام قهر کرده که با فریباجون این طوری حرف میزنه و مثل همیشه سر به سرش نمی ذاره.
و طلا یادش افتاد که ژیلا برایش گفته بود تیام و فریبا خیلی صمیمی بودند طوری که دائم سر به سرهم می گذاشتند.
این شد که تند سرش را چرخاند،چانه اش را بالا داد و گفت:
-پس میگی چی کار کنم؟اگه بهش میگفتم حالا چه وقته اومدنه که تازه طلب کار میشد.وقتی فریبا خانوم بچه ی زبون نفهمش رو میون یه عالم غریبه ول میکنه،دیگه من چه اعتراضی میتونم بکنم؟!
فریبا عشوهای به سر و گردنش داد و گفت:
خب حالا تو هم!می گی چی کار کنم؟رفته بودم قالیچه بخرم.نمی دونی که،یه قالیچه خریدم ،با آدم حرف میزنه.باور کن حیفت میاد روش راه بری.
طلا که واقعا از دست فریبا حرصی شده بود،با غیظ گفت:
ماشالاه به این رو!پس حالا که این طوره،بفرمایین سوار قالیچه پرنده تون بشید و یه سر به دخترتون بزنید،ببیند حالش چه طوره،طفلی با درد خوابش برد!
-درد؟سارا رو میگی؟اما اون که چیزیش نبود.
فرهاد که زیر چشمی آنها را میپایید و حرفها یشان را میشنید،جلو آمد وتو ضیح داد: چرا،از همون اول که از تو جدا شدیم بی قراری میکرد تا وقتی رسیدیم خونه، تیام فهمید دلش درد میکنه.البته یه کارایی هم براش کرد تا آروم شد.حالا هم تو اتاق خوابیده. فریبا نگران پرسید:راست میگی؟فکر کردم تیام میخواد سر به سرم بذاره.
به سرعت راهی طبقه ی بالا شد.با دیدن سارا که راحت و آرام خوابیده بود،نفس راحتی کشید اما همان وقت صدای فرهاد را شنید که تند تند میگفت:
فریبا،گوش کن،شاید مسخره م کنی ولی باور کن اون خیلی عوض شده،اگه دقت کنی خودت هم میفهمی راست میگم.
-چی رو میفهمم؟کی عوض شده؟
-ای بابا،تو چرا این قدر خنگی؟تیام رو میگم،ندیدی چقدر تغییر کرده؟از تعجب مغزم داره سوت می کشه،اصلا از سر شب تا حالا دیوونه شدم!
فریبا با تمسخر گفت:
این که تازه گی نداره،از نظر من تو همیشه دیوونهای ولی مگه تیام چشه؟من که چیزی نفهمیدم!
-نفهمیدی؟از بس حواس پرتی!لباس پوشیدنش رو ندیدی؟حرف هاش،حرفاشو نشنیدی؟یادت میاد هر سال از انگلیسی تجدید میشد؟امشب مثل بلبل با سارا اینگلیسی حرف میزد.اصلا یه چیز دیگه،تو کی دیده بودی تیام حوصله بچه داری داشته باشه،هان؟باورت میشه اگه بگم بیش تر از یک ساعت با سارا ور میرفت و براش قصه میگفت تا دلش رو بدست بیاره و آرومش کنه؟تازه،اونم این جور شبی که همه سر گرم رقص و موسیقی هستند.من که دارم شاخ در میارم!
فریبا یک دفعه جدی شد و پرسید:
شوخیت گرفته؟تیام و انگلیسی؟تیام و بچه داری؟....پناه بر خدا،من که باور نمیکنم!
می خوای باور کن میخوای نکن.فعلا پاشو بریم پائین،یه کم دقت کنی خودت میفهمی چی میگم.
آن شب ، مهمانی تا نیمههای شب به درازا کشید.موقع بر گشتن به خانه،تیام روی صندلی عقب لم داده بود و چرت میزدو ژیلا یک روند غر غر میکرد: من که میگم این دختره عصاره خوابه!یک ساعت مخ منو خرده بریم،بریم. از بس خمیازه کشید،دهنش کش اومده بود چشماش هم شده بود قد دو تا نخوچی.آخه اینم دختره شما دارید عمو خسرو؟
خسرو بی آن که حرفی بزند،از آینه نگاهی به صندلی عقب انداخت و فقط تبسمی بر لب آورد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 2-8
صدای شر شر آب نمیگذاشت بخوابد،ناچار از جا بلند شد.دستهایش را کمی به طرف بالا کشید ،دهان درهای کرد و به طرف پنجره رفت.طلا داشت حیاط را آب پاشی میکرد.از روی کنجکاوی به ساعت دیواری نگاهی انداخت و زیر لب غرید:"امان از دست تو طلا!"بعد با عصبانیت پنجره را باز کرد و سرش را تا سینه بیرون برد و با صدای نسبتا بلندی فریاد کشید:
علیک سلام خانم مرغه. قد قد قدا،بابا تو انگار یه چیزیت میشه ها!مگه تو مرغی که ساعت ده شب جا جا کیش کیشت میکنند،صبح هم خروس خون بیدار می شی و همه رو بیدار می کنی!
طلا سر حال و خوش رو دستی برایش تکان داد:
سلام،صبح بخیر.پا شو بیا پائین تنبل خانوم.دلت میادتو این هوای خوب،تو رختخواب بمونی؟مگه گرسنه نیستی؟زودی بیا که بساط صبحونه رو توی تراس چیدم.بدو دیگه!
سر میز صبحانه،باز هم ژیلا غرولند کنان اعتراض کرد :اینم شد زندگی؟این دختره پاک همه چی رو ریخته به هم.اون از از تیاتری که دیشب داشتیم،اینم از کله ی سحر صبح جمعه مون که شیپور آماده باش زده!
طلا سر زنده و شاداب خندید:
حالا چی شده این قدر عصبانی هستی،بد کردم برات صبحانه درست کردم؟
نخیر،هیچم بد نیست،به شرطی که آدم شب به اندازه ی کافی خوابیده باشه،نه یکی مثل من که شب تا صبح جای خواب کابوس دیدم!دیشب رو که یادت نرفته؟ندیدی همه چطور انگشت به دهن مونده بودن؟
خسرو که تا آن وقت ساکت مانده بود،فنجانش را زمین گذاشت و گفت:
طلا بابایی،نگفته بودی زبانت این قدر خوبه.وقتی دیدم داری مثل بلبل با سارا حرف میزنی،شوکه شدم!
ژیلا با غیظی مصنوعی گفت:
معلومه که نمی گه ،می ترسه بقیه بفهمن کجا رفته کلاس،اونا هم برن،کار خودش از سکه بیفته.
طلا با لحن سرزنش باری گفت:
آخه دختر دیوونه،کلاسی که من رفتم به درد شماها نمیخوره!
و رو به پدرش ادامه داد:هر وقت دوست داشتی و وقت کردی برات تعریف میکنم که چه طوری زبانم خوب شده و میتونم...
ژیلا با شیطنت پرید وسط حرفش:
آره جون خودت.کلاسهای خوب فقط به درد تو می خوره.خب نمیخوای آدرس بدی ،نده،دیگه چرا خودت رو به موش مردگی میزنی؟
خسرو دستش را بالا گرفت و گفت:هی،چه خبره ؟آتش بس بدید دخترا که دو تا خبر خوب براتون دارم.هر دو دختر ساکت شدند و به دهان خسرو چشم دوختند.خسرو گفت:
حالا که دخترای خوبی شدید می گم .اول این که ناهید هفته ی دیگه بر میگرده.
با شنیدن این خبر هر دوی آنها محکم سر جای شان نشستند و فقط نگاهی پر معنا میانشان ردو بدل شد.خسرو که واکنش آنها را دید با ملامت پرسید:
چیه؟مثل این که خوش حال نشدید!
طلا تند و شتاب زده توضیح داد:
چرا،اتفاقا خیلی خوش حال شدم.فقط... من یه کم...ترسیدم!همین.
ژیلا پشت سرش تند و عصبی تأئید کرد:منم همینطور.
خسرو متعجب پرسید:
ترسیدین؟از چی؟اون طفلک که کاری با شما نداره.
طلا با صدای گرفتهای گفت
می ترسم نتونم نقش تیام رو بازی کنم و دستمون براش رو بشه. و ژیلا با سر تائیداکرد.خسرو برای دل داری آنها گفت
عجب حرفی میزنین!من مطمئنم طلا اونقدر عالی نقش بازی میکنه که محاله ممکنه این اتفاق بیفته.خب،حالا خبر دوم.دیشب مهندس موسوی از همه مون دعوت کرد که برای ناهار بریم باغچهٔ خونوادگی شون.حتما بهتون خوش میگذره،نه؟
ولی دخترها باز هم نگاهی به هم انداختند و ساکت ماندند.خسرو متعجب پرسید:
دیگه چی شده؟این خبر هم ترسناک بود؟
ژیلا حق به جانب جواب داد:
آخه عمو جون.اون جا همه طلا رو می ذارن زیر ذره بین.ندیدین دیشب چه طوری زیر نظرش گرفته بودن و از اون چشم بر نمیداشتن؟
معلومه که دیدم اما اهمیتی ندادم.چون ما که نمیتونیم طلا رو از همه قایم کنیم.یه مدت که بگذره،همه به اون و رفتارش عادت میکنن.حالا هم به جایای حرفا زود تر آماده بشین.قراره تا ساعت ده و نیم حمید خودش رو برسونه که همه با هم بریم.پس چرا نشستین منو نگاه میکنین؟ د پاشین دیگه!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 2-9
طلا ساکت و آرام جلوی پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد.ژیلا که داشت دکمه ی لباسش را میبست با صدای بلندی پرسید: چیه؟چرا پا نمیشی لباس بپوشی؟
-دارم فکر میکنم.
-به چی؟
-به پدرم،به ناهید که قراره مادرم باشه،به تیام خواهرم که هیچ وقت ندیدمش و به خودم و ... این که باید چی کار کنم؟
-خوب شد گفتی،یادم باشه یه دفتر یادداشت برات بخرم تا فکرات یادت نره.آخه دختر حسابی،حالا چه وقت فکر کردنه!بلند شو تا دیر نشده آماده شو،بعدا سر فرصت یه قرار میزاریم تا با هم فکر کنیم،پا شو دیگه!و در کمد را باز کرد و گفت:
به نظرم این شلوار کتون صورتی و این تک پوش واسه امروز مناسب باشه.زود باش که داره دیر میشه.
طلا آهی کشید، به پشت سرش نگاهی انداخت و اعتراض کرد:
ولی اینا لباسای تیامه!
-خب باشه.اولا تو خواهرشی،اگه خودش هم الان اینجا بود همینو بهت می گفت،ثانیا،وقتی قراره تو جای تیام باشی،توی شناسنامه،گذرنامه،کارت دانشجوی و جاهای دیگه،پس همه چیز اون مال تو هم هست.حالا دست از ادا و اصول بردار و زود تر لباس بپوش!
ژیلا با دیدن طلا توی آن بلوز شلوار اسپرت ذوق زده صوتی کشید و گفت:
واویلا!چه قدر بهت میاد،دوباره یاد اون وقتا افتادم.می دونی،من همیشه به اندام کشیده و خوش تراش تیام حسودی میکردم.خوش به حالت دختر!
طلا که داشت موهایش را پشت سرش جمع میکرد،سری تکان داد و گفت:
دست بردار ژیلا،نمی دونم چرا یهو این قدر بی حوصله شدم!
ژیلا به او نزدیک شد و با مهربانی گفت:
من میدونم چرا ولی بهش فکر نکن،بالاخره یه طوری میشه.در ضمن،این موهای بی چاره باید از دست تو کجا فرا کنن که همیشه پشت سرت دارشون میزنی،بیا این جا ببینم!
بین راه ،حمید و خسرو با هم حرف میزدند و ژیلا فرصت خوبی داشت تا برای طلا خط و نشانهایش را بکشد:
الان که برسیم ،تور والیبال رو علم کردن.والیبالت که خوبه،هان؟
-نه.تا حالا بازی نکردم،یعنی پیش نیومده.
-آخ چه بد شد!تیام والیبالش حرف نداشت.یه طوری اسبک میزد که توپ بی نوا دوخته میشد به زمین.حالا عیبی نداره،اگه بهت گفتن بیا بازی بگو مچ پام درد میکنه،نمی تونم.
-باشه.
-اگه پرسیدن چی شد که داروهای گیاهی رو میشناسی،بگو از یه کتاب درمان خوانده یاد گرفتم.
-باشه.
-اگه گفتن از کی تا حالا به بچهها علاقه مند شدی ، بگو یه سر رفتم پیش ننه جونم اون دنیا دیپلمش رو بهم داده!آخه دختر مگه قرص باشه خورد قورت دادی که هی پشت هم و بی حواس میگی باشه؟
-پس چی بگم؟به خدا از بس دیشب به پام لگد زدی ،کبود شده و راست راستی درد میکنه.چاره چیه ،مجبورم هر چی میگی،بگم چشم!
ژیلا دست دور گردن طلا انداخت و صورتش را با سر و صدا بوسید:
حالا چرا دلخور شدی؟ببین،یه ماچ آبدار بهت کردم که باهام آشتی کنی،خب؟
-باشه!
و هر دو از ته دل خندیدند که یک دفعه ژیلا جدی شد و پرسید:
راستی،نظرت راجع به فرهاد چیه؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-10
-چی بگم؟ظاهراً پسر خوبیه.
-تیپ و قیافه ش چی؟
-تیپ و قیافه ش که حرف نداره ولی این چیزا به من چه ربطی داره؟
-آخه دیشب برای اولین بار دیدم که چشمش تیام رو گرفته بود.
-دست بردار ژیلا! تیام بس نبود ، حالا میخوای منو بندازی تو درد سر !من از این جنگولک بازیها هیچ خوشم نمییاد.
-خوشم نمیاد چیه؟همه ی خانواده ش فکر میکنند تو نامزد پسرشونی.فقط خودش دو به شک بود که با رفتار دیشبش مطمئن شدم قبل از راند سوم ضربه فنی میشه!می دونی فرهاد عادت کرده بود که همیشه مورد توجه تیام باشه.حالا حسابی حالش گرفته شده... و ای.....بگی نگی خماره،بلکه دوباره تحویلش بگیری!
-اشتباهت همین جاست ژیلا خانم.اولا دیشب تو یه فرصت مناسب با مهندس موسوی حرفاش رو زده و گفته فرهاد نظرش چیه،بعدش هم گفته من و تیام هیچ اصراری به این قضیه نداریم و بهتره تا دوستی و شراکت مون به هم نخورده،قضیه رو تموم شده بدونیم.دوما،اگه میبینی فرهاد داره مثل آدم رفتار میکنه،واسه خاطر اینه که خیالش از تیام راحت شده و فکر میکنه دیگه کاری به کارش نداره.اما هر وقت جور دیگهای فکر کنه،مطمئن باش دوباره رفتارش عوض میشه و خودش رو میگیره.حالا اگه میشه بذار اعصابم آروم باشه و هی حرف این پسره رو وسط نکش .
ژیلا با تعجب پرسید:
جدی میگی؟ یعنی عمو خسرو واقعا این حرفا رو به پدر فرهاد گفته؟
-آره،واقعا گفته.
-خب، اون چی گفته؟
-هیچی،بعد از کلی عذر خواهی گفته،با این که هنوز فکر میکنم تیام عروس خودمونه اما اگه فرهاد نمیخواد ،اجبارش نمیکنیم،فردا برامون درد سر میشه و باید شرمنده ی شما باشیم.
-آخی!بیچاره فرهاد.
-چرا دیگه بیچاره؟اون هم که همینو میخواست،پس واسه چی براش غصه میخوری؟
-آره ارواح عمه ش!
-هنوز گرم صحبت بودند که ماشین جلوی باغ متوقف شد.خسرو به طلا گفت:
-یادت باشه طلا!تو قبلا اینجا اومدی و این اطراف رو دیدی،پس حواست رو جمع کن.طلا سری تکان داد و ژیلا گفت:
-عمو،شما با ماشین برین داخل،منو طلا تا دم ساختمان قدم میزنیم.
طلا محو تماشای طبیعت زیبای باغ،میان جادهای پر از ریگ که تا جلوی ساختمان کشیده شده بود،قدم میزد که یک دفعه ایستاد،سرش را بالا گرفت و ذوق زده گفت:
ژیلا نگاه کن،ببین چه قدر اینجا قشنگه!شاخ و برگ درختا رو میبینی؟این قدر تو هم فرو رفتن که نمیزارن ذرهای نور آفتاب به زمین برسه.
و کمی که جلو تر رفتند وقتی چشمش به شمشاد هایی افتاد که برای خیابان بندی از آنها استفاده شده بود ،روی آنها دست کشید و با حالت عجیبی گفت:
اینا منو یاد مسجد سلیمان میندازن.آخه اون جا ،حیاط خونههای شرکتی با شمشاد از هم جدا میشن .شمشادایی که هر چهار فصل خدا سبزند. ما به اونا میگیم" مورد".
ژیلا گفت:پس باید خیلی دیدنی باشه.فکر کنم فضای این باغ سلیقه ی خود مهندس موسوی و گیتی خانومه.آخه اونا هم بختیاری ان.سالها اهواز زنده گی میکردن،یکی دو سالی هم اوایل ازدواجشون،مسجد سلیمان بودن.ولی بچههاشون حسابی تهرانی شدن و سر از این کارا در نمیارند.
دیگر به فضای باز باغ رسیده بودند و از آن جا میتوانستند ساخمان زیبای باغ را ببینند.جلوی عمارت ،استخره بزرگی قرار داشت که دور تا دور آن با بوتههای زیبای ٔگل تزیین شده بود.طلا غرق در افکار خودش بود که دستی کوچک زانویش را چسبید.با دیدن سارا خم شد و او را بغل کرد و به انگلیسی گفت:
سلام،دوست کوچولوی من چه طوره؟دل دردت خوب شد عروسک؟
سارا سری تکان داد ولی به جای او فریبا که پشت سر او رسیده بود جواب داد:از برکت طبابت تیام جون،چرا که خوب نشه؟
طلا خندید،با اشاره ی دست سلام کرد و گفت:ای بابا!همچین میگی طبابت،انگار چی کار کردم!
ژیلا هم سلامی داد و همان طور که به سمت ساختمان میرفتند پرسید:پس بقیه کجان؟
فریبا اشارهای به محوطه ی باز کنار استخر کرد و گفت:
بچهها دارن تور والیبال رو میبندن.مامان و خال جون تو آشپز خونه سرگرم تدارک ناهار هستن،بابا هم رفته سری به درختای ته باغ بزنه.نگاه کن.عمو خسرو و حمید خان هم دارن می رن دنبالش.
ژیلا با شیطنت گفت:چه بد!حیوونی تیام که از بازی معافه.
فریبا متعجب پرسید:چرا؟
ژیلا دور از چشم فریبا چشمکی به طلا زد و گفت:آخه از دو هفته پیش که پاش ضرب دیده هنوز رو فرم نیست.نباید به پاش فشار بیاره.
-راست میگی؟این طوری که خیلی بد شد.آخه تیام تنها میمونه.
-شما کاری به من نداشته باشین.من کتاب درسیم رو آوردم این جا بخونم.همان وقت سر و کله ی فرهاد ،همراه سه نفر دیگر پیدا شد.طلا به چهره ی -هر سه نفر دقیق شد بلکه ردی از آشنایی در صورتشان پیدا کند که ژیلا پیش دستی کرد و تند تند گفت:
به به!چه عجب ما تونستیم مهرنوش خانم رو ببینیم.می بینم بالاخره مهرداد خان هم آفتابی شده.امروز خوب دختر خاله پسر خالهها دور هم جمع شدین.اما ببخشید،این یکی آقا رو به جا نیاوردم!
طلا که از زرنگی ژیلا به وجد آمده بود،پشت سر او با مهرنوش و مهرداد سلام احوال پرسی کرد و ضمن آن سلام کوتاهی هم به فرهاد کرد.فرهاد خندان سری تکان داد :
سلام از بنده است. و رو به ژیلا گفت:
اول اجازه بدین دوست و همکار خوبم رو معرفی کنم.ایشون مهندس بیژن زنگنه هستن،یکی از صمیمیترین دوستای من ،که سال هاست با هم همکار هم هستیم.
هر دو دختر به رسم آشنایی سری تکان دادند و لحظاتی به تعارفات معمول گذشت.فریبا که حوصله اش از طولانی شدن سلام احوال پرسیها سر رفته بود،بی حوصله گفت:
خوب دیگه راه بیفتین،قبل از ناهار یه دست والیبال میچسبه نفراتمون هم کافیه،سه به سه.
فرهاد اعتراض کرد:ولی ما که هفت نفریم!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-11
فریبا عجولانه جواب داد:تیام مچ پاش درد میکنه،نمی تونه بازی کنه.

فرهاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با احتیاط،پرسید:مگه چی شده؟
طلا بی آن که به او نگاه کند،به سمت صندلی فلزی کنار استخر رفت و کوتاه و مختصر جواب داد:
چیز مهمی نیست،چند روز پیش ضرب دیده ولی برای احتیاط بازی نمیکنم.
ژیلا برای ختم قضیه فوری گفت:پس معطل نشین،بریم دیگه!
فریبا هم در حالی که زمین بازی را نشان میداد گفت:
تا شما گرم میشین من سارا رو میسپارم دست مامان و میام.
طلا کنار استخر نشسته بود.هر از گاهی سرش را از روی کتاب بلند میکرد و به جمع جوان و سر زنده ی رو به رویش نگاهی میانداخت و بعد دوباره سر گرم مطالعه میشد که یک دفعه با صدای پارس سگی و متعاقبش جیغ وحشتناک سارا از جا پرید.با دیدن سارا که توی آب دست و پا میزد، بی معطلی کتاب را رها کرد و میان آب شیرجه زد.بچه توی آب فرو رفته بود که طلا سرش را زیر آب برد و چند لحظه بعد بچه را روی دست ،به طرف دیواره ی استخر کشاند. به محض این که او را روی لبه ی استخر خواباند،فرهاد و پشت سرش بقیه هم از راه رسیدند.
صدای فریاد عصبی و غیر قابل کنترل فریبا به آسمان بلند بود .فرهاد با عجله دست به کار شد.با فشارهای ملایم به ناحیه ی سینه و شکم ،آب درون ریه ی سارا را تخلیه کرد و بعد از آن چند بار تنفس مصنوعی داد.غیر از فریبا که که بی وقفه جیغ میکشید ،صدا از کسی در نمیآمد.عاقبت سارا تکانی خورد،پلکهایش به سختی از هم باز شد و زیر لب نالید"مامی!"
فریبا اشک ریزان او را بغل گرفت و به طرف ساختمان دوید.فرهاد نفس راحتی ،سرش را زیر انداخت و در حالی که عرق پیشانی اش را با پشت دست پاک میکرد زیر لب زمزمه کرد:"خدا رو شکر" و همان وقت نگاه حیرانش به طلا افتاد که سرش را به لبه ی استخر چسبانده بود و دندانهایش به شدت به هم میخورد.از دیدن طلا در آن وضعیت بی اختیار دادش در آمد که:تو چرا توی استخر جا خشک کردی؟
و تند دستش را به طرف او دراز کرد و آمرانه گفت:بیا بیرون تا یخ نزدی!
طلا چنگ در دستهای مردانه و پر قدرت او انداخت و خودش را بالا کشید.تازه کنار استخر نشسته بود که مهرنوش با حوله ی بزرگی از راه رسید و گفت:اینو بگیر دور خودت ،اگه توی این هوای سرد ذات الریه نکنی شانس آوردی!
ژیلا حوله را گرفت و همان طور که آن را دور طلا میپیچید،گفت:
باید لباسها تو عوض کنی ولی تو که لباس دیگهای نداری!
فرهاد گفت:این جا فقط من لباس اضافه دارم چون گاهی میام این جا و چند روزی میمونم.شاید بتونم چیزی پیدا کنم که به دردت بخو ره.دنبال من بیا تیام.
طلا که از از سر و ریخت آشفته و لباسهای خیسش کلافه بود،گفت:
لباسهای تو که به درد من نمیخوره ولش کن،همین جا تو آفتاب میشینم تا خشک بشم.
فرهاد تند عصبی گفت:
دیوونه شدی؟این طوری تا فردا صبح هم خشک نمیشی،حالا نمیخواد فکر به هم ریختن تیپ و قیافه ت باشی.لباسای منم هر چی باشه از اون لباسای خیس و نم کشیده ی تو بهتره.راه بیفت تا سرما نخوردی!
طلا حرصش گرفت،می خواست چیزی بگوید اما نگفت.از شدت سرما دندانهایش کلید شده بود و زبانش نمیچرخید.ناچار بی حرف و مطیع دنبال او راه افتاد.وارد اتاق که شدند ،فرهاد با عجله بخاری برقی را روشن کرد و گفت:
جلو بخاری بشین تا گرم بشی،الان یه چیزی برات پیدا میکنم.
توی کمد ش را نگاه کرد و همان طور که سرش را میخاراند زیر لب گفت:
فقط پیراهن دارم و شلوار جین....اما نه،صبر کن.فکر کنم باید یه پولیور هم داشته باشم.
خم شد و از کشوی پائین کمد ،پلیوری را بیرون کشید و به طرف طلا پرت کرد و گفت:
اینو بگیر تا یه شلوار هم برات پیدا کنم.
از لا به لای لباسهایش شلواری را در آورد و گفت:
گمونم این اندازه ت بشه چون واسه خودم خیلی تنگ شده.تا بر میگردم لباسات رو عوض کن.
و سریع از اتاق خارج شد.چند دقیقه بعد تقهای به در زد و پرسید:
می تونم بیام تو؟
از دیدن طلا،خنده اش گرفت اما خودش را کنترل کرد و در حالی که صدایش بر اثر خنده ی فرو خورده اش دورگه شده بودبه شوخی گفت:
خیلی با نمک شدی!پلیورم که تا زانوت رسیده،دستات هم که تو آستینهات گم شده.شلواره چطوره،اندازه ته؟
طلا با ناراحتی جواب داد:
اندازه؟اگه دستم رو بردارم،افتاده پائین!
این بار فرهاد نتوانست جلوی خنده ی صدا دارش را بگیرد.
صبر کن ، الان کمربندم رو بهت میدم.
کمربندش را باز کرد و دست طلا داد ولی باز هم ناله ی مأیوسانه ی طلا بلند شد:
بی فایده است،حتی آخرین درجه ش هم چهار انگشت برام گشاده!
فرهاد سری تکان داد و با مهربانی گفت:بده ببینم میشه کوتاهش کنم.
این بار کمربند اندازه بود.طلا که تازه خیالش از شلوار جمع شده بود،از میان ایینه ی قدی اتاق،خودش را برانداز کرد.از دیدن تصویرش با آن موهای نیمه خیس و لباس هایی که به تنش زار میزد،به خنده افتاد و در حالی که خودش را توی آینه نشان میداد با شیطنت و سر خوشی گفت:
تو رو خدا ببین چه ریختی شدم!عین مترسک سر جالیز،نه؟
فرهاد لحظهای خیره نگاهش کرد ولی تند نگاهش را دزدید.چرخی زد و همان طور که از اتاق بیرون میرفت،محکم و جدی گفت:"نه،اصلا!"
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 2-12
نزدیک غروب،جوانها آتش روشن کرده و دور آن نشسته بودند که مهندس موسوی صدایشان کرد :
بچهها این آتیش فقط به درد تنوری کردن سیب زمینی میخوره.گمونم به اندازه ی کافی سیب زمینی داشته باشیم .الان براتون میارم.
خسرو و مهندس موسوی مشغول تنوری کردن سیب زمینیها بودند که یک دفعه خسرو از ژیلا پرسید:
پس تیام کجاس؟مگه سیب زمینی نمیخواد؟
ژیلا به پشت سرش اشارهای کردو گفت:
اون جاست،یه کم بی حاله،فکر کنم سرما خورده،خودم براش میبرام.
ولی بلافاصله صدای پر از کنایه ی فرهاد بلند شد:
زحمت نکشین،قبلا پذیرایی شدن!
ژیلا متعجب سر بر گرداند و دید که بیژن با بشقابی پر از سیب زمینی تنوری کنار طلا ایستاده و گرم صحبت با اوست.دوباره به طرف فرهاد برگشت و زیر چشمی نگاهی به او انداخت.صورت فرهاد تا بناگوش قرمز بود.
بیژن چند دقیقهای کنار طلا نشست اما وقتی متوجه شد تلاشش برای به حرف کشیدن او بی فایده است،دست از پا دراز تر برگشت و او را تنها گذاشت.
طلا سرش را به درختی تکیه داد و در سایه روشن غروب،محو تماشای آسمان شد.آن قدر در خودش غرق بود که حتی متوجه رفتن بیژن نشد.چشمهایش به شدت میسوخت،پلکهایش سنگین بود و بی اختیار روی هم میافتاد.عاقبت رضایت داد و دست از تماشای آسمان برداشت و چشمهایش را به هم فشرد.یاد گذشتههای نه چندان دور،دلش را گرم میکرد.هوای دیدن شهر و دیار خودش را داشت.دلش برای دیدن عمو علی مردان و خانواده ی مهربانش بی تاب بود.
از همه بد تر ،بی نهایت دل تنگ طلا بود و از تیام بودن خسته و دل زده!دلش میخواست باز همان دختر ساده ی بختیاری باشد که همه ی دل خوشی اش گشت و گذار میان کوه و دشت است،سواری بر پشت اسب و شکار، یا نشستن زیر بوهون و بافتن گلیم.همان وقت کسی صدایش کرد،او را؟.. نه،تیام را!
تیام...تیام!با توام،حواست کجاست؟
چشمهایش رابه زورباز کرد و فرهاد را کنارش دید.کم جان جواب داد:"بله؟"
حالت خوب نیست؟اگه جاییت درد میکنه،بگو برات دارو بیارم.
نه،حالم خوبه،فقط یه کم بی حالم.
فرهاد همان جا نشست و مردد پرسید: تو با من قهری؟
طلا با حیرت نگاهش کردوبی اراده تکرار کرد:قهر؟!قهر واسه چی؟
-خودتو به اون راه نزن.از ژیلا پرسیدم،می دونم با تو حرف زده.برای همین قهر کردی ، نه؟
-اگه منظورت راجع به پیغامی که به ژیلا داده بودی،کاملا در اشتباهی.به نظر من هر کسی حق داره در مورد زنده گی آیندش تصمیم بگیره و زیر بار زور نره.منم اصلا قهر نیستم!
فرهاد زیر چشمی او را نگاه کردو با صدای کش داری گفت:
می دونم از من رنجیدی ولی دلم نمی خواد اینجور باشه.ببین من فقط از تو مهلت خواستم،فکر کردم بد نیست هر دو تامون یه کم جدی تر روی موضوع فکر کنیم.می فهمی؟
طلا با مهربانی گفت:می فهمم فرهاد.باور کن اصلا از تو دل گیر نیستم.
بعد دستهای از موهایش را پشت گوشش گیر داد تا بتواند او را بهتر ببیند و ادامه داد:
وقتی به حرفات فکر کردم،دیدم درست میگی.توی این جور کارا نباید عجله کرد.زندگی که بازی نیست،صحبت سر یه عمره!می دونی فرهاد،من ظرف یک مدت کوتاه به کلی عوض شدم.شاید نفهمی چی میگم ولی باور کن این اتفاق افتاده.من اونقدر عوض شدم که گاهی خودم هم نمیدونم چی میخوام و چی نمیخوام.برای همین هم واقعا خوش حالم که هیچ کدوم از ما تعهدی به هم نداریم!
فرهاد با ناباوری به چهرهٔ ی طلا خیره ماند ،بعد به کندی گفت:
ولی کسی از عدم تعهد حرف نزده!تو چه طوری همچین برداشتی کردی؟...تازه فهمیدم!پس واسه همین امروز بابام داشت یه چیزایی زیر گوشم میخوند.ببینم،کار تو بوده؟
طلا که دیگر از احساس فرهاد مطمئن شده بود،برای کوتاه شدن بحث با چشم هایی سرد و بی روح به او خیره شد و با آرامش گفت:
آره.بابام با عمو جون حرف زده و از اون خواسته که توی برنامههای تو دخالتی نکنه.حالا اگه تو اصرار داری،باشه،روی این مساله فکر میکنیم.هر دو تا مون،ولی یادت باشه ....بدون هیچ تعهدی!
فرهاد آهی کشید و گفت:
باشه ،هر چی تو بگی،فقط یه سوال..؟
-بپرس.
-تو از کی تا حالا شناگر شدی؟!تا اون جایی که یادم میاد،همیشه از آب فراری بودی،درست نمیگم؟
طلا از جاع بلند شد و همان طور خودش را میتکاند،خندان جواب داد:
از همون وقتی که والیبال رو گذاشتم کنار.من که گفتم همه چی عوض شده اما تو باور نکردی!
بعد با قدمهایی کوتاه و یکنواخت از او دور شد و فرهاد را با افکار در هم و بر همش تنها گذاشت!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-13
*******
یک هفتهای از مهمانی باغ میگذشت اما هنوز حرفی از آمدن ناهید نبود و خسرو سخت بی قرار و نا آرام بود.طلا چند باری با ناهید حرف زده بود و هر بار از او پرسیده بود:"مامان پس کی بر میگردی؟" و هر دفعه همان جواب قبلی را میشنید :"عجله نکن دخترم،نگران نباش ، من این جا ،جام خوبه،اما سعی میکنم زودتر برگردم آخه دلم برای تو و بابات خیلی تنگ شده."
طلا افسرده و غمگین دست زیر چانه اش گذاشته و غرق فکر شد.از روز قبل که ژیلا به خانه ی خودشان بر گشته بود،دل و دماغ هیچ کاری را نداشت.یک تلفن کورش ،همه چیز را به هم ریخته بود.از قرار ،کورش خیال بر گشتن نداشت و برای ژیلا هم از یک دانشگاه معتبر پذیرش گرفته بود تا او را پیش خود بکشاند.زنگ تلفن برای چهار مین بار به صدا در آمد که طلا بی حوصله گوشی را برداشت.
بفرمایید.
-سلام طلا چطوری؟چرا گوشی رو بر نمیداری؟
-ژیلا تویی!سلام.چیزی نیست،یه کم بی حوصله م ،اگه میدونستم تو پشت خطی زود تر جواب میدادم.
-چرا بی حوصله؟مگه اتفاقی افتاده؟
-اتفاق که نه،آخه تنهام،بابا هنوز بر نگشته خونه.قراره امشب تا دیر وقت شرکت بمونه.داره روی یه پروژه ی سنگین کار میکنه.
-آخ بمیرم الهی ، میخوای من بیام پیشت؟
-نه بابا،تو فکر کارای خودت باش.می دونم یه هفته دیگه باید بری و کلی کار ریخته سرت.
گوشی را که گذاشت،آهی کشید و صورتش را پشت دستهایش پنهان کرد.چیزی نمانده بود که اشکش سرازیر شود.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که باز صدای تلفن بلند شد.بغض خفهای که در گلویش نشسته بودنمی گذاشت حرف بزند.چند بار سینه اش را صاف کرد ، بعد گوشی را برداشت.
-بله!
-منزل مهندس بختیاری؟
-بله بفرمایید.
-تیام!خودتی؟
-بله تیام هستم.شما؟
-ببینم ، نکنه میخوای بگی منو نشناختی؟
-باید بشناسم؟
-خب معلومه که باید بشناسی،می خوای یکی دو ساعت حرف بزنیم،شاید به جا بیاری.
طلا بی حوصله گفت:
آقا خواهش میکنم شوخی رو بذارین کنار،اگه خودتون رو معرفی نکنید،قطع میکنم.
-هی، صبر کن،قطع نکنی ها،فرهادم!حالا شناختی؟
طلا آهی کشید:وای ببخش فرهاد!نیست تا حالا پشت تلفن صدات رو نشنیده بودم،نشناختمت.
-تیام!چی میگی تو؟می خوای بگی ما قبلا تلفنی با هم حرف نزدیم؟
طلا که پی به اشتباهش برده بود برای لحظهای چشمهایش را بست،نفس عمیقی کشید و تند حرفش را اصلاح کرد:
منظورم تازه گی هاست.می دونی ،امشب حواس درست حسابی ندارم،پس رو حرفام زیاد حساب نکن.
فرهاد با نگرانی پرسید: چی شده تیام؟نکنه اتفاقی افتاده؟
-نه نه،خیالت راحت باشه،چیزی نشده.فقط جریان سفر ژیلا یه کمی پکرم کرده.
فرهاد نفس راحتی کشید :همین؟بابا تو که منو ترسوندی.گفتم نکنه از مامانت خبر بدی شنیدی.
-نترس،خدا رو شکر فعلا همه چیز رو به راه.خاله جون گیتی و فریبا چطورن؟حالشون خوبه؟
-خوبن،فقط سارا چند روزی حال ندار بود.به هر حال دیشب زنگ زدم،عمو خسرو گفت خوابیدی، این بود که الان زنگ زدم. می خواستم قبل از رفتن باهات خدافظی کنم چون فردا صبح زود دارم میرم.
طلا اخمی کرد و بی اختیار گفت: باز هم خدافظی؟! تو دیگه کجا می ری؟
فرهاد که از حرف او گیج شده بود،پرسید:
مگه من چند بار خدافظی کرده بودم که می گی،بازم؟بعدش هم،خب دارم میرم خارک دیگه!
-به دل نگیر،یاد رفتن ژیلا افتادم،همین طوری یه چیزی گفتم.حالا...خارک چه خبره که داری میری اون جا؟
-تیام!تو امشب چته؟می خوای اگه حالت خوب نیست با فریبا بیایم پیشت؟
-نه!من حالم خوبه چرا فکر میکنی حالم بده؟
-می خوای بگی حالت خوبه ولی نمیدونی واسه چی دارم می رم خارک؟یعنی یادت رفته محل کار من کجاست؟خب اگه یادت رفته باید بگم برنامه ی همیشگیم همینه.دو هفته کار ،دو هفته استراحت.حالا یادت اومد؟
طلا که فهمیده بود حسابی خراب کرده،به شوخی گفت:
خب حالا چرا جوش میزنی؟داشتم سر به سرت میذاشتم!
فرهاد مکثی کرد و با تردید گفت:
غیر از این هم نمیتونم فکر کنم.مگه این که تو خواهر دوقلوی تیام باشی که از هیچی خبر نداری!
طلا مثل کسی که به برق سه فاز دست زده است،از جا پرید.با خودش گفت"یعنی چیزی میدونه؟!.....نه!،آخه از کجا باید بدونه؟!" و فقط برای شکستن سکوت ، به زحمت گفت: خب اگه دوست داری میتونی همین طوری فکر کنی.
فرهاد خنده ی بلندی سر داد:
مثل همیشه خود سر و مغرور،ولی اگه می تونی رازی رو پیش خودت نگه دار. میدونی،من یکی که این خواهر دومی رو بیشتر میپسندم،باور کن!...خداحافظ.
طلا تا وقتی صدای بوق ممتد را نشنید،حیران به گوشی توی دستش خیره ماند اما بعد با خشونت آن را روی دستگاه کوبید و عصبانی زیر لب غرید:برو به جهنّم.دیوونه!
**********
سه روز به رفتن ژیلا مانده بود که خسرو مضطرب وارد خانه شد و تقریبا فریاد کشید:
طلا!بابایی کجایی؟
-سلام بابا،خسته نباشی،تو آشپز خونه م الان میام.
با دیدن رنگ پریده خسرو به طرفش دوید،کیفش را گرفت و نگران پرسید:چیزی شده بابا؟چرا رنگت پریده؟! -یه لیوان آب بده تا برات بگم.
طلا سریع لیوان آب را برایش آورد و منتظر به صورتش خیره ماند.خسرو با صدایی که از فرط اندوه با صدای همیشگی اش متفاوت بود گفت:
باز هم حال ناهید به هم خورده و بردنش بیمارستان.تلفنی با دکترش حرف زدم،اون میگفت.....
صدایش در بغض شکست و نتوانست ادامه دهد. نگاهش را از طلا دزدید و پیشانی اش را به مشت بسته اش تکیه داد و ساکت ماند.طلا که حسابی ترسیده بود با التماس پرسید:
چی؟!دکتر چی گفت؟!
خسرو با تعلل نگاهش را بالا آورد و با چشم هایی به خون نشسته به چهره ی طلا خیره شد.چند بار سرش را تکان داد و به زحمت گفت:
براش کمیسیون پزشکی تشکیل دادن اما نظرشون مساعد نیست.اونا میگن دیگه نمیشه کار زیادی کرد.فقط باید منتظر بشینیم تا....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
دکترش میگفت،فقط باید بهش روحیه بدیم. من باید زود تر خودم رو برسونم لندن ببینم چه خبره!
طلا دستهایش را دور گردن پدر حلقه کرد و با بغض گفت:
چرا بابا؟چرا همه بلاها سر شما میاد؟مگه یه آدم چه قدر طاقت داره؟
و اشکاهایش روی گونه اش چکید.خسرو سری تکان داد و گفت:
گریه نکن بابا جون.تو که حتی اونو ندیدی،پس خودتو عذاب نده.نمی خوام چشمهای قشنگت این طوری اشک بریزه.
بعد تن لرزان طلا را در آغوش گرفت و گفت:
ببین چه طوری می لرزی!گریه ی تو که چیزی رو حل نمیکنه،بالاخره منم خدایی دارم.پس تو خودتو آزار نده بابا جون.
طلا با نفسهایی نا مرتب و صدایی لرزان گفت:
چی میگی بابا؟چه طور میتونم ناراحتی شما رو ببینم و دم نزنم؟تازه،فکر میکنید چون مامان رو ندیدم،برام مهم نیست چه بلایی داره سرش میاد؟مگه شما نمیدونی،من هیچ وقت طعم داشتن مادر رو نچشیدم.تازه یکی پیدا شده و مثل مادری که همیشه آرزو شو داشتم،نازمو میکشه و قربون صدقه م میره و دم به دم بهم میگه که دوستم داره و براش عزیزم.حالا شما میگی خودمو آزار ندم؟!
خسرو با سر انگشت اشکهای طلا را پاک کرد و گفت:
گریه نکن بابا جون،با خواست خدا که نمیشه جنگید.به هر حال فعلا خیالم به خاطر تو ناراحته،می ترسم بدون منو ژیلا بهت سخت بگذره!
این که نگرانی نداره،خب منم با شما می آم.
نه نمیشه،مامانت قسم داده تو رو با خودم نبرم.
طلا با نگرانی پرسید:
پس من چی کار کنم؟آخه تنهایی دق میآرم.تو رو خدا بذار همرات بیام.
خسرو با دست چانه ی طلا را بالا آورد و آن قدر به چشمهایش خیره ماند تا احساس کرد او را زیر سلطه ی نگاهش گرفته است.بعد آهسته و شمرده شمرده گفت:
حالت رو می فهمم بابا اما چی کار کنم،مامانت حاضر نیست تو با من بیای.نمی دونم چرا ولی نمیتونم تو این وضعی که داره ، روی حرفش حرف بزنم.پس تو هم حال منو بفهم و مثل همیشه باهام راه بیا.
طلا با چهره ای در هم و گرفته به پدرش خیره ماند،بعد سرش را پائین انداخت و گفت:
چشم ،هر چی شما بگی.
خسرو عاشقانه نگاهش کرد و گفت:
تو خوب تر و مهربون تر از اونی هستی که بتونم چیزی بگم،فقط میتونم خدا رو شکر کنم که هممچین دختری بهم داده.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
باید قبل از رفتنم یه سر برم شمال.می خوام با تیام خدا حافظی کنم.دلم میخواد تو رو هم با خودم ببرم شمال،می آی؟
طلا مطیعانه سری تکان داد و گفت:
تا اون سر دنیا هم باهات می آم...
******


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل2-14
در راه برگشت از شمال ، هر دو ساکت بودند.خسرو از گوشه ی چشم طلا را میپایید.از وقتی که رفته بودند امام زاده،طلا بی نهایت ساکت و گرفته بود.طوری که هیچ وقت سابقه نداشت.عاقبت خسرو دیوار سکوت را شکست و گفت:
طلا!بابایی خیلی ساکتی،نمی خوای با من حرفی بزنی؟
طلا زیر لب جواب داد:
دلم حسابی گرفته!
چرا بابا جون،چیز تازهای پیش اومده؟!
طلا آهی کشید، سرش را به سمت شیشه برگرداند و در حالی که به جاده ی پر پیچ و خم و سر سبز خیره شده بود ،با صدای گرفتهای گفت:
با دیدن مزار تیام تازه باورم شد،خواهری داشتم که هیچ وقت ندیدمش.اگه اون بود،این طوری تنها نبودم.حتی وقتی شما نبودی،ما دو تا همدیگه رو داشتیم.تازه گیها وقتی تنهام بد جوری دلم میگیره.حتی گاهی میترسم و دست و پام رو گم میکنم.حالا مونده م تو این مدت که شما نیستی ،چی کار کنم؟!
-غصه نخور دخترم،من که نمیذارم تنها بمونی.با مهندس موسوی صحبت کردم،قرار شده این مدت بری پیش اونا تا ببینم چی میشه.
طلا وحشت زده از جا پرید و پرسید:
چی؟خونه ی اونا؟وای نه،عجب حرفی می زنی بابا!
خسرو لبخند ش را مهار کرد و در جواب اعتراض او پرسید:
از چی میترسی دختر خوشگلم؟از فرهاد؟
طلا با شهامت جواب داد:
خب آره.ترسناک هم هست!من تو این وضعیت، دیگه حوصله درد سر ندارم.راستش رو بخوای ترجیح میدم تا جایی که میشه با هاش رو به رو نشم.اول که ماجرای اونو تیام رو شنیدم خیالم راحت شد که قضیه فیصله پیدا کرده.اما حالا....فهمیدم که اشتباه میکردم!
خسرو با درایت سری تکان داد و گفت:
راستش منم یه چیزایی دستگیرم شده،این مدت رفتار فرهاد حسابی عوض شده.اما خب،عیبی نداره،تو سرت به کار خودت باشه.اصلا خدا رو چه دیدی،شاید کم کم تو هم از اون خوشت بیاد و.....
-نصفه دلم خوش!چی میگی بابا؟این حرفا از شما بعیده!نکنه شما هم منو با تیام عوضی گرفتی؟فرهاد نمیدونه من تیام نیستم،خودم که میدونم!
-باشه من تسلیم.حرفات کاملا درسته ولی مگه چاره ی دیگهای هم داریم؟گوش کن دخترم،تو هر جا باشی بهت سخت میگذره ولی این طوری لا اقل خیال من راحت تره.چون میدونم که اونجا تنها نیستی و هم زبون داری.بالاخره فریبا هست،خاله گیتی هست،فرهادم که فعلا ماموریته.اصلا شاید تا قبل از اومدن اون من خودم برگشته باشم،هان؟حالا چی می گی قبو له؟
طلا به نشانه ی تسلیم شانه ای بالا انداخت:
باشه،واسه خاطر شما قبول ولی.....خدا بخیر بگذرونه!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل3-1 چندروزی از رفتن خسرو میگذشت و طلا در خانه ی مهندس موسوی کاملا راحت و آسوده بود.آن قدر همه به او محبت میکردند که جای فکر و خیالی برایش نمیماند.هر شب با پدرش و ناهید صحبت میکرد و از روند کارهایشان با خبر میشد.آن شب به بهانه ی این که منتظر تلفن پدرش است،از رفتن به مهمانی شانه خالی کرده بود.تازه سر گرم مطالعه ی درسهایش شده بود که با صدای زنگ تلفن از جا پرید.گوشی را که بر داشت مثل یخ وا رفت.آن طرف خط به جای پدرش،رضا همسر فریبا بود.طلا باید با او گرم و صمیمی صحبت میکرد.به همین دلیل با لحن دوستانه و راحتی به او گفت:
رضا جان،فریبا خونه نیست.با مامانش اینا رفتن خونه ی خاله جونش،وقتی اومد بهش میگم براش تلفن کردی.
و رضا جواب داد:
می دونم خونه نیست.در واقع از فرصت استفاده کردم تا بتونم با تو صحبت کنم.
طلا حیرت زده پرسید:
با من؟!
-آره با تو.حقیقتش میخوام راجع به خودم و فریبا باهات مشورت کنم،هر چند مطمئن نیستم فایدهای داشته باشه ولی گفتم شاید بتونی کمکم کنی.یعنی فکر کردم شاید فریبا حرفای تو رو بهتر بفهمه و قبول کنه.
طلا با تردید گفت:
اگه بتونم ،حتما.حالا چی شده مگه؟
**********
نیمه شب بود که آنها به خانه بر گشتند.طلا منتظر ایستاد تا همه برای خواب به اتاقهای خودشان رفتند.بعد آهسته و بی صدا خودش را به اتاق فریبا رساند.تقهای به در زد و پرسید:
فریبا بیداری؟
-آره بیا تو.
هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای حیران فریبا به گوشش رسید:
چی شده تیام؟فکر میکردم خوابیدی!
-نه،منتظر بودم برگردی خونه،می خواستم باهات حرف بزنم.
-حالا؟!تو که همیشه این وقت شب هفت پادشاه رو خواب دیده بودی!
-آره ولی امشب خوابم نمی برد.
-چرا؟
-تو که خونه نبودی ،رضا زنگ زد.
-من که بهش گفت بودم امشب خونه نیستیم!
-اتفاقا چون میدونست تو خونه نیستی زنگ زده بود.می خواست از تو شکایت بکنه.
فریبا ابروهایش را در هم کشید:
بی خود کرده!یکی نیست شکایت خودش رو بکنه.این جام دست از سرم بر نمیداره؟
طلا قدمی جلو گذاشت و با خشونت گفت:
تو میفهمی داری چی کار میکنی؟اصلا میدونی معنی شوهر داری و بچه داری چیه؟وقتی داشتی بله میدادی ،هیچ فکر کردی بار چه مسولیتی رو به عهده گرفتی؟نه!..من که فکر نکنم اون روز غیر از خودت و دنگ و فنگ مجلس عروسی به چیز دیگهای هم فکر کرده باشی!
فریبا از کوره در رفت،جلو آمد و درست سینه به سینه ی طلا ایستاد و با عصبانیت و لحن توهین آمیزی فریاد کشید:
اصلا این چیزا به تو چه مربوطه که دخالت میکنی؟ این وسط تو چی کارهای که خودت رو جلو انداختی؟
-هیس!چرا هوار میکشی؟سارا بیدار میشه.اینم یکی از اون کارهاته که میگم.آخه تو چه مادری هستی!
-خواهش میکنم تیام!نصفه شبی دست از سرم بردار.
و با دست به در اتاق اشاره کرد.طلا با خونسردی سری تکان داد و گفت:
باشه میرم اما قبل از رفتن باید یه چیزی رو بهت بگم.به نظر منم شماها باید از هم جدا بشین،چون به قول رضا ،دیگه فایدهای نداره!
فریبا تند و عصبی گفت:
حالا کی حرف جدایی زده که سرکارخانم نظر میدن!مگه تا تقی به توقی میخوره آدم باید جدا بشه؟
-من که از خودم نگفتم،رضا میگفت که ادامه ی این زندگی بی فایده است. میگفت،تو دیگه دوستش نداری و به همه ی کارهاش بی دلیل ایراد میگیری و به تنهاکسی که اهمیت میدی خودتی.می گفت،تو همیشه یا به فکر خریدی،یا توی حال و هوای مهمونی رفتن و مهمونی دادن و ...
فریبا،خشمگین اما با صدای آهسته ای،حرفش را برید:
غلط کرده!از خودش حرف در می آره.شیطونه میگه زنگ بزنم هر چی از دهنم در میاد نثارش کنم.حالا دیگه برام دم در آورده!
-هر کاری صلاح میدونی بکن ولی به عقیده ی رضا،تنها راهی که براتون مونده طلاقه.گفت بهت بگم فکرهات رو بکنی،ببینی سارا پیش کدومتون باشه بهتره؟
فریبا با چشم هایی از حدقه در آمده به چهره ی طلا مات شد و چند دقیقه طول کشید تا توانست حرف بزند:
رضا این حرفا رو زده؟اون گفت باید طلاق بگیریم؟آره؟!
-یه همچین چیزایی میگفت.خیلی برام حرف زد.می گفت، تو هیچ وقت روی اون حساب نمیکنی و همیشه با چشم حقارت نگاش میکنی.می گفت،تو از دماغ فیلم افتادی و فکر میکنی دختر صمصام السلطنه ای.می گفت،خب اگه این طوریه،آزادش میذارم تا بره دنبال زندگی خودش،شاید این بار شانس بیاره و یکی رو پیدا کنه که قبولش داشته باشه و آدم حسابش کنه!
-وای تیام،نگو.باورم نمیشه!می دونستم از من دلخوره اما نه تا این حد که راضی به جدایی باشه.تو باورت میشه؟رضا که اون قدر ناز منو میکشید و حاضر نبود خار به پام بره،حالا این طوری تو زرد از آب در بیاد و بخواد زندگی مونو به هم بریزه؟اصلا نمیتونم باور کنم!
-نه،باورم نمیشه،چون مطمئنم هنوز دوستت داره.واسه همین هم راضی نیست یه عمر زجر بکشی و اونو تحمل کنی.می خواد آزادت کنه تا بتونی مرد رویاهات رو به چنگ بیاری.
-چی میگی تیام؟مرد رویاها کدومه؟من رضا رو خیلی دوست دارم.اصلا غیر از رضا نمیتونم به کس دیگهای فکر کنم.رضا یه مرد واقعیه .تیام،اون پدر ساراست،پدر بچه ی من!می فهمی؟
طلا با رضایت لبخندی زد و گفت:
آره می فهمم.اونی که نمیفهمه چه طور با این اخلاق گندش داره زندگیش رو به آتیش میکشه،تویی!تو فکر کردی اگه یکی دوستت داشت،باید اذیتش کنی،تحویلش نگیری و دائم غرورش رو بشکنی تا روز به روز نازت رو بیش تر بکشه.تو با ندونم کاریهات رضا رو ذله کردی.خوب،حالا خودت پا شو این آشی که برای خودت پختی رو بچش ببین خوش نمکه یا باید از شوری تفش کنی!
فریبا با چشمهای نمناک روی تخت نشست و ملتمسانه پرسید:
تو میگی باید چی کار کنم؟من که پاک گیج شدم و عقلم به جایی قد نمی ده.اصلا فکر نمیکردم رضا تا این حد قاطی کرده باش!
طلا نرم و آهسته گفت:اگه از من میشنوی،بشین ببین چه اشتباهی توی زندگیت کردی.اگه ندونی صورت مساله چیه،چه طوری میخوای حلش کنی؟نگران رضا هم نباش.من با هاش صحبت کردم تا یه مهلت دیگه به زندگیتون بده.گفتم با تو غیر مستقیم صحبت میکنم و حرفی از پیشنهاد طلاق نمیزنم.تو هم چیزی از موضوع به روی خودت نیار.
-تو کمکم میکنی؟
-بزرگترین کمک به تو اینه که همیشه یادت بمونه،شوهرت دوستت داره.هم تو رو هم دختر کوچولوشو.
*********
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هفت-۱
سه روز از آمدن ژیلا میگذشت در حالی که کاری جزع گریه و زری از دستش بر نمیآمد.با وجود این که از قبل همه چیز را میدانست،اما هنوز باور آن چه میدید برایش سخت بود.او ساعتها گوشهای مینشست و با چشمهایی گرین به دوندگیهای تمام نشدنی طلا خیره میماند.پرستاری از ناهید و رسیدگی به خسرو که تمام مدت منان مجسمهای کنار تخت مینشست،همهٔ وقت طلا را میگرفت.از همه بد تر دلم داری دادن به بیبی و آرام کردن او بود تا بلکه بی جزع فزع به کارهایش برسد.این میان،آمد و رفت و عیادت دوست و آشنا هم که تمامی نداشت.آن قدر که طلا شبها با تنی فرسوده و نیمه جان خودش را به رختخواب میرساند و باز صبح،قبل از طلوع آفتاب بیدار میشد و خستگی ناپذیر تمام کارهای خانه را سر و سامان میداد.اما بالاخره شب سوم وقتی طلا آرام و بی صدا وارد اتاق شد تا تن خستهاش را به رختخواب بسپارد،ژیلا که تازه توانسته بود کمی بر اعصابش مسلط شود،صدایش کرد و گفت؛((طلا!حل داری چند دقیقه به حرفم گوش کنی؟))طلا کنار تخت او نشست و با مهربانی گفت؛((برای تو همیشه حال دارم.چیزی شده؟))
((اره.راستش،اول که اومدم اون قدر تو شوک بودم که قدرت هیچ کاری رو نداشتم.آخه اوضاع وخیم تر از چیزی بود که من فکر میکردم.دلم میخواست آروم باشم.میدونستم غصه و ناراحتی من به درد کسی نمیخوره.اما نمیدونم چرا باز هم....به هر حال تازه امروز صبح بود که یه کم به خودم اومدم و درست اطرافم رو نگاه کردم.از صبح تا حالا نتونستم حتی یه بر تو چشای تو نگاه کنم و خجالت نکشم.))
طلا با مهربانی دست او را میان دستهایش گرفت و گفت؛((آخه چرا؟مگه تو چی کار کردی؟))
((امروز به خودم گفتم،طلا رو ببین و یاد بگیر.فکر میکنی اون آدم نیست،دلم نداره،غصه نمیخوره.خیال میکنی اگه از کلهٔ سحر تا بوق سگ این ور اون ور میره،راست راستی از سنگ و آهنه!تازه فهمیدم که اگه جای گریه زاری عجز و لابه،داری دور و بر این زن مریض و بابت میچرخی و خدمت میکنی،واسه خاطر اینه که فردا وجدانت راحت باشه.این بود که به خودم گفتم.دختر!پاشو،اگه به داد طلا نرسی،کی باید به فکر این دختر معصوم باشه که به گناهه بی گناهی گرفتار این همه مصیبت و در به داری شده؟طلا!من از روی تو خجالت میکشم.تو رو خدا از من به دلم نگیر.خواهش میکنم از همین فردا صبح روی منم حساب کن،چون دیگه نمیخوام تنهات بذارم.))بغض مهلتش نداد که دیگر حرفی بزند.
طلا خام شد،صورت او را محکم بوسید و همان طور که گونه ی او را با پشت دست نوازش میکرد گفت؛((دیوونه!این حرفا چیه؟من به کمک تو احتیاجی ندارم،تو بهترین کمکی که میتونستی رو بهام کردی.همین که تو این خونه ی در اندشت تنها نیستم برام نعمتی حساب میشه.نمیدونی گاهی چه طور از تنهایی به تنگ میاومدم،به خصوص وقتایی که فرهادم نبود،وضع برام بدتر از همیشه میشد.اما حالا که تو این جا هستی یه حس آرامش و امنیت عجیبی دارم که نمیدونی.همین برام کافیه.دیگه هم از این فکرهای مسخره نکن و راحت بگیر بخواب.))باز خم شد و یک بار دیگر با مهربانی صورت ژیلا را بوسید و با صدای ملایمی گفت؛((شب بخیر ژیلا))
((شب بخیر طلای عزیزم))
صبح زود بود که ژیلا با شنیدن صدای فریادهای طلا از جا پرید.افتن و خیزان خودش را به اتاق ناهید رسند.طلا ناهید را به خودش تکیه داده بود و ماسک اکسیژن را روی صورتش نگاه داشته بود.با دیدن او گرین فریاد کشید؛((ژیلا بجنب!مامان حالش خوب نیست.باید کمک کنی ببریمش پایین))ولی تند حرفش را پس گرفت؛((اما نه نه.تو برو ماشین رو ببر بیرون.منو بابا میآریمش پایین.تو رو خدا عجله کن.))
ساعتی بعد ناهید در بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود و چند دکتر و پرستار مدام دور و براش در رفت و آامد بودند بی آنکه خبر جدیدی برای همرهانش داشته باشند.حوالی زهر بود که بالاخره پزشک کشیک بیمارستان سراغشان آمد و با چهرهٔ گرفته و در همی گفت؛((میتونین برین توی اتاق،ولی لطفا بی سرو صدا و بدون گریه زاری.اجازه بدین لحظات آخر رو در آرامش باشه.))
هر سه کنار تخت ناهید حراف کشیدند و خاموش به او چشم دوختند.خسرو به نرمی دست ناهید را میان دستهایش گرفت و نوازش کرد.کمی طول کشید تا پلکهای ناهید به سختی از هم جدا شد.با نگاهی که غبار مرگ بر آن نشسته بود،به همسرش خیره شد و به زحمت زیر لب نجوا کرد.((خسرو!))لبهایش لرزید و به کندی نگاهش را چرخاند.لحظهای زود گذر و کوتاه،برق عجیبی در چشمهایش نشست و نگاهش جان گرفت.لبهای بی رنگ و سفیدش آرام بر هم خورد((تیام!))صدایش آن قدر ضعیفانی بود که تقریبا قبل شنیدن نبود.همان وقت قطره اشکی از گوش ی چشمش سرازیر شد و در امتداد شیب گردنش گم شد.با اشاره ی چشم و ابرو طلا را نزدیک خودش خواند.طلا که از فرط تاثر نمیتوانست جلوی رعشهای که تمام تنش را میلرزاند بگیرد،با پاهایی لرزان جلو رفت و کنار تخت ایستاد.ناهید میخواست او را ببوسد.سرش را به صورت ناهید نزدیک کرد.از میان لبهای سرد و یخ کرده ناهید صدایی که به زحمت شنیده میشد خارج شد،((عشق من!))بعد لبهایش را روی گونهٔ طلا سابید.وای که چه قدر بوسهاش سرد و طولانی بود.آن قدر که طلا حس کرد ،یخ کرده است.تنش گز گز میشد و پاهایش قدرت نگه داری بدنش را نداشت.سرش را بلند کرد تا او هم صورت ناهید را ببوسد که نگه خیس از اشکش به چشمهای باز و بی حرکت ناهید ثابت ماند.وحشت زده و مضطرب صدایش زد،((مامان!))اما چشمهای باز ناهید هم چنان خیره نگاهش میکرد.با دست تکنش داد و به التماس افتاد؛((مامان جون،تو رو خدا جواب بده!))
بی فایده بود.میدانست،اما نمیخواست باور کند.نه!امکان نداشت.همان وقت صدای گرفته ی پرستار در فضای غمگین و یخ بسته ی اتاق طنین انداخت.
((تموم کرده))
از صدای بر خورد جسمی سنگین با زمین،طلا و ژیلا بی اختیار به عقب برگشتند.خسرو میان اتاق نقش زمین شده بود.
طلا پاورچین و بی صدا از پلههاپایین آمد.ژیلا گوشی ی اتاق پذیریی چمباتمه زده و دستش را تکیه گاه چنشاش کرده بود که صدای طلا را شنید؛((بالاخره خوابید.آمپول دومی خوابش کرد.همه ش چشمش به سقف بود.حتی پلک هم نمیزد.هرچی صداش میکردم جوابم رو نمیداد،شاید هم نمیشنید که جواب بده،نمیدونم.))
بعد دوباره انگار با خودش حرف میزند،گفت؛((اگه یه وقت بلایی سرش بیاد چه خاکی تو سرم بریزم!آخه من که غیر از اون کسی رو ندارم))
ژیلا با چشمهای اشک به صورت ماتم زده ی طلا خیره شد و با کنجکاوی بر اندازش کرد.چشمهای تیلهای رنگ و به خون نشست ی طلا در قاب صورت بی رنگ و مهتابیاش توی ذوق میزد و حلقههای کبود زیر آن،شاهد بیدار خوابیهای شبانهاش بود.ژیلا با وجود غم بزرگی که در دل داشت،باز نمیتوانست از یاد طلا غافل باشد.اورا دوست داشت.درست به اندازه تیام یا حتی بیش تر از او.دیدن چهره ی در هم شکسته ی طلا بی طاقتش کرد.آهسته از جا بلند شد و طلا را محکم در آغوش گرفت و زیر لب زمزمه کرد؛((اون دختر گیس گلابتونی که روز اول من دیدم،با دختری که امروز این جا ایستاده خیلی فرق داشت.اون دختر،شاداب و سرزنده بود،یه عالمه نیروی حیاط و انرژی داشت اما این یکی..))و باز بغض کرده ادامه داد؛((طفلک بی گناه من!آخه مگه تو چه قدر میتونی عذاب بکشی؟عزیزم،تو رو خدا یه رحمی به خودت بکن.این طوری پیش بره،از بین میری ها!))
طلا با صدای خفه ایی گفت؛((دیگه اشکی برای ریختن ندارم،اگه نه،اون قدر گریه میکردم تا بمیرم.نمیدونم چی کار کنم.مامانم از دستم رفت،حالا هم دارم بابام رو از دست میدم .یه دم داره ناهید و تیام رو صدا میکنه.گاهی هم به یه گوش مات میمونه و با اونا حرف میزانه.اصلا انگار منو نمیبینه!))
ژیلا او را روی مبل نشاند و خودش روی زمین نشست و گفت؛((بهاش فرصت بعده طلا!ما باید کمکش کنیم تا دوباره با زندگی آشتی کنه.خودت که شاهد بودی و دیدی تو این مدت چه رنجی کشیده.معلومه که طول میکشه تا بتونه دوباره به زندگی عادی ش برگرده))
طلا سری تکان داد و گفت؛((حالا اون هیچی.فرهاد رو چی کار کنم که داره فردا میاد .اون هم درست روز هفتم مامان!))
ژیلا که متوجه منظور طلا شده بود،تلنگری پشت دست او نشاند و با کمی خشونت گفت؛((ای بابا!چه خبره؟آسیاب به نوبت.حالا چه عجلهای داری؟واسه خراب کردن،همیشه وقت هست.لا اقل تا چهلم مامانت صبر کن.بذار اول یکم حال و روز بابات سر جاش بیاد،بعد یه دام دام،جیم جیم دیگه راه بنداز.))
طلا مستاصل و کلافه گفت؛((دیگه تقات ندارم ژیلا!میخوام همه چی رو بگم و راحت بشم.نمیدونی چه قدر هول دارم.مثل آدمهای مالیخولیایی شدم.هر روز،هر لحظه،دارم تو خیالم با فرهاد حرف میزنم.یه بار داشتم قصه زندگی م رو براش میگفتم،اما از ترس نیمه کاره ولش کردم.اون فکر میکرد دارم از زندگی مادرم طلا براش حرف میزنم.باور میکنی به یه جایی که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم؟از ترس لال شده بودم.میترسیدم یه کم دیگه وراجی کنم همه چی رو بفهمه.ولی حالا دیگه وقتشه.چرا هیچ کس نمیخواد بفهمه که دارم چه عذابی میکشم،به خدا منم گناه دارم!))
((میفهمم دختر خوب،لا آقال من یکی میفهمم چی میگی.ولی باور کن حالا وقتش نیست.هنوز زوده.تو رو خدا عجله نکن.بذار سر فرصت،قبل از این که بره ماموریت همه چی رو براش بگو.اصلا یه چیزه دیگه.تو از کجا میدونی وقتی اون از ماجرا باخبر بشه چی کار میکنه؟من که نمیدونم چرا این طوری خودت رو باختی،طلا!خواهش میکنم قصاص قبل از جنایت نکن.باشه؟))
طلا نگاه سنگینش را به او دوخت و ساکت ماند،هر چند هزار حرف نگفته به دلش نیش میزد و امانش را بریده بود.
* * *
کنار مزار ناهید چمباتمه زده بود و چشم از سوختن شمع های روی آن بر نمیداشت.از فرط شیون و فریادهای فروخورده اش،حتی صدایی برایش نمانده بود.انگار که حنجرهاش را با جسمی سخت خراشیده باشند.با شنیدن صدای پیش پیش و همهمه ی اطرافیان سرش را آهسته بلند کرد و پدرش را در آغوش فرهاد دید که سر بر شانههای جوان و پر قدرت او گذشته بود و با صدای بلند گریه میکرد.از دیدن فرهاد در لباس مشکی و صورت اصلاح نکردهاش یکه خورد و دلش گرفت.چند دقیقه گذشت تا فرهاد توانست با چشم دنبال او بگردد.تلاقی نگاه بی تابش با نگاه به اشک نشست ی فرهاد بیتاب ترش کرد.یک لحظه از فکرش گذشت،((بدون تو چه طور زندگی کنم؟))بی قرار و نا آرام نگاهش را از نگاه فرهاد دزدید.فرهاد از جایش تکان نخورد.شاید نمیخواست جلوی آن همه چشم کنجکاو به طرف طلا برود،اما نگاه خیره و نگرانش حتی لحظهای از طلا غافل نمیشد.
نزديك غروب آفتاب بود كه از سر مزار به خانه برگشتند. كنار پله ها، ژيلا دست زير بازوي خسرو انداخت و همان طور كه با او همراه شده بود، زير گوشش زمزمه كرد :
- عمو جان بايد باهاتون حرف بزنم.
خسرو بي آنكه به طرف او برگردد، سرد و بي روح به رو به رو خيره ماند و جواب داد :
- باشه فردا
ژيلا با لجاجت گفت :
- نه. همين امشب و همين حالا. فردا ديره، خيلي دير.
و تقريبا او را به دنبال خود كشيد.
بي بي هم كه طي آن هفته حسابي از پا افتاده بود، از طلا اجازه گرفت و به اتاق خودش رفت تا تن خسته اش را رختخواب برساند.
فرهاد كه تازه فرصت كرده بود با طلا صحبت كند به سمت او رفت و در حالي كه شانه اش را لمس مي كرد با صدايي لرزان و گرفته گفت :
- سلام از بنده است خانومم. اگه لطف كني و يه نگاه كوچيك به ام بندازي منت سرم گذاشتي. چون از عصر تا حالا كه همه ش نگات رو از من دزديدي!
طلا سرش را بالا گرفت و نگاه تب دارش را به صورت او دوخت. فرهاد با پشت دست گونه لطيف او را نوازش كرد و ادامه داد :
- تيام عزيزم، نمي دوني چقدر متاسفم. از ته دل به ات تسليت مي گم. اين هفته برام خيلي سخت گذشت. باور كن دلم مي خواست پر در بيارم و خودم رو به تو برسونم. مطمئن بودم عمو خسرو دست تنهاست و به كمكم احتياج داره، ولي خودت كه مي دوني، دست خودم نبود كه بتونم بيام. اين وسط تنها دل خوشي م به ژيلا بود. به هر حال اگه كوتاهي كردم، منو ببخش.
طلا نگاه غمگينش را به طبقه بالا انداخت و گفت :
- واسه چي بايد تو رو ببخشم؟ مگه دست خودت بوده كه نيومدي، تازه از يه جهت خوشحال بودم كه اين جا نيستي. نمي دوني چه روزهاي سختي بود! نمي خواستم تو هم توي اين همه عذاب شريك باشي.
- از اينكه به فكر من بودي ممنون، ولي زن و شوهر تو غم و شادي هم شريكند، چه تو خوشي، چه نا خوشي. به هر حال ديگه كار از كار گذشته و اون وقتي كه به وجودم نياز بوده يه جاي ديگه گرفتار بودم.
لحظه اي سكوت كرد، اما پيدا بود هنوز حرفش تمام نشده. عاقبت بعد از كمي اين پا و آن پا شدن با لحن نرم و ملايمي گفت:
- گوش كن تيام! شايد وقت مناسبي براي حرفام نباشه، ولي چاره اي نيست. آخه وقت زيادي ندارم. تا يك ماه ديگه بايد برگردم خارك و منتظر دستور حركت باشم.
مكثي كرد، زير چشمي به طلا نگاه كرد و ادامه داد : تيام! من ديگه واقعا نمي تونم اين طوري ادامه بدم. مي خوام از همين فردا با هم زندگي كنيم. ديگه حاضر نيستم حتي يه روز تو اين وضعيت تنهات بذارم. چي مي گي؟ نظرت چيه؟
طلا گه مات و مبهوت نگاهش مي كرد به زحمت گفت :
- منظورت رو نمي فهمم!
فرهاد محكم و جدي جواب داد :
- دارم مي گم ديگه نمي خوام تنهات بذارم. مي خوام تموم اين يك ماه پيش چشمم باشي و از وضعت خبر داشته باشم.
طلا حيرت زده و با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد، پرسيد :
- يعني تو مي خواي هنوز يه هفته از فوت مامان نگذشته، عروسي كنيم!
- اي بابا! چه گيري كرديم ما، يه طوري مي گي عروسي، انگار مي خوام جشن راه بندازم. ما كه قبلا جشن گرفتيم، پس ديگه حرف سر چيه؟
بعد دستي توي موهايش برد و كلافه گفت :
- ببين دختر خوب، حرف من يه چيز ديگه ست. امروز هيچ حواست به بابات بود؟ انگار داشت توي خواب راه مي رفت. من هيچ اطميناني به اون ندارم كه حتي يه ذره هم هواي تو رو داشته باشه. مطمئنم نه تنها بابات بلكه خودت رو هم نديدي. يه نگاه تو آينه بنداز، ببين چه ريختي شدي! به خدا امروز كه ديدمت قلبم تير كشيد. تيام! عزيزم، بابات عزادار زن خودشه، به منم حق بده نگران زن خودم باشم.
طلا با لحني سرد و بيمار گونه گفت :
- فرهاد! عزاداري براي عزيز از دست رفته خيلي طبيعي و قابل دركه. شايد خودتو هم يه روزي به همين وضع دچار بشي، پس بابام رو براي به سوگ نشستنش ملامت نكن.
فرهاد با خشونت گفت :
- بفرما، واسه همين چيزا نمي خوام تنهات بذارم. ببين چطوري داري هذيون مي گي! آخه كدوم آدم بي انصافي مي تونه اون بيچاره رو ملامت كنه! من فقط مي گم تكليف من چيه كه نگران زن خودم هستم؟
طلا كه پيدا بود حال عادي ندارد، كمي جلو رفت و همان طور كه به چشمهاي فرهاد زل زده بود، خنده اي عصبي كرد و گفت :
- هان، چيه دلت مي خواد بفهمي اون چي مي كشه؟ اگه تو هم دلت بخواد مي توني واسه از دست دادن زن عزيزت عزاداري كني.
- تيام!
صداي فرياد ژيلا بود كه ميان پذيرايي طنين انداخت. طلا با همان خنده هاي غير طبيعي و نگاه شيشه اي به طرف او برگشت و گفت :
- بيا جلو ژيلا. بيا كه آخر خطه.
با انگشت اشاره، فرهاد را نشان داد و با حالتي ميان گريه و خنده ادامه داد :
- ببين! ببين فرهاد هوس چي به سرش زده!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز فرياد عصبي و غيرارادي ژيلا به هوا بلند شد :
- تيام! مگه ديوونه شدي؟!
بعد تند خودش را به او رساند. دستش را بالا برد و با تمام قوا سيلي جانانه اي كنار گوش طلا خواباند. طلا كه انتظار چنين ضربه اي را نداشت، تعادلش به هم خورد وكمي به عقب متمايل شد كه يك دفعه پايش به لبه فرش گير كرد و به زمين افتاد. اما همچنان با صداي بلند مي خنديد. در ميان خنده، كم كم جوي باريكي از اشك روي صورتش روان شد. ديگر گريه و خنده اش از هم معلوم نبود. چند لحظه بعد ناگهان صورتش را ميان دستهاي مرتعش و لرزانش پنهان كرد و صداي گريه اش اوج گرفت.
ژيلا پريشان و درمانده با صورتي خيس از اشك، گوشه اي نشست و به طلا خيره ماند. اما فرهاد شتاب زده جلو پريد و او را در آغوش گرفت و هيجان زده گفت :
- تيام جان، عزيزم تو رو خدا اين طوري اشك نريز. به خدا ديگه هيچي نمي گم. اگه تو نمي خواي با هم باشيم، حرفي ندارم. ديگه اصرار نمي كنم، هر چي تو بگي، هر چي تو بخواي. فقط ديگه گريه نكن. باشه؟ باشه عزيز دلم؟
طلا با نگاهي رقت بار و تني لرزان چنگ در آستين فرهاد انداخت و سرش را ميان سينه پهن او پنهان كرد و آنقدر اشك ريخت تا زير هق هق بي امان گريه به خواب رفت، شايد هم از حال رفت.
فرهاد همان طور آرام و بي حركت سر او را بغل گرفته بود و از جايش تكان نمي خورد. ژيلا كه آرام آرام به حالت عادي برگشته بود، پتو و بالشي آورد و كنار طلا نشست و گفت :
- فرهاد! سرش رو بذار رو متكا، تا پتو روش بندازم.
اما فرهاد با سماجت سر طلا را به سينه فشرد و زير بار نرفت. ژيلا با صدايي خفه اما سرزنش بار گفت :
- اِ بچه بازي در نيار فرهاد، گردنش درد گرفت. سرش رو بذار زمين تا راحت بخوابه. مي خوام باهات حرف بزنم.
فرهاد با تعلل و از سر اجبار آرام سر طلا را روي بالش گذاشت و كمك كرد تا پتو را روي او بياندازد. لحظه اي به صورت بي رنگ و معصوم او خيره ماند. نمي توانست او را در آن وضعيت رقت بار ببيند و آرام بماند. بي اختيار خم شد و بوسه اي داغ بر پيشاني صاف و مهتابي طلا گذاشت و در حالي كه چشم از او بر نمي داشت روي مبلي نشست. پيشاني اش را به دستش تكيه داد و لحظه اي به همان حال ماند. بعد مضطرب به صورت ژيلا خيره شد و چند بار سرش را به چپ و راست گرداند. ژيلا از نگاه بي قرار و كلافه فرهاد به خوبي فهميد كه او تا چه حد نگران است. لبخندي زد و با لحن دوستانه اي گفت :
- چرا سعي نمي كني به خودت مسلط باشي؟ فرهاد! اگه تو هم كم بياري و قافيه رو ببازي، بقيه كه ول معطليم. بالاخره مردي گفتن، زني گفتن. تو كه نبايد مثل منو تيام قنبرك بزني و زانوي غم بغل كني! ببين، تيام تو شرايط خوبي نيست و اين مدت تحت فشار عصبي شديد بوده. خب بر اثر اين همه فشار هر كسي ممكنه يه مدت به هم بريزه و تعادلش رو از دست بده. ولي تو به حرفاي بي سر و ته اون توجه نكن. هر چي گفت، يه گوشِت رو در كن و اون يكي رو دروازه. اين كه كاري نداره.
فرهاد بي معطلي جواب داد :
- پس فكر مي كني اين مدت چي كار كردم؟ تو رو خدا يه نگاه به ما بكن، ببين اصلا بهمون مياد تازه عروس و داماد باشيم؟ تيام، تيام هميشگي نيست. خيلي عوض شده. لااقل رفتارش كه اينو نشون مي ده. هر بار كه خواستم به اش نزديك بشم يه جورايي منو از خودش دور كرده. ولي با اين حال با تموم بدقلقي و بد خلقي هاش هميشه چشماش يه برقي داره كه مي فهمم دوستم داره. من كه سر در نمي آرم چرا با من اين طوري رفتار مي كنه. به خدا از دستش دارم ديوونه مي شم.
ژيلا با دلسوزي نگاهش كرد، سري تكان داد و گفت :
- مي دونم، مي فهمم چي مي گي. منم مطمئنم تو رو دوست داره. تو هم عجله نكن. به اش فرصت بده با خودش كنار بياد. شايد هم خودش برات بگه دردش چيه. فرهاد! من ناخواسته حرفاتونو شنيدم. تيام الان تو شرايط مناسبي نيست كه بتونه به زندگي با تو فكر كنه. واسه تنهايي ش نگران نباش. فعلا كه من اينجا هستم و چهارچشمي مواظبشم. تو كه اين همه وقت مردونگي كردي، يه مدت ديگه هم دندون رو جيگر بذار.
فرهاد نفس عميقي كشيد و غرق فكر به طلا چشم دوخت كه آرام خوابيده بود. كمي بعد از جا بلند شد و به طرف او رفت، كنارش نشست و همان طور كه محو تماشايش بود با صدايي بي نهايت غمگين گفت :
- باشه. باز هم صبر مي كنم.
ساكت شد و با مهرباني گونه طلا را نوازش داد، پتو را كمي بالاتر كشيد و همان طور كه نفس خود را با آهي عميق از سينه بيرون مي داد، با صداي محكمي گفت :
- ولي يادت باشه كه من صبر ايوب ندارم. قبل از رفتنم، عروسي مي كنيم. تيام بايد بياد خونه خودمون. نمي تونم چند ماه روي اقيانوس ميان خوف و رجا دست و پا بزنم كه بالاخره وضعمون چي مي شه.
داشت مي رفت كه ژيلا رنگ باخته و اخمو اعتراض كرد :
- فرهاد!
ولي او بدون اينكه بايستد يا سر برگرداند، جواب داد :
- فرهاد بي فرهاد، همين كه گفتم، تا همين الانم زيادي صبر كردم. زندگي مشترك وقتي معني مي ده كه زير يه سقف باشه.
كلمات آخرش ميان صداي بسته شدن درِ هال گم شد.
تازه از راه رسيده بودند كه خسرو به پيشوازشان آمد و نگران به ژيلا خيره ماند. ژيلا پنهان از طلا چشمكي زد و خندان سري تكان داد. خسرو نفس راحتي كشيد و آرام و مهربان طلا را صدا كرد :
« طلا ! بابايي بيا، مي خوام باهات حرف بزنم. آخه خيلي وقته مثل يه پدر و دختر خوب با هم حرف نزديم. » مكثي كرد تا طلا كنارش نشست و باز ادامه داد :
« قبل از هر چيز مي خوام به ات تبريك بگم. از نظر من، با اين وضع روحي آشفته اي كه داشتي، گرفتن ديپلمت كار آسوني نبوده.»
با دست اشاره كرد تا جلوي اعتراض طلا را بگيرد و ادامه داد :
« تعجب نكن. خيلي وقته از تصميمت با خبرم. اگه چيزي نمي گفتم، واسه اين بود كه مي ترسيدم موفق نشي. نمي خواستم خجالت بكشي و سرخورده بشي. اگه يادت باشه، شب هفتم مامانت منو ژيلا مدتي با هم حرف زديم. در واقع ژيلا حرف زد و من گوش كردم. حرف هاي ژيلا باعث شد تا به خودم بيام و يادم بيفته كه هنوز تو رو دارم. شايد خودت هم فهميده باشي كه از اون به بعد چه تلاشي كردم تا دوباره با زندگي كنار بيام. البته نه به خاطر خودم، به خاطر تو كه از جونم برام عزيزتري. اين چند هفته خيلي تو نَخِت بودم و همه ي كارات رو زير نظر داشتم. مي دوني، اوايل فكر مي كردم برات بهتره هميشه تيام بموني، ولي بعد فهميدم اين كار اشتباهه. ديدم زندگي پشت اسم تيام اوني نيست كه تو مي خواي. پس خوب به حرفام گوش كن ببين چي مي گم. بذار مراسم چهلم مادرت با آبرومندي برگزار بشه، بعد با فرهاد صحبت كن. يا نه، مي خواي من باهاش حرف مي زنم. اگه تونست اين قضيه رو هضم كنه كه چي از اين بهتر، ولي اگه در اين مورد به مشكلي برخورديم هر كاري بكني من تسليمم. مطمئن باش تصميمت برام قابل احترامه، به شرطي كه كمترين آسيب رو به تو برسونه. »
طلا با شنيدن حرف هاي پدرش آرام شد. انگار آدم ديگري شده بود. ديگر اطمينان داشت كه پشتيباني صميمي و مهربان دارد كه با او همراه و همدل است. كسي كه برايش فرقي نمي كند چه كسي رو به رويش نشسته، طلا يا تيام. آخر هر دو از گوشت و پوست و استخوان خودش بودند. اين بود كه ذوق زده دست به گردن پدرش انداخت و صورت او را غرق بوسه كرد. وقتي به حال عادي برگشت دوباره كنار او نشست و با قدرداني به ژيلا خيره شد و گفت :
« تو معركه اي ژيلا ! بهترين دوست دنيا. »
اين بار به طرف پدرش نگاه كرد و با جديت و اطمينان گفت :
« تو هم معركه اي بابا. هيچ وقت باورم نمي شد اين قدر خوب منو بفهمي. درست حدس زدي. از تحمل من خارجه كه بخوام تا آخر عمر نقش تيام رو بازي كنم يا هميشه توي ترس از فاش شدن اين راز دست و پا بزنم و حتي از سايه ي خودم هم وحشت داشته باشم. بابا ! من خيلي سعي كردم تو غالب خواهرم فرو برم و فكر كنم واقعا خود اونم، ولي نشد، نتونستم. آخه منو تيام خيلي با هم فرق داريم. » آه عميقي كشيد و در حالي كه اشك توي چشمش حلقه زده بود، ادامه داد :
« اين مدت سعي كردم حتي اشاره اي به عمو علي مردان و خونواده ش نكنم ولي من اونا رو خيلي دوست دارم. طوبي هميشه برام مثل يه خواهر بوده. نيستر، زن عموم، اندازه ي مادر نداشته م برام زحمت كشيده و كار يادم داده. بابا ! دلم واسه ي دستمال بازي (رقص محلي بختياري ) تنگ شده. دلم واسه ي تُوشمال ( موسيقي محلي بختياري) لك زده. پختن كه نه، حتي خوردن نون تيري برام مثل يه آرزو شده. كُنار! مي دوني چند وقته حتي يه دونه كُنار از روي درخت نچيدم! مي دوني چند وقته پام به ركاب اسب نرسيده. عمو علي مردان منو مثل يه مرد بار آورده بود. اون هميشه منو ترك اسبش سوار مي كرد و با خودش مي برد شكار. خب آره. درسته. اين زندگي منو جذب خودش كرد، اما هميشه ياد اون روزها ته دلم رو غلغلك مي داد. حالا ديگه حتي خودم هم نمي دونم كدوم زندگي رو دوست دارم اما هر چي هست نمي تونم خودم رو گول بزنم. نه خودم رو، نه يكي ديگه رو. »
لب هايش مي لرزيد و بغض فرو خورده اي دم به دم تا گلويش مي رسيد و باز در صدايش مي شكست. چند لحظه با سري افتاده ساكت ماند، بعد با همان صداي شكسته و لب ريز از غم ادامه داد :
« دروغ نمي گم. فرهاد برام خيلي عزيزه. اين مدت خيلي به اش وابسته شدم ولي حتي براي داشتن اون هم نمي تونم به اين بازي ادامه بدم. فرهاد بايد همه چي رو بدونه. »
با نگاهي پر اشك به پدرش چشم دوخت. نگاهي طولاني و پر رمز و راز. دوباره آب دهانش را به سختي فرو داد و گفت :
« اگه فرهاد نتونه منو قبول كنه، اگه به خاطر حقه اي كه بهش زدم از من متنفر بشه، اگه ديگه منو دوست نداشته باشه، ديگه نمي خوام، يعني نمي تونم اين جا بمونم. بايد برم جايي كه نه فرهادي باشه، نه خاطراتش، تا بتونم فراموشش كنم. شما به من قول مي دي كه اگه لازم شد، كمكم كني؟ »
خسرو با قيافه اي در هم و آشفته، بي معطلي سرش را به علامت تاييد تكان داد. طلا با شتاب به طرف ژيلا چرخيد و غافلگيرانه پرسيد :
« تو چي؟ تو هم قول مي دي كمكم كني تا اگه مجبور شدم، بتونم به اندازه ي يه دنيا از فرهاد دور بشم؟ » ژيلا مردد نگاهش كرد و با مهرباني گفت :
« طلا ! حالا كي گفته اون حاضره دست از تو بكشه؟ »
طلا با سماجت گفت :
« من مي خوام خونه ي آخرش رو حساب كنم. نمي تونم بي گدار به آب بزنم. هيچ كس بهتر از خود آدم نمي دونه تاب و توانش چه قدره. ژيلا، اگه مجبور بشم فرهاد رو از زندگي م خط بزنم، بايد برم جايي كه نه اسمي از اون باشه، نه نشوني از من. شايد فقط اين طوري بتونم اونو فراموش كنم. »
ژيلا با اندوه دست هايش را ميان دست هاي طلا گذاشت و گفت :
« اگه قول من راضي ت مي كنه، باشه، قول مي دم هر چي بخواي همون كار رو مي كنيم. خوبه؟ » [/JUSTIFY]
***

زمان هيچ وقت از حركت نمي ايستد كه اين بار به خاطر طلا دست از چرخش بي امانش بردارد. و در اين رهگذر بالاخره چهلم ناهيد هم از راه رسيد. از صبح خانه پر از آدم بود. هر چند خسرو و ناهيد هر دو خانواده اي كم جمعيت و محدود داشتند اما دوستان، همكاران و همسايه ها جبران كم جمعيتي اقوام را كرده بودند.
بعد از شام، كم كم از تعداد جمعيت كاسته شد. هنوز ساعتي نگذشته بود كه به غير از خودشان همه رفته بودند. آن روز، فرهاد شانه به شانه ي خسرو براي برگزاري هر چه بهتر مراسم در تكاپو بود اما شب، زودتر از هميشه قصد رفتن كرد. وقت خداحافظي طلا را به گوشه اي كشاند و گفت :
« امشب همه خسته هستيم و وقت مناسبي براي حرف زدن نيست. فردا غروب منتظر باش. بايد هم با تو، هم عمو خسرو حرف بزنم. مي خوام قبل از رفتنم به ماموريت يه سر و ساموني به زندگي مون بدم.»
طلا سر به زير و بي قرار مِن مِن كنان گفت :
« باشه فردا منتظرت هستم. اتفاقا منم باهات كار دارم. مي خوام يه كم با هم حرف بزنيم.»
فرهاد از روي تمسخر با طعنه گفت :
« نگو، نگو تو رو خدا كه باورم نمي شه مي خواي با من حرف بزني! و اِلا اگه باورم بشه مي خواي چنين لطفي در حقم بكني،جاي راه رفتن روي زمين، تو هوا پشتك وارو مي زنم. ببينم، نكنه امروز آفتاب از مغرب طلوع كرده؟! »
طلا با سادگي و بدون توجه به طعنه هاي او جواب داد :
« راستش رو بخواي خيلي وقته منتظر همچين روزي بودم. به تو هم گفته بودم يه روزي باهات حرف مي زنم. خب، حالا وقتش رسيده. »
« كه اين طور، پس بگو! حالام كه زده به سرت با من حرف بزني از روي دل رحمي ت نيست. به هر حال فقط خدا به دادم برسه كه معلوم نيست چه نقشه اي تو اون سر خوشگلت برام كشيدي! حالا موضوع سخنراني چي هست؟ »
طلا با محبت نگاهش كرد و پيش خود گفت، « بذار همين يك شب خوب نگاش كنم. شايد ديگه فرصتي نباشه. » و همان طور كه به صورت مردانه ي او زل زده بود، تبسمي كرد وگفت :
« سخنراني كه نه، مي خوام يه بار ديگه شهرزاد قصه گو بشم. تو كه دوست داشتي برات قصه بگم. »
فرهاد اين بار نرم تر از قبل گفت :
« اگه اخلاقت هم به مهربوني همين نگات باشه، حرفي ندارم كه تا صبح قيامت به قصه هاي شهرزاد اختصاصي خودم گوش كنم. ولي اگه مثل يك ماه گذشته، بخواي بداخمي در بياري و رو ترش كني، شنيدن قصه هات چندان لطفي برام نداره.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد لبخندي زد و طبق عادت هميشگي نوك بيني طلا را كشيد و گفت :
« پس تا فردا غروب. »
تنگ غروب بود كه فرهاد زنگ خانه ي خسرو را فشرد و در مقابل دعوت هاي مكرر طلا براي وارد شدن به خانه، مقاومت كرد و گفت :
« نه، تُو نمي آم. مي خوام جايي رو نشونت بدم، دير مي شه. زود آماده شو بيا بيرون، كارمون كه تموم شد با هم برمي گرديم اينجا. »
بين راه طلا با خودش كلنجار مي رفت. هزار بار از نو شروع كرد و نيمه كاره رهايش كرد و هر بار از خودش پرسيد : « چه طور شروع كنم؟ » فرهاد هم ساكت بود و غرق در فكر و خيالهاي خوش، و اين سكوت تا وقتي ماشين جلوي متجمع شيك و نوسازي متوقف شد همچنان ادامه داشت. تازه آن وقت بود كه صداي شاد و سرحال فرهاد بلند شد.
« خب رسيديم. پياده شو. »
طلا كه هنوز در افكار نه چندان خوشايند و دلهره آورش دست و پا مي زد، گيج و بي حواس پياده شد. آنقدر در خودش غرق بود كه حتي نفهميد فرهاد به جاي زنگ زدن، در ورودي ساختمان را با كليد باز كرد. اما بالاخره فرهاد كليد را توي در آپارتمان طبقه سوم چرخاند، به خود آمد و حيرت زده پرسيد :
« اينجا كجاست كه تو كليدش رو داري؟ » فرهاد تعظيمي كرد و با اشاره ي دست از طلا دعوت كرد كه داخل شود و مشتاقانه گفت :
« به خونه ي خودت خوش اومدي عزيزم. »
طلا هاج و واج به فرهاد خيره شد. بعد همانطور كه جمله ي فرهاد را در ذهنش مرور مي كرد، بي آنكه بفهمد چه مي كند وارد آپارتمان شد. تازه آن موقع بود كه فهميد فرهاد چه گفته است. از شدت هيجان زبانش قفل شده بود و نگاه گرسنه اش در و ديوار را مي بلعيد. بي اختيار دلش لرزيد « خونه ي من و فرهاد! » و از اين فكر چشمهايش برق افتاد. مشتاق و بي قرار، با پاهاي لرزان جلو مي رفت و با كنجكاوي همه جاي خانه را مي كاويد. آنجا آپارتماني نقلي و كوچك بود كه در نهايت سليقه و زيبايي مبله شده بود. تا آن روز هيچ وقت چنين خانه اي نديده بود. آخر، بين آشپزخانه و پذيرايي به جاي ديوار فقط يك رديف كابينت كوتاه قرار داشت. فرهاد با شور و هيجان بازوي طلا را در چنگ گرفته بود و از اين طرف به آن طرف مي كشيد و يك نفس حرف مي زد :
« مي بيني تيام چه آشپزخونه ي قشنگي داريم! نقشه ي اين ساختمون، كار يكي از دوستامه كه مهندس آرشيتكيه. اين مدل آشپزخونه رو از روي خونه هاي اروپايي تقليد كرده. من كه خيلي خوشم اومده. تا چشمم به اين خونه افتاد با خودم گفتم، اينجا جون مي ده براي پهن شدن روي كاناپه و تلويزيون تماشا كردن و ديد زدن تو كه داري توي آشپزخونه مي پلكلي! »
بعد خنده اي پر از شيطنت كرد و با مهرباني گفت :
« خب باشه، حالا نمي خواد فوري به ات بر بخوره. شما بفرمايين روي مبل لم بدين و اوامرتون رو به جان نثار ابلاغ كنين. خوبه؟ » و همانطور كه حرف مي زد، رفت طرف پنجره و گفت :
« اصلا آشپزخونه رو ولش كن، بيا اينجا. ببين چه محوطه ي سبز قشنگي جلو خونه مونه! »
بي معطلي بازوي طلا را محكم چسبيد و او را دنبال خودش كشيد و با اشاره ي دست گفت :
« نگاه كن، اينجا مي شه اتاق خواب خودمون. بايد با هم بريم سرويس خواب بخريم. گفتم اين يكي رو بايد به سليقه ي خودت بخرم. »
در اتاق كناري را باز كرد و پرسيد :
« اگه گفتي اين يكي اتاق به چه دردي مي خوره؟ » چشمهايش برقي زد و خودش به جاي طلا محجوبانه جواب داد :
« معلومه، اينجا اتاق بچه مون مي شه. تا وقتي فقط يه بچه داشته باشيم اين خونه برامون كافيه. بعدا يواش يواش مي ريم يه جاي بزرگترو بهتر. خب! بالاخره نگفتي نظرت چيه؟ اينجا رو مي پسندي؟ »
و قيافه ي درهم و بلاتكليف طلا را ديد، باز خودش ادامه داد :
« مي دونم از چي دلخوري، واسه ي بابات نگراني. گوش كن، ما كه خيال نداريم اونو تنها بذاريم. اينجا مي شه اتاق بابات. بعد از اون هم خدا بزرگه. نظرت چيه، اين طوري خيالت راحت مي شه؟ »
طلا همچنان سر به زير و ساكت به ديوار تكيه داده بود. فرهاد بي آنكه خودش را از تك و تا بياندازد، دستي به موهايش كشيد و مردد پرسيد :
« هي، نكنه از دكوراسيون اينجا خوشت نيومده؟ اينكه مهم نيست. من همه چي رو به شرط خريدم. مي خواستم يهو غافلگيرت كنم. ولي عيبي نداره. مي توني هر چي رو بخواي عوض كنيم. اصلا خونه بايد به سليقه ي خانوم خونه باشه .... و، تيام! محض رضاي خدا بگو چته! .... ببينم، داري گريه مي كني؟ آخه چرا؟ .... فهميدم، حتما ياد مامانت افتادي، نه؟ خب حق داري، منم هميشه يادش مي افتم. گاهي فكر مي كنم اگه اينجا رو مي ديد واقعا خوشحال مي شد، ولي ... تيام! من كه نمي فهمم، اين همه گريه واسه چيه؟! »
طلا، آرام و سر به زير به ديوار تكيه كرده بود و با تمام قوا تلاش مي كرد تا جلوي پايين ريختن اشكهايش را بگيرد، اما نمي توانست. چقدر آن خانه ي كوچك و نقلي به دلش نشسته بود. دلش مي خواست روياي فرهاد رنگ حقيقت به خود بگيرد. كاش واقعا خود تيام بود اما او تيام نبود. هيچ وقت نبود. تمام اين مدت فقط سايه اي كم جان و بي اراده بود كه ناخواسته و بي اجازه، پا به حريم زندگي تيام گذاشته بود و امروز همان وقتي بود كه بايد تاوان خوشبختي كوتاه مدتي را كه نصيبش شده بود، پس مي داد. افكار تلخ و آزار دهنده اي كه مثل موريانه مغزش را مي خود، نفسش را به شماره انداخت. بي اختيار لبش را به دندان گرفت و پلكهاي سوزانش را بر هم گذاشت. فرهاد مدتي بلاتكليف نگاهش كرد، اما يك دفعه بي طاقت او را در آغوش گرفت و با ملايمت گفت :
« تيام جان! تو رو خدا بس كن. ببينم نمي خواي حرف بزني؟ آخه من بدبخت از كجا بدونم چي تو رو ناراحت كرده كه اين طوري به خاطرش اشك مي ريزي؟! »
طلا پلكهايش را بلند كرد و با صداي پر التماسي گفت :
« بيا از اينجا بريم. ديگه طاقت موندن ندارم. تو رو خدا منو برگردون خونه، يا هر جايي غير از اينجا تا بتونم باهات حرف بزنم. به خدا از زور حرفهايي كه تو دلم تلنبار شده دارم خفه مي شم. »
فرهاد با تعجب كمي از او فاصله گرفت و دلخور و دمغ پرسيد :
« چرا؟! مگه اينجا رو دوست نداري؟! »
« معلومه كه دوست دارم. خيلي هم زياد. براي همين هم جرئت ندارم اينجا حرف بزنم! »
فرهاد مضطرب و نگران به صورت بي رنگ و مهتابي طلا خيره شد. دلش بد جوري شور افتاده بود. از رفتار عجيب و غريب او هيچ چيز نمي فهميد و همين كلافه اش مي كرد. ناچار مستاصل و آشفته سري تكان داد :
« باشه. از اينجا مي ريم. »
يك ساعت بعد هر دو در سالن پذيرايي خانه ي خسرو نشسته بودند، بي آنكه هيچ كدام حرفي بزنند. عاقبت فرهاد بي طاقت شد و پرسيد :
« خب، تيام خانم، حالا مي توني حرف بزني؟ بابا، بي انصاف تو منو نصف جون كردي! تو رو به خاك مادرت قسم بگو و خلاصمون كن ديگه. »
طلا از فرط استيصال دست هايش را به هم ساييد و با حالتي عصبي و نا آرام گفت :
« باشه، ولي اول بايد داستان ناتمام زندگي طلا رو برات تموم كنم. »
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرهاد بي حوصله اعتراض كرد :
« چي مي گي! حالا چه وقت قصه گويي و اين حرفاست؟! نمي خواد به خودت دردسر بدي، من كاملا آماده ي شنيدن حرفات هستم. پس به صغرا كبرا چيدن احتياجي نيست. يه راست برو سر اصل مطلب. »
طلا سري تكان داد و گفت :
« اصل مطلب لا به لاي همين قصه گم شده. تا ماجراي زندگي اونو ندوني، هر چي ديگه برات بگم بي فايده ست. در واقع همه ي حرفاي من يه جورايي برمي گرده به همين داستان. »
فرهاد بي قرار روي مبل تكاني خورد و بي آن كه چيزي بگويد، منتظر ماند. طلا آرام و با صدايي يكنواخت و بي روح گفت :
« فكر كنم تا جايي برات گفته بودم كه طلا چهارده ساله شده بود، آره، يادمه. خب بايد بگم تا اون موقع طلا سختي هاي زيادي رو تحمل كرده بود و تو هر خونه اي پا مي ذاشت، شرايط براش بدتر و سخت تر مي شد. تا اين كه بالاخره خدا دلش به رحم اومد و اونو براي كار فرستاد پيش يه خونواده ي خارجي. خونه ي يك مهندس انگليسي كه دو تا بچه داشت و همراه خواهر مجردش براي ماموريت اومده بود مسجد سليمان. اما چيزي كه زندگي طلا رو زير و رو كرد، خارجي بودن اونا نبود، بلكه وجود يه زن بود!
ميس اميلي، خواهر مهندس، يه زن مذهبي بود. يه مسيحي متدين. زن ميان سال مهربوني كه انگار دنيا اومده بود تا به آدما كمك كنه، آدمايي مثل طلا كه تو دنياي كوچيك و بسته ي خودشون اسير بودن و همه چي رو از دريچه ي تاريك همون دنيا نگاه مي كردن. اون زن خوب و مهربون، دست طلا رو گرفت و از دنياي مزخرف و خسته كننده ي بدبختي هاش بيرون كشيد. تو اون خونه، اولين جايي بود كه طلا رو به چشم يه دختر بچه نگاه مي كردن، نه يه دختر كلفت كه حتي حق نفس كشيدن نداشته باشه. ميس اميلي هم پاي طلا توي خونه كار مي كرد، از رسيدگي به بچه ها گرفته تا آشپزي، نظافت، خريد؛ و موقع استراحت هر دوشون با هم استراحت مي كردن. اونا همراه بچه ها به استخر مي رفتن يا حتي به سينما و باشگاه، و روزهاي تعطيل آشپزخونه رو تعطيل مي كردن. اون مدت، طلا خيلي چيزها رو ياد گرفت؛ خونه داري، آشپزي، دوخت و دوز و خيلي كارهاي ديگه، ولي از اين ها مهم تر درس زندگي گرفت. آهسته آهسته طلا رنگ عوض كرد و به دختري تبديل شد كه با گذشته ش خيلي فرق داشت. دختري كه ديگه نه احمق بود، نه بي فكر، نه سرخورده. طلا تو مدت چهار سالي كه با اونا زندگي كرد، سرسختي، تلاش و اعتماد به نفس رو تمرين كرد. اما بالاخره عمر اين خوشبختي هم به سر رسيد و مهندس و خونواده ش برگشتن به كشور خودشون و اون، باز هم تنها شد. طلا برگشت مال، تنها جايي كه مي شناخت و خونه ي واقعي ش بود. ولي نمي دونست خدا چه تقدير عجيبي براش رقم زده و وقتي برگرده مال، مسير زندگي ش چه طوري عوض مي شه! »
طلا ساكت شد. حسابي از نفس افتاده بود و ترديد در دلش خانه كرده بود كه چه طور ادامه بدهد و از كجا شروع كند. شايد هم نمي دانست چه طور قصه اش را تمام كند. چند دقيقه اي هر دو ساكت بودند. فرهاد بي آن كه بداند چرا، به شدت مجذوب داستان او شده بود، اين بود كه طاقت نياورد و با كنجكاوي پرسيد :
« خب! بالاخره چي شد؟ منظورم اينه كه چه چيزي توي مال منتظر طلا بود؟ »
طلا مي خواست حرف بزند، اما زبانش آن قدر سخت و سنگين پشت دندان هايش قفل شده بود كه راه تنفس اش را بند مي آورد. به خودش جرات داد و از گوشه ي چشم نگاهي به فرهاد كرد، آهي كشيد و به زحمت دهان باز كرد :
« گفتم كه، طلا ناچار برگشت مال. اونا تازه از سردسير برگشته بودند و همه سخت مشغول كار بودن. با اينكه طلا از دوري دوستاش غمگين و گرفته بود ولي براي سرگرم شدن، مثل هميشه با اونا همراهي كرد. هنوز يه روزي از برگشتنش به مال نگذشته بودكه خبر آمدن تازه واردي به گوشش رسيد. مي گفتند پسر برادر علي مردان خان از شهر اومده. طلا از ترس گوشه اي نشست و منتظر موند، در حالي كه يك دم از خودش مي پرسيد، "يعني ممكنه اين مرد پدرم باشه كه برگشته سراغ من؟! " وقتي زن عمو و دخترعموش اومدن دنبالش، فهميد كه حدسش درست بوده.
طلا بهترين لباس محلي ش رو پوشيد. دستي به سر و روش كشيد و با يه عالم دلهره و اضطراب راه افتاد طرف بوهون عموش. با كنار زدن پرده ي جلوي بوهون، مردي رو ديد كه هميشه تو رؤياهاش منتظر ديدنش بود. يه مرد خوش قيافه و پرابهت، اما اون مرد بي نهايت آشفته بود. اون قدر كه وقتي طلا رو ديد، رفتار عجيبي كرد. طوري كه طلا حسابي يكه خورد و نزديك بود پس بيفته. »
طلا سكوت كرد و آب دهانش را به سختي فرو داد. لحظه اي كوتاه نگاه غمگينش را روي صورت فرهاد لغزاند و با صداي شكسته اي ادامه داد :
« تازه وارد، به محض ديدن طلا يهو از جا پريد و فرياد زد "تيام!" و پشت سر هم حرف هاي پرت و پلايي زد كه طلاي بيچاره از اونا سر در نمي آورد. و باز در كمال تعجب ديد به زانو روي زمين افتاد و با صداي دردناكي فرياد كشيد : « طلا ! اومدي سراغ دخترت رو از من بگيري؟ بعد هم از هوش رفت. »
فرهاد مدتي با ابروهايي گره خورده طلا را زير نظر داشت كه ديگر نه حرفي مي زد، نه به او نگاه مي كرد، بلكه فقط مثل مجسمه اي سرد و سنگين به زمين چشم دوخته بود. ناچار از سر نفهميدن سري تكان داد و مردد پرسيد :
« ببينم، گفتي اون مرد طلا رو چي صدا كرد؟ تيام؟ يعني چي؟ من كه چيزي نفهميدم! »
طلا بي آن كه سر بلند كند، با صدايي لرزان و مرتعش جواب داد :
« آره. صدا زد تيام، بعد ناليد، ولي تيام من كه مرده! »
فرهاد نيم خيز شد و گيج و منگ پرسيد :
« تيام! تو داري چي مي گي؟ خودت مي فهمي؟! اصلا اين داستاني كه گفتي راجع به كيه؟ اون مرد كي بوده؟... يا، اين تيامي كه گفته مرده، چه نسبتي با تو داشته؟! »
طلا بريده بريده و شكسته جواب داد :
« اون مرد... اون مرد، پدرم خسرو بختياري بود و... اون تيامي كه مي گفت مرده... خواهرم بوده!
فرهاد قهقهه اي زد و در همان حال معترض شد :
« خودت مي فهمي چي مي گي؟ مگه عمو خسرو چند تا تيام داره! تازه، تو داري زندگي مادرت رو تعريف مي كني، يا يكي ديگه رو؟ »
« بابام فقط يك تيام داشت، هموني كه مرده، مي فهمي؟ »
فرهاد اين بار بلندتر خنديد و با تمسخر گفت :
« چه جالب! اون وقت مي شه بفرماييد ايني كه اين جا رو به روي من نشسته كيه؟ تو روح تيامي، اومدي عقب من كه منو هم با خودت ببري! هان؟... دختر، اين چرنديات چيه كه به هم مي بافي، مگه عقل از سرت پريده؟ »
طلا با چشم هاي سرد و بي روح به فرهاد خيره ماند. آن قدر كه فرهاد را تحت نفوذ نگاهش گرفت و مجبورش كرد تا دست از خنديدن بردارد و با چشمهايي گرد و صورتي متعجب صدايش را در حلقومش خفه كند. بعد يكدفعه با صدايي تلخ و گرنده و شجاعتي كه خودش هم باور نداشت جواب داد :
« نه فرهاد! من روح تيام نيستم. من خواهر اونم، طلا، خواهر دو قلوي تيام. »
فرهاد كه از لحن جدي و نگاه بي روح او به شدت جا خورده بود با التماس گفت :
« تو رو خدا تيام، اين طوري حرف نزن! .... باور كن به جون خودت كم كم داري منو مي ترسوني. چشمات، چشمات چرا اينطوري شده؟ بابا من كه اصلا نمي فهمم حرف حساب تو چيه! تا حالا داشتي قصه ي مادرت طلا رو برام مي گفتي حالا يهو چي شد به سرت زد كه خودت طلا هستي و خواهر تيامي؟! آخه عزيز دلم، تو كه منو ديوونه كردي تو رو خدا دست از اين مسخره بازي بردار. »
طلا خشمگين بلند شد و درست جلوي فرهاد ايستاد. تير نگاه خسته و بي روحش را به طرف چشمهاي فرهاد نشانه رفت و با صدايي سرد و سنگين گفت :
« خوب منو نگاه كن! اگه دقت كرده بودي بايد از همون اول مي فهميدي كه من كمي از تيام بلندترم. اينو ببين، اين خال كوچيك كنار لبهاي تيام نبود. هيچ وقت فكر نكردي اين خال يهو از كجا كنار لبهاي اون سبز شده! از هر دوي اينها مهم تر آخرين باري كه تو تيام رو ديدي موهاش به زور تا روي شونه هاش مي رسيد. تو چطور نفهميدي ظرف دو ماه كه اونو نديدي هيچ مويي نمي تونه اينقدر رشد نه كه تا كمر برسه! پس مطمئن باش من تيام تو نيستم. من خواهر دوقلوي اونم، خواهري كه او شب تاريك پشت كوههاي بلند مسجد سليمان جا موند. وقتي پدرم تيام رو با خودش برد من هنوز دنيا نيومده بودم. هيچ كس نمي دونست بچه ي ديگه اي هم تو راهه. مادرم كه اسم منو به ياد اون طلا گذاشتن با دنيا اومدن من، از دنيا رفت. بابام هم از ترس اينكه كسي تيام رو ازش نگيره خودش رو توي تهران گم و گور كرد و از وجود من بي خبر موند. ولي وقتي تيام رو از دست داد به خيال گرفتن حلاليت از مادرم برگشت مال و به جاي اون منو پيدا كرد. با ديدن من تصميم گرفت ناهيد رو گول بزنه. مي دونست با وضعي كه ناهيد داره مرگ تيام براش حكم اعدام رو داره. اين شد كه از من خواست نقش تيام رو بازي كنم، منم قبول كردم يعني چاره ي ديگه اي نداشتم. »
فرهاد مدتي رنگ پريده نگاهش كرد اما يك دفعه هيجان زده از جايش پريد و سينه به سينه ي طلا ايستاد و با حالتي تهديد آميز چند دفعه انگشت اشاره اش را جنباند. مي خواست حرف بزند اما نمي توانست. از خشم و حرص دندانهايش به هم كليد شده بود و زبانش به سقف دهانش چسبيده بود. عاقبت غرشي كرد و با صداي بلندي پرخاشگرانه فرياد زد :
« بسه ديگه تيام، تمومش كن! انگار راست راستي خر گير آوردي نه؟ مي خواي دست به سرم كني تا راحت برم پي كارم، هان؟ ولي كور خوندي چون من دستت رو خوندم اين مزخرفات راجع به قد و خال و مو هم تو كت من يكي نمي ره! مي فهمي؟ »
بعد در حاليكه به نفس نفس افتاده بود لحظه اي ساكت شد و باز دوباه با نعره اي رعد آسا فرياد كشيد :
« عمو خسرو! عمو خسرو! ژيلا، بابا شماها كجايين؟ »
هر دوي آنها درست پشت سرش ايستاده بودند. خسرو با چهره اي درهم و پشتي خميده غمگين نگاهش مي كرد و ژيلا رنگ به صورت نداشت.
فرهاد با خنده هايي مقطع كه بيشتر به نفس نفس زدن بلندي شبيه بود به طلا اشاره كرد و تقريبا به التماس افتاد :
« عمو جون حتما خودت شنيدي نه؟ .... مي بيني تيام چه مزخرفاتي تحويلم مي ده! بابا به خدا ديوونم كرده، لااقل يكي از شماها بياد به دادم برسه. ژيلا ! مي بيني چي مي گه جون كوروش يه كاري بكن، غلط نكنم تيام امشب جني شده! »
اما وقتي ديد هيچ كدامشان حرفي نمي زنند با صدايي وحشتناك غريد :
« حرف بزنين ديگه! چرا همتون لال شدين، چرا هيچي نمي گين، نكنه حرفاشو نشنيدين؟ به خدا تا همين يك دقيقه پيش داشت مخ منو سوراخ مي كرد كه من تيام نيستم، من خواهرشم، تيام مرده! خب بابا، يكي بياد وسط ببينه اين دختره چشه؟! »
خسرو با صدايي ته افتاده و نا آشنا گفت :
« فرهاد! عمو جون، يه كم آروم بگير، چرا با خودت اينطوري مي كني! بيا، بيا اينجا پهلوي من بشين تا يه گپ مردونه با هم بزنيم. آخه پسرم با داد و بيداد و عصبانيت كه چيزي عوض نمي شه، مي شه؟ »
بعد نفسي تازه كرد و با صداي لرزاني ادامه داد :
« اگه داد و بيداد چاره ي كار بود، من يكي اون قدر فرياد مي كشيدم كه تموم تارهاي صوتي م پاره بشه، عوضش همه ي چيزهايي رو كه از دست دادم دوباره به دست بيارم. »
بعد انگار به خودش آمده باشد دوباره رو كرد به فرهاد و گفت :
« ببين فرهاد جان، خودت بهتر از هر كسي مي دوني كه اين مدت تو جريان عروسي تو و دختر من يه جورايي اوضاع به هم ريخته و ناميزون بود. شايد هيچ وقت نتونستي بفهمي موضوع از چه قراره ولي از همون اول خوب مي دونستي يه جرياناتي پشت پرده هست كه تو از اونا بي خبري. خب بالاخره آفتاب هميشه پشت ابر نمي مونه هر چقدر طول بكشه بازم يه روز بيرون مياد و همه جا رو روشن مي كنه. مي فهمي چي مي گم؟ »
مكثي كرد و ادامه داد :
« بعد از فوت ناهيد، ما خيلي فكر كرديم، ديديم تو حق داري كه همه چي رو بي كم و كاست بدوني يعني همين الان هم دير شده. حالا اگه فكر مي كني آماده ي شنيدن حقيقت هستي منم حرفي ندارم كه همه چي رو برات بگم. »
فرهاد با چشمهايي قرمز و به خون نشسته او را مي پاييد. يك لحظه موهايش را در چنگ فشرد بعد كلافه و با لحني پر از كنايه گفت :
« باشه. من حرفي ندارم. كاملا آماده ي شنيدن هر چي قراره بشنوم هستم ولي .... يه چيزي رو فراموش نكنين! به هيچ وجه حاضر نيستم چيزي جز حقيقت رو گوش كنم. چون اصلا خوش ندارم كسي فكر كنه كه با يه گوساله طرفه كه خيلي راحت گول مي خوره و .... »
خسرو دستش را روي شانه ي فرهاد گذاشت، آرام آن را فشرد و با لحن پدرانه اي گفت :
« حق داري پسر. هيچ كس دلش نمي خواد احمق حسابش كنن. مي دوني عمو جون، اشتباه از ما بوده، يعني به خاطر وضع بدي كه داشتيم نمي تونستيم ريسك كنيم. به هر حال اتفاقيه كه افتاده. پس گوش كن تا همه چي رو برات بگم. »
نفس عميقي كشيد و با صداي گرفته اي گفت :
« وقتي من و تيام از لندن برگشتيم همراه حميد و ژيلا راهي شمال شديم. مثلا قرار بود هوايي عوض كنيم. ولي تقدير چيز ديگه اي برامون تو چنته داشت. به جاي عوض كردن هوا زندگيمون رو عوض كرد يا شايد بهتره بگم زندگيمون رو به باد داد. همون جا بود كه تيام گرفتار اون حادثه ي لعنتي شد. يه تصادف ... تصادفي كه دختر قشنگ و نازم رو از من گرفت... تيام توي اون حادثه كشته شد.
نمي دونم خدا چه طاقتي به من داده بود ولي هر چي بود تونستم به خاطر بيماري خطرناك ناهيد و شرايط نامناسب روحي اون، دم نزنم، و كشته شدن تيام رو از همه پنهان كنم. » « براي اين كه كسي از ماجرا بويي نبرده و خبر به گوش مادرش نرسه، همون جا توي امامزاده ي نزديك ويلاي خودمون، بي سر و صدا دفنش كرديم. اگه حرفم رو باور نداري يا فكر مي كني قصد فريبت رو دارم، مي توني خودت بري و مزار دختر نازنينم رو از نزديك ببيني. گفتم كه هميشه شنيدن حقيقت، خيلي هم آسون و راحت نيست.»
فرهاد مستاصل و كلافه به ژيلا چشم دوخت و همان طور گيج و منگ به خسرو و طلا اشاره كرد و با لكنت پرسيد :
« اي .... اينا .... چي مي گن، ژيلا ؟! »
ژيلا سرش را زير انداخت و با صدايي لرزان، زير لب زمزمه كرد :
« هيچي جز حقيقت. فرهاد، تو بايد، يعني مجبوري حرفاشونو باور كني. »
فرهاد لال شد. مثل آدم هاي مجنون به دور خود مي چرخيد و وحشت زده هر بار به يكي از آن ها خيره مي شد و باز گيج و بي هدف دور خود مي چرخيد يا قدمي عقب مي گذاشت. يك دفعه خودش را روي مبلي انداخت و صورتش را ميان دست هايش گرفت و بي حركت نشست. لحظاتي به سكوت گذشت. سكوتي سنگين و طاقت فرسا، اما آن هم دوامي نداشت. اين بار با تواني غير قابل تصور از جا پريد و با حالتي ديوانه وار به صورت يك به يك شان خيره شد. از چشم هايش آتش مي باريد. افكار پريشان و آشفته او را وادار به طغيان مي كرد. خروشي از سر درد وجودش را لرزاند و به لب هايش رسيد :
« عاليه! پس شماها همه تون عليه من توطئه كردين. درسته؟ شما ... شما يه نفر ديگه رو جاي تيام مهربونم به من غالب كردين و گذاشتين تا خرخره توي اين بازي غرق بشم. نه؟ »
مكثي كوتاه كرد و اين بار نعره كشيد :
« شماها با من چي كار كردين؟ »
بعد طلا را با دست نشان داد و طوري كه انگار هرگز او را نمي شناخته با نفرت و انزجار پرسيد :
« اين، اين دختر كيه كه اين جا ايستاده؟ پس زن من كجاست؟ تيامِ من كجاست؟ چند ماه آزگار سكوت كردين و گذاشتين به كي دل ببندم؟ اسم دختري رو كه دوستش داشتم، اون هم منو دوست داشت و حالا مرده رو تو شناسنامه ي من ثبت كردين و يه آدم بي رحم و سنگ دل رو جاش نشوندين! آره؟ ... هيچ مي دونين ظرف اين چند ماه چي كشيدم؟ چه قدر دلهره داشتم! تا حالا هيچ وقت براتون تعريف كرده كه هميشه چه طور منو بازي مي داده؟ گفته؟ نگفته؟ مي دونم، ولي هنوز هم نمي دونم چرا اين معامله رو با من كردين! حالا ... حالا بايد كجا دنبال زنم بگردم؟ تو قبرستون يه امام زاده؟! باشه، با اين كه نمي تونم باور كنم ولي همين الان راه مي افتم و مي رم اون جايي كه شما گفتين. مي رم شمال. مي رم همون امام زاده. فقط دعا مي كنم دروغ نگفته باشين. دعا مي كنم حرفاتون نقشه نباشه. »
حسابي از نفس افتاده بود و پيشاني اش غرق دانه هاي درشت عرق بود. با اين حال دست بردار نبود. انگار هنوز به اندازه ي كافي سبك نشده بود و اين بار درست جلوي طلا ايستاد و با نفرت به صورت اشك آلود او خيره شد و با دنيايي خشم و انزجار پرسيد :
« چه طور راضي شدي اين بلا رو سر من بياري؟ ديدي هموني شد كه فكر مي كردم. مي خواستي ديوونه بشم. نه؟ خب حالا خيالت راحت شد؟ به آرزوت رسيدي؟ .... نمي دونم چرا دارم مي رم شمال، ولي مطمئن باش ديگه برام فرقي نمي كنه. يعني چه اين حرفا راست باشه، چه دروغ، ديگه نمي خوام هيچ وقت ببينمت، مي فهمي؟ هيچ وقت. »
بعد به سرعت عقب گردي كرد و به طرف در رفت كه ژيلا ملتمسانه صدايش زد « فرهاد! »
با غيظ برگشت و به صورت ژيلا خيره شد، سري تكان داد و گفت :
« تو رو هم همين طور. دعا مي كنم ديگه هيچ وقت چشمم به هيچ كدومتون نيفته، و گرنه، نمي دونم ممكنه چه اتفاقي پيش بياد! » ديگر معطل نشد، دوان دوان از ساختمان بيرون رفت و چند لحظه بعد درِ حياط با صداي بلندي به هم كوبيده شد. همان وقت ژيلا پلك هايش را به هم فشرد و بي حس و حال خودش را روي مبل رها كرد. حتي جرئت نداشت به طلا نگاه كند. زير لب زمزمه كرد :
« ديوونه! آخه اين چه كاري بود كردي مرد؟ »
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هشت-۱
خراب و ویران پشت فرمان نشست و مثل دیوانهها ماشین را به حرکت در آورد.طوری که انگار میخواست پدال گاز را زیر پایش له کند.باید خشم و غیظ فروخوردهاش را سر کسی یا چیزی خالی میکرد.زمین و زمان را به بد نا سزا گرفته بود و باز راضی نمیشد.غرور مردانهاش به سختی ترک برداشته بود.کمی که گذشت به جای فریاد زدن،با خودش حرف میزد.حرفهایی که بیش تر هذیانهای ذهن پریشانش بود.کم کم آرام شد و با چشمهایی که کمی از حد معمول کوچک تر شده بود،به جاده خیره ماند.یک دفعه انگار فکر تازهای به سرش افتاده باشد،اخمی کرد و دستش را به پیشانیاش برد و شقیقههایش را فشرد.چند لحظه طول کشید که یک دفعه محکم روی فرمان کوبید و نالید،((لعنت به تو فرهاد!چه طور زود تر نفهمیدی؟!))
کلافه سرش را تکان داد،انگار میخواست فکری را از سرش دور بریزد،اما بی فایده بود.این بار بلند با خودش حرف میزد،((چرا نمیخوای قبول کنی،احمق!همینه دیگه.اونا دارن با یه نقشه ی حساب شده تو رو از دور خارج میکنن.ندیدی چه مزخرفاتی سر هم بافتن!توی احمق رو بگو که حرفا ی بی سرو ته و دروغهاشون رو باور کردی.هی!قدم رو ببین،بلند تر از تیامه .گوش ی لبم رو ببین،چه میدونم سالک داره.موهام رو نگاه کن ،تا قوزک پامه.حالا معلوم نیست چه قدر به ریشم خندیدند.باشه،عیبی نداره،بذار دلشون خوش باشه که این طوری طلاقش میدم.هیچ کدوم نمیدونن من چه قدر بد پیله م،باور نمیکنن نصفه شبی راهی شمال بشم.به همه شون نشون میدم که یک من ماست چه قدر کره میده.این قدر تو دادسرا این ور اونورمیکشونمش که موهاش رنگ دندوناش بشه.تیامه مرده!نخیر خانوم،خوبم زنده س.فقط معلم نیست چه نقشهای تو اون سر خوشگلش افتاده!هر چند،نقشه ی جدیدی نیست.از همون اول با هم دستی باباش همین نقشه رو داشت.فقط صبر کردن تا اون بد بخت سرش رو گذاشت زمین،بعد دست به کار شدن.ولی کور خوندن.من زنم رو دوست دارم و به این راحتی خیال کنار کشیدن ندارم.حتما یه لقمه ی چرب و نرم دیگه زیر سر گذاشتن.))
ساعت از چهار صبح گذشته بود که جلو ی امام زاده،ماشین را خاموش کرد و آرام پیاده شد.کش و قوسی به بدن کوفتهاش داد و به طرف در فلزی محوطه ی سر سبزی رفت که ساختمان امام زاده دا میان آن قرار داشت.آن قدر در زد و سر و صدا راه انداخت تا بالاخره خادم پیر این جا را بیدار کرد و بیرون کشید.خادم که فرهاد را میشناخت،از دیدن او در آن ساعت و با آن سر و ریخت آشفته حیرت کرد؛((سلام آقا مهندس.نصفه شبی این طرفا!نکنه راه گم کردی؟))
((علیک سلام مشدی،در رو باز کن میخوام بیام تو))
((چی میگی آقا مهندس!این وقت شب؟))
((اره.همین حالا.راه قرض نداشتم که این همه راه رو تخته گاز اومدم!زود باش در رو باز کن که عجله دارم.))بعد تند دست توی جبش کرد و مشتی اسکناس بیرون کشید و از میان نرده ها،در جیب خادم چپاند.در که باز شد بی معطلی گفت؛((فانوست رو بردار و راه بیفت بریم طرف قبر ها.میخوام قبر یه نفر رو پیدا کنم.))
خادم که از رفتار عجیب او کمی ترسیده بود،بی آنکه از جایش تکان بخورد،به او خیره ماند.فرهاد که حسابی حوصلهاش سر رفته بود و خستگی راه و بی خوابی کلافه ترش میکرد با عصبانیت پرسید؛((ای بابا،چرا وایسادی بر و بر منو نگاه میکنی؟راه بیفت!))
خادم که دیگر واقعاً ترسیده بود،با صدای ضعیفی پرسید؛((قبر؟قبر کی مهندس!؟))
فرهاد که حوصله ی یک به دو را نداشت کلافه و بیتاب فریاد زد؛((قبر پدرت!))
بعد در حالی که از حرفی که زده بود پشیمان شده بود،با ملایمت گفت؛((آخه پدر جون،تو به این کارها چی کار داری!باشه،به ات میگم،دارم دنبال قبر زنم میگردم،حالا خیالت راحت شد؟))
پیر مرد که آدم ساده لوح به نظر میرسید با حالت عجیبی پرسید؛((قبر زنت مهندس!مگه شما عروسی کردی؟))
((آره.با یه مرده!جون بچههات نصفه شبی این قدر ازم حرف نکش.کم کم داره کفرم بالا میاد...راه بیفت دیگه پدر جون،صبح شد و هنوز ما این جایی م.))
خادم که از ترسش صدایش در نمیآمد،با ساده لوحی که بیش تر میخواست سر فرهاد را کلاه بگذارد و دلش را به دست بیاورد گفت؛((آقا مهندس،یه جوری حرف میزنی که آدم ترس تو دلش میافته!ولی عیبی نداره،تو بگو دنبال قبر کی میگردی تا من به ات بگم کجاست پدر جان.من این جا با همه ی مردهها آشنام.تو که نمیخوای وسط قبرها گم و گور بشی؟))
فرهاد با چشمهایی سرخ و خواب الود نگاهش کرد.بعد با کلماتی شمرده و لحنی پرتمسخر گفت؛((قبر یه دختر جوون،دختر مهندس بختیاری.تیام بختیاری!حالا فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم؟))
((آهان!خوب اینو زودتر میگفتی جوون.بیا پسر جان.بیا از این طرف باید بریم.))و در حالی که پیشاپیش فرهاد راه افتاده بود،اضافه کرد؛((حکما تازه فهمیدی که اینطوری به هم ریختی.خوب البته طفلی واسه این که اهل قبور بشه خیلی جوون بود.اما خوب،کار خداست دیگه،تو هیچ کارش نشون نمیذاره.اره،همین.اِ!آقا مهندس،پس چرا وایسادی منو نگاه میکنی،بیا دنبالم دیگه.شک نکن.اشتباهی نمیبرمت.گفتم که من این جا همه رو میشناسم.))
فرهاد با چشمهایی که جز پیرمرد چیزی را نمیدید دنبال او راه افتاد.چند دقیقه بعد مرد پیر کنار قبری ایستاد،فانوسش را بالا گرفت و گفت؛((ایناهاش،همینه.بیچاره مهندس بختیاری پول داده تا هر روز با آب و گلاب سنگ قبرش رو بشورم.ببین مهندس جان،حتی یه لک خاک هم روش نمیبینی!))
فرهاد بی رمق و گنگ،فانوس را از دست خادم کشید.پاهایش میلرزید.آهسته کنار قبر زانو زد و به نوشتههای آن خیره شد.
طولی نکشید که درمانده با دست آزادش بر سرش کوبید و زیر لب نالید،((ای خدا!نمیتونم،نمیتونم باور کنم...نه،نمیتونم!))و همان وقت فانوس از دستش رها شد و روی زمین غلتید.))
* * *
دو روز تمام کارش شده بود،خیره شدن به سنگ سرد و تیره ی قبر تیام.شبها همان جا،در اتاق خادم امام زده میخوابید و باز اول آفتاب،دست و صورت نشسته،کنار قبر چمباتمه میزد و غرق فکر و خیال میشد.خادم که فهمیده بود مهندس جوان حال و روز درست حسابی ندارد،گاهی غذایی تهیه میکرد و جلویش میگذاشت.او هم خورده و نخورده باز بر میگشت و کنار قبر مینشست و مات و مبهوت به آن زل میزد.خادم پیر هم که از تنهایی به تنگ آماده بود و کسی را پیدا کرده بود تا برایش حرف بزند،به بهانههای مختلف میآمد و مینشست به تعریف.
با شنیدن حرفهای پیر مرد و خاطراتی که از دفن و مراسم خاک سپاری و بعد از آن برایش گفته بود،دیگر شک نداشت که تیام مرده و آن جا مزار اوست.خانه ی ابدی و همیشگی او!روز سوم،کنار قبر تیام زانو زد و با وسواس خاصی سنگ قبر را شست و گلاب پاشید.بعد با چهرهای درهم و خسته،همان طور که گلبرگهای لطیف چند شاخه گل رز را پر پر میکرد و روی سنگ سرد و تیره ی قبر میریخت،زیر لب نجوا کرد؛((تیام جان،شنیدم وقتی آدما میمیرن،روحشون آزاد میشه و دیگه اسیر جسم خاکی شون نیست.میگن مردهها از همه چی باخبرن.واسه همین نمیتونم به ات دروغ بگم.دو روزه که این جا نشستم،هی ریختم و پاشیدم و جمع کردم،اما هر بار،فقط به یه نتیجه رسیدم.
میدونی،من عاشق زنم هستم.عاشق خواهر تو،طلا!اون خیلی شبیه توئه.درست مثل خودت،زیبا و مهربون.حالا دیگه هر دوتامون خوب میدونیم که من هیچ وقت عاشق تو نبودام.هر چند همیشه یه جور خاصی دوستت داشتم.شاید به خاطر زیبایی ظاهرت بود،شاید به خاطر مهربونیهات ولی حالا بدجوری عاشق هستم.عاشق طلا!توی همین دو روز فهمیدم که بدون اون نمیتونم زندگی کنم.تیام جان!حتما بهتر از هر کسی میدونی که چه قدر دوستش دارم.بد مذهب بدجوری طلسمم کرده.طوری که حتی برای خودم هم باورش سخته.میدونم اگه تو راضی نباشی،کارم درست نمیشه و زن و زندگی م از دستم میره.تو همیشه خیلی مهربون بودی.دلت به نازکی شیشه بود.تو رو خدا رضایت بده و برام دعا کن تا باز هم زنم مال خودم باشه.حتما خیلی خوب میدونی که اون شب چه گندی زدم!وقتی فکر میکنم،می بینم همه ی دیوونه بازیهای اون شبم،از سر ترس بوده.ترس از دست دادن کسی که بهاش دل بسته بودم.واسه همین یهو دیوونه شدم.حالا میخوام اجازه بعدی برگردم تهران.باید خودم رو زودتر برسونم به طلا.اگه شده روی دست و پاش میافتم که منو ببخشه.از بابات هم عذرخواهی میکنم،هر چند عذرخواهی تنها کافی نیست.وقتی یادم میافته اون شب جلوی بابات چه رفتاری کردم،از خجالت آب میشم.بیچارهها حق داشتند بهام اعتماد نکنند.میترسیدن از همین خل بازیها در بیارم و همه ی برنامه هاشونو به هم بریزم.اونا هم نمیخواستن مادرت داغ دیده از دنیا بره.
تیام!داره دیر میشه،من دیگه باید برم.فقط عاجزانه به ات التماس میکنم که برام دعا کنی.هم برای من،هم برای خواهر بی گناهت که اسیر بازی روزگار شده.))
بين راه شمال تهران، مدام با خودش حرف مي زد. داشت جملات را در ذهنش پس و پيش مي كرد. مي ترسيد جلوي طلا كم بياورد. اصلاً نمي دانست چه بايد بگويد يا چه طور شروع كند. در عوض به خوبي مي دانست كه به دست آوردن دل طلا كار ساده اي نيست. و باز به همان خوبي مي دانست كه چه قدر احمقانه همه چيز را به باد داده است. اين ميان، خاطرات گذشته هم دست از سرش بر نمي داشت. خاطرات روزهاي اولي كه طلا را ديده بود و به خيال خودش فكر مي كرد، تيام است. ياد آن شبي افتاد كه طلا به راحتي انگليسي حرف زده بود و او گيج و منگ نمي دانست چه طور چنين چيزي ممكن است. اصلاً تمام رفتارهاي عجيب و دور از ذهن طلا، هر كدام به تنهايي مي توانست نشانه ي خوبي باشد براي فهميدن چيزي كه زودتر از اين ها بايد مي فهميد. و او احمقانه چشمش را به روي همه ي اين نشانه ها بسته بود. يادش آمد كه طلا بارها و بارها در موقعيت هاي مختلف به او گوشزد كرده بود كه « " من به كلي عوض شده ام " » يا وقتي ديگركه گفته بود « من اوني نيستم كه فكر مي كني! »
ياد آن روز مهماني باغ افتاد. شيرجه زدن طلا توي آب و بعد قيافه اش كه شبيه موش آب كشيده شده بود. از اين فكر بي اختيار تبسمي تلخ روي لب هايش نشست و باز ذهنش به گذشته پر كشيد. به روزي كه در آن پارك خلوت با خسرو و طلا تنها بودند. چه قدر آن روز از حرف هاي بي سر و ته آن ها رنجيده بود. همان وقت بود كه خسرو از او خواست عقدشان رسمي نشود. حتي به او گفته بود كه نمي خواهد شناسنامه اش را خط خطي كند، « شناسنامه؟! »
بي اختيار پايش را روي پدال ترمز گذاشت و ماشين را كنار جاده كشاند، بعد سرش را ميان دست هايش گرفت و از ته دل ناليد، « خدايا ! چه حماقتي. چه طور يادم نبود اسمش تو شناسنامه م ثبت شده! اسم تيام! كسي كه ماه هاست از دنيا رفته. » عصبي و وحشت زده فكر كرد، « پس تكليف من اين وسط چيه؟ زن من! طلا ! اي خدا، كمكم كن دير نشده باشه.»
مثل آدم هايي كه در خواب مغناطيسي فرو رفته اند، ماشين را به راه انداخت و با چهره اي عبوس و فكري آشفته در امتداد جاده ي پر پيچ و خم و تمام نشدني به راهش ادامه داد. اذان ظهر بود كه جلوي خانه ي خسرو از ماشين پياده شد. دو زنگ پي در پي زد و در حالي كه مدام اين پا و آن پا مي كرد منتظر ماند. كمي گذشت تا كسي از آن طرف آيفون پرسيد : « كيه؟! »
« باز كنيد لطفاً. فرهادم. »
« آقا فرهاد! بيا بالا مادر. »
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بي بي خانم بود كه در را به رويش باز كرد. دوان دوان خودش را روي ايوان رساند و هراسان درِ هال را باز كرد كه بي بي با چشم هايي پر از اشك جلويش ظاهر شد.
« سلام بي بي. بقيه كجان؟ »
« عليك سلام پسرم. بيا تو. بيا تو كه مي دونم چه حالي داري. الهي مادرت برات بميره! »
فرهاد همان طور كه تا وسط هال آمده بود، لبخند كم رنگي زد و با لحن تقريباً شوخي اعتراض كرد :
« اِ، بي بي! به مادر بيچاره ي من چي كار داري؟ نگفتي بقيه ... »
بي بي با گوشه ي چهار قد سفيدش، قطره اشكي را كه از گوشه چشمش سرازير بود پاك كرد. سري جنباند و بي توجه به فرهاد ميان حرفش پريد :
« ايشاالله خدا صبرت بده. الهي هر چي خاكه اون خدا بيامرزه، عمر با عزت براي تو باشه. مي دونم چه قدر سخته آدم زن جوون و خوشگلش اين طوري پرپر بشه و از دستش بره. »
فرهاد با وحشت به دهان او خيره شد و تقريباً فرياد كشيد :
« بي بي خانم چي مي گي؟ كي زن جوونش رو از دست داده! عمو خسرو كجاست؟ طلا، طلا كجاست؟ »
« نيستن مادر. دو روزه رفتن. طفلي دخترم وقتي داشت مي رفت يه چشمش اشك بود، يه چشمش خون. خيلي گريه مي كرد. همون تيام دومي رو مي گم آ. دست آخر هم يه مشت پول گذاشت تو دست من، انگشترش رو هم كرد تو انگشتم و هي صورتم رو بوسيد و اشك ريخت و گفت، « بي بي تو رو خدا حلالم كن. اين مدت خيلي به ات زحمت دادم » نمي دوني مادر! وقتي فهميدم چه بلايي سر دخترم تيام اومده، نزديك بود قلبم از كار بايسته. مگه باورم مي شد؟ اصلاً عقلم نمي رسيد اين تيام دومي همون اولي نباشه و .... آخي! بميرم الهي برات، چرا رنگت اين طوري پريده؟ بشين مادر، بشين تا يه ليوان آب قند برات بيارم. آخه تو كه داري از حال مي ري! »
فرهاد كه تازه فهميده بود بي بي از چه حرف مي زند، بازوهاي او را چسبيد و محكم تكانش داد و التماس كرد :
« بي بي تو رو خدا اين قدر جا به جا حرف نزن، من هيچي نمي خوام. حالم خوبه. فقط بگو كجا، كجا رفتن؟ »
بي بي كه از رفتار فرهاد، دست و پايش را گم كرده بود و نمي توانست چشم از صورتش بردارد، دستپاچه جواب داد :
« نمي دونم والا ! به من كه چيزي نگفتن، ولي قبل از اين كه برن اول رفتن خونه ي شما. يكي دو ساعت بعد كه برگشتن، ديدم خيلي درب و داغون اند. حيووني تيام دومي پلك هاش شده بود قد دو تا متكا. گوشام رو تيز كردم بلكه بفهمم قضيه چيه، ولي چيز زيادي نفهميدم. معلوم بود دزدكي حرف مي زنن كه كسي سر از كارشون در نياره! »
فرهاد ديگر معطل بي بي نشد. به سرعت برگشت و خودش را به ماشينش رساند. هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه صداي فريادش در فضاي بسته ي خانه ي خودشان بلند شد.
« مامان! مامان كجايي؟ جون فرهاد زود بيا ببينم اين جا چه خبره! »
گيتي با چهره اي در هم و گرفته و چشماني پف آلود از پله سرازير شد. با ديدن فرهاد، اخم هايش را در هم كشيد و با صدايي خشمگين و ملامت گر پرسيد :
« از من مي پرسي؟ يكي نيست از خودت بپرسه، فرهاد خان! آخه اين چه كاري بود كردي؟ براي تو چه فرقي مي كرد كه اسم اون چه كوفتيه! چه طور دلت اومد با زنت اين طور رفتار كني! اونا، هر دو تا دخترهاي خسرو بختياري بودند. يه شكل، يه قيافه، يه هيكل، با اين فرق كه تو عاشق طلا بودي! تو دنبال اون بودي. چه طور يادت رفته كه تو هيچ وقت عاشق تيام نبودي! يادت رفت هميشه از دست اون فرار مي كردي و مي گفتي از بچه بازي هاش مي ترسي! حالا بگو ببينم، كي بچه بازي در آورده؟ هان، كي؟ »
فرهاد بي حواس و شرمنده گوشه اي نشست. سرش را زير انداخت و گفت :
« مي دونم مامان. بهتر از هر كسي مي دونم چه اشتباهي كردم! اصلاً نفهميدم چرا اون شب يهو ديوونه شدم. انگار شيطون رفته بود زير پوستم. همون شبونه نشستم پشت ماشين و يه نفس روندم تا شمال. فكر مي كردم مي خوان با دوز و كلك زنم رو از چنگم در بيارن. غرورم اجازه نمي داد بذارم احمق حسابم كنند. ولي وقتي رسيدم امام زاده، تازه فهميدم همه ي چيزهايي كه شنيدم حقيقت داشته. آره، تو درست مي گي. به قول بي بي، من عاشق اين تيام دومي شدم. عاشق زن خودم. حالا تو رو خدا به جاي اين كه دنبال مقصر بگردي، فقط بگو كجا مي تونم پيداش كنم؟ »
گيتي پوزخندي زد و به تلخي گفت :
« ديگه واسه اين حرفا خيلي ديره. حالا فقط خدا مي دونه اون كجاست. اومده بود اين جا، ولي فقط براي خداحافظي، همين! هر چي اصرار كرديم بگن كجا مي رن هيچي نگفتن. حتي خسرو هم به بابات چيزي بروز نداد. فقط يه ريز عذرخواهي مي كردند. يه وكالت نامه گذاشت جلوي بابات كه هر كاري دوست داره براي شراكتشون بكنه. ولي نفهميديم كار شركت نفت رو چي كار كرد. موقع خداحافظي هم همه ي مدارك فوت تيام، شناسنامه و قباله رو داد به بابات و گفت، حتي اگه از اون ها شكايت هم كني به ات حق مي دن و گله اي ندارن. مي گفت اگه فرهاد با اين كار آروم مي شه، بذارين هر اقدامي كه صلاح مي دونه بكنه و جلوش رو نگيرين. بعد هم رفتن به امان خدا. »
فرهاد وامانده و كلافه تقريباً فرياد كشيد :
« اِ ! يعني چي؟ آخه كجا رفتن؟ مگه عمو خسرو مي تونه زن يكي ديگه رو همين طوري، الا بختكي دنبال خودش راه بندازه و گم و گورش كنه! بالاخره مملكت قانون داره، شهر هرت كه نيست! »
گيتي خشمگين و برافروخته فريادي بلندتر از او سر داد كه :
« بس كن پسر! » از روي ميز تلفن، پاكتي را برداشت و پرت كرد جلوي پاي فرهاد و حرصي گفت :
« بيا، بگير! همه ي چيزهايي كه از زنت برات مونده همينه. جمع شون كن ببين از لاي اون كاغذ پاره ها مي توني زنت رو پيدا كني. دختر بي نوا عين جن زده ها شده بود. گفت چون بهش مهلت ندادي باهات حرف بزنه، برات يه نامه گذاشته. بهتره به جاي داد و بيداد نامه ش رو بخوني شايد چيزي دستگيرت بشه. هر چند چشمم آب نمي خوره! »
فرهاد آهسته از روي مبل سر خورد و روي زمين نشست. هول و دستپاچه، نامه ي طلا را برداشت، دست هايش مي لرزيد، به زحمت بازش كرد و نگاه بي قرارش روي خطوط آن لغزيد.
سلام :
درست نمي دونم چي بايد بنويسم، ولي بايد بنويسم. حرفايي رو بنويسم كه دلم مي خواست مي تونستم بهت بگم اما هيچ وقت فرصت نشد، حتي بار آخري كه هم ديگه رو ديديم! به هر حال حرف زيادي هم برام نمونده. در واقع بايد بدهي م رو كه يك عذرخواهي عميق قلبيه به ات پرداخت مي كردم و تنها خواهشم از تو، بخشيدن دختريه كه بي ميل خودش پا توي زندگي تو گذاشت، و مجبور شد نا خواسته هم از زندگي ت پا بكشه. مي دوني، هيچ وقت دوست ندارم فكر كني از دست تو دلخورم، آخه به ات حق مي دم كه ديگه نخواي منو ببيني. به ات حق مي دم كه سراغ زنت رو از من بگيري. هر چند گاهي به خودم دلخوشي مي دادم كه شايد وقتي همه چي رو بدوني طور ديگه اي با قضيه رو به رو بشي، اما خب، اشتباه مي كردم. اين دلخوشي من، تنها يه روياي دور از ذهن بود كه فقط به درد خودم مي خورد.
به هر حال دلم مي خواست مي تونستي كمي منصفانه تر در مورد من قضاوت كني. اون وقت شايد يادت مي افتاد كه چه طور از همون اول از تو دوري مي كردم و چه قدر مي خواستم با زبون بي زبوني به ات بفهمونم كه اون كسي كه تو دنبالش هستي، من نيستم! اون روز توي پارك رو يادت مياد؟ اون روز حق انتخاب رو به تو دادم. گفتم من زندگيمون رو به هم نمي ريزم، اما هر وقت تو اراده كني به ديده منت. خوب حالا تو هم از حقت استفاده كردي و گفتي ديگه نمي خواي چشمت به من بيفته. قبل از فرمان تو هم همين خيال رو داشتم. نمي تونستم اينجا بمونم و نسبت به خاطراتي كه با هم داشتيم بي تفاوت باشم. حالا به خواست هر دو تامون از اينجا مي رم تا ديگه جلوي چشم تو نباشم. مي دوني فرهاد، توي اين مدت خيلي سعي كردم تيام باشم ولي نشد. هميشه يه جاي كار غلط از آب درميومد. طلا هم كه محكوم به فنا بود، يعني اصلا تو اين زندگي جايي نداشت. واسه همين نفر سومي رو تو ذهنم ساختم و گذاشتم مقابل تو. يه نفر با يه شخصيت جديد كه نه طلا بود، نه تيام. اسمش « تيه طلا » بود.
نمي تونم از تو پنهان كنم و ديگه لزومي هم نداره، اما دوست دارم بدوني كه تيه طلا تو رو خيلي دوست داشت. خيلي هم زياد. نمي خواست گرفتار تو بشه اما شد. اون روزي رو كه اومدي آرايشگاه يادت مياد؟ يادت مياد چقدر التماست كردم نذاري بهت وابسته بشم! فايده اي نداشت. زير بار نمي رفتي. اينقدر رفتي و اومدي و محبت كردي تا بالاخره دل تيه طلاي بيچاره رو به چنگ آوردي.
اما نگران نباش. حتي تيه طلا هم راضي به عذاب وجدان تو نيست. مي خوام خيالت رو تخت كنم. بايد بدوني كه بعد از تيام، نوبت تيه طلا رسيد و تيه طلا هم مرد.
آره، مرد. يعني من اونو كشتم. همون شب، تو همين شهر، تو خونه ي مهندس بختياري با دستهاي خودم خفه ش كردم. بي رحمي بود ولي آخه حوصله ي لجبازي و زنجموره ي يه عاشق دل شكسته رو نداشتم.
ديگه مي تونم با خيال راحت برم جايي كه نه تيامي باشه، نه تيه طلايي! مي خوام مرده ها رو به دنياي خودشون واگذار كنم و به دنياي زنده ها برگردم. جايي كه بتونم خودم باشم، طلا!
بيشتر از اين سرت رو درد نميارم و ازت خداحافظي مي كنم به اميد اينكه ديگه هيچ وقت همديگه رو نبينيم. راستي يه چيزي رو فراموش كردم بايد واسه خاطر مرگ تيام بهت تسليت مي گفتم. هنوزم دير نشده، حالا مي گم. برات دعا مي كنم كه خدا صبرت بده.
نمي دونم چه كاره ي تو« طلا »
فرهاد لحظه اي پلك هايش را به هم فشرد. غرورش اجازه نمي داد گريه كند. كاش مي توانست. كاش مي توانست جلوي اشك هاي لعنتي اش را بگيرد. نمي خواست جلوي مادرش گريه كند. با تمام تواني كه داشت بغضش را فرو خورد، اشك هايش را پس زد و چشم هاي به خون نشسته اش را باز كرد. نگاهش خسته و درمانده اما صدايش هم چنان محكم و پر اطمينان بود.
« غصه نخور مامان. هر طوري شده دوباره اونو به چنگ مي آرم. تو هنوز پسرت رو نشناختي. خودم گمش كردم، خودم هم پيداش مي كنم. حتي اگه يه عمر طول بكشه! »
گيتي حال او را مي فهميد و خوب مي دانست چه دلهره اي به جان پسرش چنگ انداخته. او را خوب مي شناخت و از ميزان عشق و علاقه اش به طلا خبر داشت. با اين حال طاقت نياورد و بي اختيار نگراني اش را به زبان آورد.
« گوش كن فرهاد، شايد وقتي پيداش كني كه اون ازدواج كرده باشه. مي فهمي چي مي گم؟ »
« ازدواج كنه! چه طور امكان داره؟ اون هنوز يه زن شوهر داره! »
« اما آخه ... »
فرهاد همان طور كه به سمت در مي رفت، با اشاره ي انگشت گيتي را به سكوت دعوت كرد و با پوزخندي تلخ گفت :
« آره. مي دونم. شناسنامه ي طلا از اسم من پاكه پاكه، ولي اميد من به تيه طلاست! زن خودم! همون دختري كه كنار من، پاي سفره عقد نشست و به من بله داد. لااقل مطمئنم كه اون منو دوست داره. پس به اين راحتي نمي تونه اون روزهاي قشنگمونو فراموش كنه. اگه فراموش كنه، خيلي بي انصافه! »
بعد گيج و بي حواس از در بيرون رفت و مادرش همان طور كه به در خيره شده بود، زير لب از خودش پرسيد، « تيه طلا ديگه كيه؟ من كه پاك گيج شدم. آخرش هم نفهميدم اسم عروس مون چيه! لعنت بر شيطون. »
***
ژيلاي خوبم سلام :
از اين سر دنيا، از پشت كوه هاي پر صلابت و سر به فلك كشيده ي شهرم، برايت نامه مي نويسم. به تو، يار و غمخوار هميشگي ام.
ژيلاي مهريونم، خوب مي دونم كه چه قدر نگرانم هستي. فهميدن احساست كار سختي نبود، از نامه اي كه برام فرستادي همه چي رو فهميدم. ولي خيالت راحت باشه. طلا، دختر آفتاب مهتاب نديده اي نيست كه تو نگرانش باشي. كسي مثل من، نه تو پر قو بزرگ شده، نه لاي پنبه كه تحمل سختي و ناراحتي رو نداشته باشه و فوري عاصي بشه.
بگذريم. مي دونم دل تو دلت نيست كه زودتر همه چي رو برات بگم و از وضع زندگي م با خبر بشي. باشه. من كه حرفي ندارم. ديگه چرا دلخور مي شي و تهديدم مي كني؟ بدون تهديد هم همه چي رو برات مي گم. خودت كه مي دوني چه عادت بدي دارم و تا تموم حرفام رو برات نگم چه جوري دمغ و پكرم، پس بي خودي دل گير نشو.
راستش تا اومديم جا به جا بشيم، يه خورده اوضاع قاطي پاتي بود. واسه همين وقت نكردم برات نامه بنويسم. اما حالا ديگه همه ي كارها رو به راهه. پس تا قبل از اين كه دوباره عصباني بشي و به بي معرفتي محكومم كني، چشمات رو خوب باز كن كه مي خوام همه چي رو برات بنويسم. درست از همون روزي كه از هم جدا شديم تا همين امروز.
تا چند روز بعد از برگشتن تو به تهران، براي رديف كردن كارهاي اداري بابا اهواز مونديم. بابا مي خواست بدون برگشتن به تهران از همون جا برنامه هاش رو رديف كنه. تو همون فاصله، نمي دونم از كجا آدرس يكي از پسرهاي عمو علي مردان رو پيدا كرد و وقتي تونست ماموريت لندن رو بگيره، راهي مسجد سليمان شديم. بين راه با اين كه هوا به شدت گرم بود ولي دلم يه جور خوبي خنك شده بود.
نزديك هاي شهر كه رسيديم، همه ي غم و غصه هام رو فراموش كردم و با اشتياق، بوي گازي كه از چاه هاي نفت تو هوا پخش مي شد رو به سبنه م كشيدم. آخه هر جاي دنيا كه اين بو به دماغم بخوره، ياد شهر خودم مي افتم و آروم مي شم. وقتي رسيديم خونه ي فرامرز، پسرعموم، چنان جيغ بلندي كشيدم كه چند تا از زن هاي همسايه ريختن دم در. اون جيغ رو از خوشحالي كشيدم. چون كسي رو ديدم كه دلم براش قد يه ارزن شده بود و مطمئنم تو حتي نمي توني حدس بزني اون كيه، خودم مي گم. طوبي دختر عموم كه تقريباً هم سن و سال خودمه. بابا خبرش كرده بود كه بياد شهر، مي خواست منو از تنهايي در بياره، به خصوص كه خودش بايد بر مي گشت اهواز و بعد هم راهي لندن مي شد. بابا دلش مي خواست منم باهاش راهي مي شدم اما من هنوز راضي به رفتن نيستم. خلاصه به هزار بهانه رضايت گرفتم كه مدتي منو از خارج رفتن معاف كنه.
به هر حال فعلاً منو طوبي با هم هستيم. اون هم هنوز ازدواج نكرده. تعجب نكن. درسته كه رو حساب دخترهاي مال تا حالا بايد دو تا بچه هم داشته باشه، اما خب، روزگار با اون هم خوب تا نكرده. طوبي چند سالي نشون كرده ي پسر خاله ش بود. اما اون رفت خارج از كشور و هيچ وقت برنگشت و طوبي رو چشم انتظار نگه داشت تا اين كه بالاخره يك سال پيش يه عكس و يه نامه براي عموم فرستاد. كلي عذرخواهي كرده بود و نامزدي ش رو با طوبي به هم زده بود. توي عكس، زني كنارش بود كه نوشته بود باهاش ازدواج كرده.
به هر حال فعلاً خدا رو شكر مي كنم كه يكي اين جا هست تا تنهايي م رو باهاش قسمت كنم. راستش رو بخواي، اين جا زياد هم بد نمي گذره. چند تا از دوست هاي قديمي م رو پيدا كردم. وقتي منو با اين سر و ريخت ديدند و فهميدند بابا چه خونه اي برام خريده، داشتند ديوونه مي شدند. هيچ كدوم باورشون نمي شد كه من همون طلاي يك سال قبل هستم.
و يه خبر مهم ديگه! قراره تا يك هفته ي ديگه توي شركت نفت استخدام بشم. البته همه ي كارها رو بابا رديف كرده. فقط يه مصاحبه مونده كه ديگه دست بابا نبود، ولي اصلاً مهم نيست. مي دونم اونا به چه كسي احتياج دارند. اين جا هر كسي انگليسي ش خوب باشه نونش تو روغنه. منم كه از اين لحاظ مشكلي ندارم. به هر حال بايد چند روزي صبر كنم تا بفهمم تكليفم چي مي شه. ديگه تا وقتي خبر جديدي نداشته باشم، برات نامه نمي نويسم. مثل هميشه دوست دار تو.
« طلاي طالب كار
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل نهم - 1
« زود بر مي گردي؟ »
طوبي بود كه از پشت پنجره صدايش مي كرد. با مهرباني لبخندي زد و جواب داد :
« تا مصاحبه م تمام شد، مي آم خونه. اگه دلت خواست عصري مي ريم بيرون. مثلاً باشگاه مركزي، چه طوره؟ »
طوبي مظلومانه سري تكان داد و گفت :
« دست علي به همرات. خدا كنه كارت درست بشه، برات دعا مي كنم. »
طلا از گوشه ي چشم نگاه گذرايي به خانم منشي انداخت و دوباره به ساعت مچي اش خيره شد. اين بار صدم بود كه به آن نگاه مي كرد. نيم ساعت بيش تر نگذشته بود اما او بي قرار و نا آرام مدام روي صندلي اش جا به جا مي شد. ناگهان صداي ظريف و پر ناز و اداي منشي جوان را شنيد :
« خانم بختياري بفرماييد تو. آقاي مهندس منتظرتون هستند. »
طلا بلند شد و با قدم هايي محكم و اعتماد به نفسي عجيب به سمت در اتاق رئيس رفت. لحظه اي پشت در ايستاد، نفسي تازه كرد و تقه اي به در زد. با شنيدن اجازه ي ورود، دستگيره ي در را در چنگ فشرد و آن را باز كرد. هنوز پايش را داخل اتاق نگذاشته بود كه سر جايش خشك شد. ديگر نه راه پيش داشت، نه راه پس. در بد تله اي افتاده بود. صداي تپش هاي كوبنده ي قلبش در سرش مي پيچيد و كلافه اش مي كرد. نبايد خود را به مخاطره مي انداخت. بايد بر مي گشت. باورش نمي شد كه چنين كسي را اين جا ببيند. مهندس بيژن زنگنه، دوست فرهاد! يك قدم به عقب برداشت. بايد فرار مي كرد، اما نه، دير شده بود.
« بفرماييد تو خانم......... تيام! »
« طلا بي رمق دستش را به پيشاني اش چسباند و زير لب ناليد، « يا پنج تن! »
همان وقت مهندس جوان هيجان زده از پشت ميزش بلند شد و قبل از آن كه طلا عكس العملي نشان دهد، جلوي روي او ايستاد.
« به به! ببين كي اين جاست. تيام! بيا تو دختر، چرا دم در ايستادي؟ »
بيژن پشت سر هم و بي وقفه حرف مي زد و طلا مثل آدم هاي خنگ روي صندلي نشسته بود و با چشم هايي گرد به او نگاه مي كرد.
« ببينم تيام، تو كجا، اين جا كجا؟ عجب دنياي كوچيكيه! مي دونستم خانمي به اسم بختياري به ديدنم مي آد ولي به اسم كوچيكش توجه نكردم. »
برگه اي را به طلا نشان داد و بي آن كه منتظر جواب طلا بماند، ذوق زده ادامه داد :
« مي بيني! قربون حواس جمع. اين برگه ي درخواست كار توئه و من اصلاً متوجه نشدم. خب، بگو ببينم چي شده اومدي اين طرف ها، نكنه فرهاد منتقل شده؟ »
يك دفعه ساكت شد و لحظه اي با دقت به برگه ي تقاضانامه چشم دوخت. اين بار سرش را بالا گرفت و متعجب پرسيد :
« طلا؟! » و باز ادامه داد :
« ولي تو كه،.... آهان، حتماً اسمت تو شناسنامه .... »
صداي ضعيف و لرزان طلا در اتاق، طنين عجيبي داشت :
« خير آقاي مهندس. متاسفانه اشتباهي رخ داده، مشخصات اون برگه كاملاً درسته. من طلا بختياري هستم. هم تو شناسنامه، هم خارج از اون. »
بيژن لبخند دوستانه اي زد و گفت :
« خب اينو زودتر مي گفتي، پس از بس عزيزي، تيام صدات مي ... »
« خير آقاي زنگنه. عرض كردم، سوء تفاهمي پيش اومده. من طلا هستم، نه تيام. »
بيژن گيج و منگ به صورت طلا خيره شد و با تته پته گفت :
« پس تيام چي؟ من مطمئنم تو خود تيام ... »
« براي بار چندم خدمتتون عرض مي كنم، من تيام نيستم. تيام خواهر من بوده. خواهر دوقلوي من. »
بيژن هيجان زده گفت :
« چه جالب! من اصلاً نمي دونستم تيام خواهري هم داره. خب، از آشنايي با شما واقعاً خوشحالم. حالا نگفتين تيام جان كجاست؟ حالش چه طوره؟ خوبه؟ »
طلا به خودش گفت، « تمومش كن ديگه. بايد زودتر از دست اين آدم سمج خلاص بشي، زود باش. »
با اين فكر نگاهي سرد و سنگين به بيژن كرد و تند و كوتاه جواب داد :
« خير.»
« بله؟! »
« عرض كردم، خير. »
بيژن چند لحظه اي مات نگاهش كرد و يك دفعه با نگراني پرسيد :
« منظورتون چيه، نكنه براي تيام اتفاقي افتاده؟! »
« متاسفانه، همين طوره. »
بيژن كه به سختي خودش را كنترل مي كرد تا فرياد نكشد، مضطرب پرسيد :
« چي شده؟ براي تيام چه اتفاقي افتاده؟ »
طلا از ترس لال شده بود. مي ترسيد هر حرفي بزند بيشتر در مخمصه بيفتد. دوباره صداي مضطرب بيژن را شنيد :
« خانم بختياري، چرا حرف نمي زنين! پرسيدم براي تيام اتفاقي افتاده؟ »
طلا با سر جواب مثبت داد و بيژن ناگهان نيم خيز شد و هراسان پرسيد :
« چي، چي شده؟ چه بلايي سر تيام اومده؟ »
« اون... اون تو يه تصادف...»
« نكنه مي خواي بگي....»
و طلا جوابي نداد. بيژن وحشت زده پرسيد :
« مرده؟ »
از قيافه در هم و گرفته طلا همه چيز را فهميد. بي اختيار روي صندلي گردانش افتاد و زير لب ناليد :
« نه! باورم نمي شه. نمي تونم باور كنم. تيام!.... واي، فرهاد بيچاره رو بگو! »
بعد سرش را ميان دستانش گرفت و با صدايي پر از بغض پرسيد :
« آخه كي اين اتفاق لعنتي افتاده؟ چه طوري؟ »
طلا براي اينكه زودتر از آن وضعيت خلاص شود، بي فكر و سرسري جواب داد :
« حدود يك سال پيش، تو يه سانحه تصادف. »
اما همان وقت پي به اشتباهش برد. لبش را به دندان گرفت و با هول و هراس به صورت بيژن زل زد كه با اخم او را زير نظر داشت. بيژن يكباره از جا پريد و با تشر فرياد كشيد :
« ببينم دختر، منو دست انداختي! همين چند ماه پيش، جشن عقد فرهاد و تيام دعوت بودم. يكي دو ماه قبلش، اونو توي باغ ديدم. حالا تو داري مي گي اون يك ساله مرده! معلوم هست چي مي گي؟ »
طلا درمانده به او خيره ماند و جوابي نداد ولي باز صداي فرياد خشن و بي ملاحظه بيژن بلند شد :
« حرف بزن ببينم. نكنه تو خود تيامي و داري منو دست مي ندازي، هان؟ »
« نه به خدا! باور كنين من تيام نيستم. ولي بايد مهلت بدين تا براتو تعريف كنم. اين طوري كه نمي شه، يعني ماجراش طولانيه. بذارين تو يه فرصت ديگه، بعدا... »
« بعدا نه. همين حالا. من بايد همين الان بفهمم ماجرا چيه. مي فهمي؟ »
طلا با التماس گفت :
« آخه اين طوري كه نمي شه. اينجا نمي تونم. راستش از ديدن شما دست و پامو گم كردم »
بيژن با تحكم گفت :
« باشه. مي ريم ترياي باشگاه مي شينيم، يه چيزي سفارش مي ديم، بعد خيلي دوستانه گپي مي زنيم و تو برام تعريف مي كني كه جريان چيه؟ من تا نفهمم چه ماجرايي پشت پرده س، حتي يه دقيقه هم آروم نمي گيرم. متوجه حرفام كه مي شي، نه؟ »
هنوز ساعتي نگذشته بود كه بيژن سرش را ميان دستهايش گرفته بود و چشم از فنجان خالي بر نمي داشت
دقایقی طولانی به همان حالت ماند.نه قدرت حرف زدن داشت،نه هیچ کار دیگری.داستان طلا آن قدر باور نکردنی بود که نمیتوانست آن را هضم کند.عاقبت بر رفتارش مسلط شد،سرش را بلند کرد و در حالی که به چشمهای غمگین و چهره ی بی رنگ طلا چشم دوخته بود،با صدایی گرفته گفت؛((پاشو دختر.می رسونمت خونه.برای امروز کافیه،بهتره هر دوتامون کمی استراحت کنیم.اما فردا توی دفترم منتظرتم،از همین امروز استخدامی.))
((ممنون آقای زنگنه.شما لطف دارین،ولی اجازه بدین روش فکر کنم.در ضمن ماشینم جلوی در پارکه.))
((راجع به چی میخوای فکر کنی؟خیالت راحت باشه.به من اعتماد کن.فعلا چنین خیالی ندارم که برای فرهاد خبر چینی کنم.تازه،مگه خودت نگفتی که اون رفته ماموریت و ایران نیست،پس نگرانی تو بی مورده.از همه اینا گذشته،وقتی خود فرهاد گفته دیگه نمیخواد تو رو ببینه،پس دونستن جای تو برای او فرقی نمیکنه.دیگه بیخودی با من یک به دو نکن.فردا ساعت هشت صبح می آی دفتر من.فهمیدی؟))
* * *
ژیلای مهربونم سلام:
حق با تو بود.بی جهت خودم رو باخته بودم.آخه از دیدن یه آشنا،اون هم یه همچین وقتی،حسابی جا خورده بودم.واسه همین تا رسیدم خونه به تو زنگ زدم.به هر حال،بر خلاف تصورم،بر خوردم با بیژن دردسری که برام نداشت هیچ،خیلی هم خوب بود.میدونی،بیژن به نظر جوون خوبی میآد.هم خیلی مهربون و خون گرمه،هم خیلی زرنگ و باهوش.تو این مدت که شروع به کار کردم،حسابی هوای کارم رو داشته.یکی دوباری هم عصرها بعد از اداره اومده عقب من و طوبی و یه گشتی تو شهر زدیم.حتی یه بار هم رفتیم سینما.
به هر حال از این که با اون رو برو شدم خیلی خوشحالم.خودت که میدونی،منو طوبی این جا خیلی تنهایی م.از حرفای بابا پیداست که به این زودیها خیال برگشتن نداره.بین خودمون باشه،اما حس میکنم یه جورایی داره از این شهر و خاطراتش فرار میکنه.مدام زیر گوشم میخونه که منم راضی بشم و برم پیش اون.می گه واسه چی تنها تو اون شهر کوچیک موندی،اما من نمیتونم از این جا دل بکنم.عاشق این طرفام.حالا تا خدا چی بخواد.
به هر حال فعلا که خیال سفر ندارم.این بار هر جایی برم فقط به انتخاب خودمه،نه سرنوشت یا تقدیر.دیگه نمیخوام ازروی بی فکری و احساسات،دست و پا چلفتی بازی در بیارم و از چاله در نیومده،تو چاه بیفتم.پس تا گزارش بعدی خیالت راحت باشه و خدا نگه دار.مثل همیشه دوستت دارم.
دوست تازه کار تو((طلا))
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل نهم - 2
باز هم سلام :
تعجب نكن كه به اين زودي از من نامه ديگه اي داري. آخه يه خبر داغه داغ برات دارم و مطمئنم كه از شنيدنش خوشحال مي شي. البته دست نگه دار، شايد قبل از خوشحال شدن كمي هم شوكه بشي. خب حاضري؟ خوبه. پس حدس بزن چه كسي از من خواستگاري كرده؟ آفرين مي دونستم خيلي باهوشي. درسته، بيژن !
باشه بابا، ببخشين. مي دونم باز چپكي خبر دادم. عيبي نداره، باور كن خودم هم هنوز توي شوك هستم. حالا از اول برات تعريف مي كنم.
دو روز پيش بيژن از من خواست كه بعد از وقت اداري، همديگه رو بينيم. مي گفت بايد راجع به مطلب مهمي با هم حرف بزنيم. منم قبول كردم، ولي ته دلم شور مي زد. مي ترسيدم مسئله فرهاد رو پيش بكشه و خيال نصيحت كردن داشته باشه. دردسرت ندم، اون روز هنوز تو ماشين جابجا نشده بودم كه شروع كرد به تحسين و تمجيد از منو و صغري كبري چيدن كه تو چه دختر خوبي هستي و فلاني و بهماني. تقريبا ديگه شكي نداستم كه چه برنامه اي برام ترتيب داده. همين طوري كه او حرف مي زد و منم گوش مي دادم، رسيديدم طرف تمبي. تو نمي دوني اونجا كجاست. تمبي درواقع يه گردشگاه طبيعيه. جاي با صفاييه كه من خيلي دوستش دارم. يه دشت بزرگ كه رودخونه اي از وسطش مي گذره و دور تا دورش پر از كوهها و تپه هاي سرسبز و پر گله. طرفاي عيد كه مي شه، تموم دشت، يه دست غرق شقايق هاي وحشيه. طوري كه وقتي از دور نگاه مي كني، انگار روي يه زمين سبز و مخملي يه عالم گل قرمز پاشيدن كه عقل و هوشو از سرت مي بره. آخ آخ، باز احساساتي شدم و حرف اصلي يادم رفت. بگذريم. خلاصه وقتي رسيديم تمبي، بيژن ماشينو كنار رودخونه پارك كرد و پياده شديم. مدتي هيچ حرفي نزد، فقط به ماشين تكيه داد و دست هاشو روي سينه ش قفل كرد و زل زد به افق، جايي كه خورشيد داشت پشت كوهها قايم مي شد و آسمون هفت رنگ بود. عاقبت آه عميقي كشيد و يهو گفت.
« مي دونم، شايد كمي زود باشه ولي من هيچ وقت تو زندگي م آدم پر طاقتي نبودم. هر وقت فكري به سرم افتاده بي معطلي اجراش كردم. آخه هميشه اولين تصميمم، بهترين تصميم بوده. فكر كنم تو هم ترجيح مي دي كه بي معطلي برم سر اصل مطلب. راستش مي خوام ازت سوالي بپرسم. مي خوام بدونم، تو حاضري با من ازدواج كني؟ » و خيلي جدي به چشمام خيره شد.
نمي تونم برات بگم كه اون لحظه چه حالي داشتم. اول يخ كردم ولي تو چشم به هم زدني گُر گرفتم. قدرت هيچ كاري رو نداشتم، حتي پلك زدن. بالاخره با جون كندن چند بار دهنم رو باز و بسته كردم كه حرفي بزنم، ولي صدا از ته گلوم گره خورده بود و در نمي اومد. نمي دونم چقدر طول كشيد تا تونستم دست و پا شكسته يه جمله بگم. اونم چه جمله اي! حتي خودمم نفهميدم چي گفتم. اصلا نمي دونستم چي بايد بگم. به همين خاطر من من كنان گفتم :
« ولي آخه.... من..... نمي دونم چي بايد بگم؟ من.... »
ديگه ادامه ندادم. سنگيني نگاش بدجوري كلافه م كرده بود. به خصوص كه مي ديدم خيلي آروم و خونسرد داره نگام مي كنه. خلاصه وقتي ديد من ساكت شدم، با لحن دوستانه اي گفت :
« اي بابا! چرا اين طوري مي كني؟ خب اگه از من خوشت نمي آد يا نمي دونم هر مشكل ديگه اي داري، راحت حرفت رو بزن. ديگه اين قدر تته پته و رنگ به رنگ شدن نداره. راستشو بخواي من فكر كردم قضيه فرهاد براي تو تموم شده، اگه نه هيچ وقت اين پيشنهاد رو نمي كردم. حالام اگه هنوز به اون فكر مي كني، از نظر من مشكلي نيست. من همين حالا پيشنهادم رو پس مي گيرم، بدون اينكه ذره اي توي روابطمون تاثير منفي بذاره. مي فهمي چي مي گم؟ » منم شرمنده از بي دست و پايي خودم فوري عذرخواهي كردم و گفتم : « معذرت مي خوام بيژن. نبايد اين قدر مسخره با اين پيشنهاد برخورد مي كردم ولي... تقريبا غافلگيرم كردي. » و بيژن بدون معطلي گفت : « مي فهمم چي مي گي. غافلگير شدي، چون خوب مي دوني كه ظرف اين مدت كوتاه كسي نمي تونه عاشق كسي بشه. خب آره، ما هيچ كدوم فرصتي براي عشق و عاشقي نداشتيم، اما من فكر كردم كه ديگه وقتشه كه سر و سامون بگيرم. مي دوني من اصلا اهل لفت و لعاب نيستم. حوصله موش و گربه بازي رو هم ندارم. به عقيده من، آدم بايد تا به جفت مورد نظرش برخورد كرد و احساس كرد به درد همديگه مي خورن، بي معطلي بساط عقد و عروسي رو راه بندازه. بالاخره مدتي كه بگذره كم كم زن و شوهر به هم عادت مي كنند و شايد حتي عاشق هم بشن، از نظر من بقيه ش وقت تلف كردنه. »
حتي فكرش رو نمي كردم بيژن همچين آدمي باشه! تا اين حد خونسرد و در عين حال جدي. به هر حال از روراستي و راحت حرف زدنش خوشم اومد. ديدم بهتره منم مثل خودش حرف دلمو رك و راست بزنم. شايد باور نكني اگه بگم كار به جايي رسيد كه حتي خودم از حرف هاي خودم جا خوردم.
مي دوني، گاهي آدم حتي پيش خودش ملاحظه مي كنه و حاضر نيست بعضي حرفا رو راحت به زبون بياره. اما نمي دونم چي شد كه حرفاي نگفته اي به زبونم اومد كه براي خودم هم جديد و شنيدني بود. فكر كردم، حالا لااقل خودم هم مي فهمم چي به چيه. اين بود كه يه دفعه با حالتي كه هيچ وقت تو خودم سراغ نداشتم از بيژن پرسيدم :
« تا حالا اسم وَرشكستگي به گوشِت خورده؟ يا اينكه هيچ وقت مزه مال باختگي رو چشيدي؟... تو رو نمي دونم ولي من يكي خوب مي دونم معني ورشكستگي چيه! »
وقتي ديدم بيژن هاج و واج نگام مي كنه، نفسم رو چاق كردم و با شهامت ادامه دادم :
« خوب به من نگاه كن. من يه مال باخته واقعي ام. يكي كه تموم ثروتش رو تو قمار زندگي باخته. همه ثروت من يه دل كوچيك و پر آرزو بود كه من به راحتي اونو از دست دادم.
هميشه فكر مي كردم، زندگي فقط همون چيزيه كه من ديدم. مثل زندگي همه آدمايي كه دور و برم ديده بودم. حتي وقتي تو خونه هاي مردم كار مي كردم، هيچ وقت حسرت زندگيشونو نمي خوردم. عادت كرده بودم كه اونا بايد اونطوري زندگي كنن و ما يه طور ديگه. تا اينكه بابام از راه رسيد و منو با خودش برد.
بابا منو با خودش به يه شهر جادويي برد. جايي كه از بچه گي آرزوشو داشتم. شهري كه همه چيزش برام تازه و دوست داشتني بود. بعد يك دفعه سر و كله فرهاد هم تو زندگي م پيدا شد. مثلا وانمود مي كردم كه سعي مي كنم عاشقش نشم. ولي حتي به خودم دروغ مي گفتم. راستش رو بخواهي، من يه جورايي نديد بديد بودم. آخه جايي كه من زندگي كرده بودم و با موقعيتي كه من داشتم هيچ وقت اين جور عشق ها معمول نبود. اين حرفا فقط مال فيلمها بود و تو كتابا. خب، منم از اينكه مي ديدم مثل تو فيلما دارم نقش قهرمان اصلي رو بازي مي كنم، ته دلم قيلي ويلي مي رفت. البته اولش راست راستي مقاومت مي كردم، ولي كم كم فرهاد با مهربوني هاش، با محبت هاش و با ابراز علاقه وقت و بي وقتش منو جادو كرد و از پا درآورد. اين شد كه همراه اون راهي سرزمين رويا شدم.
وقتي ديدم كار از كار گذشته و عاشقش شدم، ديگه مقاومت نكردم. گذاشتم دل بيچاره م آروم بگيره و طعم خوشبختي و دوست داشتنو مزه مزه كنه. ولي به خدا حتي ذره اي باور نداشتم كه به جاي خوشبختي، اين طوري توي قعر جهنم بيفته و لگد مال بشه. با اينكه مي ترسيدم اما هميشه ته دلم از فرهاد مطمئن بودم. فكر مي كردم اون قدري دوستم داره كه نذاره زندگي قشنگمون از هم بپاشه. عاقبت زماني فهميدم اشتباه قضاوت كردم كه خيلي دير شده بود. فرهاد اونقدري كه نشون مي داد، عاشق نبود. وقتي ديدم ديگه منو نمي خواد، همون وقت پا رو دلم گذاشتم و خفه ش كردم تا دست از سرم برداره و بذاره بي دردسر به يه زندگي جديد فكر كنم.
شايد باورت نشه كه تا همين لحظه نمي دونستم از اون همه عشق و عاطفه چي برام مونده! حتي نمي دونستم كه دل بيچاره م هنوز زنده ست و فقط از ناچاري خودش رو زده به مردن. »
ژيلا جون، نمي تونم برات بگم كه چه طوري و با چه حالي اين حرفا رو مي زدم. دلم آتيش گرفته بود اما بدنم يخ كرده بود. خيلي سعي كردم گريه نكنم. نمي خواستم غرورم رو جلوي بيژن بشكنم، ولي جاي اشك از چشمام حسرت مي ريخت. دردسرت ندم، دست آخر هم گفتم :
« مي دوني بيژن، دل من هرزه گرد نيست كه هر دم به يكي دل ببنده و هنوز نبريده به يكي ديگه بند بخوره. با اين كه بين منو فرهاد همه چي تموم شده و ديگه هيچ كاري باهاش ندارم، اما خاطرات روزهاي خوشبختي م هنوز پيش چشمم مونده، بدون اين كه حتي ذره اي كم رنگ شده باشه. من ديگه عاشق فرهاد نيستم! اما هنوز عاشق اون خاطره هاي قشنگ و فراموش نشدني هستم. شك ندارم كه ديگه هيچ وقت نمي تونم به كسي دل ببندم و اگه روزي هم زير بار ازدواج برم، فقط به خاطر فرار از تنهاييه. شايد هم به قول تو، كم كم به اون زندگي عادت كنم، ولي دوست داشتن و عاشقي يه حرف ديگه س.
به هر حال لااقل امروز، روزي نيست كه بتونم به اين مسئله فكر كنم. من به وقت بيشتري احتياج دارم تا بتونم دوباره خودم باشم. نمي دونم چه قدر طول مي كشه ولي حتي اگه قد يه عمر هم باشه چاره اي ندارم جز اينكه صبر كنم و منتظر بمونم تا ورشكستگي م از يادم بره و دوباره همون آدم قبلي بشم. »
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از نفس افتاده بودم. دهنم از خشكي مثل چوب شده بود و چشمام بد جوري مي سوخت. نفس عميقي كشيدم و بي اختيار به طرف بيژن برگشتم. دلم مي خواست بدونم، واقعاً چيزي از حرفام فهميده يا نه! و چه طور برات بگم كه با ديدن اون، چه قدر راحت شدم. يه چيزي تو نگاهش بود كه برام رنگ آرامش داشت. فكر مي كردم ممكنه از حرفام به اش بر بخوره ولي در كمال تعجب ديدم كه نه تنها ناراحت و عصباني نيست بلكه خيلي هم سر حال و راضيه. حتي مي تونستم نقش لبخندي رو روي لباش ببينم. نتونستم حيرتمو تو نگام پنهون كنم. بيژن كه فهميده بود تعجب كردم با خوش رويي گفت :
« از خوشحالي من تعجب نكن. حرفات بهم نشون داد كه حدسم درست بوده و اشتباه نكردم. تو بهم ثابت كردي كه لياقت دوست داشتن رو داري و همين براي من كافيه. به هر حال شايد من هم بتونم شانسم رو جاي ديگه اي امتحان كنم، ولي مي خوام يه چيزي رو باور كني. من واقعاً از داشتن دوست خوبي مثل تو، به خودم مي بالم و به همون اندازه براي فرهاد متاسفم. »
از خوشحالي تو پوستم نمي گنجيدم. اول باورم نمي شد كه بيژن اين قدر منطقي و روشن فكر باشه، ولي بالاخره مجبور شدم باور كنم. توي راه برگشتن به خودم جرئت دادم و پيشنهادي به بيژن كردم كه تا چند دقيقه مثل آدم هاي كر و لال مات شده بود به صورتم و هي رنگ به رنگ مي شد. به اش گفتم، « اگه هنوزم آمادگي ازدواج داري و مي خواي سر و ساموني به زندگيت بدي، مي تونم دختر خيلي خوبي رو بهت معرفي كنم كه به نظر من براي تو كاملاً مناسبه. » اول فكر مي كرد دارم شوخي مي كنم. ولي وقتي متوجه شد پيشنهادم كاملاً جديه، كنجكاو شد بدونه اون كيه. و حالا ... خبر اصلي ... درسته... طوبي رو به بيژن پيشنهاد دادم.
همون شب، يه بار ديگه سه تايي با هم رفتيم بيرون و شام خورديم. بيژن عين پسر بچه هاي بي دست و پا هول شده بود و يه دم حرفهاي بي ربط مي زد آخه حيووني بد جوري غافلگير شده بود و حسابي جا خورده بود. البته كم كم به خودش مسلط شد. طوري كه آخرهاي شب يه طوري رفته بود تو نخ طوبي كه دختر بيچاره ي بي خبر از همه جا، مونده بود معطل كه چرا بيژن رفتارش عوض شده و مثل دفعه هاي قبل نيست. شب، موقع خداحافظي سرم رو بردم جلو و زير آهسته پرسيدم : « ببينم، غافلگير كردن مردم خوشمزه س؟ فكر كنم ديگه با هم بي حساب شديم، نه؟ »
امروز بيژن خودش اومد دفتر كار من و بعد از كلي اين در و اون در زدن با كم رويي پرسيد :
« صلاح مي دوني كه تو يه فرصتي با خود طوبي حرف بزنم و نظرش رو بپرسم؟ »
بفرما خانوم. خوشت اومد كه با چه مغز متفكري سر و كار داري! همچين ظرف يه چشم به هم زدن در و تخته رو جفت و جور كردم كه خودم هم موندم حيرون! خب اينجوره ديگه، آدم كم كم راه همه كار رو ياد مي گيره. مگه نه؟
ديگه بايد خداحافظي كنم. فعلا با اين گزارش دست اولي كه بهت دادم بساز تا بعد. هر چند مطمئنم با اين سوژه ي داغي كه دستت دادم، لااقل يه هفته سرگرمي و مي توني براي خودت خيال بافي كني. مواظب خودت باش و مثل هميشه دوستت دارم.
در و تخته جور كن تو « طلا »
بيژن با خيال راحت به صندلي اش تكيه داد و گفت :
« پس تمومه. حالا فقط بايد با پدرت حرف بزنم. طلا مي گفت قراره آخر هفته بياد پيش شما، درسته؟ »
طوبي با كم رويي جواب داد.
« آره. تا الان كه قرارمون همين بوده. مگه خداي نكرده، مشكلي پيش بياد. آقام هميشه آدم خوش قولي بوده. »
بيژن تبسمي كرد و گفت :
« در هر صورت فرقي نمي كنه. اگه اون هم نياد، ما مي ريم اونجا. »
طوبي عجولانه گفت : « نه! » و شرم زده ادامه داد :
« ببخشيد ولي ... آخه .... مي دوني، ما اونجا وسيله ي درستي براي پذيرايي نداريم. يعني شايد ... »
بيژن با تحكم ميان حرفش پريد :
« اين چه حرفيه؟ »
و با مهرباني اضافه كرد :
« طوبي خانم! قرار نبود از همين اول اين حرفا بينمون باشه. تو فكر كردي ما از كجا اومديم؟ خانوم خانوما، پدربزرگ من مثل پدربزرگ تو ايلياتي بوده و توي مال زندگي مي كرده. بعد بابام مثل خيلي از جووناي ديگه راهي شهر مي شه و كم كم به خاطر كارش همين جا مي مونه. اتفاقا من به اصالت خانواده ي تو خيلي هم افتخار مي كنم. اگه بخاطر بيماري پدرم نبود، برام خيلي جذاب تر بود كه حتما ما بريم مال، ولي به خاطر پدرم اين كار يه كم سخته. به هر حال از همه ي اين حرفا گذشته من براي رديف شدن برنامه هامون خيلي عجله دارم. البته مسئله ي خودمون جاي خودش محفوظ ولي غير از اين چيز ديگه اي هست كه دلم مي خواد خيلي زود، زودتر از اوني كه فكرشو بكني بساط عقد و عروسي رو راه بندازم. »
طوبي در حاليكه ته رنگ لبخندي روي صورتش بود، متعجب ابرويش را بالا برد و پرسيد :
« عجله داري؟ ولي آخه، .... مي دوني من حرفي ندارم،اما دل واپس طلا هستم. به عموم قول دادم تا وقتي برمي گرده مواظب طلا باشم و اصلا تنهاش نذارم. از اون گذشته من طلا رو ..... »
« فكر اون رو هم كردم. خودم خوب مي دونم چقدر طلا رو دوست داري و نمي توني تنهاش بذاري. »
بعد با كمي تعلل سرش را جلو آورد و پرسيد :
« مي تونم بهت اعتماد كنم؟ اگه رازي رو برات بگم مي توني پيش خودت نگه داري؟ »
« راز؟ چه رازي؟ »
« اول بايد قول بدي. »
طوبي صاف و ساده گفت : « اگه لازمه، قول مي دم. »
« خوبه. مي دوني، من يه نقشه هايي تو سرمه كه دلم مي خواد تو هم از اونا خبر داشته باشي. ولي قبل از اينكه يه چيزي بگم اول تو بگو ببينم، به نظر تو اگه فرهاد با طلا رو به رو بشه ممكنه چه اتفاقي بيفته؟ منظورم اينه كه فكر مي كني بعد از گذشت اين مدت هنوز هم از دست اون دلخوره و بهش فكر نمي كنه؟ »
طوبي بي قرار و ناآرام كمي روي صندلي اش جابه جا شد و با ترديد پرسيد :
« مگه آقا فرهاد اومده اين طرفا؟ »
« هنوز كه نه، ولي شايد بعدها سر و كله ش پيدا بشه. خب نگفتي نظرت چيه؟ فكر مي كني طلا باز هم بتونه به زندگي با فرهاد فكر كنه؟ »
« والا چي بگم! آخه من كه جاي اون نيستم. »
بيژن نگاه سرزنش باري به طوبي كرد و با تمسخر پوزخندي زد و گفت :
« به، منو باش! فكر مي كردم مثلا دارم با نامزدم صلاح مشورت مي كنم. خيلي خوبه. پس هنوز به من اعتماد نداري! حيف شد. آخه مي خواستم اگه بشه يه آستيني براي اون دو تا بچه بالا بزنم، اما خب، اينطوري كه پيش مي ره بهتره از فكر اين قضيه بيام بيرون. »
طوبي با هول و ولاي عجيبي گفت :
« به خدا نمي خواستم ناراحتت بكنم، ولي .... آخه من حق ندارم.... يعني فكر مي كنم اگه طلا بفهمه حسابي از دست من دلخور بشه! »
« عجب آدمي هستي تو! آخه دختره خوب، كي مي ره به اون بگه تو چي گفتي؟ خيلي خب باشه. اول من مي گم شايد اونوقت جوابم رو راحتتر بدي گوش كن. واسه عروسيمون عجله دارم چون هم مي خوام زودتر از اين يالغوزي و بلاتكليفي در بيام هم مي خوام تا دير نشده يه ترتيبي بدم فرهاد رو بكشونم اينجا تا ببينم چه مرگشه؟ اصلا شايد تو اين مدت عاقل شده باشه و بخواد جبران كنه ولي اگه ما كمكش نكنيم عمرا بتونه اين دختره ي خير سر رو پيدا كنه. آخه حتي عقل جن هم نمي رسه كه ممكنه طلا برگشته باشه مسجد سليمان. »
طوبي تبسم شيرين و دلنشيني به لب آورد و با لحن بامزه اي گفت :
« خب اينو زودتر مي گفتي، من از كجا خبر داشتم مي خواي چه كار كني. هر چند از نظر من اين كار فايده اي نداره؛ آخه طفلكي طلا خيلي دلش شكسته. مي دوني از بس مغرور و كله شقه هيچ وقت حتي جلوي من چيزي نشون نمي ده. ولي من با چشمهاي خودم ديدم كه وقتي تنها مي شه زير لب آوازهاي غمگين محلي زمزمه مي كنه يا گاهي بي دليل مي زنه زير گريه. بعضي وقتا هم يه گوشه مي شينه و مي ره تو فكر، اما تا بهش مي گم تندي حاشا مي كنه. توي تموم اين مدت فقط يه بار وسط گريه كردن مچش رو گرفتم و اون قدر زبون ريختم و قربون صدقه ش رفتم تا بالاخره از رو رفت و به زبون اومد و گفت " دارم سعي مي كنم فراموشش كنم ولي بازم خيلي سخته. آخه تا چشمام رو مي بندم اون قيافه ي لعنتيش مياد تو نظرم. صداي اون خنده هاي مسخره ش كه يه وقتي مي مردم براش تو گوشم صدا مي كنه و ياد اون نگاههاي معني دار و پر از شيطنتش صورتم رو داغ مي كنه. با همين كاراش بود كه تو دلم جا باز كرد. حالا كه فكر مي كنم مي بينم نبايد گول اون همه محبت و زبون بازيهاش رو مي خوردم. گاهي مي ترسيدم و يه چيزهايي مي گفتم ولي حتي خودم هم باورم نمي شه كه به اين راحتي حاضر بشه زندگيمون رو از هم بپاشه". »
طوبي سرش را بالا گرفت و با نگاه غمگيني ادامه داد :
« حرفاش كه تموم شد، بي اختيار منو بغل كرد و ناله كرد." طوبي، چطور برات بگم كه هنوزم فكر مي كنم شوهر دارم. آخه پاي سفره ي عقد نشستم ولي براي صيغه ي طلاق نرفتم محضر! به خدا خودم هم پاك گيج شدم. كاش يكي پيدا مي شد به منه در به در بگه تكليفم با اون فرهاد لعنتي چيه؟ اگر بخوام يه روزي دوباره ازدواج كنم، بايد چي كار كنم؟ يعني بدون اينكه اون يكي عقدم رو فسخ كرده باشم باز بشينم پاي سفره ي عقد و به مرد ديگه اي بله بدم! از يه طرف هم فكر مي كنم اصلا هيچ وقت اسم من وسط نبوده. تو اين جريان حرف بر سر ازدواج فرهاد و تيام بوده، نه من! حالا يكي نيست برام بگه اينجور وقتها كدوم يكي مهمتره؟ خود عروس يا اسمش، تو مي دوني؟ "
اون روز نتونستم كمكي بهش بكنم ولي به جاش فهميدم كه با تموم انكارهايي كه مي كنه هنوز هم فرهاد رو دوست داره، شايد هم خيلي بيشتر از قديم. »
بيژن شاد و سرحال دستهايش را به هم كوبيد :
« عاليه! پس اين كار هم تمومه. رفتم ببينم چي كار مي تونم بكنم. »
بعد چشمكي زد و ادامه داد :
« يادت باشه در اين مورد هيچ حرفي به طلا نمي زني، فقط بشين و ببين شازده ت چي كار مي كنه، قبول؟ »
طوبي كه از طرز حرف زدن بيژن خنده اش گرفته بود، تبسمي كرد و گفت :
« باشه، فقط خدا كنه نقشه ات بگيره. »
« مي گيره. خوبم مي گيره. اگه بيژن ساربونه مي دونه اين فرهاد سرتق رو كجا بخوابونه. »
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا