رمان *بوسه تقدير*

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
رمان بوسه تقدير :gol:

فريده شجاعي

1



با صداي مهماندار هواپيما از عالمي كه در آن غرق بودم بيرون آمدم . مهماندار اعلام كرد كه هواپيما هم اينك در فرودگاه بين المللي مهرآباد به زمين نشسته است . من كه تشنه ديدن خاك وطنم بودم چشمانم را گشودم و بوي شهر را با تمام وجود استنشاق كردم.از پنجره هواپيما به بيرون نگاه كردم . حز سياهي و چراغ هاي باند فرودگاه چيزي نديدم . آسمان تيره و سياه بود و هيچ ستاره اي در سياهي ظلماني آن كورسو نميزد . احساس ميكردم قلب من نيز به همان سياهي آسمان بي ستاره شهرم است.
صبر كردم تا مسافراني كه هركدام مشتاقي براي ديدار داشتند زودتر از من پياده شوند سپس در حالي كه كيف كوچك دستي ام را بر مي داشتم با سستي از جا بلند شدم و به عنوان آخرين مسافر از در هواپيما بيرون آمدم . لحظه اي در پلكان هواپيما ايستادم و ريه هايم را از هوايي كه سالها به آن عادت كرده و با آن بزرگ شده بودم پر كردم و با كشيدن نفس عميقي پلكان را يكي يكي تا به آخر طي كردم و پا روي آسفالت خاكستري شهرم گذاشتم.
با اينكه فقط دو سال و نه ماه بود كه از ايران دور بودم اما حس مي كردم سالها از ديدن آن محروم بودم.
به هيچ يك از افراد خانواده ام ساعت ورودم را اطلاع نداده بودم و فقط گفته بودم ممكن است بيايم.اين را ميدانستم هم اكنون هيچ كس در محوطه منتظرم نيست و مي بايست مسافت فرودگاه تا منزل را به تنهايي طي كنم.
از قسمت بار چمدان كوچك سفري ام را كه داخل آن فقط چند دست لباس بود تحويل گرفتم و تازه به ياد آوردم كه هيچ سوغاتي براي خانواده ام نخريده ام.نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم كه مثلا چه سوغاتي بايد براي آنان مياوردم. كوله بارو پر از درد غربت است آيا همين كافي نيست؟ اما به هر حال توقع خانواده ام را مي دانستم و با اينكه شوقي براي ديدن كسي نداشتم اما دلم نمي خواست كه فكر كنند كه به يادشان نبودم و براي خريده هديه خست به خرج داده ام . با وجودي كه چمدانم سنگين نبود اما براي حمل آن دچار زحمت شده بودم و حس مي كردم قدرتي براي بلند كردن آن ندارم.
وقتي از سالن ترانزيت فرودگاه بيرون آمدم نگاهي به اطاف انداختم با وجودي كه مي دانستم استقبال كننده اي ندارم اما ناخوداگاه به اطراف نگاه مي كردم.
شايد انتظار داشتم چهره يا لبخند آشنايي را ببينم . مسافراني را ميديدم كه در ميان آغوش باز مستقبلانشان گم مي شوند . صداي خنده و خوش آمد گويي از هر طرفم شنيده مي شد . كلماتي مانند « خوش آمدي» « دلم برايت يك ذره شده بود»«قربون قدمت»«فدات بشم»... چنان به دلم مي نشست كه نا خود اگاه لبخندي لبانم را گشود. نميدانم به چه چيز لبخند مي زدم شايد به شيريني اين كلمات قشنگ و محبت آميز و يا شايد از اينكه پس از مدتها صداي آشناي وطنم را مي شنيدم.هنوز پا از در سالن بيرون نگذاشته بودم كه باز هم به ياد خانواده ام و تهيه نكردن سوغات براي آنان افتادم. پس از مكثي كوتاه به طرف فروشگاهي واقع در گوشه اي از سالن به راه افتادم و در همان حال به ايجاد كنندگان چنين فروشگاهي رحمت فرستادم كه كار امثال مرا كه فراموش كرده بودند به فروشگاه هاي خارج از كشور سري بزنند راحت كرده بودند.
حوصله خريد و سليقه به خرج دادن را نداشتم اما تنها چيري كه به ياد داشتم فراموش نكردن خريد كادويي براي پسر عموي پزشكم نيما بود گويي فراموش نكردن كاده براي نيما از همان نوجواني در ذهن من مانده بود.هر وقت كه مي خواستم كادويي بخرم به ياد او مي افتادم . از بين تمام سوغاتها تنها چيزي كه خودم آن را انتخاب كردم كادوي نيما بود و آن فندكي سربي رنگ به شكل تفنگ بود كه از لوله آن آتش بيرون مي زد و بعد از خاموش شدن آهنگي به شكل مارش حمله مي زد. با وجودي كه مي دانستم نيما هيچ گاه سيگار نمي كشد اما نمي دانم چرا براي او فندك انتخاب كردم شايد دانستن اينكه او به لوازم لوكس و فانتزي علاقه زيادي دارد و همچنين زيبايي فندك مرا ترغيب به خريد آن نمود .
خريد باقي هديه ها را به عهده فروشنده گذاشتم و از او خواستم لوازم لوكس و زيبايي به سليقه خودش انتخاب كند فقط نام تك تك اعضاي خانواده خودم و عمويم را به اضافه سن و سالشان به فروشنده دادم و روي صندلي داخل مغازه نشستم تا او با نوشتم نام هر كس روي هديه اش آنها را آماده كند . در همان حال فكر مي كردم كه مبادا نام كسي را جا انداخته باشم.در آن بين به ياد عمويم افتادم كه هم اينك در بيمارستان بستري بود و دليل آمدن من به ايران ديدن او در لحظه هاي آخر زندگي اش بود.نمي دانستم بايستي براي او هم چيزي بخرمكه حكم يادگار داشته باشد يا نه. ناخوداگاه از اينكه او در حال گذراندن لحظه هاي پاياني عمرش مي باشد و من در فكر كادويي براي او هستم لبخندي تلخ بر لبانم نشست. زير لب زمزمه كردم بهترين كادو براي او حضورم در ايران است . بله بدون شك براي ديدن او و به خواست خود او بي ايران آمده بودم اما در حقيقت آمده بودم تا ديگر بر نگردم . با به ياد آوردن عمو احساس سنگيني در قلبم بود او در آستانه مرگ بود اما من هنوز نتوانسته بودم او را ببخشم.
حدود سه سال بو كه او را نديده بودم اما چهره اش به وضوح پيش چشمانم بود . شايد چهره او بيش از چهره شكسته پدرم به حاطرم مانده بود . حتي طنين كلام او و همچنين لحن قاطع و بي گذشتش پس از گذشت سي و سه ماه هنوز در گوشم زنگ مي زد و من مطمئنم دليل آن حرفهايي بود كه در دل خطاب به او مي گفتم به او كه باعث شده بود تا در اوج جواني اين چنين غمگين و از دنيا دلگير باشم .
صداي فروشنده مرا از دنيايي كه گاهي در آن غرق مي شدم بيرون آورد.
 

ariana2008

عضو جدید
دوستان عزیز اگر بخواین من می تونم همین جا بذارم.اگر خواستین بگین تا بذارم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان من اين سايت رو حذف كردم ولي سايت نودهشتيا داره ادامه اش رو مي زاره . مي تونم از اونجا براتون كپي كنم .
 

مینه

عضو جدید
سلام دوست عزیز داستانت خیلی جالب است اگر ممکن ات در همن سایت بگذار تا بتوانم بخوانم این یک خواهش است تشکر منتظرم خودت میدونی که انتظار چقدر سخت است پس لطفا یادت نره منتظرمممممممممممم.;):gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
" خانم كادو ها آماده است."
از اينكه فروشنده به اين سرعت كار را انجام داده بود با تعجب به او نگاه كردم اما با ديدن ساعتي كه بالاي سر او بود متوجه شدم سه ربع ساعت گذشته و من غرق در تفكر بودم.
از فروشنده تشكر كردم . بسته ها را به اضافه تعدادي كادو براي كساني كه در حال حاضر فراموششان كرده بودم در بسته اي پيچيده و شاگردش را صدا كرد تا آن ها را تا خودروييكه قرار بود مرا به منزل برساند بياورد.
پس از حساب كردن پول كادوها به همراه شاگرد مغازه از محوطه خارج شدم . نمي دانستم براي گرفتن خودرو بايد به كدام سمت بروم كه شاگرد مغازه مشكلم را آسان كرد و از تاكسي سرويس فرودگاه برايم خودرويي كرايه كرد انعامي به عنوان تشكر به او دادم و سوار شدم.نشاني منزل پدرم را به راننده دادم. خودرو حركت كرد و من نيز سرم را به صندلي عقب تكيه دادم و چشمانم را بستم.
ساعت از سه صبح گذشته بود كه تاكسي جلوي در منزل ايستاد.راننده كمك كرد و چمدان كوچك و بسته كادو ها را از خودرو خارج كرد من نيز مانند خوابگردي با ناباوري پياده شدم . چند لحظه به در منزل خيابان آشنايمان نگاه كردم و سپس با دستي لرزان زنگ در را فشردم.
پس از لحظه اي مكث بار ديگر انگشتم را پرتوان تر به زنگ در فشردم و انعكاس صداي آن را با تمام وجود در قلبم حس كردم طولي نكشيد كه صداي دو رگه و خواب آلود پوريا را شنيدم كه گفت:" كيه؟"
و من با صدايي آرام كه هيجان درونم را در پس احساس غريبي پنهان كرده بود گفتم:" منم نگين پوري جان در را باز كن."
بر عكس صداي بي روح من پوريا با صدايي گرم و پر احساس اما دو رگه فرياد زد :" نگين ؟! خودتي؟!" و بعد صداي باز شدن در به گوشم رسيد.
صداي قيژ قيژ در تداعي كننده روز هاي خوشي بود كه در اين خانه داشتم. حساب راننده را پرداختم و منتظر پوريا شدم تا براي كمكم بيايد.
صداي در راهروي منزل كه با سر و صدا باز شد و متعاقب آن صداي بلند پوريا كه مرا به نام مي خواند شنيده مي شد . با وجود روشن بودن لامپ سر در منزل فضاي حياط تاريك به نظر مي رسيد اما من در همان تاريكي اندام كشيده و بلند برادرم را ديدم كه فاصله بين راهرو تا حياط را با دو طي مي كرد. از همين فاصله تشخيص دادم سه سالي كه او را نديده بودم خيلي كشيده تر و بلند تر شده بود و من حس غريبي نسبت به او احساس كردم.
وقتي پوريا جلوي در رسيد تاكسي حركت كرده بود و من در زير نور لامپ سر در حياط چهره جوان و اندام بلند برادرم را مي ديدم كه در عرض همين مدت براي خود مردي شده بود. پوريا نگاهي به تاكسي فرودگاه انداخت و بعد به اطراف نگاه كرد و سپس در حالي كه آغوشش را برايم مي گشود با حالتي ناباورانه گفت:" نگين عزيزم خوش آمدي . چرا بي خبر؟ چرا تنها؟"
لبخندي به او زدم و با وجودي كه مي دانستم او برادرم مي باشد احساس كردم براي رفتن به آغوشش خجالت مي كشم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با و جودي كه ميدانستم او برادرم مي باشد احساس مي كردم براي رفتن به آغوشش خجالت مي كشم .اما در يك لحظه ترديد را كنار گذاشتم و خود را در آغوشش انداختم. متوجه شدم احساس خته و مهار كرده ام كم كم بيدار مي شوند.با به مشام كشيدن بوي تن برادرم اشك در چشمانم حلقه زد . در همان لحظه احساس كردم در اين مدت كم دلم خيلي برايش تنگ شده.پوريا در حالي كه دستش را محكم دور شانه ام حلقه زده بود با يك دست خم شد و چمدانم را از روي زمين بلند كرد ومرا به داخل منزل هدايت كرد .به او اشاره كردم علاوه بر چمدان بسته ديگري هم روي سكوي كنار در منزل دارم . وقتي به داخل منزل رفتيم پوريا را زير نور لامپهاي لوستر داخل هال ديدم اندامش بلندو قوي شده بود و ته ريشي كه روي صورتش بود نشان ميداد هم اكنون براي خود مردي شده است .با اشتياق به تغييراتي كه او در اين مدت كرده بود نگاه ميكردم گويي او نيز به تغييراتي كه در من به وجود آمده بود نگاه ميكرد زيرا با لبخند به من چشم دوخته بود .ازاين كه هردو به يك چيز فكر ميكرديم لبخندي زدم .وخطاب به او گفتم :"خيلي تغيير كردهام ؟"همچنان لبخند برلب داشت سرش را تكان داد.وگفت:"نه از لحظهاي كه ازخونمون رفتيتا الان كه دوباره مي بينمت حتي يك سر سوزن عوض نشده ايۀ"
به او گفتم:"در عوض تو اين مدت خيلي تغيير كرده اي ."

پوریا لبخندی زد و گفت:"پس خبر نداری سربازیم که تموم بشه دیگه یواش یواش باید برای برادرت دست بالا کنی."
از اینکه آنقدر رک حرف می زد لبخندی زدم لحن او مرا یاد پردیس خواهرم انداخت . دلم برای او یک ذره شده بود . خیلی چیزها بود که باید از پوریا می پرسیدم اما هجوم افکار به مغزم مجال صحبت نمی داد به دنبال پوریا که برای درست کردن چای به آشپزخانه رفته بود روان شدم و در همان حال گفتم:" پوری جان من میل به خوردن چیزی ندارم فقط بیا بشین می خواهم برایم صحبت کنی سه سال است که صدایت را نشنیده ام."
پوریا بعد از گذاشتن کتری روی گاز به طرفم آمد و من و او پشت میز نشستیم. به پوریا نگاه می کردم اما نمی دانستم از چه باید از او بپرسم.پوریا دستانم را گرفت. بر خلاف دست ها او که گرم و قوی و پر احساس به نظر می رسید دستان من سرد و بی حس بودند. شاید پوریا هم این را احساس کرد زیرا دستانم را بین دستانش را گرفت و با غصه به من نگاه کرد و گفت:"نگین چرا قبل از آمدن خبر ندادی به دنبالت بیام؟"
شانه هایم را بالا انداختم اما چیزی برای گفتن نداشتم.به یاد پدر و مادر افتادم و از حال آن دو جویا شدم.پوریا گفت که پدر بیمارستان پیش عموست و مادر نیز برای دلگرمی زن عمو منزل آنان است. به پوریا نگاه کردم و گفتم:"عمو هنوز..."
پوریا درک کرد و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:"نه اما دکترها از زنده ماندنشقطع امید کرده اند و گفته اند امروز یا فردا تمام خواهد کرد . برای همین نمی توانم به منزل زن عمو زنگ بزنم تا آمدنت را به مادر اطلاع دهم چون آنها هر لحظه منتظر تلفنی از بیمارستان هستند."
سرم را تکان دادم و گفتم :" متوجه ام خب از پردیس و پریچهر چه خبر؟"
پوریا که با صدای کتری از جا بلند شده بود تا چای دم کند گفت:"خبر پری را دارم خوب است منزلش با ما زیاد فاصله ندارد . اما پردیس را چند وقتیست که ندیده ام اما مامان می گفت به او هم تلفن کرده و فکر می کنم همین امروز با سروش به تهران بیایند."
پوریا سکوت کرد و بعد از دم کردن چای گفت:"دلم برای عمو خیلی می سوزد بنده خدا خیلی زجر کشید مرد خوبی بود."
بدون اینکه حرفی بزنم برخاستم و گفتم که می خواهم به اتاق سابقم بروم و چند ساعت استراحت کنم .
پوریا گفت:"نگین برایت چای دم کردم!"
به کتری نگاه کردم و گفتم:"باشد صبح می خورم."
پوریا به ساعتش نگاه کرد و گفت:"چیزی به صبح نمانده."
لبخندی زدم و گفتم:"بیشتر از چای به خواب احتیاج دارم ." و از آشپز خانه خارج شدم . هیچ چیز در منزلمان فرق نکرده بود حتی اسباب و اثاثیه از سه سال پیش که من ایران را ترک کرده بودم همانی بود که قبلا بود.
چشمانم را بستم تا مسیر را چشم بسته طی کنم و همان طور که یکی یکی بالا می رفتم پلکان را می شمردم یک دو سه ... چهارده پنج قدم بلند سمت راست حالا دستگیره در اتاقم . جلوی در ایستادم و بعد آهسته چشمانم را باز کردم . در آستانه در بدون اینکه لامپی روشن کنم تمام گوشه های اتاقم را دیدم بی هیچ تغییری در ساختار و شکل آ هنوز تختم همان گوشه سمت چپ بود و هنوز میز تحریر کتابخانه امدست نزده سر جایش بود.
هنوز هوا تاریک بود اما من احتیاجی ندیدم تا چراغ اتاقم را روشن کنم.لامپهای حیاط فضا را روشن کرده بود و اتاقم روشن به نظر می رسید.آنقدر با گوشه و کنار آنجا آشنا بودم که با چشم بسته نیز می توانستم تک تک لوازم را پیدا کنم . آرام در رابستم و در همان حال حس کردم از زمان خارج شده ام و به گذشته برگشتم . در طول سه سال خواب اتافقم را بارها و بارها دیده بودم و در آن لحظه احساس می کردمخوابم تعبیر شده است اما با این تفاوتکه در خواب همیشگی ام خودم را نگین نوزده ساله میدیدم اما اکنون چیزی نمانده بود تا پا به بیست و دو سالگی بگذارم.
خسته بودم اما خوابم نمی آمد بدنم کوفته بود اما حال دوش گرفتن را هم نداشتم . ناخوداگاه چشمم به کتابخانه ام افتاد و برای باز کردن آن وسوسه شدم و مثل همیشه کلید کتابخانه رویش نبود و من به خوبی میدانستم که آن را کجا باید پیدا کنم . مانند شب گردی در خواب به سنت کتابخانه ام رفتم و کلید آن را پیدا کردم و در آن را باز کردم .
کتابهای درسی سال آخرم درست مانند همان زمانی که خودم چیده بودمشان به ردیف بودند.
کتابهام را یکی یکی به دست می گرفتم و پس از ورق زدن سر جایشان می گذاشتم . در همان حال چشمم به دتر خاطراتم افتاد جلد مشکی دفتر به نظره به سیاهی قلب تیره ام آمد با دستانی که قدرت آنها را احساس نمیکردم دفتر را از بین کتابها بیرون کشیدم و آن را ورق زدم.
روزی که این دفتر را گرفت با خودم عهد کردم تا آخرین برگ آن را بنویسم اما حالا میدیدم که هنوز نیم بیشتر آن سفید است و عجیب بود که من باقی سرگذشتم را روی همان ورق های سفید دفتر می خواندم. برای نوشتن وسوسه شدم.از کنار کتابخانه ام بلند شدم و به طرف تختم رفتم و روی آن نشستم .در همان فضای نیمه تاریک اتاق در صفحه اول چشمم به دو بیت شعری که دست خط دوستم بیتا بود افتاد و بدون اینکه به آن نگاه کنم چشمانم را بستم و با صدای آرامی از حفظ خواندم :
« ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شدو آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند کان را خبری شد خبری باز نیامد»
و همچنان به دفترم چشم دوخته بودم بدون اینکه حتی خطی ار آن را بخوانم خاطراتم کم کم جان گرفتند و مانند فیلمی در پرده سینما پیش چشمانم ظاهر شدند
پایان فصل 1
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
2
روي مبل اتاق پذيرايي منزلمان نشسته بودم و به نقطه نامعلومي چشم دوخته بودم کاري نبود که انجام دهم و به خاطر همين احساس مي کردم خيلي کلافه و سر در گم هستم .
ساعت ده و نيم شب بود و هيچ کس در منزل نبود . همه براي استقبال از پيروز به فرودگاه رفته بودند و من در اين فکر بودم که آيا آنها به فرودگاه رسيده اند يا نه. وقتي از بهت خارج شدم نگاهي به ساعت انداختم هنوز يک ربع از رفتن خانواده ان نمي گذشت با اين حال همين مدت کوتاه برايم به اندازه چند ساعت گذشته بود.
براي اينکه کاري انجام دهم از جا بلند شدم و گشتي در منزل زدم. ابتدا به آشپزخانه رفتم تا از جور بودن وسايل دود کردن اسپند مطمئن شوم نگاهي به اسپند دود کن چيني انداختم و با صداي بلندي گفتم :" مثلا اين خيلي کار داشت که حتما يکي بايد مي ماند تا فقط آن را به برق بزند؟" و بعد با حرص نفس عميقي کشيدمو از آشپز خانه بيرون رفتم. در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم و با خوشحالي فکر کردم که الان بهترين وقت براي بيرون آوردن آن است تا به دور از چشمان کنجکاو خواهرم پرديس بتوانم چند خطي در آن بنويسم . خيلي وقت بود که سراغي از دفترم نگرفته بودم يعني از وقتي که امتحانات خردادماه شروع شده بود و تا الان که بيست و ششم تير ماه بود يعني تقريبا يک ماه و بيست و سه چهار روز.
براي آوردن دفتر خاطراتم به طرف حياط رفتم. تمام چراغ هاي حياط روشن بودند . نماي درختان پر برگ باغچه زير نور لامپ هاي رنگين حياط منظره زيبايي به وجود آورده بود . نگاهي به زير زمين منزل انداختم با اينکه مي دانستم چيز ترسناکي در آن وجود ندارد اما از رفتن به طرف آنجا احساس ترس کردم . در يک لحظه تصميم گرفتم که از خير آوردن دفتر خاطراتم از داخل انباري منزل بگذرم اما شوق ديدن دفتر بيش از آن بود که حتي احساس ترس از تاريکي هم بتواند منصرفم کند. مي دانستم يک چنين فرصتي خيلي کم پيش مي آيد و نبايد آن را از دست بدهم يعني دست کم تا زماني که پرديس ازدواج نکرده بايد همينطور مخفيانه دفترم را بنويسم چون فقط کافي بود که دست پرديس به دفترم برسد آنوقت ديگر ميشدم بنده زر خريد دست و پا بسته او.
براي اينکه بر احساس ترسم غلبه کنم تمام چراغهاي زير زمين را از ذاخل حياط روشن کردم و با صداي بلند شروع کرد با خودم صحبت کردن درست مثل اينکه کسي همراهم باشد .
" خدا بگم چي کارت کنه پرديس که با وجود داشتن اتاقي به آن بزرگي بايد دفترم را از ترس تو توي شصت تا سوراخ قايم کنم."
وقتي به داخل زير زمين رفتم احساس کردم آن طور هم که فکر مي کردم نمي ترسم اما بدون لحظه اي تاخير در انباري را باز کردم و از بين جعبه ها بسته کوچکي که داخل مشمايي مشکي بود بيرون آوردم و بعد به سرعت از داخل انباري بيرون آمدم و به طرف پله ها دويدم
.در همان لحظه ترس به سراغم آمد و احساس كردم كسي از پشت سر مي خواهد مرا بگيرد و با همين احساس با وحشت پله هاي زير زمين را دو تا يكي طي كردم و بدون اينكه چراغهاي زير زمين را خاموش كنم به طرف داخل خانه دويدم.
وقتي در حال را بستم نفس عميقي كشيدم.با و جودي كه داخل منزل هم تنها بودم اما احساس ترس نميكردم نگاهي به دور و اطراف انداختم و بعد به طرف مبلهاي راحتي هال رفتم و روي آنها نشستم و دفتر را باز كردم.
در صفحه نخست دفتر چشمم به دو بيت شعر افتاد كه تز دوستم بيتا خواسته بودمتا آن را براي افتتاح دفترم با خطي خوش بنويسد.
همانطور كه به خط كشيده و زيباي بيتا نگاه ميكردم در فكر او بودم و با خود گفتم فردا با او تماس ميگيرم .سپس با كشيدن آهي دفترم را ورق زدم
در آن چيز خاصي در رابطه با خودم وجود نداشت تمام اتفاقات روز مره اي بود كه اغلب در هر دفتر خاطراتي نوشته مي شد. اما چيزي كه باعث ميشد آن را از چشمان كنجكاو خواهرم پرديس پنهان كنم جرياني بود كه فكرم را به خود مشغول كرده بود و آن جريان دوستي دوستي بيتا با جواني بود كه به تازگي با او آشنا شده بود و من كم و بيش در جريان آشنايي آن دو بودم.
دفترم را ورق زدم و به صفحه اي رسيدم كه بيتا با هيجان برايم تعريف كرده بود كه با جواني به نام سام آشنا شده است. يك شب هنگامي كه از سر كلاس تقويتي زبان بر مي گشته چند جوان علاف مزاحمش مي شوند اما در اين حين مرد جواني سر ميرسد و جلوي آنان در مي آيد و بعد بيتا را به منزلشان مي رساند.
بيتا برايم تعريف كرده بود كه سام در شركتي كه در همان خياباني كه او به موسسه زبان مي رود به عنوان حسابدار مشغول به كار مي باشد.
من سام را نديده بودم اما بيتا مي گفت كه او پسري سبزه رو و ميانه قد و لاغر اندام است اما خيلي جذاب و تو دل برواست.من فقط يك بار كه به خانه بيتا رفته بودم تا با هم درس بخوانيم صداي سام را از پشت تلفن شنيده بودم زيرا بيتا تلفن را روي آيفون گذاشته بود تا من بتوانم صدايش را بشنوم.
غرق در خواندن دفتر خاطراتم بودم كه صداي تلفن به خود آمدم به ساعت نگاه كردم و ديدم نيم ساعت از رفتن خانواده ام به فرودگاه گذشته است.از جا بلند شدم و به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم صداي بوق آزاد تلفن نشان مي داد كه ممكن است خط روي خط افتاده باشد. گوشي را گذاشتم و و سر جايم برگشتم . دفتر را به دست گرفتم اما ديگر مشغول به خواندن نشدم شروع كردم به نوشتن خاطرات مهمي كه در اين مدت برايم اتفاق افتاده بود.
نوشتم:در مدتي كه فرصت نوشتن نداشتم آن هم به دليل امتحانات و جريانات بعد از آن حالا فرصتي پيدا كرده ام تا اتفاقاتي كه در اين مدت پيش آمده را بنويسم . اول اينكه بيتا هنوز با سام دوست است و از قرار معلوم بعد از تعطيلات قرار است با خانواده اش براي خواستگاري از بيتا به منزلشان برود اما تا ديروز كه با بيتا تماس داشتم هنوز خبري نشده بود.راستي تا يادم نرفته مينا خواهر بيتا هم با شوهرش آشتي كرده است و سر زندگي اش برگشته و اين را ديروز بيتا با خوشحالي برايم گفت . ترس اوفقط اين بود كه مبادا موقعي كه سام و خانواده اش براي خواستگاري از او به منزلشان مي آيند مينا هنوز با مازيار قهر باشد.
اما خبر خيلي مهم و قابل توجه اي كه به قول پرديس خانواده پدري ام را چون زلزله اي زيرو رو كرده اين است كه قرار است پيروز از سوئد برگردد. البته نميدانم اين بازگشت دائمي است يا موقتي اما به هر حال اين خبر براي خانواده بزرگ ما خيلي تكان دهنده است.
بهتر است از اول ماجرا شروع كنم . وقتي پيروز طي تلفني به عمويم گفت كه به زودي قرار است به ايران برگردد شور و غوغايي در خانواده بزرگ پدري ام برپا شد.
همه به تكاپو افتادند و اين تلاش براي اين بود كه خود را براي ورود پيروز آماده كنند.من او را به ياد نداشتم چون زماني كه به خارج رفت شش سال داشتم و هنوز در شور بچگي ام بودم.از قيافه او تنها چيزي كه به ياد دارم چشمانش بود كه فكر ميكنم چيزي به رنگ سبز و يا طوسي بود البته درست رنگ آن را به ياد ندارم چون شايد در عالم بچگي هنوز نمي توانستم رنگ ها را درست تشخيص دهم ولي از رفتن او خاطره ي پررنگي در ذهن داشتم.
پيروز نوه ي عمه بزرگم بود كه حدود پانزده سال پيش براي تحصيل به خارج از كشور رفته بود.اما اينكه چرا آمدن پيروز شور و هيجان تازه اي به زندگي مان بخشيده بود خود شرخ مفصلي دارد.ابتدا به شرح اصل و نصب خانوادگي مان مي پردازم . براي معرفي خانواده بزرگ پدري ام كه گاهي اوقات خودم را هم گيج مي كند بايد به شجره نامه خانوادگي مان رجوع كنمو از پدرپدر بزرگم بنويسم.
پدر پدربزرگم اهل كردستان و يكي از خانهاي آن زمان بوده است كه در زمان آخرين شاه قاجار صاحب خدم خشم فراواني بوده. ,و همچنين مالك چند ده و آبادي بوده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و همچنين مالك چند ده و آبادي بوده و علاوه بر آن داراي ثروت زيادي از جمله زمين و ملك فراواني بوده كه از تمام اين ملك و آبادي ها يك سوم آن بعد از تقسيم اراضي به تنها پسرش طهماسب خان كه پدربزرگم بود و همچنين تنها دخترش گهرناز خاتون به ارث رسيد.پدر بزرگم نيز با وجود داشتن دو همسر و هفت فرزند كه دو تاي آنها قبل از پدربزرگم فوت كردندآنقدر زمين و ملك داشت كه تا چند پشت آنها نيز بتوانند زندگي راحتي داشته باشند.
خانواده پدري من خانواده اي بزرگ و پر جمعيت بودند كه سه برادر و دوخواهر تشكيل ميشد.
عموي بزرگم قادر كه سالها پيش به رحمت خدا رفته است داراي دو پسر به نام هاي ايرج و اميد و دو دختر به نام هاي ناهيد و نرگس مي باشد. دو دختر و يكي از پسر هايش ازدواج كرده اند و آخرين پسرش اميد هم اكنون بيست و چهار سال سن دارد و در سنندج مشغول تحصيل مي باشد.
دومين عمويم ناصر داراي چهار دختر و دو پسر مي باشدكه از چهار دخترش فقط يلدا دخر بزرگش ازدواج كرده بود و سه دختر ديگرش به ترتيب ياسمين بيست و يك سال و نيشا هجده سال و نوشين شانزده سال و دو پسرش نيما بيست و هفت سال و نويد بيست و سه سال دارند.
نادر كه پدر من مي باشد سومين پسر خانواده است و داراي سه دختر و يك پسر مي باشد كه خواهرانم پريچهر بيست سال و پرديس نوزده سال و من نيز هفده سال و برادرم پوريا چهارده سال دارد.
دو عمه ام هردو در كردستان زندگي مي كنندعمه بزرگم سوزه يك دختر به نام ساره داشت. متاسفانه به همراه شوهرش در مسافرت ماه عسلشان در تصادفي در گذشته بودند.عمه ديگرم سولان فقط دو پسر دارد كه سينا ازدواج كرده و داراي يك پسر چهار ساله است و سروش نيز يك سال پيش با دختري ازدواج كرده و بعد از هفت هشت ماه از همسرش جدا شده بود.
عمو ناصر و بعد از آن پدرم در زمان نوجواني براي تحصيل و كار به تهران مي آيند و ازدواج ميكنند . عموي بزرگم كه در آن زمان يكي از ثروتمندان شهر خودش بوده از برادرانش مي خواهد تا به كردستان برگردند و در ملك پدريشان در كنار او زندگي كنند اما اصرار او بي نتيجه بوده و پدر و عمو ناصر كه در آن موقع تازه به طور مشترك مغازه اي در بازار خريداري كرده بودند حاضر نشدند دست از كار و زندگي خود بكشند و در تهران ماندگار مي شوند. عمو قادر پس از اينكه از آمدن آنها نا اميد مي شود سهم ارث خواهران و برادرانش را مي دهد تا برادرانش با سرمايه كلاني كه سهمشان بود موقعيت شغلي خود را تثبيت كنند.
عمه كوچكم سولان در سنندج ودر نزديكي منزل عمو قادرم داراي خانه و زندگي مرفهي است و گاهي براي ديدن عمو و پدرم به تهران مي آيد . اما عمه بزرگم در شهر كوچك و خوش آب و هوايي به نام بلبلان آباد ساكن است و تا جايي كه به ياد دارم به علت ناراحتي قلبي و كهولت سن به تهران پا نگذاشه است.
اما پيروز كه تنها بازمانده نسل عمه بزرگ پدر بود تا زماني كه به سن قانوني برسد تحت كفالت عموي بزرگم و مادربزرگش يعني گهرناز خاتون بوده كه او هم سرگذشت جالبي دارد كه خيلي دوست دارم آن را هم بنويسم .
عمه بزرگ پدرم گهر ناز خاتون آنطور كه مي گفتند زن زيبا و دلربايي بوده كه يكي از شاهزاده هاي دوران قاجار خاطرخواه او شده و با وجود سه همسر و هشت فرزند با او ازدواج مي كند . گهرناز با ازدواج با اتابك خان سوگلي و گل سرسبد زن هاي او مي شود به خصوص با آوردن پسري به نام پولاد اين عزت و قرب به اوج خود ميرسد اما اين باعث نمي شود گهرناز با غرور و خود خواهي كه كه اكثر زنان آن دوره داشتند در پي بيرون كردن حريفانش يعني همسران قبلي اتابك خان بودند از ميدان شود.
اينطور كه مي گفتند گهرناز با وجود سن كمي كه داشته خيلي عاقل و زيرك بوده و با داشتن عقل و تدبير سعي در برقراري مساوات بين خود و ديگر همسران اتابك خان داشته و اين خود علت تشديد علاقه اتابك خان نسبت به او مي شد و باز اينطور كه مي گفتند اتابك خان بدون اجازه همسر زيبا و جوانش حتي آب هم نمي خورده.
بعد از مرگ اتابك خان ثروت عظيم او بين همسران و فرزندانش تقسيم شد و سهم گهرناز و پولاد با وجودي كه نيمي از سهم الارث خودش را به زنان ديگر بخشيد ثروتي افسانه اي شد كه بيشتر آن ملك و زمين و آبادي بود.
گهرناز يكي از زنان ثروتمند عصر خود به شمار مي رفت زيرا علاوه بر سهم ارث پدري اش ثروت كلاني نيز از همسرش انابك خان به او رسيده بود و به خاطر همين خواستگاران فراواني داشت . اما او با وجودي كه بعد از مرگ اتابك خان هنوز خيلي جوان بود و از طرفي خواهان زياد داشت ازدواج نكرد و تمام هم و تلاشش را براي تربيت تنها فرزندش پولاد نمود و زماني كه او دوره دبيرستانرا در تهران تمام كرداو را براي ادامه تحصيل به خارج فرستاد.
پولاد پس از اتمام تحصيل و و گرفتن دكترا در سن سي و هشت سالگي در فرنگ با زني اهل بلژيك آشنا مي شود و حاصل اين ازدواج پسري به نام پيروز بود كه پس از به دنيا آمدن پيروز پولاد از همسرش جدا شد و به همراه پسرش به ايران باز مي گردد و گهرناز در تدارك گرفتن همسري ايراني براي او بوده كه اجل مهلت اين كار را به پولاد نمي دهد و او طي حادثه اي در مي گذرد و در اين بين پيروز تنها وارث ثروت كلان پولاد مي شود.
زماني كه پولاد در گذشت پيروز هشت ساله بود . بعد از آن سرپرستي او به مادربزرگش گهرناز مي رسد كه او نيز از هيچ تلاشي براي تربيت پيروز فروگذاري نكرده بود . دو سال بعد از اينكه پيروز مدرك ديپلمش را مي گيرد او را براي ادامه تحصيل به خارج مي فرستد.
از پيروز چيزي به خاطر ندارم فقط به ياد دارم در آن زمان من و نيشا و نوشين تا آخر كه او را بدرقه مي كرديم به شكل و شمايلش خنديديم همين خنده باعث شد كه هر سه نفرمان موقع بازگشت يكي يك پس گردني بخوريم زيرا صداي كركر خنده مان از صداي هق هق مادر و زن عمو ها و عمه ها بلند تر بود.
بعد از مرگ گهرناز كه دو سال پس از رفتن پيروز به خارج بود و همچنين مرگ عموي بزرگم كه فاصله اي با مرگ عمه بزرگش نداشت اختيار نصف بيشتر ثروت او به دست پدر و عمويم مي افتد كه قرار بر اين مي شود كه آنها تا زماني كه پيروز به سني برسد كه بتواند با سرمايه اش كار كند با آن تجارت كنندو سود حاصل را به حساب او در يكي از از بانكهاي معتبر خارج از كشور بگذارند.كسي نميدانست ارزش اين ثروت چه قدر است.
و اما حالا بعد از بعد از پانزده سال قرار است او به ايران بازگردد و همين انگيزه اي بود براي تحولي عظيم در خانواده پدري ام.

درست اواخر ماه خرداد بود و من تازه آخرين امحانم را داده بودم كه خبر آمدن او را شنيدم . موقعي كه بعد از دادن آخرين امتحانم به تنهايي از مدرسه به خانه برگشتم در اين فكر بودم كه امسال هم رتبه اول كلاس را براي خودم به دست آورده ام و از اين بابت خيلي خوشحال بودم و تمام تلاشم به اين جهت بود تا براي شركت در كنكور آن هم در رشته پزشكي كه تنها آرزويم بود بتوانم رتبه به دست بياورم.
برايم جاي خوشحالي بود كه پشتكارم در درس زبانزد تمام فاميل بود و وقتي از گوشه و كنار مي شنيدم كه ديگرن مي گفتند نگين مغز فعال فاميل است با غرور به خود مي باليدم.
اما حيف كه نيشا دختر عمويم كه از هركس ديگر در فاميل با من صميمي بود و تقريبا هم سن بوديم بعد از گرفتن سيكل ترك تحصيل كردو براي يادگيري آرايشگري به يك آموزشگاه رفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز تنها به منزل برگشتم زيرا نوشين چند روزي بود كه تعطيل شده بود وقتي به منزل رسيدم همين كه از در وارد شدم بيشتر اسباب و اثاثيه را گوشه حياط ديدم.يك لحظه به فكرم رسيد كه نكند پدر منزل را فروخته و ما در تدارك اسباب كشي هستيم ولي اين از واقعيت خيلي دور بود زيرا با وحودي كه سرم به درس و مدرسه گرم بود اما ميفهميدم كه پدر قصد فروش منزل را ندارد .
در حال فكر كردن بودم و در ذهنم حدس هايي ميزدم كه پرديس را ديدم كه با جعبه اي در دست از در ساختمان وارد حياط شد و با ديدن من گفت:"بدو نگين خوب اومدي بيا كمك كن."به طرف او رفتم و گيج به او نگاه كردم.
"پرديس چه خبره؟"
"خبر خير."
"بابا خونه رو فروخته؟"
"برو بابا دلت خوشه خبر نداري؟قراره زلزله بياد."
با وحشت به او نگاه كردم و گفتم:"زلزله؟"
پرديس كه مي خواست به داخل برود خنديد و گفت:"آره جونم زلزله."
وحشت تمام وجودم را در بر گرفته بود و در اين فكر بودم كه اگر قرار است زلزله بيايد پس چرا اسباب و اثاثيه را جمع مي كنند ؟ نگاهي به اثاثيه انداختم تمام اسباب هاي حياط شامل خرده ريز هاي قديمي و خرت و پرت هايي بود كه شايد ارزش زيادي هم نداشت و من در تعجب بودم كه اينها چه چيزهايي هستند كه آنقدر مهم هستند كه مادر مي خواهد زير آوار نماند.
در خيالاتم سر مي كردم كه صداي پرديس را شنيدم.
"نگين چته خشك شدي بيا ديگه"
به او نگاه كردم و به دنبالش روان شدم.وضعيت خانه دست كمي از بيرون آن نداشت همه جا به هم ريخته و شلوغ بود و من براي پيدا كردن جايي كه بتوانم لباسهايم را عوض كنم اين طرف و آن طرف ميرفتم و در همان حال فكر كردم كه حتما زلزله آمده كه منزل را به صورت ريخت و پاش كرده.
مادر را ديدم كه از پلكان طبقه بالا مي آيد. با ديدن من گفت:"نگين جان آمدي مادر ؟ چه خوب شد خيلي به كمكت احتياج داريم,بدو لباست را عوض كن بيا كه خيلي كار داريم."
جلو رفتم و سلام كردم و پرسيدم :" مامان راست راستي قرار است زلزله بيايد؟"
مادر لپش را به دندان گرفت و گفت:"زشته دختر اين حرف عيبه."
"مامان پرديس گفت"
مادر سرش را تكان داد و با لحن سرزنش باري گفت:"مي خواد از اين بزرگتر بشه تا بدو خوب رو بفهمه؟"
و بعد به دنبال كارش رفت و مرا در بهت و حيرت گذاشت. نمي دانستم مخاطب مادر من بودم يا پرديس ولي از نگاه چپ چپ پرديس به خودم فهميدم كه چه كسي مخاطب مادر است.
پرديس با اخم از من رو برگرداند و با حرص گفت:"بي خود ميگن تو مغز متفكري به نظر من كه يك احمق مغز خر خورده بيش نيستي."
پاك گيج شده بودم . هيچ كس حرف درستي نميزد تا من هم بفهمم چه خبر شده است . در اين حين صداي پوريا را شنيدم كه مادر را صدا مي كرد. با عجله به طرف حياط رفتم و او را صدا زدم.
" پوريا.پوريا"
پوريا با ديدن من سرش را تكان داد و خنديد.
" پوريا جون كجايي داداش؟

"چيه بازم مي خواي برات خريد كنم؟
" نه داداشي . مي خوام بهم بگي چه خبر شده؟"
پوريا وقتي فهميد من از چيزي خبر ندارم اول خودش را لوس كرد اما مثل خيلي از اوقات زود جريان را لو داد.
"قراره خونه رو رنگ بزنيم و دكور را عوض كنيم"
"براي چي؟"
"آخه مثل اينكه قراره عمه بابا بياد تهران"
به پوريا نگاه كردم و فكر كردم شوخي مي كند عمه پدرم ده سال بود كه فوت كرده بود و تا كنون استخوان هايش نيز خاك شده بودند.
به پوريا گفتم:"برو بي مزه"
اما پوريا با جديت به من نگاه كرد و گفت:" به خدا راست ميگم."و همين باعث شد تا مطمئن شوم كه او شوخي نميكند.
" منظورت عمه سوزه است يا سولان؟"
" اونا هم قراره بيان چون وقتي امروز صبح بابا به خونه زنگ زد مامان گفت حتما عمه ها هم ميان"
" كي مي خواد بياد ؟ ار كجا؟"
" از خارج"
تازه متوجه شدم منظور پوريا از عمه بابا نوه اوست نه خود خدابيامرزش. با تعجب گفتم:"واي پوري راست ميگي؟"
سرش را تكان دادو من با حيرت فكر كردم كه اين خبر مي تواند اتفاق بزرگي در خانواده پدري ام باشد.
آن روز پدر خيلي زود به منزل آمد.و در پي خرده فرمايشهاي مادر به دنبال بنا و نقاش و گچ كار و غيره رفت و من و پرديس و پريچهر و حتي پوريا مثل يك كارگر تمام خرده ريز ها را به حياط منتقل كرديم.
هميشه از خانه تكاني عيدي كه مادر انجام ميداد وحشت داشتم و حالاآرزو مي كردم كه اي كاش چند تا خانه تكاني با هم انجام ميداديم اما اينجور تو خاك و خوله وول نمي خورديم.
من دليل كار مادر را نميدانستم اما از پرديس شنيدم كه پيروز قرار است براي ازدواج به ايران بيايد و عمو و پدر سعي مي كنند اين طعمه لذيذ را به طرف خود بكشند.
خوشبختانه يا بدبختانه خواهرم پرديس خيلي رك گوست و بعضي اوقات اگر سر كيف باشد و مرا به چشم دشمنش نگاه نكند از حرفهايش مي توانم سر از خيلي چيز ها در بياورم اما واي به زماني كه عنق است آن وقت كه به قول مادر با يك من عسل هم نمي شود او را قورت داد.
همان شب پرديس به من گفت كه ثلثي از ثروت افسانه اي پيروز در دست پدر و عمو است و آنها با ثروت او تجارت هنگفت مي كنند و نيم ديگر آن به صورت ملك و زمين است و مقداري از آن هم در بانكهاي خارج از كشور است و سود سرشاري به آن تعلق مي گيرد.
نمي دانم پرديس از كجا اين اطلاعات را به دست آورده بود ولي با اخلاقي كه او داشتبعيد نبود براي به دست آوردن آنها مخفيانه مخفيانه به صحبتهاي پدر و مادر گوش كرده باشد.
حالا من نيز مي دانستم پيروز به ايران مي آيد تا همسري اختيار كند و پدر و عمو در اين فكر هستند كه هر كدام دختر خود را كانديد اين ازدواج كنند.
راستش خوذم هم در اين فكر بودم كه آيا پيروز هم خواهان ازدواج با خواهران يا دختر عموهاي دم بختم مي باشديا نه؟اما از قرار معلوم آن طور كه از گفته هاي پدر فهميدم پيروز به او گفته بود كه قصد دارد همسري ايراني اختيار كند چون زنان ايراني در وفا و وقار كم نظيرند.حالا نمي دانم اين فكر از كجا به مغزش خطور كرده بود كه زنان ايراني وفادارترين زنان دنيا هستند.به قول پرديس بي شك او همه نوع زن را امتحان كرده و بعد به چنين نتيجه اي رسيده است!
اما اين روز ها حال خواهرم پريچهر و از طرفي ياسمن و نيشا طور ديگر است . با اينكه بخت نيشا خيلي كم تر از ان دو است اما از خودش شنيدم كه مي گفت پدرش گفته اگر پيروز هر كدام از دختر هايم را بخواهد كاري به رسم و رسومات ندارم كه اول بايد دختر بزرگ را سرو سامان دادو بعد دختر كوچك را ندارد.
مطمئن بودم پدر نيز همين عقيده را دارد.من آرزو مي كنم تا دست كم يكي از خواهرانم زودتر ازدواج كند تا من از هم اتاق شدن با پرديس نجات پيدا كنم.
حالا كه سر درد و درلم باز شده بهتر است بنويسم كه با وجودي كه منزلمان داراي پنج اتاق خواب است اما مادر يكي از اتاقها را براي مهمان نگاه داشته است .تمام اعضاي خانواده داراي به جز من و پرديس اتاقهاي مجزايي دارند و همين باعث شده كه پرديس مرا مزاحم و اضافه بداند.
پريچهر كه دختر ارشد خانواده مي باشد و داراي اتاق مجزايي است كه هر جايي ميرود در اتاقش را ميبندد و خيالش راحت است پوريا نيز چون پسر مي باشد حتما مي بايس داراي اتاق خواب مجزايي باشد و در اين بين فقط من و پرديس هستيم كه بايد يكديگر را تحمل كنيم.
من حاضر بودم مثل ساراكورو زير يك اتاق شيرواني زندگي كنم و يا دس كم با پوريا اتاق مشتركي داشتم اما با پرديس توي يك قصر زندگي نكنم.

پرديس هميشه حامل خبر است با اينكه مادر بارها به او گفته است كه اين كار خوبي نيست و ممكن است بعدها در زندگي دچار مشكل شود اما گوشش بدهكار اين حرفها نيست و هميشه كار خودش را ميكند.
بعد از رنگكاري منزل نوبت به تغيير دكوراسيون مبلها و وسايل رسيد ,كه پدر از هيچ تلاشي براي اين كار فروگذاري نكرد.خانه درسا مثل منزل نو عروس ها زيبا و تميز شده بود و در اين بين ما نيز بي نصيب نمانديم و صفايي به اتاقهايمان داديم از جمله اينكه پدر براي من و پرديس كتابخانه اي مجزا خريد كه قفل و بند داشت و اين بيش از هر چيز باعث خوشحالي من بود چون ديگر مي توانستم وسايلم را درون آن بگذارم و با خيال راحت درش را قفل كنم . البته نه هر چيزي چون پرديس به هر چه قفل و بند حساس است و تا ته توي قضيه را در نياورد دست بردار نيست.
نمي دانم چرا اما برايم آرزو شده بود كه پرديس زودتر از پريچهر ازدواج كند و لااقل من يكي از شرش خلاص شوم.
خواهر بزرگم پريچهر خواهان زياد دارد حال اين خواهان يه به خاطر موقعيت خانوادگي مان است و يا به خاطر خود او ديگر خدا عالم تر است.اما تا جايي كه مي دانم پدر روي دخترانش حساس است و به قول خودش تا دامادي كه در شان و منزلتشان پيدا نكند شوهرشان نميدهد. و راستي كه تا به حال از هيچ تلاشي براي راحتي ما فروگذاري نكرده است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
البته چند تا خواستگار نيز براي پرديس قد علم كرده بودند كه بنده خداها حسابي مسخره او شدند.گاهي اوقات فكر ميكنم پرديس به كدام يك از اعضاي خانواده مان رفته است ,او خيلي زيبا و در عين حال خيلي متكبر و خود خواه است و همچنين ماجرا جوست و مادر هميشه مي گويد كه نگران آينده اوست. پرديس چشمان سبز و همچنين پوست سفيدش را از مادر به ارث برده است و قد بلند و اندام درشتش را از پدر گرفته است و به قول پدر يكي از كردهاي دبش است كه اين حرف پدر باعث عصبانيت او كه خود را تهراني اصيل ميداند ميشود.
اما پريچهر خواهر بزرگم دختري آرام و محجوب است و از نظر شكل و قيافه نسخه كاملي از پدر مي باشد چشمان مشكي و درشت و ابرواني پرپشت كه ميدان اگر آنها را اصلاح كند خيلي زيبا مي شود پوستي سبزه و قدي بلند از ديگر خصوصيات اوست.
من نيز كه سومين دختر خانواده ام خصوصياتي متفاوت از ديگر خواهران دارم. با وجودي كه قد بلند آن دو را ندارم اما سفيدي پوستم به مادر رفته است و سياهي چشمان و مويم را از پدر به ارث برده ام ,گاهي اوقات پرديس با حرص به مادر مي گويد شما و پدر سر نگين پارتي بازي كرده ايد و از هر چيز خوبي كه داشتيد به او داده ايد. من به خوبي ميدانم پرديس رنگ سبز چشمانش را دوست ندارد همچنين از قد بلند و اندام درشتش خوشش نمي آيد تنها چيزي كه مي دانم دوست دارد رنگ سفيد و شيشه اي پوستش مي باشد كه واقعا هم زيباست.با اينكه در كل پرديس دختري زيباست اما به چيزي قانع نيست و م خواهد هر چيز خوبي از آن او باشد . گاهي اوقات حرفهايي ميزند كه من فكر مي كنم سلامت عقلي اش نقصان دارد. اما با اين حال نفوذ زيادي روي خانواده مان دارد و با همان اخلاق قلدري اش به من و پوريا و گاهي پريچهر فرمان مي دهد و بعضي اوقات آنقدر ترشرو و بد اخلاق ميشود كه هميشه آرزو ميكنم كه او زودتر از پريچهر ازدواج كند تا من و پوريا نفس راحتي بكشيم.
مثل اينكه از پرديس خيلي بد گويي كردم. نمي دانم چرا هر كاري مي كنم باز هم قلمم به سمت غيبت كردن از پرديس كشيده ميشود.
به هر صورت منزلمان با كمك چند كارگري كه براي كمك به مادر آورده بود خيلي زود آماده شد و همه منتظر آن بودند كه پيروز با يك تلفن ورود خودش را اعلام كند.
عاقبت آن روز رسيد و پيروز با گرفتن تماس تلفني با عمو ناصرم روز ورودش را به او گفت. تلفن پيروز مانند بمبي در منزل منفجر شد ,پريچهر با وجودي كه به كلاس خياطي مي رفت و مي توانست براي خود لباس بدوزد اما چند دست لباس قشنگ آماده خريد و مخفيانه و دور از چشم مادر يكي دو رديف از ابروان پر پشتش را برداشت.
پرديس هم براي اينكه از او عقب نماند خرج چند دست لباس را بر گردن پدر گذاشت و در اين بين باز هم سر من بي كلاه ماند,زيرا كسي فكر نمي كرد بين دو خواهر زيبا و بلند قدم من نيز بتوانم عرضه اندام كنم.البته خودم نيز نه چنين حوصله اي دارم و نه اصلا فكرش را مي كنم ,من ترجيح مي دهم خودم را كنار بكشم و منتظر بمانم.
البته نا گفته نماند وضعيت در خانه عمو نيز دست كمي از مال ما ندارد, ياسمين با اينكه قرار بود با اميد پسر عمو قادرم كه او نيز دانشجوي سال آخر مهندسي الكترونيك است ازدواج كند اما گويا چنين قراري با آمدن نام پيروز به خودي خود لغو شده است. او بيشتر از همه تلاش مي كند تا برنده اين مسابقه باشد.البته نيشا و بعد نوشين خيلي زيباتر از ياسمين هستند.
ياسمين دختر كوتاه قد اما سفيد روييست كه چهره اش به زن عمويم رفته و در كل قيافه اش چنگي به دل نمي زند اما خيلي خيلي مهربان و خوش زبان است به خاطر همين خواستگارانش كم نيستند . اما نيشا و نوشين هردو به خانواده پدري ام رفته اند و هردو بلند قد و سبزه رو و جذاب هستند .
پدر براي ورود پيروز با عمه هايم در كردستان تماس گرفت و به آنها روز ورود او را اطلاع داد.
امروز از صبح همه در التهاب بودندو خود را براي امشب كه قرار است پيروز بيايد آماده كرده اند اول قرار شد همه با هم به به فرودگاه برويم اما بعد مادر گفت كه بهتر است يكي از ما دختران در منزل بمانيم تا وقتي پيروز خواست احيانا به منزل پسر دايي نادرش بيايد كسي باشد تا اسپندي روي آتش بگذارد. و من مي دانستم بدون شك آن يك نفر من خواهم بود زيرا پريچهر كه حتما بايد مي رفت و پرديس هم اگر نمي رفت ممكن بود زمين به زمان نيز دوخته شود و پوريا نيز سواي تمام اين برنامه ها بود . بنابر اين خودم داوطلبانه خواستار ماندن در خانه شدم و فكر مي كنم با اين كار خودم را هم بي ارزش نكردم.
از نوشتن دست كشيدم چون احساس مي كردم دستم درد گرفته است با اين حال فكر كردم زياد خوب ننوشته ام و كمي بي پروا نوشته ام و دفترم حالت سياسي به خود گرفته و اين به خاطر بد گويي از پرديس و بقيه در دفترم بود.در يك لحظه از ذهنم گذشت بعضي چيز هايي كه در دفترم نو شته ام را خط بزنم يا پاره كنم اما زنگ تلفن باعث شد از جا بلند شوم و به طرف آن برم.
گوشي را برداشتم:"بله بفرماييد"
صداي نا آشنايي گفت:"منزل آقاي فروغي؟"
" بله بفرماييد"
صداي خيلي خودماني گفت:"خدا را شكر بالاخره يكي پيدا شد"
از حرفش چيزي سر در نياوردم و گفتم:"شما؟"
صدا كه معلوم بود خيلي سر حال است گفت:"و اما شما؟"
اخمي كردم و در يك لحظه فكر كردم كه ممكن است مزاحمي تماس گرفته باشد و مي خواستم گوشي را بگذارم كه به ياد آوردم او نام و فاميلي پدر را گفت.
بعد از لحظه اي مكث گفتم:" من دختر ايشان هستم ,امري هست بفرماييد."
صدا با سر حالي گفت :" ميشه بفرماييد كدام دخترشان؟"
از حرص دندانهايم را به هم فشردم و در همان حال زير لب گفتم :"مسخره."اما مثل اينكه صدايم به گوش طرف رسيده بود زيرا گفت :" بامن بوديد؟"
با دستپاچگي گفتم:"آقا اگر با پدرم كار داريد ايشان تشريف ندارند شما لطف كنيد بعد تماس بگيريد."
صدا گفت:" خير خانم بنده فعلا با پدرتان كار ندارم اما اگر شما افتخار آشنايي بديد مي توانيم..."
بدون اينكه بگذارم شخص پشت گوشي صحبتش را ادامه دهد گوشي تلفن را گذاشتم.
هنوز قدمي از تلفن دور نشده بودم كه زنگ تلفن دوباره به صدا در آمد.
"بفرماييد"
باز همان صدا را شنيدم كه گفت:"براي چي قطع كردي؟"
گفتم:" آقا اگر شما كمي تربيت داشتيد مزاحمت ايجاد نمي كرديد ."و بعد با حرص گوشي تلفن را گذاشتم. در همان حال غكر كردم كه خدا نكند كه آشنا باشد.

وقتي براي بار سوم زنگ تلفن به صدا در آمد گوشي را بر نداشتم و سعي كردم آن را نشنيده بگيرم اما زنگ تلفن اعصابم را خرد كرده بود و مي خواستم سيم را از تلفن بكشم اما فكر كردم ممكن است پدر و مادر تماس بگيرند و بعد نگران شوند . چون ديدم مزاحم دست بردار نيست تلفن را برداشتم تا چيزي به او بگويم كه به تندي گفت:" بابا دختر دايي نادر قطع نكن. باور كن نه بي تربيتم نه مزاحم . من پيروز بهزاد فرزند پولاد بهزاد ,نوه عمه آقاي نادر فروغي پدر شما هستم."
با شنيدن نام پيروز خونم خشك شد و با لكنت گفتم:"ب...ب...بله آقا پيروز ؟"
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
" تو که منو کشتی آره پیروز من الان میدان هفت تیر هستم اما بقیه راه را بلد نیستم می خواستم ببینم چطور باید به راننده نشانی بدم."

با منگی گفتم:"چرا اونجا ؟ شما الان باید فرودگاه باشید؟"
" ببخشید اگه ناراحتید بنده بر می گردم."
متوجه شدم حرف جالبی نزده ام و در پی اصلاح حرفم گفتم:" منظورم اینه که پدر و عمویم و بقیه برای استقبال از شما به فرودگاه رفته اند."
" بله بنده بعد از تماس با منزل دایی ناصر متوجه شدم اما حالا شما لطف می کنید نشانی بدهید یا اینکه بنده به فکر رفتن به هتل باشم."
از فکر اینکه اگر پیروز به هتل برود پدر دمار از روزگارم در می آورد هول شدم و گفتم:"بله بله یادداشت کنید."
" شما بفرمایید من به ذهن می سپارم."
با و جودی که نشانی منزل را حفظ بودم اما در آن لحظه آنقدر هول شدم که اسم خیابانمان به کلی از یادم رفته بود و سکوت پیروز می رساند که منتظر است .
صدای پیروز مرا به خود آورد:" دوشیزه فروغی من منتظرم ؟"
" بله اما... راستش را بخواهید نشانی را فراموش کرده ام."
صدای خنده پیروز به گوشم رسید:" من که پانزده سال در ایران نبودم اما از فرودگاه تا میدان هفت تیر با نشانی که از قبل تو ذهنم مانده بود آمده ام تعجب می کنم شما چطور ..."
در همان حال حرفش را قطع کردم و نام خیابان و شماره پلاک منزل را که به یادم آمده بود را به او دادم و او با خنده از من خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد.صدای پیروز خیلی گرم و دلنشین بود صدای او را با یکی دو عکسی که پیروز تقریبا دو سال پیش به همراه نامه ای برای پسر عمویم نیما فرستاده بود در ذهنم مقایسه کردم . عکسهایی که پیروز برای نیما فرستاده بود با آن پیروز لاغر و دراز و موهای روشن فرفری زمین تا آسمان تفاوت داشت. در یکی از عکسها پیروز در کنار مجسمه برهنه زنی ایستاده بود و چهره اش زیاد مشخص نبود اما بازوان برجسته و گردن کلفتش نشان می داد که اندامش دیگر آن لاغری سالهای جوانی را ندارد و در یک عکس دیگر که کنار بندری بود چهره اش مشحص تر بود. برخلاف موهای فرفری پرپشتی که او هنگام رفتن داشت جلوی موهایش ریخته بود و پیشانی اش را بلند تر کرده بود اما با وجود این به قول پردیس کچل خوش قیافه ای بود.
بعد از گذاشتن گوشی تلفن با ترس به این فکر افتادم که ای کاش پدر و یا کسی زنگ می زد و من به آنها بگویم که پیروز تا چند دقیقه دیگر به منزلمان می رسد از فکر دیدن او آن هم به تنهایی وحشت تمام وجودم را گرفت . به خصوص که به یاد حرف پردیس افتادم که می گفت پیروز بعد از چند سالی که در خارج زندگی کرده ممکن است تمام تعصبات را به کنار گذاشته باشد و در وهله ی اول دیدار با دختران فامیل دست بدهد و حتی آنان را ببوسد . این در دل من وحشتی ایجاد کرده بود و شاید هم یکی از دلایل که باعث شد من به فرودگاه نروم همین بود.
در این فکر بودم که چه باید بکنم و چطور خودم را پنهان کنم تا مبادا پیروز دست به عمل ناشایستی بزند و از طرفی می دانستم که پدر به هیچ وجه راضی نیست که تا آمدن آنها از فرودگاه نوه عمه عزیز و ارزشمندش را پشت در نگهدارم.
نمی دانم چه مدت در این فکر بودم که زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت جیغ کوتاهی کشیدم و بعد با هراس به اطراف نگاه کردم و پس از چند لحظه به ناچار برای باز کردن در به طرف حیاط رفتم.
مدتی پشت در حیاط ایستادم تا قلبم کمی آرام شود و بعد با کشیدن چند نفس عمیق در را باز کردم.
در وهله اول چشمم به خودرو سفید رنگی با نشان فرودگاه خورد و بعد پیروز را دیدم که مشغول گرفتن چمدان هایش از راننده بود. با وجود روشن بودن چراغ دم در نتوانستم چهره اش را به خوبی تشخیص دهم.پیروز سرش را بلند کرد و با دیدن من که با ترس به او چشم دوخته بودم لبخندی زد و و سرش را تکان داد و بعد با حساب کردن کرایه راننده به طرف در آمد.
از دیدن پیروز که به طرفم می آمد خودم را به در چسباندم و بعد با زحمت سعی کردم لبخندی بزنم و وانمود کنم دختر نترسی هستم . اما در حقیقت از وحشت تمام دست و پایم بی حس شده بود.
پیروز با دو چمدان بزرگ جلوی در رسید جلوی در رسید و نگاهی به سر تا پایم انداخت . من با تمام هیکلم جلوی در را سد کرده بودم و خیال هم نداشتم کنار بروم . پیروز با لحن طنزی گفت:"سلام دختر خانم خوش آمدید."
به خود آمدم و با صدای لرزانی گفتم:" بله... سلام... ببخشید حواسم نبود خوش آمدید."
در تاریکی کوچه و زیر نور لامپ سر در حیاط او را می دیدم که با چشمانی براق و لبخندی نافذ به من می نگرد . پیروز چمدان هایش را به زمین گذاشت و بعد از جیب بغل کیفش کارتی بیرون آورد و خطاب به من گفت:" دختر دایی عزیز این کارت شناسایی بنده می باشد زیرا گویی هنوز باور ندارید که بنده پیروز بهزاد فرزند پولاد می باشم . طوری که به بنده حقیر نگاه می کنید که گویی شبح دیده اید."
با شتاب خودم را از جلوی در کنار کشیدم و گفتم:"آه بله عذر می خواهم بفرمایید داخل."
پیروز لبخندی زد و بعد دستش را به طرف من دراز کرد و در همان حال گفت:" خوب حالا که شما با بنده آشنا شدید می توانم افتخار آشنایی با شما را داشته باشم؟"
با وحشت به دست پیروز نگاه کردم و در همان حال به یاد پردیس افتادم که می گفت بعد از دست دادن هم شاید بخاهد دختران را ببوسد.از تصور چنین چیزی با وحشت خودم را عقب کشیدم و بعد چند قدم از او فاصله گرفتم.
پیروز را دیدم که نگاهی به دستش که همچنان در هوا بود انداخت و بعد شانه هایش را بالا انداخت و با کشیدن نفس عمیقی خم شد و چمدان هایش را برداشت و بعد داخل شد و با پا در منزل رابست. شاید در آن لحظه فکر می کرد که با دختر غقب مانده و دور از آدمیزادی طرف شده است. حالا جای شکر داشت که او را در همان جا نگذاشته بودم و به طرف منزل فرار نکرده بودم.نگاه او به من نشان می داد که از برخورد من تعجب کرده است . خودم قبول داشتم که رفتارم خیلی عجیب شده بود.
چند قدم عقب عقب برداشتم و با شتاب خودم را به منزل رساندم . در همان حال قصد داشتم خودم را در اتاقم پنهان کنم که هنوز چند پله به طرف بالا نرفته بودم که صدای زنگ تلفن باعث شد با همان شتاب به طرف تلفن برگردم و گوشی را بردارم.
با شنیدن صدای پدرم کم مانده بود از خوشحالی فریاد بکشم . پدر با عجله گفت:" نگین کسی زنگ نزد؟"
" چرا نوه عمه شما..."
پدر با شتاب گفت:" خوب چی گفت؟"
" او نشانی خواست و الان هم اینجاست."
پدر با تعجب و با صدای بلندی گفت:" نگین پیروز به منزل ما آمده ؟"
" آره بابا اون الان رسیده حالا باید چی کار کنم؟"
" نگین به او سلام برسان و ازش پذیرایی کن . ما همین الان می رسیم."
پدر تلفن را قطع کرد و من در این فکر بودم که چطور باید از او پذیرایی کنم . در این هنگاه پیروز از در وارد شد و چمدان هایش را همان جلوی در گذاشت و به اطراف نگاه کرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اين هنگام پيروز از در وارد شد و چمدان هايش را همان جلوي در گذاشت و به اطراف نگاه كرد.

با دست به او اشاره كرد و با لكنت گفتم:"بفرماييد."
پيروز نگاهي به سمتي كه اشاره كرده بودم انداخت و لبخندي لبانش را از هم باز كرد و چند قدم جلو آمد و گفت:" اما من فكر مي كنم اتاق پذيرايي آن سمت باشد."
تازه متوجه شدم كه به سمت پذيرايي اشاره كردم . با خجالت سرم را به زير انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. در كابينتي را باز كرد و بي هدف به داخل آن نگاه كردم و در اين فكر بودم كه چه چيز بياورم تا از او پذيرايي كنم . از صداي پيروز تكاني خوردم و به طرف در آشپزخانه نگاه كردم و او را ديدم كه به ستون اپن آشپزخانه تكيه داده و بالبخند به من نگاه مي كند.
" من چيزي ميل ندارم فقط يه ليوان آب خواهش مي كنم."
سرم را تكان دادم و به سمت يخچال رفتم و پارچ آب را برداشتم و به سمت او كه آرنجش روي پيشخان گذاشته بود رفتم و بدون اينكه به او نگاه كنم پارچ را جلوي او گذاشتم . چند قدم به عقب برداشتم و بلاتكليف وسط آشپزخانه ايستادم. از اينكه او اينقدر خودماني رفتار مي كرد احساس خوبي نداشتم.
پيروز به پارچ آب نگاه كرد و لب هايش را به هم فشار داد تا مبادا بخندد. بعد خود به داخل آشپز خانه آمد و به اطراف نگاه كرد.
با تعجب به او نگاه كردم كه از آمدن داخل آشپزخانه چه قصدي دارد و او را ديدم كه در يكي از كابينت ها را باز كرد و بعد دوباره آن را بست . ب من كه تقريبا پشت ميز آشپزخانه سنگر گرفته بودم نگاه كرد و گفت:" شما ليوان هايتان را كجا مي گذاريد؟"
تازه متوجه شدم كه ليواني به او نداده ام.با شتاب سنگرم را رها كردم و براي آوردن ليوان آب به كنار او كه جلوي كابينتي ايستاده بود رفتم واز كابينت ليواني در آوردم و در حالي كه احساس مي كردم رنگ صورتم كاملا سرخ شده است آن را به طرف او گرفتم .پيروز هم با لبخند دستش را دراز كرد كه ليوان را از دستم بگيرد كه از ترس اينكه مبادا دستش به دستم بخورد ليوان را همانطور رها كردم . ليوان به زمين افتاد وبا صداي جرينگي شكست . با شكسته شدن ليوان كريستال مثل اين بود كه كمر من هم شكست . با ناراحتي به ليوان كريستال كه خودم مسبب شكستن آن شده بودم نگاه كردم و با تاسف لبم را به دندان گرفتم.
پيروز متعجب به من نگاه كرد . شك نداشتم كه يقين پيدا كرده من عقب مانهده هستم آن هم از نوع آنچناني چون با صداي آرامي گفت:"تو از من ميترسي؟"
چشمانم را از او برگرفتم و به زمين نگاه كردم و بعد از چند لحظه به ياد آوردم كه قرار بود يك ليوان آب به اين مسافر تازه از راه رسيده بدهم . تا خواستم دستم را به طرف كابينت دراز كنم پيروز گفت:" نه لازم نيست خودم مي توانم يك ليوان بردارم." و بعد ليواني را برداشت و آن را پر از آب كرد و بعد به طرفم برگشت . يكي صندلي از كنار ميز آشپزخانه بيرون آورد و گفت:" بهتر است كمي بنشيني تا حالت جا بيايد."
خودم نيز احساس مي كردم ديگر پاهايم توان ايستادن ندارند و بدون اينكه به پيروز نگاه كنم بي تعارف روي صندلي نشستم . پيروز ليوان آب را به طرفم گرفت و گفت:"كمي آب بخور."
من چون دانش آموز كودن اما حرف شنويي دستم را دراز كردم تا ليوان را از او بگيرم كه دستش را كنار كشيد و گفت:" نه صبر كن مي ترسم دوباره قبل از اينكه ليوان را بگيري آن را رها كني ." و بعد ليوان را روي ميز گذاشت .
در اين هنگام زنگ در به صدا در آمد و من مثل يك فنر از جا جهيدم كه پيروز با دست به من اشاره كرد كه سر جايم بنشينم تا خودش براي باز كردن در برود.اما به محضي كه پيروز از آشپزخانه خارج شد به سرعت از جايم برخاستم تا خرده شيشه ها را جمع كنم . مي دانستم مادر به اين ليوان هاي كريستال كه نمونه اش خيلي كم پيدا مي شود خيلي حساس است و اگر به خاطر پيروز نبود هيچ وقت آنها را از داخل ويترين بيرون نمي آورد.
آنقدر مضطرب بودم كه متوجه نشدم چطور مشغول جمع كردن خرده هاي ليوان هستم . فقط زماني به خودم آمدم كه سوزش شديدي را حس كردم و بعد از آن خوني بود كه از كف دستم به روي سراميك هاي سفيد آشپزخانه مي ريخت.
از جايم بلند شدم تا با شتاب به ظرفشويي بروم تا بيش از اين كف آشپزخانه را كثيف نكنم كه تكه اي شيشه به پايم فرو رفت و باعث شد همانجا سر جايم بنشينم و در همان حال صداي پدر و مادرم را مي شنيدم كه با پيروز احوالپرسي مي كردند.از صداي پدر و مادر متوجه شدم پدرم پيش از آمدن بقيه مستقبلان و با شتاب به منزل آمده و ديگرن كه شامل سه خودرو كه يكي از آنها نيز متعلق به عمويم مي باشد پشت سر خواهند آمد.
از دستم بي وقف خون مي آمد و جرات نداشتم از جايم بلند شوم كه مبادا جاي ديگري را كثيف كنم . در يك لحظه صداي جيغ مادر باعث شد با ترس سرم را بلند كنم و او را ببينم كه در آستانه در آشپزخانه ايستاده و با وحشت به من نگاه مي كند.
فرياد مادرم كه به نظرم خيلي بلند بود باعث شد افرادي كه داخل هال بودند به طرف آشپزخانه هجوم بياورند . رنگ صورتم مثل گچ سفيد شده بود و با وحشت به مادر نگاه مي كردم . مادر به سرعت جلو دويد و حطاب به ديگران گفت:"تو آشپز خانه نياييد چون ممكن است پايتان شيشه برود." و بعد با سرزنش به من نگاه كرد وگفت:" چه بلايي سر خودت آوردي؟"حتي سرم را بلند نكردم تا ببينم كه چه كسانه به من نگاه مي كنند. فقط صداي پدرم را شنيدم كه گفت:" نگين حالت چطور است؟"
صداي پيروز زا شنيدم كه خطاب به مادرم گفت:" زن دايي همش تقصير من بود كه متوجه نشدم ليوان آب چطور از دستم افتاد."
مادر از جا برخاست و با لحني كه گويي هيچ اتفاق مهمي نيافتاده است گفت:" واي اين چه حرفي است آقا پيروز فداي سرتان ليوان كه ارزشي ندارد اما من متعجبم كه چرا نگين با دست شيشه ها را جمع كرده ببين دستش را به چه روزي انداخته."
خون همچنان با شدت از دستم مي ريخت و گويي خيال بند آمدن نداشت . مادر كنارم نشست و به سرعت گوشه روسري را از سرم كشيد تا آن را دور دستم بپيچد . از اينكه بدون روسري جلوي پيروز و نويد باشم كه در همان لحظه او را ديدم كه با نگراني به من نگاه مي كند با خجالت خواستم كه نگذارم مادر روسري ام را از سرم بكشد كه مادر با كشيدن روسري ام آن هم باحرص به من فهماند كه الان وقت خجالت كشيدن نيست.
در همان حال چشمم به پرديس افتاد كه كنار نويد ايستاده بود و با حالتي كه معلوم بود خيلي چندشش شده به خون دست من نگاه مي كرد. مادر با لحني كه سعي مي كرد آن را جلوي پيروز كنترل كند و فقط من و پرديس مي دانستيم كه چقدر ناراحت است گفت:" پرديس نايست مادر بدو بتادين و باند را از جا دوايي بردار بيار."
پرديس نگاه سرزنش باري به من كرد و براي انجام دادن كاري كه مادر خواسته بود به طرف دستشويي رفت.
در همين لحظه پيروز جلو آمد و با احتياط كنار مادر نشست و بعد به دستم نگاه كرد و گفت:" از قرار معلوم بريدگي دستش خيلي عميق است."و بعد خيلي عادي دستم را گرفت و با دقت به آن نگاه كرد . دوست داشتم در آن لحظه قطره آبي شوم و به زمين فرو بروم . آنقدر سرم را به زير انداخته بودم كه موهايم كاملا روي صورتم ريختم بود .
پرديس وسايل را آورد و آن را به مادر دادمادر در بتادين را باز كرد و باندي را به آن آغشته كرد و بعد آن را پيروز داد و گفت:" تو را به خدا ببخشيد عجب استقبالي از شما كرديم به خدا شرمنده ايم." و بعد نگاه تندي به من انداخت.
پيروز را ديدم كه با دقت تمام باند را در محل بريدگي كف دستم كه حدود دو سانت بود گذاشت و محكم آن را فشار داد و با اين كار او ناله ام در آمد و در همان حال گفت:" مي دانم خيلي درد دارد اما بايد كمي صبور باشي."
پيروز دستم را گرفته بود و آن را فشار مي داد تا خون ريزي بند بيايد و در همان حال به مادر گفت:" بهتر است يك ليوان آب قند براي نگين درست كنيد."
در همان اوضاع از شنيدن نامم از دهان او متعجب شدم زيرا به ياد نداشتم كه خودم را به او معرفي كرده باشو . مادر بلند شد و به پرديس كه كنارش ايستده بود گفت:" بدو خرده شيشه ها را جمع كن اما مواظب باش با دست اين كار را نكني."
لحن مادر طوري بود كه مي دانستم به پرديس خيلي بر مي خورد و موقعي كه او با نفرت به من نگاه كرد فهميدم كه دشمن خونيني براي خودم دست و پا كرده ام.
صداي پيروز را شنيدم كه آهسته گفت:" كاش با پارچ آب را سر مي كشيدم."
حتي سزم را بلند نكردم تا به او نگاه كنم. آنقدر در خجالت بي پوشش بودن در حضور او و گرفتن دستم توسطش بودم كه ديگر جايي براي خجالتي دوباره نميماند.
پرديس جارو را كنار شيشه ها به زمين گذاشت و خطاب به پيروز گفت:" شرط مي بندم شما به خاطر اينكه گناه نگين را كم كنيد شكستن ليوان را به عهده گرفتيد وگرنه من بهتر از هركسي نگين را مي شناسم."
ديدم كه پيروز لحظه اي به چشمان سبز و زيباي پرديس خيره شد و بعد با لبخندي گفت:" فكر نمي كنم گناهش خيلي سنگين باشد اما راستش مقصر من بودم."
پرديس نگاه را از او برگرفت و به جمع كردن خرده شيشه ها مشغول شد.
براي اينكه سر راه جاروي او نباشيم پيروز همانطور كه دستم را گرفته بود از جا بلند شد من نيز ناچار بلند شدم و دستم را كشيدم تا او دستش را رها كند اما او نگاهي به من كرد و بعد مرا به طرف صندلي ديگر اشپزخانه بردو به من گفت تا روي آن بنشينم و بعد خودش نيز صندلي ديگري بيرون كشيد و روي آن نشست .
پيروز بعد از بستن دستم از جا برخاست و زير شير ظرفشويي دستانش را شست و با تعارف پدر به طرف اتاق پذيرايي رفت.
به محض بيرون رفتن پيروز از در آشپزخانه غر غر هاي پرديس شروع شد .
" دختر دست و پا چلفتي . احمق بي شعور.من تو را مي شناسم به خاطر خودنمايي حاضري سرت رو هم بدي..."
صداي مادر صداي پرديس را قطع كرد." بسه ديگه اتفاقي است كه افتاده من كه گفتم تو بمون حالا ديگه لازم نيستتو سر و كله هم بزنيد."
پرديس از آشپز خانه خارج شد و در همين حين صداي زنگ در منزل به صدا در آمد. بقيه از راه رسيده بودند.
پريچهر به همراه ياسمين و ديگر دختر عمو ها بود به محضي كه به منزل آمد براي پيدا كردن آمادگي رويارويي با پيروز به آشپز خانه آمدند كه با ديدن من روي صندلي آشپزخانه و مادر كه مشغول تميز كردن خونها از كف آشپزخانه بود چگونگي ماجرا را پرسيدندو مادر براي اينكه پاسخي داده باشد گفت:"ليوان از دست نگين افتاده و دستش را بريده."
احساس خيلي بدي داشتم و فكر مي كردم الان همه درباره ام چه فكرهايي كه نميكنند .در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم كه همچنان روي مبلي داخل هال افتاده بود . با چشم به دنبال شخص معتمدي مي گشتم تا سفارش كنم آنر را برايم بياورد . با ديدن پوريا با خوشحالي او را صدا زدم.
" پوريا پوريا بيا داداشي."
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از رفتن پوریا به دور و اطراف نگاه کردم و در این فکر بودم که دفتر را کجا پنهان کنم که پردیس آن را نبیند.بهترین جایی که به فکرم رسید زیر تشک تختم بود و برای اطمینان بیشتر آن را درست وسط تشک قرار دادم و برای عوض کردن لباس به سرعت به طرف کمدم رفتم.

زمانی که به اتاق پذیرایی رفتم پیروز داشت با پدر و عمویم صحبت می کرد . او علت زودتر رسیدنش را تعویض بلیتش اعلام کرد. رفتم و کنار نیشا نشستم و به پیروز که با لبخند به نوید نگاه می کرد چشم دوختم تازه آن موقع بود که فرصت پیدا کردم چهره او را به دقت ببینم.
قد او یک سر و گردن کوتاهتر از نوید بود. با این حال می شد به او گفت که بلند قد است . البته نوید پسر عمویم خیلی بلند قد و باریک اندام است یعنی در حقیقت بلند قد ترین عضو خانواده پدر ی امبه شمار میرود و پردیس به او می گوید نردبان دزدا البته نه جلوی خودش.اما پیرئز مانند پسر عموی دیگرم نیما چهارشانه و قوی هیکل بود .
پیروز خیلی زیبا نبود اما فوق العاده جذاب بود حتی با وجودی که نیمی از موهایش ریخته بود به خصوص زمانی که نگاهش روی کسی متمرکز می کرد و در همان حال ابروان مشکی و پرپشتش را در هم گره می کرد. اما تنها چیزی که من فکرش را نمی کردم این بود که هنوز پس از گذشت این سالها نمی توانم رنگ چشمانش را تشخیص بدهم. چشمان پیروز رنگی بین عسلس و طوسی و یا شاید سبز خیلی کم رنگ بود . نکته قابل توجه این بود که چشمانش مانند شیشه رنگ و وارنگ بود یعنی مانند این بود که هر لحظه به رنگی در می آید. چیز دیگری که توجه مرا خیلی جلب کرد مژه های بلند و برگشته اش بود که زیبایی خاصی به چشمان خوش رنگش می داد. بینی اش متناست و لبانش کمی برجسته و خوش ترکیب بودند. صورتش عضلانی و دارای چانه ای تقریبا چهار گوش بود که نشان دهنده اراده مصممش بود. رنگ پوستش نیز سبزه مهتابی و با سه تیغه ای که کرده بود صاف صاف بود رنگ پستش درست رنگ پوست پریچهر بود و من با بدجنسی فکر می کردم او بیشتر از هرکس به خواهرم پریچهر می آید و می تواند زوج مناسبی برای او باشد.
صدای خنده بقیه مرا به خود آورد با گنگی به اطراف نگاه کردم و تازه متوجه شدم که پیروز مشغول گفتن لطیفه ای بوده است.به غیر از من همه در حال خنده بودند چون من اصلا لطیفه را نشنیده بودم.به نیشا نگاه کردم تا از او بپرسم که پیروز چه گفته است که نگاهم به پردیس افتاد که همچنان به پیروز نگاه می کرد لبخندی بر لب داشت. چهره پردیس در این حال آنقدر زیبا بود که تا چند لحظه نتوانستم چشم از او بردارم.
در نگاه پردیس چیز متفاوتی را می دیدم چیزی که تا به حال آن را ندیده بودم . این نگاه درست مانند آن نگاهی بود که پردیس زمانی به پسر عمه ام سروش می انداخت. اما هم اینک پردیس طوری به پیروز نگاه می کرد که مرا به فکر انداخت که نکند او از پیروز خوشش آمده باشد چون خواهرم همیشه طوری در مورد مردان صحبت می کرد که گویی از هیچ مردی خوشش نمی آید.
نیشا سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت:" نگین به نظرت چطوره؟"
" بد نیست من که اصلا قیافه اش یادم نبود تو چطور؟"
" خیلی کم یادم بود اما خیلی فرق کرده."
لبخندی زدم و آهسته پرسیدم:" بهتر یا بدتر؟"
نیشا نگاه معنی داری همراه با لبخند به من انداخت و گفت:" خیلی ناز شده است."
با تعجب به نیشا نگاه کردم که با چشمانی خمار به او چشم دوخته بود بعد به پیروز نگاه کردم و با خود گفتم چه نازی در او می بیند که من نمی توانم آن را ببینم.
صدای پیروز که خطاب به عمو ناصرم بود توجه مرا جلب کرد.
" پسر دایی . شما نمی خواهید افراد خانواده را به من معرفی کنید؟"
عمو ناصر خنده ای کرد و گفت:" چرا چرا دایی جان اما ماشاالله تعداد اونقدر زیاده که فکر می کنم باید چند بار اسمهایشان را بگویم تا بتوانی به خاطر بسپاری."
همه خندیدن و عمو ناصر ابتدا به عمه سولان اشاره کرد و گفت:" عمه سولان را که به خاطر داری؟"
پیروز سرش را تکان داد و با لبخند به او نگاه کرد و گفت:" بله ایشان را به خوبی به یاد دارم. عمه جان یادت می آید آخرین لحظه ای که می خواستم از شما جدا شوم به من چی گفتی؟"
عمه سولان چینی به پیشانی انداخت و گفت:" راستش دیگه خیلی پیرتر از آن شدم که حرف پانزده شانزده سال پیش به خاطرم بماند."
پیروز گفت:" اما من اون حرف شما را به خوبی به یاد دارم شما به من گفتید که درسته که داری می ری فرنگ اما یادت باشد که همیشه نتیجه طهماسب خان هستی و سعی کن تیره و طایفه ات را فراموش نکنی."
عمه سولان با احساس غرور خندید و در همان حال اشک در چشمانش پر شد . نا خو اگاه به طرف پردیس نگاه کردم به خوبی می دانستم که او هم اینک چه احساسی دارد حدسم درست بود. همان طور که فکر کرده بودم پردیس با چشمانی که از آن تمسخر و نفرت می بارید به او نگاه می کرد . بارها از پردیس شنیده بودم که می گفت از عمه سولان که گاهی اوقات احساس می کند کسی است خیلی بدم می آید.
صدای عمو که نوید را به پیروز معرفی می کردباعث شد که نگاهم را به طرف آنان بچرخانم پیروز به نوید لبخند زد و گفت:" نوید را که به خوبی می شناسم چون با آن موقع هایش هیچ فرقی نکرده فقط قدش که ماشاالله ..." و بعد سوتی کشید و به بالا اشاره کرد. عمو خندید و بعد به پوریا اشاره کرد گفت:" اینم سردار قوم فروغی آقا پوریای گل که همون سال چشم مارو به دیدنش روشن کرد."پوریا با خجالت گردنش را کج کرد و با لبخند به پیروز نگاه کرد .
" دایی ناصر پوریا آخرین پسرتونه؟"
" پسر منم هست اما در اصل پسر نادره."
پیروز با لبخند به پوریا نگاه کرد وسرش را تکان داد و بعد از لحظاتی گفت:"راستی این رفیق ما نیما خان کجاست؟"
" امشب شیفتش بود اما فردا به خدمت می رسه."
" دایی به سلامتی نیما دکتراش را گرفت؟"
ناصر با افتخار سرش را تکان داد و گفت:" آره نیما دو ساله که دکترایش را گرفته علاوه بر اداره یک مطب یک شب در میان هم در بیمارستان مهر کشیک دارد."
عمو ناصر گفت:" خوب حالا نوبت معرفی دخترای گلم است."
عمو ناصر اول از همه به پریچهر که مشغول خالی کردن پوست میوه به داخل سطل کوچکی بود اشاره کرد و گفت:" پریچهر دختر ارشد و خیلی خانم برادرم نادر است." به پیروز نگاه کردم تا واکنش او را ببینم . پیروز با لبخندی که بر گوشه لبش بود به دقت به پریچهر نگاه کرد . پریچهر در آن لحظه چنان سرخ شده بود که با خود گفتم نکند همین الان پس بیافتد.
عمو با لبخند چشم از پریچهر گرفت و به یاسمین اشاره کرد و گفت:" یاسمین خانم دختر دوم بنده."
پیروز با همان لبخند به او خیره شد و بدون کلامی سرش را تکان داد.
عمو به نیشا اشاره کرد و گفت:" نیشا خانم دختر سومم."
احساس کردم نیشا با عشوه به پیروز نگاه کرد و باز پیروز مثل دفعات قبل با دقت به او نگاه کرد . بعد عمو ناصر با چشم به دنبال پردیس گشت و بعد از دیدن او گفت:" اینم پردیس خانم دختر دوم ناصر."
پردیس مغرورانه به پیروز خیره شد و پیروز نیز با لبخندی معنی دار سرش را تکان داد.
عمو ناصر به من اشره کرد و گفت:" اینم نگین مغز متفکر فامیل فروغی."
بدون اینکه به پیروز نگاه کنم سرم را به زیر انداختم و با خود گفتم:" این تعریف عمو با اون خرابکاری که به بار آوردم نمی خورد."
صدای پیروز مرا از فکر بیرون آورد .
" نگین راستی دستت در چه حالیه؟"
او نام مرا با چنان صمیمیتی بیان کرده بود که فقط در آن لحظه به این فکر می کردم که حرف و حدیث های پردیس را چگونه باید تحمل کنم. به پیروز نگاه کردم و با خجالت گفتم:" خوبه متشکرم."
پیروز به من خیره شده بود و لبخندی گوشه لبش بود . خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به کف سالن خیره شدم . در همان حال صدای عمو را شنیدم که مشغول معرفی نوشین به پیروز بود . اما دیگر نگاهی به او نکردم.
آن شب تا پاسی از شب بازیر خنده و صحبت گرم بود گویی هیچ کس خواب به چشمش راه نمی یافتو در این بین هیچ کس به فکر پیروز نبود که شاید بخواهد استراحت کند.
خستگی و خواب بد جوری بر من غلبه کرده بود و احساس می کردم چشمانم خود به خود می خواهد بسته شود . از جا بلند شدم و به آرامی جمع را ترک کردم . به اتاقم رفتم و دیگر به این فکر نکردم که پیروز منزل ما می ماند یا به منزل عمویم می رود .
به محض اینکه به اتاقم رسیدم لباس خوابم را پوشیدم و خودم را روی تخت انداختم و خیلی زود به خواب رفتم.

صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم پردیس را روی تختش دیدم. با بیحالی به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم و با دیدن ساعت نه و نیم به این فکر افتادم باید از رخت خواب بیرون بیایم. به آرامی از تخت پایین آمدم و پنجره اتاقم را که نیمه باز بود ا آخر باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . در همان حال چشمم به دستم افتاد که باند پیچی شده بود به آرامی باند دستم را باز کردم و در همان حال به یاد لمس دستم توسط پیروز افتادم و با خود فکر کردم شب گذشته از اینکه دستم توسط مرد غریبه ای لمس می شد هیچ احساسی نداشتم اما حالا که فکرش را می کردم احساس عجیبی به من دست داده بود که خودم هم نمی دانستم چه احساسی است . ترس بود؟ خجالت بود یا لذت؟
باند آغشته به بتادین به زخم دستم چسبیده بود و موقعی که می خواستم آن را از دستم جدا کنم سوزشی در کف دستم پیچید و باعث شد آهی از درد بکشم . با جدا شدن باند از محل بریدگی کف دستم که به اندازی دو سانت بود از جای زخم دوباره خون بیرون زد . باند را سرجایش گذاشتم و با دست دیگرم به آرامی روی زخم را گرفتم در همان حال به خاطر سوزشی که در کف دستم ایجاد شده بود آهی کشید.
پردیس که از خواب بیدار شده بود روی تختش غلتی زد و به طرفم چرخید و با بی حالی گفت:" اه چه خبرته آخ آخ میکنی؟اونقدر ناله کردی تا بیدارم کردی. چیه جهود خون دیده خوب می خواستی حواستو جمع کنی . فوری با دیدن یک مرد هول نشی."
به پردیس نگاه کردم و گفتم :" سلام."
زیر لب پاسخ سلامم را داد .
پردیس پس از لحظه ای به طرفم برگشت و بعد از اینکه روی تختش نیم خیز شد گفت:" خوب تعریف کن دیشب چه اتفاقی افتاد؟"
لحن پردیس تنها حالتی که نداشت دوستانه بود . بیستر به یک مستنطق شبیه بود . لبه تختم نشستم و گفتم:" قرار بود چه اتفاقی بیافتد؟"
پردیس چشمانش را به من دوخت و گفت:" از زمانی که پیروز از در وارد شد تا موقعی که ما آمدیم را تعریف کن."
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" اتفاق خاصی نیفتاد پیروز زنگ زد و گفت تا میدان هفت تیر آمده اما بقیه راه را فراموش کرده و بعد از من خواست نشانی منزل را بدهم. بیست دقیقه بعد هم به منزل آمد و هنوز ننشسته بود که شما آمدید."
" همین؟ تو گفتی و منم باور کردم بقیشو بگو."
با لحنی که سعی می کردم نشان دهم خیلی آرامش دارم دارم گفتم:" تو منتظری چی از من بشنوی؟"
" پیروز با تو دست داد؟"
گفتم:" نه"
پردیس نیشخندی زد و گفت:" آره جون خودت اون موقعی که دستت رو گرفته بود تا مثلا خون ریزی نکنه معلوم بود قبل از اینکه ما بیاییم حسابی..."
با نفرت به او نگاه کردم و گفتم:" پردیس تو خیلی غیر قابل تحملی رفتار نفرت آورت به این نمی خوره که خواهر من باشی من واقغا برات متاسفم."
و بعد از جا بلند شدم و در حالی که سعی می کردم جمع شدن اشک در چشمانم را از دید او پنهان کنم از اتاق خارج شدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي از اتاق خارج شدم در را پشت سرم بستم و مدتي داخل راهرو ايستادم و بعد در حالي که بغضم را فرو مي دادم به طرف طبقه پايين به راه افتادم. نمي دانم قصدم از پايين رفتن چه بود اما در آن لحظه دوست داشتم هر جايي باشم غير از بودن در اتاقم. هنوز چند پله سالن پايين نمانده بود که در جا خشکم زد. در يک لحظه نگاه وحشتتزده من با نگاه متعجب پيروز در هم گره خورد.

پيروز در حالي که به طور کامل لباس پوشيده بود در هال روي مبل تک نفره اي نشسته بود و در دستش روز نامه اي بود . جايي که او نشسته بود درست مقابل پله هاي طبقه بالا بود و او بدون گفتن کلامي با چشمهاي نافذش به من خيره شده بود.
آنقدر از حضور پيروز در منزلمان جا خوردم که در يک لحظه فراموش کردم که چه بايد بکنم و از طرفي نگاه نافذ پيروز به همراه لبخندي که گوشه لبش بود و بدون هيچ شرمي با لذت سر تا پايم را مي کاويد احساس چندش آور و ناخوشايندي را به من مي داد. بيش از اين ترديد را جايز نديدم و به سرعت به طرف اتاقم رفتم. بعد در اتاقم را به شدت باز کردم . پرديس که مشغول صاف کردن رويه تختش بود با ورود ناگهاني من يکه اي خورد.من با گريه خودم را روي تختم انداختم.
پرديس وقتي ديد از ته دل گريه مي کنم فکر کرد از حرفي که به من زده اين قدر ناراحت شده ام. احساس کردم از حرفش پشيمان بود چون به طرفم آمد و لبه تخت نشست اما معذرت نخواست چون خصلتش اين بود که فکر مي کرد با معذرت خواهي از من خودش را سبک مي کند.
صداي او را شنيدم که گفت:" نگين خيلي بچه اي فکر نمي کردم با يک کلام اينجري بشيني آبغوره بگيري. پاشو خجالت بکش مي دونم گريه ات از چيه نمي خواد اينقدر بهانه بگيري."
به او گفتم:" تو اصلا خواهر خوبي نيستي من هميشه دلم مي خواست مي تونستم با تو خيلي صميمي شوم . اما تو هر وقت تونستي با کوچک ترين بهانه هي نيش و کنايه زدي. الان هم اگر به جاي اينکه هي تيکه بندازي مي گفتي پيروز خونه ماست من اينجور بلند نمي شدم برم پايين اون من رو ببينه."
پرديس با چشماني که از تعجب گرد شده بود گفت:" چي گفتي؟ پيروز مگه کجا بود؟"
نگاهش کردم و گفتم:"تو سالن پايين روي مبل جلوي در حال نشسته بود و داشت روز نامه مي خوند."
پرديس لبهايش را به هم فشرد و نگاهي به اندامم درون لباس خواب نازکم انداخت و بعد سرش را تکان داد و گفت:" بلند شو اينقدر فکرش را نکن او بدتر از اينها را هم ديده مثل اينکه فراموش کردي پانزده سال در خارج زندگي کرده من که بودم از اينکه قيافه واقعي مرا بدون چادر و چاقچور ديده خيلي هم عشق مي کردم."
پرديس بعد از عوض کردن لباسش بدون گفتن کلامي از اتاق خارج شد و من بعد از اينکه رويه تختم را صاف کردم به طرف آينه قدي اتاق رفتم و خودم را در آن برانداز كردم مي خواستم بدانم پيروز مرا در چه وضعيتي ديده است. لباس خواب صورتي ام از نظر بلندي مشكلي نداشت اما تنها عيب آن اين بود کهکمي نازک بود و در ضمن يقه گرد باز و آستين هاي کوتاهي داشت که خوشبختانه موقعي که او مرا ديد موهاي لخت و بلندم روي سينه و بازوانم را پوشانده بود.
با ناراحتي موهايم را با دست جمع کردم و سرم را تکان دادم بعد به طرف کمد رفتم تا لباسم را عوض کنم.
وقتي براي صرف صبحانه پايين رفتم پريچهر و پرديس مشغول چيدن ميز صبحانه بودند . مادر نيز در آشپز خانه مشغول ريختن چاي بود و پدر و پوريا و پيروز داخل هال نشسته بودند و صحبت مي کردند.
سلام کردم . پدر به من نگاه کرد و جوابم را داد پيروز هم با صداي آرامي گفت:" سلام" . بدون اينکه نگاهي به او بيندازم به طرف آشپزخانه رفتم و بعد از سلام به مادرم گفتم اگر کاري هست کمک کنم.
مادر پاسخم را داد و گفت:" دستت چطور است؟"
گفتم:" صبح که داشتم باند دستم را باز مي کردم باز کمي خون آمد اما فکر مي کنم بهتر شده باشد."
مادر سرش را تکان داد و گفت:" اين جزاي حواس پرتيه در ضمن فکر نکن که اون ليوان هاي کريستال رو هم ناقص کردي . حالا همين پنج تا رو تو جهازت مي زارم تا هميشه به يادت باشد که حواست را خوب جمع کني."
نفس راحتي کشيدم و با خود گفتم:"اين بهترين تنبيهي بود که حتي فکرش را هم نمي کردم."
بعد از صرف صبحانه پرديس استكان ها را مي شست و من و پريچهر مشغول جمع و جور كردن آشپز خانه بوديم.مادر گفت:" امشب از سنندج مهمان مي رسد و بايد تدارك ببينيم."
پريچهر پرسيد:" به غير از نرگس و ناهيد و ايرج مگر كس ديگري هم مي آيد؟"
مادر پاسخ داد:" آره سينا و همسرش... سروش هم قرار است بيايد."
زير چشمي به پرديس نگاه كردم. او را ديدم كه مكثي كرد و چشمانش را بست. در يك لحظه استكاني كه در دستش بود با صدا به داخل ظرفشويي افتاد اما خوشبختانه نشكست. مادر و پريچهر به طرف او برگشتند و مادر گفت:" چه خبره از ديشب تا به حال بشكن بشكن را انداختيد؟"
پرديس استكان را بالا آورد و گفت:"ايناهاش نشكسته."
" خوب مي خواي محكم تر بزن شايد بشكنه."
پرديس خنديد و گفت:" خودتون گفتين ها ."
ساعتي بعد پدر و پوريا به همراه پيروز به خارج از منزل رفتند . مادر در حال نوشتن فهرستي بود كه بايد براي مهمانان تهيه ود و پريچهر در اين كار به او كمك مي كرد. پرديس در اتاق بود و من در يك لحظه به فكرم رسيد نكند پرديس به وجود دفتر خاطراتم پي برده باشد به اين خاطر از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.
با تقه اي به در آن را باز كردم و پرديس را ديدم كه تمام لباسهايش را روي تخت انداخته و با دقت مشغول تماشاي آنها مي باشد . با تعجب به او نگاه كردم و با بهانه برداشتن كتابه به سمت كتابخانه ام رفتم.
پرديس زير لب شعري را زمزمه مي كرد و من بعد از برداشتن كتاب اتاق را ترك كردم و او را با افكارش تنها گذاشتم.
صداي زنگ تلفن باعث شد كه پله ها را به سرعت پايين بروم تا گوشي تلفن را بردارم اما پريچهر زودتر از من اين كار را كرد. از احوالپرسي او فهميدم كه زن عمو پشت خطست پريچهر بعد از چند لحظه گوشي را به مادرم داد. از قرار زن عمو مي خواست كه براي شام به منزل آن ها برويم و مادر به زن عمو گفت كه پريچهر را براي كمك به منزل آنها مي فرستد و بعد از خداحافظي گوشي را گذاشت.
به مادر نگاه كردم و گفتم:" اجازه مي دهيد من هم به منزل عمو بروم؟"
مادر نگاهي به دستم انداخت و گفت:" آخه تو چه كاري مي توني انجام بدهي؟ مي ترسم بري نيشا هم از كار و زندگي بيندازي."
" نه مامان باور كن اين كار را نمي كنم حالا درسته كه نمي تونم دست به آب بزنم ولي مي تونم كه..."
" مي توني كه حرف بزني و سرشون رو بخوري." و بعد ادامه داد:" اشكالي نداره اما حالا كه كار نمي كني مواظب باش جلوي دست و پا نباشي."
با خوشحالي از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
پرديس چند دست لباس انتخاب كرده بود و آنها را روي تخت گذاشته بود تا آنها را يكي يكي امتحان كند . وقتي مرا ديد كه مشغول پوشيدم مانتو هستم گفت:" كجا ميروي؟"
" زن عمو ما را براي شام دعوت كرده من و پريچهر مي خواهيم براي كمك به منزلشان برويم."
پرديس به سرتاپايم نگاه كرد و گفت:" همين جوري؟"
" آره مگه بده؟"
پرديس لبهايش را ورچيد و گفت:" وقتي مي گم خيلي بچه اي ناراحت مي شي امشب تمام فاميل دور هم جمع ميشن بعد تو مي خواي مثل گداها جلوشون ظاهر بشي ."
نگاهي به سرتاپايم كرد و گفتم:" لباس من مثل گداهاست؟"
" وقتي بهت مي گم عوضي مي شنوي ناراحت ميشي منظورم اون گداهايي كه فكر مي كني نيست نميدونم چطور تو كله پوكت فرو كنم تو ديگه بزرگ شدي نمي خواي تو جمع بدرخشي؟"
" بدرخشم آخه واسه چي؟"
" مگه قراره آدم واسه چيزي يا كسي بدرخشه . بابا اين همه پول خرج مي كنه اما تو همش دوست داري اون دامن دراز بي قواره مشكي رو تن كني با يك بلوز گشاد كه به تنت زار بزنه."
از داخل آينه قدي به سرتاپايم نگاهي انداختم و حق را به پرديس دادم .
به پرديس نگاه كردم و شانه هايم را بالا انداختم . " تو بگو من چي بپوشم."
پرديس در كمدم را باز كرد و نگاهي به لباسهايم انداخت و گفت:" باور كن خيلي بد سليقه اي خروار خروار لباس داري اما همشونوجمع كني يك دونه درست و حسابي از توش بيرون نمي ياد بسكه دوست داري لباس هاي گشاد بپوشي."
گفتم:" اون سبزه چطوره؟"
" همون كه وقتي مي پوشي عين طوطي مي شي ؟ با او روسري سبز لجني كه سرت مي كني و فكر مي كني خيلي تيپ زدي فقط يه منقار كم داري تا خود طوطي بشي ."
" قرمزه كه خوبه خودت يه دفعه گفته..."
" اون دفعه يه چيزي گفتم دلت خوش بشه . تازه مگه مي خواي نقش شمر و بازي كني ."
شانه هايم را بالا انداختمو گفتم:" من نمي دونم خودت يكي رو انتخاب كن."
پرديس كمدم را زير و رو كرد و عاقبت لباسي از آن بيرون آورد و گفت:" اين بد نيست."
" اينكه خيلي مجلسيه مي خواي بهم بخندن؟"
" برو بابا يك كت بي قواره با يك دامن تنگ كجاش مجلسيه ؟ فكر كنم تو به لباسي كه من امشب مي خوام بپوشم مي گي براي مشرف شدن به دربار پادشاهاست."
مگه مي خواي چي بپوشي؟"
پرديس به لباسي پرابي رنگ اشاره كرد و گفت:" مي خواهم اين را بپوشم ."
چشمانم از تعجب گرد شد ." راست ميگي؟ اما اون كه خيلي تنگه فكر ميكني مامان اجازه بده؟"
پرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" داد كه داد نداد نميام."
لباسم را به تن كردم.
لباس كت دامن بلوطي رنگي بود كه خيلي خوش دوخت بود يقه كت انگليسي و قد آن تا روي رانهايم بود دو برش زيبا از روي سينه هايم رد مي شد و امتداد خط برش زير جيب نماي لباس محو مي شد دامن لباس هم تنگ و كوتاه بود.
لباس خیلی بهم می آمد اما احساس می کردم خیلی معذبم . با اینکه دامن آن تا زیر زانویم بود اما فکر می کردم خیلی کوتاه است . پردیس روسری قهوه ای رنگ و حریری که متعلق به خودش بود برای آن شب به من قرض داد و گفت:" اینو بهت می دم تا بعد خودت بری یه دونه بخری . اما فکر نکن این مقنعه مدرسته ها قشنگ سرت کن اینجور که من برات می بندم."
پردیس روسری را روی سرم انداخت و گره آن را خیلی شل و زیبا بست و تا خواستم گره را کمی محکم تر کنم اخمی کرد و گفت:" چه خبرته طناب دار نیست که بخوای خودتو باهاش خفه کنی حالا زود برو تا پشیمون نشدم روسری را ازت بگیرم."
نگاهی به سرتاپایم انداختم و لبخندی زدم اما مطمئن بودم که مادر اجازه نمی دهد با این لباس به منزل عمویم بروم. مانتویم را به دست گرفتم و به طبقه پایین رفتم.
به محضی که مادر و پریچهر را دیدم با لبخند به من نگاه کردند مادر لبهایش را جمع کرد و گفت:" چه عجب این لباس را پوشیدی؟" و بعد رو به پریچهر گفت:" بچم یه کم سلیقه به خرج داده!"
پریچهر لبخندی زد و گفت:" غلط نکنم این کار پردیسه وگرنه نگین از این هنرا نداره."
به همراه پریچهر به منزل عمویم رفتیم . در خانه عمو وقتی مانتویم را در می آوردم متوجه شدم نیشا در حالی که ابروانش را بالا گرفته بود با تعجب به لباسم خیره شد . با خود فکر کردم حتما نیشا هم از اینکه به سبک جدیدی لباس پوشیده ام متعجب شده است.
اما وقتی نیما و نوید به منزل آمدند احساس کردم از اینکه جلوی آن ها اینطوری بگردم خجالت می کشم . نیما وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت :" به به چقدر خانم شده ای."
اما نوید فقط سلامم را پاسخ داد و بعد نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش در هم گره خورد. از دیشب تا حالا نوید را خیلی بد اخلاق می دیدم و دلیلش را نمی دانستم.

شب با وجود مهمانان زیادی که آمده بودند منزل عمویم فضای خالی زیادی داشت . از سنندج دخترها و پسر بزرگ عمو قادرم آمده بودند . همچنین پسرهای عمه سولان یعنی سینا به اتفاق همسر و فرزندش و همچنین سروش هم آمده بود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سروش را خیلی وقت بود که ندیده بود و حالا با دیدن او فکر میکردم دلم برای این پسر عموی درشت هیکل و خوش قیافهام تنگ شده بود به خصوص که میدانستم سروش هنوز هم دیوانه وار پردیس را دوست دارد و این را از نگاه عاشقانه سروش به پردیس فهمیدم.زمانی که برای سلام و احوالپرسی با مهمانان به اتاق آمد متوجه نگاه او شدم اما این نگاه زمانی که پردیس مانتویش را از تن در آورد به غم و اخم مبدل شد.

زمانی که پردیس به اتفاق مادر به منزل عمو آمد منتظر بودم تأ او مانتویش را در بیاورد تأ لباسش را ببینم. وقتی دیدم که پردیس لباس دلخواهش را به تن دارد از تعجب کم مانده بود یک جفت شاخ در بیاورم. لباس پردیس پارچه زیبایی از حریر و به رنگ شرابی بود که در ناحیه استینهایش استر نداشت و بازوان سفیدش را با سخاوت در معرض دید قرار میداد. لباس او شامل پیراهنی بلند بود که بالا تنه چسبانی داشت و دامن لباس از کمر کمی گشاد بود در کل لباس با اندام زیبای پردیس هماهنگی داشت و فقط از این تعجب کرده بودم که چرا هیچ کس واکنشی مبنی آدر اینکه او اینچنینی پوشیده نشان نمی دهد. اما وقتی بقیه را دیدم متوجه شدم لباس پردیس انطوری هم که من فکر میکردم خیلی زننده نیست.
پریچهر هم یکی از لباسهاییی را که تاز خریده بود به تن داشت که آن لباس خیلی به تنش برازنده بود و موجب تحسین و تعریف عمه و یاسمین و زن عمویم قرار گرفت. یاسمین نیز لباسی از جنس گیپور و به رنگ سفید به تن داشت که فکر میکردم با پوست سفید او خیلی جور نیست اما رویم نشد که به او بگویم که رنگ لباسش به او نمیاید. اما نیشا لباسی به رنگ بنفش کم رنگ پوشیده بود که خیلی قشنگ بود به خصوص با کمربند طلایی رنگی که باریکی کمرش را نمایان میکرد. نوشین هم کت دامن مشکی به تن داشت که او نیز کمربند ظریفی بسته بود تانشان دهد که کمر او نیز به باریکی کمر خواهرش میباشد.
آن شب پیروز بلوزی اسپرت به رنگ لیمویی و شلوار جینی به رنگ سفید به تن داشت. با رفتار خودمانی خودش تمام فامیل را شیفته خود کرده بود. از بین اقوام تنها جای عمه سوزه که به علت کهولت سن و ناراحتی قلبی نیامده بود و همچنین امید که در دانشگاه شیراز مشغول تحصیل بود خیلی خالی بود.
از زمانی که به منزل عمویم آمده بودم و مانتویم را در آورده بودم احساس میکردم گاهی نوید به من خیره میشود و تأ متوجه اش میشوم ابروانش به هم گره میخورد. از این موضوع سر در نمیاوردم که چرا طرز پوشیدنم باید نوید را ناراحت کند در صورتی که خواهران خودش خیلی تابلوتر از من لباس پوشیده بودند.شانههایم را بالا انداختم و سعی کردم به نوید فکر نکنم.در هنگام پذیرایی از مهمانان احساس میکردم پردیس به عمد میخواهد به سروش کم محلی کند و او را ندیده بگیرد. برای اینکار شیوه عجیبی را انتخاب کرده بود. پردیس در هنگام تعارف کردن چای موقعی که نوبت به سروش رسید به بهانهای به طرف دیگر رفت و به وضوح دیدم که رنگ چهره سروش حسابی سرخ شد. به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی متوجه کار پردیس نشده است.دلم خیلی برای سروش سوخت.در عوض او تأ میتوانست از پیروز پذیرایی کرد به طوری که چندین بار لیوانی چای برای پیروز آورد.
آخرین باری که پردیس لیوانی چای به دست او میداد گفت :"آقا پیروز چون میدانم خیلی چای دوست دار`ید برایتان چای آوردم."پیروز به چشمان پردیس نگاه کرد و لبخند زد و گفت:"از کجا فهمیدی که من چای زیاد میخورم؟ پردیس لبخند زیبایی زد و دندانهای سفید براقش را نمایان کرد و گفت:"از اونجایی که هر بار برایتان چای آوردم رویتان نمیشود که بگویید که دیگر نمیخورید.
پیروز با صدای بلند خندید و گفت:"پس تا حالا مرا دست انداخته بودید؟
"نه فقط به شما لطف میکردم.
خیلی تعجب کرده بودم ازینکه پدر و عمو بدون هیچ تعصبی به صحبت پردیس و پیروز گوش میکردند و لبخند میزدند. پردیس تنها کسی بود که بدون اینکه رنگ چهره اش تغییر کند حرفش را میزد.به خوبی میدانستم تمام دختران حاضر آرزو داشتند که اینچنین رک و بی پروا باشند.
به خوبی احساس میکردم که سروش از اینکه او اینقدر صمیمی با پیروز گفت و گو میکند خیلی ناراحت است زیرا در بین حاظران فقط سروش بود که سرش را به زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق بود.


من پیش مادر نشسته بودم و شنیدم عمه آهسته زیر گوش مادرم گفت که لباس پردیس درشان او نیست. مادرمم نگاهی به پردیس انداخت و به عمه گفت:" آبجی حریفش نشدم شما که او را میشناسید؟" عمه آهسته گفت:" به هر حال نمی بایست به او اجاز میدادی تأ اینطور زننده لباس بپوشد.
از لحن عمه خیلی حرصم گرفت و میدانستم اگر پردیس بوئی از این ماجرا ببرد برای لجبازی با او هم که شده بدتر میکند. به خوبی میدانستم که خواهرم از عمه سر جریان سروش خیلی کینه به دل گرفته زیرا عمه خیلی تلاش کرد که با گرفتن دختری برای سروش او را از فکر پردیس خارج کند و حتی میدانستم برای نشاندن سروش سر سفره عقد دست به چه کارهایی زده است.
از جملهٔ آنکه سروش را تهدید کرده بود که اگر از آمدن سر سفره عقد سر باز زند خودش را میکشد و برای اینکار حتی قسم هم خورده بود. آن شب بخاطر اینکه دستم بریده بود دست به سیاه و سفید نزدم حتی از جایم بلند هم نشدم تأ لیوانی را جا به جا کنم. اخر شب هنگامی که پدر بلند شد تا به اتفاق تعدادی از مهمانان به منزلمان برویم پیروز هم از جا برخاست تا به همراه ما به منزلمان بیاید و در جواب اصرار عمو که از او خواست تا منزل آنان بماند گفت:" وسایل و چمدانهایم آنجاست و دیگر اینکه فقط تا فردا مزاحم پسر دایی نادر هستم. فردا میخواهم برای اقامتم منزلی مناسب پید کنم." پدر با خودرویش تعداد زیادی از مهمانان و مادر و پریچهر را به منزل برد و قرار شد من و پردیس و پوریا به اتفاق ایرج و همسرش و همچنین پیروز پیاده به منزل برگردیم. هنگامی که کنار در با نیشا خداحافظی میکردم به او گفتم:"مثل اینکه قرار بود بعد از تعطیلات مدرسه با هم برویم برای کلاس شنا ثبت نام کنیم یادت که نرفته ؟"
نیشا با لحن کنایه داری گفت:"فکر نمیکنم تون وقت این کارارو داشته باشی."


با لبخندی گفتم :"برای چی؟"
با طعنه گفت:" فعلا که شاهین بخت حسابی سر تو گرم کرده."
خشکم زد هیچ فکر نمیکردم نیشا چنین حرفی بزند. هنگامی که به سمت منزل میرفتم در این فکر بودم که چرا نیشا اینقدر تغییر کرده. در صورتی که ماندن و نماندن پیروز در منزلمان به من ربطی نداشت. هر چند که پیروز فقط تا بعداز ظهر روز بعد در منزلمان ماند و بعد از آن به هتل رفت و تا آماده شدن اپارتمان مبلهای که برای مدتی اجاره کرده بود در هتل ماند.بعد از آن هم به آپارتمان مرتب و مبله اش نقل مکان کرد و گاهی به منزل ما و عمو ناصر سر میزد.

پایان فصل دو
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
3

خیلی وقت است که سراغت را نگرفتهام خیلی حرفها دارم که بنویسم دوست داشتم زودتر از این خاطراتی را که در دلم انبار شده بر روی ورقهای سفیدت پیاده کنم. اتفاقات ماه گذشته انقدر زیاد است که تمام آنها در این لحظه به مغزم هجوم آورده و باعث شده که ندانم از کجا باید شروع کنم. بعد از آمدن پیروز مهمانان زیادی از کردستان برایمان آمدند و سرمان را حسابی شلوغ کردند تأ مدتی وقت سر خاراندن را نداشتیم. بعد از ده روز مهمانان رضایت دادند که تهران را ترک کنند و ما توانستیم نفس راحتی بکشیم.
اما عمه سولان هنوز به سنندج نرفته و بعد از ده روز که منزل عمو ناصر بود رضایت داده چند روزی هم منزل ما بماند. من دعا میکنم در این مدت حرفی نزند که پردیس جوابش را بدهد. چون میدانم خواهرم نه ملاحظه مهمان بودن او را میکند و نه کاری به این دارد که او بزرگتر است.

سروش فردای شبی که عمو همه ما را برای شا م دعوت کرده بود به سنندج برگشت و فکر میکنم موقع رفتن خیلی ناراحت بود چون پردیس او را خیلی اذیت کرد. دلم خیلی برای سروش میسوزد چون میدانم هنوز عاشقانه ردیس را دوست دارد. اما نمیدانم یا پردیس نمیفهمد یا میخواهد از سروش به خاطر نامزد کردن با مارال انتقام بگیرد. با اینکه ما میدانیم نامزد کردن او تقصیر خودش نبوده اما فکر میکنم این کار او برای پردیس خیلی گران تمام شده بود.

آن شب پردیس انقدر خودش را برای پیروز لوس کرد که احساس کردم کم مانده سروش فریاد بکشد. اما یک چیز را فهمیدم و آن اینکه بر خلاف نظر نیشا که میگفت باا این رویهای که پردیس پیش گرفته زودتر از پریچهر باید شیرینی عروسی پردیس را بخوریم پردیس هیچگونه علاقهای به پیروز ندارد و در این مدت هم نقش بازی میکرد و مطمنم پیروز هم متوجه شده بود چون موقعی که به خانه برمیگشتیم پیروز هم با ما آمد و در فرصتی که با من و پردیس تنها شد به او گفت : نمیدونم امشب با توجه به من دل کدوم بیچارهای رو سوزوندی و بعد لبخند زد. پردیس هم به او لبخند زد اما چیزی نگفت.
یک خبر دیگر اینکه از وقتی او به ایران آمد رابطه من و نیشا کمی سرد شده است و البته این سردی از طرف من نبود و این نیشا است که خودش را از من دور میکند. اما به هر صورت گاهی هم کم و بیش هم را میبینیم. نیشا هر بار که به من میرسد میپرسد : پیروز خونتون نیامده؟ نمیدانم چرا ولی با اینکه پیروز بیشتر از اینکه منزل ما بیاید به خانه آنها میرود اما او به این مسله خیلی اهمیت میدهد که پیروز بیشتر به خانه کدام پسر دایی پدرش میرود. شاید بخاطر اینکه با اینکار محک میزند که پیروز کدام دختر از این دو خانواده را برای ازدواج انتخاب میکند.
راستش از اینکه همه دختران فامیل به جز پردیس که اصلا تو نخ پیروز نیست و همچنین من و نوشین که فعلا کسی ما رو آدم حساب نمیکنه نشستن ببینن کی پیروز سرش درد میگیره تا بیاد اونارو بگیره حالم بهم میخورد. حتی خواهر خودم پریچهر که هفته گذشته یک خواستگار خوب برایش پیدا شده بود بدون اینکه اجاز بدهد تا خانواده داماد به خونمون بیاد جواب رد داده است.

در ضمن چند روزی است که از بیتا خبر ندارم اما هفته پیش که به منزلشان زنگ زدم به من گفت که سام به او گفته تا اخر این ماه با خانوادهاش به خواستگاری او میرود من از این بابت خیلی خوشحالم. راستی یک خبر خیلی مهم که آن را فراموش کرده بودم این است که قرار است به همراه عمه سولان به سنندج بروم و مدتی پیش عمه سوزه بمانم. تازه خبرها یکی یکی یادم میاید و آن اینکه چند شب پیش پردیس که خیلی سر حال بود به من گفت که تازگی متوجه شده نوید بدجوری به من خیره میشود و من به او گفتم که تا به حال متوجه چنین چیزی نشده ام. اما پردیس گفت نگاه نوید به من مثل نگاه یک شوهر به همسرش است که من از این حرف پردیس خیلی خجالت کشیدم.
پردیس از تصور اینکه من و نوید با هم ازدواج کنیم خیلی خندید. میگفت شما دوتا مثل فیل و فنجان میمونید. شاید هم هق داشت چون قد من حتی به شانههای نوید هم نمیرسد. بعضی اوقات پردیس با همان اخلاقی که گاهی اوقات فکر میکنم در همان لحظه خیلی دوست دارم خفهاش کنم و مرا خیلی اذیت میکند اما باا این حال خیلی دوستش دارم چون علاوه بر اخلاق بدش گاهی اوقات خیلی هوایم را دارد.
البته این دوست داشتن دلیل آدر این نمیشود که هنوز ازادانه بتوانم دفتر خاطراتم را بنویسم چون همین الان که مشغول نوشتن هستم توی انباری هستم و ازیک کارتن برای زیر اندازم استفاده میکنم تا دفترم را بنویسم و بعد از نوشتن خاطرات آنرا سر جای همیشگیاش که بین خرت و پرتهای پدر است میگذارم. دست از نوشتن برداشتم و دفتر خاطراتم را داخل مشمای مشکی گذاشتم و از زیر زمین خارج شدم. وقتی از پلهها بالا میامدم مادر را دیدم که مشغول فن کردن قالیچهای روی تخت چوبی گوشه حیاط است میدانستم اینکار فقط به خاطر عمهام میباشد که عادت دارد اسرهای تابستان را در حیاط سپری کند و با کشیدن قلیانی مشغول صحبت شود.
آن روز هوا گرمتر از همیشه بود اما مادر به محض رفتن آفتاب از حیاط آن را شسته و هنوز بوی سیمانهای خیس خورده به مشام میرسید و این بو لذت خاصی را به من میبخشید. مادر به محض دیدن من گفت: "نگین میتونی زغال غلیان عمه را آماده کنی؟" با خوشحالی گفتم:"با همون طور سیمیهای قدیمی؟" -اره فقط مواظب باش خودت رو نسوزونی. سرم را تکان دادم و به سراغ وسایل آماده کردن قلیان رفتم. این کار را خیلی دوست داشتم و موقعی که این کار را میکردم احساس میکردم در زمانهای قدیم زندگی میکنم و برای خود رویایی میبافتم.
پس از آماده کردن قلیان آن را داخل سینی گذاشتم و بعد آنرا روی تخت گذاشتم. عمه لبخندی زد و گفت:"نگین ماشالله برای خودش خانومی شده." و بعد رو به مادر کرد و گفت:"تا چشمتو به هم بذاری هنوز اون دوتا رو رد نکرده باید به فکر این یکی باشی." مادر سرش را به علامت تایید تکان داد و با لبخند به من نگاه کرد. با خجالت از جا بلند شدم و به طرف اطاقم به راه افتادم.طبق معمول پردیس را دیدم که مشغول ریخت و پاش اتاق میباشد.او تمام کتابهای کتابخانهاش را روی زمین پخش کرده بود و به اصطلاح داشت کتابخانهاش را تمیز میکرد.با دیدن او لبخندی زدم و گفتم:" فکر نمیکنم این کتابخانه هیچ وقت مرتب شود."پردیس بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد بدون مقدمه گفت:"مثل اینکه فردا شب قراره بری؟" - نمیدونم اگه امروز پدر بتواند بلیط بگیرد شاید فردا برویم. پردیس سرش را تکان داد و گفت :"خوبه." مدتی همانجا نشستم و به کارهای او نگاه کردم و بعد بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
سلام دفترم بر خلاف همیشه که ورقهایت را در انباری خانه مان سیاه میکردم این بار نوشتههایم را بر فراز ابرهای آسمان و از روی صندلی هواپیما مینویسم. مهماندار هواپیما همین الان اعلام کرد که امروز هوا صاف و افتابیست و درجه هوا ۲۲ درجه بالای صفر است اما من فکر میکنم وقتی به سنندج برسیم درجه هوا خیلی کمتر میشود. از اینکه به مسافرت میروم خیلی خوشحالم و احساس خوبی دارم هر چند که پیش از اینکه با پدر و مادر خداحافظی کنم دلم گرفته بود و کم مانده بود از آمدن به این سفر انصراف بدهم اما نمیدانم شوق سوار شدن به هواپیما و یا چیز دیگر بود که بدون اینکه بخواهم حتی قطرهٔ اشکی بریزم به همراه عمه سوار هواپیما شدم. اما همین که سوار هواپیما شدم تازه حس کردم خیلی دلم برای پدر و مادر و برادر و خواهرانم تنگ شده به خصوص پوریا که با نگاه مظلومی به من نگاه میکرد. حتی دلم برای پردس خیلی تنگ شده به خصوص که پیش از آمدن به من گفت در این مدتی که آنجا هستم برایش نامه بنویسم خیلی خوب منظورش را فهمیدم که او میخواهد از سروش برایش بنویسم که در سنندج چه کار میکند و به من گفت که من هم برایت هر اتفاقی که توی تهران میفتد مینویسم. خیلی خندهام گرفته بود . فکر نمیکردم چیزی در تهران برایم مهم باشد. در حالی که او را میبوسیدم به او قول دادم کوچکترین چیزی را در نامهام جا نیندازم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
موقعی که از پردیس جدا می شدم او گفت که فکر نمی کند اتاق مشترکمان بدون حضور من خیلی هم صفا داشتنه باشد و همین حرف او باعث شد آنقدر احساس خوشحالی کنم که به او بگویم اگر خیلی احساس تنهایی می کند من به سنندج نمی روم ولی پردیس گفت نه تورو خدا یک چیز گفتم تا خاطره خوبی از وداعمان داشته باشی تو بری خیلی بهتره چون من دوست دارم کمی تنها باشم تا وقتی برگردی رفتار جدیدی را در قبال تو در پیش بگیرم.
می دانم پردیس مرا به عنوان سفیری به سنندج روانه می کند تا بفهمد که سروش به او علاقه دارد یا نه؟

عمه جان کنجکاو است ببیند من چه می نویسم و من به او گفتم که قرار است با یک برنامه ریزی دقیق برای سال تحصیلی جدید آماده شوم و عمه کلی از من تمجید کرد و گفت که در سنندج سروش سروش می تواند در درسها به من کمک کند . من از اینکه عمه خیلی سواد ندارد تا سر از کارهای من در بیاورد خوشحالم اما از این جهت از اینکه به او دروغ گفته ام و نوشتن خاطرات را به خواندن درس ربط دادم احساس ناراحتی وجدان می کنم.
احساس می کنم عمه به نوشته هایم دقت می کند درست است که او سواد زیادی ندارداما بالاخره می تواند که اسمها را بخواند پس تا بیشتر از این متوجه چیزی نشده فعلا خداحافظ.
دفترم را بستم و نگاهی به عمه که با دقت به دفترم نگاه می کرد انداختم و بعد لبخندی زدم و گفتم:" احساس می کنم وقتی توی هواپیما مطالعه می کنم سرم گیج می رود."
عمه سرش را تکان داد و گفت:" آره باید هم همینطور باشد سعی کن کمی استراحت کنی دیگه چیزی نمانده فکر کنم تا ده پانزده دقیقه دیگر برسیم."
بیست دقیقه بعد مهماندار هواپیما اعلان کرد تا لحظاتی بعد هواپیما در فرودگاه سنندج به زمین می نشیند.
تحویل گرفتن چمدانها و خارج شدن از سالن نیم ساعت طول کشید . موقعی که ما از در سالن خارج شدیم سروش را منتظر خودمان دیدیم.
سروش با دیدن من و عمه جلو آمد و پس از سلام و احوالپرسی ساکهایمان را از دستمان گرفت و به اتفاق هم به طرف خودرواش که در توقفگاه فرودگاه بود حرکت کردیم.
خیلی سال بود که به سنندج نیامده بودم . هوا عالی بود و دلتنگی من برای خانواده ام با دیدن منزل قصر مانند عمه جان فراموش شد.
مستخدم چمدان مرا به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند برد. اتاقی که عمه جان برایم در نظر گرفته بود اتاقی بزرگ و خالی از اثاثیه بود که فقط یک تخت در گوشه ای از اتاق بود با یک میز و صندلی که کنار پنجره بود .
به دور و بر اتاق نگاه کردم و با خود فکر کردم در وسعت خالی اتاق یک فوتبال جانانه جان می دهد. از اتاقی که به من داده بودند خوشم نیامد البته دور از انتظار هم نبود چون عمه هیچ وقت دختری نداشت تا بداند سلیقه یک دختر جوان چه می تواند باشد
چمدانم را کشان کشان به طرف میز بردم و با زحمت زیاد روی میز گذاشتم می خواستم لباسم را عوض کنم اما هرچه نگاه کردم نه حمامی در اتاق دیدم نه دستشویی و نه کمدی که لباسهایم را آویزان کنم.
احساس کردم خیلی توی ذوقم خورد . اتاقم بی شک به یک زندان انفرادی خیلی بزرگ شبیه بود. با دلتنگی به طرف پنجره رفتم تا منظره باغ را ببینم که جز یک درخت بزرگ که با تمام شاخه هایش جلوی پنجره را گرفته بود چیز دیگری ندیدم.
از حرص دندانهایم را به هم فشردم و آنقدر ناراحت بودم که دلم می خواست گریه کنم . احساس کردم با فرستادن من به این اتاق به شخصیتم توهین شده . بدون اینکه لباسن را عوض کنم در اتاق را باز کردم و به بیرون رفتم.
وقتی از پله ها پایین آمدم سروش را دیدم که در حال آمدن به داخل بود . سروش لبخندی به من زد و گفت:" اتاقت رت پسندیدی؟"
آنقدر از حرفش جا خوردم که نزدیک بود بزنم زیر خنده اما به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :" آره بهتر از این نمی شود از سلیقه عالی و مهمان نوازیتان متشکرم."
راهم را کج کردم و به محوطه حیاط رفتم . آنجا بود که احساس کردم چشمانم پر از اشک شده است.
نمی دانم چه مدت بود که در حیاط قدم می زدم که با صدای مستخدم رویم را برگرداندم و او را دیدم که می گفت:" خانم ... خانم..."
سرم را تکان دادم و گفتم:" بله بفرمایید؟"
" خانم فروغی کارتان دارد ."
" باشه می آیم."
" ایشان همین الان می خواهند شما را ببینند."
لحن او طوری بود که احساس می کردم خیلی حرصم را در آورد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:" شما بروید من خودم می آیم." . سرش را تکان داد و از آنجا رفت.
وقتی به ساختمان برگشتم عمه روی صندلی راحتی اش کنار شومینه خاموش نشسته بود و منتظر من بود.
عمه مشغول گوش کردن به رادیو بود و با دیدن من صدای آن را کم کرد وگفت:" نگین من باید قبل از هر چیزی به تو بگویم وقتی من کارت دارم باید اگر آب دستت بود زمن بگذاری و بیایی . متوجه شدی؟"
پاسخی ندادم. اما او مثل این بود که پاسخ مثبت از من شنیده باشد زیرا گفت:" خوب این از این. اما نکته دوم یک سری شرایط است که تا موقعی که اینجا هستی خوب است آن را بدانی . اول اینکه دوست ندارم تنهایی در باغ قدم بزنی . قدم زدن دختر جوان به تنهایی خوب نیست و ممکن است باعث خطر شود."
آنقدر از عمه ناراحت بودم که برای فرو نشاندن حرصم با خودم گفتم: حتما برای خودش در باغ اتفاقی افتاده که تجربه دارد. .
عمه به خجالت دادن من راضی شد چون لحنش کمی آرامتر شد و گفت:" حالا برو لباست را عوض کن و زود پایین بیا چون ما اینجا سر ساعت هفت شام می خوریم."
از جا برخاستم و به اتاق کذایی رفتم . چمدان را باز کردم و یک دست لباس از آن برداشتم و آن را پوشیدم. لباسم بلوزی به رنگ زرشکی روشن بود که یقه گرد و بسته و آستین های بلندی داشت.دامنم هم همان مشکی بی قواره کذایی بود که پردیس با این لقب آن را مفتخر کرده بود.
از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم.
عمه روی همان صندلی نشسته بود و با صدای آرامی به او سلام کردم . لبخندی زدم اما او مثل مجسمه ای به من خیره شد و بدون کلامی به کتابش نگاه کرد .
او با صدای آرامی گفت:" من نمی دان تهران چه چیزی دارد که هر کس در آن زندگی می کند از بیخ و بن تغییر می کند ."
نفهمیدم مخاطبش من بودم یا با خودش حرف می زد اما وقتی کلامش را ادامه داد منظورش را فهمیدم.
" اون موقع ها یادم می آید ما جلوی پدر و برادرمان هم چادر از سرمان نمی افتاد اما حالا..."
عمه طوری صحبت می کرد که گویی من برهنه آنجا نشسته بودم . در یک لحظه خودم هم به شک افتادم شاید لباسم خیلی به بدنم چشبیده بود . به خاطر آوردم وقتی این لباس را پوشیدم تا آن را امتحان کنم و بعد در چمدانم بگذارم پردیس گفت:" خوبه دیگه یک سره شدی و کسی نمی تواند ببیند چی داری و چی نداری . حالا شدی باب طبع عمه جان."
صدای عمه مرا از فکر در آورد .
" پروین از اولش هم با سنت های ما مخالف بود."
پروین نام مادرم بود و من متعجب بودم که چرا عمه این حرف را پیش کشیده است. به خودم جرات دادم و با صدایی که سعی می کردم تن آن به آرامی باشد گفتم:"چطور مگه عمه جان؟"
عمه نقس عمیقی کشید و گفت :" وقتی پروین همسر نادر شد فکر می کنم نادر به او رسم ورسومات خانوادگی مان را تذکر داد اما مطمئنم که نادر یا زیاد جدی آن را عنوان نکرد و یا پروین خیلی سرسخت بود هیچ وقت آنطور که ما می خواستیم نشد . حالا هم دیگر نادر آنقدر تحت سلطه اوست که دیگر پاک یادش رفته که برای کرد تعصب به اندازه زندگی اش ارزش دارد. این چند وقتی هم که در تهران بودم متوجه شدم نادر دیگر پاک قوم و طایفه خود را فراموش کرده و آن نادر قدیم نیست . او حتی نمی بیند لباسهایی که دخترانش به تن می کنند چقدر زننده و ناجور است."
و بعد از آن آهی کشید و گفت:" هی هی هی ..."
حرفهای عمه قدری بیشتر از گنجایش مغزم بود . اما حالا که حرف لباس بود عمه اشاره کرده بود که لباسهای ما جلف و زننده است وقتی خوب فکر می کردم می دیدم جز لباس شرابی رنگ پردیس که فقط قسمت آستین هایش از حریر بود مورد دیگری نبود که به ما بگوید که جلف لباس می پوشیم.
نفرت به یک باره وجودم را فرا گرفت . در یک لحظه به فکرم رسید که از او بپرسم هم اکنون لباس من چه عیبی دارد . در حالی که سعی می کردم لحنم را کنترل کنم گفتم:" می شه بپرسم الان لباس من چه ایرادی دارد؟"
عمه نگاهی به من کرد و گفت:" لباست خیلی زننده است . یک دختر جوان باید سعی کند کمتر از این جور لباسها به تن کند."
چشمانم گرد شده بود و در یک لحظه احساس کردم عمه به جای عینک طبی از عینک دیگری استفاده می کند.
به یاد یکی از دوستانم افتادم که می گفت یکینک در خارج اختراع شده که وقتی به چشم میزنند می توانند هرکس را بدون لباس ببینند . آن روز ما خیلی خندیدیم و حرفهای او را به شوخی گرفتیم اما در یک لحظه نا خود آگاه به یاد دوستم افتادم و با خود فکر کردم نکند عینک عمه هم از همان عینک هاست!
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:" این لباس زننده است؟"
عمه در حالی از جا برمی خاست گفت:" کاری به پوشیذگی لباس ندارم منظورم رنگ آن است که تحریک کننده است. نمی دانم شما امروزی ها چطور درس خوانده اید . ما که سواد درست و حسابی نداریم می دانیم قرمز رنگ هیجان زایی است بخصوص برای دختران جوان."
سرم را خاراندم و گفتم:" تحریک کننده چی؟"
عمه که معلوم بود از بحث با من حوصله اش سر رفته گفت:" دختر جان منظورم این است که وقتی مرد جوان و مجردی در یک خانه زندگی می کند یک دختر نباید از لباسهایی استفاده کند که موجب تحریک او شود."
این حرف را زد به طرف اتاق پذیرایی به راه افتاد . حرف عمه مثل آبی بود که روی سرم ریخه شد. از عمه با تمام وجود متنفر شدم . پردیس حق داشت که به او می گفت کفتار پیر بدجنس.
به طرف پله ها رفتم و در همان حال سروش را دیدم که از پله ها پایین می آید . سروش با دیدن من لبخندی بر لب آورد . سرم را به زیر انداختم تا او را نبینم . سروش از پله ها پایین آمد و مقابل من رسید گفت:" نگین جان الان وقت صرف شام است افتخار می دهی تا با هم به اتاق ناهار خوری برویم؟"
بدون گفتن کلامی سرم را پایین انداختم و به طرف پله ها رفتم که سروش با حالت تعجب گفت:" نگین چی شده ؟ شام نمی خوری؟ کجا میری؟"
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند تا پله بالا رفته بودم و بعد با حرص به طرف او برگشتم و گفتم :"چيزي نشده.من شام نمي خورم وميرم تا لباسم را عوض كنم تا مبادا جوان مجردي را تحريك كنم . سوال ديگري نداري؟"
و بعد رويم را برگردانم و در حالي كه با حرص كف پايم را به زمين مي كوبيدم از پله ها بالا رفتم .
وقتي به اتاق كذايي ام رسيدم احساس تنهايي كردم ودلم مي خواست گريه كنم . اما دليلي نداشت خودم را بيش از اين عذاب بدهم . من كه نمي خواستم تا آخر عمر در اين خانه جهنمي زندگي كنم فوقش فردا به منزل عمه بزرگم ميرفتم و اگر هم آنجا دست كمي از اينجا نداشت با پدر تماس مي گرفتم و اگر هم شده با گريه مي خواستم مر از اين جهنم نجات بدهد.
به ياد خواهرم پرديس افتادم كه به خيالش چقدر سروش را دوست داشت . سرم را تكان دادم و با خودم گفتم حتماً يادم باشد برايش بنويسم كه خدا خيلي دوستش داشته كه همسر سروش نشده وگرنه به حبس ابد محكوم ميشد.
به طرف پنجره رفتم تا آنرا باز كنم اما با كمال تعجب متوجه شدم كه پنجره باز نمي شود . از ناراحتي لبخندي زدم و سرم را بالاكردم و نفس عميقي كشيدم تا مبادا فرياد بزنم .
صداي تقه اي به در خورد . جوابي ندادم و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و سروش را در آستانه در اتاق ديد م. پشتم را به او كردم ونشان دادم كه مايل نيستم با او حرف بزنم .
صدايش را شنيدم كه گفت :"رفتم تو اتاقت ديدم آنجا نيستي .ميشه چند لحظه مزاحمت شوم؟"
با خودم گفتم :اتاقم؟به طرف سروش برگشتم وگفتم :"مگر اتاقم اينجا
نيست؟"
سروش سرش را تكان دادوبه دور وبر نگاهي انداخت و در همين لحظه چشمش به چمدانم كه روي زمين بود افتاد وابروانش را بالابرد گفت:"خودت به اين اتاق آمدي ؟"
پوزخندي زدم وگفتم :"بله چون ديدم اين اتاق از همه مجللتر است گفتم حيف است خالي بماند."
سروش متوجه نشد منظورم چيست وهمانطور نگاهم كرد.وقتي سكوت كردم گفت:"براي چي اين اتاق را انتخاب كردي يعني از سليقه ام خوشت نيامد؟"
چشمانم را بستم ورويم را برگردانم وگفتم :"سليقه كدومه ؟اتاق چيه ؟والله چمدانم رو اون مستخدم زبون نفهمتون به اينجا آورد و عمه جان هم گفت فعلاً مي توانم اينجا استراحت كنم تا بعد به منزل عمه سوزه بروم"
سكوت كردم وبعد گفتم:"من همين الان مي خواهم به منزل عمه سوزه بروم و مطمئن باش اگر نخواهي مرا برساني خودم به تنهايي مي روم."
سروش ساكت بود.به طرفش برگشتم تا ببينم حرفم را شنيده يا نه.اورا ديدم كه با ناراحتي به زمين خيره شده بود وبعد از چند لحظه از اتاق بيرون رفت .صدايش را ميشنيدم كه مستخدمشان را كه تازه نامش را فهميده بودم به نام مي خواند.
به طرف چمدانم رفتم ولباسهايم را تا كردم وداخل آن گذاشتم ودر آن را بستم وبعد مانتويم را تنم كردم وروي صندلي نشستم .صداي سروش را ميشنيدم كه با عصبانيت صحبت ميكرد.كمي دقت كردم و متوجه شدم با زبان كردي صحبت مي كند.كم وبيش حرفهايش را متوجه مي شدم ام نه آنطوري كه واضح بفهمم چه مي گويد .صداي مستخدمشان را هم شنيدم كه مرتب قسم مي خورد.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم بزار آنقدر قسم بخوره كه جونش در بره .
همانطور كه روي صندلي نشسته بودم متوجه شدم در اتاق باز شد و مستخدم و پشت سر او سروش وارد اتاق شد.اخمهاي سروش درهم بود و معلوم بود خيلي عصباني است.در آن حال خيلي جذاب به نظر مي رسيد.
مستخدم به طرف من آمد و چمدانم را از روي ميز برداشت و بدون اينكه نگاهي به من بيندازد از در اتاق خارج شد.
سروش به طرفم امد و به ميزي كه كنار صندلي من بود تكيه داد و گفت:" نگين من از اين جرياني كه پيش آمده واقعا معذرت مي خواهم."
بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم:" دليلي نداره عذر بخواهي ,من از اولش هم نيامده بودم كه توقع زيادي از شما داشته باشم."
سروش نفس عميقي كشيد و گفت:" بلند شو بريم اتاقت را نشانت بدهم."

" من به اتاق احتياجي ندارم مي خواهم به خانه عمه سوزه بروم."
سروش صندلي ديگري كه نزديك ميز بود بيرون كشيد و روي آن نشست و گفت:" عزيزم لج نكن مي دانم كه اخلاق مادرم كمي تند است اما دليل نميشه كه همه را با يك چوب بزني."
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:" به كسي كار ن88uدارم اما دوست ندارم حتي يك لحظه جايي باشم كه از بيخ و بن از ما بدشان مي آيد."
سروش گفت:" كي از شما بدش مي آيد؟ منظورت چيه؟"
رويم را برگرداندم و گفتم:" سروش بهتر است مرا سين جيم نكني اينقدر هم به من نزديك نشو مي ترسم عمه جان فكر كند كه من سنندج آمدم تا تو را..."
جلوي زبانم را گرفتم و خيلي زود متوجه شدم مثل اينكه زياده روي كردم.
سروش دستي به موهايش كشيدو بعد لبخندي زد و گفت:" تا مرا چي؟"
اخم كردم و گفتم:" تو مي تواني مرا به منزل عمه سوزه برساني ؟ البته اگر خسته هستي می توانم اژانس بگيرم . فقط نشاني منزل او را به من بده."
سروش همانطور كه لبخند بر لب داشت گفت:" از اينجا تا منزل عمه سوزه خيلي راه است من خودم تو را به منزل او مي رسانم اما حالا نه چون به هيچ قيمتي امشب و با ناراحتي منزل ما را ترك كني. حالا پاشو تا اتاقت را نشانت بدهم."
به سروش نگاه كردم و گفتم:" اجازه بده من در همين اتاق بمانم چون آن وقت خودم راحت نيستم . بهانه رفتن را مي گيرم."
سروش گفت:" فكر كنم سليقه مرا دوست نداري؟!"
لبخندي زدم و گفتم:" سليقه ات را خيلي مي پسندم اما اينطور راحتترم."
سروش اخمي كرد و گفت:" اما تو كه هنوز سليقه من را نديدي؟"
لبخندي زدم و لحن معني داري گفتم:" چرا اتفاقا با سليقه تو به خوبي آشنايم چون خيلي وقت است كه با آن هم اتاقم."
همانطور كه سروش به من نگاه مي كرد احساس كردم كه رنگش كمي سرخ شد و نگاهش را از چشمم گرفت و به زير انداخت و آهسته گفت:" حالش چه طور است؟"
فهميدم كه متوجه منظور من شده است . سرم را تكان دادم و گفتم:"خودت كه حالش را ديدي فكر كنم خوب بود ."
سروش چند لحظه فكر كرد و بعد از روي صندلي بلند شد و گفت:" پاشو عزيزم بريم اتاقت را نشانت بدهم."
از جا بلند شدم و گفتم:" براي ديدن اتاق ميام اما ترجيح مي دهم امشب را در اين اتاق بمانم باشد؟"
سروش نگاهي به من كرد و مدتي بدون اينكه حرفي بزند به چشمانم خيره شد و بعد آهي كشيد و گفت:" هر جور كه تو راحت باشي من قبول دارم."
به اتفاق سروش به اتاقي كه براي آمدن من آماده كرده بود رفتيم. آنجا اتاق وسيعي بود و بسيار دلباز و زيبا بود. ميز تحرير كوچكي كنار تخت بود و كمد و كتابخانه اي در گوشه ديگر اتاق وجود داشت . از تمام اينها مهمتر در كوچكي بود كه حدس زدم بايد به حمام اتاق متصل باشد.
با ديدن اتاق لبخندي زدم و گفتم:" سروش سليقه ات عالي است . " و بعد به طرف چمدانم كه كنار تخت اتاق بود رفتم و آن را برداشتم و خواستم آن را بلند كنم كه سروش جلو آمد و آن را از دستم گرفت و گفت:" ميشه رضايت بدي همينجا بماني؟"
لبخندي زدم و گفتم:" نه ,نمي خوام عمه فكر كند اونقدر نديد بديد هستم كه به خاطر يك اتاق الم شنگه را ه انداختم."
سروش با ناراحتي به جايي خيره شد و بعد بدون اينكه حرفي بزند اتاق را ترك كرد . من بعد از نگاه ديگري كه به اتاق انداختم از آن خارج شدم و در را پشت سرم بستم.

صبح روز بعد سروش با اتومبيلش من را به منزل عمه سوزه برد. عمه سوزه وقتي شنيد كه من به همراه سروش به ديدنش مي روم با وجود كهولت سنش به استقبالمان آمد و با بوسه اي گرم ورودمان را خوش آمد گفت. برخورد اوليه او دلگرمي براي من بود. سروش هم خاله اش را بوسيد و گفت:" خاله جان اين هم مهمان عزيزت كه خيلي براي ديدنت بي تابي مي كرد."
عمه سوزه لبخندي بر لب نشاند و گفت:" قدمش بر سر چشمم."
سروش بعد از چند ساعتي كه پيش ما بود خداحافظي كرد و رفت و عمه به من گفت تا چمدانم را به اتاقي كه مخصوص مهمانان بود ببرم.
اتاقي كه قرار بود در آن اقامت كنم اتاق تميز و قشنگي بود كه داراي كمد و پنجره و پرده بود و پنجره ان رو به حياط باز مي شد و از آنجا مي شد منظره با صفاي حياط را ديد. نمي خواهم بگويم اتاقم خيلي رويايي و زيبا بود اما خيلي خوب بود.
احساس خوبي داشتم از عمه سوزه خيلي خوشم آمده بود . او خياي مهربان و با شخصيت بود و با لحن آرامي كه داشت به من آرامش مي بخشيد . با خودم فكر كردم و دو عمه را با هم مقايسه كردم.
بعد از صرف ناهار عمه براي استراحت رفت و من چون به خواب بعد از ظهر عادت نداشتم خيلي دوست داشتم گردشي در باغ بكنم اما مي ترسيدم عمه سوزه هم به اين مورد حساس باشد.
بعد از چند ساعت كه عمه بيدار شد و مرا در حال ديد لبخندي زد و گفت:" براي استراحت نرفتي؟"
" نه عمه جان خوابم نمي آمد . خيلي دوست داشتم در محوطه زيباي حياط قدم بزنم اما با خود فكر كردم قبل از آن از شما اجازه بگيرم."
عمه نگاهي به من كرد و گفت:" نه نگين جان قرار نشد اينجا مهمان باشي. تا موقعي كه پيش من هستي اينجا حانه خودت است . تو آزادي هر كاري كه دوست داري انجام دهي."
با خوشحالي از جا بلند شدم و به طرف عمه رفتم و صورتش را بوسيدم و گفتم:" عمه جان خيلي دوستتان دارم شما خيلي خوب هستيد درست بر خلاف عمه..."
حرفم را قطع كردم و به سرعت جلوي زبانم را گرفتم.
عمه لبخندي زد و گفت:" عيب ندارد اون هم اخلاقش اينه. بايد تحملش كرد فقط طفلي پسرم سروش كه اين وسط زندگيش خراب شد."
" راستي عمه جان چرا سروش از همسرش جدا شد؟"
عمه مكثي كرد و آهي كشيد و گفت:" تو تا چه حد از جريان مارال و سروش خبر داري؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:" من فقط مي دانم كه مارال و سروش سال گذشته با هم عقد كردند و اوايل امسال هم از هم جدا شدند همين. ديگر چيزي نمي دانم."
عمه آهي كشيد و گفت:" خيلي حيف شد مارال دختر خوبي بود . خيلي هم سروش را دوست داشت."
پرسيدم :" شما مارال را مي شناختيد؟"
عمه به من نگاه كرد و گفت:" آره عزيزم خونه مارال چند خونه آنطرفتر از خانه ماست."
عمه ادامه داد:" او گاهي اوقات به من سر ميزند . دختر خيلي خوبيست ديگر چيزي نمانده درسش را تمام كند."
در حالي كه سعي مي كردم لحن صدايم بدون لرزش و خيلي عادي باشد گفتم:" پس سروش و مارال همين جا با هم آشنا شدند؟"
" نه عمه سروش و مارال موقعي كه سروش براي تدريس خصوصي به منزل آنها ميرفته با هم آشنا شدند."
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
كم مانده بود شاخ در بياورم. جريان برايم خيلي جالب شده بود مطمئن بودم پرديس حاضر است براي اطلاعاتي كه من به دست آوردم سرش را هم بدهد .
صداي عمه مرا از افكارم بيرون كشيد.
" پدر مارال وضع مالي خوبي دارد . مارال از بچگي دچار تنگي دريچه ميترال بود و بايد عمل مي شد . دو سال پيش در بيمارستان بستري شد و عملش را موفقت انجام شد اما همان باعث شد يك سال از درس عقب بماند . به خاطر همين پدرش به فكر اين مي افتد كه با استخدام يك معلم عقب ماندگي تحصيلي او را جبران كند. از قضا سر از موسسه اي كه سروش آنجا مشغول به تدريس بوده در مي آورد و از او مي خواهد كه خودش تدريس دخترش را عهده دار شود كه سروش نيز آن را قبول مي كند و به اين ترتيب آنها با هم آشنا مي شوند . يك روز كه مارال براي ديدن من به اينجا آمده بود سروش نيز به ديدن من مي آيد و مارال تازه متوجه مي شود كه سروش خواهر زاده من است. از آن موقع مارال نيز مرتب به من سر ميزد و هر بار با خبرگيري كه از سروش مي كرد متوجه شدم كه به او علاقه مند شده است. آن سال مارال توانست قبول شود و براي سال آخر در دبيرستان ثبت نام كرد . يك روز كه خواهرم آمده بود تا به من سر بزند مارال را در منزلمان ديد و از من پرسيد كه او كيست من هم ندانسته جريان را براي او تعريف كردم , از ان به بعد سولان پايش را در يك كفش كرد كه سروش بايد مارال را بگيرد . خواهرم با هزار خواهش و تمنا و تهديد سروش را راضي كرد تا به خواستگاري مارال برود و اين وسط مارال هم خيلي سعي كرد تا دل او را به دست بياورد اما متاسفانه سروش هيچ وقت نتوانست خود را راضي به ازدواج با مارال كند و نتيجه آن شد كه ديدي."
نا خوداگاه پرسيدم :" عمه جان سروش به مارال علاقه داشت؟"

" نميدانم . هيچ وقت هم ازش نپرسيدم . فقط يك بار وقتي خواهرم از من خواست او را راضي كنم تا زودتر رضايت بدهد تا دست نامزدش را بگيرد و او را به خانه اش بياورد به من گفت من يك بار نخواستم دل مادرم رابشكنم و همان باعث شد مجبور شوم دل سه نفر را بشكنم اما ديگر نمي توانم ادامه دهم."
از عمه پرسيدم:" سه نفر؟"
عمه شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" دو نفرشان را كه مي دانم . يكي خودش را گفت و ديگري مارال بود كه خيلي دلبسته او شده بود اما نفر سوم من هم نفهميدم منظورش چه كسي بوده است ,راستش ازش هم نپرسيدم . هرکس بود كه زندگي بچه ام اينجور از هم پاشيده شد و در همان اول جواني طعم تلخ شكست را چشيد."

عمه سكوت كرد و اهي از ته دل كشيد . عمه نمي دانست منظور سروش از نفر سوم چه كسي بوده است اما من به خوبي مي دانستم منظور او دل خواهرم پرديس بود كه شكسته بود .
فرداي آنروز پيش از بيدار شدن عمه از خواب بلند شدم و تا موقعي كه صبحانه آماده شود به حياط رفتم تا هم گشتي زده باشم و هم نامه اي براي پرديس بنويسم . هواي صبح خيلي سرد بود و انگار نه انگار كه ما در فصل تابستان هستيم.
همه چيز را براي پرديس ننوشتم . مثلا از جريان مارال چيزي ننوشتم و آن را گذاشتم تا در موردش خوب فكر كنم. فقط از برخورد عمه در اولين روز ورودم و از اتاقي كه برايم در نظر گرفته بود. براي پرديس نوشتم كه سروش از من خواست كه درباره تو حرف بزنم و هنگامي كه من از تو تعريف كردم چشمان سروش پر اشك شده بود.
خدا خدا مي كردم كه پرديس نامه را بعد از خواندن نابود كند و هيچ وقت اين نامه به دست سروش نرسد .
نامه را در پاكت گذاشتم و آن را لاي دفتر خاطراتم گذاشتم تا به موقع آن را پست كنم .
روز سومي كه در منزل عمه بودم توانستم مارال را ببينم . تازه از پستخانه برگشته بودم . بعد از سه روز تازه فرصت كردم با مينو كه اهل همانجا بود به پستخانه بروم.
وقتي به همراه مينو از پستخانه برگشتيم عمه را كنار درخت باغ ديدم كه زن جواني كنارش نشسته بود. با خودم فكر مي كردم كه اين زن جوان چه كسي مي تواند باشد . هيچ به ياد مارال نبودم . اما وقتي مينو با لبخند گفت:" سلام مارال خانم خوش آمديد ." تازه متوجه شدم آن زن مارال است .
عمه مرا به او معرفي كرد و او خيلي خودماني از جا بلند شدو به طرفم آمد وبا من احوالپرسي كرد.
سعي كردم لبخند بزنم اما فقط توانستم اداي لبخند را در بياورم. مارال دختر زيبايي بود البته نه به ان زيبايي افسانه اي كه او را وصف كرده بودند.
مارال چشمان درشتي به رنگ عسلي داشت و ابرواني پيوسته زينب دهنده آن چشمان زيبا بود. بيني اش به نظر كمي بزرگ مي رسيد ولي در عوض لبان برجسته و زيبايي داشت اما در كل تركيب صورتش زيبا بود.
حس كردم كه خيلي از او خوشم آمده است.دوست داشتم كه او همسر يكي از اقواممان بجز سروش بود و مي توانستم با او صميمانه دوست شوم.
نميدانم چرا ولي دلم براي مارال خيلي مي سوخت . در اين مدت حرفي از سروش نشده بود اما آمدن او و سرزدن به عمه نشان مي دادكه مارال هنوز به سروش علاقه مند است و هنوز اميدوار است كه سروش به طرفش برگردد.
من مشغول نوشتن دفتر خاطراتم بودم اما راستش هرچه فكر مي كردم نمي توانستم در مورد مارال ننويسم و شروع كرده بودم از اينكه او را همانطور بود وصف مي كردم و با خود فكر مي كردم اگر اين دفتر روزي به دست پرديس برسد اگر از بدگويي هايي كه در موردش كردم بگذرد از اين تعريف هايي كه در مورد رقيبش كردم نمي گذرد.
با خودم گفتم كه خوب چه اشكالي دارد من نمي خواهم چيز بدي بنويسم و در اين فكر بودم كه چه كار كنم ؟ آيا حقيقت را بنويسم و يا آن را وارونه جلوه بدهم. با گفتن اينكه اه عجب گيري كردم سرم را بلند كردم تا كمي فكر كنم كه در همان حال سروش را ديدم كه همچنان كه لبخندي بر لب دارد به من نگاه مي كند.
با ديدن او تكاني خوردم و با خجالت لبخند زدم . او خنديد و گفت:" غصه شو نخور گاهي اوقات من هم بد جايي گير مي كنم اما وقتي كمي استراحت مي كنم مي توانم درست تصميم بگيرم."
و بعد گفت:" براي چند لحظه تنهات مي گذارم چون بايد با عمه سلام و احوالپرسي كنم و بعد ميام تا كمي با هم حرف بزنيم."
سرم را تكان دادم و گفتم:" باشه منتظرتم."
سروش لبخندي زد و بعد دست كرد در جيبش و پاكت نامه اي را بيرون آورد و به طرفم گرفتو گفت:" اين نامه براي توست. هرچند كه ترجيح مي دادم همانجا روي قلبم باشد اما به هر حال بايد آن را به دست صاحبش برسانم."
با تعجب نامه را از دستش گرفتم و نگاهي به آن انداختم . با ديدن خط پرديس قلبم تكان خورد . نگاهي به سروش انداختم و گفتم:" قابل شما را ندارد."
لبخندي زد و گفت:" مي دانم تعارف است اما آرزو دارم در اين نامه نامي از من هم باشد."
لبخندي زدم و گفتم:" قول مي دهم اگر نامي از شما بود آن را برايت بخوانم."
سروش رفت و من با شتاب نامه را باز كردم . پرديس نامه را اينطور شروع كرده بود:
سلام نگين.
نمي دانم اول نامه ام را چطور شروع كنم . الان مي فهمم كه صحبت كردن درباره همه چيز آسان تر از نوشتن درباره آنهاست. حوصله مقدمه چيني را ندارم پس بهتر است خيلي زود بروم سر اصل مطلب .
نگين وقتي فكرش را مي كنم خيلي دلم برايت تنگ شده و هر شب رختخواب خالي ات به من مي فهماند كه بد جوري به تو عادت كرده ام. البته مي دانم كه جاي بدي نرفته اي و مي دانم كه هواي سنندج خيلي خوب است و بهتر از اينجاست كه تا يك دقيقه كولر را خاموش مي كني عرق از سر و صورتمان روان مي شود.از مقدمه چيني درباره دلتنگي و حرف زدن درباره چگونگي آب و هوا بگذريم.
نگين مثل اينكه قرار بود برايم سفر نامه ات را بنويسي . اما امروز كه چهار روز از رفتنت مي گذره ممكن است اصلا يادت رفته باشد كه خواهري هم چشم به راه داري.
شوخي كردم و خوب مي شناسمت و مي دانم كه نامه ات هم اينك در راه است. اما دليلي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه خبر هاي زيادي شده كه دوست ندارم روي هم جمع شوند . اول اينكه دوستت دو بار به خونمون زنگ زد و سراغت رو گرفت. دوستت گفت اگر نگين تماس گرفت بهش بگو كه من قبول شدم. منظورش را نفهميدم اما حدس مي زنم كه اين كلمه را رمزي گفت چون جواب كارنامه ها را خيلي وقت است كه داده اند . خيلي دوست داشتم بهش بگويم خودتي اما به خاطر تو جلوي زبانم را گرفتم.
راستي يك خبر خيلي جديد كه مي دانم حتي فكرش را هم نمي كني و آن اينكه مادر فولاد زره مدتي كه اينجا بوده در فكر زدن مخ عمو ناصر بوده تا نيشا را براي پسرش خواستگاري كند . اما مامان مي گفت كه زن عمو گفته براي نيشا زود است كه شوهرش بدهند. خودت كه مي داني معني اين حرف يعني چه. يعني اينكه براي هر كس ديگر زود است اما فقط كافيست پيروز لب تر كند همين زن عمو با كله نيشا را به او مي دهد.
راستي حرف پيروز شد يادم افتاد كه پيروز يك خانه مبله خيلي قشنگ اجاره كرده و آخر همين هفته ما و عمو را به منزلش دعوت كرده . خلاصه جايت خيلي خالي است كه كمي سر به سرش بگذاريم .
در ضمن از اون سروش كله خر هم برايم بنويس . خوب فعلا خداحافظ تا بعد اما سعي كن زود به زود برايم نامه بنويسي.
خواهرت پرديس

خبري كه مرا خيلي به فكر فرو برد اين بود كه حتي فكرش را هم نمي كردم كه عمه قصد داشت نيشا را براي سروش خواستگاري كند .
همانطور كه فكر مي كردم سروش را ديدم كه به طرفم مي آيد و در اين فكر بودم كه جواب او را چه بدهم زيرا به او قول داده بودم اگر پرديس نامي از او برده بود به او بگويم.
فكري به خاطرم رسيد و آن اينكه فقط نام سروش را به او نشان بدهم و جمله اي لطيف و احساسي به جاي كلمه كله خر بر آن اضافه كنم .
سروش وقتي به من رسيد لبخند زد و گفت:" اميدوارم زود نيامده باشم و تونسته باشي نامه را بخواني ."
سرم را تكان دادم و گفتم:" خيلي وقت است نامه را تمام كرده ام."
" حال خانواده خوب بود؟"
" بله همه خوب هستند."
سروش همانطور به من نگاه مي كرد و گفت:" خوب تعريف كن."
" چه چيزي را ؟"
" از خودت بگو و از آينده تحصيلي ات چه فكري كرده اي؟"
مي دانستم سروش مي خواهد...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي دانستم سروش مي خواهد سر صحبت را باز کند اما راستش در آن لحظه حوصله توضيح دادن درباره آينده تحصيلي ام را نداشتم و دوست داشتم راجع به چيزخاي مهمتري صحبت کنم.

از جمله اينکه او براي آينده اش چه تصميمي گرفته و چه کار مي خواهد بکند . ايا مي خواهد صبر کند تا هم خودش و هم خواهرم به پاي يک عشق نافرجام بسوزد و يا مرد و مردانه پاپيش مي گذارد و هم خودش و هم پرديس را از اين بي تکليفي نجات دهد.
پاسخي به سروش ندادم و او را ديدم که سرش را تکان مي دهد که يعني چه شد؟
نفس عميقي کشيدم و بي مقدمه پرسيدم:" نظرت درباره خواهرم چيست؟"
ابروان سروش بالا رفت و براي يک لحظه به من خيره شد و با صداي آرام گفت:" مي دونم که خودت بهتر از هرکسي مي دوني که نظر من درباره پرديس چيه."
سرم را به زير انداختم و بدون اينکه به او نگاه کنم گفتم:" پس چرا اينقدر دست دست مي کني پرديس خيلي خواستگار دارد مي ترسم اگر دير برسي از دستت برود ."
احساس کردم سروش با حالت معذبي در صندلي جا به جا شد و بعد از چند لحظه گفت:" تو نامه چيزي درباره اين موضوع نوشته ؟ کسي به خواستگاري اش آمده؟"
فکري به خاطرم رسيد و گفتم:" اين موضوع جديدي نيست . پرديس خیلی خواستگار دارد اما اگر تا به حال تمام آنها را رد کرده حتما دلیل خاصی داشته و شاید شما بدونید دلیل اون چیه ."
سروش نفس عمیقی کشید و گفت :" اما من به مادرم گفتم که با دایی و پردیس صحبت کند . پردیس خودش قبول نکرد."
نیشخندی زدم و گفتم:" آقا سروش من تو همون خونه ای زندگی می کنم که پردیس زندگی می کنه . عمه جان بعد از جدایی شما از نامزدتان یک بار به پدر و آن هم خیلی سر بسته گفت که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم ؟"
" تو باشی چی می گفتی ؟ با خوشحالی می گفتی بله بفرمایید من خیلی وقت است منتظرتان بودم. من نباید این را بگویم و شاید دختر بستی باشم که اسرار خواهرم را برای شما فاش می کنم اما خوب است این را بدانید شبی که ما در تهران شنیدیم شما با دختری نامزد شده اید خیلی جا خوردیم. البته منظور از ما من و پردیس بود. من همان شب با صدای گریه پردیس از خواب بیدار شدم حالا شما از او چه انتظاری دارید؟
دل پردیس با نشستن شما سر سفره عقد شکسته شد و بعد انتظار داریدبعد از یک سال با یک جمله که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم دلش را به دست بیاورد و بعد او با روی باز شما را بپزیرد؟"
نمی دانم این کلمات را از کجا اورده بودم اما احساس می کردم این حرفها یک سال بود که روی دلم سنگینی می کرد و دوست داشتم آنها را با کسی در میان بگذارم . سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم . به نقطه ای زل زده بود و خیلی عمیق در فکر بود . سکوت کردم تا خوب فکر کند . سروش مدتی در فکر بود بعد با کشیدن نفس عمیقی به من نگاه کرد و در حالی که از جا بر می خاست گفت:" نگین از تو ممنونم که این چیزها را به من گفتی . از اینکه ترکت می کنم مرا ببخش من باید تنها باشم تا بتوانم خوب فکر کنم . اما خوشحالم که تو پیش ما هستی."
بعد سرش را تکان داد و بدون هیچ کلام دیگری رفت.
من به او پردیس فکر کردم به اینکه این بازی تا کی می خوهد ادامه داشته باشد .
خورشید به غروب خود نزدیک می شد . وقتی به خودم امدم متوجه شدم ساعتها به نقطه ای که سروش از آنجا گذر کرده بود خیره شده ام.

پایان فصل 3
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
4

روز ها از پي هم مي گذشتند و تا چشم به هم زدم حدود سه هفته از آمدن منبه منزل عمه سوزه گذشت.در اين مدت سروش مرتب به ما سر مي زد اما فرصتيبراي صحبت پيش نيامد . مارال را يک باز ديگر ديدم که به منزل عمه سوزه آمداما خيلي زود رفت.
در اين مدت اتفاق جديدي نيافتاده بود تا آن را براي پرديس بنويسم اما خبرهايي که پرديس برايم مي نوشت خيلي جالب توجه بودند .
پرديس برايم نوشته بود که صادق يک بار ديگر توسط خانواده اش از پريچهرخواستگاري کرده است و اين بار قرار است رسمي به خانه مان بيايند . اماهنوز پريچهر نگفته که آيا جواب منفي است یا نه.
در ضمن پرذیس برایم نوشته بود که به منزل پیروز رفته اند . منزل او بیشاز آنکه فکرش را می کردند بزرگ و مجلل دیده اند در ضمن نوشته بود اتاقخواب پیروز را هم دیده اند که یک تخت بزرگ دو نفره داخل آن بوده است.بهنظر پردیس یک تخت دو نفره برای یک مرد مجرد کمی عجیب و شک بر انگیز بود.
می دانستم که پردیس در مورد این جور مسائل خیلی حساس و کنجکاو است. اماهرچه فکر می کردم نمی دانستم دلیل این همه کنجکاوی چیست. راستش بعد ازخواندن نامه پردیس کمی احساس دلگیری به من دست داد اما نمی دانستم ایندلگیری به چه منظور است.
با اینکه از بودن در کنا عمه راضی بودم اما دلم برای خانه و اتاق خودم تنگ شده بود و فکر می کردم سالها از ان دور بودم.
روز دو شنبه بود . من و عمه و مینو طبق معمول هر روز بعد از ظهر زیردرخت بید داخل حیاط نشسته بودیم و مینو در حال دادن داروهای عمه بودکهخودروی سروش جلوی محوطه حیاط ایستاد و سروش از آن پیاده شد. این هم برایمن هم برای عمه تعجب داشت زیرا او روز پیش یعنی یکشنبه به دیدنمان آمدهبود .
وقتی سروش از خودرو اش پیاده شد یک جعبه شیرینی در دستش بود . وقتی به ما نزدیک می شد عمه گفت:
- اشتباه نکنم خبر خوشی شده که اینطور سر حال است.
با حالتی متعجب به عمه نگاه کردم که چه طور از این فاصله با وجود چشمان ضعیفش تشخیص داده که سروش خوشحال است .
در این فکر بودم که عمه به من نگاه کرد و با لبخند گفت:
- تعجب نکن من سروش را بزرگ کرده ام . درست است که خاله اش هستماما آنقدر با روحیاتش آشنا هستم که با وجودی که عینک به چشم ندارم و سایهای محو از اندام او را می بینم اما می توانم تشخیص بدهم که خوشحال است یاناراحت.
از اینکه عمه متوجه شده بود من چه فکری می کردم ب خجالت سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
سروش وقتی به کنار ما رسید با خوشحالی سلام کرد و عمه را بوسید . عمه با خوشحالی گفت:
- خوش خبر باشی پسرم . می بینم خیلی خوشحالی.
سروش لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت:
-به سلامتی از تهران خبر رسیده که به زودی یک عروسی در پیش داریم.
با وجودی که خبر خوشحال کننده ای بود اما قلب من فرو ریخت و با خودم فکر کردم که تمام شد.
در ان لحظه با وجودی که نمی دانستم سروش قرار است خبر عروسی چه کسی رابدهد اما یقین داشتم که خبر بی شک متعلق به ازدواج پیروز می باشد اما نمیدانستم که شاهین بخت روی شانه کدام یک از دختران آرزومند ازدواج با اونشسته است. این لحظه برایم خیلی طول کشید تا عمه از او پرسید:
-به سلامتی این خبر خوش متعلق به دختر کدام برادرم می باشد؟
بدون اینکه سرم را بلند کنم شنیدم که سروش گفت:
-خاله جان از کجا مطمئنید که می خواهم خبر عروسی دختران برادرتان را بدهم؟
عمه خندید و گفت:
- به هر حال فرقی نمی کند چون هم دختر دم بخت داریم و هم پس دم بخت.حالا بگو کدام برادر زاده ام می خواهد به سلامتی عروس یا داماد شود؟
سروش باز خندید و گفت:
- بازم می خوام ببینم که از کجا فهمیدید که یکی از برادر زاده هایتان قرار است عروس یا داماد شود؟
سروش خیلی سر حال بود اما بر خلاف آن من خیلی بی حوصله تر از آن بودم که احساس سر حالی او به من هم منتقل شود اما عمه جان می خندید و در اینبیست سوالی با او همکاری می کرد . این کلام آخر سروش شکی برایم نگذاشت کهاو حامل خبر ازدواج پیروز می باشد اما دلیل اینکه چرا پیش از شنیدن اینخبر احساس دلگیری داشتنم برای خودم هم غیر منتطقی و نا مفهوم بود .
آنقدر مشغول جواب دادن چرا ها در ذهنم بودم که متوجه نشدم سروش چه گفت فقط صدای خوشحال و بلند عمه را شنیدم که گفت:
- به به مبارک باشد انشاالله خوشبخت شوند . به سلامتی.
با گنگی سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم و گفتم:
- چی گفتی؟
سروش لبخندی زد و گفت:
- مثل اینکه اصلا نشنیدی من چی گفتم؟
- آره راستش اصلا حواسم نبود.
سروش گفت:
- منم متعجب بودم که آدم چه طور می شه خبر ازدواج خواهرش را بشنود و واکنشی نشان ندهد.
هاج و واج به او نگاه کردم و گفتم:
- خواهر من؟
سروش به علامت مثبت سرش را تکان داد . با گنگی پرسیدم:
- کدامشان؟
سروش با حالت به خصوصی لبخند زد و لبانش ر جمع کرد و در حالی که ابرویشرا بالا می داد به من خیره شد . معنی نگاهش انقدر واضح بود که نا خوداگاهلبخند زدم . در نگاهش می خواندم که خطاب به من می گفت:
- آخه آدم عاقل کدوم دیوونه ای با شنیدن خبر ازدواج تنها عشق و دختر مورد علاقه اش اینقدر خوشحال می شود ؟
در حالی که هنوز حواسم سر جایش نبود گفتم:
- پریچهر؟
سروش چشمانش را بشت و من با لبخند در حالی که به جایی خیره شده بودم با خود فکر کردم: پس پریچهر انتخاب شد.
- نگین نمی خواهی بدونی دامادتون کیه؟
به او نگاه کردم و گفتم :
- خودم می دانم .
سروش با حالت متعجبی به من نگاه کرد و گفت:
- می دونی؟ تو مگه آقا صادق رو می شناسی؟
با در آمدن نام صادق از دهان سروش احساس عجیبی به من دست داد احساسیمثل رها ششدن از زندان دلتنگی. و این رها شدن طوری بودکه هم عمه و هم سروشاز این واکنش با تعجب به من نگاه کردند .
طوری تکان خوردم که باعث شد میز هم تکان بخورد . با خوشحالی فریاد زدم:
- وای عاقبت پریچهر آقا صادق رو قبول کرد؟
عمه پرسید:
- عزیزم مگه غیر از این را انتظار داشتی؟
برای اینکه شک او و سروش را برطرف کنم گفتم:
- آخه عمه جان پریچهر خواستگاران زیادی داشت که من دوست داشتم با بهترین آنها ازدواج کند . فکر میکنم صادق پسر خوبی باشد.
سروش لبخندی زد و گفت:
- و حتما بهترین آنها نیز هست.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
- در این مورد فقط امیدوارم.
دو روز بعد از این خبر پدر با سروش تماس گرفت و از او درخواست کردترتیب بازگشت مرا به تهران بدهد . این خبر را سروش بعد از ظهر چهار شنبهبرایمان آمرد.
برای دیدن خانواده چنان بی قرار بودم که وقتی روز پنجشنبه سروش برایبردنم به فرودگاه آمد مدتی بود که وسایلم را جمعکرده بودم و آماده در حالنشسته بودم.
قرار بود سروش مرا به فرودگاه برساند اما قبل از آن به اتفاق به بازاررفتیم. سروش از طرف خود مقداری چای اصل و گران قیمت برای مادرم خرید . درآخرین لحظه که از هم جدا می شدیم گفت:
- نگین سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو که خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می ایم.
و بعد بسته ی کادو پیچ شده ای را از جیبش در اورد و به طرف من گرفت و خواست آن را به پردیس بدهم.
وقتی مهماندار از مسافران خواست که برای بلند شدن از باند فرودگاهسنندج کمربندهای ایمنی شان راببندند در حالی که کمربندم را می بستم در اینفکر بودم گه اکنون ساعتی وقت دارم تا خوب فکر کنم و پی به این احساس جدیدببرم.
کمربندم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.
من دختر کوچکی بودم که با وجودی که می دانستم هیچ فرصتی برای برنده شدنندارم و بدون اینکه حتی خودم بدانم دلم را به مردی باخته بودم که میدانستم هیچ امیدی برای به دست آوردنش ندارم.
من یک ماه مانند یک تبعیدی خودم را از شهرم دور کرده بودم تا با احساسجدیدی که در قلبم شکل گرفته بود کنار بیایم اما نمی دانم چرا در تمام مدتیکه با پردیس مکاتبه می کردم در کلمه کلمه نامه اش نشانی از او می جستم تابا شنیدن کلامی از او آتش دلم را خاموش کند اما از این واقعیت نباید غافلمی بودم که دوری او مرا برای دیدنش حریصتر می کند.
وقتی مهماندار بار دیگر اعلام کرد که مسافران برای نشستن هواپیماممربندهای خود را ببندید چشمانم را باز کردم و متوجه شدم که طول سفر برایمبه چشم به هم زدنی گذشته.
چند دقیقه بعد هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. و یک ساعت بعداز آن به همراه پدر و پوریا و پردیس که به استقبالم آمده بودند به منزلبازگشتیم.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی به منزل رسیدیدم مادر و پریچهر به استقبالم آمدند و مادر برایم اسپند دود کرد و من از این همه ابراز محبت واقعا ذوق زده شدم.
بعد از کلی تعریف از آب و هوای آنجا و همچنین صحبت از عمه بزرگم چمدانمرا باز کردم و سوغاتی هایی را که برای خانواده خودم و همچنین عمو و زن عموو دختر عموهایم خریده بودم به مادرم سپردم تا سر فرصت آنها را به دستصاحبانش بسپارد.
وقتی هم که سوغاتی که سروش برای مادر خریده بود را به او دادم مادر با صدای بلند گفت:
- به به نادر این از همون چایی هاست که من خیلی دوست دارم.دستش درد نکنه واقعا زحمت کشیده.
به پردیس نگاه کردم و دیدم که رنگش کمی سرخ شده بود و در آن لحظه باخودم فکر کردم اگر بفهمد سروش هدیه ای همراه کلامی عاشقانه برای اوفرستاده چه حالی می شود؟
بودن در جمع گرم خانواده این احساس را به من داد که هیچ کجای دنیا بهتراز کانون گرم خانواده نیست و کانون خانواده همان بهشت زمینی است که خداوندبه بندگانش هدیه می دهد.
تا لحظه خواب من و پردیس نتوانستیم لحظه ای تنها باشیم . آخر شب بعداز شب به خیر گفتن به پدر و مادر وقتی من و پردیس در اتاق مشترکمانتنها شدیم او در حالی که لباس خوابش را می پوشید روی تختم نشست و با صدایآرامی گفت:
- خوب نگین تعریف کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- تا الان که بتوانیم با هم تنها باشیم صد بار مردم و زنده شدم.
سرش را تکان داد و گفت:
- چطور؟
گفتم:
- آخه برات خیلی خبر دارم.
بعد مکثی کردم و حرفم را تصحیح کردم و گفتم:
- البته خیلی که نه ولی میشه گفت خیلی خیلی مهم. اما قبل از اینکه مناین را بگم می خواهم بدانم که جریان این نیما چیه؟مگه توی نامه ننوشتی کهقراره برای پریچهر بیاد خواستگاری؟
پردیس بر خلاف همیشه که تا خبری را نمی شنید خبری نمی داد گفت:
- آره اون موقع که نامه را نوشتم خبر نداشتم که نیما قرار است برایخواستگاری از من بیاد اما وقتی بعد فهمیدم گفتم صبر کنم تا خودت بیایی .البته حالا هم طوری نشده هنوز هیچ خبری نیست.
پرسیدم:
- چطور قضیه خواستگاری از تو را عنوان کردند؟
- هیچی زن عمو به مامان گفته که خیلی وقت است به نیما پیشنهاد می کنمحالا که درسش تمام شده و شغل خوبی هم دارد اجازه بدهد تا برایش دست بالاکنیم. تا چند ماه پیش که تا صحبتش را می کردیم می گفت حالا زود است اماچند وقتی است که خودش پیشنهاد کرده برایش آستین بالا بزنیم. ما هم راستشخیلی ها را به او معرفی کردیم اما میلش نبوده تا اینکه پردیس را به اوپیشنهاد کردیم نیما هم مخالفتی نشان نداد ما هم اومدیم ببینیم نظر شما چیه.
خندیدم و گفتم:
- خوب تو چی گفتی؟
پردیس به من نگاه کرد و با خنده گفت:
- منم گفتم نیما غلط زیادی کرده مگه کیه که بخواد منو انتخاب کنه من برای خودم هدف دارم احتیاج هم به آقا دکتر عمو ندارم .
ـ میشه به من بگی هدفت چیه؟
پردیس اخمی کرد و گفت:
- دیوونه چیه نه کیه اما این دیگه از اون حرفهاست و فکر می کنم هدف منفقط به خودم مربوط می شه . خوب حالا بنال ببینم خبر مهمت چیه چون احساس میکنم هر لحظه دلم می خواد داد بزنم.
از حرف او خنده ام گرفت چون به خوبی معلوم بود پردیس چه تلاشی می کند تا به اصطلاح صبور باشد.
با یک خیز پریدم و روبرویش ایستادم و در حالی که به چشمان شبزش خیره شده بودم گفتم:
- پردیس خیلی دلم برایت تنگ شده برای اینکه اون خبر مهم رو بهت بگم اول باید اجازه بدی صورت را ببوسم.
- خوب زود باش صورت من رو ببوس و خبر رو بده می ترسم امشب مجبور بشم با کتک کاری خبر را ازت بگیرم.
خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
- پردیس احساس می کنم خیلی دوستت دارم و این را زمانی فهمیدم که از تو دو بودم.
با وجودی که لبخند بر لب داشت اما با حالتی مغرورانه که می دانستم خصلت ذاتی اش است گفت:
- خوب بعضی از آدما مثل تو قدر نعمتی که در کنارشونه رو نمی دونن.
و بعد زیر خنده زد و گفت:
- بدون شوخی میگم . منم دلم برات تنگ شده بود و از رفتاری که بعضی موقع ها با تو داشتم خیلی پشیمان بودم.
از ذوق او را بغل کردم و صورتش را چند بار بوسیدم و تا قبل از اینکهاعتراضش بلند شود به طرف چمدانم رفتم و از داخل ان بسته اهدایی سروش را درآوردم ورو به پردیس گفتم:
- تقدیم به خواهر عزیزم با تمام احترامات و تبریکات.
- میشه بگی این هدیه به مناسبت چیه؟
سرم را خاراندم و گفتم:
- حتما که نباید کاده به مناسبت چیزی باشد اما حالا که دوست داری می خوای اونو به عنوان تقدیم عشق قبول کنی.
پردیس لبخندی زد و گفت:
- واقعا که دیوونه ای .
با لحن موذیانه ای گفتم:
- کی دیوونه است من یا او ؟
پردیس لحظه ای مکث کرد و گفت:
- او کیه؟
گفتم:
- همون که کادو را داده .
کادو در دستان پردیس خشکید. با حالت ناباورانه ای به من نگاه کرد و گفت:
- نگین این کادو را کی داده؟
- این کادو را همان هدفت داده.
چهره پردیس در هم شد و گفت:
- هدفم داده؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی؟
بیش از این نخواستم اذیتش کنم و گفتم:
- این کادو را آخرین لحظه ای که در فرودگاه از سروش خداحافظی می کردم به من داد و گفت آن را به تو بدهم همراه با یک جمله.
پردیس به من خیره شد اما مطمئن بودم دیگر مرا نمی بیند و الان درعالمیست که باید تنهایش بگذارم تا خوب فکر کند . تا خواستم به آرامی تختمرا ترک کنم پردیس گفت:
- نگین او چه گفت؟
لحظه ای در جایم ایستادم و گفتم:
- سروش گفت سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می آیم.
پردیس بدون ایکه حرفی بزند به آرامی یک نسیم از تختم بلند شد و به طرفپنجره اتاق رفت و از پشت شیشه به تاریکی شب چشم دوخت ومن برای اینکه اوراحت باشد روی تختم دراز کشیدم و چشمانم رابستم.
صبح روز بعد وقتی از خواب بلند شدم پردیس را در رختخواب ندیدم . لباسمرا عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و او را در آشپزخانه مشغول کار دیدم. درحالی که به او نگاه می کردم در این فکر بودم که چطور سر حرف را باز کنم ورشته صحبت را به سمت پیروز بکشم. در همین فکر بودم که پردیس نیشخندی زد وگفت:
- چی تو اون کله می گذره خوب می دونم در حال نقشه ای برای حرف کشیدن از منی خوب بپرش.
گفتم:
- میشه بگی سروش چه هدیه ای بهت داد؟
پردیس لبخندی زد و بعد دکمه ی لباسش را باز کرد . چشمم به زنجیر نسبتاضخیم گردنبندی افتاد که بلندی آن تا روی سینه اش بود و پلاکی به شکل قلببر جسته داشت که نام سروش روی آن حک شده بود.
لبخندی لبانم را از هم گشود و در دل به حال پردیس غبطه خوردم که مردی مانند سروش دوستش دارد.
صدای پردیس مرا از افکارم بیرون آورد .
- نگین تو دقیقا همان چیزی را گفتی که او بهت گفت؟
- باور کن حتی یک جمله از آن را هم کم و زیاد نکردم چون خیلی دقیق گوش دادم.
پردیس نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوب مثل اینکه بابا باید به فکر جور کردن دو تا جهیزیه باشد.
از اینکه پردیس اینقدر رک و بی پرده از تهیه جهیزیه و ازدواج صحبت می کرد خنده ام گرفت.
ناخوداگاه گفتم:
- پس به این ترتیب راه برای دختر عمو ها باز شد.
پردیس نیشخندی زد و گفت:
- آره بنشین تا پیروز بیاد بگیردشون .
- تو از کجا می دانی شاید نظر پیروز غیر از این باشد.
پردیس به نقطه ای خیره شد و گفت:
- من خوب می دانم پیروز از دخترهایی که مثل مرغ بخوان خودشونو بنمایند خوشش نمی یاد .
پردیس وقتی سکوت مرا دید به چسمانم خیره شد و گفت:
- خوب گوش کن اگه به یه مردی علاقه مند شدی هیچ وقت نشون نده دوستشداری چون اون موقع ممکنه با احساساتت بازی کنه . صبر کن تا موقعی که ازعشقش مطمئن شدی اونوقت علاقه ات رو نشون بده.
حرف پردیس مرا به فکر فرو برو و با خودم فکر کردم این بهترین چیزی بود که در تمام طول عمرم شنیده بودم .
چند لحظه ای هیچ کداممان حرفی نزدیم. این من بودم که سکوت رت شکستم و گفتم:
- از رفتنتون به خونه پیروز تعریف کن. خونش چطوری بود؟
- عالی بود.همه حیرون مونده بودند هر امکاناتی که بخوای تو ساختمونشونبود . استخر سونا . فقط دلم می خواست تو هم بودی و می دیدی . خیلی عالیبود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- قسمت نبود.
- غصه نخور خودم به پیروز می گم یک روز باز هم دعوتمون کنی.
خندیدم و گفتم:
- زشته.
- زشت کدومه پول داره باید خرج کنه . تازه خیلی هم دلش بخواد دختر دایی های خوشگل پدرش افتخار بدن برن خونش.
خندیدم و از سر میز بلند شدم تا به پردیس کمک کنم میز صبحانه را جمعکند . مادر برای جمعه ناهار خانواده عمو را دعوت کرده بود تا هم دیداریتازه کنیم و هم اینکه من سوغاتیهایشان را بدهم . در ضمن به پیروز هم زنگزده بود تا او هم بیاید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر خلاف همیشه که تو نخ این نبودم که چه بپوشم و یا چطور بگردم این بار دلم می خواست خیلی مرتب و آراسته باشم و در چنین مواقعی پردیس بهترین مشاور زیبایی و سلیقه بود که در کنار داشتم.وقتی جریان را به او گفتم با خوشحالی گفت:
نه بابا مثل اینکه عاقبت داری بزرگ می شی. این شد یک چیزی. زود حاضر شو بریم برات لباس بخرم.
مادر در حالی که دسته ای اسکناس به پردیس می داد گفت: مادر جون یک لباس سنگین و قشنگ برای نگین بخر.
پردیس لبخندی زد و گفت: قول قشنگی شو می دم اما سنگینی نه . اونو بزار هر وقت سنش بالا رفت بخره . الان جوونه باید مد روز بخره.
از مادر خداحافظی کردیم و از منزل بیرون آمدیم . با یک خودرو خود را به میدان هفت تیر رساندم و به فروشگاه های آن اطراف سری زدیم. تمام لباس هایی که او انتخاب می کرد یا به درد اتاق خواب می خورد یا آنقدر تنگ بود که مانند مایو به بدن می چسبید.
عاقبت سر یک لباس من [font=]و او به توافق رسیدیم.
لباس بلیز و شلواری به رنگ شکلاتی تیره بود که ژیلتی به رنگ بژ داشت. وقتی در اتاق پرو آن را تن کردم پردیس لبش را به دندان گرفت و گفت: وای عجب چیزیه .
وقتی از فروشگاه بیرون آمدیم آفتاب کاملا غروب کرده بود و ما بدون اینکه دیگر جایی بایستیم به سمت خیابان رفتیم تا به خانه برویم.
خودرویی جلوی پایمان ایستاد و سوار شدیم. راننده مرد جوانی بود که به محض اینکه ما سوار خودرو شدیم از داخل آینه به ما نگاه می کرد . یک جوان دیگر هم بغل دستش نشسته بود و معلوم بود دوست راننده است.
مرد جوان گفت : خانم ها کجا تشریف می برند؟
پردیس گفت: اگر مسیرتان به میدان هفت تیر می خورد که ممنون میشیم و اگر هم نه تا جایی که مسیرتان خورد ما را برسانید .
مرد جوان سرش را خم کرد و خودرو را به حرکت در آورد.
زمانی که می خواستیم از پیاده شویم پردیس گفت: چقدر باید تقدیم کنم ؟
جوان لبخندی زد و گفت: هیچی مسیرم بود. عاقبت بعد از کلی تشکر و بفرمایید گفتن رضایت داد تا قبول کند آن جوان ما را افتخاری رسانده و بعد من از ماشین پیاده شدم و بسته لباس را داخل آن جا گذاشتم.
من و پردیس مسافت نسبتا طولانی را تا منزل پیاده طی کردیم . به او گفتم: می دونی چیه کسی که ما ر رساند یکی از دوستان نوید بود چون من یکی دو بار او را با نوید دیده ام.
- آخه خنگ خدا حالا می گن؟ زودتر می گفتی تا خوب ازش تشکر کنم .
- تو یک ساعت ازش تشکر می کردی خدا را شکر که نگفتم چون اون موقع معلوم نبود چند ساعت می خواستی تشکر کنی.
پردیس خندید و گفت: گم شو تو حالیت نیست.
من هم خندیدم و تازه آن وقت بود که چشمم به دستش که خالی بود افتاد . گفتم: لباس کو؟
- مگه دست من بود مثل اینکه اونو تو فروشگاه بهت دادم.
- وای حتما تو ماشین جا مونده.
پردیس سرش را تکان داد و گفت:
- حالا مطمئنی اون دوست نوید بود؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. پردیس گفت: حالا نمی خواد غصه بخوری . الان که رفتیم به نوید زنگ می زنم و جریان رو بهش می گم.
در همین موقع صدای بوق اتومبیلی باعث شد من و پردیس به پشت سرمان نگاه کنیم. از دیدن خودرو دوست نوید چنان خوشحال شدم که کم مانده بود از خوشحالی به هوا بپرم. خودرو جلوی ما ایستادو بعد دوست نوید از خودرو خارج شد و گفت: ببخشید مزاحم شدم اما می خواستم بپرسم شما داخل خودروی من چیزی جا گذاشتید؟
پردیس به او لبخند زد و گفت: اتفاقا ما تو فکر بودیم که شما را کجا باید پیدا کنیم.
جوان لبخندی زد و گفت: اما من می دانستم شما را باید کجا پیدا کنم.
- جدی می گویید اما من به یاد ندارم شما را دیده باشم.
جوان خندید و گفت: بله شما نه اما خواهرتان چند بار مرا به همراه پسر عمویتان نوید خان دیده اند.و بعد به من نگاه کرد.
به پردیس نگاه کردم و اشاره به آسمان کردم هوا کاملا رو به تاریکی رفته بود اما مثل اینکه پردیس خیال نداشت از هم صحبتی با دوست نوید دل بکند. پردیس را می شناختم با هر مردی هم کلام نمی شد فقط به مردانی که خوش تیپ و خوش قیافه بودند توجه نشان می داد واتفاقا دوست نوید هم از گروه مردانی بود که هم خوش تیپ بود و هم چهره زیبایی داشت.
عاقبت بعد از یک ربع پردیس رضایت داد تا کلامش را با دوست نوید به پایان برساند. در یک لحظه پردیس گفت: به هر حال خیلی لطف کردید و با وجودی که به هم معرفی نشدیم اما از دیدارتان خوشحال شدیم.
- باور کنید تا به حال اینقدر دور از اصول و آداب نبودم که فراموش کنم خودم را معرفی کنم . بنده کوچیک شما شهاب پژوهش .
پردیس لبخندی زد و گفت: آقا شهاب از آشنایی با شما خیلی خوشحالیم خب اگر اجازه بدهید از حضورتان مرخص شویم
- خواهش می کنم اجازه بدهید شما را برسانم .
پردیس تشکر کرد و گفت: تا منزل راهی نیست ترجیح می دهیم این مسافت را قدم بزنیم. خدانگهدار.
شهاب سرش را تکان داد و ابتدا به پردیس و بعد به من نگاه کرد و گفت: خدانگهدار و به امید دیدار.
من و پردیس به سمت خانه به را افتادیم. تا مسافتی از راه را بدون اینکه حرف بزنیم در کنار هم راه می رفتیم . صدای پردیس مرا از فکر خارج کرد.
- نگین چطور بود؟
- چی چطور بود؟
- چی نه کی .
متوجه منظورش نشدم و گفتم: خوب کی ؟
- فراش مدرستونو می گم . خنگ خدا خوب شهاب رو می گم دیگه.
بدون اینکه به او نگاه کنم با حرص گفتم: به نظر من سروش خیلی بهتر است.
- ا جدی می گی؟ خوب اگه به نظرت اینطور می رسه می خوای جای اونا رو با هم عوض کنیم؟
- منظورت چیه؟
- به نظر من شهاب پسر خوبیه.
- تو از کجا می دونی اون پسر خوبیه . به نظر من خیلی هم پررو بود.
- چکار کرد که فهمیدی پرروست؟
- نمی دونم اما احساس کردم خیلی پرروست.
- اون احساس بچه گونه به درد خودت می خوره . اتفاقا به نظر من بچه خوب و نجیبی به نظر می رسید . خیلی هم مشتاقانه به تو نگاه می کرد.
این کلام پردیس قلبم را تکان داد. چون کم کم به این باور رسیدم که من هم می توانم مورد توجه قرار بگیرم. این احساس لعنتی که هنوز فکر می کردم خیلی بچه هستم کم کم دست از سرم بر می داشت.
وقتی به منزل رسیدیم مادر آنطور که من فکر می کردم نگران نبود . مادر از لباس خوشش آمد و گفت آن را بپوشم تا ببیند.
مادر با دیدن لباس در تنم لبخندی زد و گفت:
- خیلی قشنگ است هم پوشیده است و هم خیلی بهت می آید .
آن شب میلی به خوردن شام نداشتم و پرذیس به شوخی گفت از شوق لباس است و پز دادن جلوی دختر عموهاست.
صبح روز بعد با صدای مادر که من و پردیس را به نام می خواند چشم باز کردم .

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح روز بعد با صداي مادر با صداي مادر كه من و پرديس را به نام مي خواند چشم باز كردم . از رختخواب پايين آمدم و بعد از عوض كردن لباس پايين رفتم.
تا ساعت يازده مشغول تداركات بوديم و بعد از آن من و پرديس به اتاقمان رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم.
پرديس صبر كرد تا من لباسم را تنم كنم بعد شروع كرد به دستور دادن كه اين دكمه را باز بزار اون گره را شل كن . با اينكه روز گذشته قرار بود يك روسري هم براي لباسم بخرم اما تازه يادم افتاده بود كه خريد آن را فراموش كرده ام و قرار شد پرديس روسري را كه بار قبل در مهماني خانه عمو از او قرض گرفته بودم ,را سرم كنم. پرديس در حالي كه موهايم را درست مي كرد گفت: نگين من از خير اين روسري گذشتم اين روسري مال خودت اما به جاش بايد براي من يك روسري بخري .
با خوشحالي گفتم: باشه يك روسري خوشگل برايت مي خرم.
كارم كه تمام شد از اتاق بيرون رفتم و تا پرديس آماده شود براي كمك به مادر رفتم . اما هنوز كارم تمام نشده بود كه زنگ در منزل خبر رسيدن مهمان را داد.
پدر براي استقبال به حياط رفت . پرديس در آستانه در آشپزخانه ظاهر شد و در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: ببين نگين عمو اينا هستند . تو دست زن عمو سبد گلي است حالا نمي دانم سبد گل را براي تو آورده اند يا منظور ديگري دارند.
شانه هيم را بالا انداختم و گفتم : نيما هم با آنها بود ؟
ـ نمي دانم يعني نديدم فقط نويد را...
ادامه كلامش را صداي نوشين و نيشا كه جلوي در با مادر احوالپرسي مي كردند قطع كرد.
نوشين و نيشا هيچ كدام چيزي به عنوان اينكه خيلي تغيير كرده ام به من نگفتند اما ياسمين به محض ديدن من گفت: واي چقدر خوشگل شدي . خيلي دلم برايت تنگ شده بود . ناقلا تو اين مدت خيلي چاق شدي.
از كلام ياسمين خنده ام گرفت او جوري به من گفت خيلي چاق شده ام كه در همان لحظه به ياد نانوايي سر خيابانمان كه صاحب آن مرد خيلي چاقي بود و ناخود اگاه خودم را مانند او تصور كردم.
من با لبخند به طرف آشپزخانه رفتم اما هنوز دو قدمي از آشپزخانه دور نشده بودم كه صداي زنگ منزل بلند شد. براي باز كردن در به طرف آيفون رفتم و دكمه را فشردم و بعد براي اينكه ببينم چه كسي آمده است از پنجره در حياط را نگاه كردم. به محض ديدن پيروز قلبم شروع كرد به تپيدن . پيروز پله هاي جلوي تراس را دو تا يكي طي كرد و من كم مانده بود در حياط را رها كنم و به طرف هال بدوم. اما هنوز در فكر ماندن و فرار كردن بودم كه او را مقابل خود ديدم.
با صداي آهسته اي به او سلام كردم و او با لبخند به چشمانم خيره شد و بعد قدمي به عقب برداشت و نگاهي به سرتاپايم انداخت و سرش را خم كرد يك ابرويش را بالا انداخت و بعد با لبخند معني داري گفت: سلام عزيزم رسيدن به خير فكر مي كنم آب و هواي سنندج بهت خيلي ساخته .
نمي دانم منظورش به تيپ جديدم بود يا اين دو كيلو اضافه وزنم. به هر صورت بود بدون اينكه بخواهم به معني كلامش دقيق شوم خودم را كنار كشيدم و به او اشاره كردم كه : بفرماييد.
بدون اينكه از جايش تكان بخورد همچنان به چشمانم خيره شده بود و با لبخند گفت: خانمها مقدم ترند.
در اين لحظه پرديس را ديدم كه در هال را بازكرد .
اگر هر موقع ديگري بود از ترس نيش و كنايه هاي پرديس رنگ و رويم را مي باختم اما با اطمينان از اينكه پرديس مي تواند مرا از اين بحران نجات دهد به او نگاه كردم.
پرديس با ديدن پيروز لبخند زد و و با صداي بلندي گفت: به سلام چه عجب مشرف فرموديد.
و به طرف من و پيروز آمد . پرديس با لحني با پيروز احوالپرسي مي كرد كه تا كنون چنين لحني را از او نديده بودم و احساس مي كردم بيشتر با او شوخي مي كند تا احوالپرسي و وقتي به كنار پيروز رسيد با كمال حيرت متوجه شدم پيروز دستش را جلو آورد و پرديس با او دست داد.
پرديس به من نگاه كرد و اشاره كرد تا من به اتاق پذيرايي بروم اما من آنقدر از او دلگير بودم كه بدون اينكه به اشاره اش واكنش بدهم به آشپزخانه رفتم و روي صندلي خودم نشستم . تا زماني كه پريچهر براي بردن ظرف شيريني به آشپزخانه آمد من همانجا نشسته بودم . پريچهر به محض ديدن من گفت: اوا نگين تو چرا اينجا نشستي ؟ بلند شو برو بشقاب ها رو بچين قرار نشد از زير كار در بري.
با بي حوصلگي ظرف را از او گرفتم اما پريچهر آن را رها نكرد و گفت: صبر كن ببينم نگين اين چه قيافه ايه كه به خودت گرفتي ؟ مگه با خودت قهري؟ با اين قيافه ممكنه مهمان ها ناراحت بشن و فكر كنن تو از آمدن آنها ناراحتي.
لحن پريچهر مثل مادري بود كه به فرزندش درس اخلاق مي آموخت و من براي اينكه او راضي باشد به رويش لبخند زدم .
وقتي با ظرف شيريني وارد اناق شدم سرها به سمت من چرخيد و من به زحمت لبخندي زدم و از همان جلو شروع كردم به تعارف شيريني.
وقتي شيريني را به نويد تعارف كردم اظهار كرد ميل ندارد و من بدون اينكه اصرار كنم آن را به عمويم كه كنار او نشسته بود تعارف كردم و بعد نوبت به تعارف به پيروز رسيد. بدون اينكه به او نگاه كنم منتظر بودم تا او ا ز داخل ظرف شيريني بردارد كه اينكار به طول انجاميد و من براي اينكه ببينم چرا او نه حرفي مي زند و نه شيريني بر مي دارد به او نگاه كردم و او را ديدم كه به چهره ام خيره شده است .
از اينكه او نه ملاحظه عمو را مي كند و نه ملاحظه بقيه خانواده را خيلي ناراحت شدم و بدون اينكه ديگر به او تعارف كنم ظرف شيريني را به طرف پوريا گرفتم كه صدايش را شنيدم كه مي گفت: فكر نمي كنم گفته باشم كه ميل ندارم.
بدون اينكه لبخندي بر لب داشته باشم گفتم: آخه برنداشتيد من فكر كردم شما ميل نداريد. و بعد ظرف را مقابلش گرفتم.
در حالي كه شيريني بر مي داشت گفت: آخه نمي دونستم اين شيريني را بخورم يا شيريني اخلاق شما رو .
با تعجب به او نگاه كردم و و او را ديدم كه بدون اينكه به من نگاه كند با دقت مشغول برداشتن شيريني تر از ظرف است. به محض اينكه پيروز شيريني را برداشت بدون اينكه فرصت بدهم او شيريني را داخل ظرفش بگذارد آن را به طرف پوريا گرفتم.
براي چيدن ميز غذا ياسمن و نيشا به كمكمان آمدند البته نيشا كه كمك نمي كرد فقط روي صندلي نشسته بود و مرتب از من سوال مي كرد كه سنندج چه خبر بود.
صداي نيشا مرا به خود آورد : نگين جات خالي ما رفتيم خونه آقا پيروز نمي دوني چه جور جايي بود هم خونش هم محلش خيلي قشنگ بود . نمي دوني چه دخترايي تو محلشون بود . همه هم سن ما با شلوارك دوچرخه بازي مي كردند.
با ناباوري به او نگاه كرد و گفتم: نيشا تو اينا رو تو خواب نديدي؟
- نه به خدا از پرديس بپرس . تازه پرديس از يكيشون پرسيد چند سالته . دختره هم گفت هفده سالش . باور كن همسن تو بود.
بدون اينكه قانع شده باشم گفتم: پس محله اي كه پيروز در آن مي نشيند خيلي اروپايي است.
بعد از صرف ناهار پريچهر و ياسمين و پرديس مشغول شستن ظرفها شدند و من بعد از كمي كمك به اتاق پذيريي رفتم تا اگر آنجا كاري بود انجام دهم .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روي مبل کنار نوشين نشستم و به صحبت هاي عمو با پيروز در مورد کار گوش دادم . وقتي پريچهر و ياسمين آمدند و پشت سر آنها هم پرديس با يک سيني چاي خوشرنگ وارد شد فهميدم که مي توانم به دگوشه اي بروم و با خيال راحت از اينکه ديگر کسي با من کاري ندارد مشغول صحبت و در حقيقت شنيدن خبرهاي جديد از نيشا باشم. اما در اين فکر بودم که مادر گفت:

- نگين جان نمي خواهي سوغاتي هايي که از سنندج آوردي بدي؟
از حرف مادر خجالت کشيدم چون سوغاتي هايي را که آورده بودم آش دهن سوزي نبود که قابل دادن در آن جمع باشد. با صداي نيما به او نگاه کردم و او را ديدم که دست هايش را به هم مي مالد و در حالي که به پيروز نگاه مي کرد گفت:
- آخ جون من يکي از سوغاتيهاي سنندج خيلي خوشم مي آيد .
پيروز خنديد و به من نگاه کرد و گفت:
-حالا صبر کن ببين اصلا براي من و تو چيزي آورده من که چشمم آب نمي خوره.
نيما خنديد و گفت:
- نگين هرکسي رو فراموش کنه منو يادش نمي ره چون مي دونه خيلي ازش توقع دارم.
از خجالت کم مانده بود آب شوم چون موقع خريد سوغاتي تنها کسي که به يادم نبود همين پسر عموي پرتوقعم بود.
آرزو مند دست غيبي بودم که کمکم کند . در همين موقع صداي نويد را شنيدم که در حالي که لبخندي به زيبايي لبخند ژوکوند بر لب داشت گفت:
- نگين فکر نکن من صدام در نيانده توقع ندارم راستش رو بخواي عجله من از نيما و پيروز بيشتره.
آنقدر از لحن بي مزه و لوسش حرصم گرفته بود که خيلي دوست داشتم بگويم:
- ا جدي مي گي . من اگه به هر کسي کادو بدم به تو يکي نمي دم.
اما بدون اينکه به او نگاه کنم رو به مادر گفتم:
- مامان شما که می دونستی من چیز قابل داری نیاوردم خوب نبود اینقدر خجالتم می دادید حالا که اینطور شد خودتون زحمت دادنشو بکشید و من هم برم یه گوشه خودمو از خجالت پنهان کنم.
همگی خندیدند . نیما گفت:
- نه خیر قبول نیست هرکس سوغات آورده خودش هم باید اون رو بده.
و بعد دست زدند و گفتند:
- یالا یالا سوغات می خوام یالا.
دو دستم را جلوی صورتم گرفتم و در حالی که هم خنده ام گرفته بود و هم دلم می خواست از خجالت بزنم زیر گریه کنار مادرم نشستم و سرم را به زیر انداختم. مادر به پردیس گفت که از داخل آشپزخانه سوغاتی هایی را که خریده بودم بیاورد. بعد از آوردن آنها پردیس سوغاتی ها را به صاحبانشان داد.
مانده بودم که جواب نیما و پیروز را چه بدهم که مادر ظرفی عسل به همراه مقداری نان برنجی به نیما و همچنین پیروز و نوید داد و گفت:
- به هر حال دخترم نمی دانسته سلیقه شما آقایان چیست . باید بدی آن را به خوبی خودتان ببخشید.
از مادر به خاطر این کار که آبرویم را حفظ کرده متشکر بودم .
ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود که عمویم اعلام آمادگی برای رفتن کرد و متعاقب آن بقیه از جایشان بلند شدند.
وقتی پدر و مادر از بدرقه عمو و زن عمو و خانواده اش برگشتند پدر به همراه پیروز و نیما به اتاق پذیرایی رفتند تا راحتتر صحبت کنند و من از مادر اجازه گرفتم تا از تلفن داخل اتاق خوابش که خطی مجزا داشت با بیتا تماس بگیرم.
داخل اتاق خواب پدر و مادرم شدم و روی لبه تخت نشستم و شماره منزل بیتا را گرفتم.
بعد از زدن دو بوق خود بیتا گوشی را برداشت و به محض شنیدن صدای من با خوشحالی فریاد زد:
- نگین خودتی این همه مدت کجا بودی؟ بی معرفت نباید قبل از رفتن خبر می دادی؟
به او گفتم مسافرتم خیلی ناگهانی شده و از اینکه بدون خداحافظی رفته بودم از او معذرت خواستم. بیتا خیلی خبر داشت و یکی آنکه عاقبت با سام نامزد شده بود اما هنوز جشن نامزدی نگرفته بودند . گفت که فقط با سام به طور موقت صیغه محرمیت خوانده اند تا پس از ثبت نام در مدرسه یک روز به محضر بروند و عقد کنند.
پس از نیم ساعت صحبت با هم خداحافظی کردیم . موقعی که از اتاق پدر و مادر بیرون می آمدم پیروز را دیدم که به طرف آشپزخانه می رفت . به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت:
- اجازه هست یک لیوان آب از آشپزخانه بردارم؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بفرمایید.
پیروز لبخندی زد و گفت:
- میشه این افتخار را شما به من بدهید؟
به ناچار برای دادن لیوانی آب به او به سمت اشپزخانه رفتم. وقتی در کابینت را باز کردم تا لیوانی از آن بردارم صدایش را شنیدم که می گفت:
- با پارچ هم قبول دارم.
از کلامش خنده ام گرفت و در حالی که لیوان را بر می داشتم گفتم:
- همیشه که آدم اشتباه نمی کند شما هنوز یادتان نرفته؟
و به طرف یخچال رفتم و آن را باز کردم تا پارچ آب را بیرون بیاورم. پیروز گفت:
- اما به نظر من اون اشتباه قشنگی بود.
لیوانی آب برایش ریختم و در حالی که به طرفش می گرفتم گفتم:
- فکر نمی کنم زیاد هم قشنگ بود چون به قیمت بریده شدن دستم تمام شد.
- راستی دستت خوب شد؟
- فکر نمی کنم به هموژنی مبتلا باشم که زخم دستم اینقدر طول بکشه تا خوب بشه.
پیروز با صدای بلند خندید و گفت:
- اما حتما جایش باقی مانده و هر وقت که چشمت به آن بخورد به یاد روز اول دیدارمان می افتی.
- زیاد هم جایش باقی نمانده که بخواهد نقطه ضعفی باشد برای یاد آوری بی دست و پایی من .
پیروز در حالی که هنوز می خندید گفت :
- نه نه اشتباه نکن منظورم گرفتن نقطه ضعف از تو نبود منظور من روی دیگر سکه بود . برای من آشنایی با تو خیلی جالب بود .
به یاد ترس انشب خودم افتادم و خنده ام گرفت شاید اگر آن شب هم فکر می کردم که ممکن است بعد ها به کارهای خودم بخندم آنطور رفتار نمی کردم.
گفتم:
- به هر حال خوشحالم که برایتان روز اول ورودتان خاطره خوشی داشتید.
پیروز لبخندی زد و گفت:
- در ضمن می خواستم تو هال پیش پردیس و نیما یک چیز بگم که دیدم جایش نیست اما حالا اونو به تو میگم.
پیروز بعد از مکثی کوتاه گفت:
- همیشه یک سوغات را نباید که خرید خیلی چیزها را می شود به عنوان یاد بود هدیه داد . مثل یک لبخند و یک نگاه و یک...
و نگاهش را روی صورتم چرخاند آنقدر منظورش واضح و مشخص بود که احساس کردم اگر لحظه ی دیگری آنجا بیاستم ممکن است این بار پارچ آب شکسته شود آن هم روی سر پیروز!
بدون اینکه لحظه ای درنگ کنم با شتاب از آشپزخانه بیرون آمدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. در اتاقم را باز کردم و خوشبختانه پردیس را در اتاق ندیدم.
احساس عجیبی داشتم از یک طرف احساس می کردم از پیروز بدم نمی آید اما از طرفی از بودن در کنار او وحشت داشتم و شاید این وحشت حاصل همان تعاریفی بود که از او شنیده بودم . در آن حال جز اینکه منتظر بشینم و ببینم که چه سرنوشتی برایم رقم خورده چاره ای نداشتم.


پایان فصل 4
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
5
صبح روز دوشنبه به اتفاق بيتا براي ثبت نام به دبيرستان رفتيم بيتابرايم تعريف کرد که شب جمعه همان هفته سالگرد تولدش است و قرار است جشننامزدي اش را همراه با جشن تولدش بگيرد. بيتا از من خواست که روز چهارشنبهبراي کمک به تزئين اتاقش به منزلشان بروم و من نيز با کمال خوشحالي قبولکردم .
صبح چهارشنبه بيتا به منزلمان زنگ زد و ابتدا با مادر صحبت کرد و دعوتکرد که مادر هم به جشن نامزدي اش بيايد و مادر هم بعد از تشکر گفت که فردامهمان داريم و گفت که انشاالله عروسي اش مي آيد.
گوشي را از مادر گرفتم و با بيتا صحبت کردم و او گفت که ساعت چهار بعداز ظهر به همراه سام به دنبالم مي آيد تا مرا به منزلشان ببرد که اتاقش راتزئین کنیم.
سام پسری با قدی متوسط و چهره ای مردانه و به نسبت زیبا و خیلی خوش رو بودو کاملا مشخص بود که بیتا را به شدت دوست دارد.
به اتفاق بیتا و سام به منزلشان رفتیم. ساعتی بعد سام به کمک من و بیتاآمد و هر سه مشغول تزئین اتاق پذیرایی شدیم. شایسته خانم مادر بیتابرایمان چای و میوه آورد و هر بار که به اتق پذیرایی می آمد کلی از منتعریف و تشکر می کرد به طوری که حسابی خجالتم می داد.
سام مردی خوش برخورد و بذله گو بود و در تمام مدتی که مشغول تزئین اتاقبودیم کلی لطیفه های بامزه و خنده دار تعریف کرد که من و بیتا از خندهریسه می رفتیم.
در آن لحظه با خودم گفتم که آن لطیفه ها را به خاطرم می سپارم تا بعدبرای پردیس تعریف کنم اما وقتی به منزل رفتم حتی یک لطیفه هم یادم نیامد.
برای تولی بیتا به پیشنهاد پردیس قرار شد همان لباسی را که برای مهمانیخریده بودم به تن کنم و موهایم را هم به طور ساده با گیره ای ببندم .
چون تمام کارهایی که باید انجام میدادم از قبل برنامه ریزی شده بودخیلی زود اماده شدم . کادویی که برای بیتا خریده بودم به همراه دسته گلیکه سلیقه پردیس بود حاضر و آماده روی میز اتاقم قرار داشت.
وقتی زنگ در منزل به صدا در آمد من به پوریا اشاره کردم که در راب ازکند . پوریا ایفون را برداشت و در را باز کرد خوشبختانه پدر بود . بههمراه پدر نیما هم آمده بود و من با ناامیدی به مادر نگاه کردم تا تکلیفمرا بدانم . مادر رو کرد به پدر و گفت که مرا به خانه دوستم برساند. پدرنگاهی به من کرد و مرا حاضر و آماده دید . سرش را تکان داد که نیماپیشنهاد کرد تا او اینکار را بکند و پدر با خوشحالی موافقت کرد.
نیما مرا به منزل بیتا رساند. بیتا با خوشرویی به استقبالم آمد . بیتالباسی شیری به تن کرده بود که خیلی به او می آمد لباسش بلند و از جنس ساتنبود و گلهای زیری از همان جنس روی یک طرف یقه اش کار شده بود . موهایش راجمع کرده بود .
دستی به موهایم کشیدم تنها وسیله ی ارایش که داشتم و ان رژ لبی صورتیرنگ بود به روی لب و کمی هم به گونه هایم زدم. همانطور که مشغول بودمپرسیدم:
- بیتا خیلی مهمان دعوت کرده اید؟
- ای میشه گفت یه تعدادی هستند.
بیتا که رو به رویم ایستاده بود تا آماده شوم و مرتب اصرار می کرد تا چهره ام را آرایش کنم. به او گفتم:
- از مامانت خجالت می کشم.
- نترس مامان مشغول پذیرایی از مهمانان است . تازه اگر بیای پایین اونوقت پشیمون میشی که چرا تا تونستی نمالیدی.
با خنده به او گفتم:
- جدی میگی.
بیتا در حالی که رژ لبش را پررنگ تر می کرد گفت:
- آره باور کن نمی دونی پایین چه خبره.
از لوازمی که او برایم آورده بود مدادی برداشتم و داخل چشمان کشیدم و گفتم:
- خوبه؟
بیتا رژ زرشکی رنگش را به طرفم گرفت و گفت:
- آره خیلی خوب شد خوش به حالت مژه هات اونقدر مشکیه که احتیاج به ریملنداری . نگین اینو بگیر اون رنگ رژ خیلی کم رنگه از این روی لبت بزن.
برای اولین بار چهره آرایش شده ام را میدیدم راستش از قیافه خودم خیلیخوشم امد. با احساس رضایتی که به دست آورده بودم به اتفاق بیتا به طرفاتاق پذیرایی رفتیم.
به محض اینکه وارد سالن شدم متوجه شدم جشنشان مختلط است . چنان با شتاب به طرف بیتا برگشتم که بیتا یکه ای خورد و گفت:
- چی شد؟
- بیتا جشنتون قاطیه؟
- آره مگه نمی دونستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه به خدا.
در حالی که مرا به جلو هل می داد خندید و گفت:
- برو عادت می کنی.
- وای نه بیتا بزار برم روسریمو بیارم.
- دیوونه نشو . هیس سام داره میاد اینجا.
تا خواستم لب به اعتراض باز کنم صدای سام را از پشت سرم شنیدم که سلام کرد.
با خجالت به طرفش برگشتم و جوابش را دادم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سام گفت:
- نگین خانم خوش آمدی تنها امدی؟
متوجه منظورش نشدم و سرم را تکان دادم.
بیتا نگاهی به من کرد و رو به سام گفت:
- آره عزیزم بهت که گفته بودم تنهای تنهاست.
سام ابتدا به من و بعد به او نگاه کرد و گفت:
- عیب نداره خودن هوای هر جفتتون رو دارم .
سرم را به زیر انداختم و در حالی که بیتا در یک طرفم و سام در طرفدیگرم قرار داشت به طرف جمع رفتم . ابتدا فکر کردم همه به من زل زده اند ومرا نگاه می کنند اما وقتی با احتیاط سرم را بالا آوردم متوجه شدم هرکستوی حال خودش است و خوشبختانه آنقدر هم مورد توجه نیستم.
دور تا دور سالن پذیرایی سی و پنج متری را صنرلی چیده بودند و حدود چهل پنجاه نفری نشسته بودند.
قسمت بالای اتاق که کمی از بلند گوهای بلند موسیقی دور بود افرا مسنتری نشسته بودند که در بین آنها من خاله و زن دایی بیتا را شناختم.
بیتا اشاره به همان طرف کرد و گفت:
- اون خانم که لباس آبس پررنگ پوشیده مادر سامه .
مادر سام آنقدر جوان به نظر می رسید که به زحت می شد باور کرد دارای پسری به بزرگی سام است . از بیتا پرسیدم:
- راستی منظور سام از اینکه می گفت تنها امده ام چه بود؟
بیتا خندید و گفت:
- منظورش این بود که با خودت بوی فرندتو نیاوردی؟
- بوی فرندم؟ جدی می گی . خوب تو مگه به سام نگفتی که من دوست پسر ندارم؟
- چرا از دیروز تا به حال ده بار از من پرسیده منم بیست بار براش توضیخ دادم که تو اهل این حرفا نیستی.
- یعنی به قیافه ام می خوره که این کاره باشم که سام بعد از بیست بار توضیح تو هنوز قبول نکرده؟
بیتا خندید و گفت:
- ولش کن سام خیلی شوخه مگه ندیدی می گفت هوای هردومونو داره .
من که تازه متوجه منظور سام شده بودم لبخندی زدم اما پیش خودم فکر کردم که شوخی سام زیادهم جالب نبود.
بیتا گاهی پیش من می امد و از من پذیرایی می کرد و گاهی نیز اقوام و آشنایان را به من معرفی می کرد.
سام به طرف من آمد و درخواست کرد با او برقصم اما من گفتم که در حالحاضر آمادگی برای رقص ندارم و او دست دختری که یک صندلی با من فاصله داشترا گرفت و به وسط رفت.
سام با تمام احساس همراه با خواننده برای آن دختر که بعدا فهمیدم دخترعمه اش می باشد می خواند. به جای بیتا احساس می کردم از ناراحتی قادر بهدیدن نیستم اما بیتا خونسر و بی خیال کناری ایستاده بود و به آن صحنه نگاهمی کرد . با خودم فکر کردم که حتما من خیلی حسودم که نمی توانم چنین صحنههایی را تحمل کنم.
بیتا در حالی که دست میزد به طرف من آمد و روی صندلی کنار من نشست.
سرم را جلو بردم و گفتم:
- او دختره که با نامزدت می رقصید کی بود؟
- کدوم؟ لباس قرمزه؟
- نه اونکه اول رقصید.
- دختر عمه اش بود.
و بعد چشمکی زد و با لبخند گفت:
- چطور؟
- حالا که خودت هیچی نمی گی من چی بگم.
بیتا خندید و گفت:
- تازه خبر نداری قرار بوده همین دختر عمه شو براش بگیرن.
با تعجب به او نگاه کرد و گفتم:
- جدی؟
بیتا سرش را تکان داد و گفت:
- آره اون دختر عمه دومیشه . اسمش سوسنه و یکی یکدانه هم هست . در ضمن وضع پدر ش توپه توپه .
نم دانم چرا بيتا به اين راحتي در اين باره صحبت مي كرد . با بيتا درحال صحبت كردن بودم كه متوجه شدم مرد جواني به همراه دختري زيبا كه خيليهم خوب لباس پوشيده بود وارد اتاق پذيرايي شد.
مرد جوان دست گل بزرگي در دستش بود كه آن را جلوي صورتش گرفته بود وچهره اش ديده نمي شد . شلواري جين به پا داشت و بلوزي اسپرت و آستين كوتاهبه رنگ سفيد به تن داشت .
بيتا به محض ديدن انها از جا بلند شد و با گفتن: " زود بر مي گردم" براي استقبال از تازه واردان رفت.
مرد جوان سبد گل را از جلوي چهره اش پايين آورد و آن را با كمال احترامبه بيتا تقديم كرد . با اينكه نيم رخ تازه واردان به سمت من بود اما متوجهشدم مرد جوان نيز مانند دختري كه در كنارش ايستاده بود نيم رخ زيبايي داشت.
دختر هم كه فكر مي كردم نامزد مرد جوان است كادويي تقديم به بيتا كرد و به سمتي كه مسن ترها نشسته بودند رفت.
مرد جوان هم با تعدادي از جوانها دست داد و بعد به سمتي كه من نشسته بودم برگشت و شروع به احوالپرسي كرد .
به محض اينكه رويس را به طرف من چرخاند احساس كردم قلبم لحظه اي ايستاد و بعد از آن دست و پايم شروع كرد به سست شدن .
در همان لحظه ي اولي كه تمام رخ چهره اور ا ديدم متوجه شدم او كسي نيست به جز شهاب دوست نويد پسر عمويم.
كمي با احتاط سرم را بالا كردم و خوشبختانه متوجه شدم شهاب براياحوالپرسي با ديگر اقوامش به سمت ديگر رفت. نفس راحتي كشيدم و منتظر فرصتيبودم تا بدون اينكه جلب توجه كنم از اتاق خارج شوم.
در همان حال با خودم فكر مي كردم كه آيا شهاب ازدواج كرده است؟ در اين فكر بودم كه صداي بيتا مرا به خود آورد .
- كجايي فكر كردم جيم شدي.
- باور كن اگر مي توانستم همين كار را مي كردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا