[SIZE=+0][SIZE=+0][SIZE=+0]شاید سال ها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت ازکنارهم بگذریم[/SIZE][/SIZE][/SIZE]
[SIZE=+0][SIZE=+0][SIZE=+0]و تو... آهسته زیر لب بگویی چقدر آن غریبه شبیه خاطراتم بود.......[/SIZE][/SIZE][/SIZE]
سلکشن آهنگ ها با من... ماشین با من...
جادهاش با من...صدای بلند پخش و سرعت بالا توی جاده با من...
پایین دادن شیشهی سمت تو و پیچیدن باد لای موهای تو با من...
جنگل خیس و بارون خورده با من...
جمع کردن هیزم با من...درست کردن آتیش با من...
املت دونفره با من...دوباره جاده با من...دیوونه بازی ها با من...
شکلک در آوردن ها با من...
خاموش کردن پخش و واست خوندن با من...
دریا با من...غروب با من...دوباره آتیش درست کردن با من...
ماهی سیخ کشیدن با من...واست لقمه گرفتن با من...
گرم کردنت با من...بوسیدنت با من...
توی بغل گرفتنت کنار آتیش رو به دریا با من...
خوابوندنت با من...تا صبح آتیش روشن نگه داشتن با من...
صبح واسه دیدن طلوع خورشید بیدار کردنت با من...
یه دنیا خاطره و حس خوب برات ساختن با من...
فقط بودن با تو، فقط بودن از تو، فقط بودن...
کیسه ی کوچک چای تمام عمر دلباخته ی لیوان بود، هرگاه حرف دلش را میزد صدایش درآب جوش میسوخت ؛کیسه ی کوچک چای ته لیوان رفت و حرفش را آهسته گفت: لیوان سرخ شد...
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی .
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : ” یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟
زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟
” انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست...
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها
[/FONT][FONT=times new roman,times,serif]
حسرت ها را می شمارمو باختن هاوصدای شکستن را... نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم وکدام خواهش را نشنیدموبه کدام دلتنگی خندیدمکه چنین دلتنگــــــــــــــــم
[FONT="tahoma,arial,helvetica,sans-serif"]گرچه غمگینم ولی از عشق آرامم هنوز[/FONT]
[FONT="tahoma,arial,helvetica,sans-serif"] عاشق و دلبسته و دلگیر از آن نامم هنوز[/FONT] [FONT="tahoma,arial,helvetica,sans-serif"]اشک در چشمم ـ تمنا در دلم درمانده ام[/FONT] [FONT="tahoma,arial,helvetica,sans-serif"]من نمی دانم چه خواهد شد سرانجامم هنوز...[/FONT]