راز استجابت

دکتر مهدیه

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فرشته به زحمت از جایش بلند شد و به آسمان نگریست اندوه قلبش را فرا گرفت خداوند بعد از سالها عبادت بالهایش را از او گرفته و او را حین پرواز از آسمان به زمین انداخته بود مدتی گذشت تا به انسانی رسید او یکی از پیامبران خدا در زمین بود فرشته از پیامبر خواست دعا کند خدا لطف کرده و بالهایش را پس بدهد دعای پیامبر مستجاب شد و فرشته با خوشحال به پیامبر گفت اگر درخواستی داری بگو شاید از دستم کاری برامد پیامبر خواست فرشته او را باخود به آسمان ببرد تا عزرائیل را ببیند اندکی بعد پیامبر بر پشت فرشته به اسمان پر کشید تا به آسمان چهارم رسیدند کمی بالاتر جایی بین اسمان چهارم و پنجم عزراییل را یافتند ناگهان عزرائیل با تعجب به پیامبر گفت این همان فرشته ای ایست که مدتی قبل خداوند از من خواست جانش را بگیرم چون عمرش به سر امده بود اما راه تا اسمان هفتم به نظرم دور امد و این کار را به تاخیر انداختم و اکنون میبایست جانش را بگیرم عزرائیل این را گفت و جان فرشته را گرفت کاش فرشته میدانست خداوند از سر لطف بالهایش را سوزاند تا فرشته به زمین بیفتد و زندگی کند.... کاش من میدانستم.... کاش... همه ما هر آن چون همان فرشته ایم که بی درک لطف خدا دست به دعاییم کاش امسال که میرسد بیشتر......
 

danialfx

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اینکه از لحاظ داستان پردازی زیاد مناسب نبود.

ولی بار معنایی , بالایی داشت.

خیلی خیلی ممنون. :gol:
 

.nima

عضو جدید
واقعا متن جالب و اموزنده بود امیدوارم همیه ماها قدر لطف خداوند بدونیم
 

behzadk2019

کاربر فعال تالار مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
مرسی ..خیلی متن جالبی بود ...
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
فرشته به زحمت از جایش بلند شد و به آسمان نگریست اندوه قلبش را فرا گرفت خداوند بعد از سالها عبادت بالهایش را از او گرفته و او را حین پرواز از آسمان به زمین انداخته بود مدتی گذشت تا به انسانی رسید او یکی از پیامبران خدا در زمین بود فرشته از پیامبر خواست دعا کند خدا لطف کرده و بالهایش را پس بدهد دعای پیامبر مستجاب شد و فرشته با خوشحال به پیامبر گفت اگر درخواستی داری بگو شاید از دستم کاری برامد پیامبر خواست فرشته او را باخود به آسمان ببرد تا عزرائیل را ببیند اندکی بعد پیامبر بر پشت فرشته به اسمان پر کشید تا به آسمان چهارم رسیدند کمی بالاتر جایی بین اسمان چهارم و پنجم عزراییل را یافتند ناگهان عزرائیل با تعجب به پیامبر گفت این همان فرشته ای ایست که مدتی قبل خداوند از من خواست جانش را بگیرم چون عمرش به سر امده بود اما راه تا اسمان هفتم به نظرم دور امد و این کار را به تاخیر انداختم و اکنون میبایست جانش را بگیرم عزرائیل این را گفت و جان فرشته را گرفت کاش فرشته میدانست خداوند از سر لطف بالهایش را سوزاند تا فرشته به زمین بیفتد و زندگی کند.... کاش من میدانستم.... کاش... همه ما هر آن چون همان فرشته ایم که بی درک لطف خدا دست به دعاییم کاش امسال که میرسد بیشتر......
..........
بسیار زیبا و تاثیر گذار بود ؛ سپاس
اما مشابه همین داستان ، در مثنوی معنوی حضرت مولوی هست؛ و فکر کنم که این بر گرفته از اون باشه.(داستان مردی که سراسیمه به خدمت حضرت سلمان میرود و الباقی ماجرا...........).
باز هم ممنون.
موفق باشید. gol
 

Paydar91

کاربر فعال تالار مهندسی برق ,
کاربر ممتاز
ممنون .......

چقدر شبیه اون داستانی بود که طرف میخواست از مرگ فرار کنه و رفت هندوستان ..............
 

دکتر مهدیه

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
..........
بسیار زیبا و تاثیر گذار بود ؛ سپاس
اما مشابه همین داستان ، در مثنوی معنوی حضرت مولوی هست؛ و فکر کنم که این بر گرفته از اون باشه.(داستان مردی که سراسیمه به خدمت حضرت سلمان میرود و الباقی ماجرا...........).
باز هم ممنون.
موفق باشید. gol


با اینکه از لحاظ داستان پردازی زیاد مناسب نبود.

ولی بار معنایی , بالایی داشت.

خیلی خیلی ممنون. :gol:
موافقم.
تشکرhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/smile.gif



ممنون از توجهتون

این داستانو من تازه شنیدم خیلی خوشم اومد گفتم برای شما هم تعریف کنم

سعی کردم بدون دخل و تصرف باشه
 

sabahat

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام....

خوب بود اما لطفا منبع رو اعلام کنید.

راستش واسه من یه سری تناقض داره....

اینکه حضرت عزرائیل به فرمان خداوند جان همه را در دم میگیرد نه اینکه به خاطر مسافت به تاخیر بیندازد... بازم داره که این مشهودتره.

مرسی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد ...



ممنونم بی نظیر بود
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرشته هم فراموش کرد.....

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.فرشته هرگز به بهشت برنگشت.

"عرفان نظرآهاری"
 

Eagle Golden

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون عاااااااالی بود حکمت خدارو فقط خودش میدونه..........:gol:
 

Similar threads

بالا